/کورهراه «سعید رهنما» برای قرن بیستویکم/
سعید رهنما از موضع سوسیالدموکراتی “رادیکال” که هنوز هم خواهان اصلاح سرمایهداری است ــ البته این بار نه در سطح ملی که در سطح جهانی ــ از مخالفان رادیکال سرمایهداری میپرسد که آیا واقعاً فکر میکنند دوران سرمایهداری بهسر آمده است و البته پاسخ خود او به این پرسش منفی است. فکر نمیکنم در بین مخالفان رادیکال سرمایهداری عدهی زیادی را امروزه بتوان یافت که اصولاً تاریخ را بهطور قطعی قابل پیشبینی بدانند و حکم مرگ سرمایهداری را برای امروز یا فردا امضا کنند. دغدغهی امروز مخالفان رادیکال سرمایهداری بیش از پیشبینی سقوط ناگزیر سرمایهداری یا دادن نوید مرگ آن همانا یافتن بدیلی برای زنده یا مردهی آن است. دعوای امروز بیشتر پیرامون همین بدیل جریان دارد. البته جای شگفتی دارد که رهنما تا این اندازه نسبت به آثار منتشر شده در این زمینه بیاعتنا است.
اما مخالفان رادیکال سرمایهداری در همین زمینه، یعنی طرح بدیل، از رهنما خواهند پرسید که آیا او واقعاً فکر میکند سوسیالدموکراسی هنوز زنده است؟ البته انبوهی از احزاب سیاسی با این نام وجود دارند. اما آیا اصلاحطلبی سوسیال ـ امپریالیستی این جریان واقعاً هنوز رمقی دارد یا این که این جریان امروز نوعی اصلاحطلبی ضداصلاحات را نمایندگی میکند؟ اگر قرار است گفتوگویی بین مخالفان رادیکال سرمایهداری و مدعیان اصلاح آن انجام شود، باید سوسیالدموکراتها هم اصولاً از مبنا و علت وجودی جریان فکری خود و مشروعیت راهحلهای قدیمی آن ــ انواع جدیدش که جای خود دارد ــ دفاع و انتقاد کنند. امروز سوسیالدموکراسی باید پیش از هر چیز حقانیت خود را ثابت کند و نشان دهد که هنوز برای تغییر جهان واقعا موضوعیت دارد. چرا انقلاب علیه سرمایهداری میتواند توهم و فریبکاری روشنفکران و احزاب سنتی چپ تلقی شود اما اصلاح سرمایهداری از درون امری واقعی؟ این مدعا که اگر اصلاح سرمایهداری در سطح ملی ممکن نشد و “دولتهای رفاهی” در اثر حملات راستها و نولیبرالها از بین رفتند، خیالی نیست، این بار این اصلاح را در سطح جهانی به انجام میرسانیم، بر کدام مبنای واقعی استوار است؟ کدام نیرو، کدام برنامهی دوراندیشانهی رئالیستی و جذاب، کدام ارادهی سیاسی در این احزاب به این سمت و سو اشاره میکند؟ آیا این احزاب که از هنگام جنگ جهانی اول یک پا در اردوگاه کار و یک پا در اردوگاه سرمایه داشتند و از هنگام بحران الگوی “دولت رفاه” نیز رسماً از برنامههای دومی حمایت کردهاند میتوانند بدیلی ارائه کنند؟ آیا میتوانند در قرن بیست و یکم که قرن تضادها و قطببندیهای طبقاتی و سیاسی و فاجعههای زیستمحیطی مهلک است، نقشی شایسته ایفا کنند؟ رهنما از پرسش پراهمیت چگونگی و چرایی شکست سوسیالدموکراسی در قرن بیستم بهسادگی میگذرد و خواهان تجدید حاکمیت آن در قرن بیستویکم در سطح جهانی میشود. همانطور که مخالفان رادیکال سرمایهداری باید در حین جمعبندی دقیق از تجارب خوب و بد گذشته به ارائهی بدیل بپردازند، طرفداران سوسیالدموکراسی هم باید ابتدا علت شکست “دولتهای رفاه” و سوسیالدموکراسی در قرن بیستم را با صراحت و صداقت طرح کنند تا پس از آن بتوان از سوسیالدموکراسی در قرن بیست و یکم سخنی گفت.
متأسفانه رهنما از بحث پیرامون چرایی شکست دولت سرمایهداری رفاه و گذار تدریجی و پرفراز و نشیب آن به دولت سرمایهداری نولیبرالیستی برمی جهد و آن را مسکوت می گذارد. رویکرد متأثر از اقتصاد سیاسی مارکسیستی که جای خود دارد، اگر رهنما حتی رویکردی انتقادی در این نوشته میداشت حتماً باید یادآور میشد که علتهای تغییرات انجام شده که او در طول نوشتهاش به رخ میکشد ــ هر چه باشد ــ تناقضهای بنیادین سوسیالدموکراسی نقش مهمی در آن بازی کرده است. در ضمن اگر او به سازوکارهای انباشت سرمایه، یا به عبارت دیگر به منطق سرمایه اهمیت کافی میداد و روی آنها درنگ میکرد، باید درمییافت که یک جهان سرمایهداری سازمانیافته بر اساس اصول احزاب سوسیالدموکرات و متحدانشان هم هنوز جهانی سرمایهداری است و عنصر سیاسی آنگونه که سوسیالدموکراتها آن را میفهمند نخواهد توانست بر منطق سرمایه غلبه کند. زیرا که در نظام سرمایهداری سپهر سیاسی تابع سپهر اقتصادی است و با الزامات آن خود را سازمان میدهد. و اصولاً یک دولت سرمایهداری بوروکراتیک ـ دموکراتیک نخبهگرای سوسیالدموکرات وسیلهی مناسبی برای مبارزه با سرمایهداری نیست. معضل سوسیال دموکراسی در وهلهی نخست همانا زیرسؤال نبردن این منطق و فقدان درک انتقادی آن از دولت به عنوان جانشینی برای سازماندهی جمعی دموکراتیک است. من در اینجا فقط به تناقضهای درونی سوسیالدموکراسی در زیر سؤال نبردن منطق سرمایه طی همهی سالهایی که در قدرت سیاسی بهعنوان یک حزب چپ و مرتبط با جنبش کارگری حضور فعال داشت، میپردازم. همهی جنبههای دیگر موضوع را کنار میگذارم که بررسی اینهمه از حوصله و چارچوب این مطلب بیرون است. تمرکز من بر تناقضهای سوسیالدموکراسی به این خاطر است که قصد دارم نشان بدهم که همین ناپیگیری نظری و عملی در رقم خوردن سرنوشت “دولت رفاه” و احزاب سوسیالدموکراسی و برآیند مجدد سرمایهداری هار تاثیری قاطع داشت.
