/ نگاهی تاریخی به مورد روسیه و لهستان /
دورهی مهمی در تاریخ اروپا ــ چه غرب و چه شرق ــ وجود دارد كه طی آن حكومتهای استبدادی بر بخش اعظم اروپا حاكم شدند. این دورهی تاریخی از لحاظ زمانی كموبیش از اواخر فئودالیسم تا ظهور و گسترش سرمایهداری در اروپا یعنی تقریباً از سدهی شانزدهم تا سدهی بیستم میلادی ادامه داشت و در كشورهای مختلف در زمانهای مختلفی پایان یافت: استبداد اسپانیا در اواخر سدهی شانزدهم متحمل نخستین شكست بزرگ خود در هلند شد؛ استبداد انگلستان در اواسط سدهی هفدهم از پای درآمد؛ استبداد پروس تا اواخر سدهی نوزدهم تداوم داشت؛ اما استبداد روسیه تنها در سدهی بیستم سرنگون شد. بررسی این دورهی تاریخی برای تحلیل تأثیرات عمیقی كه در شكلگیری نظام سرمایهداری از خود به جا گذاشتند بسیار ضروری است. در واقع پدیدههای بنیادی مانند انباشت بدوی سرمایه، جنبش رفرماسیون، تشكیل ملتها، گسترش امپریالیسم و صنعتیشدن همگی در این دوره رخ میدهند.
حكومتهای استبدادی در شرق و غرب اروپا
در اینجا با توجه به موضوع این مقاله تفاوتهای دو نظام استبدادی در شرق و غرب اروپا را بسیار كوتاه مطرح میكنم تا دست كم بتواند طرحی كلی در اختیار بگذارد. این طرح كلی بههیچوجه ادعای آن را ندارد كه سیر تكوینی این دورهی تاریخی را بیان میكند. ویژگیهای چنین حكومتی در اروپای غربی سلطنتهای متمركز استبدادی، ارتش منظم، بوروكراسی ریشهدار، مالیاتبندی سنگین، قانون مدون، ایجاد مراحل اولیهی بازار یكپارچه و پیگیری گستردهی سیاستهای مركانتلیستی است. «حكومت استبدادی در غرب دستگاه سیاسی طبقهی فئودال در بستر اقتصادی بیش از پیش شهری بود كه بهطور كامل آن را كنترل نمیكرد و باید با آن منطبق میشد.»[1] حكومت استبدادی در شرق اروپا اساساً ماشین سركوب طبقهی فئودال بود كه «تازه از شر آزادیهای جمعی و سنتی تهیدستان خلاص شده بود و ابزاری برای استحكام سرفداری در بستری شمرده میشد كه از زندگی یا مقاومت خودمختار شهری در سدههای میانه زدوده شده بود.»[2] در واقع استبداد «مدرن» در شرق ایجاب میكرد كه «مناسبات دنیای مدرن از بالا با تمام قوا استقرار یابد و در نتیجه خشونت تزریقشده به مناسبات اجتماعی بسیار بیشتر از غرب بود.»[3]
ویژگیهای خاص این نوع شرقی ماشین سركوب فئودالی چه بود؟ دو ویژگی كلی پایهای و از لحاظ درونی مرتبط با هم را میتوان مشخص كرد. یكم، تأثیر جنگ بر ساختار آن چشمگیرتر از غرب بود و شكلهای منحصربهفردی به خود گرفت. در واقع تمركز بر كاركردهای جنگ به نحو مؤثری دستگاه دولتی نوظهور را به محصول فرعی ماشین نظامی طبقهی حاكم تقلیل داد و تمامی جامعه تابع الزامات آن شد. در این مورد میتوان به كارزارهای جنگی روسیه با سوئدیها، لهستانیها، تاتارها و سایر دشمنان در سراسر سدهی شانزدهم و تأثیر آن بر كل ساختار جامعهی روسیه اشاره كرد كه نتیجهی آن ایجاد سازمان جنگی دولتی و تغییر الگوی اجارهداری و تبدیل نجبا به زائدهی دستگاه نظامی بود. «زمین به وسیلهای اقتصادی تبدیل شد تا خدمات نظامی برای دولت تأمین شود و این در حالی بود كه زمینداری توسط مقامات به پایهی نظام دفاع ملی تبدیل شد»[4] و نمونهی دیگر حكومت استبدادی پروس است كه در آن بوروكراسی دولت به عنوان شاخهی فرعی ارتش زاده شد و كل ساختار دریافت مالیات، خدمات مدنی و مدیریت محلی تابع سرفرماندهی عمومی جنگ شده بود. دومین ویژگی، رابطهی تابع و متبوع مالكان فئودالی و سلطنتهای استبدادی است كه در شرق و غرب در شیوهی متفاوت ادغام نجبا در بوروكراسی جدید جلوه میكند. فروش مناصب دولتی كه یكی از تبعات رشد بورژوازی تجاری در غرب بود، هرگز به طور جدی در حكومتهای استبدادی شرق تثبیت نشد. «علت این امر را در غرب باید وجود یك طبقهی تجاری محلی و رشد سریع سرمایهی تجاری و تولیدی دانست. ماهیت تجاری مبادله شاخصی از رابطهی درونطبقهای بین اشرافیت حاكم و دولت آن بود. وحدتی كه ناشی از فساد بود و نه اجبار، قهر استبدادی ملایمتر و پیشرفتهتری را در غرب به وجود آورد.»[5] این در حالی است كه در شرق بورژوازی شهری وجود نداشت و بخش تجاری حكومت استبدادی را ملایم نمیكرد. تزارها در روسیه تجارت را از طریق بنگاههای انحصاری خود كنترل و شهرها را اداره میكردند. طبقهی اشراف شرقی عمدتاً در دستگاه جنگی و ادارههای مالی و مالیاتی آن گنجانده شده بودند.
