نوشتهی زیر مقالهی دریافتی در نقد مقالهی «از گروندريسه تا سرمايه» است که پیشتر در نقد اقتصاد سیاسی منتشر شده بود. علاوه برآن در نقد حاضر پارهای از نکات طرحشده در مقدمهی حسن مرتضوی بر جلد نخست سرمایه مورد ارزیابی قرار گرفته است.
برای دریافت نسخهی پی دی اف مقاله shahkouei-engels را کلیک کنید
مجلّد دوم سرمايه چونكه به گفتِهی خود انگلس، بنابه سفارش ماركس ميبايست از دستنوشتههاي دهگانهاش در اينباره چيزي بسازد و مجلد سوم نيز كار زيادي از انگلس برد كه ازين بابتها هم، عميقاً بايد سپاسگزار او بود، از اينرو، گمان كنم در مقابل مخالفان ماركسيسم، دفاع تئوريك از انگلس در ويراستارياش، اولويت داشته باشد. اينكار البته از صلاحيّت نگارندهی اين سطور بيرون است. ليكن اينجا بحث بر سر مجلّد اول كتاب سرمايه است كه ساختار اصلياش مستقيماً از خود ماركس است؛ و با آنكه حتي اينجا نيز ميتوان موضوع را از موضع آكادميك و بررسي اصولي نسخهی فرانسوي پيش برد، با اينحال، بايد پايهی پژوهش در ويراستاري انگلس را علاوه بر معيارهاي دقيقاً علمي ماركس، تاريخ تحولات در سرمايهداري و در جنبش پرولتاريا قرار داد كه ماركس ميخواست، يعني اين مهم را كه كتاب سرمايه قابل درك براي كارگران و راهنماي عمل تاريخي باشد. در هر حال، كتاب سرمايه را كلاً نميتوان و نبايد صرفاً از موضع آكادميك بررسي كرد. زيرا آكادمي ميتواند استقلال فكري را مطلق گرفته به وحدت مضموني كتاب سرمايه در انطباق با روند تاريخي واقعيّت عملاً بياعتناء بماند. و در اينصورت، به آنچه توجه نخواهد كرد، ضرورت تاريخي و وحدت انديشه و عمل در مبارزهی طبقاتي و لزوم قاطعيّت علمي در تمايزبخشيدن دقيق به خصوصيات متمايزِ نظامهاي فلسفي و سياسي و نه سازش ميان آنها بوده و در نتيجه، آكادمي قهراً به نتيجهگيريهاي نادرست ميرسد. اينكه امروز ماركسيسم در ميان زحمتكشان و طبقات اجتماعي مترقّي تا چه اندازه نفوذ تأثيرگذاري دارد، تغييري در موضوع پژوهش كتاب سرمايه از زاويهی روش منطقي- تاريخي، ايحاد نميكند.
نوشتهی حاضر نقد روششناختيِ مقالهی آقاي مرتضوي تحت عنوان «از گروندريسه تا سرمايه» (منتشره در سايت نقد اقتصاد سياسي) است و همچنين نقد مقدمهی ايشان بر جلد اول كتاب سرمايه، كه سخنان كوين آندرسون را نيز شامل است. مقاله و مقدمهايكه به دليل مخالفت علني با انگلس توسط خودِ مترجم كتاب سرمايه، هم حسّاسيّت موضوع را دوچندان نموده و هم نتيجهی زحمات يك مترجم خوب را از هدف اوليهاش، اشاعهی ماركسيسم، دور كرده است. حال بپردازيم به نقد روششناختي سخنان آقاي مرتضوي:
«پروژهی اصلی ماركس نقد اقتصاد سیاسی بود. اگر بحثهایی كه دربارهی جوامع غیرغربی، ناسیونالیسم و نژاد و قومیت مطرح كردم به كتابهای اصلی این پروژه راه نمییافت آنها را میشد فقط موضوعات فرعی دانست و بیاهمیت. اما با بررسی این آثار میتوانیم متوجه بشویم كه موضع ماركس نسبت به جوامع غیرغربی در تكوین سرمایه و به خصوص ویراست فرانسهی 1872ـ1875 كه آخرین ویراستی بوده كه خود ماركس آماده كرده نقش داشته است. كتابهای اصلی ماركس در زمینهی نقد اقتصاد سیاسی عمدتاً شامل گروندریسه، دستنوشتههای اقتصادی 1861ـ1865 و جلد یكم سرمایه هستند كه به ترتیب آنها را بررسی میكنیم.»(از گروندريسه تا سرمايه، حسن مرتضوي، سايت نقد اقتصاد سياسي)
در چند سطر بالا چند مسئله بهطور ناصحيح درهم تنيده شدهاند. نكتهی اول اينكه، آيا پروژهی اصلي ماركس صرفاً نقد اقتصاد سياسي بوده؟ يعني آيا ماركس فقط براي خود يك نقش صرفاً آكادميك قائل بود؟ يا نقد اقتصاد سياسي (كه خود او كتاب سرمايه را براي اين كار دانسته است) در خدمت هدف اصلي او بوده؟ اين هدف چيست؟ پاسخ آقاي مرتضوي به اين پرسش در سخن فوق عرضه شده است: «نقد اقتصاد سياسي». امّا اين پاسخ فقط يك جنبهی پروژهی ماركس را توضيح ميدهد: بررسي و پژوهش نقّادانه و تدوين آن. بنابراين، اگر هدف اصلي ماركس فقط اين باشد، معنياش اين است كه موضوع انقلاب پرولتاريائي و سرنگوني نظام سرمايهداري پروژهی اصلي ماركس نبوده و نيست. و در اينصورت، قهراً مبارزهی تاريخي پرولتاريا و نيازهاي او در جنبش رو به رشد از دايرهی بررسي و نگاه هر پژوهندهاي در اين موضوع زدوده ميشود؛ چنانكه در برخورد آقاي مرتضوي با انگلس و نسخهی 1890 به آلماني بازتاب يافته است؛ در حاليكه كتاب سرمايه پايهی اتكاء تئوريك و اصليترين شناختگاهِ پرولتاريا در مبارزه با سرمايهداري براي سرنگوني آن است. اين را ماركس عميقاً به طبقهی كارگر و نيروهاي انقلابي آموخت. ولي برخلاف آن، نظر آقاي مرتضوي نسبت به پروژهی اصلي ماركس به عنوان نقد اقتصاد سياسي و برخورد ايشان با نسخهی فرانسوي 1872-1875، يعني بازگشت به گذشته، دو جهت يك موضوع هستند؛ و به همين دليل، روح سخنان ايشان و موضع حقيقي شان را فقط از اين طريق ميتوان فهميد. بنابراين، اين پيشفرض را مبنا قرار ميدهيم كه ديدگاه و روش اتخاذي آقاي مرتضوي اول باعث ميشود كه در نزد ايشان رابطهی كتاب سرمايه با هدف سرنگوني سرمايهداري از قلم بيفتد و دوم، رابطهی كتاب سرمايه با تاريخ تحولات سرمايهداري و مبارزهی طبقهی كارگر جهاني و نيازهايش به فراموشي سپرده شود و به اين ترتيب، سوم، رابطهی موارد فوق در انطباق با روند تاريخي واقعيّت به عنوان معيار حقيقت گسيخته گردد. و در نتيجه، اينجا، خواسته يا ناخواسته، ماركس در تعليم بزرگش كه نقطهعطف تاريخي بوده، نقض ميشود؛ يعني اين آموزه كه اگر فيلسوفان تا ديروز جهان را تفسير ميكردند، امروز ديگر تغيير جهان در دستور كار است (تز يازدهم در نقد فوئرباخ). و چون در مقالهی حاضر خواهيم ديد كه آقاي مرتضوي حتي جبر ديالكتيكي يعني ماترياليسم ديالكتيك را نيز البته نه به ضرس قاطع ولي با شيوهی استدلالاش، به نحوي انكار كرده و آن را همچون نظر حقيقي ماركس القا ميكند، پس، سه ضلع يك تحقيق ماركسيستي در بارهی كتاب سرمايه كه به وسيلهی انطباق آن با روند تاريخي واقعيّت، حقيقت خود را تحقق ميبخشد، اينجا مفقود است. بنابراين، ما در اينجا با روش عجيبي روبرو هستيم. زيرا چنين به نظر ميرسد، روشي كه در اصل ماركسيستي نيست، با آن كوشيده ميشود تا ماركسيسم را «ماركسيستتر» كند. امّا پيش از نشان دادن آن، اجازه ميخواهم براي اينكه رابطهی كتاب سرمايه با تاريخ تحولات سرمايهداري و جنبش طبقهی كارگر و نيازهايش، براي ما بيشتر معلوم بشود، سخنان انگلس را در مقدمه بر ويراست سوم جلد اول كتاب سرمايه، اينجا بيآورم: ي مانند خود