در اینجا براساس رویکرد خاصی به اقتصاد سیاسی مارکسیستی، فقط به درک نظری رهنما از سرمایهداری در جدلش میپردازم تا آشفتگی درک سوسیالدموکراسی از سرمایهداری را نشان بدهم. در ضمن میخواهم نشان بدهم که چهطور رفرمیسم رهنما در مواجهه با واقعیت سخت پیش رویش او را به رویکردی اکونومیستی میکشاند و از “انتقاد از خود” بازش میدارد. قصد من این است که در یکی دو پاراگرافی که رهنما در بارهی سرمایهداری و برآیند نسخهی نولیبرالیستی آن گفته است، رگههایی از حقیقت را بیابم. سپس با بررسی تناقضات “دولت رفاه” نشان بدهم که اگر رهنما درک درستی از سرمایهداری میداشت و با این درک به جمعبندی کارنامهی دولت سرمایهداری رفاه میپرداخت و پیگیرانه این بحث را دنبال میکرد، احتمالاً به نتایج دیگری میرسید، اما پیگیری نظری هرگز نقطهی قوت سوسیالدموکراتها نبوده است.
“دولت رفاه” و اقتصاد سیاسی سرمایهداری
بنا به رویکرد نظری اونو ـ سکین ـ آلبریتون[۱] ما برای درک اقتصاد سیاسی سرمایهداری به نظریهای نیاز داریم که هم بهروشنی بتواند منطق درونی سرمایه را در سطح مجرد سرمایهداری ناب درک کند، و هم در سطوح انضمامیتر تحلیل، یعنی سطح بررسی مراحل مختلف سرمایهداری و سطح بررسی تاریخ آن بتواند درهمتنیدگی و کشاکش این منطق را با ساختارها و نیروهای دیگری بررسی کند که بهعلت استقلال نسبی خود میتوانند در این منطق اختلالهایی ایجاد کنند. در پرتو کاربست چنین نظریهای میتوانیم پیوندی بین منطق سرسخت درونی سرمایه و منطقهای دیگری برقرار سازیم که همان زور منطق سرمایه را ندارند و تا حدی هم از آن مستقلاند. “تا زمانی که این نیرو در جهان عمل میکند «منطقهای سستتر» یا «منطقهای چندگانه» در سطوح نظریهی مراحل و تحلیلهای تاریخی تنها دارای استقلال نسبی هستند و توسط نیروی منطق درونی سرمایه محدود میشوند”.[۲]
بهنظرم این رویکرد و روش سه سطحی آن درک بهتری از پدیدهی “دولت رفاه” بهدست میدهد. زیرا که بنا به این رویکرد سرمایهداری کینزی ـ فوردیستی رفاه (اگرچه با این پسوند ایدئولوژیک موافق نیستم اما برای اینکه اصطلاح رایجی است، آن را بهکار میبرم) فقط یکی از چندین صورتبندی و چندین مرحلهی حیات سرمایهداری یعنی یکی از شکلهای دوام منطق سرمایه را در سطح تاریخ بازنمایی میکند. با توجه به این رویکرد دولت سرمایهداری رفاه مرحلهای خاص از حیات سرمایهداری است و به این معنا تداوم زندگی منطق سرمایه را در خود مستتر دارد اگر چه نمیتوان آن را کارکرد یا پدیداری از آن دانست. درضمن نمیتوان آن را بیتوجه به نظریهی منطق سرمایه همچون یک پدیدهی تاریخی صرف یا امری تصادفی یا نتیجهی ارادهی سیاسی گروهها و طبقات خاصی بررسی کرد. پس برای بررسی آن باید هم منطق سرمایه را دانست و هم تاریخ پیدایش، رشد، پاگیری، تحکیم و تعمیق، و سرانجام اضمحلال جامعهی سرمایهداری رفاه را مورد پژوهش قرار داد تا سپس آن را در جایگاه یک مرحلهی خاص تاریخی از حیات سرمایهداری و نه فقط همچون یک پدیدهی تصادفی یا ایدئولوژیک به نام “دولت رفاه” بحث کرد.
روشن است که بر خلاف رویکردهای دترمینیستی و اکونومیستی سابقاً مرسوم در بخشی از رویکرد مارکسیستی این رویکرد تاریخ را در اقتصاد نمیبلعد و ساختارها و نیروهای اجتماعی گوناگون و نیز تحولات تاریخی بهشدت پیچیده را که محصول کشاکشهای شدید گروههای انسانی هستند به کارکردی از سرمایه کاهش نمیدهد. اما در عین حال میداند که محدودیتهای ساختاری ناشی از الزامات انباشت سرمایه را در این مورد تاریخی و سرنوشت آن نمیتوان نادیده گرفت.
اما رهنما در مورد سرمایهداری مینویسد:
«سرمایهداری در طول عمر خود شکلها و شیوههای مختلفی را عرضه داشته و طیف متنوعی از نظریههای اقتصادی از مانیتاریسم نئوکلاسیک تا کینزی و نئوکینزی و تلفیقهایی از این نظریهها را ارائه داده است. در عمل نیز هم “کارخانههای شیطانیِ” دوران اولیهی انقلاب صنعتی در انگلستان (و امروزه در چین و بسیاری کشورهای جهان سوم)، توأم با استثمار بیرحمانهی نیروی کارِ ارزان و غیرسازمانیافته، را عرضه داشته، و هم “دموکراسی صنعتیِ” توأم با مشارکت نسبی کارگران در تصمیمگیری در پارهای کشورهای سرمایهداری پیشرفته در اسکاندیناوی و اروپای شمالی. نیز هم تیلوریسم را عرضه داشته، و هم فوردیسم و پسافوردیسم. بهعلاوه، هم دولتهای سرمایهداری افسارگسیخته و هم دولت رفاهی و بیمههای اجتماعی را عرضه کرده است. از نظر ساختار سیاسی نیز، نظام سرمایهداری هم ساختارهای دیکتاتوری، هم فاشیستی، و البته عمدتاً دموکراتیک را تجربه کرده است. همین ساختار دموکراتیک است که علیرغم تمامی کمبودهایش، برخلاف سایر نظامها، امکان تغییر منظم دولت و سیاستهای اقتصادی و اجتماعی آن را برای نیروهای مختلف اجتماعی در کشورهایی که ساخت دموکراتیک دارند، فراهم آورده است. اما با قدرت گرفتن هر چه بیشتر انحصارها و سلطهگیری راستترین جریانات سرمایهداری در کشورهای سرمایهداریِ پیشرفته، نولیبرالیسم که با ماهیت ذاتی نظام سرمایهداری همخوانی بیشتری دارد، به ایدئولوژی حاکم و مسلط مبدل شده است.»
