خوشبینی نابجا در مطالعات کار جهانی
در سالهای اخیر در میان عموم دانشمندان علوم اجتماعی، به ویژه در میان دانشوران رشتهی کار، موجی از علاقه به کتاب دگرگونی بزرگ کارل پولانی پدید آمده است. جای شگفت نیست چرا که خودِ پولانی از خطرات آنچه “مرامِ لیبرال” مینامید به ما زنهار داده بود – باور به بازار خودتنظیمگر که نتیجهای جز فلاکت اقتصادی و تباهی فرهنگی برای تمدن مدرن دربرندارد. دگرگونی بزرگ که در ۱۹۴۴ به رشتهی تحریر درآمده است تصویری از ظهور بازار خودتنظیمگر – رابطهی میان ایده و اجرای ایدهی بازار خودتنظیمگر – از اواخر سدهی هجدهم و در طول سدههای نوزدهم و بیستم به دست میدهد که به ایجاد ضدجنبشهای حمایتگرا میانجامد و سوسیالدموکراسی و نیودیل (New Deal) را به ارمغان میآورد و البته فاشیسم و استالینیسم را نیز. واکنش به بنیادگرایی بازار میتوانست به فضاحتِ خودِ این بلا باشد، و همین امر پولانی را به این باور رساند که بشریت دیگر به چنین تجربهی مخاطرهآمیزی دست نخواهد زد. حالآنکه امروز دوباره با چنین تجربهای روبرو گشتهایم.
پولانی همچون مارکس توانست جنبههای منفی بازار را در کنار جنبههای مثبت آن ببیند. در واقع پژواک پرطنین صدای مارکس را میتوان از پولانی شنید – پولانی از نوشتههای اولیهی مارکس دربارهی پول و بیگانگی بهره میگیرد و بر آن مبنا، کالاییدگی[۱] بیحسابوکتاب را اخلاقاً متهم میکند. البته تفاوتهای بنیادینی نیز میان نظرات مارکس و پولانی وجود دارد. پولانی بارها نظریههای تاریخیِ مارکسی را به باد انتقاد میگیرد که مبتنی بر پویششناسی [=دینامیک] قانونوار شیوههای تولید و جایگزین شدن این شیوهها در طول تاریخ اند. انتقاد پولانی مبتنی بر این مدعا است که تجربهی محوری سرمایهداری کالاییدگی است نه استثمار[۲]. فصل ۱۳ دگرگونی بزرگ، دربردارندهی یک جدل مداوم علیه مفهوم مارکسی استثمار است که از نظر پولانی عملاً در جریان انقلاب صنعتی کمرنگ شده و در نتیجه نمیتواند آن تغییرِ تکاندهنده را توضیح دهد. به گفتهی پولانی، آنچه در پس دعواهای اروپای سدهی نوزده قرار دارد نه استثمار بلکه تباهی فرهنگی است که مسببش بازار است. در فرمولبندی پولانی کالاییدگی زمین، پول، و کار – اصطلاحاً کالاهای موهوم– “جامعه” را، شالودهی تعریفناشدنی بشریت را، تهدید به ویرانی میکرد و همزمان مولد ضدجنبشهایی بود که از جامعه دفاع میکردند. در این تحلیل، طبقاتْ تبدیل به بازیگرانِ اثرگذاری میشوند، منتها نه به خاطر دنبال کردن منافع خودشان، بلکه هنگامی که از منفعت کلیِ (universal interest) صیانت از جامعه دفاع میکنند. بنابراین کانون توجه، از استثمار به کالاییدگی، از تولید به بازار، و از طبقات به جامعه منتقل میشود.
پولانی در چهار مورد دچار خوشبینی نابجا شده است: نخست اینکه آنچنان به قدرت ایدهها باور داشت که فکر میکرد ایدئولوژی بیآبروی بنیادگراییِ بازار، دیگر هرگز نخواهد توانست بر سیارهی ما سیطره یابد. دوم اینکه مفهومی گنگ و ناپرداخته از جامعه را بدیهی فرض میکرد، که این مفهومِ گنگ در تحلیل نهایی، به زعم خود پولانی، تمام نیروی دفاعیاش را در برابر حملهی بیامان بازار به خدمت میگیرد. سوم اینکه در مخالفتش با مارکسیسم درستآیین [=ارتدوکس] – خصوصاً در مقابل نظریههای تاریخی و محوریت استثمار – استلزامات انباشت سرمایهدارانه را که دلیل اصلی احیای بازار است از نظر دور میداشت. سرانجام اینکه در تأکیدش بر بازار و ضدجنبش آن، به سادگی دولت را به جامعه فرومیکاست و از برهمکنش پیچیدهی این دو غفلت میورزید.در مطالعات اخیرِ کار که از ایدههای انتقادی پولانی از بازار بهره میگیرند و به اینکه پولانی ضدجنبش را فرضِ بدیهی گرفته دل خوش کردهاند، باز این عوامل خوشبینی نابجا انعکاس یافتهاند.
از همین رو مقاله به دو بخش تقسیم شده است – دو خوانش از پولانی. بخش اول نقدی است بر برداشتهای خوشبینانه از پولانی، خصوصاً برداشتهایی که در طلب و جستجوی ضدجنبشِ کارگری علیه بنیادگراییِ بازار اند. در این بخش، ابتدا با برخی کلاسیکهای اخیر که گرایش خوشبینانه دارند آغاز میکنم، سپس نگاه طولانیتری به کتاب جهانیشدنِ رو به افول، کتابی از آفریقای جنوبی که جایزه هم بُرده، خواهم داشت. غرض از بخش دوم این مقاله ارائهی یک خوانش بدبینانهترِ بدیل، از پولانی است. در این بخش با قرار دادن تحلیل پولانی از کالاهای موهوم در چشماندازی تاریخی، تلاش میکنم طبعِ خاصِ بازاریکردنِ زمانهی حاضر را بفهمم و سپس امکان ضدجنبش جهانی را، به ویژه ضدجنبشی با مرکزیت کار را به چالش بکشم. این مقاله پیرو مقالات درخشانی است که در نخستین شمارهی مجلهی کار جهانی منتشر شدند و به موانع موجود بر سر راه اعتراضات کارگری در هندوستان و چین میپرداختند.
خوشبینی نابجا
برای شروع کسی بهتر از پیتر ایوانز را سراغ ندارم، کسی که در سرتاسر حیاتِ حرفهایاش با کارل پولانی سر وکار داشته است. او در بیشتر کارهایش وضعیتهای سیاسی انباشت سرمایه را در اقتصادهای در حال توسعه، به ویژه با تکیه بر نقش دولت، بررسی کرده است – اول بررسی اتحاد سهجانبهی دولت، سرمایهی ملی و سرمایهی بینالمللی که به توسعهی مستقل در برزیل منجر شد و سپس مطالعهی مقایسهایِ هندوستان، کرهی جنوبی و برزیل که نشان میدهد اثربخشترین دولتِ “توسعهای”، یعنی دولتی که موجد رشد اقتصادی باشد، حکشده در اقتصاد است و در عین حال ارادهای مستقل از اقتصاد دارد. این مطالعات کاملاً منطبق با عقیدهی پولانی دربارهی بازار است؛ از نظر وی بازار پروژهای سیاسیست که لازم است از سوی دولت تنظیم و هدایت شود.
