خشونت، اصطلاحی است که در این زمانه بسیار به گوش میرسد. رسانههای دیداری و شنیداری پر از وقایعی است که با خشونت پیوند خورده، گویی بدون اتفاقی ناگوار خبری نیز ساخته نمیشود. در همین رسانه ها از مفهوم خشونت آنچنان تفسیرهای موسّعی میشود که حتی زلزله، سیل وسونامی هم “قهر” طبیعت نام میگیرد. در اختلافات خانوادگی ما شاهد تکرار کلمهی خشونت هستیم. حتی در عرصهی سیاسی نیز به کنش و واکنشهای قهرآلود در خیابان، عرصههای عمومی یا دستگاه دولت “خشونت” گفته میشود. خشونت میتواند بر کنشهایی اطلاق شود که فرد علیه خود به کار میبندد، چنانکه خودکشی در ادبیات غربی، “خشونت علیه خود” نام گرفته است.
به نظر میرسد با کاربرد وسیع مفهوم “خشونت” نیازمند تعریفی از این مفهوم هستیم که در عرصههای کاربردی جامع و مانع باشد.
خشونت میتواند از نگاهی ابژکتیو و قانونی معنا شود. وارد آمدن آسیب و درد به خود و دیگری را میتوان خشونت دید. اما تعریف ابژکتیو ما، در اولین قدم، خود به عرصههای ذهنی وامدار است چرا که آسیب فقط و فقط در صورت وارد شدن و اعمال در سطح فیزیولوژیک (هیستوپاتولوژی) قابل رصد و شناسایی است. سوختگی، جای ضربه و شلاق، پاره شدن نسوج درونی، کبودی و غیره مواردی است که سالهای سال در دروس پزشکی قانونی تدریس میشود و برای شناخت و تمایز آنها از یکدیگر روشهای پزشکی به پیشرفتهای بزرگی نائل آمدهاند. اما خشونت اگر به صورت درد اعمال شود نه از لحاظ کمّی و نه از لحاظ کیفی قابلیت ابژکتیوشدن را حداقل تا حال حاضر ندارد، چرا که ادراک درد و ناراحتی جز از طریق بیان آن برای دیگری ممکن نمیگردد و هر نوع بیانی در جوهرهی خود سوبژکتیو و آزمونناپذیر است.
اما آیا اگر در اثر یک تصادف رانندگی، وسیلهی نقلیهای با یک رهگذر برخورد کند و هم آسیب جسمی قابل رصد و هم شوک روانی قابل بیان برای رهگذر پیش بیاید، میتوان به عمل راننده مفهوم خشونت را اطلاق کرد؟ حداقل جواب نگارنده که منفی است و به نظر میرسد که به تعریف یادشده باید قصد و نیت عامل خشونت را نیز گنجاند یعنی وارد کردن آسیب و درد به خود یا دیگری به قصد و نیّت خاص. غیر از تصادفی و غیرعامدانه بودن، خاص بودگیِ قصد و نیت نیز خود باز مولفهی سوبژکتیو دیگری را به تعریف ما اضافه میکند. یعنی اگر اعمالکنندهی درد وآسیب به خاطر نیّت خوب خود ـ که خوب بودنش را یا خود تایید میکند یا عرف، فرهنگ، مذهب یا مناسک ـ به خود یا دیگری آسیب بزند باز هم اعمال خشونت کرده است یا خیر؟ البته ادراک نیت خاص نه تنها از سوی اعمالکننده بلکه از سوی مورد خشونت نیز میتواند به مفهوم ما خدشه وارد کند مثلا قمه زدن در مراسم عاشورا (که هم عامل و هم مورد آسیب یک فرد است) از نگاه درون ـ فرهنگی خشونت معنا نمیشود بلکه معانی دیگر چون عشق و حبّ و از “خودبیخودشدگی” برآن سوار میگردد. یا در مواردی که ختنهی زنان از سوی خود زنان آن جامعه نه تنها پذیرفته بوده بلکه به عنوان بخشی از روند “زن شدن” یا “زن کامل شدن” تلقی میشود باید باز هم به این عمل خشونت نام داد یا در مقابل درد و رنج انسانها به واسطهی فرهنگشان سکوت کرد؟
از جبههی دیگری نیز میتوان به این مفهوم نظر کرد. مثلاً میتوان پرسید که آیا فقر درد و رنج تولید نمیکند. آیا تبعیض نهادینه موجب آسیب نمیشود؟ آیا سوءتغذیه و کمبود تسهیلات زندگی، آسیب بدنی، به طوری که در سطح هیستوپاتولوژی نیز قابل رصد باشد، ایجاد نخواهد کرد؟ آیا استبداد و انسداد سیاسی موجب رنج و آسیبهای روانی نخواهد شد؟ پس به نظر میرسد که به تعریف خشونت باید چیزی افزوده شود. یعنی خشونت میتواند وارد کردن درد و رنج بر یک فرد باشد و به جای اینکه خشونت از سوی فرد یا افراد و با نیّت خاص اعمال شود از سوی ساختار اقتصادی- اجتماعی و بدون عاملیت فرد وارد شود.