در رویکرد رهنما منطق سرمایه از چنان نقشی برخوردار است که همهی عاملهای دیگر را زیر سایهی خود میگیرد و به بیانی آنها را در خود میبلعد. سرمایهداری (که بهنادرست از سوی رهنما به جای منطق سرمایه بهکار برده میشود) به جایگاه ابرسوژه برکشیده شده است. همه چیز کارکردی از “سرمایهداری” است. تاریخ، طبقات اجتماعی، دولت، و کشمکشهای سیاسی در این ابرسوژه یعنی سرمایهداری بلعیده شده است. همان سرمایهداری که مفهوم روشنی از آن به دست داده نمیشود. همان سرمایهداری که در سپهر نظری “طیف متنوعی از نظریههای اقتصادی…را ارائه داده است”. و در سپهر عملی هم “کارخانههای شیطانیِ” و هم “دموکراسی صنعتی” دستاورد آن بوده است. در سپهر سیاسی در زمینهی شکل دولت هم دولتهای سرمایهداری افسارگسیخته و هم دولت رفاهی و بیمههای اجتماعی را عرضه کرده است. در زمینهی ساختارهای سیاسی هم انواع “دیکتاتوری، هم فاشیستی، و البته عمدتاً دموکراتیک” را به ما داده است.
میبینیم که همه چیز در تحلیل رهنما به کارکردی از سرمایه کاهش مییابد. این سرمایهداری چیست و کیست که هم نظریه میسازد، هم نظریههایش را در سطح سازماندهی وضعیت عینی (اقتصاد) و ذهنی (ایدئولوژی) عملی میکند، و هم روابط سیاسی فاشیستی و نیز (عمدتاً) دموکراتیک ایجاد میکند. چرا ابرسوژهای با این قدرت چنین متناقض عمل میکند: جایی فاشیسم میآورد و و جایی دیگر دموکراسی؟ جایی هنوز کارخانههای شیطانی به ما میدهد و جایی دیگر “دموکراسی صنعتی”؟ و همین سرمایهداریِ تبیین و تعریف ناشده که “در طول عمر خود شکلها و شیوههای مختلفی را عرضه داشته” بهناگهان صاحب ذات میشود؟ معلوم میشود که “با قدرت گرفتن هر چه بیشتر انحصارها و سلطهگیری راستترین جریانات سرمایهداری در کشورهای سرمایهداریِ پیشرفته، نولیبرالیسم که با ماهیت ذاتی نظام سرمایهداری همخوانی بیشتری دارد، به ایدئولوژی حاکم و مسلط مبدل میشود”. در اینجا هم بدون هیچ دشواری نظری رابطهای مستقیم و تقریباً خودبهخودی بین سپهر اقتصادی، سپهر سیاسی و سپهر ایدئولوژیک برقرار میشود. تاریخ به یک رابطهی علت و معلولی ساده فروکاسته میشود. از قدرتگیری انحصارها و راستترین جریانات سرمایهداری و ایدئولوژی نولیبرالیسم همچون رابطهای تکراستایی و همانطور که گفته شد علّی و معلولی یاد میشود. بهاینترتیب تاریخ در فرمالیسم نظری بلعیده میشود.
حقیقتی جزیی در نوشتهی رهنما
اگر رهنما قصد برخوردی علمی- انتقادی میداشت میبایست در وهلهی نخست بر “ذات” سرمایه (و نه انواع سرمایهداریها بهمثابه شکلهای گوناگون صورتبندی منطق سرمایه) انگشت میگذاشت و آن را برای خواننده توضیح میداد. برجسته کردن ذات سرمایه و سازوکارهای آن و نیز هشدار جدی برای پرهیز از بلعیده شدن تاریخ در این منطق و یا دستکم گرفتن آن از دستاوردهای “بازگشت دوباره به مارکس” است که هستیشناسی سرمایه را به شکلی عریان در مرکز توجه ما قرار میدهد تا از هر گونه توهم دوباره نسبت به توانایی “هدایت و کنترل” منطق سرمایه (این بار در سطح جهانی) جلوگیری شود.[۳] تفاوت سرمایه با سرمایهداری همان تفاوت ساختارها و قانونمندیهای دیرپا و بادوام انباشت با شکلهای به لحاظ تاریخی متنوع آن است. با درک این ساختارهای دیرپا و بادوام سرمایه که در طول سیصد سال گذشته هستی بشریت را به نحوی عمده شکل دادهاند میتوان متوجه شد که در هر دورهی تاریخی با ابداع شکلهای گوناگون سرمایهداری و دولتهای ملازم با آنها تا چه حد از این منطق دور یا به آن نزدیک شدهایم. تنها در این حالت است که میتوان “دولت رفاه” را به شکلی مادّی بررسی کرد، آن را در زمینهی خاص تاریخیاش قرار داد و ریشههای اجتماعی و سیاسی برآیند آن را بحث کرد و نشان داد که این شکل از سرمایهداری (دولت سرمایهداری فوردیستی ـ کینزی رفاه) از همان آغاز نطفهی انهدام خود را در بطن خویش نهفته داشت و بهناگزیر باید به فراسوی خود عبور میکرد، اگرچه به لحاظ تاریخی مسیر و جهت این “فراسو” از پیش تعیینشده نبود. اما این دقیقاً همان چیزی است که رهنما به آن بیتوجهی میکند. او طوری از برآیند سرمایهداری نولیبرال سخن میگوید که گویی امری بدون معضل بوده است و هیچ مبارزه و کشاکشی پیرامون انهدام جزء “رفاه” به سود “کل” سرمایهداری انجام نشده است.[۴] او از چگونگی شکست بزرگ سوسیالدموکراسی در این قرن چیزی به ما نمیگوید.
