پینویس مقالهی «دولت جهانی سرمایهداری رفاه؟!» که اشارهی انتقادیِ گذرایی به دیدگاههای مقالهی «از نقد به اثبات آی» نوشتهی کمال اطهاری داشت، منجر به ارائهی پاسخی تفصیلی از وی به انتقادهای مطرحشده گردید. این پاسخ را میتوان از منظرهای متعددی نقد کرد. مثلاً میتوان به مواردی اشاره کرد که به گمان من نویسنده برداشت نادرستی از مفاهیم اقتصاد سیاسی مارکسی داشته؛ اما به گمانم اولویت این است که در این نوشتار بکوشم یکی از مبانی معرفتشناختی رویکردم به اقتصاد سیاسی مارکسی را تشریح کنم که منشاء بسیاری از بدفهمیها از اقتصاد سیاسی سرمایه و به تبع آن سازوکارهای پیشروی به سوی بدیل نظام سرمایهداری است.
***
فکر میکنم توافقی کم یا بیش عام بر سر این نکته وجود داشته باشد که ما در ایران فاقد سنت مارکسشناسی و هگلشناسی (و اصولاً سنت جدی آموزش علمی ـ فلسفی و فراگیری اندیشهورزی به روشی منسجم و منطقی) هستیم. اوضاع و احوال ما به گونهای بوده است که اندیشههای علمی ـ فلسفی را معمولا از راه ترجمهی اندیشههای دیگران به زبان خودمان فرامیگیریم و با آنها باید با میانجی و به طرز دردناکی مجرد رابطه برقرار کنیم. هنوز حتی برای بسیاری از واژههای فلسفی، جامعهشناختی، اقتصادی و جز آن مترادفهای جاافتادهی رایجی نداریم. حال که در چنین وضعیتی بهسر میبریم دستکم خوب است که خوانش بهترین تولیدات محیطهای فرهنگی و علمی بسیار فرهیختهتر از خودمان را غنیمت بدانیم با آنها آشنایی بههم برسانیم، در وهلهی نخست آنها را بخوانیم، سپس تأملی بر آموختههایمان انجام بدهیم و اگر ممکن بود با میانجی آنها در سطحی بالاتر از پیش به چگونگی نظریهپردازی و تغییر وضعیت فلاکتبار خودمان بپردازیم. من مدعایی بیش از این ندارم. میانجیای هستم بین بخش کوچک ولی پراهمیتی از بهترین دستاوردهای این سو و جامعهی زبانی خودم. امیدوارم از این راه بتوانم توجه بهویژه جوانان را به سمت اهمیت اندیشهورزی جدی، سخت و پرزحمت علمی جلب کنم چیزی که در هر عصری واجد اهمیت بوده است.[۱]
من در سالهای اخیر در پی شناساندن برخی از نویسندگان معاصر به مخاطب فارسی زبان بوده و هستم که در پرتو شکستهای نظری و عملی گذشته مینویسند و در تلاش برای ایجاد انسجام بیشتر در اندیشههای مارکسیستی هستند. بهنظرم درست این است که همهی ما که دغدغهی اندیشهی منسجم انتقادی داریم نسبت به آثار این نویسندگان دستکم قدری کنجکاوی علمی نشان بدهیم و سپس البته اگر میتوانیم نقدشان کنیم. بهجز این، چنین آثاری حاوی نقد خردکنندهای از ماهیت سرمایه و مناسبات وارونهی غیرانسانی حاکم بر نظامهای مبتنی بر آن هستند چیزی که در سرمایهداری با صورتک انسانی در کشورهای شمال و غرب اروپا (و دیگر کشورهایی که نوعی از “دولت رفاه” را تجربه میکردند) به فراموشی سپرده شده بود. واقعیت این است که بسیاری از ما فقط تصوری از سرمایه داریم و چنین پدیدهای را به شکل مفهومی و در تمامیت وارونهاش نمیشناسیم (علت رشد قارچگونهی رفرمیسم و حتی آنارشیسم نیز تا حدودی از این رو است). بهبیان رابرت آلبریتون[۲] در اثر سیصد سال حاکمیت سرمایه همهی ما کم یا بیش مخلوقات آن بهشمار میآییم. این گفته به این معناست که همهی ما کم یا بیش به مناسبات ناشی از سلطهی مجرد قانون ارزش و به بیگانهشدگی موجود در جهان امروز چنان خو کردهایم که برای این خویشاوندزدایی باید خودمان را از راه آموزش دائمی (نظری و عملی) هشیار نگه داریم تا از قدرت تخدیر آن بکاهیم. در سطح نظریهی اجتماعی نیز (علاوه بر آنچه در زمینهی هنر مثلا انجام میشود) روشهای نوشتاری ویژهای باید ابداع شود از آن دست که در آثار تونی اسمیت، کریستوفر آرتور و رابرت آلبریتون و دیگران بهچشم میخورد تا از دیدار خویشتنمان زیر این سلطه (در شکل امتدادیافتهی نابش یا بهجز آن) به حیرت بیفتیم. اگرچه سنتهای نظری دیگری مثلا مکتب فرانکفورت و نظایر آن هم با به تصویرکشیدن سلطهی سرمایه بر هستی انسانی، ما را به فکر فرو میبردند اما شئیشدگی و مسخشدگی را چنان چیره بر تمامیت زندگی اجتماعی توصیف میکردند که استیصال و نومیدی بر خواننده غلبه میکرد. در حالیکه نحلههای جدیدی که من سعی در معرفیشان دارم با تکیه بر تضادهای درونی سرمایه نشان میدهند که اتفاقا راه برای فاعلیت و عاملیت انسانی باز است. آنها با تکیه بر سوبژکتیویتی طبقات و گروههای گوناگون اجتماعی و ناممکن بودن غلبهی سرمایه بر تمامیت هستی انسانی و اجتماعی ما به امکان گذار عقلانی و انقلابی به فراسوی آن اشاره میکنند.
