در مقالاتی که به ترتیب انتشار خواهد یافت به موضوعی میپردازم که هم در سنت پژوهشهای مارکسیستی توجه چندانی به آن نشده و هم از دیدگاه منتقدان آن ویژگی بارز و ثابت مارکسیسم تلقی میشود.[۱] به نظر بسیاری از مارکسیستها مارکس فیلسوف و نظریهپرداز سرمایهداری مدرن (به مفهوم قرن نوزدهمی) است که کشف قوانین حاکم بر جامعه سرمایهداری و ناظر بر تغییر آن پروژهی زندگیش محسوب میشد و بنابر این راز تحول این جامعه را در تضاد کار و سرمایه جستجو میکرد و در بهترین حالت سایر تعارضات اجتماعی برای او فقط پدیدهای فرعی بود و مستقلاً اهمیت خاصی نداشت و تنها در ذیل همان تضاد اصلی به آن میپرداخت. از سوی دیگر، به نظر منتقدان مارکسیسم و به خصوص طیف وسیع دانشگاهی، مارکسیسم به مثابهی یک دستگاه اندیشگی منسوخ و متعلق به قرن نوزدهم است که ضمن اینکه نامنسجم و متناقض شمرده میشود، متکی بر مفاهیم جبری و اروپامدارانه از تغییر تاریخ است. به نظر این منتقدان در بهترین حالت بخشهایی از این دستگاه اندیشگی در قلمروهای مختلف علوم انسانی کاربرد دارد و نه در تمامیت خود.
ما در این مقالات با بررسی دیدگاهها و نظرات مارکس دربارهی الف) جوامع غیرغربی زمانهاش مانند هند، چین و روسیه که در آن زمان جوامع پیرامونی سرمایهداری شناخته میشدند ب) نوشتههای مارکس دربارهی جنبشهای ناسیونالیستی مربوط به لهستان و ایرلند و ج) نظریهپردازی مارکس دربارهی رابطهی نژاد و قومیت با طبقه با توجه به نقش کارگران سیاهپوست آمریکایی در جنگ داخلی و کارگران ایرلندی در بریتانیا به چند پرسش عمده میپردازیم: (۱) دیدگاه مارکس در طول سالها نسبت به ساختار این جوامع دستخوش چه تحولی شد؟ (۲) این تحول چه تغییر کلی را در دیدگاه مارکس نسبت به تحول تاریخی ایجاد کرد؟ (۳) تاثیر این تحول در نظریهپردازی مارکس در مورد همان تضاد عمدهی کار و سرمایه و تاثیر آن بر پروژهی مادامالعمرش یعنی نگارش سرمایه چه بود؟
مقولهی کلیدی ما در این بررسی «نظریهی تکراستایی تاریخ» است یعنی نظریهای که تکامل تاریخ را مسیری خطی میداند که بنا به آن جوامع بشری ناگزیر تمامی مراحل تکامل تاریخی کشورهای اروپایی را طی میکنند و ضرورتاً از طریق استعمار و بازار جهانی در سرمایهداری جذب و مدرنیزه میشوند. در کل مقالاتی که به ترتیب ارائه خواهند شد نشان خواهیم داد که چگونه و در طی چه مراحلی این نظریه در اندیشهی مارکس به نظریهی چندراستایی تاریخ تبدیل شد یعنی نظریهای که توسعهی آتی جوامع غیرسرمایهداری را مسئلهای حلشده نمیدانست. در واقع مسیر حرکت مارکس در بررسی جوامع غیرغربی به این صورت بود که ابتدا دیدگاه تکراستایی بر مانیفست (۱۸۴۸) چیره بود و در نتیجه جوامع غیرغربی با نگاهی تابع جوامع اصلی سرمایهداری بررسی میشدند. سپس در مقالات به اصطلاح روزنامهنگارانهاش در اوایل دههی ۱۸۵۰ هنوز دیدگاه تکراستایی حضور دارد اما نظریهی چندراستایی آن را به چالش میگیرد و در نتیجه در روندی خطی شاهدیم که مقالات مدافع استعمار انگلستان رفته رفته جای خود را به مقالات استعمارستیز وی میدهد. در گروندریسه و ویراست فرانسه جلد اول سرمایه دیگر شاهد نظریهی تکراستایی نیستیم و جوامع غیرغربی با نگاهی سرشار از همدردی بررسی میشوند و نهایتاً در واپسین نوشتههای مارکس در ۱۸۷۹ ـ ۱۸۸۲ شاهد تفوق نظریهی چندراستایی تا آن حد هستیم که وی معتقد به گذار غیرسرمایهداری دهکدههای روسی میشود و بخش مهمی از واپسین نوشتههایش را به مرور مجدد آخرین مطالعات و دستاوردهای قومشناسی میپردازد: راهی بس دراز طی میشود!
مانیفست، «نوشتههای روزنامهنگارانه» و مسئلهی هند
حدود سال ۷۱۱ میلادی اعراب به کنار رود سند رسیدند و در آنجا مستقر شدند. سپس در قرن دهم سلطان محمود غزنوی به هند حمله کرد و تا قرن سیزدهم تاختوتازهای زیادی به هند صورت گرفت. در قرن پانزدهم میلادی نوادگان تیمور به استقرار امپراتوری مغولی هند یعنی گورکانیان پرداختند که تا سال ۱۸۵۷ تداوم داشت. در سال ۱۵۱۰ میلادی آلفونس دو آلبوکرک، دریانورد و ماجراجوی پرتغالی بندر گوا در ساحل غربی هندوستان را تصرف کرد و این بندر به مرکز امپراتوری استعماری پرتغال در جزایر هند شرقی و اقیانوس هند تبدیل شد. به این ترتیب راه دستیابی به هندوستان و جزایر و بنادر اقیانوس هند هموار شد و پرتغالیها با تجارت ادویه به گسترش امپراتوری استعماری خود پرداختند. پرتغالیها به عنوان نخستین اروپایی وارد هند شدند و به دنبال آنها کمپانیهای بزرگ غربی مانند کمپانی هند شرقی شروع به تاراج منابع طبیعی و مادی هند کردند. سرانجام در قرن هجدهم بریتانیاییها با کارزارهای نظامی فرانسویها را که پیشتر در آنجا مستقر بودند شکست دادند و خود به عنوان قدرت عمده مطرح شدند.