اما حقیقت جزیی که در نوشتهی او بهچشم میخورد این است که نولیبرالیسم به “ذات” سرمایه نزدیکتر است زیرا تا حدودی یادآور دوران لسهفر یا سرمایهداری لیبرال قرن نوزدهمی در بریتانیا است که دخالت دولت در سازوکارهای بازتولید جامعه را از راه منطق سرمایه به حداقل رسانده بود. اما بهجز این به گسترش دامنهی بحث پیرامون منطق و یا ذات سرمایه نمیپردازد تا روشن شود که “دولت رفاه” بهرغم کاهش قدرت قانون عرضه و تقاضا منطق سرمایه را به هیچ رو کنار نگذاشته بود و به آن تعرض نمیکرد و به همین منوال یک جامعهی جهانی سرمایهداری رفاه! هم چنین نخواهد کرد. “دولت رفاه” در وضعیتی تاریخی ـ جهانی و در اثر شرایط خاص آن مقطع پا گرفت. این دولت با این که منطق ناب سرمایه را در حیطههایی از زندگی اجتماعی کنار زد اما به قدر کافی به این منطق آغشته بود و از آن تبعیت میکرد تا برای بازتولیدش بکوشد و هر نوع بدیل رادیکال و مترقی را در برابر آن سرکوب کند. ایجاد چنین دولتی البته فقط موفقیت طبقهی کارگر نبود بلکه همزمان موفقیت بزرگی هم برای طبقهی سرمایهدار محسوب میشد.
دولت سرمایهداری رفاه پیروزی اقتصاد سیاسی سرمایه یا اقتصاد سیاسی طبقهی کارگر؟
پیروزی نسبی هر دوی آنها بود و البته بیشتر اولی. وضعیت تاریخی ـ جهانی خاصی با توازن قوای طبقاتی معینی به ظهور سرمایهداری کینزی ـ فوردیستی رفاه و دولتی انجامید که باید در عین رعایت قانونمندیهای سرمایه میزان قابل توجهی از حقوق جمعی و رفاه اجتماعی نیز ارائه میداد. دولت دخالتگر مرکزی “رفاه” که پایههای آن پیش از جنگ اول جهانی و بهویژه با دولت بیسمارک در آلمان (برای مقابله با مطالبات سیاسی این طبقه و حزب سوسیالدموکرات انقلابی آن دوره) و بهبودهای رفاهی در انگلستان همچون غذای رایگان در مدارس (برای پروار کردن نسبی فرزندان طبقهی کارگر برای جنگهای آینده)[۵] گذاشته شد و پس از جنگ جهانی دوم تحکیم و تعمیق یافت ظاهراً و واقعاً به سود هر دو طبقه بود. طبقهی کارگر از امنیت اجتماعی و اقتصادی و اینکه همه چیز تابع قانون عرضه و تقاضا نبود، منتفع شد. طبقهی سرمایهدار هم از برطرف شدن خطر انقلاب و شورشهای دایمی طبقهی کارگر و جذب و کنترل این طبقه و نمایندگان و احزاب آن در نظم موجود نفع برد و به بیانی یک انقلاب انفعالی از بالا را بهجای مبارزات انقلابی دائمی از پایین پذیرفت. اما این وضعیت برخلاف خوشبینیهای سوسیالدموکراتها نمیتوانست دایمی باشد. نه تنها طبقهی سرمایهدار که اقشار مرفهتر مزدبگیران هم از “فشار مالیاتی” و برآورده نشدن مطالبات و توقعات “سطح عالیترشان” ناراضی بودند و سرانجام تضادهای درونی شیوهی تولید سرمایهداری و تناقضهای درونی رفرمیسم سوسیال دموکراسی و انفعال اجتماعی ناشی از تربیت درازمدت پس از جنگ دوم جهانی که مبتنی بر آشتی و سازش منافع متخاصم بود (در زیر بیشتر توضیح میدهم)، وضعیت را به نفع سرمایه تغییر داد.
رهنما درست میگوید که با چیرگی یافتن تدریجی ایدئولوژی نولیبرالیسم حملهی سراسری به سازماندهی پیشین جامعه در دستور کار روشنفکران ارگانیک طبقهی سرمایهدار قرار گرفت تا بهتدریج “عقل متعارف” دیگری را در شهروندان جوامع غربی پرورش دهند. اما با این که نقش ایدهها و ارزشها یا به بیانی ایدئولوژی در سیاستگذاری اجتماعی اهمیت دارد به هر حال در همسویی با رویکرد ماتریالیستی به تاریخ باید ابتدا علت ظهور این ایدئولوژی (نولیبرالیسم) یا به بیانی رابطهی بین شیوهی تولید جامعه و ساختار ایدهها یا ساختار ایدئولوژیک آن بحث شود. از آنجا که رویکرد ماتریالیستی وزن تعیینکنندهای به شیوهی تولید در تعیین ایدئولوژی میدهد پس رهنما باید نشان میداد که ایدئولوژی نولیبرالیسم چطور توانست از دل جامعهی حاوی ایدئولوژی “دولت رفاه” و علیه آن زاده شود و بهتدریج عقل متعارف جدیدی را در ذهن شهروندان جا بیندازد و ارزشهای پیشین را به زیر کشد. بههمین دلیل ناکارآمدیها و تناقضهای درونی “دولت رفاه” ابتدا باید بحث شود تا تغییرات ساختاری “ضروری” برای بازتولید رابطهی سرمایه در سطحی بالاتر و برآیند ایدئولوژی نولیبرالیستی بهتر درک شود.
تناقضات درونمانندهی دولت سرمایهداری رفاه
به همین سه کلمه دقت کنید: دولت سرمایهداری رفاه. همین سه کلمه گویای تضادی حلناشدنی در یک نظام اجتماعی به لحاظ تاریخی معین است. زیرا بین سرمایهداری، رفاه، و دولتی که باید این دو را با هم آشتی دهد تضادهای غیر قابلحلی وجود دارد که در نهایت باید به انهدام یکی، یا سرمایهداری یا رفاه، بینجامد.
