رابطه میان جامعهشناسی و مارکسیسم همیشه رابطهی همزیستی بوده است. جامعهشناسی کلاسیک اواخر سدهی نوزدهم و اوایل سدهی بیستم دستکم تا حدی یکجور واکنش به مارکسیسم در زمانی بود که سوسیالیسمْ جنبش کارآمد و جذابی در اروپا محسوب میشد. مارکسیسمْ شبحی بود که دورنمای فکری انتهای سدهی نوزدهم را به تسخیر درآورد و قلمرویی را شکل داد که وبر و دورکیم و زیمل و پارهتو عمارتهای نظریِ خلاقانهشان را در همان خاک بنا کردند. انقلاب روسیه مارکسیسم را به مسیرهای کاملاً جدیدی کشانْد و یکبارِ دیگر نظریهی اجتماعی بورژوایی را به واکنش واداشت. وقتی جهان پس از جنگ جهانی دوم به دو بلوک تقسیم شد، جامعهشناسی به حامیِ «جهان آزاد» و نقطهی مقابلِ ایدئولوژیکِ مارکسیسملنینیسم بدل شد. در همین دوره یعنی در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ بود که جامعهشناسی امریکایی از بیشترین فرادستی برخوردار بود، علمی جدید با رسالتی جدید که بساط همهی داروستههای مارکسیسم را جمع میکرد. بعدتر، طغیان جامعه در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ جامعهشناسی را به بحران کشانْد هرچند مسبب احیای مارکسیسم شد. در دههی ۱۹۸۰ جامعهشناسی با وامگیری از مارکسیسم بهبود یافت، درست همانطور که، بنا بر استدلال من، امروزه راه نجات مارکسیسم از افسردگیِ پساکمونیستیاش به وامگیری از جامعهشناسی بستگی خواهد داشت. هر فرزند مارکسیستی از اصالت و استقلالی از آن خویش برخوردار است که به والدین خودش تقلیلپذیر نیست.
از درگیری تا آشتی
سنتزی که تالکوت پارسونز در میانهی سدهی بیستم بر اساس همگرایی مستقل نوشتههای دورکیم و پارهتو و مارشال و وبر از اندیشهی اجتماعی به دست داد در کنارگذاریِ نوشتههای مارکس خیلی مؤثر واقع شد[۱] پارسونز در اواخر عمرش نظریهی مارکسی را به دیدهی فایدهگراییِ ازمُدافتادهای مینگریست که اهمیتش یکسره به سدهی نوزدهم منحصر میشد.[۲] معتقد بود چون مبانی مارکسیستی عمیقاً اشکال دارد، بررسی میراث مارکسیستی هیچ فایدهای ندارد. بدینسان، کارکردگرایی ساختاری، یعنی رمزگذاریِ نظریهی پارسونزی در قالبِ یکجور علم مسیحایی، مارکسیسم را فقط نادیده گرفت، نه فقط نتیجهی محتومش یعنی مارکسیسم شوروی بلکه سایر انواع مارکسیسم را نیز.
صرفنظر از عداوت ایدئولوژیکِ برخاسته از جنگ سرد، شالودهای نظری برای این رویارویی نیز در بین بود: جامعهشناسی پارسونزی، خصوصاً کتاب نظام اجتماعی[۳]، بر خلأ مارکسیسم شوروی متمرکز بود. جامعهشناسی پارسونزی بر «جامعه» در حکم نظامی خودگردان و فراگیر و واجد تعادل حیاتی و خودتعادلبخش تمرکز میکرد، حالآنکه مارکسیسم شوروی در طرح نظریاش دربارهی زیربنا و روبنا هیچ جایی برای «جامعه» باقی نمیگذاشت. ازاینرو هیچ زمینهای برای برخورد این دو وجود نداشت، یکی بیبهره از اقتصاد و دولت و دیگری بیبهره از جامعه.[۴] در طرف امریکایی دیدیم نظریهپردازان «پایان ایدئولوژیْ» قدرت ثباتبخشِ «جامعه» را چون سد دفاعیِ دموکراسی لیبرال ستودند، دقیقاً همانطور که در طرف شوروی دیدیم اقتصاد برنامهریزیشده مدعی رشد بیپایان نیروهای مولد و توزیع عقلانی منابع شد. هر دو طرفْ مخالفان خودشان را داشتند: سی. رایت میلز و برینگتون مور اومانیسم انتقادیشان را با تحلیل طبقاتی درآمیختند حالآنکه مکتب بوداپست و کولاکوفسکی کوشیدند هگل و مارکسِ جوان را بر ضد کمونیسم تمامتخواه بشورانند. در این دوران، یعنی دههی ۱۹۵۰، اینان منادیان آینده اما جریانهای کوچکی در دو اقیانوس تعبد و سرخوشی بودند. هر دو طرف میبایست دچار هراس میشدند، ابتدا جامعهشناسی و سپس مارکسیسم.