به هر حال امروز با رویکردی نو بهنام دیالکتیک جدید یا دیالکتیک نظاممند[۳] یا مارکسیسم هگلی جدید روبرو هستیم که به “منطق سرمایه” و روششناسشناسی مبتنی بر تجریدهای دیالکتیکی ــ پس از این که دورهای تحت تاثیر فضای ضدهگلی در مارکسیسم (مثلا لوچو کلتی و لویی آلتوسر بهمثابه نمایندگان نظری آن) به محاق رفته بود ــ توجه ویژهای میکند. بهعلاوه این نحله اساسا بازسازی سرمایهی مارکس و نه فقط تفسیر آن را، با کمک علم منطق هگل در نظر دارد. هدف این نحله(ها)ی جدید نظری ـ روششناختی الهامگرفته از هگل متمرکزشدن بر تمامیت مفهوم سرمایه بهمثابه پدیدهای اجتماعی و اندیشهورزی در بارهی روابط درونی و ضروری آن (دیالکتیک ساختارهای آن هنگامی که در فکر بازسازی شده باشد) و همچنین چگونگی پیوند دادن آن با دیگر سپهرهای زندگی اجتماعی و از جمله سپهر تاریخ است. در این نحلهی جدید نظری ـ روششناختی واژه ـ مفهوم[۴] منطق سرمایه بسیار بهکار گرفته میشود و این همان چیزی است که کمال اطهاری به آن نقد دارد.
واژه-مفهوم منطق یا قانون؟
در بخشی از نوشتهی کمال اطهاری که در پاسخ به اشارهی انتقادی من به نگارش درآمده است چنین آمده است:
“آنچه اسدپور برای دفاع از آن شمشیر کشیده است، رویکرد فلسفی- هستیشناختی به اقتصاد سیاسی به جای رویکرد تاریخی مارکس به آن و برتری دادن به انتزاعیات هستیشناسی سرمایه به جای «موجودیت تجربی بالفعل انسانها در هستی جهانی، تاریخیشان» است. (ایتالیک از من است)
رویکردی که منطق سرمایه را به جای قانون تاریخی آن مینشاند و به اسم چند سطحی کردن تحلیل، جامعه را از تاریخ تهی کرده و آن را به بازتابی ساده و گریزناپذیر از منطق سرمایه به صورت انواع شئیشدگی تبدیل نموده، دیالکتیک مارکسی را بر سر خود بازایستانده و به هگلی تبدیل کرده است. (تاکید و ایتالیک از من است).
او کمی جلوتر نیز در بارهی ضرورت “… برپایی بدیل نظام سرمایهداری و رهایی اقتصاد و جامعه، و درنتیجه انسان …از قانون سرمایه (مفهوم عینی و علمی قانون به جای مفهوم انتزاعی و فلسفی منطق)” (تاکید و ایتالیک از من است) گفته بود و به این ترتیب مخالفت خود را با کاربرد واژه-مفهوم منطق سرمایه که بهنظرش انتزاعی و فلسفی است بیان داشته بود.
