نخستین بار نیست که مارکسیسم درصدد برآمده است فرصتهای انتقادیِ جامعهشناسی را تصاحب کند. میتوان گفت خود مارکس کوشید مفاهیم جامعهشناسانه را از هگل و سنسیمون در خود بگنجاند اما حرف مفت است اگر بگوییم مارکس از «جامعه» برداشت دقیقی داشت. به قراری که آلوین گولدنر نیز تأیید میکند، جامعه دستِبالا مقولهای تهمانده در نوشتههای مارکس و انگلس است.[۱] اما گولدنر مسلماً به نوشتههای مارکس و انگلس دربارهی سرمایهداری اشاره میکند نه به نوشتههاشان دربارهی کمونیسم که قصهی کاملاً متفاوتی است. غلبه بر بیگانگی در دستنوشتههای پاریس را در نظر بگیرید، یا اصرار مکرر در ایدئولوژی آلمانی مبنی بر این که افراد فقط در وضعیت اشتراکی میتوانند استعدادهای خویش را در همهی جنبهها شکوفا سازند، یا دفاع از مفهوم جماعتی در مانیفست کمونیست که پرورش آزادانهی هر فردْ پیششرط پرورش آزادانهی همهی افراد است، یا برداشت عینیتری از سوسیالیسم که مارکس از کمون پاریس یا نقد برنامهی گوتا برمیگیرد، یا تولیدکنندگان وابستهبههم که در سرمایه اشاره میشود، یا حتی ایدهی تحلیلرفتنِ دولت که در سوسیالیسم: آرمانشهری یا علمیِ انگلس یافت میشود، باری، در همهی نوشتههایی که از مارکس و انگلس باقی مانده این یا آن برداشت از جامعه در مرکز کمونیسم جای دارد. آنچه مارکس و مارکسیسم کلاسیک نتوانست تحقق بخشد عبارت بود از تحلیل مکملی از جامعه تحت حاکمیت سرمایهداری، تحلیل مکملی که میتوانست به بینش منسجمتری دربارهی کمونیسم انجامیده باشد. پروژهی مارکسیسم جامعهشناسانه همین است.
وقتی مارکسیسم الحق جامعهشناسی را برای تحلیلی که از سرمایهداری به دست میداد مهار کرد، شگفتاینکه اصلاً مهار کرد تا بر فقدان جامعه زاری کند! به «مارکسیسم غربیِ» سالیان بین دو جنگ جهانی اول و دوم میاندیشم که جامعهشناسی را در خود جذب کرد. مارکسیسمِ برآمده از شکست با چالشی مضاعف مواجه بود: چرا در غرب هیچ انقلاب سوسیالیستی به وقوع نپیوست و چرا انقلاب روسیه به دیکتاتوری نزول کرد؟ در این پروژهی مضاعف، مارکسیسم غربی و خصوصاً مکتب فرانکفورت و پیشاهنگانش یعنی کُرش و لوکاچ عمیقاً به نوشتههای وبر و فروید گرایش داشتند و نه به نظریههایشان دربارهی جامعهی خودگردان بلکه به نظریههایشان دربارهی استیلا و عقلانیت و در حقیقت دربارهی خسوف جامعه متشبث میشدند. مارکسیستهای غربی، مجهز به زرادخانهای نونوار، هم با مارکسیسم مکانیکیِ بینالمللِ دوم که جادهای بیدستانداز از سرمایهداری به سوسیالیسم را نشانه میگرفت و هم با جزمگرایی انقلابی مارکسیسملنینیسم درافتادند. متناسب با روزگار، مکتب فرانکفورت نظریههایی یأسآور دربارۀ (نا)عقلانیت و ماندگاری سرمایهداری پرورانْد و بخشی از این یأس از جامعهشناسی آلمانی سرچشمه میگرفت.