«اغلب در قارهی اروپا از سرمايه بهعنوان «كتاب مقدس طبقهی كارگر» ياد ميكنند؛ كسانيكه با جنبشهاي بزرگ طبقهی كارگر آشنا هستند تأئيد ميكنند كه نتايج اين كتاب بيش از پيش نه تنها در آلمان وسوئيس بلكه در فرانسه، هلند و بلژيك و امريكا و حتي در ايتاليا و اسپانيا به اصول بنيادي اين جنبشها تبديل شده و در همهجا طبقهی كارگر بيش از پيش اين نتايج را درستترين تجلّي وضعيّت و آرزوهاي خود ميبيند. و در انگلستان نيز، نظريههاي ماركس، حتي در لحظهی كنوني، تأثيري قدرتمند بر جنبش سوسياليستي گذاشته است كه در صفوف مردمان «فرهيخته» كمتر از طبقهی كاركر در حال گسترش نيست.»(سرمايه،ج1،ترجمهی حسن مرتضوي،ص52- چاپ تأكيدها از من است)
آيا آقاي مرتضوي اين حقايق مسلّم را نميداند؟ دستكم ترجمهی سرمايه ثابت ميكند كه ايشان از لحاظ نظري قاعدتاً آن را ميشناسد از جمله موضوع سرنگوني را. چنانكه در يكي از مقالات خود در حين توضيح يك مطلب، شتابزده و عبوري بر سرنگوني سرمايه تأكيد گذاشته است. امّا بيان اين امر بايستي با تبييني سيستماتيك و روشمند صورت گرفته باشد وگرنه، مانند اين مقاله و مقدمهی مورد نظر به كژاهه ميافتد. زيرا ايشان براي پيشبرد نقد خويش بر ضد انگلس، عملاً خود را در جايگاهي قرار داده و روشي اتخاذ كرده كه قهراً به نتايجي ميرسد كه در بالا مذكور افتاد. و در نتيجه، مرتكب سلسلهاي از خطاهاي تئوريك ميشود. براي نمونه، جداسرانه ـ يعني در موضعي جدا از جنبش تاريخي و جهاني پرولتاريایي ـ ادعایي مطرح ميكند كه حاصل اين موضع و روش اتخاذياش است كه در زير ميبينيم:
بنابراين، نكتهی دوم اينكه، وقتي آقاي مرتضوي در سخن فوق (پس از نكتهی اول) ميگويد، آثار اقتصادي ماركس اين سه نوشته است معنياش اين است كه نوشتههاي ديگر گويا نوشتهی ماركس نيستند يا ديگر آثار او اصيل و معتبر نيستند. در واقع، آقاي مرتضوي با روش اتخاذياش، اينجا، تا مرحلهی تشخيص و تعيين آثار اصيل ماركس از آثار به اصطلاح «نااصيل» و منسوب به ماركس پيش ميرود، بدون اينكه هيچ ارزيابي از تفاوت اين آثارِ مستقيماً ماركسي از به اصطلاح آثار منسوب به ماركس داشته و عرضه كرده باشد؛ يعني اصلاً به نشان دادن پايهها و روندهاي اساسي و خصوصيات برجسته و مشترك همهی آثار اقتصادي ماركس نمي پردازد تا به اصطلاح خودش احتمالاً تفاوتهاي بزرگ يا خصوصياتهاي برجسته و متضاد در اصيل را با «نااصيل» نشان دهد و بگويد به اين دلايل آثار منسوب به ماركس فاقد اصالت ماركسي است و ما نميتوانيم جلدهاي دوم و سوم را و «نظريه هاي ارزش اضافي» و يا «كتاب «اداي سهمي به اقتصاد سياسي» را آثار اصيل ماركس بدانيم. زيرا كه مثلاً در آن دست بردند به نحوي كه روندهاي اساسي و خصوصيات برجسته در آنها زايل شدهاند.
آيا آقاي مرتضوي با موضع و روش اتخاذياش، انگلس و جنبش پرولتاريائي را (يا انترناسيونال دوم را كه در همين رابطه در مقدمهی خود نام ميبرد) «ناصالح» براي اينكار ارزيابي كرده آنها را قبول ندارد؟ و آيا به همين دليل، ايشان حتي ويراست چهارم جلد اول سرمايه به آلماني 1890 را كتابي ناقص تلّقي ميكند كه انگلس آن را قطعي وانمود كرده؟ آيا اين سخن صحيح است؟ «ناقص» و «قطعي» به چه معني و در چه رابطهی تاريخي مطرح ميشوند؟
ميدانيم در سال1890، سرمايهداري رقابتي تقريباً ديگر به رشد نهائي خود دست يافته و چهرهاي كاملاً مشخص در اروپا پيدا كرده بود؛ ضمن اينكه تصرف قارههاي جهان توسط او نيز تقريباً پايان گرفته بود و زمينههاي جنگ براي تقسيم مجدد جهان در جريانِ فراهم آمدن بود. براي نمونه، شدتيافتن تضادهاي آلمان با فرانسه است كه قضيهی دريفوس بختبرگشته، از جمله توجيهي و پوششي بود بر مقدمات همهجانبهاي كه براي گسترش هرچه بيشترِ نظاميگري فراهم ميآوردند. انگلستان اين تضاد را هم دامن ميزد و هم تمهيدات براي جلوگيري از نفوذ احتمالي آلمان در مستعمرات و در اروپا ميچيد و تدارك نبرد ميكرد، ضمن اينكه در آن عهد، در حاليكه سرمايهداريكه از هيچ تخريبي براي داغان كردن اقتصاد طبيعي مستعمرات به منظور استفاده از منابع و بسط بازارها براي فروش كالاهاي خود كوتاهي نميكردند، ولي در كنار اين وجه غالب، تازه اينجا و آنجا نشانههاي انحصارات (كه البته ماركس نيز به آن اشاراتي داشت) تجسم عينيتري يافته و صدور سرمايه شروع كرده بود به پديدارشدن. به هرحال، پس از سال 1875 كه يك نقطهی عطف در تاريخ سرمايهداري است، همپايِ رشد غولآساي سرمايهداري، جنبش انقلابي پرولتاريائي نيز به خيزش خود ادامه داده و بسيار رشد كرده بود. ولي آقاي مرتضوي با آن روش اتخاذياش چونكه قهراً اينجا نميتواند تاريخ تحولات و پويائي جنبش انقلابي را ببيند، به رغم تأكيداتاش بر تحولخواهي مداوم ماركس، همچنان بر نسخهی فرانسويِ مربوط به سالهاي 1872-1875 تأكيد ميگذارد. حال ببينيم، آقاي مرتضوي به اين ويراستها چگونه نگاه ميكند؟
«پیش از بررسی این مسئله بحث كوتاهی دربارهی تكوین متن جلد یكم سرمایه ضروری است. شاهكار ماركس یك سمفونی است با واریاسیونهای متعدد، اثری كه در حال ساخت است. در هر كدام از ویراستهای 1867، 1872 آلمانی و 1872ـ1875 فرانسه تغییرات معینی داده شده است… اوج این تغیرات در ترجمه به فرانسه سرمایه است كه مشخصاً زیر نظر ماركس انجام شد و تغییرات زیادی را نسبت به اصل متن آلمانی در آن ایجاد كرد. عدهی اندكی میدانند كه انگلس ویراست نهایی جلد اول را ایجاد كرده است، فرایندی كه طی آن دست به انتخابهای ویرایشی مهمی زد كه همهی آنها از 1883 تا 1894 رخ داد. مهمترین گزینش انگلس تصمیمگیری در مورد كنار گذاشتن مطالب قابلتوجهی از ویراست 1872ـ1875 فرانسه، حتی در ویراست آلمانی 1890 بود كه به ویراست استاندارد بدل شد. ویراست امروزی جلد اول كه متكی بر ویراست چهارم آلمانی 1890 انگلس است، شامل پیوستی پنجاه صفحهای است كه بسیاری از فرازهایی كه انگلس در متن فرانسه قلم گرفته بود در برمیگیرد و برخی از آنها مربوط به بحثهای ما هستند.» (از گروندريسه تا سرمايه، سايت نقد اقتصاد سياسي، تأكيد از من است)
اينجا آقاي مرتضوي در بارهی كتاب سرمايه ميگويد: «شاهكار ماركس اثری در حال ساخت است«، آري، اين سخن به يك اعتبار ميتواند صحيح باشد؛ مقدمهايكه فقط تا پايان دوران ماركس و انگلس،يعني اوجِ رشد و شكوفائي سرمايهداري رقابتي و رسيدناش به مرحلهی نزديك به تغيير قهريِ اين شكل، ميتوانست صحيح باشد. سپستر بازهم در اين باره صحبت خواهم كرد.