شاید اطهاری گمان میکند که ما به زبان مشترکی سخن میگوییم و نیازی به تبیین و تدقیق مفاهیمی که بهکار میبریم نیست. اما همین چند جملهی بالا نشان میدهد که چنین نیست. مثلا من نمیدانم منظور او از بیان این جمله (که از مارکس گرفته شده است) «موجودیت تجربی بالفعل انسانها در هستی جهانی، تاریخیشان» در اینجا چیست و چرا باید چنین تصور کنیم که موجودیت تجربی بالفعل انسانها بهتنهایی برای شناخت وضعیتی که در آن بهسر میبرند کفایت میکند و نیازی به “انتزاعیات” فلسفه نیست؟ بههمین منوال نمیدانم چرا فلسفه و علم، تحلیل انتزاعی و تحلیل تاریخی، و واژه- مفهومهای منطق و قانون بهجای اینکه در یک رابطهی دیالکتیکی با هم درک شوند تقابلهای یکدیگر تلقی شدهاند؟ من جملههای او را تجلی یک رویکرد مبتنی بر “یا این یا آن” میفهمم و درنتیجه غیردیالکتیکی. از دیدگاه او منطق واژه-مفهومی است فلسفی و انتزاعی ولی قانون نه تنها واژه-مفهومی فلسفی و انتزاعی نیست بلکه واژهای علمی، تاریخی و عینی (عینی واژهای غیرفلسفی و غیرانتزاعی بهشمار میآید؟) است. من تردید دارم که تقابلهای دوگانهای که اطهاری به این ترتیب پیش نهاده است واقعیت داشته باشند. پس الف. ابتدا باید رابطهی علم و فلسفه با یکدیگر را به کوتاهی بررسی کنیم، ب. سپس ببینیم که تفاوت و شباهت علم طبیعی با علم اجتماعی در چیست و واژه-مفهوم قانون در این دو قلمرو چه شباهت و تفاوتی با هم دارد و اصولا شناسایی قانونهای طبیعی و “قانون”مندیهای اجتماعی به چه روشی ممکن میشود، و پ. درستی یا نادرستی اصطلاح “قانون تاریخی سرمایه” را قضاوت کنیم. من نخست در این قسمت کوشش میکنم تا بر اساس بحثی پیرامون رابطهی علم با فلسفه (ی دیالکتیکی) نشان بدهم که ایندو در پیوندی دیالکتیکی، یعنی “هم این و هم آن”، با هم بهسر میبرند و در ضمن هر دو پدیدههایی تاریخی هستند.
دیالکتیک علم و فلسفه
دانشنامهی هگل و همچنین علم منطق او حاوی بحثهای بسیاری در بارهی علوم گوناگون از جمله مکانیک، فیزیک، ریاضیات، و نظایر آن است. هگل در این کتابها مفاهیم این علوم را بر اساس روششناسیای که بهکار بستهاند نقد میکند و مفاهیم جدیدی بر اساس این نقد رشد میدهد. مثلا در دانشنامه در بارهی ریاضیات مینویسد: “…ریاضیات به انتزاعیات عدد و مکان میپردازد؛ اما اینها هنوز چیزهای محسوس هستند، ولو به شیوهای انتزاعی…”.[۵] یا در نقد روش کمّی کردن همهی مقولات زندگی اجتماعی همان که امروزه بهعلت هژمونی “علم اقتصاد” حتی در علوم اجتماعی هم رایج است مینویسد: “در حقیقت، اگر دانش دقیق را رد کنیم و رضایت بدهیم که ابژههایی مانند آزادی، قانون، زندگی اخلاقی و حتی خود خدا را چون نمیتوانیم با فرمولهای ریاضی اندازهگیری، محاسبه و بیان کنیم صرفاً در حالت بازنمایی مبهمشان شرح دهیم، شناخت ما با وضعیت بسیار ناخوشایندی مواجه میشود”[۶].
دستکم توافق داریم که این همان روش کمیتگرایی است که “علم اقتصاد” را در چنبرهی خود گرفته و آن را به علمی یکسویه تبدیل کرده است و البته این کمیتگرایی ریشه در سازوکارهای اقتصاد سرمایهداری دارد. “علم اقتصاد” در شکل رایج دانشگاهی خود، به میانجی ریاضیات، به دانشی غیراجتماعی و ابزارانگار تبدیل شده است و قادر به کسب شناخت عمیقی از جامعه نیست. “علم اقتصاد” بههمین دلیل نمیتواند به مردم خسته از بحرانهای دائمی بگوید که برای دستیابی به یک زندگی خوب چه باید بکنند. اما علوم گوناگون هم به نوبهی خود از مفاهیم فلسفه که در اثر مطالعهی مفاهیم و روشهای آنها رشد یافته است برای درک بهتر جهان استفاده میکنند. نمونهی آن نیز دانشمندان علوم طبیعی و علوم اجتماعی است که مفاهیم فلسفی و دیالکتیکی را با روشنی بهکار میگیرند. اما یک نمونهی بسیار بارز از “همنهادسازی” علم و فلسفه را در مارکس میتوان سراغ گرفت (که البته دشواریهای خاص خود را نیز برای آیندگان به میراث گذاشته است چیزی که پایینتر به آن اشاره میکنم) که علم اقتصاد سیاسی را در پرتو روشی که از هگل بهوام گرفت نقد کرد، تناقضهای درونی آن را نشان داد، و در سرمایه از آن فراروی کرد. هگل در بارهی ارتباط نزدیک بین فلسفه و علم مینویسد: “فلسفه تکامل خود را به علوم تجربی مدیون است، اما به محتوای آنها اساسیترین شکل آزادی اندیشه (یعنی شکل امر پیشینی) را میدهد و نیز بهجای تکیه بر گواهی یافتههایشان و امر تجربی، اعتبار ناشی از ضرورت را در اختیار این محتوا قرار میدهد”.[۷]