تصویری که در هند در اوائل قرن نوزدهم در ذهن متفکران اروپایی نقش بسته بود حکایت از جامعهای بسته، کاستی و بدون تغییرات اجتماعی معین در طی سدهها میکرد: جامعهای با مردمانی منفعل و تسلیم در مقابل انواع استیلاگران عرب، ایرانی، مغولی، پرتغالی، فرانسوی و نهایتاً انگلیسی. از دید ناظران غربی قرن هجدهم مانند ماکیاولی، بیکن، برنیه و مونتسکیو جوامع آسیایی ذاتاً عقبمانده و بسته بودند. برخی علت آن را وضعیت جغرافیایی آسیا میدانستند. مثلاً مونتسکیو در روحالقوانین مینویسد: «آسیا همیشه موطن امپراتوریهای بزرگ بوده است… آسیا با دشتهایی گستردهتر از اروپا… با دریاهای پیرامون خود… با بهار های زودگذر و تابستانهای خشک… و رودهای کم عمق… همواره دارای قدرت خودکامه بوده…. در آسیا روح بندگی حاکم است که هرگز آن را ترک نکرده. در کل تاریخ این قاره غیرممکن است یک ویژگی پیدا شود که روح آزادی را مشخص میسازد. تنها قهرمانگرایی بردهداری دیده میشود.»[۲]. از سوی دیگر تحتسلطه بودن مداوم هند و عدم وقوع تحولات اجتماعی موجب شد تا مثلاً هگل در درسگفتارهای فلسفهی تاریخ خود به انتقاد شدیدی از فرهنگ و جامعهی هند بپردازد و آن را «پستکنندهترین سرفداری معنوی»[۳] بنامد. هگل هندیها را ملتی میدانست که ثابت و راکد ماندهاند، فاقد آگاهی و خودآگاهی فردیاند و در نتیجه نمیتوانند تاریخ بنویسند و از اینرو معتقد بود که هندیها (و آفریقاییها) به این دلیل که هیچ تغییر یا توسعهی واقعی در جوامع آنها رخ نداده تاریخ واقعی ندارند، و چون همیشه فتح شدهاند سرنوشتشان ایجاب میکند که تابع اروپاییها باشند. به گفتهی هگل «خودکامگی انسانها را بیدار و دستخوش خشم و نفرت میکند… اما در هند این موضوع عادی است. مفهومی از استقلال شخصی وجود ندارد که بتوان حالت استبداد را با آن مقایسه کرد!»[۴]
این روحیهی عمومی متفکران غربی در سالهای آغازین نوزدهم بود و مارکس هم از آن بری نبود. برجستهترین نمود آن همان جملات معروف در مانیفست کمونیست 1848 است که اشاره میکند «ظهور بازار جهانی سرمایهداری همگان حتی بربرترین ملتها را به تمدن میکشاند» و در نتیجه «قیمتهای ارزان کالاهای بورژوازی توپخانهی سنگینی است که با آن تمامی دیوارهای چین را در هم میکوبد و نفرت بشدت لجوجانه بربرها را از بیگانگان وادار به تسلیم میکند.»[۵] این جملات و نامههایی که از مارکس در این مقطع در دست داریم نشان میدهد که هم تجاوزات استعماری غرب به آسیا و از جمله نخستین جنگ تریاک از سوی انگلستان علیه چین را در سالهای ۱۸۴۰ـ۱۸۴۳ ترقیخواهانه میدانست و هم فرض میکرد که بقیهی جهان دیر یا زود به دنبال ملتهای پیشرفته اروپایی از لحاظ صنعتی رهسپار خواهند شد. این جملات در بخشی از مانیفست است که از فتوحات استعماری غرب در آسیا ستایش شده است و آن را میتوان جزیی از طرحوارهی کلیشان دربارهی دستاوردهای سرمایهداری در اروپای غربی و آمریکای شمالی دانست. اگرچه در صفحات بعد مانیفست تضادهای ناشی از مدرنیزاسیون سرمایهداری و مبارزات کارگران در کشورهای غربی ترسیم شده است، اما از همین تضادها در ارتباط با استعمار غرب در آسیا سخنی مطرح نمیشود. انگار تنها نقش جوامع غیرسرمایهداری این است که مسیر جوامع سرمایهداری را طی کنند. این را صراحتاً میتوان نشانهی پذیرش ضمنی مدل تکراستایی از تاریخ از جانب مارکس دانست که بنا به آن جوامع غیرسرمایهداری هنگام جذب در سرمایهداری جهانی همان تضادهای جوامع صنعتی را از خود بروز میدهند.
