نوشتهی حاضر تلاش میکند تا در پرتو گفتگویی انتقادی بین دیالکتیسینهای نظاممند و رئالیسم انتقادی دربارهی پیشگفتار مارکس بر ویراست اول سرمایه بحث کند. مارکس در این پیشگفتار اشارههای کوتاهی به روش خود میکند که بهنظر میرسد مبنای علمی و فلسفی سرمایه را تاحدی روشنی میبخشد. اما برای انسجامبخشیدن به این مبنای فلسفی ـ علمی میتوان از دستاوردهای جدیدی کمک گرفت که پیرامون سرمایه و بازسازی آن انجام شده است. بازسازی در اینجا بهمعنای تفسیر انتقادی، یعنی تصریح بخشیدن به معناهای تلویحی متن، برجستهکردن نظاممندی آن از راه تأکید روی ساختارها و روابط اصلی مورد پژوهش آن، و استنتاج تصویری کلی از متن است.
مارکس در پیشگفتار ویراست اول سرمایه از دشواری درک فصل نخست، بهویژه بخشی که تحلیل کالا را دربردارد، سخن میگوید. او مینویسد: «… شکل ارزش که شکل نهایی آن شکل پولی است، بسیار ساده و بیمضمون است. با این حال ذهن بشر بیش از ۲۰۰۰ سال بیهوده کوشیده تا به کنه آن پی ببرد. حال آن که از سوی دیگر دستکم بهطور تقریبی موفق شده شکلهایی را تحلیل کند که [پرمضمونتر و پیچیدهتر بودهاند]. چرا؟ زیرا پیکر کامل را آسانتر میتوان مطالعه کرد تا سلول که عنصر آن است».(۱)
سپس بیفاصله به موضوع روشمندی میپردازد: «…در تحلیل شکلهای اقتصادی نه میکروسکوپ به کار میآید و نه معرفهای شیمیایی، تجرید تنها نیرویی است که بهعنوان ابزار بهکار میآید (تأکید از من است). اما در جامعهی معاصر، شکل کالایی محصول کار، یا شکل ارزش کالا، شکل سلولی اقتصاد است (تأکید از من است). تحلیل این شکلها در دیدهی عامی پرسه زدن در موشکافیهای محض و بیهوده است. در اینجا سروکار ما نیز با ریزهکاریهاست اما تنها از آن دست که در کالبدشناسی میکروسکوپی معمول است».(۲)
مارکس به ما نمیگوید که چرا نقطهی آغاز عرضهداشت یا ارائه، باید شکل کالایی محصول کار باشد. نمیگوید چرا این شکل را با شکل سلولی مقایسه کرده است؟ آیا ایجاد شباهت بین مقولهای از اقتصاد سرمایهداری، با شکل سلولی وامگرفته از زیستشناسی گمراهکننده نیست؟ آیا سلول و شکل تکاملی آن را هم میتوان بهنحوی دیالکتیکی، از آن دست که مارکس در سرمایه انجام داده است، بررسی کرد؟(۳) در ضمن مارکس نمیگوید که چرا «شکل کالایی محصول کار» را با «شکل ارزش کالا» مترادف قرار میدهد، و اصولاً معنای این ترادف چیست. چرا روی مقولهی «شکل» در هر دو عبارت بالا تاکید میکند؟ منظور او از تجرید بهعنوان تنها نیروی کارآمد در پژوهش سرمایه چیست؟ چهگونه تجریدی مورد نظر اوست؟(۴)
در این پیشگفتار مارکس به هیجیک از این پرسشها پاسخ نداده است. دیرتر، در آغاز فصل یکم، بهنحوی تلویحی و مختصر به بخشی از این پرسشها، در فرایند پیشروی بحث، پاسخ میدهد. پاسخهای او بهنظر شماری از مفسران آثارش نیازمند تدقیق و بازسازی هستند. آنچه که اینجا برای ما جالب است، اشارهی مارکس به رویکرد روششناختیاش است. او روش خود را بهسادگی و بیتوضیح فراوانی در گفتاورد بالا، تجرید میخواند و سپس در ادامه روش خود را چنین توضیح میدهد:
