در پی انتشار مقالهی “دولت جهانی سرمایهداری رفاه؟!” نوشتهی فروغ اسدپور، کمال اطهاری به انتقادهای نویسنده در یکی از پینویسهای مقاله، پاسخ مفصلی ارائه کرده است. آن چه میخوانید متن کامل پاسخ اوست.
فروغ اسدپور را گویا دست خسته به فرمان نبوده و در حاشیه (پانوشت) مقاله «دولت جهانی سرمایهداری رفاه؟!» در سایت نقد اقتصاد سیاسی، با اتکا به شناخت منطق سرمایه یا نظریهی سرمایهداری ناب، تفکر مرا سادهانگار، جبرگرا و . . . و مصداق بارز جناح راست سوسیال دموکراسی دانسته است. ضمن تحسین وی برای توانایی گنجاندن این همه حکم و نسبت در یک پانوشت، در حد تحشیه به این حاشیه میپردازم. نه در اساس برای پاسخگویی، بلکه برای این که تداوم چنین بحثی را برای شناخت و برپایی بدیل نظام سرمایهداری و رهایی اقتصاد و جامعه، و درنتیجه انسان را، از قانون سرمایه (مفهوم عینی و علمیِ قانون به جای مفهوم انتزاعی و فلسفیِ منطق) لازم میدانم. بهخصوص که یکی از دلایل نشر این مقاله، اصرار من به تحریریهی نقد اقتصاد سیاسی برای گشایش چنین مباحثی بوده است. در واقع چون گذشته، برای من این پاسخگویی تعهدی است برای نوشتههای اثباتی و مستقلِ آینده. در این متن، حروف کژ نقل قول از فروغ اسدپور است.
۱. در متن مقاله، اسدپور استدلالی میآورد که آن را مبنای صدور احکام خود دربارهی من در پانوشت می کند. ازینرو باید به آن پرداخت: برجسته کردن ذات سرمایه و سازوکارهای آن و نیز هشدار جدی برای پرهیز از بلعیده شدن تاریخ در این منطق و یا دست کم گرفتن آن، از دستاوردهای بازگشت دوباره به مارکس است که هستیشناسی سرمایه را به شکلی عریان در مرکز توجه ما قرار میدهد تا از هرگونه توهم دوباره نسبت به توانایی «هدایت و کنترل» منطق سرمایه (این بار در سطح جهانی) جلوگیری شود. (پررنگیِ حروف از من است).
این گزاره خود را موجه مینمایاند، اما بگذارید به قول خود دوستان حجاب آن را پاره کنیم. اسدپور پیش ازین در مقالهی سرمایهداری ناب یا ماتریکس (در سایت نقد اقتصاد سیاسی) کوشیده بود که با رجوع به آرای اونو- سکین-آلبریتون نقاط برجستهی نظریهی آنها را برای ما بازگو کند: در سرمایهداری ناب تبعیت کار و فرایند تولید از یک نظام درهم تنیدهی بازارهای خود تنظیمگر را شاهدیم، یعنی هیچ نیروی فرااقتصادی سازمانیافته (دولت، انحصارات، اتحادیههای کارگری و نظایر آن) در سازوکارهای بازار شرکت ندارد. وی در جایی دیگر نیز چنین نقل قول میکند: چون جامعه سرمایهداری ناب از لحاظ تجربی در هیچ کشوری یافت نمیشود، پس آغاز و پایانی هم در معنای تاریخی برآن متصور نیست. و آن چه که در این همه انتزاع و گریز از تاریخ، مورد پسند و قبول اسدپور افتاده، این است: اما قوت رویکرد اونو-سکین-آلبریتون و روش سه مرحلهای آنها این است که رویکرد فلسفی-هستیشناختی به اقتصاد سیاسی سرمایه اتخاذ میکنند تا پیآمدهای شئیشدگی کامل روابط اجتماعی را بهویژه در نظریهی جامعهی سرمایهداری ناب با نگاهی انتقادی بررسی کنند. (حروف پررنگ از من است). و ملخص کلام این که: از نظر آلبریتون دست آورد بزرگ مارکس درک او از شیئیشدگی است.