باوجوداین، مارکسیسم غربی دیگری وجود داشت که مقهور یأس روزگار نشد اما شدیداً از اندیشهی ایدئالیستی کمک گرفت تا مبانی مارکسیسم جامعهشناسانه را پیریزی کند. دو نمایندهی اصلیاش آنتونیو گرامشی و کارل پولانی بودند، بسیار بانفوذ اما نامتعارف از لحاظ جدیتی که مفهوم جامعه را طرح کردند. گرچه مسیرهای بسیار مختلقی را پیش گرفتند اما هر دو از ایدهی جامعه استفاده کردند تا هم بینش سوسیالیستی را حفظ کنند و هم پیوند تنگاتنگشان را با طبقهی کارگر. اما «جامعه،» در درجهی اول، ابداعی مفهومی بود برای درک دوام سرمایهداری و شکستناپذیریاش در برابر قوانینی که مارکس دربارهاش پیش کشیده بود. بدینسان، مارکسیسم جامعهشناسانه نهایتاً با معنای جامعه دست و پنجه نرم کرد، چیزی که جامعهشناسی بهطرزی شگفتآور نتوانسته است به انجام برساند.[۲]
جامعه در دستان مارکسیستها مفهوم فراگیری نیست که بهطرزی تاریخشمول برای جهانهای باستان و سدههای میانه و نظامهای قبیلگی و پیچیده و نظمهای سنتی و مدرن به کار گرفته شود و همهجور نهادهای متمایز و بهلحاظ کارکردی مستقلی را دربربگیرد که با هم به کلیت منسجم و سرزندهای شکل میدهند. برعکس، گرامشی و پولانی به برداشتهای خویش از جامعه وضوحی تاریخی بخشیدند. از نگاه گرامشی، جامعه عبارت است از جامعهی مدنی که همیشه در قالب پیوند متضادش با دولت فهمیده میشود. جامعهی مدنی مربوط است به رشد اتحادیههای کارگری و احزاب سیاسی و آموزش همگانی و سایر انجمنهای داوطلبانه و گروههای ذینفع که همهشان در اروپا و ایالات متحدِ اواخر سدهی نوزدهم تکثیر شده بودند. درعینحال، شکلهای جدید حملونقل (اتومبیل و راهآهن) و ارتباطات (خدمات پستی، روزنامهها) و مقررات (پلیس) مردم را هم به یکدیگر و هم به دولت پیوند میداد. از یک سو، جامعهی مدنی با دولتْ همکاری میکند تا مانع نزاع طبقاتی شود. از سوی دیگر، استقلال جامعهی مدنی از دولت میتواند منازعهی طبقاتی را ارتقا دهد.
از نگاه پولانی، جامعه چیزی است که من جامعهی فعال مینامم که همیشه در قالب تنش متضادش با بازار فهمیده میشود.[۳] پولانی دربارهی مشارکتکنندگان جامعهی فعال همیشه چندان روشن حرف نمیزند اما در انگلستان سدهی نوزدهم مشتمل هستند بر اتحادیههای کارگری و تعاونیها و سازمان جنبش کارخانه برای کاهش ساعات کار روزانه و جنبش چارتیستی برای گسترش حقوق سیاسی و توسعهی جنینیِ احزاب سیاسی. از یک سو، بازار به نابودسازیِ جامعه گرایش دارد و، از دیگر سو، جامعه برای دفاع از خویشْ واکنش نشان میدهد تا بازار را تابع خودش سازد.[۴] پولانی غالباً به جامعه در شکلی اشاره میکند که از واقعیتی از آنِ خودش برخوردار است و از طرف خودش اقدام میکند، حالآنکه گرامشی جامعهی مدنی را در حکم میدان منازعه میفهمد. از نگاه هر دو اما «جامعه» فضای نهادیِ خاصی را درون سرمایهداری میان اقتصاد و دولت اشغال میکند، هرچند اگر «جامعهی مدنی» به دولت رخنه میکند «جامعهی فعال» در بازار رسوخ میکند. به زعم هر دو، سوسیالیسم عبارت است از سرسپردگی بازار و دولت به جامعهی خودتنظیمگر که گرامشی جامعهی انتظامیافته نامگذاریاش میکند.
مارکسیسم جامعهشناسانه، مجهز به همین برداشت از جامعه، خودش را از جامعهشناسی از چهار جهت متمایز میکند. یکم، «جامعهی مدنی» و «جامعهی فعال،» به قراری که پیشاپیش تأکید کردهام، نه مفاهیمی جاودانه بلکه فرآوردههای تاریخیِ مشخصی دربارهی سرمایهداری اروپایی در سدۀ نوزدهم هستند. در حقیقت، «جامعه،» در هر دو تجلیاش، دقیقاً با تکوین جامعهشناسی کلاسیک نمایان میشود و بادِ دعاوی جهانشمول جامعهشناسی کلاسیک را خالی میکند. غرض نه این است که ما نمیتوانیم پیش از اواخر سدهی نوزدهم از «جامعه» دم بزنیم بلکه حرف بر سر این است که «جامعه» اهمیت و معنای متفاوتی داشته است. در عصر مدرن، هم قوت یا ضعف «جامعه» و هم آرایش خاص و رابطهاش با دولت و اقتصاد از پیامدهای سرنوشتسازی برای گسترشِ هم سرمایهداری و هم سوسیالیسم برخوردار بوده است.