حال ببينيم برخي آكادميسينهاي جهان امپرياليستي و براي نمونه، كوين آندرسون (كه من نقد جدي از كارش در مقدمهی بر دفترهاي فلسفي ولاديمير ايليچ اوليانف (دفترهاي هگل) كردهام و در آنجا با تحليل دقيق مقالهاش، و با ادلهی كافي نشان دادهام كه قصدش تخريب است و نه روشنسازي و كار علمي) در مقدمهی جلد اول كتاب سرمايه در بارهی نسخهی فرانسوي چه ميگويد؟ ضمن اينكه اينجا ميفهميم كه جدا كردن آثار ماركس از ديگر كارهايش تحت ادعاي واهي آثار پساماركس، از كوين آندرسون و امثال اوست:
«ويراست چهارم آلماني جلد اول سرمايه در ويراست جديد MEGA بهطورقطعي تفاوتهاي مهم متني را در ويراست فرانسه ماركس نشان ميدهد كه انگلس يا از آنها اطلاع نداشت يا آنها را ناديده گرفته بود» (همان،ص18)،
و همين آقا كه صراحتاً از بياطلاعي احتمالي انگلس حرف ميزند، درهمين مقدمه، كمترين احتياط علمي را بر خود فرض نكرده و بابت آن تفاوتها، در نهايت بيمسئوليتي به انگلس علناً تهمت و افتراء ميزند. اجازه بدهيد باهم آن را بخوانيم:
«دستيابي به متن كاملي از جلد اول سرمايه بخشي از يك مشكل بزرگتر است: جداكردن آثار ماركس از آثار ماركسيستهاي پساماركس كه با انگلس آغازميشود، و نه فقط جداكردن بلكه ازهم گشودن كلاف سردرگمي از قلبكردنها و مثلهكردنهاي آثار او تا آنجا كه ماركسيسم، فلسفهی رهائي، ميتواند به ضد خود يعني ايدئولوژي استالينيسم و توتاليتاريسم دگرگون شود.» (سرمايه، مقدمه،ص22، تأكيدها از من است)
گذشته از ناروشمنديِ نويسندهی مذكور، حتي بر فرض اينكه «استالينيسم» و «توتاليتاريسم» اصطلاح «صحيح» ي براي شوروي بلشويكي باشند، به چه دلايل كوين آندرسون آن را به ويراست چهارم جلد اول سرمايه و در واقع به انگلس نسبت ميدهد؟ چه سنخيّتي ميان آن دو هست؟ زيرا اگر منظور او از «استالينيسم»، اراده گرائي باشد و اِعمال زور يا ديكتاتوري حزبي كه قوانين عيني را نقض ميكند، در اينصورت، چه سنخيّتي ميان ارادهگرائي و باور به جبر ديالكتيكي يعني پيروي از قوانين عيني كه انگلس به آن عمقاً باور داشت، وجود دارد؟ در پاسخ به اين افترا ببينيم، انگلس در آنتي دورينگ، آخر بخشِ نفي در نفي، چه ميگويد:
نفيِ توليد سرمايهداري همچون ضرورتيك روند طبيعي،توليد ميشود. و اين، نفيِ نفي است… [امّا] آقاي دورينگ بازهم اتهام بيموردي به ماركس زده و مدعي ميشود كه از نظر ماركس، نفيِ نفي مانند يك قابله بايد بند ناف آينده را از بطن گذشته ببرد و يا اينكه به اعتبار نفيِ نفي، گويا انسان بايد ضرورت اجتماعي شدن زمين و سرمايه را بپذيرد. اول اينكه نفي به وسيلهی طبيعتِ عام و دوم اينكه به وسيلهی طبيعت خاص در يك فرايند صورت ميگيرد. بنابراين، من نه تنها بايد نفي بكنم بلكه بايد آن را فراتر نيز ببرم. از اينرو، نخستين نفي را طوري بايد صورت بدهم كه نفي بعدي امكان پذيرگردد و امكان پذير بماند. چگونه؟ براساس طبيعتِ هر موضوع [ نه به صرفِ پذيرفتن ضرورت اجتماعيشدن زمين و سرمايه. ش.] اگر دانهاي جو را به آرد تبديل و يا حشرهاي را له كنم، در اين حالت، به نخستين نفي دست زدم ولي نفي بعدي را ناممكن كردهام. بنابراين، چيزها، هر يك، ويژگي خاص خود را دارد و هر شيء طوري بايد نفي بشود كه نتيجهی آن نوعي تكامل باشد، به همين گونه است تصورات و مفاهيم. (تأكيداز مناست)
بنابراين، اين مرد بزرگ و آزادمنش كه حتي نفي خودسرانهی تصورات و مفاهيم يعني اِعمال زور عليه آنها را نيز مردود و غير علمي ميداند، آيا ميتواند مروّج يا منشاء «توتاليتاريسم» باشد كه كوين آندرسون او را به آن متهم كرده؟ درحاليكه توتاليتاريسم را اساساً بورژوازي امپرياليستي با ماهيّتِ وجودي خود بنياد گذاشته و همواره آن را تجديد ميكند كه يك شكل آن، امروز، تروريسم است كه مزوّرانه تحت مبارزهی دروغين با آن، اختناق بر ضد مردم و فلاكت عمومي را تشديد ميكند، درحاليكه بر اين واقعيّتهاي مخوف، امثال كوين آندرسونها، با آنگونه حرفها كه ديدهايم، سرپوش ميگذارند.