ایوانز وقتی از سود ناموزونِ ناشی از انباشت سرمایه که خودش پیشتر مدافع آن بود برآشفت، توجه خود را معطوف به نیروهایی کرد که میتوانستند بیعدالتیِ سرمایهداری را به چالش کشند. او بُعد دوم پولانی را بررسی میکند – اصطلاحاً جنبش مضاعف را، ضدجنبشی علیه گسترش بازار[۳]. در اینجا ایوانز تأکید دارد که ضدجنبش باید از سطوح محلی و ملی فراتر رود و به مقیاسی جهانی برسد – مقیاسی از مقاومت که توسط پولانی پیشبینی نشده است– تا آنچه را که “جهانیشدنِ ضدهژمونیک” میخوانَد پدید آورد. بنابراین ایوانز در جستجوی آن جنبشهای اجتماعی “مترقی” است که قابلیت فرارَوی از مرزهای ملی را دارا باشند – جنبشهای محیطزیستی، جنبشهای زنان، و مهمتر از همه جنبشهای کارگری -، اما روشن نیست که این جنبشها به چه طریق ضدهژمونیک هستند، به عبارت دیگر، به چه طریق نمایندهی یک “هژمونی” بدیل هستند، یا اصلاً “ضدِ” چه هستند، یا بر چه اساسی همبستگی فراملی را به نحو مؤثر ایجاد میکنند.
ایوانز دولت را وارد میکند تا به توسعهی اقتصادی کمک کند، اما تأثیر آن در محدود کردن مبارزات به عرصهی ملی را نادیده میگیرد. نتیجهاش میشود یک جهانیشدنِ “ضدهژمونیک” که دستش به جایی بند نیست. اصلاً بود و نبودش فرق نمیکند. جنبشهایی که ایوانز رویشان انگشت میگذارد نه تنها ضدهژمونیک نیستند، بلکه در حیطه و محدودههای هژمونیِ سرمایهداری سازمان یافتهاند. هیچ نشانهای دال بر این نیست که “دگرگونیهای کوچکِ[۴]” این جنبشها، یا بهتر بگویم تغییرهای کوچکشان، چیزی بیش از سازگاری و انطباق با سرمایهداری باشد. این جنبشها هرچند در زمینهی استیفای حقوق خودشان مهم اند، اما نه به مرور زمان رو به افزایش اند و نه به لحاظ سیاسی (و جغرافیایی) با هم مرتبط اند، مگر شاید به طور مقطعی هنگامی که در “نشست اجتماعی جهانی” (World Social Forum) گرد هم میآیند. فعالیتهایشان شاید به گرفتن امتیازهایی منجر شود، اما این امتیازها به جای اینکه نشانی از هر گونه “دگرگونی بزرگ”ی باشند، سدی برابر این دگرگونی اند.
بیوِرلی سیلوِر، برعکس ایوانز، پیوند تنگاتنگی میان مبارزات کارگری و انباشت سرمایه، در گسترهی مکان و زمان، برقرار میکند[۵]. گرفتن امتیازها نهتنها به هیچ نوعی از “دگرگونی بزرگ” نمیانجامد بلکه باعث ترفندهای جدید سرمایه میشود. گزارش مستند سیلور از تاریخ کار از ۱۸۷۰ نشان میدهد که سرمایهداران چگونه با یکدیگر بر سر کاستن قیمت کار رقابت میکنند و خودْ به مبارزاتی شکل میدهند که مشروعیت سرمایه را به چالش میکشد. امتیازات در پی سود میآید، اما سپس سود را به خطر میاندازد. سرمایهداری بین بحران مشروعیت و بحران سودآوری نوسان میکند و به طور موقتی، خود را با “مسکّن”هایی ثبات و تسکین میدهد: مسکّن مکانی (نقل مکان به جایی که منابع جدید نیروی کار ارزان وجود دارد)؛ مسکّن فرایندی (نوآوریهای تکنولوژیک)؛ مسکّن فرآوردهای (روآوردن به محصول و صنعت جدیدی که بدواً سود بیشتری در آن است)؛ و سرانجام، مسکّن مالی (که در آن سرمایهی اضافی به مفرهای مالی تبدیل میشود). سیلور جنبش صنعت نساجی و مبارزات مرتبط با آن را، به عنوان مظهر سرمایهداری در سدهی ۱۹ دنبال می کند، سپس صنعت خودروسازی را به عنوان مظهر سرمایهداری در سدهی ۲۰، و این پرسش را مطرح میکند که کدام صنعت در سدهی ۲۱ مظهر سرمایهداری خواهد بود. سیلور اذعان دارد که کار همواره علاقهمند به مقاومت در برابر استثمار است و موفقیتش بستگی به ظرفیتش دارد، یعنی تهیه و تدارک دو نوع از منابع قدرت – قدرت ناشی از ساختار و قدرت ناشی از همکاری و همراهی. خوشبینیِ سیلور هم، آنجا معلوم میشود که میگوید استثمار همیشه، به بیان خودِ سیلور، مبارزاتی مارکس-گونه، و اگر نه، مبارزاتی پولانی-گونه پیرامون کالاییدگی کار ایجاد میکند. سیلور در تحلیل خود مقولهی مبارزاتِ پولانی-گونه را بدون بررسی رها کرده است، چرا که پیرامون تفاوت اساسیای که دیدگاه پولانی با مارکس دارد، هم در مورد سرمایهداری، و هم نظریهاش دربارهی تجربه [ی محوری سرمایهداری یعنی کالاییدگی]، و در نتیجه سیاست متفاوتش برای ستیز با آنچه این تجربه باعث میشود، سخنی نگفته است.
کتاب خلاف قانون، نوشتهی معتبر چینگ کوان لی دربارهی طبقهی کارگر قدیم و جدید چین، نظریهی سیلور را تکمیل میکند[۶].او وزن یکسانی برای مبارزات مارکس-گونه علیه استثمار توسط زنان تازهکاری که در صنایع الکترونیکی در سانبلت چین کار میکردند، و مبارزات پولانی-گونهی معیشتی علیه کالاییدگی توسط بیکاران و نیمهبیکاران در راستبلت قائل میشود. لی با کشف تفاوتهای نظریای که در بنیانِ مبارزات مارکسی و پولانیایی نهفته است، چنانکه در برداشت بسیار متفاوت این دو متفکر از سرمایهداری و آیندهاش نمایان میشود، کشمکش میان این دو را به شیوهای تجربی حل میکند. جالب اینجا است که گرچه لی استثمار نیروی کار در سانبلت را با کالاییدگی ناقص زمین، از طریق بازتوزیع املاک خصوصی در نواحی روستایی پیوند میزند، و اینگونه در مسیر پولانیاییِ اتحاد علیه بازار گام میگذارد، اما هیچگونه تلاشی نمیکند که کارگران ستمکشیدهی دولتی را به یک همبستگی بینالمللی نزدیک کند. در واقع “اقتدارگرایی قانونی نامتمرکزْ” مبارزات را در مرزهای سیاسیِ محلی محبوس کرده و از این رو مبارزان چینی حتی قادر نیستند به همبستگی ملی دست یابند چه رسد به اتحاد بینالمللی.
