فهرست موضوعی


مارکس، جنگ داخلی آمریکا و رهایی ایرلند / حسن مرتضوی

نشست بین الملل اول در 28 سپتامبر 1864 در لندن
نشست بین الملل اول در ۲۸ سپتامبر ۱۸۶۴ در لندن

پس از کشف آمریکا در سال ۱۴۹۲ موج مهاجرت‌ اروپایی‌ها به آمریکا آغاز شد، از جمله مهاجران بریتانیایی که در نقاط مختلفی در این قاره سکنی گزیدند. قسمت بزرگی از سرزمین‌های شرقی قاره‌ی آمریکا مستعمره‌‌ی بریتانیا بود و تجار بریتانیایی با استفاده از نیروی کار رایگان بردگان نظام تجاری پرسودی را ایجاد کردند. دولت بریتانیا برای تأمین مخارج جنگ‌های استعماری و رقابت با قدرت‌های دیگر اروپایی مالیات‌های تجارت بین این کشور و مستعمره‌های آمریکایی را افزایش داد. تجار و مستعمره‌نشین‌ها که از پرداخت این مالیات ناراضی بودند علیه حکومت بریتانیا شوریدند. بنابراین، نخستین انقلاب آمریکا از ۱۷۷۵ تا ۱۷۸۳ علیه بریتانیا ادامه یافت و به دنبال آن در ۱۷۸۱ ایالات متحده آمریکا بنیان گذاشته شد. پس از انتخابات ریاست جمهوری در ۱۸۶۰ و پیروزی آبراهام لینکلن یازده ایالت جنوبی معروف به ایالات برده‌دار در اعتراض به این انتخابات از ایالات متحد جدا شدند و کنفدراسیون کشورهای آمریکا را تشکیل دادند. به دنبال این اتفاق جنگی بین ایالات شمالی و جنوبی درگرفت که چهار سال ادامه داشت و حدود یک میلیون نفر کشته داشت.

در ماهیت و ریشه‌های جنگ داخلی آمریکا اختلاف‌های بی‌پایانی میان مورخان وجود دارد. بحث اساساً بر سر ماهیت جامعه‌ی برده‌داری ایالت‌های جنوبی و امکان انطباق با سرمایه‌داری پرتحرک و توسعه‌طلب شمال است. در شمال نظام کار مزدی سرمایه‌داری و در جنوب نظام برده‌داری وجود داشت که مانع توسعه‌ی سرمایه‌‌داری می‌شد. شمال نگرانی چندانی از جنوب نداشت، ناحیه‌ای زراعی که با کشتزارهای بزرگ خود درگیر صنعت‌ هم نبود. همه چیز به نفع شمال بود: زمان، جمعیت، منابع و تولید. جنوب به واقع نیمه‌مستعمره‌ی بریتانیا بود و پنبه‌ی خامش را به آن عرضه می‌کرد. جنوب طرفدار تجارت آزاد بود در حالی که صنعت شمال به تعرفه‌های حمایتی متعهد بود. جنوب می‌کوشید شمال را از اراضی پیرامون سواحل غربی دور و امتیازات آن را خنثی کند. می‌کوشید با ایجاد ناحیه‌ای تجاری متکی بر سواحل جنوبی قبل از دیگران به غرب توسعه یابد. امتیازات جنوب سیاسی بود و پافشاری می‌‌کرد که در سرزمین‌های جدید غربی بردگی رسماً رواج یابد، بر خودمختاری حقوق ایالات در مقابل دولت فدرال پافشاری می‌کرد، و سیاستی توسعه‌طلبانه را پیشه کرد. گسترش رسمی برده‌داری به سرزمین‌ها و ایالت جدید برای جنوب بسیار مهم بود و منازعات شمال و جنوب در دهه‌ی پیش از جنگ داخلی پیرامون این مسئله بود. تنها راه‌حلی که جنوب داشت جدا شدن از اتحاد بود که انتخاب آبراهام لینکن در ریاست جمهوری سال ۱۸۶۰ بهانه را داد.

