فهرست موضوعی


رابطه‌ی رهایی ملی با انقلاب / حسن مرتضوی

/ نگاهی تاریخی به مورد روسیه و لهستان /

نبرد مسکو، سپتامبر 1812، اثر لویی لوژن
نبرد مسکو، سپتامبر ۱۸۱۲، اثر لویی لوژن

دوره‌ی مهمی در تاریخ اروپا ــ چه غرب و چه شرق ــ وجود دارد که طی آن حکومت‌های استبدادی بر بخش اعظم اروپا حاکم شدند. این دوره‌ی تاریخی از لحاظ زمانی کم‌و‌بیش از اواخر فئودالیسم تا ظهور و گسترش سرمایه‌داری در اروپا یعنی تقریباً از سده‌ی شانزدهم تا سده‌ی بیستم میلادی ادامه داشت و در کشورهای مختلف در زمان‌های مختلفی پایان یافت: استبداد اسپانیا در اواخر سده‌ی شانزدهم متحمل نخستین شکست بزرگ خود در هلند شد؛ استبداد انگلستان در اواسط سده‌ی هفدهم از پای درآمد؛ استبداد پروس تا اواخر سده‌ی نوزدهم تداوم داشت؛ اما استبداد روسیه تنها در سده‌ی بیستم سرنگون شد. بررسی این دوره‌ی تاریخی برای تحلیل تأثیرات عمیقی که در شکل‌گیری نظام سرمایه‌داری از خود به جا گذاشتند بسیار ضروری است. در واقع پدیده‌های بنیادی مانند انباشت بدوی سرمایه، جنبش رفرماسیون، تشکیل ملت‌ها، گسترش امپریالیسم و صنعتی‌شدن همگی در این دوره رخ می‌دهند.

حکومت‌های استبدادی در شرق و غرب اروپا

در این‌جا با توجه به موضوع این مقاله تفاوت‌های دو نظام استبدادی در شرق و غرب اروپا را بسیار کوتاه مطرح می‌کنم تا دست کم بتواند طرحی کلی در اختیار بگذارد. این طرح کلی به‌هیچ‌وجه ادعای آن را ندارد که سیر تکوینی این دوره‌ی تاریخی را بیان می‌کند. ویژگی‌های چنین حکومتی در اروپای غربی سلطنت‌های متمرکز استبدادی، ارتش منظم، بوروکراسی ریشه‌دار، مالیات‌بندی سنگین، قانون مدون، ایجاد مراحل اولیه‌ی بازار یکپارچه و پی‌گیری گسترده‌ی سیاست‌های مرکانتلیستی است. «حکومت استبدادی در غرب دستگاه‌ سیاسی طبقه‌ی فئودال در بستر اقتصادی بیش از پیش شهری بود که به‌طور کامل آن را کنترل نمی‌کرد و باید با آن منطبق می‌شد.»[۱] حکومت استبدادی در شرق اروپا اساساً ماشین سرکوب طبقه‌ی فئودال بود که «تازه از شر آزادی‌های جمعی و سنتی تهیدستان خلاص شده بود و ابزاری برای استحکام سرفداری در بستری شمرده می‌شد که از زندگی یا مقاومت خودمختار شهری در سده‌های میانه زدوده شده بود.»[۲] در واقع استبداد «مدرن» در شرق ایجاب می‌کرد که «مناسبات دنیای مدرن از بالا با تمام قوا استقرار یابد و در نتیجه خشونت تزریق‌شده به مناسبات اجتماعی بسیار بیش‌تر از غرب بود.»[۳]

ویژگی‌های خاص این نوع شرقی ماشین سرکوب فئودالی چه بود؟ دو ویژگی کلی پایه‌ای و از لحاظ درونی مرتبط با هم را می‌توان مشخص کرد. یکم، تأثیر جنگ بر ساختار آن چشمگیرتر از غرب بود و شکل‌های منحصربه‌فردی به خود گرفت. در واقع تمرکز بر کارکردهای جنگ به نحو مؤثری دستگاه دولتی نوظهور را به محصول فرعی ماشین نظامی طبقه‌ی حاکم تقلیل داد و تمامی جامعه تابع الزامات آن شد. در این مورد می‌توان به کارزارهای جنگی روسیه با سوئدی‌ها، لهستانی‌ها، تاتارها و سایر دشمنان در سراسر سده‌ی شانزدهم و تأثیر آن بر کل ساختار جامعه‌ی روسیه اشاره کرد که نتیجه‌ی آن ایجاد سازمان جنگی دولتی و تغییر الگوی اجاره‌داری و تبدیل نجبا به زائده‌ی دستگاه نظامی بود. «زمین به وسیله‌ای اقتصادی تبدیل شد تا خدمات نظامی برای دولت تأمین شود و این در حالی بود که زمینداری توسط مقامات به پایه‌ی نظام دفاع ملی تبدیل شد»[۴] و نمونه‌ی دیگر حکومت استبدادی پروس است که در آن بوروکراسی دولت به عنوان شاخه‌ی فرعی ارتش زاده شد و کل ساختار دریافت مالیات، خدمات مدنی و مدیریت محلی تابع سرفرماندهی عمومی جنگ شده بود. دومین ویژگی، رابطه‌ی تابع و متبوع مالکان فئودالی و سلطنت‌های استبدادی است که در شرق و غرب در شیوه‌ی متفاوت ادغام نجبا در بوروکراسی جدید جلوه می‌کند. فروش مناصب دولتی که یکی از تبعات رشد بورژوازی تجاری در غرب بود، هرگز به طور جدی در حکومت‌های استبدادی شرق تثبیت نشد. «علت این امر را در غرب باید وجود یک طبقه‌ی تجاری محلی و رشد سریع سرمایه‌ی تجاری و تولیدی دانست. ماهیت تجاری مبادله شاخصی از رابطه‌ی درون‌طبقه‌ای بین اشرافیت حاکم و دولت آن بود. وحدتی که ناشی از فساد بود و نه اجبار، قهر استبدادی ملایم‌تر و پیشرفته‌تری را در غرب به وجود آورد.»[۵] این در حالی است که در شرق بورژوازی شهری وجود نداشت و بخش تجاری حکومت استبدادی را ملایم نمی‌کرد. تزارها در روسیه تجارت را از طریق بنگاه‌های انحصاری خود کنترل و شهرها را اداره می‌کردند. طبقه‌ی اشراف شرقی عمدتاً در دستگاه جنگی و اداره‌های مالی و مالیاتی آن گنجانده شده بودند.

«گذار به حکومت استبدادی نه تنها به دلیل خنثی‌بودن شهرها و سرف‌سازی دهقانان بلکه به دلیلِ سرشت ویژه‌ی نجبا که این شرایط را عملی ساختند نمی‌توانست همان مسیر غرب را در پیش بگیرد. طبقه‌ی نجبا انطباق طولانی و دیرپا با سلسله‌مراتب نسبتاً منضبط فئودالی را برای آمادگی جهت ادغام در یک حکومت استبدادی اشرافی تجربه نکرده بود. با این همه، هنگامی‌که نجبا با خطرات تاریخی استیلای خارجی یا فرارهای دهقانی روبرو می‌شدند، نیاز به ابزاری داشتند که بتواند به آن‌ها بار دیگر وحدتی آهنین بخشد. نوع ادغام سیاسی که حکومت استبدادی روسیه و پروس به آن دست یافتند اغلب مُهر این وضعیت طبقاتی اولیه را بر خود داشت … دقیقاً احداث عمارت استبداد “مدرن” در شرق، خلق رابطه‌ی بندگی “باستانی” را ایجاب می‌کرد که زمانی سرشت‌نشانِ نظام تیولداری غرب بود. این رابطه هرگز پیش‌تر در شرق جدی نبود؛ رابطه‌ی بندگی در غرب با ظهور حکومت استبدادی ناپدید شد، اما در شرق با فرمان استبداد پدیدار شد.»[۶]