ليكن اينگونه تحريفات بر ضد انگلس كم نيست. و من با آنكه نمونههائي را كه ميخواهم اينجا بیاورم از بحث نسخهی فرانسوي بيرون است با اينحال، چون بهلحاظ روش مستقيماً در خدمت نتيجهگيري از روششناختيِ اين بحث است، پس، اجازه ميخواهم اين نمونهی تحريفات را اينجا ذكر كنم از جمله نمونهی پيتر هيوديس را در ص27 مجلد دوم سرمايه، وقتيكه او در بحث از اين مجلد اشاره ميكند به نظر ماركس در بارهی سرمايهی آزادشده و زائدي كه در سرمايهداري پديد ميشود. سپس او با اشاره به درستي نظر ماركس كه قدرت روزافزون سرمايهی مالي به ويژه در سه دههی اخير آن را به اثبات رسانده، توضيحات انگلس را در اين باره، تحت اين بهانه كه او طي يك يادداشت معترضه، شرح و بسط ماركس را در اين باره «اهميّت نابجا» دانست، جان كلام انگلس را تحريف كرده و طوري جلوه ميدهد كه توگوئي نظر او با روند تاريخي واقعيّت انطباق ندارد؛ در حاليكه انگلس با توجه به هدف مجلد دوم، يعني بررسي رشد و حركت سرمايه بدون توجه به اختلال و بحرانهايش و بازهم يعني با فرض اينكه هيچ مشكل و مزاحمي راه پيشرفت سرمايهداري را سد نميكند،آري، با توجه به اين هدف ميگويد:
«فرض بر اين است كه توليد بيوقفه با مقياس موجود ادامه مييابد و براي اين منظور، پول بايد حاضر باشد و به اين ترتيب برگشت كند چه آزاد شده باشد چه نشده باشد» وگرنه در هر حالت پول آزاد ميشود. به بيان ديگر سرمايهی نهفته و صرفاً بالقوه در] شكل پولي[ تشكيل ميشود. امّا اين امر در همهی شرايط رخ ميدهد و نه فقط تحت آن شرايط خاصي كه در اين متن مشخص شده است. علاوه بر اين در گسترهاي وسيعتر از آنچه در اين متن فرض شده، انجام ميشود.» و در خاتمهی اين يادداشت انگلس ميافزايد: «نكتهی عمده در اين متن ]مجلد دوم،ش[ اين برهان است كه بخش قابل ملاحظهاي از سرمايهی صنعتي هميشه در شكل پولي حاضر است درحاليكه بخش چشمگيرتري بايد اين شكل را گهگاه بپذيرد ]يا، اين شكل را فقط گهگاه ميپذيرد، ش[. اظهارات اضافي من فقط در تقويت اين برهان است.»(سرمايه،جلد دوم،ص396،ترجمهی حسن مرتضوي،تأكيدها از من است)
اين توضيح، همانگونه كه انگلس در مقدمهاش بر ترجمهی انگليسي گفته، از زمرهی يادداشتهائي است متناسب با تغيير شرايط تاريخي و توضيحي است بر اهميّت بيشتر موضوع: آزاد شدن پول در هر حالت، تشكيل سرمايهی نهفته در شكل پولي حتي در گسترهاي وسيعتر، و حاضر نبودن بخش چشمگيرتري از پول _ جز گهگاه _ در توليد صنعتي، اينها نشانههاي اهميّت بسيار زياد اين موضوع در نزد انگلس نيز است و در انطباق با روند تاريخي واقعيّت. بنابراين نبايستي با تمسّك به يك پارهعبارت، حقيقت سخن انگلس كتمان شده باشد. نمونهی ديگر اين سياهكاري در موضوع زير است:
پيتر هيوديس در بررسي مجلد دوم سرمايه و اينكه بازتوليد و گردش سرمايه موضوع آن است، در شرح مناسبات توليد به ويژه در پارهی سوم، و اينكه دو بخش سرمايه يعني بخش وسايل توليد و بخش وسايل مصرفي، تضاد در ميان شان هست كه برطبق قانون سرمايهداري، وسايل توليد به نسبت وسايل مصرفي رشد فزايندهاي دارد كه اين برتري وسيلهی انباشت در سرمايهداري است، و با گفتن اينكه هدف عمدهی ماركس در مجلد دوم معطوف به اين موضوع است و نه بازار، آنگاه با كليبافي و بدون مشخص كردن مصداق سخناش، طعنه ميزند به نظريهی اقتصادي سنتيكه آنها اين هدف مهم ماركس را درك نكردند و «آن را به كسب و كار و مناسبات بالفعل شركتها بر اساس قيمتها ربط دادند«(نك به ترجمهی حسن مرتضوي،ص19)؛ درحاليكه منظور اگر لنين و نظريهی اقتصادي شوروي باشد كه هست، لنين اتفاقاً در بحث مناسبات توليد، با برجستگي تأكيد ميگذارد بر تضاد در ميان بخش وسايل توليد و وسايل مصرفي در بازتوليدگسترده: اينكه اولي قهراً رشد فزايندهاي به نسبت دومي دارد برطبق قانون سرمايهداري. منتها لنين در بحث بوده، در يك دوره، با نارودنيكها كه ميگفتند به دليل فقدان بازار داخلي و خارجي، سرمايهداري در روسيه غيرقابل تحقق است و در دورهی ديگر با رزالوكزامبورگ، كه جان كلاماش در ردّ نظريهی بازتوليد گستردهی ماركس اين بود: جامعهی سرمايهداري مصرف كافي ندارد و بنابراين، بحران اصلي و ريشهاي در آن، به اين بازار محدود برميگردد و از اينرو، اگر بازار خارجي نباشد، براي سرمايهداري در كشورهاي خودش (متروپل)، ارزش اضافي قابل تحقق نيست. بنابراين، در عمل تاريخي، موضوع تحقق يا عدم تحقق از طريق بحث بازار و مصرف، اينكه آيا امكاني براي تحقق آن هست يا نه؟ صرفاً به عنوان يك بحث تئوريك مطرح ميشده. و لنين در محاجّه با رزالوكزامبورك تأكيد ميكرد كه از تضاد در ميان دو بخش يادشده و رشد بسيار كمتر وسايل مصرفي، به هيچرو، نميتوان عدم تحقق را نتيجه گرفت. پس، نقطهی تحريف در سخن پيتر هيوديس اينجاست كه اين بحث مشخص، هيچ ربطي به كسب و كار و مناسبات شركتها بر اساس قيمتها (كه موضوع مجلد سوم سرمايه است) ندارد. منظورم اين است كه برخوردهاي اين آقايان با ويراستاري انگلس نيز پرحاشيه است. ضمن اينكه با ردّ جبر ديالكتيكي آگاهانه به ايدهآليسم ميدان ميدهند.آيا آقاي حسن مرتضوي اينها را نميداند؟ بايد ديد:
«سخاوتمندانهترین چیزی كه در مورد انگلس به عنوان ویراستار جلد یكم سرمایه میتوان گفت این است كه او برای ما ویراستی ناقص باقی گذاشت و آن را به عنوان ویراستی قطعی طرح كرد.«(از گروندريسه تا سرمايه، سايت نقد اقتصاد سياسي، تأكيدها از من است)