آتش جنگ داخلی چهار سال زبانه کشید و برحسب تلفات و ویرانی بزرگ‌‌ترین جنگی است که یک کشور پیشرفته در این دوره درگیر بود. نخستین جنگ مدرن ارتش‌های توده‌ای و درگیری تمام عیار بود. بالابودن تلفات و طولانی‌شدن جنگ به این علت بود که لینکلن می‌کوشید کشمکش به جنگ سفیدپوستان محدود شود. جلب رضایت ایالت‌های برده‌دار مرزی به‌اصطلاح میانه‌رو که در اتحادیه باقی بمانند، دغدغه‌ی استراتژیک لینکلن به شمار می‌رفت. نه برده‌ها را آزاد می‌کرد و نه اجازه می‌داد به عنوان سرباز در جنگ شرکت کنند. ایالت‌های شمالی با این‌که از لحاظ نظامی بسیار ضعیف بودند به سبب برتری وسیع نیروی انسانی، ظرفیت تولید و تکنولوژی‌شان پیروز شدند. ۷۰ درصد جمعیت ایالات متحد آمریکا، بیش از ۸۰ درصد مردان در سن نظام وظیفه و بیش از ۹۰ درصد تولید صنعتی را در اختیار داشتند.[۱] پیروزی شمال پیروزی سرمایه‌داری آمریکا و ایالات متحد جدید بود. هر چند برده‌داری لغو شد سیاهپوستان پیروز نشدند. پس از چند سال بازسازی جنوب بار دیگر به کنترل جنوبی‌های نژادپرست درآمد. به گفته‌ی اریک هابسبام «جنوب زراعی، فقیر، عقب‌مانده و زخم‌‌خورده ماند: سفیدپوستان از شکستی که هرگز فراموش نمی‌کردند دلگیر بودند، سیاهپوستان از سلب حقوق و تابعیت بی‌رحمانه‌ای که سفیدها بار دیگر برایشان تحمیل کرده بودند.»[۲] سرمایه‌داری آمریکا پس از جنگ داخلی که احتمالاً رشد آن را کند کرده بود از یک‌سو با سرعت و قدرتی نمایشی توسعه یافت و از سوی دیگر نخستین میوه‌ی جنگ داخلی تهییج برای هشت ساعت کار در روز بود که با سرعت زیاد از اقیانوس اطلس تا اقیانوس آرام را در بر گرفت و به خواست سراسری کارگران تبدیل شد.

نوشته‌های مارکس درباره‌ی جنگ داخلی آمریکا همزمان با مبارزات دموکراتیک جدید و رهایی‌بخش ملی در دهه‌ی ۱۸۶۰ اروپا آغاز می‌شود. مارکس در همین دوره جلد یکم سرمایه را کامل کرد و در ۱۸۶۷ انتشار داد و بخش اعظم پیش‌نویس جلدهای دوم و سوم آن اثر و نیز نظریه‌های ارزش اضافی را به رشته‌ی تحریر درآورد. در این سال‌ها، مارکس همچنین به تأسیس و هدایت انجمن بین‌المللی مردان کارگر، که بعدها به عنوان بین‌الملل اول شناخته شد، کمک کرد.