«فیزیکدان فرایندهای طبیعی را در جایی مشاهده میکند که در بارزترین شکل خود رخ میدهند و تأثیرات مختلکننده کمترین نقش را در آن دارند، یا هر جا که امکان داشته باشد، در شرایطی دست به آزمایش میزند که [از جریان فرایند در حالت ناب خود] مطمئن باشد».(۵)
پرسشهای بسیاری هم در این مورد طرح میشود. چرا مارکس، در ادامه از فیزیکدان و آزمایشهای بهکار گرفته شده در حیطهی علوم طبیعی میگوید؟ آیا میتوان روش پژوهش در علم فیزیک را به حیطهی مورد مطالعهی مارکس انتقال داد و همان را در اینجا هم بهکار بست؟ اگر چنین است پس چرا مینویسد: «در تحلیل شکلهای اقتصادی… تجرید تنها نیرویی است که بهعنوان ابزار بهکار میآید»؟ بهنظر میرسد که «فرایند ناب» آن چیزی است که توجه مارکس را به خود جلب کرده است و برای همین هم به آزمایشگاه در علوم طبیعی ارجاع میدهد. در اینصورت بهنظر میرسد که تجرید (چیزی که باید در مطلبی دیگر به آن بپردازیم) همان عمل آزمایشگاه را انجام میدهد و ایجاد «فرایند ناب» را میسر میکند. پس مارکس در عینحال که به شباهت بین علوم طبیعی و نقد اقتصاد سیاسی، ایجاد فرایند ناب، اشاره میکند به تفاوتهایشان هم توجه دارد اگرچه این تفاوتها را اینجا توضیح نمیدهد.
بنا به آنچه که از روش پژوهش پایهای در علم میدانیم، فیزیکدان برای شناسایی پدیدهی مورد نظرش تلاش میکند تا بهبیان روی باسکار(۶) نظام بستهای ترتیب دهد، که در آن پدیدهی مورد پژوهشاش را جدا از دیگر نیروها و پدیدههای طبیعی مطالعه کند. پس از شناسایی ساختارها، سازوکارها و قانونمندیهای پدیدهی مورد نظر در نظام بستهی آزمایشگاهی، میتوان آن را در ترکیب با نیروها و پدیدههای دیگر در نظام باز بیرونی هم مطالعه کرد.
مارکس نمیتواند نظام بسته به این معنا ایجاد کند. اما میتواند از راه تجرید، «فرایند ناب» موضوع مورد تحقیقاش یعنی «منطق سرمایه» را بررسی کند. تفاوتی بین «فرایند ناب» مورد نظر مارکس با نوعی که در علم فیزیک وجود دارد، بهچشم میخورد. با اینکه در هر دو مورد بررسی ساختارها و مطالعهی هستیشناسی یک پدیدهی خاص مورد نظر است، تفاوت اینجاست که مارکس بهدلیل سرشت تاریخی و اجتماعی موضوع خود، به نمونههای تاریخی هم برای روشن کردن بحث ارجاع میدهد. حتی گاهی به سطوح انضمامیتری هم ارجاع میدهد که بیرون از حیطهی منطق درونی سرمایه قرار دارند. خود او هم معمولاً به تمایز بین درون و بیرون اشاره میکند. درون، همان تمامیت سرمایه بهمثابه منطق کالایی-اقتصادی است که همچون موجودی خودکفا تمام پیشفرضهای خود را خلق و مدیریت میکند. اما روشن است که نیروی کار و زمین (طبیعت) دو پیشفرضی هستند که سرمایه آنها را خلق نکرده است و نمیتواند آنها را به زائدهی خود کاهش دهد. زمین و نیروی کار دشوارترین عناصر در زندگی اجتماعی ـ اقتصادی برای مدیریت ناب اقتصادی ـ کالایی هستند و در تاریخ عملاً هرگز بهاین ترتیب مدیریتشدنی نیستند. همواره در محلهای کار مبارزه وجود دارد و بر سر زمین هم همواره نبردهای جدی در جریان است. حرکت از منطق درونی سرمایه به سطوح انضمامیتر (بیرون) هم در واقع حرکت از یک شکل کاملاً رشدیافتهی کالایی با چیرگی منطق سرمایه به سطوحی است که این منطق فقط بهنحوی نسبی بر آنها چیرگی دارد و در نتیجه به حمایت سیاست و ایدئولوژی نیاز دارد.
