به مناسبت دویستمین سالگرد تولد کارل مارکس
برای دریافت نسخهی پی دی اف
کلیک کنید
«مارکس 200، بررسی اقتصاد مارکس 200 سال پس از تولد وی» عنوان جدیدترین کتاب مایکل رابرتز است که اخیراً منتشر شده است. رابرتز در این کتاب طی پنج فصل به طور فشرده تصویری از اقتصاد سیاسی مارکسی ارائه میکند. نخستین فصل به اقتصاد مارکس اختصاص دارد. فصل دوم با عنوان مارکس و سه قانون حرکت در سرمایهداری، به تشریح قانون ارزش، قانون انباشت و قانون گرایش نزولی نرخ سود میپردازد. سومین فصل توضیح نظریهی بحران نزد مارکس است. در فصل چهارم رابرتز انتقادها نسبت به مارکس را ارزیابی میکند و سرانجام فصل پایانی به صحت پیشبینیهای مارکس میپردازد.
مایکل رابرتز اقتصاددان برجستهی انگلیسی و نویسندهی کتابهای متعدد، ازجمله کتاب «رکود بزرگ» در تشریح وضعیت اقتصاد جهانی در پی بحران بزرگ مالی 2008 است.
بهمناسبت دویستمین سالگرد تولد مارکس، تصمیم به ترجمه و انتشار منظم فصلهای این کتاب را گرفتهایم. از مایکل رابرتز برای اجازهی نشر فارسی کتاب در نقد اقتصاد سیاسی و از احمد سیف برای ترجمهی آن سپاسگزاریم. آنچه میخوانید ترجمهی نخستین فصل کتاب است.
کارل هاینریش مارکس در تریر ـ آلمان که بخشی از دولت پادشاهی پروس بود به دنیا آمد. مارکس از یک خانوادهی یهودی بود که بعد در زمان کودکی اش به پروتستانیسم رو کردند. عشق زمان کودکی اش جنی فون وستفالن (که بعد با او ازدوا ج کرد) بود. او دختر یک ملاک بزرگ و آریستوکرات، کنت فون وستفالن، بود. کنت فون وستفالن و پدر مارکس با هم دوست بودند و هردو هم تحت تأثیر ایدههای عصر روشنگری که در آن زمان در فرانسه و آلمان بسیار متداول بود قرار داشتند. کارل ایدههای لیبرالی اولیهی خود را از بحثها و از کتابهایی گرفت که این دو برای او تهیه میکردند. محل تولد مارکس در شماره 10 Bruckenstrasse در تریر بود. خانوادهی مارکس دو اتاق در طبقهی همکف و سه اتاق در طبقهی اول داشتند. در 1928 حزب سوسیال دموکرات آلمان این ساختمان را خریداری کرد و موزه ای به نام مارکس در آنجا هست.
مارکس در دانشگاههای بن، برلن، و ینا (Jena) فلسفه خواند و سرانجام دکترایش را در 23 سالگی از دانشگاه ینا گرفت. درزمان دانشجویی در محفلی فعال بود که به آنها هگلیهای جوان میگفتند. بهعنوان یک روزنامه نگار کار کرد و بعد سردبیر روزنامهی پرنفوذ راینیشه تسایتونگ Rheinischie Zeitung در کلن شد. دراین زمان کارل یک لیبرالِ رادیکال بود و هنوز سوسیالیست نشده بود. ولی موضعگیری رادیکال روزنامه باعث شد دولت پروس ابتدا به سانسور و سپس به تعطیلی کامل آن دست بزند و مارکس هم از آلمان تبعید شد. او در فرانسه پناه گرفت و در پاریس زندگی میکرد و این جا بود که برایش فرصتی پیش آمد تا به بررسی سوسیالیسم اتوپیایی فرانسوی بپردازد. همانطور که آن موقع میگفتند او دیگر کمونیست شده بود.
فردریک انگلس دوست نزدیک مارکس، همکار و حامی مالی او، فرزند یک کارخانهدار آلمانی بود. از یکسو ادارهی فعالیتهای تجاری از جمله ادارهی کارخانهی خانوادگی در منچستر را بهعهده داشت و از سوی دیگر از آنجایی که روشنفکر بود نوشتههای روشنگرانهی زیادی نوشت و درگیر جنبش سوسیالیستی بود. او پس از سفر کوتاهی به پاریس در 1844 با مارکس آشنا شد و به این ترتیب دوستی طولانیمدت و همکاریهای این دو آغاز شد.
مارکس و انگلس در آن چه که آن موقع اتحادیهی کمونیستی نامیده میشد درگیر شدند؛ یک تشکیلات نیمهمخفی کارگری که در سرتاسر اروپا پراکنده بود. به آنها مأموریت داده شد که مانیفست این گروه را بنویسند که در اوایل 1848 اندکی پیش از انقلابهای ضد استبدادی و ضد فئودالی نظامهای سلطنتی در اروپا منتشر شد. در مانیفست حزب کمونیست که 170 سال پیش نوشته شد مارکس از طبیعت نظام سرمایهداری یعنی این شیوهی تولیدی که درجوامع بشری در حال شکلگیری بود تحلیل تازهای به دست داد.
«نیاز به فروش دائماً فزایندهی محصولاتاش، بورژوازی را در سراسر کرهی خاکی میتازاند. او باید همهجا میخاش را بکوبد. همه جا بساطی علم کند. همه جا رابطه بسازد. جامعهی نوین بورژوایی که این چنین سحرآمیز وسایل قدرتمند تولید و مبادله را به صحنه آورده است یادآور آن جادوگری است که دیگر قادر به مهار ارواح زیرزمینیای نبود که خود احضارشان کرده بود. کافی است به بحران تجاری اشاره شود که در بازگشت ادواریاش هستی جامعهی بورژوایی را با تهدیدی مداوم به زیر سؤال میبرد. در بحرانهای تجاری بخش بزرگی از نهتنها کالاهای ساختهشده بلکه حتی نیروهای مولد موجود از بین میروند. در بحرانها بلایی اجتماعی نازل میشود که در دورههای گذشته بلا نامیدن آن نشانهی دیوانگی میبود. بلای مازاد تولید. بورژوازی به چه وسیلهای بر بحران غلبه میکند؟ از یک طرف با از میان بردن جبری انبوهی از نیروهای مولد و از طرف دیگر، با فتح بازارهای تازه و نیز با کشیدن شیرهی بازارهای قدیمی. یعنی به چه وسیلهای؟ به این وسیله که بحرانهای همهجانبهتر و نیرومندتری را تدارک میبیند و امکانات مهار بحران را کاهش میدهد.»