«گذار به حكومت استبدادی نه تنها به دلیل خنثیبودن شهرها و سرفسازی دهقانان بلكه به دلیلِ سرشت ویژهی نجبا كه این شرایط را عملی ساختند نمیتوانست همان مسیر غرب را در پیش بگیرد. طبقهی نجبا انطباق طولانی و دیرپا با سلسلهمراتب نسبتاً منضبط فئودالی را برای آمادگی جهت ادغام در یك حكومت استبدادی اشرافی تجربه نكرده بود. با این همه، هنگامیكه نجبا با خطرات تاریخی استیلای خارجی یا فرارهای دهقانی روبرو میشدند، نیاز به ابزاری داشتند كه بتواند به آنها بار دیگر وحدتی آهنین بخشد. نوع ادغام سیاسی كه حكومت استبدادی روسیه و پروس به آن دست یافتند اغلب مُهر این وضعیت طبقاتی اولیه را بر خود داشت … دقیقاً احداث عمارت استبداد «مدرن» در شرق، خلق رابطهی بندگی «باستانی» را ایجاب میكرد كه زمانی سرشتنشانِ نظام تیولداری غرب بود. این رابطه هرگز پیشتر در شرق جدی نبود؛ رابطهی بندگی در غرب با ظهور حكومت استبدادی ناپدید شد، اما در شرق با فرمان استبداد پدیدار شد.»[6]
روسیه، دژ ارتجاع
روسیه نمونهی بسیار روشنی از این حكومت استبدادی است كه تكوین و شكلگیری آن را به طور مختصر شرح میدهم. شاخهای تركی از سپاهیان چنگیزخان به نام ایل طلایی در اوایل قرن سیزدهم در جنوب روسیه مستقر شد و پس از آن به مدت 150 سال یوغ خراجگذاری را بر دوش روسیه نهاد. این قبایل تهاجمهای ثابتی را برای بردهكردن مردم روسیه از شرق انجام میدادند تا اینكه در اواسط سدهی شانزدهم شكست خوردند و جذب شدند. صد سال بعد تاتارهای كریمه و موردحمایت عثمانی از جنوب به قلمرو روسیه حمله كردند. چپاول و اردوكشیهای آنان برای بردهسازی، بخش بیشتر اوكراین را به بیابان تبدیل كرد. این حملات انگیزهی تشكیل دولت متمركز در دوكنشین مسكووی را ایجاد كرد، یعنی نظام حكومتی روسیه بین سالهای 1340 تا 1547 كه متكی بر شهر مسكو بود و نیای حكومت تزاری روسیه محسوب میشود را تكوین بخشید. بهبود اقتصادی در سراسر قاره در سدهی شانزدهم به رشد شهرهای جدید در مناطق معینی از اروپای شرقی انجامید. مسكو در روسیه، پس از ظهور تزاریسم بهویژه با بهرهبرداری از تجارت راه دور با اروپا و آسیا شروع به رشد كرد. «در سال 1613 اشرافیت روسیه تا آن حد متحد شده بودند كه بتوانند میخاییل رومانف جوان را به مقام امپراتوری برگزیند. ظهور خاندان رومانف در واقع استقرار دوباره و تدریجی حكومت استبدادی در روسیه بود كه 300 سال تمام ریشهكن نشد.»[7] بیگمان، آن ماشین دولتی كه بر این بنیادهای جدید اجتماعی استوار شد، بیش از هر چیز محصول كار عظیم پتر اول یا پتر كبیر بود. در زمان او پدرسالاری لغو و كلیسا كاملاً تابع دولت شد. پایتخت جدید غربی در سنتپترزبورگ ساخته شد. نظام اداری به شهرستانها و بخشها تقسیم و بوروكراسی گسترش بیشتری یافت. صنعت مدرن آهن در اورال تأسیس شد كه قرار بود روسیه را به یكی از بزرگترین تولیدكنندگان فلز آن عصر تبدیل كند. بودجه عمدتاً با دریافت مالیات بر نفوس سرفها چهار برابر شد. میانگین مالیاتهای دهقانی در سالهای 1700 تا 1707ـ1708 پنج برابر شد.[8] علاوه بر این حكومت استبدادی روسیه از پیكار بیست سالهی جنگ بزرگ شمال با موفقیت بیرون آمد و به قدرت مسلط بر اروپای شرقی تبدیل شد و در داخل، شورش علیه برقراری دوبارهی سرفداری رسمی و وابستگی دهقانان را با موفقیت سركوب كرد. قدرت حكومت استبدادی روسیه در موفقیتهای بینالمللیاش بهزودی نمایان شد. كاترین دوم، پیشگام اصلی تجزیهی لهستان در 1795 بود. امپراتوری تزاری حدود 200 هزار مایل مربع گسترش یافت. گرجستان در دههی بعد به قفقاز ضمیمه شد. با این همه، آزمون سترگ این قدرت، جنگهای ناپلئونی بود كه سلطهی جدید اروپایی حكومت تزاری را نشان میداد. روسیه كه از لحاظ اجتماعی و اقتصادی عقبافتادهترین حكومت استبدادی در شرق بود، نشان داد كه از لحاظ سیاسی و نظامی در سرتاسر قاره تنها رژیم قدیمی بود كه در مقابل تهاجم فرانسه ایستاد. در واپسین دههی سدهی هجدهم، سپاهیان روسیه برای نخستین بار به اعماق غرب ــ ایتالیا، سوییس و هلند ــ رسوخ كردند تا شعلههای انقلاب بورژوایی را خاموش كنند. هنگامی كه ناپلئون تهاجم تمامعیار خود را به روسیه آغاز كرد، ارتش عظیم ناپلئون نشان داد كه از خردكردن ساختار دولت تزاری ناتوان است. تهاجم فرانسه كه در آغاز نبرد با پیروزی همراه بود، ظاهراً در نتیجهی بدی آب و هوا و امكانات لجیستیكی شكست خورد. عقبنشینی از مسكو نشانهی پایان سلطهی فرانسه در سراسر قاره بود: طی دو سال، سپاهیان روسی در پاریس اردو زدند. تزاریسم در مقام ژاندارم پیروز ضدانقلاب اروپایی وارد سدهی نوزدهم شد. كنگرهی وین مهر خود را بر پیروزی آن كوبید. اتحاد مقدس، سه كشور اتریش، پروس و روسیه را به مدت سه دهه از 1815 تا 1848 و با هدف جلوگیری از طغیانهای انقلابی متحد كرد.[9]
ساختار دولت تزاری پس از پیمان وین با هیچ اصلاحاتی مانند اصلاحات اتریش و پروس روبرو نشد. دولت روسیه رسماً خود را خودكامه اعلام كرد: تزار شخصاً و بهتنهایی به جای كل نجبا حكومت میكرد. تحت حكومت وی، سلسلهمراتبی فئودالی در تاروپود خود نظام دولتی تنیده شد. خود دولت مالك زمینهایی با 20 میلیون سرف ــ دوپنجم از جمعیت دهقانان روسیه ــ بود. به این ترتیب، دولت مستقیماً عظیمترین مالك فئودالی در كشور شمرده میشد. ارتش بر پایهی خدمت نظام نامنظم سرفها بنا شده بود و نجبای موروثی بر ساختار فرماندهی آن در انطباق با ردهی خود سلطه داشتند. كلیسا شعبهای فرعی از دولت و تابع بخش بوروكراتیك بود كه در رأس آن یك مقام غیرنظامی منصوب تزار قرار داشت. دولت نظام آموزشی را كنترل میكرد، و رؤسا و استادان دانشگاهها در اواسط سدهی نوزدهم مستقیماً توسط تزار و وزیران او برگزیده میشدند. دولت استبدادی روسیه وزیر داشت اما فاقد هیئتدولت بود. ایدئولوژی تزاری در این سهگانهی رسمی دولت اعلان گردید: خودكامگی، ارتدوكسی و ملیت. قدرت نظامی و سیاسی دولت تزاری در نیمهی نخست قرن نوزدهم در توسعهطلبی خارجی و مداخلهجویی خود را نشان میداد.[10]