انگلس اينجا متهم به تقلّب ميشود. زيرا بنا به ادعاي آقاي مرتضوي، انگلس كتاب «ناقص» سرمايه، ويراست چهارم به آلماني،1890، را به صورت»قطعي» طرح كرده؛ آيا اين ادعا صحيح است؟ آيا درك ايشان از گفتهی خودش:»شاهكار ماركس اثري در حال ساخت است»، يك درك فرازماني نيست؟ ليكن ميدانيم، با آنكه ماركس در كتاب سرمايه اصول و قواعد روششناختيِ تحليل سرمايهداري و بنيادهاي نظري و علميِ پيشرفت و پسرفت اين نظام را چنان پيريخت كه تحليل امپرياليسم به مثابهی بالاترين مرحلهی سرمايهداري و ديگر تغييرات دروني آن، فقط بر پايهی كتاب سرمايه امكان پذير بوده است با اينحال، اين شاهكارِ «در حال ساخت» فرزند زمان خود است، دوران سرمايهداري رقابتي كه داشت پايان ميگرفت. بنابراين، كتاب سرمايه ماركس به عنوان يك اثر قرن نوزدهمي ديگر بايست مُهر «نهائي» بخورد. از نطر ماركس كه انگلس را وصيِ خويش قرار داد، جز او كس ديگري صالح براي آن كار نبوده. زيرا نه تنها بايست كم و كيف كار و حال و هواي ماركس را بلكه تب و تابها و وسواسهاي علمي او را در فرايند شناخت سرمايهداري و علاقهی عميق او را به جنبش پرولتاريائي نيز خيلي خوب و بسيار دقيق بشناسد. علاوه بر خصايص فوق، انگلس، خود اقتصادداني ممتاز و بورسشناسي درجه يك بود. و بنابراين، تنها او بود كه ميتوانست بر كتاب سرمايه مُهر «نهائي» بزند. آيا آقاي مرتضوي با روشي كه برگزيده و تاريخ تحولات را اينجا حذف كرده، ميتواند آن را درك كرده و برخورد صحيح با آن داشته باشد؟ جملات پاياني پيشگفتار خود ايشان در جلد اول كتاب سرمايه، ص12 و آغاز ص 13، وقتي كه در نقد نسخهی آلماني 1890 انگلس، ايشان از لزوم ايجاد يك زباني صحبت ميكند كه «احتمالاً قلبهاي زبان موجود را از محتواي كنونياش خالي خواهد كرد»، ثابت كرده كه برخورد صحيح با موضوع ندارد. چونكه آن زبان جديد كه محتواي كنوني، يا به قول خودِ آقاي مرتضوي،»قلبها» را خالي كند«، ديگر زبان و سرمايهی ماركس نخواهد بود و اين ثابت ميكند كه درك ايشان از گفتهی خودش:»شاهكار ماركس اثري در حال ساخت است»، يك درك فرازماني و ضد تاريخي است كه ميتواند موردسوءاستفادهی دشمنان ماركسيسم قرار گيرد. با اينهمه، بهتر است نظري به «دلايلِ» اين برخورد بيافكنيم و ببينيم مخالفان چه ميگويند؟ كوين آندرسون ميگويد:
«مسئلهی اصلي اين است كه انگلس تمامي مطالب مهم ويراست فرانسه… را در ويراست 1890 به زبان آلماني نگنجانده است…»(جلد اول سرمايه، ترجمهی حسن مرتضوي،ص18، چاپ يكم، انتشارات آگاه، تأكيد از من است.)
امّا انگلس در مقدمه بر ويراست سوم جلد اول، ميگويد:
«در ميان نوشتههاي ماركس… نسخهی فرانسه هم پيدا شد كه در آن ] او[ با دقت بخشهائي را كه بايد مورد استفاده قرارميگرفتند مشخص كرده بود.»(همان،ص46،تأكيد از من است)
پس، نه تمامي مطالب، بلكه بخشهائي از آن مورد درخواست ماركس براي افزودن به آخرين چاپ بود. و انگلس به گواهي سخناش به وصيّت ماركس عمل كرده. ليكن آقاي مرتضوي با ارجاع دادن خواننده به جلد اول سرمايه،ص46، طور ديگري و به طرز بدي آن را جلوه ميدهد:
«انگلس هنگام ویرایش سومین ویراست آلمانی 1883 پس از مرگ ماركس، خاطرنشان كرد كه به ویراست فرانسه رجوع كرده است. با اینهمه، مینویسد كه وی این كار را برای ارزش تئوریك قائم به ذات آن انجام نداده و…» (از گروندريسه تا سرمايه، نقد اقتصاد سياسي، تأكيد از من است)
امّا اين جملهی ماهيتاً تحقيرآميزِ آخر كه زيرش خط كشيدم، در هيچيك از مقدمههاي انگلس بر ويراستهاي جلد اول حتي در ترجمهی خود آقاي حسن مرتضوي نيز وجود ندارد. پس، چرا ايشان آن را ساخته و به انگلس نسبت داده است؟ انگلس واقعاً چه گفته است؟ اجازه بدهيد با رجوع به ترجمهی خود آقاي مرتضوي در پيشگفتار ويراست انگليسي، و نه ويراست سوم،ص46 كه آقاي مرتضوي مأخذ داده، به آنها نگاهي بيندازيم:
«در بسياري از قسمتهاي دشوار به متن فرانسه به عنوان شاخصي براي فهم اين موضوع رجوع ميكرديم كه خود مؤلّف در صورت ترجمهی آن به حذف چه مفاهيم تام و تمامي از متن اصلي حاضربود»(همان،ص51).
در عبارات فوق، منظور انگلس آشكارا اين است كه با توجه به بخشهاي ويراست فرانسه كه توسط ماركس حذف در آن صورت گرفت، از آن خط گرفته است تا كار ترجمهی انگليسي را بر اساس روش و اسلوب رفيق گرامياش پيش ببرد. بنابراين، هيچ آدم منصفي از آن سخن اصلاً و ابداً اين را نميفهمد كه نسخهی فرانسوي فاقد ارزش ذاتي است. جملهاي كه انگلس هرگز نگفته است. در ويراست سوم نيز، انگلس وقتيكه در بارهی تذكرات شفاهيِ خودِ ماركس به او براي حذف برخي موضوعات در ويراست فرانسوي اشاره ميكند، در ادامه ميگويد:
«ماركس به هرحال در اين اضافات و متون جنبي دست ميبُرد و زبان فشرده و موجز آلماني خود را جايگزين زبان فرانسهی روان ميكرد. هنگام ترجمهی آنها فقط بايد به اين امر اكتفاء ميكردم كه بيشترين هماهنگي را با متن اصلي داشته باشد» (سرمايه،جلد اول،ص47،تأكيدها از من است).
در اينجا انگلس ميگويد ماركس نسخهی فرانسوي را نيز تغيير ميداد و زبان موجز آلماني خود را به جاي آن مينشاند. و ديگر اينكه انگلس خوب ميدانست كه هر اضافهاي نبايست به وحدت مضموني كتاب سرمايه لطمه بزند. ماركس رهبر پرولتاريا بود و نه يك آكادميسيني صرف كه ممكن است در آنِ واحد چند خطمشي متضاد ابلاغ كند.كسيكه به معني واقعي اهل عمل باشد، اين نكته را خوب درككرده و بابت مراقبت انگلس در ترجمه براي بيشترين هماهنگي با متن اصلي، به او ايراد نميگيرد.