مارکس در مانیفست دیده بود که سرمایهداری چهگونه توسعه مییابد ولی هنوز سازوکارها و قوانین حرکت توسعهی سرمایهداری را کشف نکرده بود. درواقع این انگلس بود که مارکس را تشویق کرد تا کارهای اقتصاددانان کلاسیک انگلیسی را بخواند. با سقوط و شکست انقلاب 1848 مارکس بهاجبار به تبعید رفت که سرانجام به زندگی در انگلیس رسید. در میان فقر و بیماریهای خانوادگی او آموزش اقتصادی (یا آنچه را که آنموقع اقتصاد سیاسی نامیده میشد) برای اولین بار شروع کرد.
در طول دههی 1850در موزهی بریتانیا به تحقیق پرداخت و یادداشتهای فراوانی از نوشتههای اقتصاددانان بهاصطلاح کلاسیک اوایل قرن نوزدهم، آدام اسمیت، دیوید ریکاردو، جیمز میل، توماس مالتوس و بسیاری دیگر تهیه کرد. پس آنگاه بود که سه قانون عمدهی حرکت سرمایهداری را تدوین کرد.
- قانون ارزش
- قانون انباشت
- قانون سودآوری
از این سه قانون میتوان تئوری مارکس دربارهی بحرانها در نظام سرمایهداری را استخراج کرد. از این قوانین همچنین میتوان استنتاج کرد که چرا سرمایهداری شیوهی تولیدی است که سرانجام توان خود را برای افزودن بر «نیروهای مولد» جوامع بشری از دست خواهد داد و باید جایگزین شود.
این قوانین در یادداشتهای مارکس دربارهی اقتصاد (گروندریسه) و در طرحهایش برای کتابهایی دربارهی سرمایه (پروژه ای که هرگز قادربه اتمامش نشد) بهتفصیل بیان شدهاند. وقتی به 1857 می رسیم مارکس حدود 800 صفحه یادداشت و مقالهی کوتاه دربارهی سرمایه، مالکیت زمین، کار مزدی، و وضعیت تجارت خارجی و بازار جهانی تهیه کرده بود.
افول 1857 اولین بحران سرمایهداری صنعتی بود که نشان میداد مارکس و انگلس درست گفتهاند این شیوهی تولیدی تازه دستخوش بحرانهای مکرر است. در نیمهی دوم 1857 و در سه ماههی نخست 1958 مارکس در شیوهی کاری خودش تغییر مهمی داد. در این فاصله به کتابخانه و به موزهی بریتانیا نمیرفت بلکه اتاق کوچک کاری خودش را به صورت یک مرکز مهم بررسی و تحلیل درآورد. «من خیلی سخت کار میکنم و بهعنوان یک قاعده تا چهار صبح. کاری که میکنم کاری دوگانه است. یک، تبیین نکات عمدهی اقتصاد سیاسی [برای این که مطمئن شوم که اساس را میفهمم پیش از آن که جلوتر بروم] و دوم، بحران کنونی. درکنار مقالاتی که برای تریبیون مینویسم کاری که میکنم دربارهی بحران سند و مدرک جمع میکنم که در واقع وقت زیادی میگیرد.»(1)
مارکس خوشبین بود که پژوهش کاربردی او دربارهی بحران 1857 تئوری در حال تدوین او دربارهی بحران را تأیید خواهد کرد. مارکس تحقیقاش را برای نوشتن کتابی دربارهی بحران 1857 با تدوین آمار دربارهی ورشکستگی که قبل از این که به بخش بازار پولی بپردازد جمعآوری کرده بود، شروع کرد. در کتاب سوم دربارهی بحرانهای تجاری، مارکس آمار مربوط به ورشکستگی را در بازارهای پولی ادغام کرد. متأسفانه مارکس پژوهشاش دربارهی آمارهای پولی بانک مرکزی انگلیس را اندکی دیر شروع کرده بود. در نتیجه خلاف انتظار او نتوانست بدترشدن بحران مالی را مستند کند.
براساس تئوری مارکس دربارهی بحران، بحران مالی باید به یک بحران صنعتی متحول شود. به نظرش آمد که انگلس که به او در 11 دسامبر نوشته بود «هرگز مازاد تولید به اندازهی بحران کنونی همهجاگیر نشده بود» بر این نظر او تأکید کرده است. درنتیجه مارکس دربارهی قیمتها برای مواد اولیهی صنایع پنبه و کالاهای تمامشدهی آن بهطور منظم از نشریهی اکونومیست شروع به جمعآوری آمار کرد. او همچنین بریدههای زیادی را از روزنامه گاردین منچستر هم جمعآوری کرد که دربارهی کارگران کارخانههای منچستر و سالفورد بود که بهطور غیر تماموقت باید کار میکردند. ولی آمارهای مارکس برای این که بفهمد دقیقاً رکود اقتصادی 1857-58 چهگونه آغاز شد و پایان گرفت کافی نبود. البته این اسناد به او نشان داد که بحرانها ظاهر میشوند ولی ضرورتاً به انقلاب منجر نمیشوند. رابطه بین بحران و انقلاب بسیار پیچیدهتر بود.