ماركس و روسیه
در میان انواع جوامع غیرغربی كه ماركس در نوشتههایش بررسی كرد بیش از همه به روسیه توجه نشان داده بود. به نظر ماركس حتی برنامهی پتر كبیر هم كه پیشتر توضیح دادم و در اوایل سدهی هجدهم آغاز شده بود، فقط به تقویت رژیمی بینهایت اقتدارگرا انجامید. یكی از مهمترین آثاری كه ماركس در این زمینه نوشته اثری است با عنوان افشاگریهایی دربارهی تاریخ دیپلماسی پنهانی سدهی هجدهم[11] كه در مجلهی ضدروسی مطبوعات آزاد در سال 1856ـ1857 انتشار یافت. تاریخ دیپلماسی پنهانی احتمالاً مهمترین اثر ضدروسی ماركس است كه برای ماركسیسم سدهی بیستم بسیار مجادلهبرانگیز شمرده میشد. این اثر از ویراستهای روسی و آلمان شرقی مجموعه آثار ماركس حذف شده بود و بعدها به زبان انگلیسی انتشار یافت، البته ویراستاران انگلیسی پنج صفحه را به نقد «ارزیابی و داوری یكجانبه»ی ماركس دربارهی تاریخ روسیه اختصاص دادند.[12] بخش زیادی از تاریخ دیپلماسی پنهانی به دورهی تزار پتر كبیر (حدود 1682ـ1725) میپردازد كه طی آن ماركس مدعی بود بریتانیا مخفیانه به متحدان درازمدت سوئدی خود خیانت كرد تا كار را برای گشودن بالتیك به روی تزار تسهیل كند. ماركس اضافه كرد كه از آن زمان به بعد مقامات انگلیسی بهشدت منافع اقتصادی حاصل از این پیوندهای جدید با روسیه را بزرگ جلوه دادهاند. «دلیل این امر آن بود كه اشرافیت انگلیس كه پس از انقلاب 1688 بیش از پیش در محاصره قرار گرفت، در خارج از كشور به دنبال «متحدانی» بود كه آنها را در تزارها و كمپانی هند شرقی یافته است.»[13] ماركس در ارتباط با تحولات داخلی روسیه فتوحات مغولها را رویداد تعیینكنندهای میدانست كه روسیه را از بقیهی اروپا جدا كرد. وی مینویسد::
گهوارهی مسكووی … در فضولات خونین بردگی مغول قرار دارد و روسیهی مدرن چیزی جز استحالهی مسكووی نیست. یوغ تاتارها از سال 1237 تا 1462 بیش از دو سده طول كشید؛ یوغی كه نهتنها كمرشكن بلكه تحقیرآمیز نیز بود و شیرازهی مردم را كه قربانی آن شده بودند میمكید.[14]
ماركس حاكمان روسیه را كه جانشینان آنان شدند، محصول حكومت مغول ارزیابی میكرد. مینویسد كه هم حاكمان روسیه و هم مردم روسیه نگرش بردهداری ــ هم دورویی برده و هم نخوت خواركنندهی ارباب ــ را یافتند.[15] ماركس چنین نتیجهگیری كرد كه مدرنیزهشدن روسیه در زمان پتر كبیر هیچ پیشرفت مشابهی با دستاوردهای ترقیخواهانهی اروپای غربی مانند جمهوری شهری، رفرماسیون یا رنسانس نداشت. حكومت طولانی پتر كبیر مظهر پدیدهی جدیدی بود زیرا در اقدامات كلانش برای رسیدن به بالتیك و مناطق دیگر، به گفتهی ماركس «روش رخنهی نامحسوس بردهی مغول را با گرایش جهانگیرانهی فرمانروای مغول»[16] تركیب میكرد. به نظر ماركس ایجاد پایتخت جدید در كنار دریای بالتیك، در حاشیهی دوردست شمالغربی، فقط تلاش برای تماس با غرب نبود. ماركس معتقد بود كه سنتپترزبورگ در مركز جغرافیایی قلمرویی قرار داشت كه روسیه قصد تسخیر آن را داشت! ماركس مینویسد كه پتر تلاش كرد تا «روسیه را متمدن كند»[17]، اما فقط به مفهومی سطحی این اقدام را كرد. آلمانیهای بالتیك «لشكری از كارمندان، آموزگاران و چكمهپوشانی را برای تزار تأمین كردند كه قرار بود با تعلیم جلای تمدن به روسها آنان را با دستگاههای فنی ملتهای غربی سازگار سازند، البته بیآنكه آنان را با ایدههای غربی آشنا سازند.»[18]
سالهای تاریك 1848ـ1855
سال 1848 را در تاریخ روسیه معمولاً سال مهمی نمیدانند. انقلابهای این سال در اروپا به قلمرو روسیه نرسیدند. به گفتهی آیزابا برلین «در خود سال 1848 بر سطح دریای پهناور امپراتوری روسیه كه هنوز در حال گسترش بود، حتی یك موج هم دیده نمیشد.»[19] كسی منتظر انقلاب در روسیه نبود. انقلابهایی كه در ایتالیا و فرانسه و پروس و اتریش رخ داده بودند توسط احزاب سیاسی سازمانیافته به رهبری روشنفكران رادیكال یا سوسیالیست با نظریه و فرضیههای سیاسی و اجتماعی معینی با حضور كارگران و دهقانان ناراضی رخ داده بود.[20] در روسیه هیچكدام از این عناصر كه اندك شباهتی با غرب داشته باشد وجود نداشت. به گفتهی بلینسكی ادیب و منتقد بزرگ روس «مردم احتیاج به سیبزمینی را حس میكنند ولی احتیاج به قانون اساسی را ابدا!»[21] یا به گفتهی چرنیشفسكی «هیچ كشوری در اروپا نیست كه اكثریت عظیم مردم به حقوق خویش مطلقاً بیاعتنا باشد!»[22] اما دقیقاً به همین دلیل كه انقلاب 1848 در روسیه رخ نداد و در نتیجه شكست نخورد، عطش اصلاحات، شور انقلابی و اعتقاد به امكان دگرگونی نه تنها تضعیف نشد بلكه قویتر هم شد، برخلاف اروپا كه شكست انقلاب نومیدی را در میان دموكراتها و سوسیالیستها پراكند.
از سوی دیگر، انقلابهای 1848 سبب ترس و وحشت فراوان تزار نیكلای اول شد. تزار روسیه دویست هزار سرباز به اروپای مركزی گسیل كرد تا امپراتور اتریش ـ مجارستان را به تخت سلطنتی بازگرداند و به این ترتیب انقلاب مجارستان را در سال 1849 نابود كرد؛ نفوذ روسیه در سركوبی انقلاب در سایر ایالات امپراتوری اتریش و پروس نقش موثری داشت. قدرت روسیه در اروپا و وحشت و نفرتی كه در همهی آزادیخواهان بیرون قلمرو تزار پدید میآورد به اوج خودش رسیده بود. روسیه در نظر دموكراتهای این دوره حكم دولتهای فاشیستی عصر ما را داشت، قدرتی با جاسوسان و خبرچینان بیشمار كه انگشت پنهان آنها در هر توطئهی سیاسی در كار بود.