Peter
پتر کبیر (۱۶۷۲-۱۷۲۵) پایه گذار خاندان رومانف

 روسیه، دژ ارتجاع

روسیه نمونه‌ی بسیار روشنی از این حکومت استبدادی است که تکوین و شکل‌گیری آن را به طور مختصر شرح می‌دهم. شاخه‌ای ترکی از سپاهیان چنگیزخان به نام ایل طلایی در اوایل قرن سیزدهم در جنوب روسیه مستقر شد و پس از آن به مدت ۱۵۰ سال یوغ خراج‌گذاری را بر دوش روسیه نهاد. این قبایل تهاجم‌های ثابتی را برای برده‌کردن مردم روسیه از شرق انجام می‌دادند تا اینکه در اواسط سده‌ی شانزدهم شکست خوردند و جذب شدند. صد سال بعد تاتارهای کریمه و موردحمایت عثمانی از جنوب به قلمرو روسیه حمله کردند. چپاول و اردوکشی‌های آنان برای برده‌سازی، بخش بیشتر اوکراین را به بیابان تبدیل کرد. این حملات انگیزه‌ی تشکیل دولت متمرکز در دوک‌نشین مسکووی را ایجاد کرد، یعنی نظام حکومتی روسیه بین سال‌های ۱۳۴۰ تا ۱۵۴۷ که متکی بر شهر مسکو بود و نیای حکومت تزاری روسیه محسوب می‌شود را تکوین بخشید. بهبود اقتصادی در سراسر قاره در سده‌ی شانزدهم به رشد شهرها‌ی جدید در مناطق معینی از اروپای شرقی انجامید. مسکو در روسیه، پس از ظهور تزاریسم به‌ویژه با بهره‌برداری از تجارت راه دور با اروپا و آسیا شروع به رشد کرد. «در سال ۱۶۱۳ اشرافیت روسیه تا آن حد متحد شده بودند که بتوانند میخاییل رومانف جوان را به مقام امپراتوری برگزیند. ظهور خاندان رومانف در واقع استقرار دوباره و تدریجی حکومت استبدادی در روسیه بود که ۳۰۰ سال تمام ریشه‌کن نشد.»[۷] بی‌گمان، آن ماشین دولتی که بر این بنیادهای جدید اجتماعی استوار شد، بیش از هر چیز محصول کار عظیم پتر اول یا پتر کبیر بود. در زمان او پدرسالاری لغو و کلیسا کاملاً تابع دولت شد. پایتخت جدید غربی در سنت‌پترزبورگ ساخته شد. نظام اداری به شهرستان‌ها و بخش‌ها تقسیم و بوروکراسی گسترش بیشتری یافت. صنعت مدرن آهن در اورال تأسیس شد که قرار بود روسیه را به یکی از بزرگ‌ترین تولیدکنندگان فلز آن عصر تبدیل کند. بودجه عمدتاً با دریافت مالیات بر نفوس سرف‌ها چهار برابر شد. میانگین مالیات‌های دهقانی در سال‌های ۱۷۰۰ تا ۱۷۰۷ـ۱۷۰۸ پنج برابر شد.[۸] علاوه بر این حکومت استبدادی روسیه از پیکار بیست ساله‌ی جنگ بزرگ شمال با موفقیت بیرون آمد و به قدرت مسلط بر اروپای شرقی تبدیل شد و در داخل، شورش علیه برقراری دوباره‌ی سرف‌داری رسمی و وابستگی دهقانان را با موفقیت سرکوب کرد. قدرت حکومت استبدادی روسیه در موفقیت‌های بین‌المللی‌اش به‌زودی نمایان شد. کاترین دوم، پیشگام اصلی تجزیه‌ی لهستان در ۱۷۹۵ بود. امپراتوری تزاری حدود ۲۰۰ هزار مایل مربع گسترش یافت. گرجستان در دهه‌ی بعد به قفقاز ضمیمه شد. با این همه، آزمون سترگ این قدرت، جنگ‌های ناپلئونی بود که سلطه‌ی جدید اروپایی حکومت تزاری را نشان می‌داد. روسیه که از لحاظ اجتماعی و اقتصادی عقب‌افتاده‌ترین حکومت استبدادی در شرق بود، نشان داد که از لحاظ سیاسی و نظامی در سرتاسر قاره تنها رژیم قدیمی بود که در مقابل تهاجم فرانسه ایستاد. در واپسین دهه‌‌ی سده‌ی هجدهم، سپاهیان روسیه برای نخستین بار به اعماق غرب ــ ایتالیا، سوییس و هلند ــ رسوخ کردند تا شعله‌های انقلاب بورژوایی را خاموش کنند. هنگامی که ناپلئون تهاجم تمام‌عیار خود را به روسیه آغاز کرد، ارتش عظیم ناپلئون نشان داد که از خردکردن ساختار دولت تزاری ناتوان است. تهاجم فرانسه که در آغاز نبرد با پیروزی همراه بود، ظاهراً در نتیجه‌ی بدی آب و هوا و امکانات لجیستیکی شکست خورد. عقب‌نشینی از مسکو نشانه‌ی پایان سلطه‌ی فرانسه در سراسر قاره بود: طی دو سال، سپاهیان روسی در پاریس اردو زدند. تزاریسم در مقام ژاندارم پیروز ضدانقلاب اروپایی وارد سده‌ی نوزدهم شد. کنگره‌ی وین مهر خود را بر پیروزی آن کوبید. اتحاد مقدس، سه کشور اتریش، پروس و روسیه را به مدت سه دهه از ۱۸۱۵ تا ۱۸۴۸ و با هدف جلوگیری از طغیان‌های انقلابی متحد کرد.[۹]

ساختار دولت تزاری پس از پیمان وین با هیچ اصلاحاتی مانند اصلاحات اتریش و پروس روبرو نشد. دولت روسیه رسماً خود را خودکامه اعلام کرد: تزار شخصاً و به‌تنهایی به جای کل نجبا حکومت می‌کرد. تحت حکومت وی، سلسله‌مراتبی فئودالی در تاروپود خود نظام دولتی تنیده شد. خود دولت مالک زمین‌هایی با ۲۰ میلیون سرف ــ دوپنجم از جمعیت دهقانان روسیه ــ بود. به این ترتیب، دولت مستقیماً عظیم‌ترین مالک فئودالی در کشور شمرده می‌شد. ارتش بر پایه‌ی خدمت ‌نظام نامنظم سرف‌ها بنا شده بود و نجبای موروثی بر ساختار فرماندهی آن در انطباق با رده‌ی خود سلطه داشتند. کلیسا شعبه‌ا‌ی فرعی از دولت و تابع بخش بوروکراتیک بود که در رأس آن یک مقام غیرنظامی منصوب تزار قرار داشت. دولت نظام آموزشی را کنترل می‌کرد، و رؤسا و استادان دانشگاه‌ها در اواسط سده‌ی نوزدهم مستقیماً توسط تزار و وزیران او برگزیده می‌شدند. دولت استبدادی روسیه وزیر داشت اما فاقد هیئت‌دولت بود. ایدئولوژی تزاری در این سه‌گانه‌ی رسمی دولت اعلان گردید: خودکامگی، ارتدوکسی و ملیت. قدرت نظامی و سیاسی دولت تزاری در نیمه‌ی نخست قرن نوزدهم در توسعه‌طلبی خارجی و مداخله‌جویی خود را نشان می‌داد.[۱۰]

 