در 1859 مارکس کتاب سهمی در نقد اقتصاد سیاسی را منتشر کرد که اولین کتاب جدی او در اقتصاد بود. این کتاب قرار بود پیشدرآمدی بر کتاب داس کاپیتال باشد [عنوان انگلیسیاش: «سرمایه: نقد اقتصاد سیاسی» بود] که او خیال داشت بعداً منتشر کند. ولی این کار هشت سال دیگر طول کشید (اجبار به کسب درآمد برای گذران زندگی، بیماری و مرگهای متعدد درخانواده و کارهای انقلابی) تا این که سرمایه جلد اول در 1867 منتشر شد. پس آنگاه مارکس وقت زیادی صرف بازنویسی کتاب برای چاپهای بعدی کرد (سرمایه به فرانسه در 1872) ولی هرگز امان نیافت که متن اولیهی بقیهی کتاب را به اتمام برساند. پس از مرگ مارکس در 1883 این کار به گردن انگلس افتاد که یادداشتهای دشوار و نه چندان واضح مارکس را برای نشر مجلدات دوم و سوم سرمایه ویراستاری کند (1894) در حالی که «تئوریهای ارزش اضافی» (که اغلب بهعنوان جلد چهارم سرمایه از آن نام برده میشود) که ابتدا به ساکن در سالهای 1850 نوشته شد بهوسیلهی کارل کائوتسکی مارکسیست آلمانی در 1905 ویراستاری و منتشر شد اگرچه چندین دهه طول کشید تا خیلی از مجلدات به انگلیسی منتشر شوند.
مارکس هرگز از این کوشش دست برنداشت تا برای تأیید قوانین حرکت سرمایهداری و همچنین تئوری بحران خود شواهد آماری به دست بیاورد. در واقع مارکس این محقق کاربردی در طول زندگی خودش با هفت بحران ادواری روبرو شده بود.(2)
مارکس در نامهای به انگلس در مه 1873 نوشت: «من مجموعه ای از اطلاعات جمع آوری شده را بهطور خصوصی برای مور فرستادم ولی او فکر می کند که این پرسش پاسخ ندارد و یا حداقل در پیوند با بخشهای زیادی که واقعیتها دربارهیشان باید هنوز به دست آید موقتاً غیر قابلحل است. موضوع از این قرار است. میدانی جداولی که درآن قیمتها به صورت درصد آمده است رشدشان در سال را به دست دادهام که نشان میدهم کاهش و افزایششان زیگزاگی اتفاق افتاده است. در موارد مکرر در بررسی بحران کوشیدم این “بالا و پایین رفتنها” را بهعنوان نمودار فرضی محاسبه کنم و فکر میکردم (و حتی الان هنوز فکر میکنم که اگر شواهد آماری کافی باشد چنین کاری ممکن است) که به زبان ریاضی از آن قانون مهمی در پیوند با بحران نتیجه بگیریم. مور همانطور که پیشتر گفتم معتقد است که این مسئله غیر قابلحل است و به همین دلیل فعلاً آن را رها کردهام.»(3)
در سالهای بعد مارکس بر بررسی نقش اعتبارات در بحران و این که چهگونه به بحرانهای منظم تولید متصل است، تمرکز کرد. بخش عمده ای از این تحقیقات از یادداشتهای مارکس در پروژهی مگا تازگیها به انگلیسی منتشر شده است.
کشف اقتصادی بزرگ مارکس در دههی 1850 و سهم اساسیاش در اقتصاد سیاسی این بود که شیوهی تولید سرمایهداری چهگونه از کار بشر ارزش را بیرون میکشد. کمونیسم اولیه هیچ مفهومی از بهرهکشی نداشت چون همهی تولیدات بهطور اشتراکی و با کار اشتراکی صورت گرفته و بهطور اشتراکی توزیع میشد. علاوه برنیازهای اساسی هیچ مازادی نبود چون سطح و بازدهی کار بسیار پایین بود. درواقع این کمونیسمی بر اساس ضرورت بود. ولی با توسعهی تکنولوژی و افزایش بازدهی کشاورزی و پرورش حیوانات مازادی علاوه بر نیازهای اساسی پدیدار شد و با این مازاد فرصتی هم پیش آمد تا نخبگان با سلاح، با جادوگریهای مذهبی و یا با مهارت، مازاد را کنترل کنند.
در جوامع عهد باستان بردهداری، قرون وسطای فئودالی اروپا و امپراتوریهای بوروکراتیک آسیایی کار مازاد به مالکیت نخبگان (یا طبقات حاکم) درآمد.
تاریخ جوامع بشری همیشه تاریخ بهرهکشی و کنترل کار مازاد و مبارزهی طبقاتی برسر آن بوده است. ولی در شیوههای تولید قبل از سرمایهداری کار مازاد آشکار و قابل رؤیت بود. در اقتصادهای بردهداری، نخبگان مالکان کار بشر بودند که بدون محدودیت خدمات ارایه میدادند. در اقتصاد فئودالی سرفها در ساعات و یا روزهای مشخصی از زندگی خود برای مالک کار میکردند و خدمت ارایه میدادند. ولی در اقتصاد سرمایهداری، این گونه به نظر میرسید که نیروی کار بشر با مزد بهطور آزاد و برابر مبادله میشود.
ولی مارکس نشان داد که این ادعا بیپایه است. مازاد کار همچنان بدون پرداخت بیرون کشیده میشود چون به کارگران برای برآوردن نیازهایشان مزدی پرداخت میشود ولی آنها بر اساس قرارداد برای ساعات طولانیتری به نسبت قدرت خریدی که در مزد پرداختی به آنها مستتر است، کار میکنند. کار مازاد در اقتصادی که همهی محصولات نیروی کار از جمله خود نیروی کار بهعنوان کالا در بازار خرید و فروش میشود به صورت ارزش مازاد درمیآید.