بسیار شنیدهایم که گفتهاند “دولت رفاه” برای مردم معمولی رفاه بههمراه آورد: یعنی گروههای گوناگون طبقهی کارگر نظیر مزدبگیران، سالمندان، کودکان، بیماران، از کار افتادگان، و نظایر آن. اما دولت همزمان برای رفاه حال سرمایه نیز سخت میکوشید. از جمله سرمایهگذاری در زیرساختهای اقتصادی، ایجاد تسهیلات مختلف قانونی – حقوقی، حمایت سیاسی از رونقگیری کارخانهها و شرکتهای خصوصی، بازتولید منظم و کارآمد نیروی کار برای واحدهای تولیدی سرمایهداری و نظایر آن. دولت بهاینترتیب در بازتولید منطق سرمایه، یعنی سازوکار بهکار انداختن پول در دورپیمایی سرمایه و بیرون کشیدن پول بیشتر در پایان هر دور میکوشید و آن را پشتیبانی میکرد. و البته واحدهای سرمایهداری برای کسب سود به نیروی کار ناماهر، نیمهماهر، ماهر، متخصص، تحصیلکرده و خلاصه نیروی کار یدی و ذهنی به درجات مختلف، و برخوردار از سلامت قابل قبول جسمانی و روحی نیاز داشتند که بازتولیدشان علاوه بر نهاد خانواده به عهدهی دولت هم بود. دولت با جاودانه کردن تقسیم کار سرمایهدارانه و بازتولید دایمی طبقات سازوکار انباشت سرمایه را در قلمرو سرزمینی خود پشتیبانی میکرد. همانطور که نیازهای بازتولیدی جامعهی سرمایهداری رفاه برای “بسیج ذخایر هوشی” در طبقات فرودست جامعه در مسیری تکراستایی، برای بهکار گرفته شدن در کارخانهی سرمایهدار و ادارههای دولتی افزایش مییافت تعداد بیشتری از کودکان این طبقات نیز “اجازه” مییافتند و تشویق میشدند تا از امکان “تحرک طبقاتی” استفاده کنند. بهاین معنا دولت بهاصطلاح رفاه چشماندازی و برنامهای برای مبارزه با تقسیم کار موجود در این جامعه و طبقات برآمده از آن نداشت و منطق “خودبهخودی” نظام مبتنی بر تقسیم کار سرمایهدارانه را دنبال میکرد. هر گاه مقتضیات بازتولید رابطهی سرمایه بسیج بیشتر این طبقات فرودست را میطلبید دولت نیز مطابق آن دستبهکار میشد. امروز که به یمن جهانیسازی سرمایه نیروی کار تحصیلکردهی مفت و رایگان از کشورهای جهان سوم از جمله ایران وارد کشورهای مرکز میشود حتی همین استراتزی “بسیج ذخایر هوشی داخل قلمرو ملی” نیز از دستور کار کنار گذاشته شده است.
البته در سرمایهداری پیشرفته برای بازتولید این نیروی کار به شیرخوارگاه، مهدکودک، مدرسه، محلّ بازی، دانشگاه، مؤسسات تحقیق و توسعه، مسکنهای خصوصی و نیمهدولتی، نهادهای فرهنگی، مؤسسات تفریحی، خانهی سالمندان، بیمارستان و نظایر آن و نیروی کار لازم برای کار در این همه مؤسسات نیاز هست. دولت سرمایهداری رفاه در بازتولید نیروی کار، با فراهم آوردن خدمات غیرکالایی به خانواده کمک میکرد و مکملی برای زحمت بیاجر و مزد معمولاً زنانه بود. یعنی علاوه بر زحمت و کار رایگان خانواده که عمدتاً زنان عهدهدار آن هستند، و علاوه بر اجناس و خدمات کالایی که مزدبگیران و خانوادههایشان از بازار میخرند، دولت هم از راه سرشکن کردن بخشی از هزینهی بازتولید نیروی کار روی همهی جامعه به این فرایند کمک میکرد که در بالا بخشی از آنها ذکر شد. اما بهجز این با تخصیص منابع مالی به بیکاران و گروههای بیرون از بازار کار که از مالیاتها تأمین میشد به کالازدایی از بخشهایی از جمعیت کمک میکرد و همین به “پرولترزدایی” بخشی از نیروی کار ذخیره میانجامید که شاید دیگر به مثابه ارتش ذخیرهی کار برای رقابت با نیروی کار شاغل قابل استفاده نبود. در سرمایهداری ناب دلخواه نظریهپردازهای سرمایهداری، برابری در مقابل قانون ارزش (حق فروش کالایی که شخص صاحب آن است از جمله نیروی کار، برای همه یکسان است) بسیاری اوقات در صورتی که نیروی کار بالقوهی شخص نتواند در شکل مزدبگیری از سوی سرمایه به فعل در آید، حقّ زندگی شخص را مورد تهدید قرار میدهد و آن را نقض میکند. اما در جامعهی به لحاظ تاریخی معین برای حفظ و میانجیگری این دو حق (حق برابری در مقابل قانون ارزش و برابری حقّ زندگی) معمولاً دولت سرمایهداری اقداماتی انجام میدهد تا بیتفاوتی سبعانهی منطق سرمایه به حق زندگی افراد را تا حدودی جبران کند. دولت سرمایهداری رفاه هم این میانجیگری را انجام میداد، اگر چه در سطحی بالاتر.