قدرت بینالمللی تزاریسم هرگز بزرگتر از این به نظر نمیرسید. اما انقلابهای 1848 كار خود را كرد. تمامی طرحهای اصلاحات كنار نهاده شد. نظامسرفداری مقدس شناخته شد و موجی از سانسور و ارعاب همهی روزنامههای نیمه مستقل و مستقل را فرا گرفت. هر نوع انتقاد سیاسی و اجتماعی را خفه میكردند. شاهزادهای نامهای به تزار نوشت و گفت كه یكی از سرچشمههای نارضایتی آزادی تفكر فلسفی در دانشگاههای روسیه است. همین موجب شد تا تزار دستور اصلاح تعالیم دانشگاهی را بر مبنای رعایت اصول مذهب ارتدوكس بدهد. سالهای 1848 تا 1855 تاریكترین لحظات تاریخ روسیه در سدهی نوزدهم است.[23]
ماركس در دههی 1850 روسیه را قدرتی میدانست كه به محض ابراز وجود جنبش انقلابی اروپایی دخالت میكند و علاوه بر این به نبود جنبش انقلابی روسیه توجه داشت. وی در این مقطع معتقد بود كه شكل اشتراكی دهكدهی روسیه همانند شكلهای دیگر استبداد شرقی موجب تقویت نظام اجتماعی و سیاسی استبدادی میشود. بعدها خواهیم دید كه ماركس این موضع را در دههی 1870 تغییر داد و همین دهكدههای اشتراكی روسیه را مركز انقلاب میدانست. جالب اینجاست كه در همان دههی 1850 برخی از تبعیدیهای روسی مانند باكونین از این ایده دفاع میكردند.
جنگ كریمه و رهایی سرفها
نخستین شوك جدی به حكومت استبدادی روسیه، شكست تحقیرآمیز آن توسط دولتهای انگلستان و فرانسه در جنگ كریمه در 1854ـ1856 بود. نیکلای اول بدون توجه به سیاستهای انگلستان و فرانسه در قبال امپراتوری عثمانی به ناوگان خود دستور داد تا ناوگان دریایی عثمانی را در دریای سیاه نابود کند، سپس ایالتهای رومانیایی امپراتوری عثمانی را تصرف کرد. ناپلئون سوم امپراتور فرانسه و دولت ملکه ویکتوریای بریتانیا با سلطان عثمانی همدردی و ناوگان دریایی خود را برای کمک به سلطان عثمانی به دریای سیاه اعزام کردند. ناوگان دریایی فرانسه و بریتانیا ابتدا در سواحل رودخانه آلما بر قوای روسیه پیروز شد و سپس شهر سباستوپول را که یک قلعهی مستحکم نظامی بود در شبه جزیره کریمه محاصره کرد. این جنگ که بیش از دو سال به درازا انجامید با شکست خفتبار امپراتوری روسیه خاتمه یافت و روسیه ناگزیر شد از ادعاهای ارضی خود بر امپراتوری عثمانی دست بردارد. ماركس پس از آغاز جنگ كریمه آشكارا از امپراتوری عثمانی و متحدانش انگلستان و فرانسه علیه روسیه طرفداری میكرد. تز او این بود كه روسیه ملتی استیلاگر است كه نقطهی مقابل انقلاب 1789 فرانسه و ایدههای دموكراتیك آن محسوب میشود. دو قدرت در قارهی اروپا فعالیت دارند: روسیه و حكومت استبدادی و انقلاب و دموكراسی. اگر روسیه تركیه را تصاحب كند قدرت آن بیشتر و در نتیجه به قدرت برتر اروپا بدل میشود. به نظر ماركس امپراتوری عثمانی با اینكه دموكراتیك نبود خطری واقعی برای جنبش انقلابی محسوب نمیشد.[24]
شكست نظامی از غرب به الغای سرفداری به عنوان پایهایترین اقدام برای مدرنیزهكردن اجتماعی روسیه انجامید. رویههای قضایی تا حدی لیبرالیتر شد، شهرها از شوراهای شهری برخوردار شدند و خدمت نظام عمومی رواج یافت و سرانجام تزار جدید الكساندر دوم بیانیهی رهایی سرفها را در سال 1861 انتشار داد. اما این فرمان به سبكی اجرا شد كه برای اشراف دربار سودمند بود. سرفها به ازای پرداخت غرامتی نقدی به اربابانشان زمینی را كه خود پیشتر در املاك نجبا میكاشتند تصاحب كردند. دولت خود غرامت را به اشرافیت پرداخت، و سپس آن را در یك دورهی چند ساله از دهقانان در شكل «دیون رهایی» بازپس گرفت.
در همین دوره ماركس بهتدریج دیدگاهش را نسبت به روسیه در سال 1858 تغییر داد، یعنی زمانی كه تزار جدید الكساندر دوم مشغول بحث دربارهی رهایی سرفها بود و جامعهی روسیه از خسارات عظیم انسانی و مالی ناشی از جنگ كریمه در تب و تاب بود. ماركس در نامهای به انگلس در 29 آوریل 1858 جنبش رهایی سرفها را در روسیه نشانهی آغاز تحولی درونی میداند كه میتواند با سیاست خارجی سنتی كشور مخالفت كند.[25] این نخستین اشارهی مهم ماركس به امكان كشمكش عمدهی طبقاتی یا انقلابی درون روسیه است.
دو ماه بعد، ماركس نخستین دیدگاه خود را دربارهی مردم روسیه ارائه كرد. در مقالهای به امكان «جنگ بردگی» ــ قیام سرفها ــ در روسیه اشاره كرد. با این همه، معتقد است كه روسیه نمیتواند بهتنهایی انقلاب را از منابع درونیاش ایجاد كند و تأثیرات ناشی از جنبش انقلابی در غرب برای سوقدادن روسیه در آن جهت لازم است.[26] اما طرح امكان انقلاب روسیه از سوی ماركس بسیار چشمگیر است.