دوم، جامعه سپهرِ مستقلی نیست که در مایعی از اجماع خودجوش بر سر ارزشها شناور باشد. مارکسیسم جامعهشناسانه با تأکید بر جامعه بهمنزلهی فضایی نهادی که به اشغال احزاب سیاسی و آموزش همگانی و انجمنهای داوطلبانه و اتحادیههای کارگری و کلیسا و حتی خانواده درآمده است بر مناسبات میان بازار و جامعه (به زعم پولانی) و بر مناسبات میان دولت و جامعه (به زعم گرامشی) تمرکز میکند. اگرچه این موضوع در کانون توجه نوشتههای گرامشی و پولانی قرار ندارد اما خطا خواهد بود اگر فرض کنیم جامعه یکپارچگی و انسجامی از آنِ خویش دارد. بلکه جامعه را قدرتهای مویرگواری درمینوردند غالباً تقطیعشده و دوشاخهشده در قالب بخشهای نژادی یا قومی و قطعهقطعهشده در قالب استیلاهای جنسیتی.
سوم، درحالیکه جامعهشناسیِ امروزیْ مفاهیم مرتبطِ «جامعهی مدنی» و «حکشدگیِ[۵]» بازارها و «سرمایهی اجتماعی» را بهمنزلهی شرایط ثبات و کارآمدیِ نهادهای سرمایهداری به تصاحب خودش درآورده است، از نگاه مارکسیسم جامعهشناسانه اما جامعه چهرهای ژانوسی و دورو است چندان که از سویی برای تثبیت سرمایهداری عمل میکند اما از دیگر سو برای عبور از سرمایهداری زمینهچینی میکند. ازاینرو اگر نقطهی عزیمت گرامشی عبارت است از نحوهای که جامعهی مدنی به مدد پیوندش با دولت به سازماندهی رضایت و محدودسازی منازعهی طبقاتی مبادرت میورزد، نقطهی عزیمت پولانی نحوهای است که جامعهی فعال بر ضد پیامدهای انسانیتزدای اقتصاد بازار از خود واکنش نشان میدهد. اما پرسش هر دو نهایتاً این است که جامعه چگونه میتواند سامان کاملاً جدیدِ سوسیالیستی را تأسیس کند، سامانی که هم اقتصاد و هم دولت را تابعِ جامعهی خودتنظیمگر سازد.
چهارم، مارکسیسم جامعهشناسانه هم از انزجار جامعهشناسی از فایدهگرایی و توتالیتاریسم کمک میگیرد و هم به شعلههای چنین انزجاری دامن میزند. دعاوی جهانشمول جامعهشناسی و نظریههایش دربارهی کنش اجتماعی و جامعه را به ابزارهای انتقادی بدل میسازد. ازاینرو، نظریهی پارسونز دربارهی نظام اجتماعی توأم با مساعیاش برای ناچیزشماریِ قدرت و برقراری اجماع بر سر ارزشهای بنیادین و توقعآفرینی برای نقشهای مکمل و نوعی خودتنظیمگریِ برخوردار از تعادل حیاتی، که جملگی برای مقابله با انواع فردگرایانه و عقلانیِ سرمایهداری مدرن طراحی شدند، در دستان مارکسیستها به سند محکومیت قطعیِ سرمایهداری تبدیل شدند. همین را دربارهی جماعتگرایانی چون اتزیونی و سلزنیک میتوان گفت که «جماعتگرایی» قانونیشان که اصلاً شبیهِ امریکای واقعاً موجود (یا حتی امکانهای بالقوهاش) نیست به سند محکومیت کوبندهای بدل میشود. برداشت جامعهشناسی از جامعه در نادیدهانگاری بازارها و دولتها به آرزوی جنینیِ جامعه تبدیل میشود. سخن کوتاه، درست همانطور که جامعهشناسی با جذب مارکسیسمْ اهلیاش کرده است، به همین ترتیب نیز مارکسیسم جامعهشناسانه درصدد مهار جامعهشناسی برای پروژهی سوسیالیسم دموکراتیک خودش است!