در زیر ابتدا مفهوم نظام بسته را توضیح میدهم، و سپس، جملههای مارکس در بالا را در پرتو مفهوم نظام بسته، بیشتر میشکافم. در مطلبی دیگر تلاش میکنم تا مفهوم نظام باز و سرمایهداری تاریخی را توضیح بدهم.
نظام بسته
در علوم طبیعی، نظام بسته به آزمایشگاه و محیط بستهی آن ارجاع میدهد، جایی که دانشمندان و کادرهای علمی برای شناسایی قانونهای علیتی و ایزوله کردن سازوکارهای برسازندهی پدیدهها، تلاش میکنند. آنها در این فرایند از ابزار تولیدی پیشتر تولیدشده (نظریههای علمی، روشها و وسایل مادی آزمایشگاهی) استفاده میکنند تا قانونهای علیتی را در جدایی از محیط باز بیرونی ایزوله کرده، آنها را از راه تأثیراتشان شناسایی کنند. میتوان گفت که آزمایشها از این رو امکانپذیرند که سازوکارهایی در جهان بیرونی، در نظام باز عمل میکنند که قابل مشاهده نیستند و خود را در برابر حواس ما بروز نمیدهند، اما در شرایط مناسب میتوان ایزوله و کشفشان کرد. دانشمند آزمایشگاهی ابزارهایی دارد که با آنها میتواند نظام بسته را ایجاد کند. با این حال باید متوجه باشیم که او قانون علیتی مورد نظر را بهوجود نمیآورد، بلکه فقط شرایط لازم برای بروز آن را فراهم میکند. بنابراین تمایزی هستیشناختی بین قانونهای علیتی و ضرورت طبیعی از یکسو و الگوهای رویدادها (درصورتیکه الف آنگاه ب) از سوی دیگر وجود دارد. بهاینمعنا قانونهای علیتی در نظام باز بیرون از آزمایشگاه معمولاً خود را در شکل توالی ضروری رویدادها نشان نمیدهند و حتی میتوانند در تضاد با این پدیدارهای آزمایشگاهی باشند. بهنظر باسکار دانشمندی که عهدهدار انجام آزمایش است باید بتواند دو کار اصلی و مهم را در حین آزمایش انجام دهد.
۱. باید مراقب باشد که سازوکار مورد پژوهش در فرایند انجام آزمایش فعالانه عمل کند.
۲. باید از دخالتهای بیرونی در عملیات سازوکار مورد نظر پرهیز کند تا بتواند در شرایطی ایدهآل بدون اختلالهای بیرونی و دخالت سازوکارهای دیگر، آن را شناسایی و تشریح کند.(۷)
این انعطاف و کنترل در نحوهی آزمایش، خود محصول طراحی آزمایش و در بر گیرندهی یک کار نظری جدی است. داشتن نظریه مهم است زیرا تنها بر این اساس است که میدانیم کدام وسایل را در اختیار داریم، دنبال چه میگردیم و امکان طرح چه پرسشی را داریم. پس افراد متخصص تحت شرایطی که دستساز و کنترلشده است به ساختارهای فعال و بادوامی دست مییابند که معمولاً یا از نگاه ما پنهان هستند یا در حالتی تغییریافته حضور دارند و پدیدههای فعلیت یافتهی جهان ما (نظام باز) را تولید میکنند.