ماركس بحثهای مربوط به لغو سرفداری در روسیه را در مقالهای در روزنامهی تریبون 19 مورخ اكتبر 1858 تحلیل كرد. در آنجا اشاره كرد كه اشرافیت زمیندار مشتاق طرحهای لغو سرفداری الكساندر دوم نیست. او به یاد میآورد كه چگونه در دوران حكومت تزار الكساندر اول (1801ـ1825) و نیكلای اول (1825ـ1855)، موضوع رهایی سرفها «نه به دلیل انگیزههای انسانی بلكه به دلایل صرفاً دولتی» مطرح شده بود. همچنین اشاره میكند كه در 1848ـ1849، نیكلای اول چنان از انقلاب در اروپا وحشتزده شده بود كه «به طرحهای پیشین خود برای رهایی سرفها پشت كرد و به استاد محافظهكاری بدل شد.» اما در اواخر دههی 1850، تزار جدید، الكساندر دوم، با موقعیت بسیار متفاوتی روبرو بود. خفت و خواری ناشی از جنگ كریمه قربانیهای عظیمی بر مردم عادی روسیه تحمیل كرد و طبعاً شروع حكومت جدید با شكست و خواری و نقض وعدهها بسیار خطرناك بود. ماركس مینویسد:
دهقانان، با تصوراتی اغراقآمیز از قصد تزار… بیطاقت شده بودند. آتشسوزیهای املاك كه در ایالات گوناگونی برپا شده بود، نشانههای اضطراب و پریشانی بود و نه چیز دیگر… میدانیم كه در روسیهی كبیر… شورشهای فجیعی رخ میدهد… در چنین شرایطی، الكساندر دوم در این وضعیت مناسب دانسته كه نهادی مشابه با مجمع نجبا را برای تشكیل جلسه دعوت كند. اگر نجبا رهایی سیاسی خود را چون شرط اولیه برای اعطای امتیاز به تزار در ارتباط با رهایی سرفها مطرح كنند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟[27]
در مقالهای طولانی، با عنوان «مسئلهی رهایی» كه در 1859 انتشار یافت، ماركس با جزییات مفصلتری هم محتوای طرحهای رهایی تزار و هم وضعیت سراسری روسیه را تحلیل كرد. ماركس همچنین به جوش و خروش فكری روسیه با انتشار صد مجلهی ادبی جدید كه برای سال 1859 اعلام شده بود، اشاره میكند. سپس به نقض وعدههای پیشین تزارها برای آزادكردن سرفها، به ویژه نیكلای اول پس از 1848، میپردازد. همچنین به آن بخشهایی از برنامه اشاره میكند كه میر یا ابشچینا، كمون دهكدهی سنتی روسیه، را از طریق شكل هنوز نامشخص «حكومت جمعی» تضعیف میكند:
دهقانان به سازمانی متشكل از حكومت، دستگاه قضایی و پلیس جمعی كه تمامی قدرتهای خودگردانی دموكراتیك را از بین میبرد چه واكنشی نشان خواهند داد، قدرتی كه تاكنون به هر كمونتهی دهكدهی روسی تعلق داشت، و به این ترتیب نظامی از حكومت پدرسالارانه را برای ارباب میآفریند و قوانین روستایی پروس را در سالهای 1808 و 1809 الگوی خود قرار میدهد؟ نظامی كاملاً متضاد با دهقانان روسیه كه كل حیات آن تحت فرمان مجامع روستایی قرار دارد و هیچ تصوری از مالكیت زراعی فردی ندارند و آن مجامع را مالك زمینی میدانند كه بر آن زندگی میكنند.[28]
ماركس اشاره میكند كه «از 1842 به بعد شورش سرفها علیه مالكان و مباشرانشان همهگیر شده» و در جریان جنگ كریمه این «شورشها به نحو چشمگیری افزایش یافته است».[29] این نخستین ارجاع وی به شورش دهقانان روسی در دههی 1840 و اواسط دههی 1850 است، چرا كه در متنهایی مانند تاریخ دیپلماسی پنهان اشارهای به آنها نمیكند. در عوض، در آن زمان گمان میكرد كه روسیه در مقابل كشمكش طبقاتی مصون است. از آن مهمتر، این فراز شامل نخستین اشارهی او به میر به عنوان محل مقاومت انقلابی ممكن است، و نه تكیهگاه استبداد روسیه.
ماركس مینویسد تزار «یقیناً» بین فشارهای وارد از دهقانان و مالكان «نوسان میكند.» اما با توجه به «توقعات سرفها كه تا بالاترین درجه برانگیخته شدهاند»، احتمال بیشتر این است كه آنها به پا خیزند. با مقایسه با رادیكالترین مرحلهی انقلاب فرانسه مینویسد كه اگر سرفها به صورت عظیم به پا خیزند، «روسیهی 1793 در دسترس خواهد بود؛ حكومت وحشت این سرفهای نیمهآسیایی در تاریخ بیسابقه است؛ اما دومین نقطهعطف در تاریخ روسیه خواهد بود و نهایتاً تمدن واقعی و عام را جایگزین آن تمدن قلابی و نمایشی میكند كه پتر كبیر باب كرد». به این ترتیب، روسیه از طریق انقلاب، كه اكنون یك امكان واقعی شمرده میشود، نهایتاً توسعه خواهد یافت و «متمدن» خواهد شد، امری كه به نظر ماركس با گرایش مدرنیزهكردن اقتدارگرایانهی پتر كبیر ممكن نشد.[30]
ماركس یك سال بعد در نامهای به انگلس در 19 دسامبر 1859 این موضوع را مطرح میكند كه ناآرامی در روسیه قدرت جدیدی را كه توسط تزارها از سال 1848 كسب شده بیاثر كرده و مینویسد كه جنبش انقلابی در روسیه بهتر از هر جای دیگری در اروپا پیشرفت میكند. به این ترتیب، موفقیتهای خارقالعادهی دیپلماسی روسیه در پانزده سال گذشته، به ویژه پس از 1849، صرفاً بیاثر نشده است. انقلاب بعدی كه فرا برسد، روسیه ناچار خواهد شد كه به آن بپیوندد.[31]
جنبش رهایی ملی لهستان
تاریخ لهستان تاریخ تجزیهی امپراتوری لهستان است. تاریخ قدرتگیری یك ملت و سپس شكستها و تجزیههای پیاپی تا آنجا كه به مدت بیش از یك قرن از هویت ملی برخوردار نبود. تاریخ لهستان تاریخ كشوری است كه نتوانست حكومتی استبدادی را در منطقه ایجاد كند و سرانجام ناپدید شد. در این كشور سلطنت خاندانی به نام پیاست در سدهی چهاردهم به اوج سیاسی و فرهنگی خود رسید و با مرگ حاكم آن منقرض شد. از اتحاد لهستان كوچك و پیشرفته با لیتوانی قبیلهای در كنار بالتیك امپراتوری لهستانی ـ لیتوانیایی ایجاد شد كه بین سدههای چهاردهم تا شانزدهم میلادی به اوج اقتدار خود رسید. این امپراتوری توانست در مقابل قدرتهای برتر آن زمان مثل شوالیههای تویتونیك، روسها و ترکهای عثمانی به موفقیتهای چشمگیری برسد. در خود لهستان در اواخر قرن پانزدهم شاهد صعود جایگاه سیاسی و اجتماعی اشراف به زیان سلطنت و دهقانان هستیم. دادن امتیازهای مكرر از جانب شاهان به اشراف، ایحاد مجلسی ملی در 1492، سرفسازی حقوقی دهقانان لهستان در سدهی شانزدهم به رونق اشراف لهستانی انجامید. با اینكه