آنچه اسدپور برای دفاع از آن شمشیر کشیده است، رویکرد فلسفی- هستیشناختی به اقتصاد سیاسی به جای رویکرد تاریخی مارکس به آن و برتری دادن به انتزاعیات هستیشناسی سرمایه به جای «موجودیت تجربی بالفعل انسانها در هستی جهانی، تاریخیشان»(۱) است. رویکردی که منطق سرمایه را به جای قانون تاریخی آن مینشاند و به اسم چندسطحی کردن تحلیل، جامعه را ازتاریخ تهی کرده و آن را به بازتابی ساده و گریزناپذیر از منطق سرمایه به صورت انواع شئیشدگی تبدیل نموده، دیالکتیک مارکسی را بر سر خود بازایستانده و به هگلی تبدیل کرده است. مارکس در نقد فویرباخ در این باره چنین میگوید: «آنگاه که واقعیت نموده میشود، فلسفه خودبسنده واسطهی وجودی خود را از دست میدهد».(۲) یا در جایی دیگر: «این مفاهیم انتزاعی، جدا از تاریخ واقعی، فینفسه، مطلقا فاقد ارزشاند… هیچگاه همچون فلسفه، نسخه و طرحی کلی برای آرایش ساده وخالص دورانهای تاریخی فراهم نمیکنند.»(۳)
هنر آن سه تن این است که با نابگراییشان به صورت محیرالعقولی نه با پا، بلکه با سر «سه چرخهی» انباشت سرمایه را برانند. یا توانستهاند با نابگرایی فلسفی، اکونومیسم را به فلسفهی هگل پیوند زنند و کاری را که مکتب فرانکفورت با قلب مفهوم شئیشدگیِ مارکس و لوکاچ آغازیده بود، تکمیل کنند. در واقع آنها با نشاندن منطق سرمایه به جای قانون سرمایه مانند هگل میگویند: هرآنچه واقعی، معقول است؛ و هرآنچه معقول، واقعی. اسدپور نیز به پیروی از اکونومیسم انتزاعی آنها و «نومیدی رادیکال» فرانکفورتیها، فراموش میکند که اگر منطق سرمایه (هم چون روح هگلی تاریخ) بر همه چیز حاکم بود، هیچگاه سوسیالیسم توسط مارکس تعریف و جنبشهای سوسیالیستی آغاز نمیشد. البته وجود چنین گرایشی در او عجیب نیست، زیرا به جامعه و تاریخ عنایت چندانی نداشته، بلکه به باز شدن چشم به عمق سرمایهداری ناب، و بهدست آوردنِ باوری عرفانی به برتری خود به مددِ عشق، و جنگیدن پس از عروج فردی، همچون نئو در فیلم ماتریکس، دلبسته است.