درست هنگامی که به نظر میرسید جامعهشناسی نهایتاً مارکسیسم را به گور سپرده است، دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ انتقامجویی کردند. حمله نه از جانب مارکسیسم رو به موتِ شوروی بلکه از جانب جایی بود که اصلاً انتظارش نمیرفت، باری، از خود جامعهشناسی. جنبشهای اجتماعی (جنبشهای آزادی بیان، جنبشهای حقوق مدنی، جنبشهای ضدجنگ) طغیان کردند تا صلح امریکایی را هم در داخل و هم در خارج برهمزنند. جامعهشناسیِ «توافق» را به محاکمه کشاندند و نگاه بیاندازه خوشبینانهی جامعهشناسی به جامعهی امریکایی را زیر سؤال بردند و مارکسیسم پرقوتی را احیا کردند که مجموعههای جدیدی از نظریهها را پیش کشید: نظریههای مانتلی ریویو[۵] دربارهی سرمایهداری انحصاری، نظریههای توسعهنیافتگی، نظریهی انتقادیِ مکتب فرانکفورت، تاریخ اجتماعی انگلیسیِ طبقه، تحلیل سیستمهای آلمانی، و ساختارگراییِ مارکسیسم فرانسوی. درست همانطور که جامعهشناسی هیچ ویژگی ارزشمندی در مارکسیسم نیافته بود، به همین ترتیب اکنون نیر نوبت مارکسیسمِ نونوارشده بود که جامعهشناسی را بدون ملاحظه کنار بگذارد. اتهامی که نظریهی رادیکال و انتقادی وارد میکرد سازشناپذیر بود: اتهام میزد که «توافق» در جامعهشناسی همانقدر «جعلی» بود که در جامعه «توهمی.»
پری اندرسون که آنوقتها مجادلهگری درخشان و سردبیر نیو لفت ریویو[۶] بود حتی گامی فراتر گذاشت.[۷] ناراضی از حمله به دشمن بدون تاختن به دشمنی که در درونْ جا خوش کرده است به پاکسازی خودِ مارکسیسم از همهی آلودگیهای بورژوایی مبادرت کرد. «مارکسیسم غربیِ» هورکهایمر و آدورنو، گرامشی و لوکاچ، سارتر و آلتوسر را سخت به تیغ نقد کشید آنهم به خاطر همنشینیشان با شر و جداافتادگیشان از طبقهی کارگر و نابرخورداریشان از بصیرت انقلابی. اندرسون اصرار میورزید که ما باید به مسیری انقلابی بازگردیم که لئون تروتسکی باب کرده بود. به قراری که جایی دیگر گفتهام، بازبینی نوشتههای تروتسکی دربارهی اتحاد جماهیر شوروی درسهای زیادی در خود دارد که با کمال اندوه دستخوش حوادث جهان سرمایهداری پیشرفته شده است.[۸] تروتسکی با تأمل در جهان روسی و سپس شوروی که مثل کف دست میشناختشان در نادیدهانگاری واقعیت جامعه هم در نظر و هم در عمل از مارکسیسم کلاسیک پیروی کرد. انتقادِ اندرسون از مارکسیسم غربی که در فورانی از خوشبینی انقلابی به رشتهی تحریر درآمده بود تقبیحِ اندیشهی بورژوایی را به اوج رسانْد اما اوجی که چنین تقبیحی از آن فروافتاد. اندرسون مارکسیسم را از همان ابزارهای مفهومی محروم کرده بود که در مواجهه با سقوط کمونیسم و غلبهی بازارهای جهانی نیازشان داشت.[۹]
آلوین گولدنر که بهدرستی فرارسیدن بحرانِ جامعهشناسی غربی را تشخیص داد پیشاپیش از یورش مارکسیستی خبر داده بود.