در سدهی شانزدهم لهستان بزرگترین و ثروتمندترین قدرت در شرق شمرده میشد، دولت سلطنتی متمركز و ماشین نظامی بزرگی نداشت. از طرف دیگر به علت قدرت اشراف و عدم تحمل فشارهای بزرگ جمعیتی و اقتصادی، كمتر از هر كشوری آسیب دیده بود. ویژگیهای جغرافیایی لهستان سبب دوری آن از صحنههای مهم درگیری بینالمللی در سدهی هفدهم شد و درست در زمانی كه حكومتهای استبدادی در همه جای كشورهای اروپا در حال پیشرفت بودند، قدرت سلطنت لهستان كاهش مییافت. علاوه بر این در نبود ناوگان دریایی و عدم كنترل سواحل بالتیك به یك قدرت دریایی تبدیل نشد. روسیهی تزاری در سال 1767 به لهستان حمله كرد و نخستین تجزیه و تقسیم لهستان در سال 1772 رخ داد كه طی آن 30 درصد قلمرو و 35 درصد جمعیت خود را از دست داد. در 1792 سربازان كاترین دوم روسیه برای دفاع از اشراف لیتوانی به لهستان حمله كردند و دومین تجزیهی آن كشور رخ داد. این بار سهپنجم از قلمرو باقی ماند و جمعیت آن چهار میلیون نفر كاهش یافت و سرانجام در 1795 حمله روسیهی به لهستان برای سركوب قیام ملاكان و تودهی مردم به نقض استقلال كامل لهستان انجامید.[32]
با وجود عدم استقلال ملی و اشغال لهستان برای یك سده، مبارزهی مردم آن كشور جزیی از آرمان همهی مبارزان دموكرات و سوسیالیست شمرده میشد. دفاع از مبارزهی مردم لهستان برای احیای استقلال ملی ركن اصلی مبارزات دموكراتها در سراسر قرن نوزدهم بود. در واقع حمایت از لهستان مانند مخالفت با روسیه برای ماركس و نسل او ملاك تعیینكنندهای بود كه آرمان دموكراتیك و انقلابی را از مخالفان محافظهكار جدا میكرد. از این لحاظ شاید بتوان آرمان لهستان را همتای سدهی نوزدهمی آرمان و مبارزات نیم قرن اخیر فلسطین دانست. ماركس خود بهصراحت معتقد بود كه قوت و كارایی همهی انقلابهای پس از انقلاب كبیر فرانسه در 1789 را باید برحسب نظرشان نسبت به لهستان سنجید و جالب است كه لهستان را دماسنج خارجی آنها میدانست.[33] و نكتهی دیگر، حتی در زمان ماركس تقریباً اكثر كارها و فعالیتهای شخص او را به پای دفاع از جنبش لهستان میگذاشتند. این مسئله از آن جهت اهمیت پیدا میكند كه جنبش استقلالطلبی لهستان هیچ مایهای از عناصر طبقاتی و به اصطلاح تضاد كار و سرمایه را با خود حمل نمیكرد، بهویژه اینكه لهستان در آن زمان كشاورزی بود. این دفاع پرشور ماركس از لهستان دست كم در زمان بینالملل دوم به دلیل مخالفت آشكار رزا لوكزامبورگ با استقلال لهستان[34] و موضع نه چندان قوی كائوتسكی به عنوان مرشد بینالملل دوم تا حدی از دیده پنهان ماند تا اینكه لنین با بررسی رابطهی دیالكتیكی انترناسیونالیسم پرولتری و حق خودمختاری ملتها از لحاظ نظری دوباره به موضع ماركس برگشت. «اما بار دیگر در زمان استالین پس از توافق معروف 1939ـ1941 یعنی پیمان ربینتروپ ـ مولوتف كه بنا به آن لهستان را با هیتلر تقسیم كرده بود هر نوع مطلبی دربارهی ناسیونالیسم لهستانی برچسب ضدانقلابی میخورد و بسیاری از نوشتههای ماركس دربارهی لهستان از ویراستهای رسمی مجموعه آثارش حذف گردید.»[35]
مردم لهستان در سالهای 1794، 1830، 1846 دست به قیام زده بودند و هر بار همسایگان قدرتمندش یعنی روسیه، پروس و اتریش آن را سركوب میكردند. هر سال نیز مراسمی به یاد این شورشها برگزار میشد و از طیفهای سیاسی گوناگون در آن شركت میكردند. در واقع این گردهماییها به محلی برای تجمع انواع و اقسام دموكراتها تبدیل شده بود. ماركس در بیشتر این گردهماییها كه عمدتاً در لندن برگزار میشد از جمله سخنرانان بود. ما تغییرات مواضع ماركس نسبت به لهستان را از طریق این سخنرانیها دنبال میكنیم. نخستین اظهارنظر مهم ماركس دربارهی لهستان در نوامبر 1847 در سالگرد شورش 1830 لهستانیها ایراد گردید. ماركس با زبانی نزدیك به زبان مانیفست معتقد بود كه چون لهستان بخشی از نظام سرمایهداری جهانی محسوب میشود و چون در انگلستان تضاد پرولتاریا و بورژوازی بیش از هر تضادی رشد كرده، پیروزی پرولترهای انگلستان برای پیروزی همهی ملتها تعیینكننده است. یعنی بدون این پیروزی رهایی لهستان ناممكن است.[36]
در 1848 مانیفست انتشار یافت و لهستان تنها جنبش ملی خاصی است كه ماركس به آن اشاره و اعلام میكند كه «كمونیستها در لهستان از حزبی حمایت میكنند كه انقلاب زراعی را شرط اساسی رهایی ملی میداند، یعنی همان حزبی كه در سال 1846 قیام كراكف را برپا كرد.»[37] شورش كراكف در مبارزات ملی لهستان ویژگیهای بسیار تعیینكنندهای داشت كه بعداً به آن اشاره میكنم. در اینجا ماركس ضمن نقد ناسیونالیسم محافظهكارانه یا متكی بر مالكان و حمایت از «انقلاب زراعی» كاملاً روشن از شورش ملی لهستان در 1846 دفاع میكند. در همان سال 1848 در سخنرانی به مناسبت شورش كراكف ویژگی آن را در این میداند كه نشان داد لهستانی دموكراتیك بدون انقلاب زراعی كه دهقان وابسته را به مالك مدرن تبدیل میكند غیرممكن است. به بیان دیگر رادیكالیسم این شورش بیانگر درآمیختن آزادی دهقانان، اصلاحات ارضی و رهایی یهودیان با مسئلهی ملی بود. این جمعبندی ماركس از شورش 1846 لهستان در مقابل نظر او و انگلس دربارهی شورش 1830 قرار میگیرد كه آن را انقلابی محافظهكارانه میدانستند كه طی آن اشراف بهشدت با طرح شعار رهایی یهودیان و دهقانان و بازسازی لهستان براساس دموكراسی و برابری مخالفت كردند.[38]
انگلس مجموعه مقالاتی را دربارهی لهستان در همان سال 1848 چاپ كرد كه در آن نشان میداد استقلال لهستان از سرنگونی اشراف و اصلاحات ارضی جداییناپذیر است. به قول او اعتبار ملت لهستان این بود كه بین تمامی همسایگان كشاورز نخستین ملتی است كه این موضوع را علنی كرد. به عبارت دیگر از همان سال 1791 كه آخرین مراحل تجزیهی لهستان انجام میشد، مبارزه برای استقلال آن از مبارزه برای دموكراسی زراعی علیه استبداد فئودالی جدا نبود.