با اينهمه، او كه سخت به ميراث ماركس و به روش و افكارش متعهد و وفاداربوده همچنين در پيشگفتار ويراست انگليسي در رابطه با نسخهی فرانسوي (كه بسيارهم مفيد است يراي خوانندهی امروزي كه به وابستگي عميق آرماني و تشكيلاتي وعلاقهی همهجانبه انگلس به ماركس كمتر وقوف دارد)، چنين ميگويد:
«پس از مقايسهی نهائي متن فرانسه و يادداشتهاي ماركس، از نو مطالب ديگري از ترجمهی فرانسه به متن آلماني آن اضافه كردم… همچنين مانند گذشته از نمونهی فرانسه و آلماني تبعيّت كردهام و زيرنويس طولاني مربوط به معدنچيها را در متن كتاب گنجاندهام… علاوه براين، به ويژه هرجا كه تغيير شرايط تاريخي ايجاب ميكرد، چند يادداشت توضيحي افزودهام. تمام اين يادداشتهاي اضافي درون قلّاب قرار گرفتهاند. ..» (همان،ص54، تأكيدها از من است)
پس، برخلاف گفتهی آقاي مرتضوي، انگلس در ويراست چهارم جلد اول به آلماني،1890، نه تنها افزودههاي قبلي خود از نسخهی فرانسوي در ويراست سوم را (كه بخشهاي به دقت تعيينشده توسط خود ماركس بود) حذف نكرد بلكه حتي به انتخاب خود نيز از نو بر آنها افزوده. ولي حالا افرادي مانند رايادانايفسكايا، كوين آندرسون و… نه تنها هيچ اشارهاي به بخشهاي از پيش تعيينشده توسط خودِ ماركس نميكنند بلكه، برعكس، برخلاف قواعد آكادميك، چنين جلوه ميدهند كه گويا ماركس ميخواسته نسخهی فرانسوي اصل قرار گيرد، بدون اينكه اينجا تاريخ اين درخواست را در نامه به نيكلاي دانيلسون 1872 ذكركنند. و بدون اينكه اينجا ديگر اشارهاي بكنند به پويائي ماركس و امكان تغيير همين نسخه توسط او كه تا زمان نزديك به مرگاش ميتوانست صورت بگيرد، حتي اگر در اينكار، مباحثهی انگلس با او در بارهی اين نسخه نيز مؤثر بوده باشد؛ كاري كه نظاير آن را همواره او و انگلس متفاقاً انجام ميدادند: متنهائي مينوشتند يا باهم آنها را تصحيح ميكردند و يا ماركس نظر انگلس را در اين يا آن مورد خاص ميخواست و چه بسا كه نوشتهاش را تغيير ميداد (چنانكه ماركس، درست پيش از مرگ، به كوچكترين دخترش، الهآنور، سپرد كه انگلس از جلد دوم سرمايه چيزي بسازد- مقدمهی انگلس بر مجلد دوم) در واقع اين نوع آكادميسينهاي غربي آگاهانه ميكوشند تا توجه خلايق را از مقدمههاي انگلس يعني گفتارهايش منحرف كنند چونكه ميخواهند اينطور جلوه بدهند كه انگلس دروغ ميگويد و حرفهايش قابل اعتماد نيست (!!؟)
آقاي كوين آندرسون نيز در باره نسخهی فرانسوي چنين مينويسد:
«در اينجا مايلم چند مورد مهم از ويراست فرانسه را ذكر كنم كه توسط انگلس و ويراستاران بعدي جلد اول سرمايه حذف شده است:
1 -در فرازي در بارهی رابطهی انسان با طبيعت، در متن ويراست انگليسي، متكي بر ويراست چهارم، چنين آمده است: درحاليكه انسان از طريق اين حركت برطبيعت خارجي اثرميگذارد و آن را تغيير ميدهد، همزمان طبيعت خويش را نيز تغيير ميدهد: وي توانمنديهائي را كه در اين طبيعت نهفته است تكامل ميبخشد و بازي اين نيروها را تابع قدرت مطلق خويش ميكند…
در ويراست فرانسوي 1872-1875 همين فراز با اندكي تفاوت آمده است:
در همان زمان كه ازطريق اين حركت برطبيعت خارجي اثرميگذارد و آن را جرح و تعديل ميكند، طبيعت خويش را نيز جرح و تعديل ميكند و توانمنديهاي نهفته درآن را نيز تكامل ميبخشد.»(كاپيتال،ج1،ترجمهی حسن مرتضوي،ص19، تأكيد از من است)
سپس، پایينتر، كوين آندرسون چنين نتيجهگيري ميكند:
«اينجا اين بحث را مطرح ميكنيم كه ماركس در ويراست بعدتر فرانسه ويراست قبلترآلماني را كه بر ضرورت سلطهی انسان برطبيعت تأكيد ميكند كنار ميگذارد و زباني را جايگزين آن ميكند كه بر رابطهی متكي بر كنش متقابل با طبيعت تأكيد ميگذارد.»(همان، ص19، تأكيد از من است)
من اينجا فرض را برآن ميگذارم كه چنان عبارتبندياي در آن نسخهی انگليسي وجود دارد و از اينرو، عجالتاً دليلي نميبينم كه به توجيه اين مفهوم دست بزنم. زيرا انگلس در كتاب «ديالكتيك طبيعت» ميگويد، «ادراك و دانش انسان از جهان كه نسبي است، در پراتيك توليد و پراتيك علمي و در مبارزهی طبقاتي، مرحله به مرحله، دقيقتر، عميقتر و پيچيدهتر ميشوند تا آن حد كه سرانجام به شناخت تقريباً كامل از چرخهی زايش طبيعتِ هر موضوع، نزديك ميشويم» (به نقل از مقالهی اين قلم: بخش دوم- «نگاهي به دفترهاي هگل»، اثر ولاديميرايليچاوليانف). و در بخش اول اين مقاله نيز اين سخن انگلس آمده: «پيشرفت مداوم انسان در دانش و صنعت و شناختنِ عميقتر جامعه و طبيعت، حقايق مسلم علمي را به خاطر نسبي بودنشان، نقض نميكند بلكه بر آنها محدوديت ميگذارد«(دفترهاي فلسفي ولاديميرايليج اوليانف، بخشاول، نقدي بر مقدمهی كوين آندرسون، پانويس 5).
بنابراين، انگلس با هرگونه شناخت مطلق بر طبيعت و… به معني شناخت كامل و پايان يافته و به همين معني، با هرگونه تسلط مطلق بر بازي نيروهاي طبيعت مخالفت آشكار داشته است. امّا اين كوين آندرسون آن را ناديده ميگيرد (همچنانكه پيشتر ديديم كه حتي توتاليتاريسم را نيز به انگلس نسبت داده). آخر چگونه ممكن است يك «محقق» بخواهد در بارهی مثلاً عقيدهی انگلس داوري بكند بدون اينكه جستجو بكند سابقه و ريشهی فكري او را درتمام آثارش بهويژه آخرين آثارش؛ و از اينرو، با توجه به رابطهی مطلق و نسبي در ماترياليسم ديالكتيك، دوم، جستجو بكند كه بهطور نسبي، حجمِ معناي آن عبارتبندي: «بازي نيروها را تابع قدرت مطلق خود كردن»، در چه ظرفي ميتواند بگنجد؟ و پس از فهم آن، انگلس را مورد سنجش قرار بدهد؛ و در اينصورت، نبايستي اتهامي بيمورد و رسوا به او زده باشد.