مارکس و روسیه

در میان انواع جوامع غیرغربی که مارکس در نوشته‌هایش بررسی کرد بیش از همه به روسیه توجه نشان داده بود. به نظر مارکس حتی برنامه‌ی پتر کبیر هم که پیشتر توضیح دادم و در اوایل سده‌ی هجدهم آغاز شده بود، فقط به تقویت رژیمی بی‌نهایت اقتدارگرا انجامید. یکی از مهم‌ترین آثاری که مارکس در این زمینه نوشته اثری است با عنوان افشاگری‌هایی درباره‌ی تاریخ دیپلماسی پنهانی سده‌ی هجدهم[۱۱] که در مجله‌ی ضدروسی مطبوعات آزاد در سال ۱۸۵۶ـ۱۸۵۷ انتشار یافت. تاریخ دیپلماسی پنهانی احتمالاً مهم‌ترین اثر ضدروسی مارکس است که برای مارکسیسم سده‌ی بیستم بسیار مجادله‌برانگیز شمرده می‌شد. این اثر از ویراست‌های روسی و آلمان شرقی مجموعه آثار مارکس حذف شده بود و بعدها به زبان انگلیسی انتشار یافت، البته ویراستاران انگلیسی پنج صفحه را به نقد «ارزیابی و داوری یک‌جانبه»‌ی مارکس درباره‌ی تاریخ روسیه اختصاص دادند.[۱۲] بخش زیادی از تاریخ دیپلماسی پنهانی به دوره‌ی تزار پتر کبیر (حدود ۱۶۸۲ـ۱۷۲۵) می‌پردازد که طی آن مارکس مدعی بود بریتانیا مخفیانه به متحدان درازمدت سوئدی خود خیانت کرد تا کار را برای گشودن بالتیک به روی تزار تسهیل کند. مارکس اضافه کرد که از آن زمان به بعد مقامات انگلیسی به‌شدت منافع اقتصادی حاصل از این پیوندهای جدید با روسیه را بزرگ جلوه داده‌اند. «دلیل این امر آن بود که اشرافیت انگلیس که پس از انقلاب ۱۶۸۸ بیش از پیش در محاصره قرار گرفت، در خارج از کشور به دنبال “متحدانی” بود که آن‌ها را در تزارها و کمپانی هند شرقی یافته است.»[۱۳] مارکس در ارتباط با تحولات داخلی روسیه فتوحات مغول‌ها را رویداد تعیین‌کننده‌ای می‌دانست که روسیه را از بقیه‌ی اروپا جدا کرد. وی می‌نویسد::

گهواره‌ی مسکووی … در فضولات خونین بردگی مغول‌ قرار دارد و روسیه‌ی مدرن چیزی جز استحاله‌ی مسکووی نیست. یوغ تاتارها از سال ۱۲۳۷ تا ۱۴۶۲ بیش از دو سده طول کشید؛ یوغی که نه‌تنها کمرشکن بلکه تحقیرآمیز نیز بود و شیرازه‌ی مردم را که قربانی آن شده بودند می‌مکید.[۱۴]

مارکس حاکمان روسیه را که جانشینان آنان شدند، محصول حکومت مغول ارزیابی می‌کرد. می‌نویسد که هم حاکمان روسیه و هم مردم روسیه نگرش برده‌داری ــ هم دورویی برده و هم نخوت خوارکننده‌ی ارباب ــ را یافتند.[۱۵] مارکس چنین نتیجه‌گیری کرد که مدرنیزه‌شدن روسیه در زمان پتر کبیر هیچ پیشرفت مشابهی با دستاوردهای ترقی‌خواهانه‌ی اروپای غربی مانند جمهوری شهری، رفرماسیون یا رنسانس نداشت. حکومت طولانی پتر کبیر مظهر پدیده‌ی جدیدی بود زیرا در اقدامات کلانش برای رسیدن به بالتیک و مناطق دیگر، به گفته‌ی مارکس «روش رخنه‌ی نامحسوس برده‌ی مغول را با گرایش جهانگیرانه‌ی فرمانروای مغول»[۱۶] ترکیب می‌کرد. به نظر مارکس ایجاد پایتخت جدید در کنار دریای بالتیک، در حاشیه‌ی دوردست شمال‌غربی، فقط تلاش برای تماس با غرب نبود. مارکس معتقد بود که سنت‌پترزبورگ در مرکز جغرافیایی قلمرویی قرار داشت که روسیه قصد تسخیر آن را داشت! مارکس می‌نویسد که پتر تلاش کرد تا «روسیه را متمدن کند»[۱۷]، اما فقط به مفهومی سطحی این اقدام را کرد. آلمانی‌های بالتیک «لشکری از کارمندان، آموزگاران و چکمه‌پوشانی را برای تزار تأمین کردند که قرار بود با تعلیم جلای تمدن به روس‌ها آنان را با دستگاه‌های فنی ملت‌های غربی سازگار سازند، البته بی‌آنکه آنان را با ایده‌های غربی آشنا سازند.»[۱۸]

 

 

سال‌های تاریک ۱۸۴۸ـ۱۸۵۵

سال ۱۸۴۸ را در تاریخ روسیه معمولاً سال مهمی نمی‌‌دانند. انقلاب‌های این سال در اروپا به قلمرو روسیه نرسیدند. به گفته‌ی آیزابا برلین «در خود سال ۱۸۴۸ بر سطح دریای پهناور امپراتوری روسیه که هنوز در حال گسترش بود، حتی یک موج هم دیده نمی‌شد.»[۱۹] کسی منتظر انقلاب در روسیه نبود. انقلاب‌هایی که در ایتالیا و فرانسه و پروس و اتریش رخ داده بودند توسط احزاب سیاسی سازمان‌یافته به رهبری روشنفکران رادیکال یا سوسیالیست با نظریه و فرضیه‌های سیاسی و اجتماعی معینی با حضور کارگران و دهقانان ناراضی رخ داده بود.[۲۰] در روسیه هیچ‌کدام از این عناصر که اندک شباهتی با غرب داشته باشد وجود نداشت. به گفته‌ی بلینسکی ادیب و منتقد بزرگ روس «مردم احتیاج به سیب‌زمینی را حس می‌کنند ولی احتیاج به قانون اساسی را ابدا!»[۲۱] یا به گفته‌ی چرنیشفسکی «هیچ کشوری در اروپا نیست که اکثریت عظیم مردم به حقوق خویش مطلقاً بی‌اعتنا باشد!»[۲۲] اما دقیقاً به همین دلیل که انقلاب ۱۸۴۸ در روسیه رخ نداد و در نتیجه شکست نخورد، عطش اصلاحات، شور انقلابی و اعتقاد به امکان دگرگونی نه تنها تضعیف نشد بلکه قوی‌تر هم شد، برخلاف اروپا که شکست انقلاب نومیدی را در میان دموکرات‌ها و سوسیالیست‌ها پراکند.

از سوی دیگر، انقلاب‌های ۱۸۴۸ سبب ترس و وحشت فراوان تزار نیکلای اول شد. تزار روسیه دویست هزار سرباز به اروپای مرکزی گسیل کرد تا امپراتور اتریش ـ مجارستان را به تخت سلطنتی بازگرداند و به این ترتیب انقلاب مجارستان را در سال ۱۸۴۹ نابود کرد؛ نفوذ روسیه در سرکوبی انقلاب در سایر ایالات امپراتوری اتریش و پروس نقش موثری داشت. قدرت روسیه در اروپا و وحشت و نفرتی که در همه‌ی آزادیخواهان بیرون قلمرو تزار پدید می‌آورد به اوج خودش رسیده بود. روسیه در نظر دموکرات‌های این دوره حکم دولت‌های فاشیستی عصر ما را داشت، قدرتی با جاسوسان و خبرچینان بی‌شمار که انگشت پنهان آنها در هر توطئه‌ی سیاسی در کار بود.