یعنی “دولت رفاه” از سویی ماندگاری و بقای کارگر بهمثابه سرمایهی متغیر در رابطهی سرمایه را تضمین میکرد، استثمار او را جاودانه میساخت و از سوی دیگر به شکلی نسبتاً مؤثر موجودیت او را بهعنوان انسانی که صاحب حقوقی اجتماعی و جمعی است نهادینه میساخت. اما همین وظیفهی دوسویه خود حاوی تناقضی درونی بود که نظریهپردازهای سرمایهداری مدتهاست به آن اشاره میکنند و رگههایی از حقیقت نیز در اعتراض آنها نهفته است. تناقض عبارت است از همان گرایش به پرولترزدایی بخشهایی از جمعیت که میتوانست یا بهطور “مولد” یعنی برای تولید ارزش اضافی از سوی سرمایه بهکار گرفته شود یا دستکم بهعنوان اهرم فشار بر نیروی کار شاغل و در ضمن همچون درس عبرتی برای دیگران استفاده شود. اگرچه نباید چنین تصور کرد که نفس بیرون ماندن از بازار کار تشویق میشد یا پاداش میگرفت، ابداً چنین نبود. اگر عذر شخص برای بیرون ماندن از بازار کار از سوی “متخصصهای” شهرداریها ناموجه تشخیص داده میشد، یعنی اگر کارگری شغلی را صرفا به سبب سختی و خشونت یا مزد کم آن رد میکرد به نحوی مجازت میشد و پول دریافتیاش به زیر سطح معمول کاهش مییافت. اما به هر حال حقّ زندگی برای افراد محترم شمرده میشد و همین میتوانست موجب کشاکشهای بسیاری بین دولت و بخشهای خاصی از جمعیت بیرون از بازار کار بشود. سرنوشت این اقشار نیز سرنوشتهای درخشان و زیبایی نبود. زندگی در حاشیهی جامعه و کنترل شدن دایمی از سوی دستگاه بوروکراتیک “دولت رفاه”، و اهانت و خشونت ساختاری و اجتماعی به آنها معمولاً مشکلات جسمانی، روحی و عصبی نه چندان کمی با خود بههمراه میآورد. فقدان دسترسی به مواهبی که مزدبگیران سطوح بالاتر و کودکانشان از آنها برخوردار بودند هم “فقر مادی و فرهنگی” و هم عقبماندگی از قافلهی اجتماع را در همهی جهات با خود میآورد. این افراد حقّ خرید مسکن نداشتند و هنوز هم ندارند (زیرا باید فقیر بهمعنای مطلق کلمه بود تا بتوان از حقوق حداقلی برخوردار گشت که برای بیکارانی در نظر گرفته شده که برای مدت درازی از بازار کار بیرون هستند) و حق خروج از کشور را بدون اطلاع کارکنان شهرداری نداشتند و ندارند زیرا همیشه باید آماده باشند تا اگر “شغلی” برایشان یافته شد به انجام آن فراخوانده شوند. حقّ زندگی بیرون از بازار کار چیزی بود که شخص باید خود را “مستحقّ” آن نشان میداد (و امروز چنین چیزی هزار برابر سختتر شده است). زیرا که با اخلاق “بیکارگی”، “تنبلی” و “وابستگی” در همان دورهی طلایی “دولت رفاه” هم مبارزهی جانانهای میشد. با این همه تناقض در هر حال سر جای خود بود. در هر حال حل تضاد حقّ زندگی با حقّ استثمار سرمایهدار بهسادگی ممکن نبود. در ضمن باید بهخاطر داشت که اقشار وسیعی از طبقهی کارگر شاغل هم از بسیاری از موهبات رایگان این جامعه بهرهای نمیبردند، هرچند در ایجاد آنها سهم بهسزایی ایفا میکردند. چیزی بسیار بیشتر از پنجاه درصد جامعه از دانشگاهها و مدارس عالی و کتابخانههای مجهز و پرهزینهی “دولت رفاه” استفاده نمیکردند، زیرا اصولاً برای رفتن به دانشگاه و کار فکری تربیت نمیشدند. همین مسئله در بارهی تئاتر، اپرا، مدارس عالی فرهنگ و موسیقی و نظایر آن نیز صادق است. نابرابری در طول عمر کارگران یدی، و اقشار بیرون از بازار کار و اقشار مرفهتر مزدبگیران هم منشاء بحثهای بسیاری بوده است که در اینجا از آنها میگذرم.
بهجز این، دولت بهطور کلی در جامعهی سرمایهداری عهدهدار بازتولید نیروی کاری است که باید دارای اخلاق، روحیه و ساختار شخصیتی خاصی باشد. باید بتواند نهاد کار مزدی، نهاد مالکیت خصوصی و نهاد دولت را مشروع و به نفع همگان بداند تا اصولاً بتواند “آزادانه و داوطلبانه” در این رویهی “دموکراتیک” بازتولید اجتماعی رابطهی سرمایه و کار شرکت و قراردادهای شغلی را امضا کند. در ضمن هر ۴ سال یکبار رأی خود را به صندوق انداخته و خیالش راحت باشد که وظایف خطیر شهروندی خود را انجام داده و خودگردانی و خودتعیینگری را به منصهی ظهور رسانده است. دولت سرمایهداری رفاه هم این وظیفهی مهم تربیت و اجتماعیکردن نیروی کار را به عهده داشت. از سویی شهروند میانگینی که ساخته و پرداختهی دست آن بود باید به قدر کافی “دموکرات” میبود تا در سپهر خصوصی و همگانی از حقوق زن و کودک، اقلیتهای قومی، آزادی مذهب، و حقوق سیاسی و اجتماعی مزدبگیران نظیر حقّ اعتصاب، حقّ مشارکت در اتحادیههای مزدبگیران، حقّ ابراز نارضایتی از شرایط کار تا حدودی مطلع بوده و آنها را ارج بگذارد. با احزاب سیاسی آشنا باشد و در انتخابات پارلمانی مشارکت جوید. از سوی دیگر همین شهروند میانگین باید آنقدر “نادموکرات” میبود که حقّ سرکوب اقشار ضعیفتر جامعه را از سوی دولت میپذیرفت. باید آنقدر “نادموکرات” میبود که حقّ دولت در سرکوب بدیلهای مترقی را میپذیرفت. جاودانگی طبقات اجتماعی و تقسیم کار سرمایهدارانه را امری طبیعی تلقی میکرد، حقوق انحصاری اقلیتی بر وسایل تولید و معاش جامعه را حقّ مسلم آنها تصور میکرد، حقّ آنها برای خارج کردن منابع اقتصادی و مالی خود از محدودهی ملی و منطقهای را درک میکرد. حقّ سرمایهدار و نمایندهاش برای سازماندهی تولید، سازماندهی محل کار، تقسیم ساعات کار و استراحت، تغییر روشهای کار و تغییرات سریع فناوری را در نهایت میپذیرفت.
به این معنا دولت شهروند-کارگر تربیت میکرد و البته فضایی برای ابراز نارضایتی کارگران و مزدبگیران وجود داشت، زیرا کارگران به علت پوشش امنیتی که جامعه برایشان پهن کرده بود مشکلپسند میشدند و گاهی از انجام کارهای سخت، کثیف، ارزان و خطرناک صنعتی امتناع میکردند. گاهی رزمندگیهای قابل تحسینی از خود به نمایش میگذاشتند. به لحاظ ساختاری و اجتماعی امکان مقاومت بود. اما در نهایت نخبگان حاکم سیاسی (سوسیالدموکراسی و احزاب بورژوایی رقیب که بهنوبت سکاندار فرماندهی “جامعهی رفاه” میشدند) مطابق با مقتضیات شیوهی تولیدی کارگرانی میخواستند که دارای آگاهی واژگونساز نباشند و با این شکل از آگاهی بهشدّت مبارزه میشد.