اقتصاددانان کلاسیک متوجه شده بودند که مناسبتر است «ارزش» در تولید کالاها و خدمات با زمان کار اندازهگیری شود. ولی متوجه نبودند که این شکلی پوشیده از بهرهکشی است که نه فقط ارزش که ارزش مازاد هم تولید میکند. همان طور که انگلس در سخنرانی در مراسم خاکسپاری مارکس یادآورشد «مارکس همچنین قانون ویژه ای که برحرکت شیوهی تولید سرمایهداری امروزین و جامعهی بورژوایی که این شیوهی تولید ایجاد کرده، حاکم است را کشف کرد. کشف ارزش اضافی بهناگهان مشکل را آشکار ساخت درحالی که در کوشش برای حل آن همه اقتصاددانان بورژوا و حتی منتقدان سوسیالیست انگار در تاریکی کورمال کورمال حرکت میکردند» مارکس خودش آگاه بود که کشف ارزش اضافی عمدهترین سهمی است که او دارد. در نامه ای به انگلس به هنگام انتشار جلد اول سرمایه مارکس دیدگاه خودش را در زمینهی اقتصاد سیاسی توصیف کرد: «بهترین نکته دربارهی کارهای من این است که، (1) این واقعیت که از همان فصل اول ـ که همه زیرکی واقعیتها برآن مبناست ـ من طبیعت دوگانه کار را نشان می دهم، که از یک سو به صورت ارزش مصرفی بیان میشود واز سوی دیگر به صورت ارزش مبادله و (2) ارزش اضافی را مستقل از تجسماش به صورت سود، بهره، رانت زمین و غیره بررسی میکند»
مارکس دستهبندیهای متعدد ارزش اضافی را دریادداشتهای گروندریسه در1858 ارایه داده است. او اشاره میکند که دستهبندی ارزش اضافی در نوشتههای اقتصاددانان بورژوا غایب بود و ادامه داد «اگر بخواهم دقیق سخن بگویم ارزش اضافی تا جایی که درواقع اساس سود را تشکیل میدهد ولی درضمن در بیان عمومی بهاصطلاح سود هرگز تدوین نشد. برای او ـ ریکاردو ـ تفاوت بین ارزش اضافی و سود وجود ندارد… و سود بهعنوان مقوله ای خود مشتق شده و شیوهی غیررسمی ارزش اضافی فهمیده نشده است»
انگلس در مقدمهای که برکتاب سرمایه نوشت این کشف مارکس را توضیح داد. «مدتها پیش از مارکس، وجود آن بخش از ارزش که اکنون ارزش اضافی مینامیم، اثبات شده بود. و این که از چه چیزی تشکیل شده است، یعنی محصول کار، که به ازای آن، تصاحبکننده، هیچ همارزی را پرداخت نکرده است، به نحو کموبیش روشنی تدوین شده بود. اما تا همین جد پیش رفته بودند. برخی افراد ـ اقتصاددانان کلاسیک بورژوایی ـ عمدتاً نسبتی را کاویدند که در آن، محصول کار بین کارگر و مالک وسایل تولید تقسیم میشد. دیگران ـ سوسیالیستها ـ این تقسیمبندی را ناعادلانه میدانستند و می کوشیدند تا بی عدالتی را با وسایل آرمانشهری از میان بردارند. آنها هر دو اسیر آن دسته از مقولات اقتصادی بودند که به آنها میپرداختند.»
سپس مارکس پدیدار شد «او کیفیت ارزشآفرین کار را بررسی کرد و برای نخستین بار تعیین کرد که چه کاری، چرا و چهگونه ارزش را تشکیل داده است… او با جایگزینی کار با نیروی کار و خاصیت ارزشآفرین آن به یکضرب یکی از مشکلاتی را حل کرد که سبب شد تا مکتب ریکاردویی از هم بپاشد، عدم امکان تطبیق مبادلهی متقابل سرمایه و کار با قانون ریکاردویی تعیین ارزش توسط کار…. مارکس با پژوهش بیشتر خود، دو شکل ارزش اضافی یعنی ارزش اضافی مطلق و نسبی را کشف کرد و در هردو، نقشهای متفاوت، اما تعیینکنندهشان را در تکامل تاریخی تولید سرمایهداری نشان داد. مارکس بر مبنای ارزش اضافی، نظریهی منطقی مزدها را که ما در اختیار داریم، تکامل بخشید و برای نخستین بار عناصر پایهای تاریخ انباشت سرمایهداری را ارایه و گرایش تاریخی آن را نیز توصیف کرد.»
با کشف ارزش اضافی از سوی مارکس او تئوری یا قانون ارزشاش که براساس کار انسان زنده است را تدوین کرد. دیگر قوانین اساسی او دربارهی حرکت سرمایهداری، قانون انباشت، و قانون گرایش نزولی نرخ سود است. در گروندریسه، مارکس جزییات قانون گرایش نزولی نرخ سود را با جزییات توضیح میدهد و میافزاید «این مهمترین قانون اقتصاد سیاسی مدرن است… که با وجود سادگی تاکنون درست درک نشده و از آن مهمتر با آگاهی بیان نشده است». پیآمد این قانون این است که «از نقطهای به بعد، رشد نیروهای مولد به صورت مانعی سر راه سرمایه قرار میگیرد و این به این معناست که مناسبات سرمایه به صورت مانعی برسر راه رشد نیروهای مولد کار درمیآید.» و به این ترتیب، «عدم تطابق روبهرشد نیروهای مولد جامعه برای نیروهای تولیدی موجود به صورت تناقضها، بحرانها و تشنجهای شدید خودرا بیان میکند… بالاترین رشد نیروهای مولد با بیشترین گسترش ثروت موجود با ارزشزدایی از سرمایه، تخفیف موقعیت کارگران، و تضعیف علنی قدرت تعیین کننده او هم زمان میشود». و ادامه میدهد «این فاجعههای تکراری به تکرارشان درمقیاسهای بزرگتر دگرسان میشود و سرانجام به سرنگونی قهرآمیزش میانجامد.»
این سه قانون بهطور تنگاتنگی با یکدیگر مربوط اند و در فصل بعدی به ترتیب به بررسیشان خواهم پرداخت. قوانین ارزش و انباشت درجلد اول سرمایه بررسی شدهاند. ولی قانون مربوط به سود تا زمان انتشار جلد سوم سرمایه در 1894 مطرح نشد. میدانیم که تا مدتها در قرن بیستم گروندریسه هم در دسترس کسی نبود.
این وضعیت باعث گیجسری در صحت قانون سود و ارتباطش با دیگر قوانین شد و حتی این ادعا مطرح شد که انگار مارکس در دههی 1870 به این نتیجه رسید که این قانون غلط است و به همین دلیل آن را کنار گذاشت و حتی گفته میشود که انگلس نمیباید در ویراستاری جلد سوم سرمایه از این قانون سخن میگفت چون با مطرح کردن آن موجب شد که دربارهی اهمیتاش مبالغه شود.
انقلابیون بزرگ مارکسیست که پس ازمرگ مارکس در 1883 عقاید او را دنبال کردهاند هرگز با قانون سود «ارتباطی» برقرارنکردند و حتی امروزهم تنها اقلیتی از اقتصاددانان مارکسیست قبول دارند که این قانون از نظر منطقی درست است و با شواهد هم تأیید میشود و بهعلاوه یک ضرورت حیاتی برای تدوین تئوری بحران در سرمایهداری است. رزا لوکزامبورگ معتقد بود که جلد سوم سرمایه اندکی زیادی « علمی» است و نظریهپردازان بلشویک، لنین و تروتسکی، یا این قانون را نادیده گرفتند و یا همانند بوخارین نقشاش را غیر مهم ارزیابی کردند. درواقع تنها معدودی از مارکسیستها در دههی 1930، بهطور مشخص هنریک کراسمن معتقد بودند که برای درک اقتصاد مارکس این قانون اهمیت اساسی دارد. بعدها در دههی 1970 مارکسیستها این قانون را کنار گذاشته و یا حتی در ردش نوشتند و به عوض تحلیل کینزی را بهکار گرفتند. و حتی در زمانی نزدیکتر به اکنون اقتصاددانان مارکسیست قانون سود مارکس را بهعنوان مرکز ثقل تئوری بحران در سرمایهداری و اساس طبیعت فانی شیوهی تولید سرمایهداری احیا کردند.
به عقیدهی من، مارکس هرگز قوانینی را که در دههی 1850 درلندن تدوین کرده بود کنار نگذاشت. در 1866 مارکس تصمیم گرفت چهار کتاب دربارهی سرمایه بنویسد که قراربود در سه جلد منتشر شود. جلد اول قرار بود در برگیرندهی اولین کتاب او در «فرایند تولید» و دومین کتاب دربارهی «فرایند گردش» باشد. حلد دوم هم «ساختار فرایند بهطور کلی» و جلد سوم «تاریخ تئوری» بود.(4) پس از اتمام کتاب اول، مارکس تصمیم گرفت که آن را بهعنوان جلد اول منتشر کند و میخواست که کتاب دوم و سوم به صورت جلد دوم سرمایه باشد و کتاب چهارم هم به صورت جلد سوم سرمایه باشد.(5) تنها پس از این که انگلس کتاب دوم را بهعنوان جلد دوم و کتاب سوم را بهعنوان جلد سوم سرمایه منتشرکرد این نگاه کنونی که سرمایه به یک دورهی سه جلدی منتشرشده است شکل گرفت.(6)
جدیدترین پژوهشهایی که بر روی نوشتههای مارکس در دهههای 1860 و 1870 انجام گرفت نشان داد که متن ویراستاریشدهی جلد سوم سرمایه به وسیله انگلس متنی صادقانه و منطبق بر اصل دست نوشتههای مارکس است. در جلدسوم سرمایه انگلس قانون سود مارکس در سه فصل عرضه کرده است. بعضی از پژوهشگران ادعا میکنند که انگلس نظر مارکس را تحریف کرده و آن را از صورت مردد به یقین تبدیل کرده است. هرچه که ادعای این پژوهشگران باشد ـ و بحث در اینباره همچنان ادامه دارد ـ ولی هیچ شاهدی وجود ندارد که مارکس این قانون را رها کرده باشد. بهعکس، در نامههای مارکس درطول سالهای 1865 تا 1877 شواهدی متعددی هست که نشان میدهد او از نتایج تئوریک کارهای خود رضایت داشته و نه فقط جلد اول سرمایه که درزمان خودش منتشر شد بلکه حتی مجلدات دوم و سوم و هنوز چاپنشدهی سرمایه، اشکال تکمیل شده و کامل از نظر تئوری هستند. در 31 ژوییه 1865 درنامهای به انگلس نوشت «سه فصل دیگر باقی مانده تا بخش تئوری کامل شود (سه کتاب اول) و البته هنوز کتاب چهارم باقی مانده است ـ تاریخ تئوری ـ نظر به این که همهی مشکلات تئوریک در سه کتاب اول حل شدهاند این کتاب آخر تنها تکرار همان راهحلها به شکل تاریخی است. ولی من نمیتوانم چیزی را برای نشر بفرستم مگر این که کل کتاب تمام شده در جلو چشمانم باشد. هرچه که کمبود نوشتههای من باشد امتیاز نوشتههای من این است که یک تمامیت هنری هستند و این دستاورد هم تنها زمانی ممکن است که من هیچگاه مطلبی را به تمام جلوی چشمانم نباشد برای چاپ و نشر عرضه نمیکنم.»(7)
این نامه نشان میدهد که مارکس حداقل با رضایت خاطر همهی مشکلات تئوریک را که با آنها روبهرو شده بود حل کرده است. او اجازه نخواهد داد جلد اول سرمایه منتشر شود مگر این که کل سرمایه از نظر تئوری تکمیل شده باشد. در نتیجه نشر جلد اول سرمایه در چند سال بعد، شاهد دیگری است که نشان میدهد مارکس کل کتابهای سرمایه را از دیدگاه نظری تکمیل شده میدانسته است. در واقع در 1875 مارکس یک متن 130 صفحهی که بهطور عمده دربارهی نرخ نزولی سود و رابطه بین نرخ ارزش اضافی و نرخ سود بود نوشت. با استفاده از مثالهای متعدد عددی و همچنین محاسبات جبری مارکس تغییرات نرخ سودآوری شکل خاصی از سرمایه را در گذر زمان ردیابی کرد و همچنین نرخ سود دو نوع سرمایه را در دو صنعت متفاوت ولی در یک زمان مشخص با یکدیگر مقایسه کرد. هدفش این بود تا همهی موارد محتمل را فهرست کند با بررسی همزمان تغییراتی که در عوامل واحد و چندگانهی تعیینکننده پیش میآید. بدون تردید مارکس برنامه داشت تا جلد سوم سرمایه را بازنگری کند همانطور که همیشه آن چه را که برای انتشار آماده میکرد بازنگری میکرد. ولی تغییراتی که او در نظر داشت بههیچوجه نشانهی آن نیست که میخواست این قانون را به کنار بگذارد.