قدرت بین‌المللی تزاریسم هرگز بزرگ‌تر از این به نظر نمی‌رسید. اما انقلاب‌های ۱۸۴۸ کار خود را کرد. تمامی طرح‌های اصلاحات کنار نهاده شد. نظام‌سرف‌داری مقدس شناخته شد و موجی از سانسور و ارعاب همه‌ی روزنامه‌های نیمه مستقل و مستقل را فرا گرفت. هر نوع انتقاد سیاسی و اجتماعی را خفه می‌کردند. شاهزاده‌ای نامه‌ای به تزار نوشت و گفت که یکی از سرچشمه‌های نارضایتی آزادی تفکر فلسفی در دانشگاه‌های روسیه است. همین موجب شد تا تزار دستور اصلاح تعالیم دانشگاهی را بر مبنای رعایت اصول مذهب ارتدوکس بدهد. سال‌های ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۵ تاریک‌ترین لحظات تاریخ روسیه در سده‌ی نوزدهم است.[۲۳]

مارکس در دهه‌ی ۱۸۵۰ روسیه را قدرتی می‌دانست که به محض ابراز وجود جنبش انقلابی اروپایی دخالت می‌کند و علاوه بر این به نبود جنبش انقلابی روسیه توجه داشت. وی در این مقطع معتقد بود که شکل اشتراکی دهکده‌ی روسیه همانند شکل‌های دیگر استبداد شرقی موجب تقویت نظام اجتماعی و سیاسی استبدادی می‌شود. بعدها خواهیم دید که مارکس این موضع را در دهه‌ی ۱۸۷۰ تغییر داد و همین دهکده‌های اشتراکی روسیه را مرکز انقلاب می‌دانست. جالب اینجاست که در همان دهه‌ی ۱۸۵۰ برخی از تبعیدی‌های روسی مانند باکونین از این ایده دفاع می‌کردند.

 

جنگ کریمه، عکس از راجر فنتون
جنگ کریمه، عکس از راجر فنتون

جنگ کریمه و رهایی سرف‌ها

نخستین شوک جدی به حکومت استبدادی روسیه، شکست تحقیرآمیز آن توسط دولت‌های انگلستان و فرانسه در جنگ کریمه در ۱۸۵۴ـ۱۸۵۶ بود. نیکلای اول بدون توجه به سیاست‌های انگلستان و فرانسه در قبال امپراتوری عثمانی به ناوگان خود دستور داد تا ناوگان دریایی عثمانی را در دریای سیاه نابود کند، سپس ایالت‌های رومانیایی امپراتوری عثمانی را تصرف کرد. ناپلئون سوم امپراتور فرانسه و دولت ملکه ویکتوریای بریتانیا با سلطان عثمانی همدردی و ناوگان دریایی خود را برای کمک به سلطان عثمانی به دریای سیاه اعزام کردند. ناوگان دریایی فرانسه و بریتانیا ابتدا در سواحل رودخانه آلما بر قوای روسیه پیروز شد و سپس شهر سباستوپول را که یک قلعه‌ی مستحکم نظامی بود در شبه جزیره کریمه محاصره کرد. این جنگ که بیش از دو سال به درازا انجامید با شکست خفت‌بار امپراتوری روسیه خاتمه یافت و روسیه ناگزیر شد از ادعاهای ارضی خود بر امپراتوری عثمانی دست بردارد. مارکس پس از آغاز جنگ کریمه آشکارا از امپراتوری عثمانی و متحدانش انگلستان و فرانسه علیه روسیه طرفداری می‌کرد. تز او این بود که روسیه ملتی استیلاگر است که نقطه‌ی مقابل انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه و ایده‌های دموکراتیک آن محسوب می‌شود. دو قدرت در قاره‌ی اروپا فعالیت دارند: روسیه و حکومت استبدادی و انقلاب و دموکراسی. اگر روسیه ترکیه را تصاحب کند قدرت آن بیشتر و در نتیجه به قدرت برتر اروپا بدل می‌شود. به نظر مارکس امپراتوری عثمانی با این‌که دموکراتیک نبود خطری واقعی برای جنبش انقلابی محسوب نمی‌شد.[۲۴]

شکست نظامی از غرب به الغای سرف‌داری به عنوان پایه‌ای‌ترین اقدام برای مدرنیزه‌کردن اجتماعی روسیه انجامید. رویه‌های قضایی تا حدی لیبرالی‌تر شد، شهرها از شوراهای شهری برخوردار شدند و خدمت نظام عمومی رواج یافت و سرانجام تزار جدید الکساندر دوم بیانیه‌ی رهایی سرف‌ها را در سال ۱۸۶۱ انتشار داد. اما این فرمان به سبکی اجرا شد که برای اشراف دربار سودمند بود. سرف‌ها به ازای پرداخت غرامتی نقدی به اربابان‌شان زمینی را که خود پیش‌تر در املاک نجبا می‌کاشتند تصاحب کردند. دولت خود غرامت را به اشرافیت پرداخت، و سپس آن را در یک دوره‌ی چند ساله از دهقانان در شکل «دیون رهایی» بازپس گرفت.

در همین دوره مارکس به‌تدریج دیدگاهش را نسبت به روسیه در سال ۱۸۵۸ تغییر داد، یعنی زمانی که تزار جدید الکساندر دوم مشغول بحث درباره‌ی رهایی سرف‌ها بود و جامعه‌ی روسیه از خسارات عظیم انسانی و مالی ناشی از جنگ کریمه در تب و تاب بود. مارکس در نامه‌ای به انگلس در ۲۹ آوریل ۱۸۵۸ جنبش رهایی سرف‌ها را در روسیه نشانه‌ی آغاز تحولی درونی می‌داند که می‌تواند با سیاست خارجی سنتی کشور مخالفت کند.[۲۵] این نخستین اشاره‌ی مهم مارکس به امکان کشمکش عمده‌ی طبقاتی یا انقلابی درون روسیه است.

دو ماه بعد، مارکس نخستین دیدگاه خود را درباره‌ی مردم روسیه ارائه کرد. در مقاله‌ای به امکان «جنگ بردگی» ــ قیام سرف‌ها ــ در روسیه اشاره کرد. با این همه، معتقد است که روسیه نمی‌تواند به‌تنهایی انقلاب را از منابع درونی‌اش ایجاد کند و تأثیرات ناشی از جنبش انقلابی در غرب برای سوق‌دادن روسیه در آن جهت لازم است.[۲۶] اما طرح امکان انقلاب روسیه از سوی مارکس بسیار چشمگیر است.

مارکس بحث‌های مربوط به لغو سرف‌داری در روسیه را در مقاله‌ای در روزنامه‌ی تریبون 19 مورخ اکتبر ۱۸۵۸ تحلیل کرد. در آن‌جا اشاره کرد که اشرافیت زمین‌دار مشتاق طرح‌های لغو سرف‌داری الکساندر دوم نیست. او به یاد می‌آورد که چگونه در دوران حکومت تزار الکساندر اول (۱۸۰۱ـ۱۸۲۵) و نیکلای اول (۱۸۲۵ـ۱۸۵۵)، موضوع رهایی سرف‌ها «نه به دلیل انگیزه‌های انسانی بلکه به دلایل صرفاً دولتی» مطرح شده بود. همچنین اشاره می‌کند که در ۱۸۴۸ـ۱۸۴۹، نیکلای اول چنان از انقلاب در اروپا وحشت‌زده شده بود که «به طرح‌های پیشین خود برای رهایی سرف‌ها پشت کرد و به استاد محافظه‌کاری بدل شد.» اما در اواخر دهه‌ی ۱۸۵۰، تزار جدید، الکساندر دوم، با موقعیت بسیار متفاوتی روبرو بود. خفت و خواری ناشی از جنگ کریمه قربانی‌های عظیمی بر مردم عادی روسیه تحمیل کرد و طبعاً شروع حکومت جدید با شکست و خواری و نقض وعده‌ها بسیار خطرناک بود. مارکس می‌نویسد:

دهقانان، با تصوراتی اغراق‌آمیز از قصد تزار… بی‌طاقت شده بودند. آتش‌سوزی‌های املاک که در ایالات گوناگونی برپا شده بود، نشانه‌های اضطراب و پریشانی بود و نه چیز دیگر… می‌دانیم که در روسیه‌ی کبیر… شورش‌های فجیعی رخ می‌دهد… در چنین شرایطی، الکساندر دوم در این وضعیت مناسب دانسته که نهادی مشابه با مجمع نجبا را برای تشکیل جلسه دعوت کند. اگر نجبا رهایی سیاسی خود را چون شرط اولیه‌ برای اعطای امتیاز به تزار در ارتباط با رهایی سرف‌ها مطرح کنند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟[۲۷]

در مقاله‌ای طولانی، با عنوان «مسئله‌ی رهایی» که در ۱۸۵۹ انتشار یافت، مارکس با جزییات مفصل‌تری هم محتوای طرح‌های رهایی تزار و هم وضعیت سراسری روسیه را تحلیل کرد. مارکس همچنین به جوش و خروش فکری روسیه با انتشار صد مجله‌ی ادبی جدید که برای سال ۱۸۵۹ اعلام شده بود، اشاره می‌کند. سپس به نقض‌ وعده‌های پیشین تزارها برای آزادکردن سرف‌ها، به ویژه نیکلای اول پس از ۱۸۴۸، می‌پردازد. همچنین به آن بخش‌هایی از برنامه اشاره می‌کند که میر یا ابشچینا، کمون دهکده‌ی سنتی روسیه، را از طریق شکل هنوز نامشخص «حکومت جمعی» تضعیف می‌کند:

دهقانان به سازمانی متشکل از حکومت، دستگاه قضایی و پلیس جمعی که تمامی قدرت‌های خودگردانی دموکراتیک را از بین می‌برد چه واکنشی نشان خواهند داد، قدرتی که تاکنون به هر کمونته‌ی دهکده‌ی روسی تعلق داشت، و به این ترتیب نظامی از حکومت پدرسالارانه را برای ارباب می‌آفریند و قوانین روستایی پروس را در سال‌های ۱۸۰۸ و ۱۸۰۹ الگوی خود قرار می‌دهد؟ نظامی کاملاً متضاد با دهقانان روسیه که کل حیات آن تحت‌ فرمان مجامع روستایی قرار دارد و هیچ تصوری از مالکیت زراعی فردی ندارند و آن مجامع را مالک زمینی می‌دانند که بر آن زندگی می‌کنند.[۲۸]

مارکس اشاره می‌کند که «از ۱۸۴۲ به بعد شورش سرف‌ها علیه مالکان و مباشران‌شان همه‌گیر شده» و در جریان جنگ کریمه این «شورش‌ها به نحو چشمگیری افزایش یافته است».[۲۹] این نخستین ارجاع وی به شورش دهقانان روسی در دهه‌ی ۱۸۴۰ و اواسط دهه‌ی ۱۸۵۰ است، چرا که در متن‌هایی مانند تاریخ دیپلماسی پنهان اشاره‌ای به آن‌ها نمی‌کند. در عوض، در آن زمان گمان می‌کرد که روسیه در مقابل کشمکش طبقاتی مصون است. از آن مهم‌تر، این فراز شامل نخستین اشاره‌ی او به میر به عنوان محل مقاومت انقلابی ممکن است، و نه تکیه‌گاه استبداد روسیه.

مارکس می‌نویسد تزار «یقیناً» بین فشارهای وارد از دهقانان و مالکان «نوسان می‌کند.» اما با توجه به «توقعات سرف‌ها که تا بالاترین درجه برانگیخته شده‌اند»، احتمال بیشتر این است که آن‌ها به پا خیزند. با مقایسه‌ با رادیکال‌ترین مرحله‌ی انقلاب فرانسه می‌نویسد که اگر سرف‌ها به صورت عظیم به پا خیزند، «روسیه‌ی ۱۷۹۳ در دسترس خواهد بود؛ حکومت وحشت این سرف‌های نیمه‌آسیایی در تاریخ بی‌سابقه است؛ اما دومین نقطه‌عطف در تاریخ روسیه خواهد بود و نهایتاً تمدن واقعی و عام را جایگزین آن تمدن قلابی و نمایشی می‌کند که پتر کبیر باب کرد». به این ترتیب، روسیه از طریق انقلاب، که اکنون یک امکان واقعی شمرده می‌شود، نهایتاً توسعه خواهد یافت و «متمدن» خواهد شد، امری که به نظر مارکس با گرایش مدرنیزه‌کردن اقتدارگرایانه‌ی پتر کبیر ممکن نشد.[۳۰]

مارکس یک سال بعد در نامه‌ای به انگلس در ۱۹ دسامبر ۱۸۵۹ این موضوع را مطرح می‌کند که ناآرامی در روسیه قدرت جدیدی را که توسط تزارها از سال ۱۸۴۸ کسب شده بی‌اثر کرده و می‌نویسد که جنبش انقلابی در روسیه بهتر از هر جای دیگری در اروپا پیشرفت می‌کند. به این ترتیب، موفقیت‌های خارق‌العاده‌ی دیپلماسی روسیه در پانزده سال گذشته، به ویژه پس از ۱۸۴۹، صرفاً بی‌اثر نشده است. انقلاب بعدی که فرا برسد، روسیه ناچار خواهد شد که به آن بپیوندد.[۳۱]

 

جنبش رهایی ملی لهستان

تاریخ لهستان تاریخ تجزیه‌ی امپراتوری لهستان است. تاریخ قدرت‌گیری یک ملت و سپس شکست‌ها و تجزیه‌‌های پیاپی تا آن‌جا که به مدت بیش از یک قرن از هویت ملی برخوردار نبود. تاریخ لهستان تاریخ کشوری است که نتوانست حکومتی استبدادی را در منطقه ایجاد کند و سرانجام ناپدید شد. در این کشور سلطنت خاندانی به نام پیاست در سده‌ی چهاردهم به اوج سیاسی و فرهنگی خود رسید و با مرگ حاکم آن منقرض شد. از اتحاد لهستان کوچک و پیشرفته با لیتوانی قبیله‌ای در کنار بالتیک امپراتوری لهستانی ـ لیتوانیایی ایجاد ‌شد که بین سده‌های چهاردهم تا شانزدهم میلادی به اوج اقتدار خود رسید. این امپراتوری توانست در مقابل قدرت‌های برتر آن زمان مثل شوالیه‌های تویتونیک، روس‌ها و ترک‌های عثمانی به موفقیت‌های چشمگیری برسد. در خود لهستان در اواخر قرن پانزدهم شاهد صعود جایگاه سیاسی و اجتماعی اشراف به زیان سلطنت و دهقانان هستیم. دادن امتیازهای مکرر از جانب شاهان به اشراف، ایحاد مجلسی ملی در ۱۴۹۲، سرف‌سازی حقوقی دهقانان لهستان در سده‌ی شانزدهم به رونق اشراف لهستانی انجامید. با این‌که در سده‌ی شانزدهم لهستان بزرگ‌ترین و ثروتمندترین قدرت در شرق شمرده می‌شد، دولت سلطنتی متمرکز و ماشین نظامی بزرگی نداشت. از طرف دیگر به علت قدرت اشراف و عدم تحمل فشارهای بزرگ جمعیتی و اقتصادی، کم‌تر از هر کشوری آسیب دیده بود. ویژگی‌های جغرافیایی لهستان سبب دوری آن از صحنه‌های مهم درگیری بین‌المللی در سده‌ی هفدهم شد و درست در زمانی که حکومت‌های استبدادی در همه جای کشورهای اروپا در حال پیشرفت بودند، قدرت سلطنت لهستان کاهش می‌یافت. علاوه بر این در نبود ناوگان دریایی و عدم کنترل سواحل بالتیک به یک قدرت دریایی تبدیل نشد. روسیه‌ی تزاری در سال ۱۷۶۷ به لهستان حمله کرد و نخستین تجزیه و تقسیم لهستان در سال ۱۷۷۲ رخ داد که طی آن ۳۰ درصد قلمرو و ۳۵ درصد جمعیت خود را از دست داد. در ۱۷۹۲ سربازان کاترین دوم روسیه برای دفاع از اشراف لیتوانی به لهستان حمله کردند و دومین تجزیه‌ی آن کشور رخ داد. این بار سه‌پنجم از قلمرو باقی ماند و جمعیت آن چهار میلیون نفر کاهش یافت و سرانجام در ۱۷۹۵ حمله روسیه‌ی به لهستان برای سرکوب قیام ملاکان و توده‌ی مردم به نقض استقلال کامل لهستان انجامید.[۳۲]