با وجود این‌که نوشته‌های مارکس در دسترس است اما بحث زیادی درباره‌ی آن نشده هر چند به موضوع مهم تلاقی طبقه و نژاد پرداخته است. همان‌طور که در مقالات قبلی گفتم گاهی این نوشته‌ها را خارج از علایق مارکس یا حتی خارج از مفاهیم آن ارزیابی می‌کنند. برخی از نویسندگان در سنت مارکسیستی با حمایت قاطع مارکس از شمال با وجود این‌که تحت سلطه سرمایه‌ی بزرگ بود مسئله دارند. تعدادی در نوشته‌های جنگ داخلی مارکس مشترکاتی با لیبرالیسم می‌یابند، عده‌ای در این نوشته‌ها دیالکتیک جدیدی را بین طبقه و نژاد می‌یابند، و در دهه‌ی ۱۹۶۰ عده‌ای به آن‌ها به عنوان انحرافی از بنیاد غیرمارکسی حمله‌ور شدند و از «عقب‌نشینی مارکس، انگلس، و بسیاری از مارکسیست‌ها به دامن لیبرالیسم»[۳] در ارتباط با جنگ داخلی گله می‌کردند. به نظر آنان «نفرت سوزان مارکس از بردگی و تعهدش به آرمان اتحادیه در قضاوتش دخالت کرد».[۴] در واقع نوشته‌های جنگ‌ داخلی با مفاهیم تقلیل‌گرایانه‌ی اینان از مارکسیسم منطبق نبود و از این‌رو مارکسیستی نبودند. این ویژگی را ما تقریباً در بسیاری از آثار مارکس و برخورد «مارکسیست‌ها» شاهدیم. هر جا که مارکس با معنای موردنظر آنها از مارکسیسم مطابقت نکند این مارکس است که خطا داشته است. در واقع آن‌ها علاقه‌مند نیستند که مارکسیسم را با صدای مارکس بشنوند.

تقرییاً تمامی آثاری که درباره‌ی نوشته‌های جنگ داخلی مارکس انتشار یافته دو مسئله‌ی مهم یعنی رابطه‌ی کارگر سیاه و کارگر سفید در دوران جنگ داخلی و سپس رابطه‌ی آنها در دوران بازسازی پس از جنگ را مورد بررسی قرار دادند. در این نوشته‌ها گاهی نظریه‌ی استثنایی‌بودن آمریکا پیش کشیده می‌شد که بنا به آن فقدان تقسیم طبقاتی به سبک اروپا ساختار ویژه‌ای به ایالات متحد داده که جایگاه‌های متفاوت کارگران بومی و متولد خارج، تقسیم‌بندی کارگران به ماهر و ناماهر را تشدید می‌کرد.[۵] نویسنده‌ی دیگری معتقد است که عدم حمایت کارگران سفید از مبارزات سیاهان در دوران پس از جنگ داخلی دستاوردهای پیکاری را از بین برد که با انقلاب دوم آمریکا یکی گرفته می‌شد.[۶] مارکسیست‌هایی هم مانند رایا دونایفسکایا نوشته‌های مارکس درباره‌ی جنگ‌داخلی را «ریشه‌های آمریکایی مارکسیسم» می‌دانستند. او اعتقاد داشت که این نوشته‌ها در کنار نوشته‌هایش درباره‌ی کمون پاریس نمونه‌ای از نظریه‌ی مارکس درباره‌ی انقلاب است که در مورد آمریکا با درهم‌تنیدگی نژاد و طبقه همراه است. و سرانجام معتقد بود جنگ داخلی چنان پیوندی با جلد اول سرمایه دارد که الهام‌بخش مارکس شد تا فصلی را درباره‌ی کار روزانه به نوشته‌اش اضافه کند.

با این مقدمه به سراغ نوشته‌های مارکس درباره‌ی بردگی و جنگ داخلی می‌پردازم.

مارکس در طرح خود درباره توسعه‌ی سرمایه‌داری در مانیفست کمونیست اشاره‌ای به برده‌داری نکرد اما در دو جا یعنی نامه به آننکف (۱۸۴۶) و کار مزدبگیری و سرمایه (۱۸۴۹) به رابطه‌ی برده‌داری و سرمایه‌داری اشاره‌ می‌کند. در عبارتی بردگی مستقیم را به همان‌اندازه‌ی ماشین‌آلات، اعتبار و غیره محور گردش صنعت می‌داند. معتقد بود بدون بردگی پنبه و بدون پنبه صنعت مدرن در کار نخواهد بود. بردگی به مستعمرات ارزش می‌دهد و مستعمرات تجارت جهانی را خلق می‌کند و تجارت جهانی شرط لازم برای صنعت ماشینی بزرگ شمرده می‌شود. در واقع در این دوران برده‌داری را مقوله‌‌ای اقتصادی می‌داند نه موضوع ویژه و توجه خاصی به برده‌داری در آمریکا نمی‌کند.