مارکس پس از نوشتن مانیفست در چند دوره به جوامع غیرسرمایهداری مانند هند، اندونزی، چین و روسیه میپردازد. در ۱۸۴۹ به اجبار به لندن رفت و تا زمان مرگ در ۱۸۸۳ در آنجا زندگی کرد. زندگی در لندن مارکس را در مرکز بزرگترین امپراتوری جهان قرار داد و سبب شد جوامع غیرسرمایهداری و مستعمره را بیشتر در نظر بگیرد. نخستین دورهی برخورد مارکس به جوامع غیرغربی در نوشتههای ۱۸۵۳ وی دربارهی هند یافت میشود که میتوان آن را حمایت مشروط از استعمار دانست. نوشتههای ۱۸۵۳ مارکس که منبع بحثهای فراوانی بوده شامل سه مقالهی مهم ۱) حکومت بریتانیا در هند، ۲) کمپانی هند شرقی، تاریخ و نتایج آن و ۳) نتایج آتی حکومت بریتانیا در هند است. این نوشتهها عمدتاً بخشی از مقالاتی بودند که مارکس در مقام خبرنگار اروپایی نیویورک تریبون برای آن روزنامه مینوشت: روزنامهای معروف با تیراژ دویست هزار نسخه که مهمترین روزنامهی آمریکا در سدهی نوزدهم محسوب میشد. مارکس از ۱۸۵۱ تا ۱۸۶۲ در این روزنامه به عنوان گزارشگر اصلی آن در اروپا مطلب مینوشت. این مقالات شامل تحلیلهای نظری از جوامع غیرغربی، قومیت، نژاد و ناسیونالیسم است که با جزییات فراوان نوشته شده. کل این نوشتهها تازه در پایان دههی ۱۹۸۰ به زبان انگلیسی انتشار یافته است. مقالات مارکس ابتدا دربارهی کشورهای عمده مانند فرانسه، آلمان، اتریش و بریتانیا بود. اما کشمکش روسیه و ترکیه در بالکان و مدیترانه مسئلهی شرق را در رأس سیاستهای اروپایی قرار داد. مارکس در ابتدا از به اصطلاح مسئلهی شرق دانش کافی نداشت، اما رفته رفته با نگارش مقالاتی در تریبون این شکاف را ترمیم کرد. مرجع اطلاعات مقالات ۱۸۵۳ مارکس مجادلات پارلمان انگلستان دربارهی کمپانی هندشرقی، نوشتههای فرانسو برنیه دربارهی هند، بررسی کلاسیک توماس استامفورد رافلس فرماندار استعماری در حکومت کوتاهمدت بریتانیا در اندونزی با عنوان تاریخ جاوه و درسگفتارهایی دربارهی فلسفهی تاریخ هگل است که پیشتر به آن اشاره کردیم.
نخستین کار مهم مارکس دربارهی جوامع غیرغربی مقالهی حکومت بریتانیا در هند است. در این مقاله مارکس تقسیمات هند را با تقسیمات ایتالیا و قربانیشدن آن را توسط فاتحان بریتانیایی با قربانی شدت ایرلند مقایسه میکند. وی در این مقاله تجاوز بریتانیا را مصیبتبارتر از بقیه تجاوزات اقوام دیگر به هند میداند.[۶] به گفتهی مارکس انگلستان برخلاف فاتحان پیشین کل چارچوب جامعه هند را در هم شکست.[۷] اقتصاد و ساختار اجتماعی سنتی هند را ماشین بخار و تجارت آزاد انگلستان خرد کرد، اما با ایجاد تلگراف، «مطبوعات آزاد»، «مالکیت خصوصی بر زمین»، آموزش علمی جدید، نیروی بخار، ارتباط مستقیم و سریع با غرب و تاسیس راهآهن تنها انقلاب اجتماعی آسیا را برپا کرد.[۸] به سادگی میتوان در این توصیف تصویری قرینه از سرمایهداری را مشاهده کرد. مارکس در همین مقاله مفهوم استبداد شرقی را مطرح کرد که چین و مصر و ایران و بینالنهرین را در برمیگرفت. البته در مقالهی حاضر جای بحث دربارهی استبداد شرقی و نظرات متعددی که دربارهی آن داده شده نیست اما به طور خلاصه مقصود این است که به دلایل مشخصاً جغرافیایی پایهی اقتصادی کشاورزی کشورهای یادشده آبیاری در مقیاس کلان بود و همین امر به دخالت قدرت متمرکز حکومت اجازه بروز داد. دومین کارکرد اقتصادی استبداد شرقی پیش از بریتانیا ساختار اجتماعی دهکدههای هندی است. مارکس نظام دهکدهی هندی را خودبسنده و اشتراکی و بیتغییر میداند (موضوعی که در بررسیهای انجام شده مشخص میشود تا حدی گزافهگویی بوده است. برای اطلاعات بیشتر به کتاب تبارهای دولت استبدادی، پری آندرسون، با ترجمهی حسن مرتضوی، نشر ثالث، تهران ۱۳۹۰، بخش شیوهی تولید آسیایی رجوع کنید)[۹]. مارکس در این مقاله تنها وجهی که برای این دهکدهها قائل است این است که بنیاد مستحکم استبداد شرقی را تشکیل میدهند. علاوهبراین، مارکس با توصیفاتی که طنین هگلی آن آشکار است نظام دهکدهی هندی را راکد و گیاهی میداند «که با وجود ویژگیهای زیبا با کاست و بردگی محدود میشوند.»[۱۰] و این فقط توصیفی اقتصادی یا فناورانه نبود بلکه نوعی ویژگی انسانشناختی در آن نهفته است. گویی سرشت مردم هند از ازل چنین بوده است. مارکس در همین مقاله دهکدههای سنتی هندی را متهم به نوعی ستایش وحشیانه از طبیعت میکند که به تمجید میمون و گاو میپردازند.