۲. اسدپور در پانوشتِ خود با نقل این عبارات از مقاله «از نفی به اثبات آی» من، نقد خود را عنوان مینماید: “حجابی را که واقعیت اجتماعی را پوشانده بود مارکس با نقد اقتصاد سیاسی بخصوص در سرمایه نزدیک به صد وپنجاه سال پیش از هم درید و اکنون نیز همراه با بحران جهانی سرمایهداری شبح «تفسیر» قدرتمند وی بر سر این نظام میچرخد. اما هنوز این نظام «تغییر» نکرده است. آیا بهراستی بقای سرمایهداری ازینرو است که مردم میپندارند «مناسبات بورژوایی به مثابه قوانین طبیعی منسوخ نشدنیِ یک جامعهی انتزاعی»است؟”
این نقد که بهتدریج به حمله تبدیل میشود، چنین آغاز شده است: به نظر میرسد منظورش این باشد که دیگر نیازی به تفسیر جهان نیست وتنها کار باقی مانده تغییر آن است. این رویکرد تفسیر جهان و عمل اجتماعی برآن را به شکلی مکانیکی از یکدیگر جدا میکند و جایگاه شناخت را دستکم میگیرد. در ضمن سادهانگارانه است، زیرا ظاهرا نمیداند که شناخت ناکافی از واقعیت سرمایه و دولت به عنوان دو سازوکار اصلی بازتولید جامعه سرمایهداری دو جنبش بدیلساز در قرن بیستم (سوسیالیسم در خاور و سوسیال دموکراتیسم در باختر) را به هلاکت رساند. (حروف پررنگ از من)
در مقابل این آتشبار، ابتدا عبارتی از متن «درباره ما» را میآورم که کارپایه تارنمای نقد اقتصاد سیاسی است: مرادمان از نقد، نه سنجش دیدگاهها و جایگزینی نظریههای اقتصادی و اجتماعی بدتر با نظریههای بهتر، بلکه زدودن خرافههایی است که درقالب علوم اجتماعی وخصوصا در جامهی «علم اقتصاد» ترویج شده است. در پی آنیم حجابی را پاره کنیم که واقعیت اجتماعی را میپوشاند. (حروف پررنگ ازمن). پیش از عباراتی که وی نقل قول کرده است، در نقد این رویکرد نوشته بودم:” چطور ممکن است هدف از انتشار نشریهای با عنوان «نقد»، که فروتنانه به «تغییر جهان با تفسیر آن» نیز بسنده کرده، حداقل سنجش عیار دیدگاهها و دستیابی به تفسیرهای پرعیارتر ازجهان نباشد؟” یعنی خواستار تفسیرهای پرعیارتر از جهان به صورت سنجش دیدگاهها ونظریههای جایگزین شده بودم. بلافاصله پس از عبارات نقل شده نیز چنین گفته بودم: “یعنی کافی است سرمایهداری را نفی کنیم تا مقبولیتش را از دست بدهد؟ در حالی که در دههی ۱۹۷۰ میلادی نزدیک به نیمی از مردم جهان در کشورهایی زندگی میکردند که با هدف منسوخ کردن چنین مناسباتی تاسیس شده بودند و در بقیهی کشورها نیز مردم بسیاری چشم به راه آن بودند. در واقع تجربهی بشر نشان میدهد که «تفسیر» نادرست از اقتصاد سیاسی (به معنای امروزی آن) بسیار زیانبارتر از پردهنشینی «عجوزه» سرمایهداری است… یعنی نفی سرمایهداری به هیچ وجه خودبهخود به اثبات سوسیالیسم نمیانجامد، و این «خرافه» نیست که واقعیت را پوشانده، بلکه نبود نظریههای جایگزین شایسته باعث گردن گذاشتن مردم به این تقدیر نابکار شده است.“
ازین عبارات روشن است که من خواستار پرداختن به تفسیر درست از اقتصاد سیاسی و نظریههای شایستهی جایگزین (بدیل) در تارنمای نقد اقتصاد سیاسی هستم، که «درباره ما» آن دوری جسته بود. همان طور که در ادامه گفته بودم: “بدون شک پرداختن به اقتصاد سیاسی سوسیالیسم وظیفهای مبرم برای هر معتقد به و نشرکننده اقتصاد سیاسی مارکسی است. نمیتوان به اقتصاد سوسیالیستی چنان برخورد کرد که «نه خانی آمده و نه خانی رفته» است…” اگر این نوشتهها معنای دعوت به عمل اجتماعی مکانیکی میدهد، من یا باید در فارسینویسی خود شک کنم یا صداقت ناقد، که ترجیحم اولی است.