به بیان روی باسکار[۸] میتوان گفت که علوم گوناگون در هستی عینی یعنی در ساختارهای اصلی پدیدهی مورد پژوهششان یعنی در قانونمندیهای آن میکاوند، چیزی که او آن را هستیشناسی علمی مینامد و فلسفه در روش و مفاهیم تلویحی رشدیافته از سوی این علوم تحقیق میکند، و با بهرهگیری از آنها هستیشناسی فلسفی یعنی اندیشیدن به تمامیت پدیدهها و لایهمندی جهان و نیز دیالکتیک بین پدیدهها و لایههای گوناگون را رشد میدهد. از آنجا که دستاوردهای علوم محدود است، یعنی به یک لایه از طبیعت یا به یک پدیده و قانونمندی خاص آن میپردازند، پس قادر به تبیین تمامیت (توتالیتی) واقعیت نیستند اما فلسفه از عهدهی این امر بهتر برمیآید. فلسفه برای موجودیت خود به این علوم نیازمند است و در شکل پسینی، مفاهیم تلویحی رشدیافته از سوی آنها را در بارهی جهان، لایهمندیهای آن و رابطهی این لایهها با یکدیگر و ساختارهایشان را وضوح میبخشد و بهرغم دربرگیری این علوم روش و مفاهیم آنها را نقد هم میکند. هگل در این باره مینویسد: “بنابراین رابطهی علم نظرورانه با سایر علوم صرفاً به شرح زیر است: علم نظرورانه فقط محتوای تجربی سایر علوم را کنار نمیگذارد بلکه آن را تصدیق میکند و به کار میبرد؛ به همین نحو امر کلی ایجادشده توسط این علوم مانند قوانین، طبقهبندیها و غیره را به عنوان محتوای خویش تصدیق میکند و به کار میبرد؛ علاوه بر این مقولات دیگری را در این کلیها نیز به کار میبرد و به آنها اعتبار میبخشد…”[۹]. فلسفه بهعلت علاقهمندی محض به نتایج معرفتی علم توجهش را به سوی پراتیک علمی برنمیگرداند بلکه علاقهاش در واقع معطوف است به مجموعه مفاهیم تلویحاً موجود در پراتیک علم که برای دانشمندان وضوحبخشی به آنها اهمیتی ندارد. فلسفه همچنین میتواند همانطور که باسکار میگوید دارای کارکردهای جدلی در رابطه با پراتیکهای علمی باشد و بر مفاهیم آنها روشنی بیندازد. این همان کاری است که هگل در ارتباط با علوم و دانشمندان مختلف انجام میداد. او به آنها یادآوری میکرد که از ترس “متافیزیک”، در حرف، به اتمباوری روی آوردهاند اما در پراتیک علمیشان واقعاً فلسفی میاندیشند. جای دیگری به آنها هشدار میدهد که نبود “متافیزیک” بهمعنای نبود درک فلسفی نیست بلکه بهمعنای درک فلسفی بد است که نمیتواند بین تعینهای یکسویهی فاهمه[۱۰] ارتباطی درونی برقرار کند.[۱۱] بهاینترتیب فلسفه تضاد درونی بین باورها و پراتیک دانشمندان را به آنها نشان میدهد و خصلت انتقادی خود را نیز. بهبیان باسکار فلسفه میتواند به ما بگوید شرط احتمال فعالیتهای علمی الف و ب این است که جهان تفکیک شده بین لایههای س و ش باشد اما نمیتواند به ما بگوید که ساختارهای این لایهها چگونه هستند و کدام مکانیسمها در آن لایهها فعالاند. برای روشن شدن معنای این گزاره مثالی میزنم: به باور رایج در جامعهی سرمایهداری بیندیشیم که بر اساس آن گفته میشود که تکنولوژیهای سرمایهدارانه فینفسه فناوری و فینفسه کاربست قوانین طبیعی فیزیک، مکانیک، شیمی و نظایر آن هستند و بهاینترتیب به نوعی جبرگرایی فناورانه و “طبیعی بودن” فرایند فنآوری دامن زده میشود. در مقابل این نظریه عدهای از پسامدرنها گفتهاند که برای مقابله با نفوذ غرب باید از نفوذ علم آن خلاص شد و بههمین دلیل در بارهی “علم بومی” بحث کردهاند. یکی از این رویکردها قوانین جهانشمول طبیعی را به مرتبهی تنها عامل تعیینکننده در ساخت فناوری فرا میکشد و بهاین ترتیب خصلت اجتماعی و بهلحاظ تاریخی معین آن را منکر میشود. و دیگری با انکار وجود این قوانین جهانشمول تلاش میکند تا روابط اجتماعی و تولیدی معینی را به جنبهی فناورانهی آن کاهش دهد. در حالیکه فلسفهی علم یا بهطور کلی درک فلسفی-دیالکتیکی میتواند به ما بگوید که در اینجا با دو سطح یا دو لایه از واقعیت روبرو هستیم که در ارتباطی عمودی با هم بهسر میبرند. از یکسو با قوانین جهانشمول طبیعی روبرو