نکتهی کلیدی این نیست که مارکس در این مقاله با نگاهی اروپامدارانه ساخت اجتماعی هند را موردبررسی قرار داده است بلکه مسئله این است که مارکس پس از شور و شوق برای مدرنیزه شدن سرمایهداری در مانیفست، در این مقاله تاثیرات سرمایهداری را در هند مورد بررسی قرار داده و ضمن تایید ویرانی دهشتناک ناشی از آن، نهایتاً دخالت انگلستان را در هند سودمند میداند اما برخلاف منتقدانی مانند ادوارد سعید که معتقد بودند موضع مارکس نسبت به جوامع آسیایی بهویژه هند بیتغییر باقی ماند، خواهیم دید که دیدگاههای مارکس دربارهی جوامع غیرغربی بهطور کلی و هند بهطور خاص دستخوش تحول چشمگیری شد.
مارکس در مقالهی دیگری دربارهی هند در همان سال با عنوان کمپانی هندشرقی ـ تاریخ و نتایج آن با بررسی دورههای گوناگون تاریخ نفوذ بریتانیا به شرح دقیقتر حکومت بریتانیا در هند و فقر مردم هند میپردازد. به استثمار شدید دهقانان هندی در نظام مالک و مستاجر انگلیسی میپردازد که جایگزین نظام سنتی زمیندارها و رعیتها شده بود یعنی نظام جدیدی که در آن زمیندارها از مالکیت خصوصی به سبک غربی برخوردار شدند و مستاجران یعنی همان رعیتهای پیشین تمام حقوق سنتی خود را از دست دادند. در توافق نهایی سال ۱۷۹۳ بین انگلستان و مقامات محلی این تغییر مالکیت عملی شد. به قول مارکس بر اثر اجرای این قانون رعیتها که یازده دوازدهم کل جمعیت هند را تشکیل میدهند به نحو فلاکتباری بینوا شدند.[۱۱] پیشتر رعیتها در زمینهایی کار میکردند که پیشینیانشان قرنها آنها را میکاشتند و نسبت به آنها از حقوق مالکیت برخوردار بودند؛ اکنون شرط اجاره در نظام مالک و مستاجری خلعید دهقانان بود که حد و مرزی نداشت، چون کل نظام حقوق و مسئولیت متقابل نابود شده بود. مارکس سپس در این مقاله اثرات این بینوایی شدید را رواج وبا در هند و شیوع آن را در خارج از هند «انتقام هندیها از جهان غرب» میداند.[۱۲]
در واپسین مقالهی سال ۱۸۵۳ یعنی نتایج آتی حکومت بریتانیا در هند مارکس با لحن آشکارا اروپامدار فتح هند را مقدر و تاریخش را تاریخ فتوحات پیاپی میداند، و باز با همان لحن هگلی معتقد است این جامعه هیچ تاریخی یا دست کم تاریخ شناختهشدهای ندارد.[۱۳] تحقیر هند توسط مارکس تا حد زیادی ناشی از این است که هندیها برخلاف چینیها تسلیمطلبانه اجازه داده بودند کشورشان تسخیر شود. در ادامه مارکس ماموریت دوگانهی انگلستان را در هند مورد بررسی قرار داد، یکی تخریبی و دیگری نوزایی: نابودی جامعه کهن آسیایی و بنا نهادن بنیادهای مادی جامعهی غربی! در اینجا به خوبی روشن است که مسیر یک جامعهی آسیایی لاجرم باید کجا باشد. مارکس با برترشمردن تمدن انگلیسیها به هندیها صراحتاً اشاره میکند که برخلاف اقوام فاتح که از اتباع خویش تاثیر میپذیرفتند در این مورد انگلیسیها برتر از هندیها بودند و هیچ تاثیری از آنان نپذیرفتند. سپس به تلگراف، مطبوعات آزاد، مالکیت خصوصی بر زمین، آموزش علمی جدید ، نیروی بخار، ارتباط مستقیم و سریع با غرب و راهآهن به عنوان دستاوردهای این تمدن که راهگشای صنعت مدرن در هند خواهد شد اشاره کرد و سرانجام این صنعت مدرن موانع تعیینکنندهای را از میان برمیدارد که سد راه پیشرفت و قدرت هند شده بودند. ساختار استدلالی این مقاله شباهت زیادی به مانیفست دارد. مارکس در مانیفست تضاد عمیق نهفته در جوامع صنعتی را نشان میدهد اما در مورد جوامع غیرغربی به مسیر متفاوتی اشاره ندارد، احتمالاً به این دلیل که اصلاً به مسیر متفاوتی معتقد نیست. اما اکنون در این مقاله برای نخستین بار به ضرورت انقلاب اجتماعی در بریتانیا برای تغییر در سیاست مستعمراتی و از آن چشمگیرتر به امکان شکلگیری جنبش آزادیبخش اشاره میکند. میگوید:
تا زمانی که در خود بریتانیای کبیر طبقات حاکم توسط پرولتاریای صنعتی برانداخته نشود، یا تا زمانی که خود هندوها آنقدر قدرتمند نشوند که یوغ انگلستان را به طور کامل دور اندازند، هندیها میوههای عناصر جدید جامعهای را که بورژوازی بریتانیا میان آنها پراکنده است نخواهند چید.[۱۴]
مارکس در مانیفست به دو تضاد عمده درون سرمایهداری اروپا یعنی بحرانهای اقتصادی مزمن و ادواری و نیز به خیزش طبقهی کارگر اشاره میکند. در این مقاله هم معتقد است که سرمایهداری بریتانیا با چالشی دوگانه یعنی خیزش طبقهی کارگر بریتانیا و دیگری ظهور یک جنبش آزادیبخش ملی روبروست. در اینجا شاهدیم که نحوهی برخورد مارکس با جوامع غیرغربی که در مانیفست آمده بود کمی تغییر میکند: هنوز دیوار چین باید با تجارت جهانی و فتوحات استعماری ویران شود اما اکنون جوامع غیرغربی خود نیز باید بالقوه یوغ انگلستان را دور اندازند و در اینجا به بربریت ذاتی تمدن بورژوایی اشاره میکند و به این ترتیب تمایز بین اقوام پست و برتر را معکوس میکند. این نخستین تغییر از موضع مانیفست است و نکتهی جالب دیگر این است که در ابتدا به نظر میرسد با برجستهکردن نقش فناوری تغییرات مهم تاریخی را به آن موکول میکند اما در نهایت روندی آگاهانه یعنی قدرتگیری هندیها را برای براندازی یوغ انگلستان مطرح میکند. اعلام طرح رهایی از استعمار، و نه اصلاحات استعماری، به عنوان هدف جنبش کارگری در ۱۸۵۳ بسیار بدیع است.