بنابراين، حق داريم بپرسيم: آيا نتيجهگيري كوين آندرسون در بارهی آن عبارتبندي در ترجمهی انگليسي صحيح است؟ در پاسخ بايد گفت: آنچه او از سخن ماركس نتيجهگيري ميكند مبني بر اينكه:
» ماركس در ويراست بعدتر فرانسه ويراست قبلترآلماني را كه بر ضرورت سلطهی انسان برطبيعت تأكيد ميكند كنار ميگذارد«(تأكيدها از من است)،
اساساً نادرست است. اول اينكه، ميان سلطهی مطلق بر بازي نيروهاي طبيعت (اگر مراد از نيروها صرفاً مطلقِ نيروهاي طبيعت يا كلّ آن يكجا باشد) با ضرورت سلطه بر طبيعت، فرق هست. ضرورتِ سلطه بر طبيعت، امري نسبي است و بيانِ ضرورت پيروي از قوانين عيني در مبارزهی انسان با طبيعت و در مبارزهی طبقاتي براي پيشرفت و بهبود مستمر زندگي. چنانكه رشد و پيشرفت توليد كه با رفع موانع اجتماعي و طبيعي حاصل شده و سرانجام به استقرار شيوهی توليد سرمايهداري انجاميده و به بازتوليد گسترده، محصول همين مبارزهی علمي- توليدي انسان با طبيعت و سلطه بر آن بوده است. بنابراين، دوم اينكه، هرگز نميتوان و نبايد باوركرد كه ماركس با ضرورت سلطهی انسان بر طبيعت به عنوان مبارزهی دائمي انسان فعّالِ تودهاي براي رهائي خويش از قيد و بندها، چه طبيعي و چه اجتماعي، مخالف بوده است. مثل اين است كه ادعا كنيم ماركس مخالف ضرورت پيشرف انسان بوده است!! مبارزه براي پيشرفت همان ضرورت سلطه بر طبيعت و رفع موانع توليدي و اجتماعي است. و رابطهی ماترياليسم ديالكتيك و ماترياليسم تاريخي درست در همين پيوندگاه برقرار است كه جبر ديالكتيكي قانون حاكم بر آنهاست. پس، اينكه كوين آندرسون صرفاً كنش متقابل را از سخن ماركس استنتاج كرده، اصولاً فقط يك بخشِ صحيحِ قضيه را گفته است. ولي جبر ديالكتيكي حاكم بر روابط انسان و طبيعت را مسكوت گذاشته. درحاليكه تأثير متقابل انسان و طبيعت، خود، يك تضاد است، رابطهاي دو جهتي از وحدت و مبارزه كه در هر مرحله و در هر موضوع، بتدريج انسان بر طبيعت سلطه مييابد؛ هرچند اين سلطه در هر دوره نسبي است. پيشرفتهاي دمافزون علمي-صنعتي بهترين دليل و حجّت سخن ما هستند. فراموش كردن اين وحدت و مبارزه و يا تحريف آن، اين رابطه را به نوعي تعامل تبديل ميكند؛ بدين معنيكه توگوئي فقط سازشي ميان انسان و طبيعت برقرار است و وحدت اصل است و نه مبارزه در ميان آنها.
امّا اين تحليل با مقاصد اين نوع آكادميسينهاي جهان امپرياليستي جور در نميآيد. و به همين دليل، با موضوع جبر ديالكتيكي و پيروي از قوانين عيني به شدت مخالفت ميكنند؛ پس، ميكوشند در القاي «جبرناباوري» ماركس. چنانكه در بالا ديديم. آقاي مرتضوي نيز چنين ميكند. ايشان در راستاي پروژهی اصلي ماركس به زعم خود كه در بالا آمده، در بارهی جبرباوري و جبرناباوري ماركس چنين مينويسد:
«ما هر دو شرح از تكامل تاریخ را در آثار ماركس پیدا میكنیم. رویكرد تكراستایی كه در ایدئولوژی آلمانی 1846 شرح داده شده متكی برتاریخ اروپای غربی است كه درخطی مستقیم ازطایفه یا قبیله تا جوامع باستانی و سپس فئودالی و ازآنجا تا صورتهای مدرن بورژوایی پیش میرود. دراین مدل عوامل انسانی چون ظرف منفعل ساختار بیرونی یا تابع قوانین ابدی حركت به نظر میرسد.
اما در گروندریسه با حركت بسیار پیچیدهتری روبرو هستیم كه نشان زیادی از جبرباوری پیشین ماركس درآن نمیبینیم.» (از گروندريسه تا سرمايه، منتشره در نقد اقتصاد سياسي، تأكيد از من است.)
آيا سخن آقاي مرتضوي در فوق صحيح است؟ و آيا مگر در توصيف ايشان، ماركسِ به اصطلاحِ «غير تكراستا»، شخصيتي مانند ژرژگورويچ جامعه شناس فرانسوي است كه به چند عاملي در بررسي جامعه اعتقاد داشته باشد؟ آيا نفي تكراستائي كه عملاً به معني قبول چند راستائي در نزد آقاي مرتضوي است، شبيه به همان عقيدهی ژرژگورويچ نيست؟ كلاً آقاي مرتضوي مشخص نميكند، جبرباوري به چه معني؟ جبر دترمينيستي (جبر كور) يا جبر ديالكتيكي؟ كه جوهر ماترياليسم ديالكتيكي است. زيرا ايشان تكراستائي را به نحوي توضيح ميدهد كه توگوئي ماركس و انگلس در كتاب ايدئولوژي آلماني به جبر دترمينيستي اعتقاد داشتهاند. من در اين باره بيشتر صحبت نميكنم چونكه به موضوع بحث ما در اينجا مربوط نيست. منتها علاوه بر اينها، آقاي مرتضوي در مقالهی «از گروندريسه تا سرمايه» از انگلس انتقاد ميكند كه او صورت «قطعي» و جبرباورانه به كتاب سرمايه بخشيده و، در مقابل،»جبرناباوري» و «غير تكراستائيبودن« ماركس را بيشتر در دو چيز نشان ميدهد: يكي اينكه، ماركس از گسترش سرمايه حداكثر فقط در اروپاي غربي صحبت ميكند و نه در جاهاي ديگر، و دوم اينكه، او سلب مالكيّت را كه در انگلستان تحقق يافته صرفاً در جوامع صنعتياي كه آن كشور را تبعيّت خواهند كرد، قابل تحقق دانسته است و از جاهاي ديگر حرفي به ميان نياورده. آيا سخن آقاي مرتضوي در اين باره، حقيقتاً بيان «جبرناباوري» ماركس در كتاب گروندريسه است؟ اين سؤال را به نحو ديگري نيز ميتوان مطرح كرد: آيا ماركس حقيقتاً ميخواسته گام در راه «جبرناباوري» بردارد يا موضوع اساساً به طرز كار او بر ميگشته؟ پاسخ آن را بشنويم از رومن روسدلسكي در كتاب «سرمايهی ماركس چگونه شكل گرفت.» ايشان چنين ميگويد:
«ميدانيم كه ماركس دو طرح اوليه داشت كه ميخواست به عنوان پايهی اثر اصلياش از آن استفاده كند. اولي به سال 1857 برميگردد و دومي به 1866 يا 1865… در طرح 1857 كل اثر به شش كتاب… تقسيم شده بود… ماركس ميخواست براي كلّ ]آن[ اثر يك مقدمه بهعنوان پيشگفتار بنويسد كه در آن خصايص عام و انتزاعيايكه كمابيش تمامي جوامع دارند، مورد بحث قرار بگيرد. امّا در پايان سال 1858 او تصميم گرفت اين مقدمه را كنار بگذارد.؛ زيرا به نظرش آمد كه هرگونه پيشگوئي در بارهی نتايجي كه هنوز به اثبات نرسيدهاند، به معني انحراف خواهد بود«(جلد اول، ترجمهی سيمين موّحد،صص35-34).