هستیم که با پاگیری و استقرار سرمایهداری، و در فرایند گسترش علوم طبیعی گوناگون و مطالعهی علمی ساختارهای جهان طبیعی، با سرعتی مهیب و به شیوهای خاص در تولید وسایل تولیدی و غیر آن بهکار گرفته شدهاند. اما از سوی دیگر با یک سازماندهی بهلحاظ تاریخی معین اقتصادی-اجتماعی جامعه روبرو هستیم که بهرغم تاثیرپذیری خود از این فرایند فناورانه و نوآوریهای آن در وهلهی نهایی تحلیل عامل تعیینکننده در این رابطه است. بهاینترتیب حالا میدانیم که نیروهای تولیدی “خنثی” و علم “خنثی” وجود ندارد و در ضمن میدانیم که قوانین طبیعی جهانشمولند و چیزی بهنام “علم بومی” هم وجود ندارد. در ضمن میدانیم که روابط تولیدی حاکم بر هر جامعهی به لحاظ تاریخی معین است که “در وهلهی نهایی تعیینکنندهی” چگونگی تولید و کاربست فناوری است. اما بلافاصله باید نکتهای را بر نکات بالا بیفزایم، آنهم اینکه فلسفه نمیتواند به ما بگوید که کدام نوع فناوری برای جامعهای مثلاً غیرسرمایهدارانه لازم است و این فناوری اصولاً چگونه باید تولید شود زیرا که به ساختارهای جهان فیزیکی و اقتصادی و همچنین سازماندهی بدیل در این معنا آگاه نیست. از نظر مارکس اگر پدیدارهای جهان واقعیت آن را تشکیل میدادند در این صورت نیازی به علم نمیبود. بنابراین علم تلاش نظاممندی برای درک لایهمندی جهان و فرارفتن از سطح پدیدارها است. اما بههمپیوستن این لایهها در قلمرو اندیشهی انضمامی و مفهومپردازی آنها کار اندیشهای است که تربیت فلسفی-دیالکتیکی دارد.[۱۲] البته هم علم و هم فلسفه محصول فعالیت اجتماعی انسانهای بهلحاظ تاریخی معین هستند و نتایج هر دوی آنها نیز همواره میتواند در معرض بازبینی و تصحیح قرار بگیرد.
امیدوارم تاحدودی توانسته باشم بیپایگی تقابل دوگانهی فلسفه-علم را توضیح بدهم و بگویم که ایندو در پیوندی دیالکتیکی با یکدیگر بهسر میبرند و بههم نیاز دارند. حالا پس از بحث پیرامون درهمتنیدگی علم و فلسفه نوبت آن رسیده است که ببینیم اصولاً کشف قانونمندی پدیدههای گوناگون در سپهر طبیعت و سپهر اجتماع چهگونه انجام میشود و در مرحلهی بعدی تفاوت بین قانون طبیعی و “قانون”مندی اجتماعی را بررسی کنیم و سپس نابسندگی اصطلاح “قانون تاریخی سرمایه” را.
کشف “قانون” در طبیعت و جامعه؟
باسکار رویکرد هستیشناسانهی خود به جهان طبیعی و جهان اجتماعی را ناتورالیسم انتقادی[۱۳] مینامد. واژهی ناتورالیسم به این معنا است که این رویکرد به نوعی وحدت روششناسی در هر دو سپهر طبیعی و اجتماعی باور دارد. زیرا که از این منظر موضوع شناخت در هر دو سپهر ساختارهای پدیدههای مورد نظر و سازوکارهای دستاندرکار است. واژهی انتقادی در این اصطلاح دلالت بر تفاوت بین جهان طبیعی و جهان اجتماعی دارد. بهاینترتیب اصطلاح ناتورالیسم انتقادی هم شباهت و هم تفاوت بین این دو جهان را در نظر میگیرد. با بیان تفاوت این دو جهان از پوزیتیویسم فاصله میگیریم که به نوعی اینهمانی روش در هر دو قلمرو معتقد است و با بیان شباهت آنها از هرمنوتیک فاصله میگیریم که به تفاوت محض این دو باور دارد. اما ابتدا از تفاوت بین این دو بگوییم. تفاوت مهم بین جهان طبیعی و جهان اجتماعی در این است که ساختارهای اجتماعی بر روابط اجتماعی استوارند و بههمین دلیل به لحاظ هستیشناسی از جهان طبیعی متفاوتاند. یعنی این که آنها بهلحاظ هستیشناسی مشروط به فعالیت انسانی و کنشهای معنادار و خودادراکی انسانها هستند. و البته میدانیم که درک این کنشها، معناها و باورها نیز اهمیت بسیاری دارد (دربرگیری عنصر هرمنوتیک در کار پژوهشی). اما علم اجتماعی برخلاف رویکرد هرمنوتیک مشغلهاش فقط کنشها و باورهای افراد و گروههای اجتماعی نیست، بلکه مشغلهاش شرایط اجتماعی این کنشها و آن زمینهی ساختاری است که این کنشها در آن شکل می گیرند. بهاینترتیب معناها را نمیتوان جدا از ساختارهایی تفسیر کرد که پراتیک مادی انسانها را شکل میدهند. در ضمن از آنجا که ساختارهای اجتماعی مشروط به فعالیت و کنش و ادراک انسانی هستند بنابراین ابژههای علوم اجتماعی خصلتی اجتماعی و تاریخی دارند و بسیار بیشتر از ابژههای علوم طبیعی وابسته به شرایط و وضعیت معین هستند.