چین، شورش تایپینگ و جنگهای تریاک
در دهههای ۱۸۴۰ و ۱۸۵۰ و ۱۸۶۰ سه اتفاق برجسته در چین رخ داد: جنگ اول تریاک از ۱۸۴۰ تا ۱۸۴۳ و جنگ دوم تریاک ۱۸۵۶ـ۱۸۶۰ و سومی شورش تایپینگ از ۱۸۵۰ تا ۱۸۶۴. به طور خلاصه واردات شدید چای از چین سبب کاهش ذخیرهی نقرهی انگلستان شد و در نتیجه بریتانیاییهای حاکم در هند صدور نقره را متوقف کردند و در مقابل دریافت چای از چین تریاک و کتان از هند را در اختیار چین گذاردند. با افزایش شدید اعتیاد و افزایش واردات تریاک ذخیرهی نقرهی چین کاهش یافت. مقامات چین واردات تریاک را ممنوع کردند. اعمال محدودیت بر همه گونه کالاهای وارداتی در بندر کانتون تجار انگلیسی را ناخشنود کرد و در ماه ژوئن ۱۸۴۰ نیروی دریایی انگلیس به دهانهی رود کانتون لشکرکشی و نخستین جنگ تریاک را آغاز کرد. دومین جنگ تریاک از ۱۸۵۶ تا ۱۸۶۰ به درازا کشید و مسائل مشابهی نظیر جنگ اول آن را ایجاد کردند. هدف بریتانیا از آن قانونیکردن تجارت تریاک، گسترش تجارت برده، گشودن چین به روی بازرگانان انگلیسی و معافیت واردات خارجی از تعرفههای گمرکی بود. شورش تایپینگ که جنبشی دهقانی و ضد سلطنتی بود از ۱۸۵۰ تا ۱۸۶۴ طول کشید. دامنهی آن گسترده و نتیجهی آن سرکوب، جنگ داخلی و مرگ ۲۰ میلیون نفر بود. شورشیان مسئلهی برابری از جمله برابری جنسیتی را مطرح کرده بودند.
مارکس و انگلس اولین بار در مقالهای در سال ۱۸۵۰ یعنی دو سال پس از نگارش مانیفست به شورش تایپینگ برخورد کردند و ضمن تایید مواضع خود در مانیفست که این بحران در چین را ناشی از واردات کالاهای ساختهشده ارزان اروپایی میدانستند به دامنه و عمق شورشی و گرایش کمونیستیشان توجه کردند. تفاوت مهم این مقاله این است که پیشرفت اجتماعی چین را نه تنها محصول دخالت خارجی میداند بلکه نتیجهی فشار نیروی بومی برمیشمرد اما استعمار نقد نمیشود. در مقالهی دیگری تحت عنوان انقلاب در چین و اروپا که درست پیش از مقالات ۱۸۵۳ نوشته شده به اثرات تجارت تریاک و شورش تایپینگ اشاره میشود. در این مقاله مارکس با بررسی تاثیر این شورش و پیامدهای آن در اروپا و کندوکاو در علت بحران نشان میدهد که چین چنان با اقتصاد جهانی گره خورده که بحرانی اقتصادی در آنجا میتوانست بر رکود اروپایی تاثیر بگذارد. به گفتهی خودش چین بینظمی را در جهان غرب میپراکند و قدرتهای غربی با کشتیهای جنگی خود نظم را در شانگهای برقرار میکنند.[۱۵] اکنون در اینجا با لحنی بسیار تند از استعمارگران غربی یاد میشود که کمی متفاوت با لحن مانیفست است اما هنوز اثرات ترقیخواهانه امپریالیسم مشهود است. تازه در ۱۸۵۶ یعنی شروع جنگ دوم تریاک است که مارکس به چین علاقه نشان میدهد. مارکس این بار بریتانیا را بربر میداند. در ژانویهی ۱۸۵۷ در مقالهی مفصلی مارکس اقدامات تجاوزگرانهی بریتانیا را در بمباران بندر کانتون به بهانهی پایینکشیدن پرچم بریتانیا از قایق کوچک قاچاقچیهای تریاک محکوم کرد. اما هنوز تا اندازهای نخستین جنگ تریاک را توجیه میکند چرا که به گفتهی وی دورنمای گشودن تجارت با چین را دربر داشت. و در ادامه مینویسد دومین جنگ فقط مانع این تجارت میشود.[۱۶] با این همه لحن مقاله فوق تا حدزیادی ضداستعماری است. دو ماه بعد مارکس در مقالهای آرام آرام لب باز میکند و به شدت به انگلستان و مطبوعات آمریکایی که کوهی از دشنام علیه چین انباشتهاند حمله میکند. در اینجا لحن مارکس تندتر و تندتر میشود. اشاره میکند که شهروندان بیدفاع کانتون قتلعام شدهاند، خانههایشان با خاک یکسان شده همه با این بهانه که زندگی و اموال انگلیسیها با اعمال تجاوزکارانهی چینیها در معرض خطر قرار گرفته است! اکنون مارکس معتقد است که بریتانیا در آتش نفرتی که جنگ تریاک برانگیخته خواهد سوخت.[۱۷] حتی انگلس پیشبینی میکند که بریتانیا ممکن است با وضعیت جدیدی در چین روبرو شود که طی آن جنگ ملی علیه آن کشور برپا شود. چرا که روحیهی متفاوتی در چینیها نسبت به جنگ اول تریاک به وجود آمده و عملاً مردم نقش فعالی در مبارزه با خارجیها دارند. به قول انگلس ساعت مرگ چین کهن به سرعت نزدیک میشود و همین میتواند عصر جدیدی برای همهی آسیاییها به ارمغان بیاورد.[۱۸] چند ماه بعد مارکس نظرات خود را که دربارهی جنگ تریاک گفته بود پس گرفت و گزارشهای فراوانی از بیرحمی بریتانیا در چین به عنوان استعمار ذینفع ارائه میکند، از جمله تجاوز به زنان، به سیخکشیدن کودکان و به آتش کشیدن دهکدهها که توسط افسران بریتانیایی ثبت شده است.