به خشونت از منظری جمعی نیز میتوان نگریست. یعنی به جای اینکه صرفا فرد، محور ادراک و محل برخورد باشد یک قوم، جنس یا طبقه محمل آن باشد و عضویت فرد در آن قوم یا طبقه یا جنس موجب طرد اجتماعی، تحقیر و برخورد یا بالعکس عاملیت آن شود. به بیان دیگر مرزهای اعمال یا پذیرش خشونت به جای آنکه در سرحد بدن تعریف گردد، میتواند در حدود یک گروه اجتماعی فهمیده شود. حال این خشونت میتواند عامدانه (چون نسل کشی و تحقیر قومیتی و …) باشد یا شکل ساختاری (چون به فقر کشاندن و تبعیض نهادینه) به خود بگیرد. (Farmer, 2005: 29-50)
با توجه به آنچه گفته شد به نظر میرسد که خشونت را میتوان در یک نمودار دو بعدی فهمید که یک محور آن از عامدانه به ساختاری امتداد دارد و محور دیگرش نیز از فرد به اجتماع. البته در مرکز این نمودار “چشم ناظر” (eyes of beholders) نشسته است که به خشونت معنا میبخشد. چشمی که مسایل را “از دیدار خویشتن” میبیند و با بیان آنچه دیده ما را به ادراک درد میرساند. دردی که ممکن است از “ظلم ظالم، تفرعن متکبر، عشقی شکست خورده یا تحقیرهایی باشد که نالایقان بر لایقان صبور” وارد میکنند یا از دردهایی که مقصری برای آن نمیتوان یافت و جز به ساختار و سامان اجتماع برنمیگردد.
چرا خشونت اعمال میشود؟
اگر قصد و نیت را در معنای خشونت لحاظ کنیم، باید به چرایی اعمال این نیت نیز بپردازیم. یعنی از خود بپرسیم که خشونت به چه منظوری اعمال میشود. آیا برای پاسخ به این سوال ما میتوانیم به ذهن خشونتگران وارد شویم و در لابهلای سلولهای خاکستری و سیمکشیهای سفید مغز به دنبال قصد درونی آنها بگردیم؟ بدیهی است که اگر هم اینکار شدنی باشد فعلا فقط داستانهای علمی تخیلی نوید آن را میدهند و نه علمی که بر زمین سخت ایستاده باشد. پس چه باید کرد؟ تنها راهی که پیشارو قرار میگیرد دنبال کردن نشانههایی است که در جهان واقع وجود دارد. باید دید که خشونتگران در اعمال خشونتشان به چه مقصودهایی رسیدهاند، چه چیزهایی را به دست آوردهاند و از چه فضایی متنفع شدهاند.
خشونت عامدانه intentional، عملی که در تلقی عمومی به نام خشونت خوانده میشود، عموما خواهان اطاعت است (Scarry, 1985). اگر از نقد روانشناسان راستگرا بگذریم که خشونتگران را افرادی سادیستیک معرفی میکنند که از صِرف اعمال خشونت لذت میبرند، میتوان فرض کرد که خشونت برای مقصودی به غیر از خود آن به کار میرود.