هنگامی که در دهه‌ی ۱۸۵۰ مبارزات ضد برده‌داری رشد می‌کرد، موضع سوسیالیست‌های دیگر در مورد برده‌داری چندان یک‌دست نبود. برخی مخالفتی با برده‌داری نداشتند و برخی تنها مخالف گسترش بیشتر آن بودند. حتی اتحادیه‌ی کارگری تازه‌تأسیسی در نیویورک که یکی از دوستان مارکس، ژوزف ویدمه‌یر، رهبری‌اش را داشت مسئله‌ی لغو برده‌داری را مسئله‌ی آن مرحله نمی‌دانست. به عبارت دیگر موضع سوسیالیست‌های تبعیدی آلمانی کندتر از رادیکال‌های طبقه‌ی متوسط بود. اما سرعت گسترش حوادث جایی برای مماشات باقی نگذاشت. تصویب قوانین دستگیری برده‌های فراری به شورش و خشم مردم انجامید. نمونه‌ی برجسته‌ی آن رهایی معروف یک برده‌ی فراری در شهر ابرلین اوهایو در ۱۸۵۸ بود که مارکس جریان آن را به طور مفصل برای روزنامه تریبون نوشت. مورد دیگر حمله‌ی مسلحانه جان براون آزادیخواه آمریکایی و مخالف قاطع برده‌داری بود که در ۱۸۵۹ به‌قصد تصرف زرادخانه‌ی حکومت فدرال در ویرجینیا به آن حمله کرده بود. مارکس پس از این حمله در نامه‌ای به انگلس نوشت:

به نظر من، خطیرترین رویدادی که در جهان امروز رخ می‌دهد از یک سو جنبش بردگان در آمریکاست که با مرگ براون آغاز شد و از سوی دیگر جنبش بردگان در روسیه است… تازه در تریبون دیدم که یک قیام جدید بردگان در میسوری رخ داده و طبعاً سرکوب شده. اما اکنون علامت داده شده است.[۷]

مارکس با انتخاب لینکلن در ۱۸۶۱ و تنش‌های فزاینده در ایالات متحد کاملا خود را در موضوع برده‌داری غرق می‌کند. از همان ابتدای شروع حملات نظامی معتقد بود که اگرچه کفه‌ی ترازو به نفع جنوب است اما در پایان پیروزی از آن شمال است چون سرانجام آخرین برگ برنده‌ی خود یعنی انقلاب بردگان را رو خواهد کرد. استراتژی وی در مقابل عدم قاطعیت لینکلن این بود که باید ایالات شمالی با وسایل انقلابی یعنی سپاهیان سیاه یا تشویق به شورش بردگان دست به عمل بزند.

مارکس در مقالات متعددی شروع به تحلیل طبقاتی شمال و جنوب می‌کند. ترکیب شمال را عمدتاً از مهاجرنشین‌هایی می‌داند که با عناصر آلمانی و انگلیسی به علاوه‌ی کشاورزانی که برای خود کار می‌کنند تشکیل شده بود. ترکیب طبقاتی جنوب را گروه نسبتاً کوچکی متشکل از سیصد هزار برده‌دار در میان پنج‌ میلیون سفیدپوست می‌داند.