با وجود عدم استقلال ملی و اشغال لهستان برای یک سده، مبارزه‌ی مردم آن کشور جزیی از آرمان همه‌ی مبارزان دموکرات‌ و سوسیالیست‌ شمرده می‌شد. دفاع از مبارزه‌ی مردم لهستان برای احیای استقلال ملی رکن اصلی مبارزات دموکرات‌ها در سراسر قرن نوزدهم بود. در واقع حمایت از لهستان مانند مخالفت با روسیه برای مارکس و نسل او ملاک تعیین‌کننده‌ای بود که آرمان دموکراتیک و انقلابی را از مخالفان محافظه‌کار جدا می‌کرد. از این لحاظ شاید بتوان آرمان لهستان را همتای سده‌ی نوزدهمی آرمان و مبارزات نیم قرن اخیر فلسطین دانست. مارکس خود به‌صراحت معتقد بود که قوت و کارایی همه‌ی انقلاب‌های پس از انقلاب کبیر فرانسه در ۱۷۸۹ را باید برحسب نظرشان نسبت به لهستان سنجید و جالب است که لهستان را دما‌سنج خارجی آن‌ها می‌دانست.[۳۳] و نکته‌ی دیگر، حتی در زمان مارکس تقریباً اکثر کارها و فعالیت‌های شخص او را به پای دفاع از جنبش لهستان می‌گذاشتند. این مسئله از آن جهت اهمیت پیدا می‌کند که جنبش استقلال‌طلبی لهستان هیچ مایه‌ای از عناصر طبقاتی و به اصطلاح تضاد کار و سرمایه را با خود حمل نمی‌کرد، به‌ویژه این‌که لهستان در آن زمان کشاورزی بود. این دفاع پرشور مارکس از لهستان دست کم در زمان بین‌الملل دوم به دلیل مخالفت آشکار رزا لوکزامبورگ با استقلال لهستان[۳۴] و موضع نه چندان قوی کائوتسکی به عنوان مرشد بین‌الملل دوم تا حدی از دیده پنهان ماند تا این‌که لنین با بررسی رابطه‌ی دیالکتیکی انترناسیونالیسم پرولتری و حق خودمختاری ملت‌ها از لحاظ نظری دوباره به موضع مارکس برگشت. «اما بار دیگر در زمان استالین پس از توافق معروف ۱۹۳۹ـ۱۹۴۱ یعنی پیمان ربین‌تروپ ـ مولوتف که بنا به آن لهستان را با هیتلر تقسیم کرده بود هر نوع مطلبی درباره‌ی ناسیونالیسم لهستانی برچسب ضدانقلابی می‌خورد و بسیاری از نوشته‌های مارکس درباره‌ی لهستان از ویراست‌های رسمی مجموعه‌ آثارش حذف گردید.»[۳۵]

Attack_of_Polish_Krakusi_on_Russians_in_Proszowice_1846

مردم لهستان در سال‌های ۱۷۹۴، ۱۸۳۰، ۱۸۴۶ دست به قیام زده بودند و هر بار همسایگان قدرتمندش یعنی روسیه، پروس و اتریش آن را سرکوب می‌کردند. هر سال نیز مراسمی به یاد این شورش‌ها برگزار می‌شد و از طیف‌های سیاسی گوناگون در آن شرکت می‌کردند. در واقع این گردهمایی‌ها به محلی برای تجمع انواع و اقسام دموکرات‌ها تبدیل شده بود. مارکس در بیشتر این گردهمایی‌ها که عمدتاً در لندن برگزار می‌شد از جمله سخنرانان بود. ما تغییرات مواضع مارکس نسبت به لهستان را از طریق این سخنرانی‌ها دنبال می‌کنیم. نخستین اظهارنظر مهم مارکس درباره‌ی لهستان در نوامبر ۱۸۴۷ در سالگرد شورش ۱۸۳۰ لهستانی‌ها ایراد گردید. مارکس با زبانی نزدیک به زبان مانیفست معتقد بود که چون لهستان بخشی از نظام سرمایه‌داری جهانی محسوب می‌شود و چون در انگلستان تضاد پرولتاریا و بورژوازی بیش از هر تضادی رشد کرده، پیروزی پرولترهای انگلستان برای پیروزی همه‌ی ملت‌ها تعیین‌کننده است. یعنی بدون این پیروزی رهایی لهستان ناممکن است.[۳۶]

در ۱۸۴۸ مانیفست انتشار یافت و لهستان تنها جنبش ملی خاصی است که مارکس به آن اشاره و اعلام می‌کند که «کمونیست‌ها در لهستان از حزبی حمایت می‌کنند که انقلاب زراعی را شرط اساسی رهایی ملی می‌داند، یعنی همان حزبی که در سال ۱۸۴۶ قیام کراکف را برپا کرد.»[۳۷] شورش کراکف در مبارزات ملی لهستان ویژگی‌های بسیار تعیین‌کننده‌ای داشت که بعداً به آن اشاره می‌کنم. در این‌جا مارکس ضمن نقد ناسیونالیسم محافظه‌کارانه یا متکی بر مالکان و حمایت از «انقلاب زراعی» کاملاً روشن از شورش ملی لهستان در ۱۸۴۶ دفاع می‌کند. در همان سال ۱۸۴۸ در سخنرانی به مناسبت شورش کراکف ویژگی آن را در این می‌داند که نشان داد لهستانی دموکراتیک بدون انقلاب زراعی که دهقان وابسته را به مالک مدرن تبدیل می‌کند غیرممکن است. به بیان دیگر رادیکالیسم این شورش بیانگر درآمیختن آزادی دهقانان، اصلاحات ارضی و رهایی یهودیان با مسئله‌ی ملی بود. این جمع‌بندی مارکس از شورش ۱۸۴۶ لهستان در مقابل نظر او و انگلس درباره‌ی شورش ۱۸۳۰ قرار می‌گیرد که آن را انقلابی محافظه‌کارانه می‌دانستند که طی آن اشراف به‌شدت با طرح شعار رهایی یهودیان و دهقانان و بازسازی لهستان براساس دموکراسی و برابری مخالفت کردند.[۳۸]

انگلس مجموعه مقالاتی را درباره‌ی لهستان در همان سال ۱۸۴۸ چاپ کرد که در آن نشان می‌داد استقلال لهستان از سرنگونی اشراف و اصلاحات ارضی جدایی‌ناپذیر است. به قول او اعتبار ملت لهستان این بود که بین تمامی همسایگان کشاورز نخستین ملتی است که این موضوع را علنی کرد. به عبارت دیگر از همان سال ۱۷۹۱ که آخرین مراحل تجزیه‌ی لهستان انجام می‌شد، مبارزه برای استقلال آن از مبارزه برای دموکراسی زراعی علیه استبداد فئودالی جدا نبود.