اگر به تاریخ، تنها آزمایشگاه در دسترس علوم انسانی، نگاهی بیندازیم میبینیم که شکنجه یعنی حادترین شکل خشونت عامدانه که میتواند از منظر طبقاتی (چون آمریکای لاتین در دههی هفتاد میلادی) یا قومی(Daneil,1992) (چون صربستان، سریلانکا، لیبریا و غیره) یا جنسیتی (چون ختنهی دختران در برخی کشورهای مسلمان)، اعمال شود، نه برای ارضای میل سبعانهی شکنجهگران بلکه برای دو منظور صورت میگیرد: بیرون کشیدن اطلاعات برای سرکوب مقاومت سازمانیافته یا شکستن مقاومت فردی و جایگزین کردن اطاعت یا در کل تبدیل فرد و جامعه به شکلی که عامل درد و رنج خواهان آن است. این اطاعتخواهی و همشکلیطلبی میتواند در راستای خواست و نیت طبقهی حاکم باشد یا از قصد و غرض زعمای قوم و قبیله یا حتی پدر و برادر برخیزد. این اطاعت میتواند تایید سیاستهای رژیم سیاسی در برابر دوربینهای تلویزیونی باشد یا نفی هویت جنسی، شخصی و جمعی. مخلص کلام آنکه خشونت عامدانه همراستای سلطه (sovereignty) پیش میرود و فقط به همسانی با آنچه دیکته میشود راضی خواهد شد. نفی دیگری بودن (دیگربودگی) در جوهرهی خشونت عامدانه است.
با آنچه گفته شد به نظر میرسد که تفارق خشونتعامدانه و ساختاری در نبود قصد و نیت است. اما میتوان شباهت دیگری را در این راستای بین این دو شکل از خشونت دید. خشونت عامدانه از سوی فرادستان (طبقاتی، قومی و جنسیتی) برای این اعمال میشود که انتخابهای دیگربودگی محکومان را از آنان بگیرد و انتخابهای آنان را در راستای خواست و نظر خود پیش ببرد. اما مگر خشونت ساختاری چنین نمیکند؟
به دنیا آمدن در مهاجرنشینان فقیر حاشیهی شهرهای بزرگ، انتخابهای زندگی را به طور مداوم محدود میکند. اولین محدودیت در رشد و تکامل اندامی- مغزی در دوران جنینی و نوزادی است. نبود تغذیهی مناسب، عفونتهای احتمالی دستگاه تناسلی مادر یا پدر، حضور گستردهی آنتیژنهای عفونتهای تنفسی (چون سرخجه) یا انگلی (چون توکسوزپلاسموز) احتمال نقایص مادرزادی را بالا میبرد، عدم رسیدگی شهری، ناخالصیهای آب آشامیدنی، رادیاسیون خاک و محیط، گذر کابلهای فشار قوی از منطقهی زندگی آنان آنومالیهای جنینی را باز هم محتملتر میکند، کوچک بودن محل زندگی و تعدد فرزندان یا حضور چند نسل در یک چهاردیواری علاوه بر محدود شدن تغذیهی کودک، رشد عاطفی و جنسی او را مختل میکند. کتک خوردن و دستمالی شدن همیشگی (اگر از احتمال تجاوز خانگی از سوی پدر یا برادر یا دیگر افراد مذکر خانواده صرفنظر کنیم) حرمت dignity بدن را مداوماً خدشهدار میکند. مهاجر یا نامشروع بودن، غیرقانونی بودن و نداشتن شناسنامه احتمال تحصیل و افزایش مهارتهای مدون را کاهش میدهد، حضور اقتصاد سیاه با ارزش افزودهی بالا (مواد مخدر، فحشا، باجگیری و دزدی یا حتی خدمت در شبهنظامیان سرکوبگر) اولین انتخابهای زندگی آنان را شکل میدهد. خردهفرهنگهای هر یک از این شغلها با خشونت نهادینهشده در آنان در ادبیات و کلام آنان بازنمایی میشود و امکان برقراری ارتباط با نیروهای مترقی را از آنان میگیرد و انقیاد ساختاری آنان را هر چه بیشتر مسجل میکند. زندگی در فقر و حاشیهنشینی انتخابهای محدودی پیشاروی افراد میگذارد. انتخابهایی که در یک دور باطل یکدیگر را تشدید و تقویت میکنند و بیرون آمدن از این چنبره را هر چه بیشتر ناممکن میگردانند. حضور خشونت ساختاری در حقیقت شکلی دیگر از اطاعت-طلبی است. بستن انتخابهای افراد و فروکاستن راهها هر چقدر هم که “فاعلی” نداشته باشد، باز هم به همان نتایجی منجر میشود که از خشونت عامدانه برمیخیزد. بستن راههای تعالی انسان، جلوگیری از انسان شدن او و در یک کلام تحمیل بیگانگی از خود و جامعه، از نتایج خشونت ساختاری است.