پس از شكست انقلابهای 1848 و حاكمشدن جوّ محافظهكاری در دههی 1850 بر اروپا، ماركس كمتر به مسائل لهستان اهمیت میداد. فضای مقالاتی كه در این دوره نوشته شده بهخوبی روحیهی توطئهچین مقامات انگلیسی و روسی را برای بهرهبرداری از احساسات ملی مردم لهستان نشان میدهد. در گردهماییهای مختلفی كه در این سالها به حمایت از لهستان برگزار میشد متحدان رسمی دولت انگلستان و گروههای دموكرات و چپگرا در جدالی دایمی بهسر میبردند. موضوع همیشگی همانا سوءاستفادهی مقامات روسوفیل انگلیسی بهویژه نخستوزیر آن پالمرستون از موضوع لهستان و نیز مخالفان شدید روسیه بود.
ماركس دوباره زمانی به بررسی لهستان پرداخت كه ناآرامی تودهای در 1863 در ورشو آغاز شد كه بهشدت توسط روسیه سركوب گردید. این ناآرامیها در 1863 به قیامی تمامعیار در لهستان تبدیل گردید چنانكه ارتش پروس نیز به كمك روسیه برای سركوب مردم لهستان شتافت. ماركس گمان میكرد كه دوران انقلاب در اروپا آغاز شده است.[39] در ارتباط با این موضوع بیانیهای را به نام انجمن كارگران تبعیدی آلمانی نوشت و طبقهی كارگر آلمان را دعوت كرد تا علیه دخالت پروس و سركوب لهستان دست به مخالفت بزند. در این بیانیه ماركس طبقهی كارگر آلمان را با طبقهی كارگر انگلستان مقایسه كرد كه اقدامات طبقهی حاكم را برای كمك به بردهداران آمریكایی عقیم گذاشته بود و با لحنی تند آنان را مورد نقد قرار داد كه انفعال و سكوتشان در برابر این حمله موجب میشود جهانیان آنها را همدست طبقه حاكم بدانند.[40]
پس از سركوب شورش فوق ماركس در نامهای به انگلس این قیام را یك نقطهعطف تاریخی میداند و اعلام میكند كه شورش لهستان و انضمام قفقاز دو رخداد بسیار مهم بودهاند كه از 1815 در اروپا رخ داده است. فكر میكنم برای كسانی كه معتقد هستند ماركس تمامی سیاستها را به مسائل طبقاتی و اقتصادی تقلیل میداد شگفتانگیز باشد كه دو مسئلهی ملی در دورنمای ماركس از سیاستهای اروپایی اهمیت محوری یافته بود.
شكست شورش 1863 لهستان با خود چرخش مهمی را در صحنهی سیاسی به همراه داشت. دولت بناپارتیستی فرانسه كه ادعای حمایت از لهستان داشت اجازهی برگزاری گردهمایی عمومی را برای بزرگداشت این شورش در فرانسه داد. برخی از این گردهماییها را كارگران سازمان داده بودند و اجازه داشتند با كارگران انگلیسی همنظر خود تماس بگیرند؛ كارگران انگلیسی نیز گردهماییهای بزرگتری را در حمایت از لهستان برگزار میكردند. در ژوییهی 1863، یك هیئت بینالمللی از كارگران فرانسوی اجازه یافت برای برگزاری گردهمایی مشترك دربارهی لهستان به لندن برود. در همین روزها، رهبران اتحادیههای كارگری لندن تصمیم گرفتند پیوندهای نزدیكتری با كارگران قارهی اروپا برقرار كنند. پیامد نهایی تأسیس انجمن بینالمللی مردان كارگر یا بینالملل اول در سپتامبر 1864 بود كه در آن كارگران و روشنفكران طرفدار آرمان لهستان، از جمله ماركس، نقشهای برجستهای ایفا كردند.
در «خطابیهی افتتاحیه»ی بینالملل ماركس در نوامبر 1864، كه در واقع به برنامهی آن بدل شد، كانون اصلی سرمایه و كار است. با این همه، ماركس به نحو چشمگیری در آغاز و پایان خطابیه به ایرلند اشاره میكند و همچنین رئوس یك سیاست خارجی را برای طبقهی كارگر ترسیم میكند كه در آن بهطور مشخص جنگ داخلی آمریكا، لهستان، روسیه و قفقاز را موردتوجه قرار میدهد.
با تشكیل بینالملل مسئلهی لهستان به موضوع بسیار مهمی در آن تبدیل شد. یكی از روشنفكران برجستهی انگلیسی به نام فاكس پیشنویسی را در حمایت از لهستان ارائه كرد كه در حمایت فرانسه از آن كشور مبالغه كرده بود. ماركس یادداشتهایی را تهیه كرد و در متنی طولانی جزییات سیاست فرانسه را از گذشته دربارهی روسیه و لهستان دنبال كرد. در این تاریخچهی طولانی كه جای آن نیست بهطور كامل در اینجا مورد بررسی قرار گیرد ماركس سیاست فرانسه را از سدهی هجدهم به بعد بررسی كرد. نشان داد اگر قیام 1794 لهستان نبود پروس و اتریش با تمام قوا به ژاكوبنهای فرانسوی حمله میكردند و در واقع خون مردم لهستان موجب نجات انقلاب فرانسه شد اما ناپلئون به جای كمك به مردم لهستان از آنان برای منافع خود استفاده كرد. در سراسر این مقاله همه جا خیانت چشمگیر فرانسویها دست در دست روسیه، پروس و اتریش دیده میشود: در سه دورهی تعیینكننده یعنی انقلاب فرانسه در 1789ـ1794، عصر ناپلئون و انقلاب 1830، ژاكوبنها، ناپلئون، لوییفیلیپ همه به رغم كمك گرفتن از لهستان، سربزنگاه به آن خیانت كردند. در این جزوه ماركس موضعی میگیرد كه عكس موضع سالهای 1848 اوست یعنی در حالی كه در گذشته آزادی لهستان را پیامد انقلاب پرولتری میدانست، از آن به بعد آن را شرط رشد و توسعهی جنبش انقلابی بهویژه در آلمان میداند. علت اینكه ماركس به چنین شكل حادی به مسئلهی فرانسه و رابطهاش با لهستان پرداخت دو چیز بود: یكم توهمزدایی از چپ بینالملل و اعلام اینكه فرانسه كشوری انقلابی نیست؛ دوم، ماركس نشان داد كه انقلابیون فرانسوی با عدم حمایت از مبارزهی كشوری ضعیفتر از لحاظ نظامی و تحت ستم خودشان دچار مشكلات و كاستیهای معینی در داخل كشور شدند، و در یك كلام تا زمانی كه مبارزات دموكراتیك و طبقاتی نتواند با مبارزهی ملتهای تحتستم گره بخورد هر دو ملت قادر نیستند به تمامی اهداف خود برسند و شكست خواهند خورد. در مقالات بعدی خواهیم دید كه ماركس نكتهی مشابهی را دربارهی كارگران سفید در ایالات متحد و مبارزهی سیاهان و نیز كارگران انگلیسی و مبارزهی مردم ایرلند خواهد گفت.