این همان موضوعی است که گِی سیدمن به آن پرداخته است. او در بررسی تحریمهای مصرفکنندهی فراملّی، امکان ایجاد یک انترناسیونالیسم کارگری که بیانگر وضع کارگران باشد را زیر سؤال میبرد[۷]. در عوض، سیدمن بر اهمیت همیشگی مبارزه برای دموکراتیک کردن دولتملتها و بهبود نظامهای کار تأکید میکند. سیدمن هنگامی که به منظور پیشبرد منافع کارگران بر دولت به عنوان نیروی بالقوه مثبت تأکید میکند، برای توجیه نظر خود به پولانی متوسل میشود. با این حال همچون پولانی رابطهی دولت و جامعه را نمیآزماید تا بفهمد احتمالاً چه هنگامی دولت از منافع کارگران حمایت و احتمالاً چه هنگامی علیه کارگران اقدام میکند[۸]. سیدمن از اصل نیروانا پیروی میکند، که طبق آن صِرفِ کنار گذاشتن یک راهحل، به معنای بهتر دانستن راهحل جایگزین است[۹]. اما فقط به این خاطر که همبستگی بینالمللی هم غیرعملی و هم مسألهساز است، نمیشود گفت تأکید روی دولت راهحل بهتری است. در عصر حاضر دولتها به خصومت با طبقهی کارگر شهره بودهاند.
با وجود این، بسیاری از مطالعات اخیر از تأکید سیدمن بر محوریت مبارزات ملی دفاع کردهاند، فارغ از اینکه این مبارزات پیروزمند باشد یا خیر. بههمینگونه، جنیفر چون (Chun) در مقایسهای که میان مبارزات کارگری در ایالات متحد و کرهی جنوبی انجام میدهد، دستیابی به همبستگی بینالمللی و حتی تصور آن را دشوار میداند و بر آن دسته از مبارزات موفقیتآمیز تکیه میکند که به پیوند دولت و جنبش کارگری اولویت میدهند[۱۰]. شکل جالب دیگری از این درونمایه، مطالعهای است که روبین رودریگز روی مهاجران فراملّی انجام داده است[۱۱]. این مهاجران توسط دولت فیلیپین که واسطههایش با دولتهای دیگر داد و ستد داشتند سازماندهی شده بودند. در این حال جنبش مهاجران بینالملل (Migrante International)، که یک جنبش مردمی متشکل از کارگران مهاجر است، به سازماندهی فراملّی مبادرت میورزد – اما نه از طریق برقراری ارتباط با کارگران در کشورهای دیگر بلکه از طریق تمرکز فشار روی دولت فیلیپین. اینجا است که استثنا قاعده را اثبات میکند. این بار هم دولت چارچوب و محدودهی مبارزات را تعیین میکند. همهی این پژوهشها، و بسیاری پژوهشهای دیگر، توجه ما را به یک بُعد نظریهپردازینشده در پولانی جلب میکند – گرایشش به فروکاستن دولت به جامعه – و اینکه چگونه نیروی کار در یک رابطهی بههموابسته و خصمانه با دولت گرفتار میشود که حتی امکان همبستگی فراملّی را محدود میکند.
جهانیشدن رو به افول
یکی از جالبترین آثاری که اخیراً منتشر شده، جالب از منظرِ نمایان شدن محدودیتهای نظریهی پولانی و اختلافاتی که با نظریهی مارکس دارد، کتاب جهانیشدن رو به افول نوشتهی ادوارد وبستر، راب لمبرت، و اندریس بزویدِنهوت (به اختصار و.ل.ب) است که واکنشهای کارگران را در سه کارخانهی لوازم خانگی یعنی الجی در کرهی جنوبی (در شهر چانگوون Changwon)، الکترولوکس در استرالیا (در شهر اورنج Orange)، و دِفی در آفریقای جنوبی (در شهر اِزاخِنی Ezakheni) مقایسه میکند[۱۲]. اهمیتی که این کتاب در تمرکزش روی تجربیات کارگرانْ فراسوی محیط کار، و دیدن این تجربیات در یک زمینهی کلیِ جامعهای (societal) دارد، محل تردید نیست. البته که تحلیل مقایسهای میان کشورها مهم است اما هنگامی که نویسندگان مدعی میشوندکه در نمونههای مورد بررسیشان – مارکسی و پولانیایی – شاهد ایستادگی در برابر نولیبرالیسم هستند، گرایش سیاسیشان بر تحلیلشان غالب شده است. ضدجنبش سرابی بیش نیست، خیالی که غرضِ نویسندگان کتاب برای نشان دادنِ افول جهانیشدن را نقض میکند.
کتاب با برخوردِ بسیار نویدبخشی با “مسألهی پولانی و مسأله با پولانی” آغاز میشود و پنج پرسش دربارهی ضدجنبش و جامعه پیش میکشد: ۱) این جامعه که به طور خودجوش از خودش در برابر بازار دفاع میکند چیست؟ ۲) این ضدجنبش بازاریسازی چه طبیعتی دارد؟ چه واکنشی نشان میدهد و تحت چه شرایطی؟ ۳) آیا کارگران در آن جایگاهی دارند؟ اگر آری چه جایگاهی؟ ۴) چگونه باید قدرت را برای ضدجنبش متصور شویم؟ این جنبش از کدام منابع قدرت میتواند بهره گیرد؟ ۵) باید در چه مقیاسی به ضدجنبش فکر کنیم – محلی، ملی یا جهانی؟ اما مشکل اینجا است که بخش سومِ جهانیشدن رو به افول این پرسشها را به حال خود گذاشته و طرح اولیهی خود را رها میکند، در حالی که قرار بود همچون حفاری در دل جامعه کانال بزند و تجربهی واقعی و زیستهی حس عدم آسایش و عدم تأمین را بکاود.
در واقع کتاب با ظرافت در مسیری پولانیایی سازماندهی شده است. بخش اول: بازارها علیه جامعه؛ بخش دوم: جامعه علیه بازارها؛ بخش سوم: آیا جامعه بر بازارها حکومت میکند؟ بنابراین، در بخش اول انگار با مطالعهی جهانیشدن از حیث پیامدهای واقعی اما متفاوتش روبرو ایم – در نگاهی جامعتر پذیرفتنِ سرمایهداری در کرهی جنوبی به فشار کاری، در استرالیا به خطر تعطیلی کارخانهها، و در آفریقای جنوبی به راهبردهای معیشتی برای نجات انجامید. در بخش دوم نویسندگانْ پاسخهای جامعهایِ ذیل را در برخورد جامعه با سرمایهداری شناسایی میکنند: در چانگوون سازماندهی زیرزمینیِ یک شاخه از “فدراسیون ملی کار” (KCTU) و ایجاد “مرکز حوادث” کارگران؛ در اورنج فعالیت علیه تعطیلی کارخانه که اتحاد کارگران و کشاورزان موجب حمایت از نامزد سیاسی مستقل و یک تلاش نافرجام برای پیوند دادن اجتماعاتی آسیبدیده از تعطیلی کارخانهها از طریق شبکهی جهانی کمیتههای اقدامی الکترولوکس شد؛ در ازاخنی، نویسندگان مدعی وجود یک جنبش اجتماعی اتحادیهگرا هستند که مبارزاتِ مرتبط با زمین را با مبارزات مرتبط با کار پیوند داده است، یک آزمایش بازِ بودجهبندی در سطح محلی و سازمانهای نیمهرسمی مبتنی بر اجتماعات.