بهطور کلی میتوان گفت که نظام بسته، بهمعنای مطالعهی هستیشناسی یا ساختارهای اصلی پدیده یا موضوع مورد پژوهش است.
نظام بسته و روش مارکس
بهاینترتیب میتوانیم بر اساس آنچه که گفته شد، در بارهی روش مارکس بگوییم:
۱. مارکس برای مطالعهی «فرایند ناب» موضوع تحقیق، یعنی منطق درونی سرمایه تلاش دارد تا آن را در جدایی از سازوکارها و ساختارهای دیگری بحث کند که میتوانند بر آن تاثیر گذارند و آن را دستخوش تغییر کنند. همانطور که در بالا اشاره کردم، او به شباهت و تفاوت روششناسی علوم طبیعی و علوم اجتماعی آگاه است. رویکرد او به علم در اینجا شبیه آن چیزی است که باسکار ناتورالیسم انتقادی مینامد.(۸)
۲. در سرمایه شاهد توالی دیالکتیکی پیوندهای درونی و ضروری بین مقولههای اصلی منطق سرمایه، یعنی ارزش، قیمت، سود، اجاره، بهره، مزدها و نظایر آن هستیم. بنا به نظر دیالکتیسینهای نظاممند، سرمایه در پایان جلد سوم به تمامیتی منطقی دست مییابد، یعنی توالی مقولههای ضروری و درونی آن کامل میشود. بهنظر آلبریتون آنچه که با شکل کالایی آغاز شده بود با ورود مقولهی بهره، و کالایی شدن خود سرمایه پایان مییابد. کریستوفر آرتور همین موضوع را بهنحو دیگری، اما شبیه به بازسازی سکین/آلبریتون توضیح میدهد: «نخستین مرحله از بازمفهومپردازی کالا، معرفی آن همچون شکلی از ارزش است، سپس همچون محصولی از سرمایه توصیف میشود، و بهاینترتیب همچون حامل ارزش اضافی و در نتیجه چون یک مرحلهی ضروری در چرخهی انباشت سرمایه وضع میشود و سرانجام به تودهای از محصولات (بخشی، ابزار تولید و بخشی، ابزار مصرف) تفکیک میشود که همانا بهنحو تکمیلی بازتولید کل سرمایهی اجتماعی را تضمین میکنند. مفهوم کالا فقط هنگامی کامل میشود که همچون چیزی بازتولید شده از سوی نیروی محرکهی درونی نظام سرمایه درک شود، به بیان دیگر مفهومپردازی آن مستلزم وجود هر سه جلد سرمایه است! (۹)
۳. موضوع بعدی این است که مارکس با تکیه به وسایل تولید پیشتر تولید شده، یعنی نظریههای اقتصادسیاسی کلاسیک، و روش هگل (که او نقدشان کرده و از آنها فراتر میرود، اما بههر حال میراث علمی و نظری او و مبنای آغاز فعالیت او هستند)(۱۰) همراه با ایستار پرولتری خود که باز هم محصولی اجتماعی است، میتواند منطق درونی سرمایه را نظریهپردازی کند. پس مارکس هم در اینجا با داشتن نظریه و روش علمی و طرحی در سر، کارش را آغاز میکند تا قانونمندیهای سرمایه را بررسی کند.(۱۱) یعنی او تلاش میکند تا سازوکارهای اجتماعی دیگری در سازوکار سرمایه دخالت نکنند، تا سرمایه با زبان خود داستاناش را به ما بگوید. این جمله به این معناست که بیشترین آزادی را به سازوکارهای درونی به قانونمندیهای سرمایه میدهد تا بیهیچ دخالتی از سوی نیروهای دیگر، ماهیت خود را به شکلی ناب، به ما نشان بدهند. اما به سخن واداشتن سرمایه همچون به سخن واداشتن طبیعت، تا با ما از رازهای خود بگوید، کار سادهای نیست. همانطور که گفتم نیازمند نظریه، روش و طراحی آزمایش است. دانشمند باید بداند دنبال چه چیزی میگردد، چه پرسشی را باید طرح کند تا پاسخی روشن بگیرد، با چه ابزارهایی میتواند موضوع خود را به سخن بیاورد.