اما شباهت جهان طبیعی و جهان اجتماعی در اینجا است که هر دو از ساختارها و سازوکارهایی تشکیل میشوند که به طور نسبی دارای دوام و ثبات هستند (بهویژه در قلمرو طبیعت این سازوکارها فراتاریخیاند و برای مدتهای بسیار مدیدی دوام میآورند) و همین ویژگیها است که پراتیک علمی و شناخت را ممکن می سازد. این امر که جهان دارای ساختار و نظم است علم را ممکن می سازد و به دانش علمی نیز خصوصییت ساختاری میبخشد.
اما چهگونه میتوانیم این ساختارها را در قلمرو طبیعی و اجتماعی مطالعه کنیم؟
ابتدا مطالعهی جهان طبیعی را بررسی میکنم و سپس جهان اجتماعی را. گفتیم که کار علوم طبیعی مطالعهی ساختارهای پدیدههای طبیعی است. این ساختارها قانونمند هستند. و قانونمندی ریشه در ساختار یا به بیان باسکار ذات چیزها دارد. مثلا ساختار اتم هیدورژن و ساختار اتم اکسیژن بهگونهای است که در شرایط مناسب ترکیب دو اتم از اولی با یکی از دومی بهنحوی قانونمند مولکول آب را تشکیل میدهد. اما چهطور میتوان ساختار چیزها و قانونهای حاکم بر آنها را مطالعه کرد؟ در قلمرو علوم طبیعی این مطالعه از راه ترتیب دادن نظامهای بستهی آزمایشگاهی ممکن است. یعنی در محیط آزمایشگاهی بسته یک محرکهی علیتی معین همیشه همان تاثیر و همان نتیجه را تولید میکند یا به بیان هیوم در صورتی که الف آنگاه ب و این توالی رویدادها را قانونمندی مینامیم. بهنظر باسکار آزمایشها از این رو ممکن میشوند که سازوکارهای طبیعی در جهان بیرونی در نظامی باز عمل میکنند که مانع از بروز مستقیم آنها در برابر حواس ما میشود. اما وقتی دانشمند آزمایشگاهی آنها را در نظام یا محیط بستهی مناسبی ایزوله کند امکان کشفشان هست. نظام باز به محیط بیرون از آزمایشگاه ارجاع میدهد جایی که سازوکارهای گوناگونی در ترکیب، تعامل، برخورد و در تقابل با یکدیگر وجود داشته و پدیدهها و رویدادهای مختلف جهان را خلق میکنند. این سازوکارها بیرون از شرایط بستهی آزمایشگاهی هم وجود دارند و عمل میکنند، اما در شرایط بیرونی بهسختی میتوان آنها را شناسایی کرد و به همین جهت نیز شرایط بستهی آزمایشگاهی برای شناسایی آنها لازم است تا بتوانیم نحوهی عمل آنها را شناسایی کنیم. زیرا فعالیت سازوکار مورد نظر در محیط بیرون یا در نظام باز با فعالیت انبوهی از سازوکارهای دیگر درآمیخته است و امکان ایزوله کردن و در نتیجه شناسایی آن بهراحتی ممکن نیست. او در همین زمینه میافزاید که ساختارهای واقعی در بیرون از آزمایشگاه مستقل از الگوی واقعی رویدادها (در صورتی که الف آنگاه ب) و حتی گاهی در تقابل با آنها عمل میکنند.
باسکار در ادامه میگوید که چیزها به واسطهی ساختارهایشان قانونمند هستند و دارای قوه/نیرو. اما این نیروها میتوانند اعمال بشوند یا نشوند. در ضمن قوانین علیتی ناشی از ساختار چیزها را در نظامهای باز باید گرایشگونه درک کرد. کلمهی “قوه/نیرو” توجه ما را به وجود قدرتهای اعمال نشده معطوف میکند و کلمهی “گرایش” به وجود قدرتهای اعمال شده دلالت دارد که شاید تحقق نیافته باشند. گرایشها نیروهای بالقوهای هستند که شاید اعمال شوند بی این که بهطور کامل تحقق بیابند یا این که فعال باشند بی این که در نتیجهی خاصی تجلی یابند یا تحقق یابند بی این که ما درکشان کنیم. گرایشها نمیگویند که چه چیزی اتفاق خواهد افتاد بلکه میگویند چه چیزی احتمالاً به شیوهی تجلی نیافته در حال اتفاق افتادن است، فارغ از این که تأثیرات بالفعل آن را ببینیم یا نبینیم. آنها ما را به سطحی از واقعیت فرامیبرند که در آن چیزها واقعاً در حال اتفاق افتادن هستند فارغ از نتایج و پیآمدهای بالفعلشان. گرایشها و نیروهای مختلفی در یک نظام باز وجود دارند اما الزاماً همهی آنها به تحقق و فعلیت دست نمییابند و درجه و میزان قدرت و تأثیر آنها نیز یکسان نیست. این میتواند به دلیل وجود عاملهای تعدیلکننده یا ضدگرایشها و علل متقابل باشد که همگی قابل مطالعه هستند.