جدول ۱: مقایسهی دو دگرگونی بزرگ
نخستین دگرگونی بزرگ |
دومین دگرگونی بزرگ |
|
بازاریسازی |
شمال: بازاریسازی و کالاییدگی جنوب: اشغال استعماری و خلعید بومیان از زمینها |
شمال: آزادسازی [لیبرالیزه کردن] سریع جنوب: تعدیل ساختاری |
نظام تولید |
شمال: استبداد بازار در محیط کار جنوب: استبداد و خودکامگی استعمارگران |
شمال: حرکت به سمت استبداد هژمونیک جنوب: استبداد بازار |
ضدجنبش |
شمال: ظهور هژمونی محیط کار و برساخته شدن دولت رفاه جنوب: جنبشهای آزادیخواهی ملی، که به استقلال سیاسی و صنفگرایی [=کورپوراتیسم] دولتی رسیدند |
شمال و جنوب: بستهشدنِ نطفهی ضدجنبش جهانی در دورهی پساسیاتل –نشست اجتماعی جهانی، اتحادیهگرایی جهانیِ جدید |
منبع: بر اساس جداول ۳.۱ و ۳.۲ (صفحات ۵۳ و ۵۵) در وبستر، لمبرت و بزویدنهوت، جهانیشدن رو به افول
این تحلیل نشان از بینش عمیقی دربارهی جامعه دارد – معنایش، انعطافش، دفاعش، ارتباطش با دولت، اما اینهمه را ما در فصل سوم، “آیا جامعه بر بازار حکومت میکند؟”، نمیبینیم. چنانکه در جدول ۱ در بالا میبینیم، نویسندگان عناصر ضروری دومین دگرگونی بزرگ را فهرست کردهاند و آن را در مقایسه با گزارش پولانی از ضدجنبش در انگلستان سدههای ۱۹ و ۲۰ زیر عنوان نخستین دگرگونی بزرگ قرار دادهاند. اینجا هم بار دیگر یک جنبش جهانیِ نطفهبسته را فرض بدیهی گرفتهایم، اما چه شاهدی بر وجود آن داریم؟ دگربار با یک فرجامشناسی پولانیوار روبرو میشویم: گذشتهی تلخ نخست یکدست میشود و سپس مبدل به آیندهای درخشان میشود. این یکدستسازی نابجای تاریخی و حتی جغرافیایی (تفکیک دوگانهی شمال-جنوب)، باعث میشود خیالِ انترناسیونالیسم کارگری و جامعهی آرمانی به سر آدم بزند – یکی رویایی مارکسی است و دیگری رویایی پولانیایی. به وقتش سراغ هر یک خواهیم رفت.
و.ل.ب دو شکل از انترناسیونالیسم را توصیف میکنند، انترناسیونالیسم قدیمی و انترناسیونالیسم جدید. در یک سو انترناسیونالیسمی کارگری وجود داشت که توسط بوروکراتهای حرفهای اداره میشد و از طریق یک سازمان متمرکز سلسلهمراتبی عمل میکرد که مباحثات و جهتگیریهای دیپلوماتیک در آن محدود بود و فقط روی محیط کار و اتحادیههای کارگری تکیه داشت، و همچنین توسط کارگران مرد سفیدپوست شمالی بنیان گذاشته شده بود. از سوی دیگر امروزه ما نشانههای یک انترناسیونالیسم کارگری جدید را میبینیم که با نسلی سیاسی از فعالان متعهدْ به حرکت افتاده است که از طریق شبکهای نامتمرکز با یکدیگر در ارتباطاند، با مباحث باز و آزاد درگیراند، به بسیج و تجهیز و مبارزه گرایش دارند، تکیهشان روی شکلدهی ائتلاف بین نیروهای جدید اجتماعی و سازمانهای مردمنهاد و تحت کنترل کارگرانی از آفریقای جنوبی، آسیا و آمریکای لاتین است.
اما شالودههای این انترناسیونالیسم کارگری جدید چیستند؟ یکسری مانورهای استدلالی روی س.ی.گ.ت.و.ر (اقدام جنوبی برای جهانیشدن و حقوق اتحادیههای کارگری Southern Initiative on Globalization and Trade Union Rights SIGTUR) ارائه میشود، اما سیگتور چه ربطی به کارگران ازاخنی و اورنج و چانگوون دارد؟ اگر قرار باشد به انترناسیونالیسم کارگری فکر کنیم، قطعاً لازم است تجربهی کار در این کارخانهها را به دقت بررسی کنیم (که در تحلیل نهایی کتاب هم چیز زیادی دربارهاش دستگیرمان نمیشود)، همچنین به ارتباطات جانبی بین محیطهای کاری به دقت بیندیشیم، که هم ارتباطاتِ بههموابستگی (یعنی نقش تأمین مواد و لوازم از بیرون، از یک محیط کاریِ دیگر) و هم روابطِ همبستگی (که در جریان مبارزات معمول کارگری شکل گرفته است) را شامل میشود. لازم است به زنجیرهی کالا و پیوندهای ضعیفش بنگریم، و حتی به امکان برقراری ارتباط بین بخشهای مختلف نیروی کار که ربطی به صنایع لوازم خانگی هم ندارند نظری افکنیم. اگر بخواهیم درک عمیقتری از تجربهی واقعی و زیستهی عدم آسایش و عدم تأمین داشته باشیم، پرسش و بازپرسی بسیار مبسوطتری از طبیعت “نولیبرالیسم” لازم داریم. لازم است نیروهایی را که در پسِ بازسازی صنایع لوازم خانگی شکل جهانی دارند مطالعه، و همینطور موانعی را که چنین بازسازیهایی بر سر سازماندهیهای صنعتمحور [ِ کارگران] ایجاد میکنند بررسی کنیم. آری، شاید تولید صنعتی هنوز از اهمیت برخوردار باشد، اما این فکر که بخشهای صنعتی، واحدهای مناسبی برای سازماندهی [ِ کارگران] هستند بر چه مبنایی است؟ آیا نویسندگان این کتاب راه درستی را نشان میدهند؟
و.ل.ب در حرکت عمودی موفق عمل میکنند، یعنی هنگامی که تجربهی نولیبرالیسم و واکنش به آن را در بافتار [=کانتکست] ملی قرار میدهند، اما توضیح نمیدهند که چرا به نظرشان این بافتارهای ملی تبدیل به حصاری پولادین نمیشود که امکان همبستگی کارگران در داخل مرزهای یک کشور را ناممکن میکند، چه رسد به همبستگیِ فرامرزی. آیا همانطور که سیدمن نوشته، انترناسیونالیسم کارگری میتواند بر برنامههای کاملاً ملی که امید زیادی به موفقیتشان هست غلبه کند؟ مثلاً در آفریقای جنوبی، همانطور که خود وبستر و همکارانش به خوبی میدانند، جنبش اتحادیهای به این دلیل که دارد فرصتهای شغلی را به کشورهای خارجی و بخش غیررسمی میبازد، در موضع دفاعی قرار گرفته است. آیا اتحادیهها، که نمایندهی دستمزد کارگران اند [در واقع] طبقهای ممتاز از کارگران که رو به کاهش هم هستند، باید پیوندهایی با اتحادیهها در دیگر کشورها برقرار سازند، یا اینکه همبستگیهای فراگیرتری را با کارگران بخش غیررسمی در آفریقای جنوبی ایجاد کنند؟ آیا فلزکاران باید به فکرِ دلالان نیروی کار که بازار کار ملی را استثمار میکنند باشند، یا اینکه باید کارگران ایالات متحد را در برابر تعطیلی کارخانهها یاری کنند؟ جدا از اینکه اتحادیهها چه بایست کنند، کارگرانی که در جهانیشدن رو به افول وصف شدهاند، شدیداً در دام محلیگرایی گرفتار اند.
اگر رویای مارکسی انترناسیونالیسم در تصادم با صخرهی محلیگرایی بر باد رفته، چه سرنوشتی برای ضدجنبشِ جامعهایِ پولانیایی رقم میخورد؟ اینجا و.ل.ب. تصویر جدیدی از طبیعت، از کار، از شرکتی که خود را در قبال جامعه مسئول میداند، از یک جامعهی فعال دموکراتیک، از یک نظام تجاری جدید عادلانه و از یک سیاست جهانی تازه ارائه میدهند. این کتاب وقتی تصویری از دنیای جدید میدهد، دیگر ربطی به نیروی کار، در زمانهی ناامنی و عدم تأمین، ندارد، دستکم فصول یادشده گواه بر این اند.