با اين حال، روسدلسكي همانجا در پانويس ص35 مينويسد كه بخش اصلي آن مقدمه (يعني آن خصايص عامي را كه آقاي مرتضوي جبر دانسته و گروندريسه را تقريباً از آن بينشان يافته) اتفاقاً در گروندريسه صص 111-81 بازتاب يافته است. ولي آقاي مرتضوي كه شايد از اين گفتهی ماركس مطلع نبوده، طوري استدلال ميكند كه توگوئي ماركس از اين احتياط كاملاً علمي ميخواسته جبرباوري را كنار بگذارد. امّا آيا ماركس چنين بوده؟ حتي در نسخهی فرانسوي نيز ماركس ميگويد:
» تاريخ پيگفتار ويراست دوم به زبان آلماني 24 ژانويهی 1873 است و چند صباحي از انتشار آن نميگذشت كه بحراني كه در اينجا پيشبيني شده بود در اتريش، ايالات متحده و آلمان رخ داد. بسياري به نادرست اعتقاد دارند كه بحران عمومي، بهعبارتي با انفجارات خشونتآميزش تا حدي تخفيف مييابد. برعكس، اين بحران در حال اوج گرفتن است. انگلستان مركز اين انفجار خواهد بود و پيامد آن در بازار جهاني احساس خواهد شد.» (سرمايه، ج1،ترجمهی حسن مرتضوي، ص،43 ، افزوده به فرانسه)
اين بحراني كه پيشبيني شده بود و اين انفجارِ در حال اوج و گسترش يافتهاي كه در بازار جهاني احساس خواهد شد، اين
درك ماركس، اگر ناشي از باور عميق او به جبر قوانين حاكم بر سرمايهداري نيست، پس، چه هست؟ يا وقتي ماركس حتي در همان افزوده به فرانسه نيز ميگويد:
با «درك ايجابي از وضعيّت موجود همزمان نفي محتوم و نابودي ناگزير آن وضعيّت نيز درك ميشود.»(همان،ص42)
اين نفي محتوم و نابودي ناگزيرِ سرمايهداري كه ماركس در افزوده به نسخهی فرانسوي نيز مطرح كرده، معنايش اگر جبرِ
قوانين حاكم بر سرمايهداري نيست، پس، چه هست؟ و به همين دليل، در نقد فوئر باخ، تز يازدهم، ماركس راسخانه اين نظر قطعي خود را اعلام كرد: اگر فلسفهها در گذشته جهان را تفسير ميكردند، امروز ديگر نه تفسير جهان بلكه تغيير جهان در دستور كار قرار دارد(نقل به مفهوم). معنياش اين استكه پروژهی ماركس ديگر و صرفاً نقد اقتصاد سياسي نيست بلكه سرنگوني نظام سرمايهداري است. ماركس هرگز از اين سخن قاطع خود عدول نكرد. آيا طرح چنين موضوعي بنياني و تاريخي كه نقطهعطف در مسير پيشرفت بشريت زحمتكش و مترقي جهان بوده، سخت تأمل برانگيز نيست؟ پس، چگونه آقاي مرتضوي اين بينش و جبر ديالكتيكي را با تصوير بيجانش از ماركس تطبيق ميدهد و چگونه بر تناقض ذاتي استدلالهاي بيرونياش فائق ميآيد؟ آيا سير جهانگستري سرمايه و واقعيتهاي امروزي نيز به قدر كافي نشان نداده است كه نسخهی استاندارد كاپيتال 1890 كاملاً صحيح و درست بوده؟ بنابراين، آقاي مرتضوي كه همه را فرا ميخوانَد تا با خاليكردن به اصطلاح «قلب»هاي انگلس از كتاب سرمايه، ويراست فرانسه را پيش چشم داشته باشند، آيا بهتر نيست اول خودش از اعتقاد صريح ماركس به جبر ديالكتيكي در همان افزودههاي فرانسه، پيروي كند؟
ليكن جالب است كه آقاي مرتضوي در همان مقالهی يادشده در سايت نقد اقتصاد سياسي، سخناني را نيز در بارهی نسخهی 1866-1865 ميگويد كه خود بوي مطلقيّت ميدهد. باهم بخوانيم:
«نكتهی مهم دیگر تغییر ماركس نسبت به 1853 است كه دیگر نمیگوید مناسبات راستین سرمایهداری در حال نضجگرفتن در هند است، یا اینكه با وجود درد و رنج حاصل، نوعی مدرنیزه شدن ترقیخواهانه رخ میدهد؛ در عوض مفهوم رسیدن به بنبست تاریخی وجود دارد، زیرا صورتبندیهای قدیمی تجزیه شدهاند بدون اینكه صورتهاي جدید ترقیخواه قادر باشند به وجود آیند و رشد كنند.»
مطلقيّتي در عبارتبندي بالا وجود دارد كه با سياق ماركس اصلاً جور در نميآيد، به ويژه اينكه با روند تاريخي واقعيّت هم هيچ انطباق ندارد، ضمن اينكه با گفتهی خود ماركس كه «هرگونه پيشگوئي در بارهی نتايجي كه هنوز به اثبات نرسيدهاند، به معني انحراف خواهد بود»، مغايرت آشكار دارد. بههمين دليل، اگر قرار باشد اينجا آن مفهوم از نو عبارتبندي شود، چنين بايد گفت: «… بدون اينكه صورتبندیهای جدیدِ ترقیخواه، به وجود آمده باشند». زيرا اگرچه تحقق سرمايهداري با بحرانهاي ادواري و ورشكستگي نيز همراه بوده است ولي در عينحال،در روزگاري كه همه جا را سرمايه زير سيطره گرفته و تمام بازارها را تصاحب كرده و همهی منابع كرهی ارض را با سلب مالكيّت بيرحمانه و دائمي از خلقها (يا تملكِ جابرانهی فرد بهمثابهی سرمايهدار چه به شيوهی غير سرمايهداري و چه به شيوهی سرمايهداري با اتكاء به قدرت حاكم)، به استخراج و استفاده گرفته است، براي ضديّت با انگلس، راه انداختن اين بحث كه ماركس فقط انگليس را و حداكثر اروپاي غربي را در بررسي تاريخياش در بارهی سرمايهداري در نظر داشته و يا سلب مالكيّت را فقط در كشورهاي… قابل تحقق ميدانست (درحاليكه استعمار از همان آغاز، همهجا، سلب مالكيّت وحشيانه از ملتّها ميكرد) و در نتيجه، جبرگرا نبوده، طرح اينگونه حرفها، به گمان من تنها «خاصيّت»اش عملاً اين است كه از ماركس يك چهرهاي بسازد كه توگوئي او پژوهندهاي بود مردّد كه قادر به تصميمگيري نهائي نبوده؛ فايدهی ديگري براي اين حرفها من نميبينم. همچنانكه ميكائيل هاينريش نيز در بررسي مجلد سوم سرمايه، با رجوع به دستنوشتههاي سالهاي 1870 ميكوشد تا چنين القاء كند كه گوئي ملاحظات ماركس در بارهی بحران نه تنها يك نظريهی منسجم نيست بلكه حاوي افكار ناهمگوني است و كتاب سرمايه كلاً يك طرح پژوهشي ناقص بوده كه انگلس كوشيد تا آن را يكپارچه و منسجم كند. معلوم نيست اين ماركسيكه اينگونه تصوير ميشود چگونه از لحاظ نظري ميتوانسته جنبش پرولتاريائي و انقلاب براي سرنگوني سرمايه را رهبر باشد؟ و اين ثابت ميكند كه اين نوع آكادميسينهاي جهان امپرياليستي به آنچه كه اعتقاد ندارند انقلاب پرولتاريائي و سرنگوني سرمايهداري است. ولي آقاي مرتضوي چرا؟ گفتن آن حرفها چه كمكي به حلّ مسائل امروز ميكند. و چرا آنها مطرح ميشوند؟ آيا فقط به صرف اينكه مطرح شوند؟ اينها چيزي جز يك عدم انسجام نيست. اگرچه در هرگونه «تئوريپردازي» براي جداكردن ماركس از انگلس و ضديّت با او، عدم انسجام محتوم است.
مسائل ديگري هم در مقالهی آقاي مرتضوي «از گروندريسه تا سرمايه» هست كه جاي حرف و حديثِ دارد ولي چون مستقيماً به موضوع بحث ما مربوط نيستند، از طرح آنها در اينجا چشم ميپوشم.
آبان1395