این دولت باید همچون دهههای ۱۹۵۰، ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ هنگامی که مقتضیات سرمایه ایجاب میکرد پس از آن که نیروی کار ذخیرهی موجود در روستاها رو به اتمام گذاشت و زنان خانهدار و جز آن را نیز وارد بازار کار کرد، نیروی کار اضافی جهان سومی وارد کشور میکرد و آنها را به پستترین، خطرناکترین و کمارجترین کارها میگماشت (روح امپریالیستی سوسیالدموکراسی) و به ایجاد آشفتگی فرهنگی در کشور و ساختار جمعیت توجهی نشان نمیداد. و هنگامی که مقتضیات انباشت سرمایه تغییر میکرد و استراتژیهای بینالمللی شدن در پیش گرفته میشد همین دولت باید اضافه جمعیت بومی و خارجیتبارِ بهوجود آمده در اثر تحرک بینالمللی سرمایه را در حاشیهی جامعه جای میداد و تحت نام بههمپیوستگی با استفاده از اختلافات فرهنگی بین آنها به کنترل و سرکوب هردویشان میپرداخت.
تضاد بین خصلت سرمایهداری و خصلت رفاهی این دولت
تاکنون به نحو مختصری از تناقضات سیاست “رفاهی” دولت سرمایهداری رفاه در ارتباط با طبقهی کارگر و اقشار پیرامون این طبقه گفتم. از نحوهی تربیت، اجتماعیکردن، “تحرک اجتماعی”، بسیح ذخایر هوشی، سرکوب، کنترل و تنظیم طبقهی کارگر و اقشار نزدیک به آن بحث کردم. اما رابطهی دولت سرمایهداری رفاه در پیوند با سرمایهدارها و منطق سرمایه هم حاوی تناقضاتی بود که جالب توجه است. من فقط به یکی دو مورد در این باره اشاره میکنم. یکی از دعواهای سرمایهدارها و روشنفکران ارگانیکشان با “دولت رفاه” بر سر خدمات اجتماعی بود که از راه مالیاتها تأمین میشد و میشود. یکی از دعواهای اصلی این بود که سرمایهدارها هم میتوانند همین خدمات را اما به شکل کالا تولید کنند. از نظرگاه اقتصاد سیاسی سرمایه هر کاری که برای ارزشافزایی سرمایه انجام شود و ارزش اضافی تولید کند کار مولّد محسوب میشود. پس بحثی که بهتدریج با صدای بسیار بلند طرح شد این بود که چرا دولت باید از شرکتهای سرمایهداری مالیات بگیرد و آن را بهنحوی نامولّد خرج کند در حالیکه سرمایهداران خصوصی میتوانند همین خدمات غیرکالایی را به شکل کالا تولید کنند و همزمان ارزش اضافی و شغلهای “مولّد” هم ایجاد شود. از آنجا که در نهایت همهی این خدمات رایگان از ارزش اضافی سرچشمه میگیرد و کسری از آن است پس هرگونه افزایشی در هزینههای دولت ضرورتاً کمیت ارزش اضافی در دسترس برای بازسرمایهگذاری را کاهش میدهد و همین یعنی کاهش نرخ انباشت سرمایه و رشد اقتصادی. پس از یکسو افزایش سطح هزینههای دولت در زمینهی خدمات اجتماعی و دیگر زمینهها برای حفظ، رشد و بازتولید سرمایه ضروری شمرده میشد، اما از سوی دیگر رشد دولت مانعی برای انباشت سرمایه بود. معضل بعدی هم “پرولترزدایی” بخشهایی از جمعیت، ضعیف شدن “اخلاق کار” در بخشهایی از کارگران، مشکلپسندی آنها، تنندادنشان به کارهای پست و کثیف و کمدرآمد، بالا رفتن توقعات آنها در زمینهی شرایط کار، دستمزد و نظایر آن بود و رزمندگی بخشهایی از طبقهی کارگر که از راه وارد کردن فناوریهای جدید کاراندوز با آن مبارزه میشد. معضل بعدی هم این بود که بسیاری از جنبههای سیاستهای رفاهی همگانی این دولت که شامل همهی اقشار جامعه میشد به میزان حداقلی ترتیب داده شده بود. این حداقلها دیگر قادر نبود توقعات اقشار مرفهتر مزدبگیران و گروههای توانگر را برآورده کند. بهعنوان نمونه، آنها در هنگام بیکاری دیگر نمیتوانستند با همین حداقلی که دولت در شکل بیمهی بیکاری در اختیارشان میگذاشت هزینهی خانههای گران و اتوموبیلهای پرخرج و سفرهایشان را تأمین کنند و در نتیجه به بیمههای خصوصی نیاز داشتند و نه به عضویت در اتحادیههای کارگری. بخشی از این گروههای مرفهتر به کیفیت مدارس دولتی و بیمارستانهای دولتی نیز راضی نبودند و خواستهای مادی و معنوی بیشتری داشتند که دولت قادر به برآوردن آنها نبود ولی بازار وعدهی تحقق آنها را میداد. فقدان برنامهی جدّی برای مبارزه با نابرابری در همهی زمینهها و ایجاد سطحی حداقلی از حقوق اجتماعی خود به ایجاد نابرابریهای دیگری در اقشار گوناگون مزدبگیران منجر شده بود. همین نابرابریهای جدید و نارضایتیهای جدید نیز در صورت فقدان برنامههای جبرانی از سوی دولت زمین حاصلخیزی برای رشد نظریههای راستگرایانهی معطوف به تقویت بازار میشد. با سازمانیابی روشنفکران ارگانیک سرمایهداری و اتحادشان با خردهبورژوازی که از همبستگی بین طبقاتی زیر نام مالیاتهای تصاعدی بیزار بودند، گروههای مرفه درون طبقهی مزدبگیر نیز در معرض سرایت این ایدهها قرار گرفتند. باقی داستان را همهی ما کمابیش میدانیم. همین که بحران در دههی هفتاد قرن گذشته بهنحو جدی خود را نشان داد پایههای مادّی رفرمیسم سوسیالدموکراسی هم تضعیف شد و بهتدریج از بین رفت. گرایش به راست در سوسیالدموکراسی، پافشاری آن بر رفرمیسم بیخون و بیتوش و توانی که دیگر شعارهای همبستگی و برابری و آزادیهای گستردهی سیاسی نقش پررنگی در آن بازی نمیکرد و پشت کردن به سیاست طبقاتی و ترک ضعیفترین اقشار طبقهی کارگر و هل دادن عملی آنها به دامن راست و گروههای نژادپرست کمترین نتیجهی این وضعیت بود.