پس از شکست انقلاب‌های ۱۸۴۸ و حاکم‌شدن جوّ محافظه‌کاری در دهه‌ی ۱۸۵۰ بر اروپا، مارکس کم‌تر به مسائل لهستان اهمیت می‌داد. فضای مقالاتی که در این دوره نوشته شده به‌خوبی روحیه‌ی توطئه‌چین مقامات انگلیسی و روسی را برای بهره‌برداری از احساسات ملی مردم لهستان نشان می‌دهد. در گردهمایی‌های مختلفی که در این سال‌ها به حمایت از لهستان برگزار می‌شد متحدان رسمی دولت انگلستان و گروه‌های دموکرات و چپ‌گرا در جدالی دایمی به‌سر می‌بردند. موضوع همیشگی همانا سوءاستفاده‌ی مقامات روسوفیل انگلیسی به‌ویژه نخست‌وزیر آن پالمرستون از موضوع لهستان و نیز مخالفان شدید روسیه بود.

مارکس دوباره زمانی به بررسی لهستان پرداخت که ناآرامی توده‌ای در ۱۸۶۳ در ورشو آغاز شد که به‌شدت توسط روسیه سرکوب گردید. این ناآرامی‌ها در ۱۸۶۳ به قیامی تمام‌عیار در لهستان تبدیل گردید چنانکه ارتش پروس نیز به کمک روسیه برای سرکوب مردم لهستان شتافت. مارکس گمان می‌کرد که دوران انقلاب در اروپا آغاز شده است.[۳۹] در ارتباط با این موضوع بیانیه‌ای را به نام انجمن کارگران تبعیدی آلمانی نوشت و طبقه‌ی کارگر آلمان را دعوت کرد تا علیه دخالت پروس و سرکوب لهستان دست به مخالفت بزند. در این بیانیه مارکس طبقه‌ی کارگر آلمان را با طبقه‌ی کارگر انگلستان مقایسه کرد که اقدامات طبقه‌ی‌ حاکم را برای کمک به برده‌داران آمریکایی عقیم گذاشته بود و با لحنی تند آنان را مورد نقد قرار داد که انفعال و سکوت‌شان در برابر این حمله موجب می‌شود جهانیان آن‌ها را همدست طبقه حاکم بدانند.[۴۰]

پس از سرکوب شورش فوق مارکس در نامه‌ای به انگلس این قیام را یک نقطه‌عطف تاریخی می‌داند و اعلام می‌کند که شورش لهستان و انضمام قفقاز دو رخداد بسیار مهم بوده‌اند که از ۱۸۱۵ در اروپا رخ داده است. فکر می‌کنم برای کسانی که معتقد هستند مارکس تمامی سیاست‌ها را به مسائل طبقاتی و اقتصادی تقلیل می‌داد شگفت‌انگیز باشد که دو مسئله‌ی ملی در دورنمای مارکس از سیاست‌های اروپایی اهمیت محوری یافته بود.

شکست شورش ۱۸۶۳ لهستان با خود چرخش مهمی را در صحنه‌ی سیاسی به همراه داشت. دولت بناپارتیستی فرانسه که ادعای حمایت از لهستان داشت اجازه‌ی برگزاری گردهمایی عمومی را برای بزرگداشت این شورش در فرانسه داد. برخی از این گردهمایی‌ها را کارگران سازمان داده بودند و اجازه داشتند با کارگران انگلیسی هم‌نظر خود تماس بگیرند؛ کارگران انگلیسی نیز گردهمایی‌های بزرگ‌تری را در حمایت از لهستان برگزار می‌کردند. در ژوییه‌ی ۱۸۶۳، یک هیئت بین‌المللی از کارگران فرانسوی اجازه یافت برای برگزاری گردهمایی مشترک درباره‌ی لهستان به لندن برود. در همین روزها، رهبران اتحادیه‌های کارگری لندن تصمیم گرفتند پیوندهای نزدیک‌تری با کارگران قاره‌ی اروپا برقرار کنند. پیامد نهایی تأسیس انجمن بین‌المللی مردان کارگر یا بین‌الملل اول در سپتامبر ۱۸۶۴ بود که در آن کارگران و روشنفکران طرفدار آرمان لهستان، از جمله مارکس، نقش‌های برجسته‌ای ایفا کردند.

در «خطابیه‌ی افتتاحیه»‌ی بین‌الملل مارکس در نوامبر ۱۸۶۴، که در واقع به برنامه‌ی آن بدل شد، کانون اصلی سرمایه و کار است. با این همه، مارکس به نحو چشمگیری در آغاز و پایان خطابیه به ایرلند اشاره می‌کند و همچنین رئوس یک سیاست خارجی را برای طبقه‌ی کارگر ترسیم می‌کند که در آن به‌طور مشخص جنگ داخلی آمریکا، لهستان، روسیه و قفقاز را موردتوجه قرار می‌دهد.

با تشکیل بین‌الملل مسئله‌ی لهستان به موضوع بسیار مهمی در آن تبدیل شد. یکی از روشنفکران برجسته‌ی انگلیسی به نام فاکس پیش‌نویسی را در حمایت از لهستان ارائه کرد که در حمایت فرانسه از آن کشور مبالغه کرده بود. مارکس یادداشت‌هایی را تهیه کرد و در متنی طولانی جزییات سیاست فرانسه را از گذشته درباره‌ی روسیه و لهستان دنبال کرد. در این تاریخچه‌ی طولانی که جای آن نیست به‌طور کامل در این‌جا مورد بررسی قرار گیرد مارکس سیاست فرانسه را از سده‌ی هجدهم به بعد بررسی کرد. نشان داد اگر قیام ۱۷۹۴ لهستان نبود پروس و اتریش با تمام قوا به ژاکوبن‌های فرانسوی حمله می‌کردند و در واقع خون مردم لهستان موجب نجات انقلاب فرانسه شد اما ناپلئون به جای کمک به مردم لهستان از آنان برای منافع خود استفاده کرد. در سراسر این مقاله همه جا خیانت چشمگیر فرانسوی‌ها دست در دست روسیه، پروس و اتریش دیده می‌شود: در سه دوره‌ی تعیین‌کننده یعنی انقلاب فرانسه در ۱۷۸۹ـ۱۷۹۴، عصر ناپلئون و انقلاب ۱۸۳۰، ژاکوبن‌ها، ناپلئون، لویی‌فیلیپ همه به رغم کمک گرفتن از لهستان، سربزنگاه به آن خیانت کردند. در این جزوه مارکس موضعی می‌گیرد که عکس موضع سال‌های ۱۸۴۸ اوست یعنی در حالی که در گذشته آزادی لهستان را پیامد انقلاب پرولتری می‌دانست، از آن به بعد آن را شرط رشد و توسعه‌ی جنبش انقلابی به‌ویژه در آلمان می‌داند. علت این‌که مارکس به چنین شکل حادی به مسئله‌ی فرانسه و رابطه‌اش با لهستان پرداخت دو چیز بود: یکم توهم‌زدایی از چپ بین‌الملل و اعلام این‌که فرانسه کشوری انقلابی نیست؛ دوم، مارکس نشان داد که انقلابیون فرانسوی با عدم حمایت از مبارزه‌ی کشوری ضعیف‌تر از لحاظ نظامی و تحت ستم خودشان دچار مشکلات و کاستی‌های معینی در داخل کشور شدند، و در یک کلام تا زمانی که مبارزات دموکراتیک و طبقاتی نتواند با مبارزه‌ی ملت‌های تحت‌ستم گره بخورد هر دو ملت قادر نیستند به تمامی اهداف خود برسند و شکست خواهند خورد. در مقالات بعدی خواهیم دید که مارکس نکته‌ی مشابهی را درباره‌ی کارگران سفید در ایالات متحد و مبارزه‌ی سیاهان و نیز کارگران انگلیسی و مبارزه‌ی مردم ایرلند خواهد گفت.