سرانجام اینکه میان دو جهان بدیل انترناسیونالیسم و ضدجنبش، اختلافی نامکشوف وجود دارد. در یک سو پروژهی مارکسی انترناسیونالیسم کارگری قرار دارد که میکوشد طبقات کارگر را فرای کارخانهها، محلها، ملتها، مذهبها و دنیا، به هم بپیونداند و از طریق اشتراکشان در استثمار شدن، با هم متحدشان کند. در سوی دیگر نقشهی پولانیایی قرار دارد که شرکتکنندگان در ضدجنبش علیه کالاییدگی زمین، پول، و نیروی کار را متحد میسازد، ضدجنبشی که نه بر اساس تجربهی تولید، بلکه بر اساس تجربهی بازار است. اما بارزترین تجربه کدام است – استثمار که به طور بالقوه کارگران را به عنوان زحمتکشان مزدبگیر ورای مقیاس جغرافیایی گرد هم میآورد، یا کالاییدگی که کارگران، کشاورزان بیزمین، و مردمی که برای دسترسی به آب و برق در مبارزهاند را متحد میکند؟
اگر کسی در پاسخ به این پرسش – استثمار یا کالاییدگی– یکی از دو گزینه را انتخاب کند، به راهبردی حکم خواهد کرد که هریک از این دو در حرکتِ روبهجلو به کار میبندند: ایجاد اتحاد میان کارگران ورای مرزهای ملی، یا ایجاد اتحاد محلی میان کسانی که از کالاییدگی در رنج اند. هر پروژهای را دنبال کنیم – و هر دو عمیقاً مسألهدار اند –چارچوبهای نظری ما نیازمند پرداختن به موانع مبارزه است تا پرداختن به ضدجنبش جهانی نطفهبسته یا جهانیشدن ضدهژمونیک. برای اینکه درز و روزنهای زره سرمایهداری را پیدا کنیم نخست تحلیل واقعگرایانهتری از تولید و بازاری کردن در مقیاس جهانی لازم داریم، پیش از آنکه برای انترناسیونالیسم یا ضدجنبش هلهله کنیم.
بازسازی پولانی
این دومین بخش مقاله طرحی مقدماتی از خوانش تازهای از پولانی پیش مینهد – یک گزارش تاریخیشده از جهانیشدن سرمایهدارانه که بر محور کالاییدگی کار، پول، طبیعت و روابط میان این سه میگردد. این بحث متکی است بر مفهوم کالاییدگی، به عنوان تجربهی کلیدی جهان امروز ما، و اینکه مفهوم استثمار، گرچه برای هر تحلیلی از سرمایهداری ضروری است، به این درجه از اهمیت تجربه نشده است[یعنی اهمیتِ تجربهی کالاییدگی، بیشتر از تجربهی استثمار است][۱۳].
نقطهی عزیمت من، ناتوانی پولانی از پیشبینی دور بعدی بنیادگرایی بازار است. او مدعی بود که بشریت یاد گرفته که بازار خودتنظیمگر روزگار همه را سیاه میکند، پس چنین چیزی دیگر بار رخ نمیدهد. اما او به حقیقت دست نیافته بود. با وقوع بحران نفتی در اوایل دههی ۱۹۷۰، بشریت با موج دیگری از بازاریسازی روبرو شد اما با استثنائاتی جالب توجه، اینکه هیچ ضدجنبش حقیقیای وجود نداشت و تا امروز نیز وجود ندارد. چرا پولانی موج بعدی بازاریسازی را پیشبینی نکرد؟ استدلال من این است که پولانی با رد مارکسیسم، خودِ ایدهی سرمایهداری را به همراه استلزاماتش برای انباشت و منابع جدید سود، کنار گذاشت. مستقر کردن بازارها در شمال در دورهی پس از جنگ، برای سرمایه گران تمام شد و با یورش به نیروی کار، طبیعت، و پول، در طلب سود بیپایان، واکنش نشان داد[۱۴].
بازاریسازی مجدد، مشکلات حادی را برای تصور پولانی از تاریخ ایجاد کرد. پولانی هم مثل مارکسیسم که منتقدش بود، فرجامشناسیِ خودش را داشت. دگرگونی بزرگ یک گزارش پیچیدهی تاریخی را به یک چرخهی منفرد فرو میکاست: ویرانی ناشی از بازار، ضدجنبش و کالازدایی قاعدهمند را در پی داشت. آن روز که این فرجامشناسی درست کار نکند، آن روزکه انتقال شر به گذشته و انتقال خیر به آینده جواب ندهد، میتوان تاریخ سرمایهداری را به شکل توالیِ دگرگونیهای بزرگ و درهمتنیدگیِ پیچیدهی بازاریسازی و ضدجنبش دید، منتها بدون چشماندازی از یک پایان معین. حتی در خود نظریهی پولانی هم میتوان دستکم دو موج متمایز بازاریسازی را دید، و دو دگرگونی بزرگ بین پایان سدهی ۱۸ و اواسط سدهی ۲۰ را تشخیص داد.
در روایت پولانی از تاریخ بریتانیا، موج اول بازاریسازی با حمله به نظام اسپیناملند (Speenhamland) مشخص میشود، نظامی که از ۱۷۹۵ برقرار شده بود و بر اساس آن یارانههایی به شکل مقرری به همراه اعانههایی بر حسب قیمت نان به مردم پرداخت میشد. این نظام مداخلهای آشکار در عملکرد بازار کار بود که سرانجام در سال ۱۸۳۴ با قانون جدید تهیدستان ورچیده شد، قانونی که هر نوع کمک بیرون از بازار را حذف میکرد. از آن پسْ نیروی کار، کنشگری متکی به خودش شد و علیه کالاییدگی خودش جنگید. در آغازْ مبارزات طبقهی کارگر، مثل چارتیسم (Chartism)، موفقیتی در پی نداشت اما هنگامیکه در نیمهی دوم سدهی نوزدهم نیروی کار دست از خواستههای رادیکال برداشت، خصوصاً پس از دورهی رکود (۱۸۷۳ تا ۱۸۷۶)، امتیازاتی نصیبش شد که در جهت کالاییزدایی بود – به رسمیت شناختن اتحادیههای کارگری، کاستن طول ساعت کار روزانه، حقوق کار کودکان، غرامت بیکاری و حتی آغاز اعطای مستمریِ بازنشستگی. این اولین دگرگونی بزرگ بود.