آنچه میتوان از مقالات مارکس دربارهی چین نتیجه گرفت این است که مارکس از دورنمای مانیفست و حتی مقالات ۱۸۵۳ هند در دو جنبهی عمده دور شده و دیگر تاثیرات مترقی استعمار را تجلیل نمیکند. دومین جنبه این است که برای نخستین بار فلسفهی چندراستایی تکامل تاریخ را شرح و بسط میدهد و در آن جوامع آسیایی همان مراحل اروپای غربی را طی نمیکنند. در مورد جنبهی اول قطعهای بسیار روشنگر است و به خوبی تغییر نظر مارکس را نشان میدهد:
از سویی چنان نیروهای صنعتی و علمی پا به صحنهی حیات گذاشتهاند که هیچ عصر دیگری در تاریخ پیشین انسان گمان آن را به خود راه نمیداده است. از سوی دیگر، نشانههای زوالی وجود دارد بزرگتر از خوف و وحشتهایی که در اواخر امپراتوری روم به ثبت رسیده است. در زمانهی ما همه چیز به نظر میرسد آبستن ضد خود باشد. شاهدیم که ماشینآلات که از موهبت قدرت شگفتانگیز کوتاهکردن و بارورساختن کار انسانی برخوردار است، موجب گرسنگیکشیدن و کارشاق شده. منابع نوظهور ثروت با جادوی مرموز به منابع نیاز تبدیل شدهاند. گویی پیروزیهای هنر با فقدان شخصیت خریداری شدهاند. با همان آهنگی که نوع بشر بر طبیعت مسلط میشود، به نظر میرسد که بشر بردهی انسانهای دیگر یا اعمال ننگین خود شده. حتی نور ناب علم به نظر میرسد فقط قادر است پیشزمینهی تاریک نادانی را روشن کند. تمامی اختراعات و پیشرفتهای ما حیاتی ذهنی به نیروهای مادی میبخشد و حیات انسانی را در نیرویی مادی بیاثر میکند.[۱۹]
در مورد دوم، این سالها (۱۸۵۷ـ۱۸۵۸) مصادف با نگارش گرندوریسه است که ما بررسی تغییرات نظرات مارکس درباره تکامل تاریخ در این کتاب را به مقالات بعدی موکول میکنیم. نکتهی مهم این است که تغییرات نظری مارکس دربارهی استعمار مقارن با بسط نظریهی چندراستایی تکامل تاریخ است.