متن بالا ترجمهی بخشی از مقالهی زیر است:
Michael Burowoy, “For a Sociological Marxism: The Complementary Convergence of Antonio Gramsci and Karl Polanyi,” Politics and Society, ۳۱(۲), ۲۰۰۳, pp. 193-261, 2003.
[۱] Alvin Gouldner, The Two Marxisms: Contradictions and Anomalies in Development of Theory (New York: Seabury, 1980), chap. 12.
[۲] همانطور که فرد بلاک در اظهارنظرهایش به من گفت، «مقالهات همان پوچی را نشان میدهد که سنت جامعهشناسانه به مدت ۱۵۰ سال نتوانسته است مفهومپردازی کافی یا سودمندی از “جامعه” به ما ارائه کند، چیزی که علیالظاهر موضوع اصلی تحلیل جامعهشناسی است.»
[۳] باید روشن باشد که استفادهی من از مفهوم «جامعهی فعال» تا چه حد با جامعهی فعالِ آمیتای اتزیونی متفاوت است. بنگرید به:
Amitai Etzioni The Active Society (New York: Free Press, 1968).
برداشت اتزیونی از «جامعهی فعالْ» توازن متقابلاً تقویتکننده میان «جامعهی پاسخده» و «نیازهای افراد» است. این آرمانشهری نسبتاً انتزاعی است، حقیقتاً یادآور برداشت مارکس از کمونیسم. برخلافِ جامعهی فعال پولانی که واکنشی است به انحطاطی که بازار سبب میشود، جامعهی فعال اتزیونی واکنش به هیچ است. در عوض، ویژگی ذاتیِ نظم پستمدرن است. باوجوداین، به قراری که خواهیم دید، جامعهی پولانی همچنین از نوعی برابری آرمانشهری به طریقی که او گاه بهمنزلهی خودکنشگر درکش میکند برخوردار است.
[۴] این دو برداشت از جامعه، یعنی جامعهی مدنی و جامعهی فعال، همپوشانی دارند اما یکی نیستند. وانگهی، استفادهی گرامشی و پولانی از این مفاهیم آکنده از ابهام است. من در صراحتبخشیدن به معنای «جامعهی فعال» در حکم مفهومی شبیه و همپوشان با «جامعهی مدنیْ» جواز خاصی گرفتهام. برکلی فلمینگ، در دستنوشتهای منتشرنشده، بخشی از تبادل آرا میان کارل پولانی و مایکل پولانی دربارهی دستنوشتهی دگرگونی بزرگ را بازتولید کرده است. مایکل پولانی میکوشد به عمق کاربرد «جامعه» به دست برادرش پی ببرد آنهم بهمنزلهی موجودیتی که از لحاظ تاریخی برآمده و متمایز از بازار است. کارل فقط از این راه میتواند این ایده را تداوم ببخشد که بازار به نابودسازیِ همان جامعهای گرایش دارد که لازمهی خودش است. بنگرید به:
Berkeley Fleming, “Three Years in Vermont: The Writing of Karl Polanyi’s TheGreat Transformation” (unpublished manuscript presented to the Eighth International Karl Polanyi Conference, Mexico City, Mexico, 2001), 20-21.
دیدگاه پولانی دربارهی جامعه بهمنزلهی موجودیتی مجزا و مستقل از بازار را ارجاع مکررش به «واقعیت جامعه» تقویت میکند. به پیروی از جان لای، من معتقدم بازار پولانی در جامعهی مجزایی حک نشده است بلکه چنین جامعهای بازار را در خود دارد. درعینحال، همیشه بنیانهای اجتماعیِ بازار، یعنی درکهای مشترک و اعتماد و غالباً ریشهدار در شبکهها، هستند که مبادله را میسر میسازند. اما بنیانهای اجتماعی یا رگههای غیرقراردادیِ قرارداد دورکیم چیزی نیست که پولانی از جامعه مراد میکند. بنگرید به:
John Lie, “Embedding Polanyi’s Market Society,” Sociological Perspectives 34 (۱۹۹۱): ۲۱۹-۳۵.
[۵] embeddedness
دیدگاهتان را بنویسید