پرواضح است که شناخت سرمایه و دولت به عنوان دو سازوکار اصلی بازتولید سرمایه و به هلاکت رسانندهی سوسیالیسم خاوری و باختری، به هیچوجه برای بدیلسازی کفایت نمیکند. چون این شناختی است از آن چه هست، نه آن چه ضروری است باشد. در نتیجه باید بهطور مستقیم به نظریههای جایگزین یا اقتصاد سیاسی سوسیالیسم پرداخت تا از سادهانگاری به دور باشیم و با “ابداع علم اقتصاد نوین، تکامل تاریخی را ممکن” کنیم. البته کسی که نظریهی برسرایستادهی سرمایهداری ناب را بتواره کرده باشد، چنین توفیقی را نه میتواند بخواهد و نه میتواند بیابد.
۳. اسدپور چنین ادامه میدهد: درضمن جبرگرایی تدریجیانگارانهای که در نوشته اطهاری به چشم میخورد بهنظر من ادامهی همان رویکرد فاجعهبار غالب بر سوسیال دموکراسی است.
در جواب ابتدا این سخن مارکس را میآورم که اول مقاله «ازنفی به اثبات آی» از «سرمایه» نقل نموده بودم: “هنگامی که جامعهای درمسیر قانون طبیعی تکامل خویش افتاده است- هدف غایی ما در این اثر همین است که قانون اقتصادی تکامل اجتماع نوین را کشف کنیم- نمیتواند از مراحل تکامل خود بجهد و نه این که ممکن است بوسیله فرمان این مراحل را زائل سازد. آن چه که میتواند این است که درد زایمان را کوتاهتر و ملایمتر کند.” (۴)(حروف پررنگ از من)
بهنظر من فاجعهبار این است که کسانی برای اثبات رادیکال بودن خود و «راست» نشان دادن دیگران، هم بخواهند از مارکس بجهند و هم در ادامه با فرمانِ سرمایهداری ناب از مراحل تکامل جامعه. دست آخر هم «انقلاب» را با «جهش» از مراحل تاریخی اشتباه بگیرند (سوسیال دموکراسی از اولین چیزی که تبری جست، انقلاب بود). یعنی متوجه نشوند همان اندازه که انقلاب ضروری است جهش ناممکن است، مگر بر بال خیال. تازه اگر هم جهش ممکن باشد، شما که مانند آلیس در سرزمین عجایب نمیدانید به کدام راه باید بروید، چرا حتا پرسوجو را هم دربارهی آن جایز نمیدانید تا راهی برای آن بیابید!؟ در این جهانِ آرزو گمکرده، راه خیال بر کسی نمیخواهم ببندم، اما باید به پردرد و طولانیتر شدن زایمان اجتماعی با این نسخههای تخیلی هشدار جدی دهم.
۴. رویکرد پراکسیسمحور اطهاری که بین عنصر شناخت و تفسیر و عنصر عمل اجتماعی و تغییر نه یک شکاف روشن بلکه شکافی واقعی میاندازد، رازورزی نظام سرمایهداری و جانسختی منطق آن را به درستی درک نکرده است.
برای آن که نشان دهم این خود اسدپور است که با اسطورهای نمودنِ رویکردی نابگرا و فلسفی، در این شکاف درغلتیده و نیز برای به درآمدن از مغاکِ رازورزیهایش، در پاسخ به نقل این دو فراز از «گامی در نقد فلسفه حق هگل» از مارکس اکتفا میکنم:
همانگونه که مردم باستان پیش-تاریخ خودرا در تخیل، در اسطوره، سیر کردند، ما آلمانیها نیز تاریخ آیندهی خود را در اندیشه، در فلسفه، میگذرانیم. ما همعصران فلسفیِ عصر حاضریم، بی آن که هم عصران تاریخی آن باشیم.(۵)
شما میخواهید ما از بذرهای واقعی زندگی آغاز کنیم، اما فراموش میکنید که بذرهای واقعی زندگی ملت آلمان تاکنون فقط در جمجمهها شکوفا شده است. در یک کلام، شما نمیتوانید بدون واقعیت بخشیدن به فلسفه از آن فراگذرید.(۶)
۵. اسدپور احکام نهایی را چنین صادر میکند: از همینرو هم بنا به موضع نظری خود فراخوان جبهه متحد کار و سرمایه میدهد و همچون جناح راست سوسیال دموکراسی بورژوازی صنعتی را متحد طبقه کارگر میداند. در توصیف وجه رازآمیز جامعه سرمایهداری همین بس که اطهاری در مقالهای «طبقه متوسط» ایران را حافظ فرهنگ، خالق ثروت و شایسته مدیریت کشور توصیف کرده است. کاربرد اصطلاح «طبقه متوسط» در این مقیاس و بدون هیچ دشواری نظری و عملی چیزی نیست مگر گردن گذاشتن به افسانههای سرمایهداری.