(۱۲) بهاینمعنا مارکس همانطور که گفته شد، در شرایطی که تا حد زیادی کنترلشده است، ساختارهای فعال و بادوامی را پژوهش میکند که “معمولاً یا از نگاه ما پنهان هستند یا در حالتی تغییریافته حضور دارند و پدیدههای فعلیت یافتهی جهان ما را تولید میکنند”.(۱۳)
۴. بهاینترتیب میتوان گفت که با اینکه مارکس است که ماهیت سرمایه، قانونمندیها و سازوکارهای آن را کشف و شناسایی میکند، اما او نیست که قانونمندیهای سرمایه را از راه تجریدهای تجربی میانگین، یا سنخهای آرمانی، پردازش میکند.(۱۴)
نتیجهگیری
در این مطلب تلاش کردم با استفاده از مفهوم نظام بستهی روی باسکار که بیشتر در معنایی استعاری از آن استفاده میکنم، و بهره بردن از دستاوردهای دیالکتیسینهای نظاممند، به نکات اندکی از روش مارکس که در پیشگفتار بر ویراست اول سرمایه طرح شده است اشاره کنم.
موضوع دیگری که در این قسمت باید بر آن تأکید کنم چرایی ضرورت جدایی منطق سرمایه از فرایندهای تاریخی و بازسازی نظاممند و دیالکتیکی آن در حالت ناب است. علت همانطور که گفتم علاقمندی به شناسایی قانونمندی و سازوکارهای اصلی پدیدهی مورد نظر یعنی سرمایه است. علت این است که اگر موضوعات تاریخی، بهعنوان نمونه تکوین سرمایهداری و یا شکلهای خاص سرمایهداری در کشورهای گوناگون، یا چگونگی رشد و تکامل سرمایهداری در کشورهای مختلف، پیش کشیده شوند، از پژوهش اصلی خود دور میافتیم. در این حالت همانطور که هگل در دانشنامه و علم منطق نشان داده است و مارکس در گروندریسه جلد یکم در قسمت «روش اقتصاد سیاسی» بحث کرده است، هر مفهوم و مقولهای مستلزم طرح مفهوم و مقولهای پیشینیتر میشود و این وضعیت پایانی نخواهد داشت. در این حالت هر مفهومی به طرح مفهومی دیگر نیاز دارد که باید به شکل بیرونی به آن افزوده شود، و نتیجه تبدیل شدن تحقیق به خط راست بیغایتی از مفاهیم و مقولاتی است که هرگز به سوی خود بازنمیآیند، پایان نمیگیرند، و رابطهای ارگانیک با هم برقرار نمیکنند. همین نیز مانع از بررسی و پژوهش علمی موضوع میشود. بههمین دلیل هم با موضوع در شکل به بلوغ رسیده و استقرار یافتهی آن آغاز میکنیم و تا حد ممکن از تصادفات تاریخی، از شکلهای گوناگون تاریخی موضوع و هر چیزی که باید در سطح تعامل و تداخل و تضاد نیروهای گوناگون با هم بررسی شود، پرهیز میکنیم.
پینوشتها
(۱) نگاه شود به سرمایه جلد یکم، ترجمه حسن مرتضوی: ص. ۳۰. ۱۳۸۶. نشر آگاه.
دیرتر در سرمایه میخوانیم که منظور مارکس از ۲۰۰۰ سال کوشش برای پی بردن به شکل نهایی ارزش یعنی شکل پول، ارسطو است که نتوانست راز چشمپوشی (تجرید) از خصوصیت ناهمگون و بسیار متفاوت کارهای انضمامی را به سبب شرایط تاریخی معین جامعهی یونان باستان درک کند.
(۲) همان جا.