براساس آنچه گفته شد به نظر می‌رسد که مخالفتی با دفاع از آرمان لهستان وجود نداشت اما درون بین‌الملل و در میان برخی از فرانسوی‌‌زبان‌های طرفدار پرودون این نظر وجود داشت که کارگران نباید خود را در موضوعات سیاسی درگیر کنند و تنها باید به موضوعات اقتصادی و اجتماعی بچسبند. آن‌ها با حمایت ویژه از لهستان مخالف بودند و گرایش داشتند تنها به موضوعات کارگری بپردازند. چنانکه ریازانف اشاره می‌کند، مخالفان پردونیست مارکس «با پرداختن به مسئله‌ی استقلال لهستان مخالف بودند زیرا آن ‌را موضوعی کاملاً سیاسی می‌دانستند.» این جدال بر سر لهستان به بزرگ‌ترین بحث مارکس با طرفداران پرودون در دوران حیات بین‌الملل اول تبدیل شد که پاسخ اصلی به آن را انگلس داد. انگلس در مقاله‌ای در دفاع از موضع بین‌الملل با دنبال‌کردن تاریخ مسئله‌ی لهستان در جنبش طبقه‌ی کارگر اروپا بحث خود را پیش می‌برد و می‌گوید:

هر گاه کارگران در جنبش‌های سیاسی نقش خود را ایفا می‌کنند، از همان آغاز سیاست خارجی‌شان را در چند کلمه بیان می‌کنند: “احیای لهستان”. همین امر در مورد جنبش چارتیستی تا زمانی که وجود داشت صدق می‌کرد و هم در مورد کارگران فرانسوی پیش از ۱۸۴۸ و هم در آن سال به یادماندنی که کارگران در ۱۵ مه به سمت مجلس ملی راه‌پیمایی کردند و فریاد سر دادند «زنده‌باد لهستان!» و هم در مورد آلمان صادق است که در ۱۸۴۸ و ۱۸۴۹، ارگان‌های طبقه‌ی کارگر خواهان جنگ با روسیه و احیای لهستان شدند. و هنوز هم این امر صادق است.[۴۱]

پس از ۱۸۶۷ مارکس و انگلس به‌ندرت در مورد لهستان صحبت می‌کردند اما رهایی ملی لهستان را در مرکز سیاست ‌های انقلابی قرار دادند و در یک سخنرانی در ۱۸۷۵ نکته‌ی بسیار جدیدی را مطرح کردند ناظر بر این‌که لهستان در شورش سال ۱۸۴۸ کراکف نخستین کشور اروپایی بود که پرچم انقلاب اجتماعی را برافراشت و این موضع تصادفی نبود چرا که در ۱۸۸۰ نیز قیام ۱۸۴۶ لهستان را همراه با جنبش چارتیستی پیش‌قراول انقلاب اجتماعی دانستند. چرخش سال ۱۸۸۰ به احتمال زیاد با واپسین نوشته‌های مارکس درباره‌ی روسیه و امکان وقوع انقلاب اجتماعی در روسیه به‌عنوان نقطه‌ی آغاز دگرگونی گسترده‌تر در اروپا مربوط است که در مقالات بعدی مورد بررسی قرار می‌گیرد.


[۱] . تبارهای دولت استبدادی، پری آندرسون، ترجمه‌ی حسن مرتضوی، نشر ثالث، تهران ۱۳۹۰، ص. ۲۷۹

[۲] . همان منبع، ص. ۲۸۰

[۳] . همان منبع، ص. ۲۸۰

[۴] . همان منبع، ص. ۳۰۸

[۵] . همان منبع، ص. ۳۱۱

[۶] . همان منبع. ص. ۳۲۲

[۷] . همان منبع، ص. ۴۸۰

[۸] . همان منبع، ص. ۴۸۷ـ۴۸۹

[۹] . همان منبع، صص. ۴۸۷ـ۴۹۸

[۱۰] . همان منبع، صص. ۴۹۶ـ۴۹۸

[۱۱] . بخشی از این مقاله در کتابی تحت عنوان دیباچه‌ای بر تاریخ روسیه، کارل مارکس، با ترجمه‌ی هوشنگ صادقی، نشر اختران، تهران ۱۳۸۴ به فارسی برگردانده شده است.

[۱۲] . قومیت و جوامع غیرغربی، کوین آندرسن، با ترجمه‌ی حسن مرتضوی، نشر ژرف، تهران ۱۳۹۰، ص. ۹۲

[۱۳] . همان منبع، ص. ۹۳

[۱۴] . دیباچه‌ای بر تاریخ روسیه، ص. ۳۳ (با اندکی تغییرات).

[۱۵] . همان‌ منبع، ص. ۴۷

[۱۶] . همان منبع، ص. ۴۹

[۱۷] . همان منبع، ص. ۵۲

[۱۸] . همان منبع، ص. ۵۲

[۱۹] . متفکران روس، آیزایا برلین، ترجمه‌ی نجف دریابندری، انتشارات خوارزمی، تهران ۱۳۶۱، ص.۱۷

[۲۰] . همان منبع، ص. ۱۸

[۲۱] . همان منبع، ص. ۲۰

[۲۲] . همان‌جا

[۲۳] . همان‌منبع، ص. ۳۴

[۲۴] . مجموعه آثار کارل مارکس و فریدریش انگلس، جلد ۱۲، ص. ۱۷

[۲۵] . مجموعه آثار کارل مارکس و فریدریش انگلس، جلد ۴۰، ص. ۳۱۰

[۲۶] . مجموعه آثار کارل مارکس و فریدریش انگلس، جلد ۱۵، ص. ۵۶۸

[۲۷] . قومیت و جوامع غیرغربی، ص. ۱۰۳

[۲۸] . مجموعه آثار کارل مارکس و فریدریش انگلس، جلد ۱۶، ص. ۱۴۷

[۲۹] . همان‌جا

[۳۰] . همان‌جا

[۳۱] . مجموعه آثار کارل مارکس و فریدریش انگلس، جلد ۴۰، ص. ۵۵۲

[۳۲] . تبارهای دولت استبدادی، صص. ۴۰۲ـ ۴۳۰

[۳۳] . مجموعه آثار کارل مارکس و فریدریش انگلس، جلد ۴۰ ص. ۸۵

[۳۴] . برای بررسی نظرات رزا لوکزامبورگ ر. ک. به کتاب درباره‌ی تغییر جهان، میشل لووی، ترجمه‌ی حسن مرتضوی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، تهران ۱۳۷۶، صص. ۱۰۱ـ۱۰۷

[۳۵] . قومیت و جوامع غیرغربی، ص. ۱۰۷

[۳۶] . همان منبع، ص. ۱۰۸

[۳۷] . مانیفست پس از ۱۵۰ سال، لئو پانیچ و کالین لیز، با ترجمه‌ی حسن مرتضوی، انتشارات آگاه، تهران (۱۳۸۰) ۱۳۸۶، ص. ۳۱۶

[۳۸] . قومیت و جوامع غیرغربی، ص. ۱۱۰

[۳۹] . همان منبع، ص. ۱۱۸

[۴۰] . مجموعه آثار کارل مارکس و فریدریش انگلس، جلد ۱۹ ص. ۲۹۷

[۴۱] . مجموعه آثار کارل مارکس و فریدریش انگلس، جلد ۲۰ ص. ۱۵۲

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *