رابرت آلبریتون [۱] برای موضوع رابطهی بین هستیشناسی سرمایه با شناختشناسی آن اهمیت زیادی قائل است. در وهلهی نخست در بالاترین سطح تجرید، شناخت عمیقترین و اصلیترین ساختارهای سرمایه و پردازش مفاهیم مناسب با آن یا به عبارتی نظریهپردازی منطق سرمایه از نظر او بسیار مهم است. جایگاه نظریهپردازی مانند مارکس در همین راستا اهمیت مییابد. اگر هنوز امکان نظریهپردازی دربارهی عینیت را قبول داشته باشیم و بپذیریم که شناخت واقعیت عینی ممکن است، در این صورت باید به بحث پیرامون جایگاه نظریهپرداز و رابطهی او با این عینیت بپردازیم.
به عبارت دیگر، در بستر این بحث باید پرسید که مارکس چهگونه توانست منطق سرمایه را بشناسد و دربارهی آن نظریهپردازی کند؟ به نظر میآید برای ساده شدن بحث ابتدا باید به وضعیت تاریخی ـ اجتماعی ـ فکری مارکس به مثابه نخستین نظریهپرداز منطق سرمایه توجه کرد. مارکس در جایگاهی قرار داشت که از سویی امکان مطالعهی تجربی ــ علمی واقعیت مادی و رشد و تکامل و بلوغ تاریخی آن (ابژهی واقعی به بیان آلتوسر یا ابژهی پایدار علم به بیان باسکار، در اینجا یعنی سرمایهداری لیبرالی قرن نوزدهم) را داشت، و از سوی دیگر وارث نظریههای متفاوت ایدئولوژیک ــ علمی بود که به لحاظ اجتماعی در زمینهی اقتصاد سیاسی سرمایهداری پیشتر به آن پرداخته بودند (ابژههای شناخت به بیان آلتوسر یا ابژههای موقتی علم به بیان باسکار). مارکس با روش دیالکتیکی هگل در علم منطق نیز آشنا بود که برای فهم مهمترین مضمون عصر مدرن (سرمایه) اهمیت قاطعی داشت و بدون آن گسست از نظریههای پیشین دشوار بود. او همچنین شاهد مبارزات جدّی سیاسی ــ طبقاتی دوران خود بود و به دلیل روش عمیقاً دیالکتیکیاش در برخورد به سرمایهداری، و اتخاذ موضعی انتقادی ــ پرولتری در میانهی جدالهای اجتماعی قادر شد نظریهای از اقتصاد سیاسی سرمایهداری را به وجود آورد که علاوه بر خصوصیت علمی و ابژکتیوش، عناصر جدی آرمانی ـ اخلاقی و هنجاری نیز دارد.
مارکس بهویژه با داشتن این دو خصوصیت یعنی روش دیالکتیکی رشدیافته برای قالبگرفتن انبوه مفاهیم و مقولات اقتصاد سیاسی سرمایهداری که روابط درونی میان مقولات گوناگون ارزش را از یک سو و وارونگی هستیشناختی ناشی از چیرگی منطق سرمایه بر جامعهی انسانی را از سوی دیگر نشان میدهد، و موضع پرولتری خود را از دیگر نظریهپردازان اقتصاد سیاسی سرمایهداری متمایز میکند. این تمایز خود را در گسست رادیکال مارکس از نظریههای پیشین و نیز روش شرح و عرضهداشت نظریههایش نشان میدهد.
به این ترتیب نظریهی شناختشناسی مارکس نه تنها نسخهی دیگری از نظریهی شناخت بازتابی یا تناظر یک به یک بین ابژهی از پیش معلوم شناخت و سوژهی منفرد شناسا (امپریسیسم و پوزیتیویسم) یا شناختِ به لحاظ اجتماعی پردازششده (به این موضوع در اینجا نخواهم پرداخت) نیست، بلکه چنین نظریههایی را نیز رد میکند. به نظر آلبریتون در این بحث توجه به انتقاد آلتوسر از نظریهی شناختِ بازتابی بسیار مهم است. آلبریتون میگوید:
«آلتوسر علیه شناخت بهمثابه فرایندی تجریدی که از رابطهای بین سوژهی دانا و موضوع شناخت از پیش معلوم برآمده باشد، قدرتمندانه استدلال میکند. به اعتقاد او چنین الگویی موجب ایجاد افسانههای شناخت بازتابی میشود، به این معنا که گویا سوژهی دانا [بیواسطه] در تلاش برای نسخهبرداری از موضوع شناخت است.» (آلبریتون ۱۹۹۹)
آلتوسر معتقد است که برای گسست از چنین پارادایمی باید فرایند شناخت را نوعی فرایند تولید تلقی کرد که نقطهی آغاز آن تجریدهای ایدئولوژیک و نقطهی انتهای آن شناخت است.
«به نظر آلتوسر … شناخت فرآیندی نیست که با حواس یا دریافتهای بیواسطه شروع و به تجرید ختم شود. از نظر آلتوسر کسب شناخت بهواسطهی نوعی فرایند تولید میسر میشود که آغازگاه آن مفاهیم مجرد است… ظهور یک علم هنگامی ممکن است که فعالیت نظری تعیینکنندهای به نوعی گسست معرفتی با ایدئولوژیهای “علمی” پیشین بیانجامد. ابژهی شناختی که علم جدید تولید میکند به جهاتی شایستهی ابژهی واقعی (یا دستکم دارای شایستگی بیشتری نسبت به آن) است.» (آلبریتون ۱۹۹۹)
به نظر آلبریتون کاربرد استعارهی “تولید” در اینجا درواقع به معنای انکار نظریهی شناخت بازتابی است که مطابق آن سوژهی دانا مستقیماً خصوصیات ابژهی واقعی را در نظریه وارد میکند. آلبریتون در عین حال انتقادی را نیز متوجه استعارهی قدرتمند “تولید شناخت” نزد آلتوسر میکند، چرا که به نظر میرسد آلتوسر به فرایند دیالکتیکی شناخت که ناشی از دخالت واقعیت عینی در شکلگیری نظریهی علمی است بیتوجه است. اما از سوی دیگر، آلبریتون با آلتوسر و گفتهی او مبنی بر این که «ساختارهایی وجود دارند که توأمان تکامل ابژه و تکامل آن فعالیت نظری را هدایت میکنند که به تولید شناخت میانجامند» (۱۹۶۹، صص. ۹-۱۹۸ برگرفته از آلبریتون ۱۹۹۹)، موافق است. به نظر آلبریتون این ساختارها همان سازوکارهای منطق سرمایه هستند که آلتوسر به دلیل “خوانش صرفاً فلسفی” خود از سرمایه به آنها توجه زیادی نشان نمیدهد.
اما برای درک این گفتوگوی انتقادی شاید بهتر باشد که ابتدا بپرسیم اصولاً ظهور علم اجتماعی به طور کلی و نظریهپردازی به معنای اخص کلمه در حیطهی اقتصاد (سیاسی) چه هنگامی ممکن میشود؟
زون رتل[۲] در کتاب خود با عنوان کار دستی و کار فکری ، آغاز مبادلات نظاممند در اوایل تکوین نطفههای سرمایهداری را مبنای ظهور علوم طبیعی گوناگون بهویژه علم فیزیک و تجریدهایش و همچنین مهمترین شاخهی علوم اجتماعی یعنی اقتصاد سیاسی سرمایهداری میداند. به نظر او مبادلات نظاممند موجب چشمپوشی از تفاوتهای کیفی بین اشیا میشود زیرا ارزش در شکل پول باعث یکسانی همه چیز در قالبهای کمّی میشود و در نتیجه ارزش مبادله به معنای واقعی کلمه بر ارزش مصرفی برتری مییابد، یعنی همان چیزی که به نام “تجرید واقعی” شناخته میشود. آلبریتون با پرهیز از ذاتگرایی تلویحی در این مدعای رتل بحث خود را به حیطهی اقتصاد سیاسی سرمایهداری محدود میکند. او بر این نظر است که مقولات اقتصادی اصلی و اولیه همچون “کالا” و “پول” هر دو ریشه در اعماق تاریخ جوامع بشری دارند، و از سادهترین دادوستدهای فعالیت اقتصادی برآمدهاند. آنها مهر قرنها فعالیت دادوستدگرانه را بر خود دارند. چون در این قبیل دادوستدها خریدار و فروشنده آزادانه وارد معاملهی اجناس خود میشدند و هر خرید و فروشی امری تصادفی تلقی میشد، در نتیجه لازم نبود نظریهای برای ایجاد ارتباطات درونی بین آنها و کشف قانونمندیهای تنظیمکنندهشان مطرح شود. هنگامی که در اثر رشد و تکامل روابط بههمپیوستهی بازارهای یکپارچه، دادوستدهای پیشتر مستقل به هم مربوط میشوند و سازوکارهای بازار موجب ایجاد قیمتهایی در مقیاس اجتماعی و همچنین ایجاد صدمات جدی و نیز آشفتگیهای بسیار میشوند، نیاز به نظریهی (اقتصادی) حس میشود. به بیان دیگر در جامعهی پیشاسرمایهداری نمیتوان از ارزش و مبادله تحت حاکمیت قانون ارزش مبتنی بر کار سخن گفت؛ زیرا چنین جامعهای فاقد سازوکارهایی برای پیدایش و اعمال این قانون است.
فرمول کسب پول بیشتر از پول اولیهای که به گردش انداخته شده است، از دیرباز در محیطهای تجاری و ربایی شناخته شده بود. مفاهیمی همچون “پول”، “قیمت” و “سود” در جوامع پیشاسرمایهداری شناخته شده بودند و کارکردهای محدود و محلی ایفا میکردند. وجود این فعالیتهای اقتصادی و چنین مفاهیمی در جوامع پیشین نیاز به پردازش نظریههای منسجم اجتماعی را برای توضیح پدیدههای یادشده ایجاد نمیکرد. همانطور که مارکس درجلد یکم سرمایه در بارهی ارسطو و نظراتش پیرامون مقایسهی تختخواب و خانه بحث میکند باید قرنها میگذشت تا با پیدایش و رشد مناسبات سرمایهداری امکان آن پدید میآمد تا به معضل نظری ارسطو پاسخ داد. تنها با رشد بازارهای وسیع اجتماعی و سازوکارهای همگونکنندهی سرمایهداری است که روابط درونی ضروری بین مفاهیم و مقولههای ارزش بهوجود میآید.
اما چه ارتباطی بین تکوین و پایگیری تدریجی سرمایهداری در تاریخ معاصر و تکوین و تکامل نظریههای اقتصاد سیاسی وجود دارد؟
آلبریتون در واقع نوعی درهمتنیدگی جدی میان تکوین و رشد سرمایهداری و تکامل نظریههای اقتصاد سیاسی میبیند. به نظر او مفاهیم و زبانِ نخستین اقتصاددانان سیاسی تفاوت اندکی با زبان روزمرهی درگیر در دادوستد به منظور خرید ارزانتر و فروش گرانتر اجناس داشت. نظریههای آنها هنوز سخت آغشته به عقل متعارف و درک عامیانه بود. به نظر آلبریتون نظریههای آنها بسیار شبیه نظریههای مرکانتیلیستهای اولیه و البته کمی نظامیافتهتر از نظریههای آنان بود. به این معنا میبینیم که زبان و مفهومسازی برای درک واقعیت عینی جدید در پس آن لنگلنگان در حرکت است و هنوز قدرت فهم سطح نوپدید واقعیت وجود ندارد. به بیان خود مارکس میبینیم که عبارت نمیتواند مضمون را در خود بگنجاند. اما آنچه اهمیت دارد، درک فرایند بلوغ و جدایی زبان نظری در حیطهی اقتصاد سیاسی از زبان خرید و فروش در زندگی روزمره است که به تدریج رشد میکند تا سرانجام با پردازش مفهوم “سرمایه” نزد مارکس، «عبارت مضمون را در خود میگنجاند» و درک نظاممند سرمایهداری بهمثابه پدیدهای نظاممند و دارای عقلانیت خاص خویش ممکن میشود.
پس در آغاز پیدایش سرمایهداری هنوز درک ارتباطات درونی و ضروری بین مقولههای گوناگون ارزش ممکن نبود و این ارتباطات هنوز اموری بیرونی تلقی میشدند و به همین دلیل هم تبیین سود به معنای اخصّ سرمایهدارانهاش ممکن نبود. نظریهها هم فاصلهی انتقادی کمی از دادوستدهای روزانه و زبان آغشته به آنها داشتند و بیشتر به معنای نظمدهی به همان درک عامیانه از روابط درونی کمابیش قابل مشاهده بودند. اما به نظر آلبریتون، درکهای رایج از مقولههای ارزش (مزد، بهره، اجارهبها، قیمت، سود، و نظایر آن) به نحو فزایندهای در توضیح پرسشهایی نظیر اینکه «چرا قیمتها بالا و پایین میروند؟»، «علّت بحران چیست؟»، «خاستگاه سود کجاست؟» و مانند آن در همین فرایند تغییر میکند و به یک معنا مجردتر و «نظریتر» میشوند. به این ترتیب شاهدیم که همراه با رشد و گسترش سرمایهداری زبان نظری هر چه مناسبتری نیز برای درک آن تکامل مییابد.
تحول نظریههای اقتصاد سیاسی به نظریههایی منسجم چهطور انجام شد؟ و تفاوت و گسست نظریهی مارکس با نظریات اقتصادسیاسیدانهای پیشین در چیست؟
با گسترش مناسبات سرمایهداری و رشد بازارهای گستردهی اجتماعی و آغاز چیرگی جدی آن ها بر زندگی اجتماعی، اقتصاددانهای سیاسی تلاش کردند سپهر اقتصادی را چون سپهری جدا از دیگر سپهرهای زندگی اجتماعی تمامیت بخشند و آن را در سطح نظریه یکپارچه سازند. این امر ممکن نبود مگر از طریق درک روابط درونی بین مقولات اصلی زندگی اقتصادی. چنین چیزی به دو راه ممکن بود: یا از طریق تعمیق مفاهیمی که در زندگی روزمره یافت میشدند، یا با ایجاد همزمان مفاهیم جدیدی مانند “ارزش اضافی” یعنی مفاهیمی که در گفتمان اقتصادی روزمره یافت نمیشدند. اقتصاددانهای سیاسی سرمایهداری میتوانستند نوآوریهایی داشته باشند مانند تعمیقبخشیدن به برخی از مفاهیم قبلی و تحقیق کمابیش تفصیلی دربارهی برخی روابط درونی بین مقولهها و خلق مفاهیم جدید. اما مارکس علاوه بر این نوآوریها که موجب دگرگونی عمیق مفاهیم پیشتر پردازششدهای مانند «کالا» و «سرمایه» شد، همزمان روابط درونی و ضروری (دیالکتیکی) بین مقولههای اقتصاد سیاسی را نظاممندانه رشد داد و در ضمن مقولهی جدیدی مانند ارزش اضافی را نیز به نحو دیگری همچون میانجی بین سایر مقولات ارزش درک کرد. به این معنا همانطور که آلتوسر گفته است تجربیات روزانه و عقل متعارف و زبان اقتصادی روزمره میتوانند در حکم مواد خامی برای علم اقتصاد سیاسی تلقی شوند، اما برای پردازش نظریهای علمی گسست با چنین زبانی لازم است تا اقتصاد سیاسی به مثابهی علم تکوین یابد. به این ترتیب به بیان آلبریتون مشاهده میکنیم که مثلاً مفهوم جدیدی مانند «ارزش اضافی»، روابط درونی مقولاتی چون «مزد»، «سود»، «بهره» و «اجارهبها» را سازمان میدهد و تعمیق میبخشد، و در همان حال مفهوم قدیمیتری مانند «کالا» به مثابه «شکل سلولی» منطق کالایی ــ اقتصادی سرمایهداری معنای بسیار عمیق و دقیقی نسبت به درک گذشته از آن مییابد و به عنوان آغازگاه مقولات نظاممند ارزش به کار گرفته میشود. به همین ترتیب مفهوم «سرمایه» نیز در دست مارکس دچار دگرگونی ژرفی میشود:
“مفهوم «سرمایه» در سرمایهی مارکس یک شکل گردشی متناوب، یک رابطهی تولیدی و مجموعهای از روابط توزیعی است که در سازگاری با حرکت نظریه در چارچوب نظریهی سرمایهداری ناب از امری مجرد ــ در ــ فکر به امری انضمامی ــ در ــ فکر حرکت میکند.» (آلبریتون ۱۹۹۹).
به نظر آلبریتون مارکس در مقایسه با دیوید ریکاردو نه فقط پیشرفت عظیمی را دربارهی مفهومپردازی سرمایه به نمایش میگذارد بلکه همچنین با تاکید بر هستیشناسی وارونهی سرمایه (جنبهی فلسفی مفاهیم اقتصاد سیاسی) و خصوصیت شیءشدگی و دگرشیءکنندگی آن گسستی علمی ــ انقلابی از او و دیگران را نیز به نمایش میگذارد. توجه مارکس به پیامدهای بسیار گستردهی اجتماعی ــ سیاسیِ خصوصیت شیءشدگی و شئکنندگی سرمایه و نظریهپردازی سرمایه به مثابهی ارزش خودگستر نشانگر گسست رادیکال او با اقتصاد سیاسی سرمایهداری است. همین توجه عمیق و حساسیت شدید مارکس به هستیشناسی وارونهی سرمایه به او اجازه میدهد تا با آزاد گذاردن دست سرمایه برای نشان دادن ماهیت واقعی خود در سطح نظریه (جامعهی سرمایهداری ناب که در سرمایه به منصهی ظهور میرسد) سرشت ویرانگر و بیتفاوتی مطلق سرمایه به دغدغههای انسانی را نشان دهد. پس «ذهن عمیقاً دیالکتیکی مارکس که حقیقتاً او را قادر میکرد تا در عینیت سرمایه نفوذ کند و موضع پرولتریاش که موجب ایجاد فاصلهی انتقادی او از این عینیت میشد» (آلبریتون ۱۹۹۹) به مارکس کمک میکند تا گسستاش از سنت اقتصاد سیاسی پیشین و بناگذاردن علمی جدید ممکن شود.
چهگونه میتوان در اینجا بحث آلتوسر را دربارهی وجود ساختارهایی درک کرد که توأمان تکامل ابژه و تکامل آن فعالیت نظری را هدایت میکنند که به تولید شناخت میانجامد؟
به نظر آلبریتون چنین ساختارهای هدایتکنندهای در مورد سرمایهداری همان ساختارهای عمیق سرمایه یا منطق درونی سرمایه است. بنا به نظر آلبریتون دیالکتیکی بین خودمجردکنندگی سرمایه و نظریهپردازی مجرد آن وجود دارد. زیرا
«در یک معنا خود واقعیت اجتماعی است که مجردتر میشود چه منطق سرمایه “دیوارهای چین” متکی بر محلیگرایی و جزییگرایی را درهم میشکند، به گونهای که بازارها پیوسته غیرشخصی و ابژکتیو میشوند و در نتیجه به تصویر نظری آرمانیشان چون نظامهای بسته و خودتنظیمگر نزدیک میشوند.» (آلبریتون ۱۹۹۹).
به این ترتیب فعالیت نظری از تجرید واقعی کمک میگیرد که برساختهی سازوکارهای سرمایه است.
اما از سوی دیگر باید توجه کرد که با اینکه تجریدهای نظری از تجریدهای واقعی کمک میگیرند اما تجریدهای واقعی هم توسط انواع نظری آنها پشتیبانی میشوند، یعنی مثلاً سیاستهای لیبرالی و نولیبرالی در زمینهی اقتصادی به استحکام و تقویت و تعمیق منطق سرمایه منجر میشوند.[۳]
به این ترتیب، مشاهده میشود که همینکه فعالیتهای اقتصادی سرمایهدارانه در شکل قانون ارزش به نوعی استقلال نسبی در برابر اجتماع انسانی دست مییابند، بهمثابه ارزش خودگستر از سویی به رشد و گسترش بیشتر مناسبات سرمایهداری و کالاییشدن سپهرهای پیشتر غیرکالاییِ زندگی اجتماعی میانجامند (پس این ساختارها تکامل ابژه را هدایت میکنند) و از سوی دیگر فعالیت نظری متناظر با این وضعیت را هم هدایت میکنند (اساس کار اقتصاددانان سیاسی اولیه هم حتی بر مفاهیم مجردی بنا شده بود که زاییدهی فرایندهای مبادلهی واقعی و تجریدهای واقعی بودند). اما باید توجه کرد که فرایند خودمجردکنندگی سرمایه در تاریخ هرگز خود را در هیچ جامعهی تاریخاً سرمایهداری در سطح عقل متعارف تکمیل نمیکند بلکه تنها در سطح نظریهی سرمایهداری ناب تکمیل میشود همان چیزی که مارکس با کمک گرفتن از ساختارهای عمیق خود ابژهی واقعی سنگ بنای آن را گذاشت.
به این ترتیب ابژهی واقعی با تکامل خود هر چه بیشتر یکدست، یکپارچه، نظاممند و جهانی میشود و با حاکمیت قانون ارزش بر بازار جهانی هر چه بیشتر به امری مجرد تبدیل میشود. این ابژه که به ناهمگونیها و تفاوتهای واقعی بیتفاوت است، همهی جهان را بههم میپیوندد و به این شکل قابلیت نظریهپردازی خود را در شکل مجرد ممکن میکند. به نظر آلبریتون میتوان گفت که سرمایه با نمایش بخش بزرگی از منطق خود در تاریخ (دستکم تا دههی ۱۸۷۰) بر فعالیت نظری کسانی تاثیر میگذارد که در پرتو تجریدهای آن تجریدهایی به منظور درک آن ایجاد میکنند، و به این ترتیب خود را در سطح نظریه باز هم مجردتر میکند (منظور همان نظام بسته یا نظریهی جامعهی سرمایهداری ناب است). توضیحات بالا نشان میدهد که به نظر آلبریتون اگر چه رشد و تکامل فزایندهی سرمایهداری در تاریخ به شناخت این نظام کمک میکند اما نظریهپردازی منطق آن مستقیماً از دل این تاریخ قابل استنتاج نیست، بلکه این منطق فقط بهواسطهی پردازش نظریه قابل درک است. دیالکتیک سرمایه و نظریه را میتوان به بیان آلبریتون چنین فرموله کرد:
منطق سرمایه… نقش مهمی در تکامل تاریخ مدرن ایفا میکند، و از آنجا که این منطق در تاریخ فعالانه عمل میکند درک آن به نحوی نظری ممکن است” (آلبریتون ۱۹۹۹).
به این ترتیب روشن است که استعارهی “تولید” نزد آلتوسر میتواند گمراهکننده باشد مگر این که آن را به این معنا درک کنیم که تولیدِ ابژهی شناخت (جامعهی سرمایهداری ناب در نظریهی مارکسی یا انواع و اقسام نظریههای اقتصاد سیاسی سرمایهداری) به میانجی ساختار عمیق ابژهی واقعی (سرمایه) و خودمجردکنندگی آن انجامپذیر است.
نتیجهگیری
در بحث بالا به اختصار رابطهی پرفراز و نشیب بین ابژهی واقعی (سرمایهداری) و ابژهی شناخت (نظریههای گوناگون اقتصاد سیاسی و سرانجام نظریهی مارکس) مورد بررسی قرار گرفت. نکتهی اصلی در این بررسی تاکید بر نوعی بازتابندگی متقابل عینیت و ذهنیت، ابژه و سوژه یا سرمایهداری و نظریهپرداز آن بر یکدیگر بود. نشان داده شد که با یک تناظر یک به یک بین واقعیت عینی و مفاهیم اقتصاد سیاسی سرمایهداری روبرو نیستیم بلکه با رابطهی میانجی شده و بسیار دشوار مواجهیم. دربارهی نقش هدایتکنندهی ساختارهای اصلی سرمایه در تکامل بیشتر ابژه (تعمیق و شدتیابی خودمجردکنندگی آن در نقش قانون ارزش و بازار جهانی) و همچنین تکامل بیشتر نظریه (مجردتر شدن نظریههای اقتصاد سیاسی و بهویژه علم اقتصاد سیاسی مارکسی) سخن گفته شد. در گفتوگویی انتقادی با آلتوسر نکتههای درخشان نظرات او برجسته و در بحث جذب شدند و استعارهی پرقدرت «تولید شناخت» نزد او معنای دیگری یافت.
[۱] Albritton, R. 1999 Dialectics and Deconstruction in Political Economy
[۲] Sohn-Rethel, A. 1978 Intellectual and Manual Labour, A Critique of Epistemology
[۳] برای درک تاثیر سیاستها و توصیههای اقتصاددانان بورژوا بر تجریدهای واقعی سرمایه و تشدید آنها در زمینهی ایران از جمله نگاه شود به مقالهی محمد مالجو به نام اکثریت در گرو اقلیت در همین سایت.
دیدگاهتان را بنویسید