آخرین مقالهی مهم مارکس دربارهی چین در ژوییهی ۱۸۶۲ با عنوان «مسائل چین» منتشر شد. مقاله بر شورش تایپینگ متمرکز بود. دو دهه پس از جنگ تریاک، شش شورش همزمان در سراسر کشور به وقوع پیوسته بود. اولین شورش و مهمترین آنها در جنوب شورش تایپینگها بود که بین سالهای ۱۸۵۰ـ۱۸۶۴ به وقوع پیوست و منجر به ایجاد حکومت تایپینگها شد. شورش تایپینگها که علیه خاندان منچو بود ریشه در فقر مردم داشت. این جنبش پیشرفتهترین جنبش سیاسی و مذهبی سدهی نوزدهم در چین بود. جنبش تایپنگها با شعارهای تقسیم عادلانه زمین، مالکیت اشتراکی، برادری و برابری زن و مرد آغاز شد و توانست اکثریت مردم چین را با خود همراه سازد و در سراسر کشور توسعه یابد. این جنبش در سال ۱۸۵۳ نانکن و قسمت اعظم جنوب چین را تصرف کرد و برای مدت کوتاهی به نظر میرسید که پیروز خواهد شد چرا که همهی عوامل موفقیت را داشت: ایدئولوژی پیشرفته، افکار ناسیونالیستی، مردم استثمارشده و حمایت کامل آنها از شورش، رهبری قدرتمند و اندیشمند و بالاخره برنامهی اصلاحی پیشرفته. تلاشهای زیادی برای مالکیت عمومی، تقلیل مالیات بر کشاورزان، ممنوعیت تریاک و رشوه خواری و ایجاد تقویم جدید و حمایت از ادبیات محلی (سنتی) در دوران قدرت تایپینگ انجام گرفت. برای مثال در برنامه ارائه شده توسط کادر رهبری شورش تایپینگ مقرر شده بود که تا استقرار کامل « حکومت آسمانی»، ازدواج و کشیدن تریاک به کلی در سراسر حوزهی حکومتی تایپینگ ممنوع باشد. اما با این حال آنها نتوانستند در رویکرد انقلابیشان موفق شوند. مارکس در مقالهاش این روحیهی انقلابی را با روحیهی محافظهکارانهی اروپاییها در دههی ۱۸۵۰ به دنبال شکست انقلابهای ۱۸۴۸ مقایسه میکند. با این همه لحن مارکس با وجود شورو شوق اولیهاش برای شورشیان تایپینگ غمانگیز است. مینویسد آنان به اشکال نفرتانگیزی ویرانی به بار آوردهاند، هر شهری را که تسخیر میکردند دست به خشونت میزدند و زنان و دختران را مورد تجاوز قرار میدادند و مردمان عادی را اعدام میکردند. مارکس این خشونت را پوچ میداند زیرا معتقد است که فلسفهی شورشیان نه ایدههای رهاییبخش بلکه محصول یک زندگی اجتماعی سنگواره است. [۲۰] در اینجا مارکس با تنگنایی روبرو میشود که بعدها بهطور مفصل به آن به ویژه در ارتباط با هند و روسیه میپردازد: هنگامی که استعمار و شورشهای مردمی نظم کهن را به لرزه در بیاورند و هیچ بدیل ایجابی و رهاییبخش در افق نباشد تحول تاریخی چه مسیری را پیش خواهد گرفت؟
طغیان سپویها در ۱۸۵۷
مقالات مارکس دربارهی شورش بزرگ هند در سال ۱۸۵۷ـ۱۸۵۸ برجستهترین گواه تغییرنظر مارکس به اتخاذ مواضع ضداستعماریتر است (چه سالی: سال نوشته شدن گروندریسه، بحران اقتصادی جهان، جنگ دوم تریاک و شورش تایپینگ!). علت شورش سپویها یا شورش سربازان هندی در خدمت نظام مستعمراتی بریتانیا، این بود که پس از رواج این شایعه که روغن موردمصرف نوار فشنگ تفنگها از چربی گوشت گاو و گوشت خوک است، گروهی از سربازان شوریدند و افسران بریتانیایی را کشتند. شورش به دهلی و شهرهای بزرگ دیگر سرایت کرد و شکل سیاسی گرفت اما اهداف منسجم و یکدستی نداشت. با این همه، با وجود برتری سازمانی و تسلیحاتی بریتانیا سرکوب این شورش دو سال طول کشید.[۲۱] مارکس با شنیدن اخبار شورش مقالات مفصلی دربارهی آن برای تریبون نوشت: مارکس ۲۱ مقاله و انگلس ده مقاله. با این همه برخلاف مقالات ۱۸۵۳، اینها توجه زیادی را جلب نکرده است و به آن اشاره نمیشود. هر چند تغییر تئوریک عمدهای را از حمایت مشروط مارکس از استعمار بریتانیا نشان میدهد.
در یکی از این مقالات به سیاست تفرقهبیانداز و حکومتکن انگلیس در هند اشاره میکند که خصومت میان نژادها، قبایل، کاستها و مرامها اصل حیاتی بریتانیاست. سپس تناقضها و تضادهای دیالکتیکی ایجاد ارتشی مستعمراتی با دویست هزار سرباز هندی را خاطرنشان میکند که سبب میشود برای نخستین بار آگاهی و سازمان ملی هند متحد را ایجاد میکند. در مقالات بعدیش از تداوم شورش خشنود است هرچند امید به پایداری طولانیمدت آن ندارد. اما معتقد است ریشههای شورش و نفرت از بریتانیا عمیق شده است تا آن حد که به قیام ملی میماند. [۲۲] در مقالهی دیگری قتلعامهای شورشیان را بازتاب رفتار خود انگلستان میداند و آن را با نمونههای مشابه تاریخ اروپا و اقدامات اروپا در آسیا مقایسه میکند.[۲۳] در مقالهای با عنوان شورش هند ماهیت مقاومت هندی را ناشی از تضاد عمیقی درون دستگاه استعماری میداند و میگوید:
در تاریخ انسان چیزی مانند کیفر وجود دارد؛ و این قانون کیفر تاریخی است که ابزارهایش را نه ستمدیده بلکه خود ستمکار به وجود میآورد. نخستین ضربهای که به شاه فرانسه خورد از نجیبزادگان بود و نه از دهقانان. شورش هندیها با رعیتهایی که توسط انگلیسیها شکنجه، بیآبرو و عریان شده بودند آغاز نشد بلکه توسط سپویهایی شروع شد که انگلیسیها به آنها لباس و غذا داده و در ناز و تنعم و راحتی توسط ایشان پرورش یافته بودند.[۲۴]
به این ترتیب پیشرفت استعماری گورکنان خویش را به وجود میآورد. این چرخش دیالکتیکی در مورد آسیا در مانیفست و بخش بیشتر نوشتههای ۱۸۵۳ دربارهی هند وجود ندارد.[۲۵]
پس از شکست شورشیان و سقوط دهلی در ۱۸۵۷ مارکس و انگلس در مقالاتی ضمن تحلیل دلایل شکست شورش به تمسخر انگلیسیها مبنی بر اعمال قهرمانانه پرداختند و در نامهی بسیار مهمی قیام در هند را از مبارزات کارگران اروپایی جدا ندانستند. مارکس در این نامه هند را بهترین متحد جنبش انقلابی در غرب دانست و اعلام میکند که «هند اکنون بهترین متحد ماست»،[۲۶] آن هم در زمانی که جنبش انقلابی غرب رو به پیش حرکت نمیکرد.