اما آیا مطالعهی ساختارهای اجتماعی و قانونمندیهای آنها هم به شکل آزمایشگاهی در محیط بسته ممکن است؟ پاسخ بیواسطه به این پرسش بهعلت تفاوتهای پدیدههای طبیعی و اجتماعی منفی است. و با این حال میدانیم که مارکس در سرمایه نوشت: “در تحلیل شکلهای اقتصادی نه میکروسکوپ به کار میآید و نه معرفهای شیمیایی. [قدرت تجرید باید جایگزین هر دو شود]… فیزیکدان فرایندهای طبیعی را در جایی مشاهده میکند که در بارزترین شکل خود رخ میدهند و تأثیرات مختلکننده کمترین نقش را در آن دارند، یا هر جا که امکان داشته باشد، در شرایطی دست به آزمایش میزند که [از جریان فرایند در حالت ناب خود (تأکید از من است)] مطمئن باشد”.[۱۴] بهاین معنی میتوان دید که در قلمرو اجتماع تجرید بهجای میکروسکوپ و معرفهای شیمیایی مینشیند. آیا از آنچه مارکس در بالا میگوید نمیتوان چنین نتیجه گرفت که منظور او از تجرید همان نظام بستهی آزمایشگاهی است که در اینجا با کاربست روش تجرید در ذهن دانشمند ـ فیلسوف ما شکل میگیرد؟ یعنی این که مارکس هم ساختار و منطق (قانونمندی) معینی را در هنگام عرضهداشت فرایند پژوهش، جدا از همهی دیگر ساختارها و نیروها و قانونهایی که میتوانند “تأثیرات مختلکننده” بر این فرایند بازسازی واقعیت در فکر داشته باشند، در حالت ناب خود، پژوهش میکند؟ اگر چنین باشد آیا مطابق آنچه که در بالا پیرامون تفاوت نظام بسته و نظام باز گفتیم منطق (قانونمندیهای) سرمایه یا ساختارهای اصلی آن میتوانند در تاریخ یعنی در نظام باز خود را بی هیچ جرح و تعدیلی تحقق بخشند؟ آیا نباید بنا به بحثی که کردیم خود را در شکل گرایش و نه قانون نشان دهند؟ مگر نه اینکه معمولاً از گرایش نزولی نرخ سود میگوییم که ریشه در ساختارهای اصلی سرمایه دارد. این کاهش نرخ سود در سطح بررسی ساختارهای اصلی سرمایه یا منطق آن، یعنی در حالت ناب خود یک قانون علمی است اما در سپهر باز تاریخ گرایشی نیرومند است که با ضدگرایشهای دیگری در مقابل خود روبرو میشود. اگرچه این گرایش بسیار نیرومند است اما با این حال ما هرگز نمیدانیم کی و چه زمانی سرمایهداری را از پا خواهد انداخت. بههمین دلیل هم مرگ سرمایهداری را از این راه انتظار کشیدن نه روش فعال که روش منفعلانهی انتظار است. در پایان میخواهم اشارهای داشته باشم به اینکه هدف دیالکتیسینهای جدید بازسازی سرمایه است. این به معنای آن است که برخی اصطلاحات مارکس را که شباهت بیواسطهای بین جهان طبیعی و جهان اجتماعی به ذهن متبادر میکند کمتر استفاده میکنند و بهجای آنها اصطلاحاتی که با جهان اجتماعی سازگارتر است بیشتر بهکار میبرند. در رابطه با حالت نخست میتوان از قانونمندی یا قانون نام برد و در حالت دوم منطق. تفاوت بین این دو اصطلاح از آن رو است که قانون معمولاً به جهان طبیعی نسب میبرد جایی که قوانین سرسخت و تخطیناپذیری وجود دارد که جهانشمول هستند و البته در دنیای باز بیرون از آزمایشگاه مجبورند بهسبب حضور نیروهای دیگری جرح و تعدیل شوند. اما واژه ـ مفهوم منطق به جهان اجتماعی ارجاع میدهد و سازوکارهای دستاندرکار که همیشه قابل تغییر از سوی عاملهای اجتماعی هستند.
فکر میکنم حالا در پایان مطلب میتوانم به اطهاری انتقاد کنم که اصطلاح “قانون تاریخی” را به نادرست استفاده کرده است. زیرا مطابق با آنچه که در بالا گفته شد، تاریخ را باید نوعی نظام باز تلقی کرد که در آن انبوهی از نیروهای گوناگون، انبوهی از سازوکارهای گوناگون و انبوهی از ساختارهای گوناگون با هم در تعامل و برخورد هستند و بهعلت نبود وجود یک نظام بسته در سطح تاریخی که در آن یک قانون علیتی بتواند خود را جدا از دیگر قانونها تحقق بخشد به این نتیجه میرسیم که در سطح تاریخی با گرایشهای تاریخی روبرو هستیم و نه قانونهای سرسخت و انعطافناپذیر. زیرا که تاریخ محصول تعامل سازوکارها و گرایشهای مختلف و نبردهای حاد طبقاتی و سیاستگذاریهای مختلف دولتها است که با هم ترکیب میشوند و جریان پدیدههایی را ایجاد میکنند که وضعیت تاریخی خاصی را شکل میدهند. اگر چه میدانیم (بر اثر پژوهشها و تجربههای تأملشدهی خودمان) که سرمایه بزرگترین، قدرتمندترین و تعیینکنندهترین نیرویی است که در جامعهی معاصر در طول سیصد و اندی سال گذشته عمل کرده است ولی با این حال نمیتواند بدون اختلال و مزاحمت ارادهی خود را متحقق کند. مقاومتهایی که در سطح تاریخ در برابر گرایشهای شئکنندگی سرمایه انجام میشود تابهحال در مقاطع مختلفی موفق به خم کردن این منطق و حتی انحراف آن از مسیرش و یا جابهجایی موقت آن با نظامهایی دیگر شده است اما هنوز نتوانستهایم آن را به تاریخ گذشته تبدیل کنیم.