[۱۰] وانگهی، سیاستِ جلوگیری از بحران وسیعاً از نسخهای تبعیت کرد که او پیچید، یعنی دربرگیری بهترینهای مارکسیسم انتقادی. جهان مانَویِ «جنگ سرد» که در آن جامعهشناسی درصدد خنثیسازیِ مارکسیسم بود اکنون دیگر به نامزدی و آشتیِ سازنده جای سپرده بود. جامعهشناسی که از مبانی فرسودهاش سلب اعتماد شده بود و با افول دولت رفاه نیز از چشمها افتاده بود مارکسیسم را در خیلی از حوزههایش در خود جذب کرد. جامعهشناسیْ درس دههی ۱۹۶۰ را فراگرفته بود و اقتصاد و دولت را توأم با تحلیل جامعه به جایگاههای مناسب خود بازگردانْد. جامعهشناسی اقتصادیِ احیاشده به دگرگونی و تباهیِ کار توجه کرد. جامعهشناسی سیاسی به سرشت دولت سرمایهدار یا دولت در جامعهی سرمایهداری پرداخت. نظریهی قشربندیْ دلمشغولیِ نظریهی قشربندی عبارت بود از نابرابری و اهمیت طبقه. جامعهشناسی فرهنگی بر قدرت استیلای ایدئولوژیک تمرکز یافت. پژوهش تاریخیِ تطبیقی عمیقاً بر تاریخ اجتماعی مارکسیستی و نظریهاش دربارهی تاریخ متکی شد. در سرِ دیگرِ طیف جامعهشناسی، قومنگاران از نظریههای مارکسیستیِ بازتولید اجتماعی کمک گرفتند. نظریهپردازان بزرگ روزگار، هم بوردیو و فوکو و هابرماس و هم فمینیسم و نظریهی نژادی، زیر سایهی مارکسیسم قرار گرفتند. کلاسیکها از نو تفسیر شدند: دورکیم و وبر به نظریهپردازان استیلا و ناقدان سرمایهداری و حتی مدافعان سوسیالیسم بدل شدند. مارکسیسم حالا دیگر بیآنکه افترا بخورد برای گنجینههای نهفتهاش کاویده میشد تا به جامعهشناسی پژمرده و درهمشکسته جانی تازه بخشد. چنین جذبی بهناگزیر تیغ انتقادی مارکسیسم را کُند کرد اما درعینحال به جامعهشناسیْ نیرو بخشید.
به موازات خروج جامعهشناسی از بحرانی که دامنگیرش شده بود، مارکسیسم وارد بحران خودش شد. دههی ۱۹۹۰ شاهد فروپاشی کمونیسم و فرادستی جهانیِ بنیادگرایی بازار و عزلتگزینی اعتراض و انقلاب بود. همهی اینها آنچه را که از خوشبینیِ دههی ۱۹۷۰ باقی مانده بود نابود کرد. تز رسالهی حاضر همین است که امروزه احیای مارکسیسم به جذب ایدههای جامعهشناسانه بستگی دارد. به عبارت دیگر، کمککردن به مارکسیسم و جامعهشناسی باید از دو مسیر تحقق یابد: همانطور که جامعهشناسی از بینشهای تاریخی و تطبیقی مارکسیسم وام گرفت، اکنون نیز مارکسیسم باید مفهوم رهاییبخشِ جامعه را از جامعهشناسی برگیرد. مارکسیسم و جامعهشناسی با پشتسرگذاردن سی سال درگیری یا آنچه آنتونیو گرامشی «جنگ متحرک» مینامید به پیکار بسیار متفاوتی وارد شدهاند، به آنچه گرامشی «جنگ سنگر» مینامید. به جای این که دیگری را از میدان به در کنند هر کدام در پیِ توافقی سلسلهمراتبی با دیگری است، توافقهایی که بر حسب این که کدامیک دیگری را در خود تحلیل میبرَد فرق میکنند. تفاوت میان جامعهشناسی مارکسیستی و مارکسیسم جامعهشناسانه همین است. این دو ملغمه البته میتوانند هم در وضعیتی که به یکدیگر متقابلاً نیرو ببخشند و هم در وضعیتی که به یکدیگر متقابلاً خصومت بورزند شانهبهشانه دوام بیاورند.
متن بالا ترجمهای است از بخشی از مقالهی زیر:
Michael Burawoy, “For a Sociological Marxism: The Complementary Convergence of Antonio Gramsci and Karl Polanyi,” Politics and Society, ۳۱(۲), ۲۰۰۳, pp. 193-261, 2۰۰۳.
[۱] Talcott Parsons, The Structure of Social Action (New York: McGraw-Hill, 1937).
درست همانطور که پارسونز نظریهی ارادهگرایانهی کنش را از هماهنگسازیِ همگرایی وبر و دورکیم و پارهتو و مارشال به دست آورد، من نیز میکوشم مارکسیسم جامعهشناسانهی متعارف را ازهمگرایی گرامشی و پولانی به دست بیاورم. اما اگر پارسونز مارکسیسم را نادیده میگرفت، من به فرصتهای رهاییبخش جامعهشناسی دل میبندم.