مارکس و انگلس در ۱۸۴۸ مدلی نظری از جامعهی سرمایهداری را مطرح کردند و تضادهای آن را نشان دادند. آنان در مانیفست از مسئلهی پیشرفت اجتماعی تحلیلی ارائه کردند که قرار بود در مورد جوامع پیشاسرمایهداری نیز صادق باشد، جوامعی که آنان با اصطلاح قوممدارانه «بربر» مشخص کرده بودند. مارکس در مقالات سال ۱۸۵۳ خود برای نیویورک تریبون این نظرات را به هند و سپس به چین بسط داد و ویژگیهای ترقیخواهانهی استعمار بریتانیا را در مقابل هند «تغییرناپذیر» ستود. اما درست در همان زمان نظرات مارکس شروع به تغییر کرد و دقیقتر و دیالکتیکی شد. هند شورشی راهی برای خروج از استعمار این بار «بربر» و نه مترقی مییافت و مارکس پیوندی عمیق بین جنبش کارگری انگلستان و مبارزات استقلالطلبانه هند برقرار کرد. همین نظرات در سالهای ۱۸۵۶ـ۱۸۵۷ در مورد چین برجستهتر شد چنان که از مقاومت مردم چین و شورش تایپینگها علیه استعمار بریتانیا و پیوند این مبارزات با مبارزات کارگران غرب علیه سرمایهداری حمایت پرشوری کرد. در ادامهی بحث به بررسی تحول نظرات مارکس دربارهی روسیه و جنبش ناسیونالیستی لهستان خواهیم پرداخت.
[۱]. نوشتههای کنونی پیشتر در جلسات آموزشی مؤسسهی پرسش در تهران به صورت شفاهی در درسگفتارهایی بیان شده بود و اکنون همانها با تغییراتی برای اطلاع عموم در اختیار قرار میگیرند. لازم به تذکر است که درونمایههای این مقالات عمدتاً از کتاب قومیتها و جوامع غیرغربی گرفته شده است.
[۲]. De l’Espirt des Lois, I, p. 291-2
[۳] . قومیت و جوامع غیرغربی، کوین آندرسن، با ترجمهی حسن مرتضوی، نشر ژرف، تهران ۱۳۹۰، ص. ۲۴.
[۴] . همانجا، ص. ۳۵
[۵] . مانیفست پس از ۱۵۰ سال، لئو پانیچ، کالین لیز، با ترجمهی حسن مرتضوی، انتشارات آگاه، تهران (۱۳۸۰) ۱۳۸۶، ص. ۲۸۱.
[۶] . قومیت و جوامع غیرغربی، ص. ۳۹
[۷] . به گفتهی رزا لوکزامبورگ هیچ فاتحی به اندازهی استعمار انگلستان هند را ویران نکرد چرا که «فاتحان بربر در شرق، خواه مغولیها، ایرانیها و عربها در کنار قدرت نظامیشان مجبور بودند مدیریت و اجرای این وظایف بزرگ دولتی را که برای اقتصاد کشاورزی لازم بود برعهده بگیرند» حال آنکه مقامات انگلستان عامدانه به ویرانی کشاورزی سنتی هند پرداختند (گزیدههایی از رزا لوکزامبورگ، به کوشش پیتر هیودیس و کوین ب. آندرسن، با ترجمهی حسن مرتضوی، نشر نیکا، تهران ۱۳۸۶ ص. ۱۳۰)
[۸] . قومیت و جوامع غربی، ص. ۴۷
[۹] . برخلاف این نظر میتوان به نظر رزا لوکزامبورک اشاره کرد که معتقد بود کمونتههای دهکدههای هندی پیش از فتح بریتانیا عمدتاً تجزیه شده بودند. به گفتهی وی «این بوی مرگ از سرمایهداری اروپایی صرفاً آخرین عامل اضمحلال ناگزیر جوامع بدوی بود و تنها عامل به شمار نمیآمد. نطفههای این اضمحلال درون خود جامعه نهفته بود.» گزیدههایی از رزا لوکزامبورگ، ص. ۱۴۵
[۱۰] . قومیت و جوامع غیرغربی، ص. ۳۸
[۱۱] . همانجا، ص. ۴۶
[۱۲] . همانجا، ص. ۴۶
[۱۳] . تبارهای دولت استبدادی، ص. ۶۷۱
[۱۴] . قومیت و جوامع غیرغربی، ص. ۴۸
[۱۵] . مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد ۱۲، ص. ۹۸
[۱۶] . مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد ۱۵، ص. ۱۶۳
[۱۷] . مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد ۱۵، ص. ۲۳۵
[۱۸] . مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد ۱۵، ص. ۲۸۳
[۱۹] . مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد ۱۴، ص. ۶۵۵ـ۶۵۶
[۲۰] . مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد ۱۹، ص. ۲۱۸
[۲۱] . قومیت و جوامع غیرغربی، ص. ۶۹
[۲۲] . همانجا، ص. ۷۰
[۲۳] . همانجا، ص. ۷۲
[۲۴] . مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد ۱۵، ص. ۳۵۳
[۲۵] . قومیت و جوامع غیرغربی، ۷۱، ۷۲
[۲۶] . مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد ۴۰، ص. ۳۵۷
دیدگاهتان را بنویسید