(۳) در این مورد، رابرت آلبریتون در کتاب the Economics Transformed, Discovering brilliance of Marx, 2007 بحث جالبی دارد که خواننده را به آن ارجاع میدهم.
(۴) تلاش میشود تا به این پرسشها، با تکیه به آثار جدید منتشر شده در زمینهی سرمایه و بازسازی آن، بهتدریج در بحثهای گوناگونی که از پی هم میآیند، پرداخته شود.
(۵) همان منبع.
(۶)Roy Bhaskar: A realist theory of science 1978
در این باره همچنین ارجاع میدهم به جزوهای که در معرفی رئالیسم انتقادی یا فلسفهی علم باسکار نوشتهام. بخشهایی از این مطلب را از همان جزوه برگرفتهام.
(۷) مثلاً در یک آزمایش سادهی الکتریکی برای نمایش قانون اهم، ایجاد سطح مناسبی از مقاومت و اطمینان از این که میدان مغناطیسی جدید به نحوی ناگهانی در نزدیکی مدار دیگری جای نگیرد، اهمیت دارد تا آزمایش مورد نظر به درستی انجام شود. هدف از این آزمایش این است که یک سازوکار خاص و یگانه اجازه یابد تا در جدایی از دیگر سازوکارها عمل کند و تأثیرات خود را آشکار سازد.
(۸) Roy Bhaskar: The possibility of naturalism, a philosophical critique of the contemporary human sciences, 1998
نگاه کنید به مقالهی هم علم هم فلسفه
(۹) نگاه کنید به: کریستفور آرتور: دیالکتیک جدید و سرمایه: ص. ۵۷ ، ۱۹۹۲. نشر پژواک. تونی اسمیت هم این تمامیت را در کتاب خود منطق سرمایه مارکس 1990 به شکل دیگری بازسازی کرده است که این نیز امیدوارم هر چه زودتر در اختیار خواننده قرار بگیرد.
(۱۰) مارکس با کشف اینکه چرا در جامعهی سرمایهداری، محصولات کار انسانی شکل کالا را بهخود میگیرند، و با کشف سرچشمهی یگانهی رانت، سود، بهره و مزد و نظایرآن در ارزش اضافی، از اقتصادسیاسیدانهای کلاسیک گسستی رادیکال انجام میدهد. در رابطه با هگل، تمامیت مورد نظر مارکس یعنی منطق درونی سرمایه با تمامیت مبتنی بر اندیشهی ناب نزد هگل، این تفاوت را دارد که بهنظر شماری از دیالکتیسینهای نظاممند، اندیشهی ناب نزد هگل، قلمرو بیرونیاش را به پدیداری از خود، به زائدهای از خود فرومیکاهد. نگاه شود به رابرت آلبریتون و کریستوفر آرتور.
(۱۱) «مارکس در جایگاهی قرار داشت که از سویی امکان مطالعهی تجربی ــ علمی واقعیت مادی و رشد و تکامل و بلوغ تاریخی آن (ابژهی واقعی به بیان آلتوسر یا ابژهی پایدار علم به بیان باسکار، در اینجا یعنی سرمایهداری لیبرالی قرن نوزدهم) را داشت، و از سوی دیگر وارث نظریههای متفاوت ایدئولوژیک ــ علمی بود که به لحاظ اجتماعی در زمینهی اقتصاد سیاسی سرمایهداری پیشتر به آن پرداخته بودند (ابژههای شناخت به بیان آلتوسر یا ابژههای موقتی علم به بیان باسکار). مارکس با روش دیالکتیکی هگل در علم منطق نیز آشنا بود که برای فهم مهمترین مضمون عصر مدرن (سرمایه) اهمیت قاطعی داشت و بدون آن گسست از نظریههای پیشین دشوار بود. او همچنین شاهد مبارزات جدّی سیاسی ــ طبقاتی دوران خود بود و به دلیل