[۲] پارسونز در نطقی که در نشستی عمومی دربارهی کارل مارکس در گردهمایی سالانهی انجمن جامعهشناسی امریکا به سال ۱۹۶۵ ایراد کرد چنین جمعبندی کرد: «کارل مارکس احتمالاً بزرگترین نظریهپرداز اجتماعی بود که آثارش بهتمامی در سدهی نوزدهم نگاشته شد. جایش در تاریخ فکریْ محفوظ است. اما در مقام نظریهپرداز به معنایی مشخصاً علمی به مرحلهای از توسعه تعلق داشت که از دُور خارج شده است. در جامعهشناسیِ امروزی اگر مارکسی باشید، به معنای اکیدی که نافیِ هر گونه پیشرفت نظری چشمگیر از زمان مارکس به بعد است، جایگاهی قابلقبول نخواهید داشت.» بنگرید به:
Talcott Parsons, “Some Comments on the Sociology of Karl Marx,” in Sociological Theory and Modern Society, by Talcott Parsons (New York: Free Press, 1967) p. 135.
وقتی پارسونز به «پیشرفت نظری چشمگیر» اشاره میکند میتوانید یقین داشته باشید که در خواب هم نمیدید مارکسیسم از مارکس جلو بزند! ابن نطق را دقیقاً قبل از هنگامی ایراد کرد که نوزایی مارکسیسم اصلاً عمارت نظری خود پارسونز را وا ژگون سازد و کنار بگذارد. همانطور که زمانی پارسونزدربارۀ اسپنسر گفت، چه کسی اصلاً امروزه پارسونز میخواند؟
[۳] Talcott Parsons, The Social System (New York: Free Press, 1951).
[۴] درست همانطور که مارکسیسم «جامعه» را دربرمیگیرد، به همان ترتیب نیز پارسونز طرح مشهور خودش را گسترش میدهد که «انطباقپذیری» (اقتصاد) و «دستیابی به هدف» (تنوارهی سیاسی) و «یکپارچگی» (اجتماع یا «جامعه») و «نهفتگی» (خانواده و سایر سازمانهایی که از ارزشها حمایت میکنند) را در حکم سپهرهای نهادیِ جداگانه میداند. برای مثال بنگرید به:
Talcott Parsons and Neil Smelser, Economy and Society(New York: Free Press, 1956); Talcott Parsons, “An Outline of the Social System,” in Theories of Society, by Parsons et al. (New York: Free Press, 1961), 30-84; and Talcott Parsons, Politics and Social Structure (New York: Free Press, 1969).
[۵] Monthly Review
[۶] New Left Review
[۷] نگاه کنید به:
Perry Anderson, Considerations on Western Marxism (London: New Left Books, 1976).
[۸] بنگرید به:
Michael Burawoy, “Two Methods in Search of Science: Skocpol versus Trotsky,” Theory and Society 18 (۱۹۸۹): ۷۵۹-۸۰۵.
[۹] در گرامیداشتِ یکصدمین شمارهی نیو لفت ریویو، اندرسون بررسی طولانی و مفصلی دربارهی برداشت گرامشی از «هژمونی» به عمل آورْد و به ناسازگاریهایی اشاره کرد که بزرگنماییاش از اهمیت رضایت و کوچکنماییاش از قدرت سرکوبگرانهی دولت و چشمپوشیاش از شکلهای متفاوت دولت و ازاینرو جهتگیریاش به سوی سیاست رفورمیستی در تدارک کمونیسم مخوف اروپایی را در خود فرامیگیرند. بدینسان، اندرسون مدعی شد که آنچه در تحلیل گرامشی بازیافتنی بود پیشاپیش در جامهی رفورمیستیاش از زبان کائوتسکی (در مجادلههایش با لوکزامبورگ) یا در جامهی انقلابیاش از زبان تروتسکی گفته شده بود. مقالهی اندرسون با تکریم نظریهی تروتسکی دربارهی قدرت دوگانه پایان مییابد. باوجوداین، هیچیک از مارکسیستهایی که بنا بر ادعای اندرسون پیشاپیش نظریهی گرامشی دربارهی هژمونی را گفته بودند نه پیوندش با جامعهی مدنی را دریافته بودند و نه جامعهی مدنی را در حکم نشانهای از سرمایهداری پیشرفته شناخته بودند و ازاینرو هیچکدامشان را نمیشد بنیانگذار مارکسیسم جامعهشناسانه محسوب کرد. بنگرید به:
Perry Anderson, “The Antinomies of Antonio Gramsci,” New Left Review 100 (۱۹۷۶-۷۷): ۵-۸۰.
[۱۰] بنگرید به:
Alvin Gouldner, The Coming Crisis of Western Sociology (New York: Basic Books, 1970).
دیدگاهتان را بنویسید