پژوهشگران دیگری حتی مدعی شدهاند که مارکس این قانون را بهعنوان نگرشی مفید برای درک بحرانها کنار گذاشته است چون غیر منطقی و نامربوط بود. این به گمان من یک نتیجهگیری بسیار عجیب و غریب است. آیا به واقع مارکس نظرش را از 1868 به بعد به آن صورت که در نامهای به انگلس نوشت تغییر داده است که این قانون «یکی از بزرگترین دستاوردها در گرهگاههای نظری تمامی علم اقتصاد پیشین بود.»
و اگر او بهراستی این قانون را کنار گذاشته باشد، حتماً به انگلس خبر میداد که در 1875 متن 130 صفحهای برای گسترش این قانون نوشته بود. بهعلاوه از 1870 انگلس از منچستر رفته بود و او و مارکس تقریباً هر روز یکدیگر را در لندن ملاقات میکردند و تا نیمههای شب هم مباحث شان ادامه مییافت. خانهی مارکس تنها ده دقیقه راه بود… و از آن گذشته همیشه میخانههای Mother Redcap و Grafton Arms هم در دسترس بود.
مارکس پژوهشگری بود که کم پیش میآمد از کاری که کرده به تمام راضی باشد و این نکته بهخصوص دربارهی نوشتههایش دربارهی اقتصاد صادق است. در 1858 مارکس نوشت که «ریزهکاریهای نهایی» به آهستگی پیش میرود «چون موضوعی که سالها وقت برسر آن صرف کردهای و سالها آن را بررسی کردهای و فکر میکنی که نهایتاً مسئله حل است ولی بهطور مرتب ابعاد تازهتری رو میشود که به نگرانیهای تازهای منجر میشود.»(8) او همچنین متذکر شد که «شیوهی خاص او» با این واقعیت مشخص میشود که «اگر به نوشتهای که چهار هفته پیش تمام کردهام رجوع کنم، آن را ناکافی مییابم و بعد همه را بهطور کامل بازنگری میکنم.»(9) در اشارات پراکندهاش به پروژهای که دربارهی سرمایه در دههی 1870 و 1880 داشت همین ایدهها را پیدا میکنیم. در میانهی 1871، برای مثال مارکس به دانیلسون گفت که او «تصمیم گرفت که یک بازنگری کامل متن ضروری است»(10) و ده سال بعد او اشاره کرد که برنامه دارد همهی کارهای خود از جمله جلد اول سرمایه را بازنگری کند.(11)
تفکر مارکس دایماً در حال تکامل بود او همیشه ذهن بازی داشت و دائما در جستجو بود. انگلس یک بار اشاره کرد «من بهجد درپیوند یا یک یا دو عبارت در نامهی اخیرت دارم شک میکنم که باز به یک نقطه عطف پیشبینی نشده رسیدهای که همه چیز را برای مدت نامحدود به عقب میاندازد.»(12) در نتیجهی بررسی متون پیشین، پیشنویسهای مارکس که برای نشر نبود برای درک این که تفکر مارکس چهگونه در گذر سالها متحول شد ضروری است.
واقعیت دارد که انگلس بهعنوان ویراستار تغییرات مهمی درنوشتههای مارکس دربارهی این قانون در جلد سوم سرمایه داد. او این مباحث را به سه فصل تقسیم کرد، فصول 13-15، فصل 13 دربارهی خود قانون بود، و فصل 14 هم به عوامل بر روی هم تأثیرگذار پرداخت و فصل 15 صرف بررسی تضادهای درونی شد. دراین کار، انگلس بخشی از متن را دربارهی «خلاصه قانون» در فصل 13 آورد ولی در پیشنویس مارکس این متن بعد از عوامل بر روی هم تأثیرگذار در فصل 14 آمده است. به این ترتیب، انگلس به این صورت این متن را ویراستاری کرد که انگار مارکس بین بررسی تمایلات ضد و نقیض توازنی برقرار کرده است در حالی که نظم اولیه در پیشنویسهای مارکس این بود که پس از بررسی عوامل روی هم تأثیر گذار مارکس براین قانون تأکید میکند. در نتیجه همان طور که سیگل متذکر شد «انگلس کاری کرد که اعتماد مارکس به عملکرد واقعی قانون سود ضعیفتر از آن چیزی است که درپیش نویسهای مارکس بود.»(13) فرد موزلی اخیراً ترجمهی تازهای از چهار پیشنویس مارکس برای جلد سوم سرمایه بهوسیلهی رگینا راث منتشر کرده است که قانون مارکس دربارهی سود بررسی میشود و نشان میدهد که آن پیشنویسها چهگونه بهوسیلهی انگلس ویراستاری شده است.(14) موزلی نشان میدهد که این انگلس «نفرین شده» چه کار درخشانی در تفسیر پیشنویسهای مارکس ارایه داده و هیچ گونه تحریفی هم صورت نگرفته است. او ادامه که «میتوان حدس زد که مداخلهی انگلس بر این اساس صورت گرفت تا بیانیهی مارکس اندکی صریحتر بشود و در نتیجه برای مباحث سیاسی و اجتماعی حاضر مفیدتر باشد، برای نمونه در فصل سوم، دربارهی گرایش نزولی نرخ سود.(15)
پس اجازه بدهید در فصل بعد به بررسی این سه قانون مارکس بپردازیم.