پس از جنگ جهانی اول، موج دوم بازاریسازی از راه تجارت بینالمللی تحت سلطهی پایهی طلا، و همراه با یورش تازهای به جنبش کارگری، که در اوضاع جنگزدهی بسیاری از کشورهای اروپایی به دنبال شورش بودند، گسترده شد. ضدجنبشی که سرتاسر اروپا و آمریکای لاتین را در سالهای دههی ۱۹۳۰ و پس از آن فراگرفت، نخست از طریق حفظ واحد پول ملی در جهت کالاییزدایی از پول حرکت کرد، سپس چتر حمایتی اجتماعی از نیروی کار را در صوَرِ گوناگونی از رژیمهای سیاسی ایجاد کرد – از فاشیسم تا استالینیسم، از نیودیل تا سوسیالدموکراسی. این دگرگونی بزرگ دوم که به سرمایهداری رفاهی و همینطور نظام پولی بینالمللی که تحت نظام برتون وودز (Breton Woods) سازماندهی شد انجامید، دنبال تنظیم بازار بود. دورهی استعمارزدایی بود و در پیاش دوَلی در آسیا و آفریقا برآمدند که توسعه را کارگردانی میکردند. دورهی برنامهریزی بلامنازع دولتی در شوروی، اروپای شرقی، و چین بود. در طول این دوره، هواداران بازار در موضعی دفاعی و پنهان بودند. همگان این فرض را پذیرفته بودند که بازار باید طبق مصلحت جامعه تنظیم شود. این وضع تا دههی ۱۹۷۰ با ما بود، دههای که در آن یک تغییر خارقالعادهی صدوهشتاددرجهای روی داد – نوشداروهای بازار در انقلابهای ایدئولوژیک تاچر و ریگان رخ نمود، در اجماع واشنگتن، در اصلاح ساختاری، در اصلاح کمونیسم، و عاقبت در فروپاشی کمونیسم. بنابراین تنظیم دولتی بازارْ جای خود را به موج سوم بازاریسازی در اویل دههی ۱۹۷۰ در پی بحران نفتی داد.
پیرامون این موج سوم بازاریسازی و امکانات دگرگونی سوم چه میتوان گفت؟ مطابق این مدلِ یافتاری [= اکتشافی] (heuristic) هر موج جدید بازاریسازی با ترکیبی تازه از کالاهای موهوم مشخص میشود. در موج اول کالاییدگی (و کالاییزدایی) نیروی کار در درجهی اول اهمیت است، در موج دوم شاهد فصل مشترکی از کالاییدگی (و کالاییزدایی) کار و پول هستیم و در عین حال پول اهمیت بیشتری مییابد. وجه مشخصهی موج سوم، مفصلبندیای بین کالاییدگی (و کالاییزدایی) کار، پول، و طبیعت است که در آن نهایتاً کالاییدگی (و کالاییزدایی) طبیعت اهمیت بیشتری مییابد. تصویر ۱ نموداری از این سه موج را نشان میدهد، و قسمت نقطهچین گمانهزنی دربارهی آیندهی محتمل است.
تا اینجای کار موج سومْ اَشکال جدید و حادی از کالاییدگی پول را پدید آورده که مبتنی است بر ابزارهای مشتقه، قراردادهای آتی و تبدیل وامها به اوراق بهادار، و عملیات از طریق صندوقهای بزرگ سرمایهگذاری که عمدتاً ورای کنترل دولتها عمل میکنند. این موجْ بازکالاییدگی تازه و متفاوتی از کار را نیز با خود داشته است – یک عقبنشینی از کالاییدگی نیروی کار – و نیز با راندن کارگر مزدبگیر به بخش غیررسمی، به نحو مخربی از کار کالاییزدایی کرده است [از نیروی کار یعنی کارگران کالاییزدایی شده، چرا که آنان را به بخش غیررسمی رانده، و بدینصورت کار را به نحو متفاوتی کالاییده کرده است]. با گسترش بیکاری و نیمهبیکاری [=اشتغال ناقص یا ناکافی] خصوصاً در جنوب و البته همچنین در شمال، استثمار به طور فزایندهای نه نقمت، بلکه نعمت محسوب میشود. زوال کمونیسم در ۱۹۸۹ و ۱۹۹۱، و همچنین بحرانهای مالی در آمریکای لاتین و آسیا که سرانجام در سال ۲۰۰۸ به سواحل آمریکا هم رسید، تنها تثبیتکنندهی موج سوم بازاریسازی بود، موجی که تاکنون از بسیاری جهات با موج دوم شباهت داشته است. به واقع حتی میتوان واکنشهای دولتی مشابه را هم به این موج سوم دید، حال این واکنش میتواند احیای اسلامی یا سوسیالیستی باشد که به شکل تلاشهایی برای تنظیم بازار در خاورمیانه و آمریکای لاتین قابل مشاهده است، یا به شکل طرحهای ریاضت اقتصادی باشد که دارد در اروپا و بهویژه حواشی آن گسترش مییابد. چنانکه جان هریس در شمارهی نخست مجلهی کار جهانی نوشته است، یک “ضدجنبش” پولانیایی مشابه که از بالا و توسط دولت سازماندهی میشود همه جا به چشم میخورد[۱۵].
با وجود این، شاخصهای که مُهر خود را بر موج سوم بازاریسازی زده است همانا کالاییدگی ژرف و شدیدِ طبیعت، یعنی زمین، آب، و هوا است. موضوعی که البته از مدتها پیش آغاز شده و شتابان در سرتاسر جهان گسترش یافته، و بیش از همه در کشورهای شبهپیرامونی چون آفریقای جنوبی، چین، هند، و برزیل مشهود است. مصادرهی زمین در بیشتر مناطق جنوب اتفاق میافتد، اما شاید در هیچکجا همچون هندوستان بهتآور نیست. در واکنش به موج دوم بازاریسازی در هندوستان شاهد یک دوره مدرنسازی به رهبری دولت هستیم که در آن مصادرهی زمین بدون کالاییدگی صورت گرفت (به بارزترین شکل برای ساختن سدها)، در حالی که موج سوم بازاریسازی مصادره به همراه کالاییدگی را با خود داشته است که مظهر آن “مناطق ویژهی اقتصادی” است[۱۶]. در دیگر کشورها، مثلاً در دو کشور کاملاً دور از همِ آفریقای جنوبی و بولیوی، کالاییدگی آب و برق بیشترین اعتراض عمومی را برانگیخته، در حالیکه کالاییدگی هوا از طریق تجارت کربن، محیط زیست را به کانون توجه عموم در سرتاسر جهان بدل کرده است.
چنین اَشکالی از کالاییدگی طبیعت اثر شگرفی بر بقا، و از این رو، بر کالاییدگی کار دارد. خصوصیسازی آب و زمینْ فشار بیشتری را بر تقاضای کارِ مزدی تحمیل میکند، در عین اینکه تسلیم و فرمانبرداریِ نیروی کار را تشدید میکند. ابزارهای جدیدِ مالیْ کالاییدگی بیمهار ذخایر انرژی را، باز هم خارج از کنترل دولت، تسهیل میکند، که نمونهاش را در عملکرد “انرون” (Enron) میبینیم. میتوانیم پیشبینی کنیم که بحران موج سوم بازاریسازی به شکل بحرانهای پیاپیِ زیستمحیطی گسترش خواهد یافت، بحرانهایی که از بلایای غیرطبیعی نشأت میگیرند – تغیّرات آبوهوایی، تسونامیها، زلزلهها، آلودگیهای نفتی، سوانح هستهای، زبالههای سمی – که هم خاستگاه غیرطبیعی و هم پیامد غیرطبیعی دارند.