سخنان اسدپور مصداق ضربالمثل «خثن وخصین دختران معاویهاند» است:
یک، من هیچگاه از جبهه متحد کار و سرمایه سخنی نگفتهام. این قبیل سخنان شایسته رویکردهایی است که جامعه و تاریخ را به مفاهیم انتزاعی و خالص کار و سرمایه تقلیل میدهند. در مقاله «از نفی به اثبات آی» نوشته بودم: “طرح رابطه طبقه کارگر با بورژوازی ملی در چارچوب یک جبهه، عملی اجتماعی (پراکسیس) است و با این فرض صورت میپذیرد که جامعه «نمیتواند از مراحل تکامل خود بجهد و نه این که ممکن است بوسیله فرمان این مراحل را زائل سازد. آن چه که میتواند اینست که درد زایمان را کوتاهتر و ملایمتر کند». تنها با چنین عملی اجتماعی و هدایت مبارزه طبقاتی در جبههای در این چارچوب است (به شیوهی دو تاکتیک سوسیال دموکراتها در انقلاب دموکراتیک) که پدیدههای مجزای مبارزه طبقاتی را میتوان گرد آورد و با شکستن «وجهه علمی» اقتصادِ انتزاعی بورژوایی وابداع علم اقتصاد نوین، تکامل تاریخی را ممکن کرد.”
یعنی: نخست سخن از رابطه طبقه کارگر با بورژوازی ملی است، نه اتحاد کار و سرمایه؛ دوم رابطه این طبقات در چارچوب یک جبهه یعنی ائتلاف مطرح شده است، نه اتحاد؛ سوم این که ابجدخوانان مارکسیسم هم میدانند که ائتلاف طبقه کارگر با بورژوازی ملی در کشورهای تحت سلطهی امپریالیسم در چارچوب انقلاب دموکراتیک، توسط کمینترن مطرح شد و در چین عملی گشت و بهخصوص از مواضع جناح راست سوسیال دموکراسی نبود. لازم به ذکر است موضع رد ائتلاف را در گذشته تروتسکیستهایی چون «رُی» (Roy) داشتند که به عنوان رهبر حزب کمونیست هند حاضر به ائتلاف با گاندی و حزب کنگره هند (نماینده بورژوازی هند به رهبری نهرو) نشد و در نهایت هم به نوعی لیبرالیسم گروید. باید دید اکنون میراثدار وی کدام جریان فکری است.
دو، کاربرد اصطلاح طبقه متوسط در این مقیاس و بدون هیچگونه دشواری نظری و عملی، تقصیر مارکس است که پیش از من به افسانههای سرمایهداری گردن گذاشته بود! مارکسخوانان میدانند که وی در تحلیلهای خود از مبارزات طبقاتی قرن نوزدهم، بارها این اصطلاح را با همین مقیاس بهکار برده است. اماکافی است به این فراز از مارکس در «هیجدهم برومر لوئی بناپارت» دقت کنید: «اما، اگر خود وی [لویی بناپارت] به قدرتی رسیده برای آن است که توانسته است نفوذ سیاسی این طبقه متوسط را درهم بشکند، همچنان که هر روز در هم میشکند. بنابراین، وی [درواقع]، نقش رقیب نیروی سیاسی و ادبی طبقه متوسط را بازی میکند.»