یادداشتها
1 Rolf Hecker, https://www.google.co.uk/search?q=hecker+on+1857+crisis&oq=hecker+on+1857+crisis&aqs=chrome
2 Michael Kraetke, http://www.academia.edu/8700235/Marx_theory_or_theories_of_crisis
- Marx-Engels, Works, Vol.33, Berlin, 1966, p.82
- Marx to Louis Kuglemann, 13 October 1866.
- Marx to Sigfrid Meyer, 30 April 1867.
(6) کارل کائوتسکی با ارائهی تئوریهای ارزش اضافی بهعنوان موضوعاتی از کتاب و مجلد چهارم سرمایه (1910-1905) از این تقسیمبندی استفاده کرده است.
- Marx 1987, p. 173.
- Marx to Sigfrid Lassalle, 22 February 1858.
- Marx to Ferdinand Lassalle, 28 April 1862.
- Marx to Nikolaii Franzevich Danielson, 13 June 1871.
- 10. Marx to Nikolaii Franzevich Danielson, 13 December 1881.
- Engels to Marx, 7 August 1865.
- Seigel, p 339 and note 26.
- Ricardo.ecn.wfu.edu/~cottrell/ope/archive/0406/att-0306/01-INTRO.DOC
(15) «معنای این سخن این نیست که انگلس هیچگاه مارکس را بد تفسیر نکرده است. بهطور آشکاری در بخش سوم ـ گرایش نزولی نرخ سود ـ اضافه میکند «در واقعیت همانگونه که مشاهده کرده ایم، نرخ سود دردراز مدت کاهش خواهد یافت (مارکس 1981. ص 337) (ترجمه ویراستاری شده است). حتی اگر مارکس به این باور داشت، او به این تمایل باور دارد نه بهعنوان یک قانون درازمدت بلکه مرتبط با ادوار رونق و رکود همان طور که در پاراگراف آخر فصل سوم پیش نویسها آمد» در ا. کالینیکوس، انتقاد ناتمام ولی بی نظیر مارکس از اقتصاد سیاسی، علم و جامعه، ژانویه 2018.
یادآوری مترجم: متاسفانه این پانویس ناکامل است و به نظر می رسد بهطور کامل ارایه نشده است. پس از «پیشنویسها آمد» میخوانیم که «انگلس به اشتباه» ولی بقیهاش روشن نیست. ا.س.
این طرز فکرانگلس و یا اگر از مارکس هم باشد، بسیار غلط است و بنظر من اصلا هیچ دلیل علمی ای برای آن وجود ندارد، درباره بحرانهای ادواری میخوانیم:
«این فاجعههای تکراری به تکرارشان درمقیاسهای بزرگ تر دگرسان میشود و سرانجام به سرنگونی قهرآمیزش میانجامد.»
اقتصاد سرمایه داری میتواند همیشه با ادوار رونق و رکود توام باشد، حتی بحرانهای اجتماعی از آن بوجود بیاید، اما هرگز سرنگون نشود، چون طبقه حاکم و دولت ممکن است بتوانند وضعیت را بطرق مختلف (سیاستگذاری های مختلف اقتصادی، شستشوی مغری توده ها، جنگ و سرکوب و رفرم) مهار کنند. فراموش نکنیم که خود سرمایه دارها میدانند که استثمار می کنند و روابط سرمایه داری بحران آفرین است در غیر اینصورت دولت درست نمیکردند و آنرا تکامل نمیدادند. سرنگونی سرمایه داری تنها توسط اراده و آگاهی بردگان مزدی ممکن است و چیزی خود بخودی و محصول بحران اقتصاد سرمایه داری نیست. خود بردگان مزدی میتوانند اقتصاد سرمایه داری را به بحران بکشند چون نرخ ارزش اضافی به درجه آگاهی طبقه کارگر هم بستگی دارد. البته برعکس آنهم صادق است.
آیا بحرانها و تناقضات اقتصاد سرمایه داری به آگاهی کمونیستی بردگان مزدی منجر می شود؟ چنین تضمینی وجود ندارد. اگر چنین آگاهی ی شکل بگیرد و جهانی شود فقط محصول کار و کوشش بردگان مزدی کمونیست شده است، این مسئله اتوماتیک نیست و فقط محصول کار است.
برای اینکه بگوئیم بحران اقتصادی به آگاهی کمونیستی منجر می شود باید نشان بدهیم که روند علمی تبدیل بحران اقتصادی به آگاهی کمونیستی و روحیه ضد سرمایه داری بردگان مزدی چیست و چطور رفرمیستی و فقط برای رفع کمبودهای زودگذر نیست. چطور این آگاهی علیه خرافات و نوکر صفتی و انواع و اقسام ایده های جاهلانه ای که تبلیغ و ترویج می شود، شکل میگیرد؟ خوب است که مقاله میگوید که مارکس تا صبح ساعت چهار کار میکرد. چطور قرار است که بردگان مزدی جهان بدون کار و زحمت و فکر کردن آگاه شوند آنهم خود بخودی و بخاطر بحرانهای اقتصادی! اگر چنین چیزی ممکن است، باید آنرا بطور علمی توضیح داد، نمی شود از یک قانون کلی یک نتیجه مردم پسند گرفت طوربکه بطور مستقیم ربطی به آن قانون علمی ندارد.