در این حال باید پرسید آیا کسانی که سیاستهای اقتصادی را در تثبیت فقر و حاشیهنشینی دیکته میکنند، سرکوب سیاسی را در لوای رشد اقتصادی توجیه میکنند و در راندن روشنفکرانی که طالب تغییرات ساختاری هستند از سپهر سیاسی و دانشگاهی کوشا هستند، “فاعلان” خشونت ساختاری نیستند؟
دستان آلوده
هانا آرنت در اثر درخشان خود، ابتذال شر(Arendt,2006) ، دست روی نکتهای میگذارد که بعدها دغدغهی تمامی کسانی میشود که به مسئولیت بشری در انقیاد ساختارها میاندیشند. آیشمن، جنایتکار نازی، را گروهی از کماندوهای اسراییلی در آمریکای لاتین میدزدند (که البته این نکته مورد اعتراض آرنت انساندوست واقع نشده!) و به اسراییل میبرند تا برای جنایتهایش محاکمه شود. مسألهای که در دادگاه مطرح میشود این است که آیشمن خود در هیچ یک از جنایتها به صورت مستقیم شرکت نداشته و فقط به صورت ماشین امضایی در یک “دستگاه بوروکراتیک قفسمانند” عمل کرده است. خصلتهای شخصی آیشمن آنقدر به یک انسان فرهیخته نزدیک است که کشتن یک قناری به دست او و امثالهم دور از ذهن به نظر میرسد. گوش دادن به سوناتهای بتهوون خصیصهی آیشمن بود، اما مانع این نشد که از امضای حکم امحای یهودیان، خودداری کند. چرا؟ چون یک ساختار بوروکراتیک خشونت را تقسیم کرده و به هر یک از عاملان آن فقط نقشی سپرده است. اینگونه است که شر هولناک نسلکشی و شکنجهی مبتذل شده و نقش آمران به یک امضای کوچک تقلیل می-یابد. آمران لطیفی که با زن و فرزندان خود به بهترین وجه رفتار میکنند، از رسواییهای جنسی و مالی سیاستمداران روزگارشان بهدورند و از شنیدن یک موسیقی ناب سرشار می شوند. این است ابتذال دیو!
هانا آرنت جنبهای از رابطهی خشونت و ساختار بوروکراتیک را نشان داده است. اما وجه مد نظر ما سیاستهای اقتصادی یا به عبارت بهتر اقتصاد سیاسی جامعه است، اینکه سیاستهای اقتصادی یک جامعه چگونه تعیین میشود و سیاستها پس از اعمال چه تأثیرات اجتماعیای باقی میگذارند. هاروی در تاریخچهی نولیبرالیسم (Harvey,2005)، هارمن در انقلاب در قرن بیستویکم (Harman, 2007)، فیلیپ بورجس در مقالهی معروف خود(Bougois, 2004)، به تغییر ساختاری سرمایه و بازآرایی طبقهی کارگر در مرکز Centre و بر مورد خاص نیویورک و البته نتایج اجتماعی آن پرداختهاند. آنها نشان دادهاند که بیرون رفتن صنایع از مرکز و جایگزین شدن امور خدماتی در کنار کاهش هر دم فزایندهی خدمات شهری باعث تغییر در بافت شهری و ایجاد حاشیهنشینیهایی شده که با اقتصاد سیاه و گروههای مافیایی پیوند خوردهاند، حاشیهنشینهایی تحقیرشده که در روابط تولیدی سرمایه دارانه بازندگان همیشگی هستند. این سه انسانشناس و اقتصاددان مارکسیست، خواننده را به این نتیجه میرسانند که شیوهی تولید تعیینکنندهی روابط اجتماعی است و روند تولید و بازتولید جایگاه انسانها و میزان دسترسی یا برخورداری آنان از منابع را تعیین میکند. سپس بر این نکته تأکید میورزند که امواج نولیبرالیسم در چند دههی اخیر “باعث” ایجاد فقر و حاشیهنشینی در