سه، آن چه اسدپور از من دربارهی طبقهی متوسط ایران نقل قول میکند در یک مصاحبه است نه مقاله، که ویرایش مرا نیز ندارد. بهتر بود وی برای توصیف کامل از وجه رازآمیزی جامعهی سرمایهداری به مقالاتی از من که دربارهی طبقهی متوسط و نیز بورژوازی ایران در سایت البرز نوشته بودم رجوع میکرد. با این همه من پای حرف خود هستم: یکم، مصاحبهگر از من درباره نابودی در حال وقوعِ طبقه متوسط ایران میپرسد و من برای اثبات تواناییهای این طبقه برای بقای خود از مدیریت شایستهی افسران دورهی احتیاط (منقضی ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶) در جبهههای جنگ سخن گفتهام،که همه به آن معترفاند، نه شایستگی مطلق این طبقه برای مدیریت کشور. بعد از آن هم مثالهایی چون اسکار گرفتن فرهادی را میزنم. دوم، بیتردید طبقه متوسط ایران حافظ فرهنگ و انباشت ثروت در ایران (به ویژه از وجه سرمایه اجتماعی) بوده و هست. بهراستی فرهنگ در ایران را بورژوازی نگاه داشته و پروریده؟ یا دولت؟ یا طبقه کارگر و دهقانان؟ بهخصوص که میدانیم بنا به قول مارکس و حتا لنین آگاهی طبقاتی از بیرون و در اساس از درون طبقهی متوسط به طبقه کارگر داده میشود. اسدپور، نویسندگان داخلی و خارجی وتحریریهی نقد اقتصاد سیاسی به کدام طبقه تعلق دارند؟ باید به کسانی چون اسدپور که با نوعی «فرافکنی» و نومیدی برسرشاخ بن میبرند و هیچگونه شایستگی را در طبقه متوسط ایران برنمیتابند، نقش این طبقه را در جنبشها و انقلاب ایران، در مقابل نقشی که طبقهی متوسط آلمان وایتالیا در برپایی فاشیسم وفجایع آن داشتند، و نیز رویگردانی چپروانه و فاجعهبارِ جنبش سوسیالیستی را از ائتلافات طبقاتی و سیاسی، بهخصوص با نمایندگان این طبقه، گوشزد کرد.
۶. پایان سخن این که به دلایلی که گفتم هرچند فروغ اسدپور را رادیکال میدانم و میخوانم، مجبورم وی را از روی نوشتههایش نه چپ رادیکال، بلکه از زمرهی نومیدان رادیکال (لقب بنیانگذاران مکتب فرانکفورت) بخوانم. البته در زمانهای که رادیکالیسم در حوزهی اندیشه در اثر سرکوب از یک سو، و غلبهی شئیشدگی در زندگی روزمره از سوی دیگر از چشم افتاده، این خود غنیمت و محترم است. قصد من از نوشتن این تحشیه، گشودن و باز نگاه داشتن باب گفتمانی است که حاصل آن با نشان دادن راه آینده، بر این شیئیشدگی، نومیدی و اکتفا به تفسیر انتزاعی وفلسفی از جهان غلبه کند. امیدوارم چنین شود.
۱۳۹۱.۱۰.۹
مآخذ:
۱- مارکس کارل، لودویگ فویرباخ و ایدئولوژی آلمانی (ترجمه پرویز بابایی)، نشرچشمه، ۱۳۷۹، ص ۳۱۴.
۲- همانجا، ص ۲۹۶.
۳- همانجا.
۴- مارکس کارل، دیباچه چاپ اول سرمایه، در: سرمایه (جلد اول) ترجمه الف. الف (ایرج اسکندری)، بینا، ص ۵۲.
۵- مارکس کارل، گامی در نقد فلسفه حق هگل (ترجمهی مرتضی محیط)، نشر اختران، ۱۳۸۱، ص ۶۰.
۶- همانجا، ص ۶۱.
دیدگاهتان را بنویسید