تکمیل بحث بالا،
ابتدا اینطور بنظر می آید که اقتصاددانان سرمایه دار و خود سرمایه داران از سرمایه داری چیزی نمیدانند و میخواهند بیکاری و تورم را پائین نگه دارند اما نمیتوانند. اما چنین چیزی نیست. برعکس، سرمایه داران اصلی بخوبی بر اقتصاد مسلط هستند و چنین هدفی ندارند. هدف اصلی سیاستهای اقتصادی سرمایه داری جهانی، نگه داشتن تعادل وضع استثماری موجود است. سرمایه داران اصلی ، یعنی سرمایه داران انحصاری، در حقیقت بانک داران بزرگ جهان هستند و تمام صنایع و تجارت از طریق سهام به آنها تعلق دارد. فعالیت قشر کوچک و متوسط سرمایه دارفقط بخش کوچکی از کل اقتصاد جهان است. آنها تاثیری در روند اقتصاد ملی و گلوبال ندارند و از طریق سپرده های بانکی و سیستم مالیاتی تحت نظارت و کنترل سرمایه داران اصلی قرار دارند. سرمایه داران مالی صاحب دولت نیز هستند و از طریق آن نقشی تعیین کننده در سیاستگذاری های اقتصادی در زمینه های اقتصاد کلان دارند. همانها که اقتصاد کینزی و دولت رفاه بعد از جنگ جهانی دوم را علیه سیستم اقتصاد سرمایه داری دولتی رقیب شان (شوروی و چین) ابداع کردند و سازمان دادند، همانهائی هستند که اقتصاد نولیبرالی را بعد از سالهای هفتاد قرموله تر کرده و به اجرا گذاشتند. در اولی، یعنی اقتصاد کینزی و اقتصاد رفاه، سیاست اصلی جلوگیری از اشاعه سیستم سرمایه داری دولتی تحت نام فریبنده کمونیسم (کمونیسم دولتی) بود. در دومی، اقتصاد نئولیبرالی، برای تضمین تسلط جهانی بر بیلیونها برده مزدی دیگر و جلوگیری از ضدیت موثر با نظام بردگی مزدی به اجرا درآمد. خصوصیت کلی سرمایه داری جهانی در هر دو سیستم (دولت رفاه و نولیبرالی) و نه سرمایه داری دولتی مارکسیستی (یردگی مزدی دولتی) که از بین رفت، اینهاست:
1 – سرمایه داری اصلی در واقع توسط صاحبان سرمایه مالی مدیریت می شود و عملکرد عملی اش در تولید و توزیع از طریق بازار سهام مدیریت می شود. بخشی کوچک از بازارهای سهام به تولید و تجارت تبدیل می شود اما کافی است و حتی وسیله چاپیدن موجودی های سرمایه داران کوچکتر هستند.
2 – دولت ها در انتها متعلق به سرمایه داران مالی هستند، چه دموکراتیک و چه غیر دموکراتیک و آنها مجبورند به سیاستها و نیت های آنها تن بدهند و یا به طرق گوناگون باید از بین بروند.
3 – تمام رسانه ها و آموزش و پرورش و هنرکشورهای بزرگ سرمایه داری در دست دولت آنها و یا تحت کنترل و رگولیزاسیون آنها قرار دارد.
4 – بخش عظیمی از تولید (اختصاص منابع تولید) اجتماعی میلیتاریزه است و به بخش پلیس، ارتش، سازمانهای جاسوسی و سازمانهای تبه کاری (مواد مخدر و روسپی گری و آدم دزدی) اختصاص داده می شود. چطور تشکلات افراطی رادیکال (چپ و راست) از بین برده می شوند اما مافیائی ها و گانگسترها در جامعه حضور دائم دارند!
4 – اتحادیه های کارگری یا وجود ندارند و یا از بین رفته اند و یا خود فروش و نوکر هستند. اتحادیه هائی که برنامه کار ضد سرمایه داری دارند بسیار ضعیف اند و تاثیری بر سیر وقایع اجتماعی ندارند.
این وضعیت سرمایه داری جهانی در دوران ماست. در این وضعیت، فعالیت برای بوجود آوردن دموکراسی بیشتر و بوجود آوردن دولت رفاه، انقلابی بنظر می آید، اما چنین نیست. در حقیقت چنین نگرشی بازگشت به دوران بعد از جنگ دوم تا عروج نولیبرالیسم است. وضعیت جامعه تحت نولیبرالیسم در حقیقت همان وضعیت قبل از جنگ جهانی دوم بوده با این تفاوت که دستگاهای کنترل اقتصاد و اجتماع بسیار آبدیده و ورزیده شده اند و جنبشهای کارگری و کمونیستی از تاثیر گذاری افتاده اند. امروز دیگر بسیار روشن است که آنچه که موجب انقلاب واقعی (آزادی از قید بردگی مزدی) می شود ، تغییر و تحولات اقتصادی درونی سرمایه داری نیست، بلکه اشاعه آگاهی ضد سرمایه داری (نظام بردگی مزدی) و درک ضرورت الغای این نظام بردگی مزدی ست. این قضایا نهایت اهمیت را دارند و باید جای نظریه های دولتگرائی چپ که در نهایت در خدمت نادیده گرفتن این قضایا قرار میگرند، خوب درک شوند :
1 -به عنوان دریافت کننده مزد، برده هستیم، یعنی وقتی کار میکنیم ساعاتی از صرف نیروی کارمان را بطور رایگان در خدمت کارفرا قرار میدهیم. برای همین ما برده مزدی هستیم.
2- بعنوان دریافت کننده مزد، از سیستم سلسله مراتبی کار راه نجاتی نداریم. در سیستم مزدی مجبوریم اطاعت کنیم ، مگر اینکه سیستم مزدی را از بین ببریم.
3 – نیروی کاری که بصورت رادیگان در اختیار کارفرما قرار میدهیم، سود بنگاه است.
4 – عیش و نوش سرمایه داران و همینطور سرکوب و شستشوی مغزی ما از نیروی کاری که بطور رایگان در اختیار کارفرما قرار میدهیم منشاء می شود.
6 – بعلل فوق، ناآگاهی ما و یا عدم توانائی ما در از بین بردن نظام بردگی مزدی در حقیقت عامل اصلی اسارت ماست.