شهرهای مرفه مرکز شده است، شبیه به همان حاشیه های داغ و پرالتهابی که انگلس در وضعیت طبقهی کارگر انگلیس توصیف کرده یا اریک هابسبام در عصر سرمایه توضیح داده است. گویی که یافتن رابطهی علت و معلولی میان سیاستهای اقتصادی دولتها و ایجاد خشونت ساختاری (محرومیت، فقر، تبعیض نهادینه) وظیفهی مارکسیستها و زیر سؤال بردن این رابطه مسئولیت نولیبرالهاست تا بتوانند حداقل وجدان خویش را آسوده کنند که نه سیاستهای نولیبرالی بلکه خردهفرهنگهای عقبماندهی سیاهان، لاتینتباران و دیگر بلاگردانها scapegoats “باعث” اعتیاد و خشونت خیابانی و فحشا میشود.
اگر از این منظر به خشونت ساختاری بنگریم، برای آن فاعلانی نیز خواهیم یافت. فاعلانی روشنفکر، بعضاً لطیف و حساس، در جایگاه استادی دانشگاه یا سردبیری مجله که نسخههای نولیبرال برای رشد و حتی “سعادت” جامعه میپیچند و نه تنها از طریق نشریات و رسانههای دیداری و شنیداری که با کمک لابی و برپایی گروههای فشار بر سیاستسازان تأثیر میگذارند. آنها دانشگاهها را از لطف خود بینصیب نمیگذارند و در راندن روشنفکران چپگرا از کرسیهای دانشگاهی نه فقط کوشا هستند بلکه در گماشتن اساتیدی که همراستای هژمونی سخن میگویند و مطلب میپراکنند نیز یدی طولا دارند. آنها مشوّقان و توجیهگران و بعضاً سیاستمدارانی هستند که یا بر مقرراتزدایی از سرمایه deregulation اصرار دارند یا امضای خود را بر اعلامیههای بستن کارخانهها و اخراج کارگران میگذارند.
با توجیهگران و مشوّقان خشونت ساختاری، فقر و تبعیض به راستی چه باید کرد؟ آیا دادستان شجاعی به وکالت از فرودستان و سرکوبشدگان برخواهد خواست و دادنامهای علیه ایشان اقامه خواهد کرد؟ آیا چپگرایان توان نشاندن معنای خشونت ساختاری را در چشم ناظران خواهند داشت؟ این را البته نتیجهی پیکار طبقاتی بازخواهد گفت، آنجایی که ضدهژمونی بر هژمونی فائق شده و “شهریار مدرن” پا به عرصهی اجتماع بگذارد تا در فردای انحلال، درد و رنج، چه ساختاری و چه عامدانه، اندکی فروکاهد.
منابع
– Arendt, H. (2006) Eichmann in Jerusalem: A Report on Banality of Evil. London: Penguin Books.
– Bourgois, P. (2004) “US Inner-city Apartheid: The Contours of Structural and Interpersonal Violence.” In Violence in War and Peace: An Anthology. Oxford: Blackwell Publishing.
– Daniel, V. E. (1992) “Charred Lullabies.” In An Anthropology Of Violence. Princeton: Princeton University Press.
– Farmer, P. (2005) Pathologies of Power: Health, Human Rights and the New War on the Poor. Berkeley: University of California Press
– Harman, C. (2007) Revolution in the 21th Century. London: Bookmarks Publications
– Harvey, D. (2005) A Brief History of Neoliberalism. New York: Oxford University Press
– Scarry, E. (1985) The Body in Pain: The Making and Unmaking of the World. New York: Oxford University Press.
دیدگاهتان را بنویسید