مدلِ یافتاری که در نمودار بالا ارائه شده نشان میدهد که امواج بازاریسازی هر بار ژرفتر شده و به شکل شگرفتری بازسازی میشوند که این تا اندازهای به خاطر تشدید کالاییدگی است، و البته به خاطر اَشکال کالاییدگی کالاهای موهوم مختلف، و همدستی میان این کالاییدگیها نیز هست. نمودار بالا این پرسش را برمیانگیزد که آیا علاوه بر طبیعت، پول و کارْ گزینههای دیگری هم ممکن است بدل به کالای موهوم شوند. آیا دانش هم میتواند یک کالای موهوم باشد همانطور که برخی مطرح کردهاند؟ از نظر پولانی کالای موهوم، عاملی ضروری برای تولید است که قابلیت کالا شدن را نداشته و کالاییدگیاش ماهیت ذاتیاش را نابود میسازد. به طور خلاصه میتوان گفت کالای موهوم آن چیزی است که با بدل کردنش به یک شیءِ قابل خرید و فروش، ارزش مصرفیاش (use value) از بین میرود. زمین را به کالا بدل کردن، اجتماعی را که بر آن و از آن زنده است به نابودی میکشاند، نیروی کار را به کالا بدل کردن ظرفیت تولیدیاش را تباه میکند، پول را به کالا بدل کردن کاراییاش در نقش وسیلهی مبادله را زیر سؤال میبرد. اما دانش چه؟ وقتی کالایی قابل خرید و فروش شود چه بر سر ارزش مصرفیاش میآید؟ قطع یقین هنگامی که دانش کالاییده شود، خریده و فروخته شود، دیگر فراوردهای همگانی نیست. تبدیل میشود به مالکیت فکری که به طور خصوصی تصاحب میشود، اما آیا این ماهیتش را تغییر میدهد؟ حقوق مالکیت فکری شاید به دگرگونی تولید دانش منجر شده باشد، به نحوی که متناسب با کسانی باشد که استطاعت تملّک آن را دارند، اما آیا این دانش را دستخوش تحریف میکند؟ شاید استدلال شود که فشار بازارْ دانشگاهها را به روابط همکاریجویانه با صنعت سوق میدهد که در مغایرت با غایت اصلی دانشگاهها ست، اما آیا این دانش را به چهارمین کالای موهوم بدل میکند؟[۱۷]
طرحی که ارائه شد، هنگامی معتبر است که فرض بگیریم امواج بازاریسازی در سراسر جهان در حال گسترش و برای جنوب هم مثل شمال دگرگونکننده است. حتی اگر بتوان چنین ادعایی کرد باز هم این طرح نمیتواند اثرات متفاوت چنین بازاریسازیای را روی نواحی ژئوپولیتیکی متفاوت بازشناسد. دگرگونی بزرگ در مورد موج اولِ بازاریسازی بر انگلستان متمرکز میشود، در موج دوم تحلیلش را به تمام اروپا تعمیم میدهد، و امروز نیز چارهای نیست جز اینکه کل سیاره را در نظر گیریم، و این ما را وامیدارد که تحلیل پولانی از نخستین و دومین موج و ضدجنبشهای هر یک را هم جهانی ببینیم. آنگاه که پولانی استعمار در آفریقای جنوبی را نهاییترین شکل تباهی فرهنگیِ ناشی از بازاریسازی میداند، در واقع از محدودیتهای کالاییدگی زمین، کار و پول، از مقاومت در برابر این کالاییدگی، و از شکلِ خاصِّ نخستین و دومین موج بازاریسازی در جهان استعماری، غفلت میورزد. در موج نخست تمایز میان مرکز و پیرامون را بازشناخته، و پیرامونْ تبدیل به منبع مواد خام شد و این امر مستلزم کالاییدگی بخشی از زمین و کار بود. وجه مشخصهی موج دومِ بازاریسازی میتواند امپریالیسم باشد که در آن روابط مرکز و پیرامون حول محور دسترسی به مواد خام ادامه یافت، و علاوه بر آن بحرانهای اضافهتولید در مرکزْ دسترسی به بازارهای پیرامون را نیز الزامی کرد. تنها آنگاه که ضدجنبش در اروپا و آمریکای شمالی به استقلال دولت و تنظیم بازار متوسل شد، به همان نسبت شاهد استعمارزدایی، و پروژههای توسعهی ملی، به عنوان ضدجنبشی در پیرامون، بودیم. همین پروژهها به یک وابستگی منجر شد که از طریق تجارت شکل گرفت.
وجه مشخصهی موج سوم بازاریسازی را، از لحاظ جهانی، چه میتوان دانست؟ میتوان آن را عصر جهانیشدن خواند، که در آن کالاییدگی کار، پول و طبیعت – مهاجرت نیروی کار، سرمایهی مالی و همینطور تباهی زیستمحیطی – برای اولین بار ماهیتی فراملی میگیرد که غالباً خارج از کنترل دولتهاست. اما از آنجا که موج سوم بازاریسازی در پی دومین دگرگونی بزرگ که به تنظیم و مهار دولتی محوریت داد میآید، بسته به سابقهی ملی و استراتژیهای ملی تأثیرات متفاوتی در کشورهای مختلف دارد. اینگونه بود که اتحاد جماهیر شوروی که در برابر موج سوم بازاریسازی تسلیم شد، مسیر بازار را برای سرمایهداری بازاری هموار کرد. با انهدام بیرویهی دولت و اقتصاد برنامهریزیشده، طبقهی مسلط نوپای روسیه، دلْ خوش کرد که سرمایهداری، تمام و کمال به یکباره از خاکستر دولت سوسیالیستی سر برآوَرَد. اما آنچه سربرآوَرْد، نوع خاصی از سرمایهداری بود که در آن گسترش حوزهی مبادله و کالاییدگی بیمهار پول، اقتصاد صنعتی را به باد داد و کارگران را واداشت که به زندگی بخورونمیر بسنده کنند. این نه انقلاب و نه تکامل، بلکه درونتابی بود.
این را میشود ضدجنبش دانست؟ قطعاً شباهتی به انگلستان سدهی ۱۹ و اروپای سدهی ۲۰ نداشت. عقبنشینیای بود به اقتصاد پیشاسرمایهداری چنانکه پولانی وصف کرده، عقبنشینیای از پول به مبادلهی پایاپای، عقبنشینی از کار مزدی به تولید خانگی مبتنی بر معاوضهبهمثل، عقبنشینی از مزارع جمعی به تولید دهقانی. در چین، بر خلاف روسیه، موج سوم بازاریسازی بسیار از سوی دولت تعدیل شد. تلاشی برای نابود کردن دولت انجام نشد، بلکه تلاش شد بازار در خُلَل و فُرَج دولت رشد کند. طبقهی مسلط چین این درس پولانیایی را آموخته بودند که جامعهی بازاری نیازمند تنظیم از سوی دولت است. حرکت چین هم یقیناً با افزایش نابرابری همراه بوده است، اما تا اینجای کار، هر معترض اجتماعیِ “سلولی” به نحو مؤثری از سوی دولت جذب شده، چرا که فرصتهای بهرهبرداری از بازار چندین برابر شده است[۱۸].