در نوشتههای دیگر بیشتر به دیدگاههای اونو ـ سکین ـ آلبریتون و موضوعات دیگری میپردازم که اطهاری فقط به آنها اشارهای گذرا کرده است.
[۱] “نسل سالخوردهتر یقیناً امید خود را به جوانان گره زده است، زیرا قرار است آنان سبب پیشرفت جهان و علم شوند. اما هنگامی میتوان چنین امیدی به جوانان بست که همان که هستند باقی نمانند، بلکه مسئولیت کار پرعذاب و تلخ روح را بپذیرند… علاوه بر این بزدلی مانع دیگری برای شناخت از حقیقت است. ذهن تنبل خیلی زود میگوید «خیلی هم در مورد فلسفهپردازی جدی نیستیم. البته میرویم و درسگفتارهای منطق را میشنویم اما اینها ما را تغییر نمیدهند.»… میتوان انواع مهارتها را فراگرفت و از طرق بسیاری به آدم مطلعی بدل شد؛ میتوان به کارمند فاضلی بدل شد و برای مقاصد خاصی که در سر داریم آموزش دید. اما پرورش ذهن برای چیزهای والاتر و تلاش و مشقت در این راه چیز دیگری است. میتوان امیدوار بود که در زمانهی ما میل و اشتیاق برای امری بهتر در جوانان سربرآورد و آنان به پرکاهی از شناخت ظاهری اکتفا نکنند.” (گ. هگل: دانشنامه. ترجمهی حسن مرتضوی، منشترنشده)
[۲] Robert Albritton, Dialectics and deconstruction in political economy 1999
[۳] The New Dialectic, Systematic Dialectic
[۴] واژه- مفهوم عبارتی است که از دانشنامهی هگل به وام گرفتهام. بهنظر میرسد که این عبارت حاوی فراگیری سطح و عمق زبان و فکراست هنگامی که به پدیدهی معینی میپردازد و آن را بررسی میکند.
[۵] گ. هگل: دانشنامهی فلسفی.
[۶] همان منبع
[۷] همان منبع
[۸] Roy Bhaskar: A Realist Theory of Science, 1978
روی باسکار فیلسوف علم هندی ـ بریتانیایی است که آثار بسیاری در زمینهی فلسفهی علم، تفاوت جهان طبیعی و جهان اجتماعی، دیالکتیک و روششناسیهای رایج دانشگاهی و نقد آنها نوشته است. او تأثیر بهسزایی بر بسیاری از رشتههای دانشگاهی و روشهای پژوهش آنها داشته است. مکتب او معمولاً به نام رئالیسم انتقادی شناخته میشود. از جمله کتابهای او میتوان به چند نمونهی زیر اشاره کرد:
Scientific realism and human emancipation, 1986
Dialectic, the pulse of freedom, 1993
From east to west, odyssey of a soul, ۲۰۰۰
Interdisciplinarity and climate change, transforming knowledge and practice for our global future, 2010
Philosophy and the idea of freedom, 2011
[۹] همان منبع
[۱۰] Understanding
[۱۱] “درست است که نیوتون آشکارا هشدار داده بود که فیزیک باید از متافیزیک پرهیز کند؛ اما ضمن احترام به نیوتون باید گفت که خود او بههیچوجه مطابق با این هشدار عمل نکرد”. دانشنامه
[۱۲] “کار علم یافتن این سازوکارهاست. هنگامی که دانشمندی به یک چیز یا رویداد یا ساختار و قانون ارجاع میدهد یا دربارهی چیزی که وجود دارد اظهار نظری میکند و یا در رابطه با آن چیز عمل میکند، باید این همه را با رویهها و توصیفاتی انجام دهد و ایدهها و مفاهیمی برای آنها بکار میگیرد اما وظیفهی فیلسوف بررسی محتوای این مفاهیم است”. (برگرفته از معرفی رئالیسم انتقادی که از این قلم منتشر شده است.)
[۱۳] Roy Bhaskar: The possibility of naturalism, a philosophical critique of the contemporary human sciences, 1998
[۱۴] کارل مارکس: سرمایه جلد یکم ص. ۳۰ ترجمهی حسن مرتضوی
دیدگاهتان را بنویسید