براساس آنچه گفته شد به نظر میرسد كه مخالفتی با دفاع از آرمان لهستان وجود نداشت اما درون بینالملل و در میان برخی از فرانسویزبانهای طرفدار پرودون این نظر وجود داشت كه كارگران نباید خود را در موضوعات سیاسی درگیر كنند و تنها باید به موضوعات اقتصادی و اجتماعی بچسبند. آنها با حمایت ویژه از لهستان مخالف بودند و گرایش داشتند تنها به موضوعات كارگری بپردازند. چنانكه ریازانف اشاره میكند، مخالفان پردونیست ماركس «با پرداختن به مسئلهی استقلال لهستان مخالف بودند زیرا آن را موضوعی كاملاً سیاسی میدانستند.» این جدال بر سر لهستان به بزرگترین بحث ماركس با طرفداران پرودون در دوران حیات بینالملل اول تبدیل شد كه پاسخ اصلی به آن را انگلس داد. انگلس در مقالهای در دفاع از موضع بینالملل با دنبالكردن تاریخ مسئلهی لهستان در جنبش طبقهی كارگر اروپا بحث خود را پیش میبرد و میگوید:
هر گاه كارگران در جنبشهای سیاسی نقش خود را ایفا میكنند، از همان آغاز سیاست خارجیشان را در چند كلمه بیان میكنند: «احیای لهستان». همین امر در مورد جنبش چارتیستی تا زمانی كه وجود داشت صدق میكرد و هم در مورد كارگران فرانسوی پیش از 1848 و هم در آن سال به یادماندنی كه كارگران در 15 مه به سمت مجلس ملی راهپیمایی كردند و فریاد سر دادند «زندهباد لهستان!» و هم در مورد آلمان صادق است كه در 1848 و 1849، ارگانهای طبقهی كارگر خواهان جنگ با روسیه و احیای لهستان شدند. و هنوز هم این امر صادق است.[41]
پس از 1867 ماركس و انگلس بهندرت در مورد لهستان صحبت میكردند اما رهایی ملی لهستان را در مركز سیاست های انقلابی قرار دادند و در یك سخنرانی در 1875 نكتهی بسیار جدیدی را مطرح كردند ناظر بر اینكه لهستان در شورش سال 1848 كراكف نخستین كشور اروپایی بود كه پرچم انقلاب اجتماعی را برافراشت و این موضع تصادفی نبود چرا كه در 1880 نیز قیام 1846 لهستان را همراه با جنبش چارتیستی پیشقراول انقلاب اجتماعی دانستند. چرخش سال 1880 به احتمال زیاد با واپسین نوشتههای ماركس دربارهی روسیه و امكان وقوع انقلاب اجتماعی در روسیه بهعنوان نقطهی آغاز دگرگونی گستردهتر در اروپا مربوط است كه در مقالات بعدی مورد بررسی قرار میگیرد.
[1] . تبارهای دولت استبدادی، پری آندرسون، ترجمهی حسن مرتضوی، نشر ثالث، تهران 1390، ص. 279
[2] . همان منبع، ص. 280
[3] . همان منبع، ص. 280
[4] . همان منبع، ص. 308
[5] . همان منبع، ص. 311
[6] . همان منبع. ص. 322
[7] . همان منبع، ص. 480
[8] . همان منبع، ص. 487ـ489
[9] . همان منبع، صص. 487ـ498
[10] . همان منبع، صص. 496ـ498
[11] . بخشی از این مقاله در كتابی تحت عنوان دیباچهای بر تاریخ روسیه، كارل ماركس، با ترجمهی هوشنگ صادقی، نشر اختران، تهران 1384 به فارسی برگردانده شده است.
[12] . قومیت و جوامع غیرغربی، كوین آندرسن، با ترجمهی حسن مرتضوی، نشر ژرف، تهران 1390، ص. 92
[13] . همان منبع، ص. 93
[14] . دیباچهای بر تاریخ روسیه، ص. 33 (با اندكی تغییرات).
[15] . همان منبع، ص. 47
[16] . همان منبع، ص. 49
[17] . همان منبع، ص. 52
[18] . همان منبع، ص. 52
[19] . متفكران روس، آیزایا برلین، ترجمهی نجف دریابندری، انتشارات خوارزمی، تهران 1361، ص.17
[20] . همان منبع، ص. 18
[21] . همان منبع، ص. 20
[22] . همانجا
[23] . همانمنبع، ص. 34
[24] . مجموعه آثار كارل ماركس و فریدریش انگلس، جلد 12، ص. 17
[25] . مجموعه آثار كارل ماركس و فریدریش انگلس، جلد 40، ص. 310
[26] . مجموعه آثار كارل ماركس و فریدریش انگلس، جلد 15، ص. 568
[27] . قومیت و جوامع غیرغربی، ص. 103
[28] . مجموعه آثار كارل ماركس و فریدریش انگلس، جلد 16، ص. 147
[29] . همانجا
[30] . همانجا
[31] . مجموعه آثار كارل ماركس و فریدریش انگلس، جلد 40، ص. 552
[32] . تبارهای دولت استبدادی، صص. 402ـ 430
[33] . مجموعه آثار كارل ماركس و فریدریش انگلس، جلد 40 ص. 85
[34] . برای بررسی نظرات رزا لوكزامبورگ ر. ك. به كتاب دربارهی تغییر جهان، میشل لووی، ترجمهی حسن مرتضوی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، تهران 1376، صص. 101ـ107
[35] . قومیت و جوامع غیرغربی، ص. 107
[36] . همان منبع، ص. 108
[37] . مانیفست پس از 150 سال، لئو پانیچ و كالین لیز، با ترجمهی حسن مرتضوی، انتشارات آگاه، تهران (1380) 1386، ص. 316
[38] . قومیت و جوامع غیرغربی، ص. 110
[39] . همان منبع، ص. 118
[40] . مجموعه آثار كارل ماركس و فریدریش انگلس، جلد 19 ص. 297
[41] . مجموعه آثار كارل ماركس و فریدریش انگلس، جلد 20 ص. 152