مسأله این است که ضدجنبشِ موج سوم بازاریسازی، چه امکانهایی دارد؟ اگر ضدجنبش موج نخست از سطح محلی شروع کرد و به سطح ملی رسید، و ضدجنبش موج دوم از سطح ملی شروع کرد و به سطح جهانی رسید، ضدجنبش موج سوم بایست از سطح جهانی شروع کند، چرا که تنها در این سطح است که قادر است برای نجات طبیعت مبارزه کند، چه رسد به اینکه بخواهد در پنجهی دسایس جهانیِ سرمایهی مالی پنجه درافکند. گرچه عواقب تباهی محیطزیست همه جا یکسان و برابر نیست، اما سرانجام گریبان همه را از فقیر و غنی، از جنوب و شمال خواهد گرفت. شاید برخی از اقسام ضدجنبش جهانی برای نجات و بقای بشر ضروری باشند، اما هیچگونه ضرورت تاریخی برای ظهور آن نیست. ضدجنبش جهانی، باید بر ظرفهای ژئوپولیتیکی و خصوصاً ظرفهای ملی، همینطور بر قیدوبندهای زمانی چیره شود، خصوصاً به افقهای فکری محدود و کوتاهمدت و تا نوکِبینیدیدنها که توسط بازاریسازی مهندسی شده است چیره شود. اگر ضدجنبشی بخواهد مانع ویرانیِ بومشناختی شود لازمهاش ازخودگذشتگیهای فوری در یک دورهی طولانی است، حتی اگر دستاوردی جدی نداشته باشد. شاید افق فکری درازمدت، فقط بتواند از سوی یک حکومت اقتدار
گرا تحمیل شود – کابوس پولانیایی فاشیسم جهانی. شاید ضدجنبشهایی کوچک ایجاد شود، کوچک در قیاس با دگرگونیهای بزرگ، که پس از هر فاجعهی (غیر)طبیعی حرکت خود را متوقف کند، اما معلوم نیست که توالی دگرگونیهای کوچک به یک دگرگونی بزرگ شکل بدهد یا نه. چه بسا مداوا از طریق مسکن و آرامبخش، خود مانع هرگونه تعهد جمعی برای مهار گرایشهای آزمندانهی سرمایهداری شود. دیگر گزینههایمان به “سوسیالیسم یا بربریت” محدود نمیشود، بلکه به سوسیالیسم یا بربریت یا مرگ گسترش یافته است. امروز خوشبینی باید با یک بدبینی تمامعیار روبرو شود، نه هوچیگری بلکه یک تحلیل دقیق و جزئی از شیوهای که سرمایهداریْ کالاییدگی طبیعت، پول و کار را به هم میآمیزد و از این رهگذرْ زمینهی شکلگیری ضدجنبش را از بین میبرد.
مقالهی بالا ترجمهای است از:
Michael Burawoy, “From Polanyi to Pollyanna: The False Optimism of Global Labor Studies,” Global Labour Journal, Volume 1, Issue 2, 2010, pp. 301-313.
پولیانا اسم یک رمان امریکایی است؛ در انگلیسی به کسی اطلاق میشود که خوشبینی نابجا دارد و در همه چیز به دنبال چیز خوب میگردد. م.
[۱] commodification. اغلب کالاییکردن یا کالاشدگی ترجمه میشود که مشکلاتی مشابه معادل واژهی globalization یعنی “جهانیشدن یا جهانیسازی” دارد. یکی از این معادلها فاعلی و دیگری مفعولی است، در صورتی که واژهی انگلیسی هر دو معنی را در بر دارد. از این رو واژهی پیشنهادی داریوش آشوری یعنی «کالاییدگی» استفاده شد که همچون واژهی انگلیسی همزمان متضمن وجه فاعلی و مفعولی باشد. م.
[۲] مارکس و پولانی در بیانشان از تجربهی سرمایهداری خیلی هم تفاوت ندارند. مارکس همواره روی مرموز جلوه دادن استثمار تکیه میکند، اما این امکان نیز که مبارزات علیه کالاییدگی شکل گیرند را باز میگذارد. با این حال مارکس باور دارد این استثمار است که دینامیک سرمایهداری را شکل و جهت میدهد در حالیکه پولانی به این امر قائل نیست.
[۳] Peter Evans (2005) ‘Counter-Hegemonic Globalization: Transnational Social Movements in the Contemporary Global Political Economy’, in T. Janoski, A. Hicks and M. Schwartz, Handbook of Political Sociology (pp. 655-670). New York: Cambridge University Press; and Peter Evans (2008)‘Is an Alternative Globalization Possible?’, Politics and Society 36 (۲): ۲۷۱-۳۰۵.
[۴] اشارهای به مفهومی که پولانی در نظر دارد، و همینطور عنوان کتاب پولانی م.
[۵] Beverly Silver (2003) Forces of Labor: Workers’ Movements and Globalization Since 1870.Cambridge: Cambridge University Press
[۶] Ching Kwan Lee (2007) Against the Law: Labor Protests in China’s Rustbelt and Sunbelt. Berkeley and Los Angeles: University of California Press
[۷]Gay Seidman (2007) Beyond the Boycott: Labor Rights, Human Rights, and Transnational Activism, New York: Russell Sage Foundation
[۸] رابطهی دولت و جامعه به اندازهی رابطهی بازار و جامعه پیچیده است. پولانی فقط به رابطهی بازار و جامعه پرداخته است و برای رابطهی دولت و جامعه باید به سنتهای دیگر رجوع کنیم. بنگرید به:
Michael Burawoy (2003) ‘For a Sociological Marxism: The Complementary Convergence of Antonio Gramsci and Karl Polanyi’, Politics and Society 31 (۲): ۱۹۳-۲۶۱.
[۹] اصل نیروانا به طور کلاسیک اصل ذهنی روسها بود که به خاطر ناکارامدی اقتصاد برنامهریزیشده، فکر میکردند نظام بازار کارامد است و با سوسیالیسم دولتی مبارزه میکردند. برنامهریزی دولتی را محو کنید، نیروانا ظاهر میشود. نیروانا به برزخی میانجامد که هیچ راه گریزی ندارد.
[۱۰] Jennifer Chun (2009) Organizing at the Margins: The Symbolic Politics of Labor in South Korea and the United States. Ithaca and London: Cornell University Press.
[۱۱]Robyn Rodriguez (2010) Migrants for Export: How the Philippine State Brokers Labor to the World, Minneapolis: University of Minnesota.
[۱۲]Edward Webster, Rob Lambert, Andries Bezuidenhout (2008) Grounding Globalization: Labour in the Age of Insecurity. Oxford: Blackwell.
[۱۳] مرموز جلوه دادن استثمار، محور تحلیل من از تولید سرمایهدارانه بود در این کتاب:
Manufacturing Consent (Chicago: University of Chicago Press, 1979)
اما این کتاب به خاطر ارزیابی ناکافی از بازار جهانی و دولتها بسیار ناقص بود.
[۱۴] مثلاً بنگرید به:
David Harvey (2005) A Brief History of Neoliberalism Oxford: Oxford University Press.
[۱۵] John Harriss (2010) ‘Globalization(s) and Labour in China and India: Introductory Reflections’, Global Labour Journal 1(۱): ۹-۱۰.
[۱۶] در این قسمت، از مباحثاتم با مایکل لِوین خیلی تأثیر پذیرفتهام، همچنین از این مقالهاش:
‘India’s Double Movement: Polanyi and the National Alliance of People’s Movements’, Berkeley Journal of Sociology 51 (۲۰۰۷): ۱۱۹-۱۴۹.
دیدگاههای مشابهی هم در مقالات V.K. Ramachandranand Vikas Rawal, Rohini Hensman, و Barbara Hariss-White وجود دارد که در شمارهی نخست نشریهی مطالعات کار جهانی منتشر شدهاند:
Global Labour Journal 1.۱ (January 2010).
[۱۷] بنگرید به:
Ayşe Buğra and Kaan Ağartan (eds) (2007) Reading Karl Polanyi for the Twenty-First Century: Market Economy as a Political Project. Part III. New York: Palgrave.
[۱۸] این مقالهها که در شمارهی نخست نشریهی مطالعات کار جهانی منتشر شدهاند نیز همین نتیجه را گرفتهاند:
Xiao-Yuan Dong, Paul Bowles, and Honquin Chang, ‘Managing Liberalization and Globalization in Rural China: Trends in Rural Labour Allocation, Income and Inequality’ (pp. 32-55); Marc Blecher, ‘Globalization, Structural Reform, and Labour Politics in China’ (pp. 92-111); and Pun Ngai, ChrisKing Chi Chan and Jenny Chan, ‘The Role of the State, Labour Policy and Migrant Workers’ Struggles in Globalized China’ (pp. 132-151).
دیدگاهتان را بنویسید