نتیجهگیری
دولت سرمایهداری رفاه که زمانی در دههی ۱۹۴۰ با بحثهای کینز و طرفداران او بهعنوان درمان بحران سرمایهداری مطرح شد، در یک دورهی خاص تاریخی توانست به مقتضیات بازسازی و بازتولید رابطهی سرمایه خدمت کند. اما پس از مدتی همین شکل از سرمایهداری در تضاد با منطق سرمایه درآمد و خود به زنجیری بر پای رابطهی سرمایه و بازتولید گستردهی مناسبات تولیدی تبدیل شد. حالا دولت سرمایهداری رفاه نه درمان که خود بیماری تلقی میشد و برای علاج آن نسخهای جدید و شکلی جدید از سرمایهداری لازم بود. امروز با نگاهی معطوف به گذشته میتوان این شکل از دولت را تلاش نافرجامی برای کنترل و هدایت منطق سرمایه و آشتی دادن آن با مقتضیات بازتولید اجتماع انسانی دانست که در نهایت به بازتولید رابطهی سرمایه و منطق آن خدمت کرد و پس از آن هم به بایگانی تاریخ سپرده شد. مشروعیت این قضاوت را میتوان در سرمایه مارکس جست. او تناقض موجود در پیروزی موضعی اقتصاد سیاسی کار بر اقتصاد سیاسی سرمایه را بهخوبی در حین بررسی قانون ده ساعت کار نشان داد. با این که این قانون نتیجهی زحمت و مرارت و نبرد سخت طبقهی کارگر و سرمایهدار طی قرنهای متوالی بود اما در نهایت “بهناگزیر” به بازتولید منطق سرمایه در سطحی بالاتر، سطح اخذ “ارزش اضافی نسبی” بهجای ارزش اضافی مطلق، انجامید. آلکس کالینیکوس چنین رویکردی را بهدرستی “فونکسیونالیسم پسینی” نامیده است. یعنی پس از آن که گرد و غبار تاریخ فرونشست و جغد مینروای هگلی بر فراز خرابههای بهجا مانده از دورهی پیش به پرواز درآمد، میتوان از مرحلهی تاریخی بالاتری مرحلهی پیشین را با نگاهی طنزآلود و خردی آمیخته به خودطعنهزنی از نظر گذراند و دولت سرمایهداری رفاه را مرحلهای در بازتولید مقتضیات منطق سرمایه دانست. نتیجهگیری من این است که سوسیالدموکراسی در آزمون قرن بیستم خود برای کنترل و هدایت منطق سرمایه شکست سختی خورد و اگر در استراتژی و نظرگاههای خود تجدیدنظری رادیکال بهعمل نیاورد مطمئناً از هر گونه ایفای نقش جدی در قرن بیست و یکم محروم خواهد شد.
[۱] Uno-Sekine-Albritton
سه متفکر برجسته ای که در زمینهی اقتصاد سیاسی مارکسیستی و روششناختی آن کارهای متعدد و ارزشمندی انجام دادهاند. برای بحث بیشتر پیرامون این رویکرد به مطالب دیگری که در این سایت نوشتهام رجوع میدهم.
[۲] Albritton, Robert. Dialectics And Deconstruction In Political Economy, 1999.
[۳] هنگامی که کمال اطهاری در مقالهی “از نفی به اثبات آی” در همین سایت مینویسد: مارکس با نقد اقتصاد سیاسی بهخصوص در سرمایه نزدیک به صد وپنجاه سال پیش “حجابی را که واقعیت اجتماعی را پوشانده بود … از هم درید و اکنون نیز همراه با بحران جهانی سرمایهداری شبح «تفسیر» قدرتمند وی بر سر این نظام میچرخد. اما هنوز این نظام «تغییر» نکرده است. آیا بهراستی بقای سرمایهداری ازینرو است که مردم میپندارند «مناسبات بورژوایی به مثابه قوانین طبیعی منسوخ نشدنیِ یک جامعه انتزاعی است؟” بهنظر میرسد که منظورش این باشد که دیگر نیازی به “تفسیر” جهان نیست و تنها کار باقیمانده تغییر آن است. این رویکرد تفسیر جهان و عمل اجتماعی بر آن را به شکلی مکانیکی از یکدیگر جدا میکند و جایگاه شناخت را دستکم میگیرد. در ضمن سادهانگارانه است زیرا ظاهراً نمیداند که شناخت ناکافی از واقعیت سرمایه و دولت بهعنوان دو سازوکار اصلی بازتولید جامعهی سرمایهداری، دو جنبش بزرگ بدیلسازی در قرن بیستم (سوسیالیسم در خاور و سوسیالدموکراتیسم در باختر) را به هلاکت رساند. هردوی این بدیلها بر سر یک موضوع با هم توافق داشتند. هر دو رشد نیروهای تولیدی، رشد صنعتی و رشد فناوری را عامل اصلی و در واقع تنها عامل بقای جامعه میدانستند. اگر این دترمینسم در چارچوب منطق سرمایه قابل درک باشد در قالب بدیل چیزی جز بتواره کردن رشد فناوری و تندادن به منطق سرمایه نیست. در ضمن جبرگرایی تدریجانگارانهای که در نوشتهی اطهاری بهچشم میخورد بهنظر من ادامهی همان رویکرد فاجعهبار غالب بر سوسیالدمکراسی است که امروز ناکارآمدی آن بر همه روشن شده است. رویکرد “پراکسیس”محور اطهاری که بین عنصر شناخت و تفسیر و عنصر عمل اجتماعی و تغییر نه یک شکاف روششناختی بلکه شکافی واقعی میاندازد، رازورزی نظام سرمایهداری و جانسختی منطق آن را بهدرستی درک نکرده است. از همین رو هم بنا به موضع نظری خود فراخوان جبههی متحد کار و سرمایه را میدهد و همچون جناح راست سوسیالدمکراسی “بورژوازی صنعتی ملی” را متحد طبقهی کارگر میداند. در توصیف وجه رازآمیز جامعهی سرمایهداری همین بس که اطهاری در مقالهای “طبقهی متوسط” (http://shakhesonline.ir/news-6984.aspx) ایران را حافظ فرهنگ، خالق ثروت و شایستهی مدیریت کشور توصیف کرده است. کاربرد اصطلاح “طبقهی متوسط” در این مقیاس و بدون هیچ دشواری نظری و عملی چیزی نیست مگر گردن گذاشتن به افسانههای سرمایهداری.
[۴] من در مطلب “روشنفکران و پروژههای ضدهژمونیک” از زبان پت دوین یکی از این مبارزات نظری و عملی را برای پیشگیری از انحراف قطعی “دولت رفاه” به راست و ارائهی بدیلی رادیکال برای آن شرح دادهام.
[۵] Hill, Octavia Preston, William Carnall, Homes of the London poor, 1970
همچنین ن.ک.
Gough, Ian, The political economy of the welfare state, 1979
دیدگاهتان را بنویسید