روش عمیقاً دیالکتیکیاش در برخورد به سرمایهداری، و اتخاذ موضعی انتقادی ــ پرولتری در میانهی جدالهای اجتماعی قادر شد نظریهای از اقتصاد سیاسی سرمایهداری را به وجود آورد که علاوه بر خصوصیت علمی و ابژکتیوش، عناصر جدی آرمانی ـ اخلاقی و هنجاری نیز دارد…به نظر آلبریتون مارکس در مقایسه با دیوید ریکاردو نه فقط پیشرفت عظیمی را دربارهی مفهومپردازی سرمایه به نمایش میگذارد بلکه همچنین با تاکید بر هستیشناسی وارونهی سرمایه (جنبهی فلسفی مفاهیم اقتصاد سیاسی) و خصوصیت شیءشدگی و دگرشیءکنندگی آن گسستی علمی ــ انقلابی از او و دیگران را نیز به نمایش میگذارد. توجه مارکس به پیامدهای بسیار گستردهی اجتماعی ــ سیاسیِ خصوصیت شیءشدگی و شئکنندگی سرمایه و نظریهپردازی سرمایه به مثابهی ارزش خودگستر نشانگر گسست رادیکال او با اقتصاد سیاسی سرمایهداری است. همین توجه عمیق و حساسیت شدید مارکس به هستیشناسی وارونهی سرمایه به او اجازه میدهد تا با آزاد گذاردن دست سرمایه برای نشان دادن ماهیت واقعی خود در سطح نظریه (جامعهی سرمایهداری ناب که در سرمایه به منصهی ظهور میرسد) سرشت ویرانگر و بیتفاوتی مطلق سرمایه به دغدغههای انسانی را نشان دهد. پس “ذهن عمیقاً دیالکتیکی مارکس که حقیقتاً او را قادر میکرد تا در عینیت سرمایه نفوذ کند و موضع پرولتریاش که موجب ایجاد فاصلهی انتقادی او از این عینیت میشد” (آلبریتون ۱۹۹۹) به مارکس کمک میکند تا گسستاش از سنت اقتصاد سیاسی پیشین و بناگذاردن علمی جدید ممکن شود». برگرفته از مطلب «جایگاه نظریهپرداز» که پیشتر در همین سایت به چاپ رسید.
(۱۲) منظورم این نیست که بگویم سرمایه به تمامی اثری نظاممند است و همهی مقولات و بحثهای مندرج در آن بهنحوی نظاممند تنظیم شدهاند. تونی اسمیت در همین زمینه مینویسد: « سرمایه اثر غنی شگفتآوری است که انواع گوناگونی از نظریهها در آن وجود دارد. بخشهای کاملی از آن به مطالعات تاریخی اختصاص داده است، بخشهای دیگری مطالعه در جامعهشناسی، علوم سیاسی، اقتصادیات و نظایر آن است. اما این اثر فقط تودهای از تکههای متمایز از هم نیست. بلکه وحدتی را تشکیل میدهد، و این وحدت ناشی از این واقعیت است که سرمایه هر چیز دیگری هم که باشد، نظریهای نظاممند از مقولات هم هست». اسمیت: منطق سرمایه مارکس. ۱۹۹۰
(۱۳) باسکار همان منبع
(۱۴) در این باره باید در مطلبی جداگانه موضوع را توضیح داد.
در بارهی سنخهای آرمانی یا تیپهای ایدهآل ماکس وبر، که حتی بین مارکسیستها نیز کسانی فکر میکنند که شباهتهای زیادی با بحثهای مارکس در بارهی منطق سرمایه در عالیترین سطح انتزاع دارد، نیاز به نوشتن مقالهای جداگانه هست تا شباهت و تفاوت بین این دو روششناسی که یکی از کانت و دیگری از هگل سرچشمه میگیرد بحث شود. توضیحات آلبریتون نیز که در مطلب ماتریکس بهمثابه سرمایهداری ناب شرح دادم برای روشنی انداختن بر نقطههای ضعف بحث وبر مفید است.
دیدگاهتان را بنویسید