Artillery-Civil-War-001
جنگهای داخلی امریکا

با شروع جنگ مارکس به نظری حمله کرد که در آن زمان رایج بود این‌که چون شمال مخالفت خودش را با برده‌داری اعلام نکرده پس برده‌داری علت جنگ نیست. در بررسی‌اش نشان می‌دهد که برده‌داری جنوب نهادی اقتصادی است و کسب قلمروهای جدید برایش ضرورت دارد. سیاست جنوب این بود که وانمود کند منافع اقلیت کوچک برده‌دار با منافع جمعیت وسیع سفید‌های فقیر منطبق است به همین دلیل به آنان وعده می‌داد که روزی برده‌دار می‌شوند. به این ترتیب کشمکش فرقه‌ای بر سر برده‌داری به طریق ایدئولوژیکی انجام می‌شد تا سفیدهای تهیدست از کشمکش با طبقات مسلط جنوب بازداشته شوند. در واقع، هدف جنوب نه تجزیه‌ی شمال بلکه بازسازماندهی آن بر مبنای برده‌داری و تحت کنترل رسمی الیگارشی برده‌داری بود. در نتیجه شکلی از سرمایه‌داری ایجاد می‌شد که با ساختاربندی بر مبنای اصول نژادی و قومی، کارگران سفید مهاجر به سیاهان در پایه‌ی جامعه ملحق می‌شدند.

جنگ داخلی آمریکا فقط در خود آمریکا شکاف ایجاد نکرد بلکه بریتانیا نیز دچار تقسیم شد. طرفداران ایالات جنوبی اشراف حامی مالکان کشتزارهای جنوبی و صاحبان منافع اقتصادی بودند که امیدوار بودند بهای مواد خام به‌خصوص پنبه‌ی ارسالی از جنوب ارزان شود. لیبرال‌ها در جناح طرفدار شمال بودند که جنگ داخلی را مبارزه برای حفظ دموکراسی می‌دانستند. دومین نیروی عمده‌ی طرفدار شمال طبقه‌ی کارگر بود که مسئله‌ی سرنوشت کار آزاد برایش بسیار مهم بود.

در ابتدا جناح طرفدار جنوب که پالمرستون نخست وزیر وقت بریتانیا هم جزیی از آنها بود خواهان حمله به شمال به بهانه‌ی محاصره‌ی دریایی جنوب بود. صنعت نساجی در منچستر به دلیل موفقیت لینکلن در این محاصره که مانع از تحویل پنبه‌ی خام می‌شد دچار مشکل می‌شد. ارزیابی مارکس این بود که انگلستان به شمال حمله نخواهد کرد چون سرمایه‌گذاری وسیعی در صنعت شمال کرده بود و علاوه بر این شمال و غرب ایالات متحد منبع عمده‌ی تأمین گندم بریتانیا بودند. مارکس در قطعه‌ای رابطه‌ی طبقه‌ی کارگر انگلستان و جنوب برده‌دار را به عنوان اجزای نظامی اقتصادی روشن می‌کند:

به طور کلی، صنعت مدرن انگلستان، بر دو محور متکی است که هر دو غول‌آسا هستند. یک محور سیب‌زمینی است به عنوان تنها وسیله‌ی تغذیه‌ی ایرلند و بخش بزرگی از طبقه‌ی کارگر. این محور با کمبود سیب‌زمینی و متعاقباً فاجعه‌ی ایرلند زدوده شد؛ بنابراین، پایه‌ی بزرگ‌تری برای بازتولید و نگهداری میلیون‌ها زحمتکش باید انتخاب شود. دومین محور صنعت انگلستان پنبه‌ی کاشت برده‌ها در ایالات متحد است. بحران جاری آمریکا آن‌ها را مجبور می‌کند تا دامنه‌ی عرضه‌ی آن را بزرگ‌تر کنند و پنبه را از الیگارشی‌های پرورش برده و مصرف برده‌ رها سازند. تا زمانی‌که کارخانجات پنبه‌ی انگلستان به پنبه‌ی کاشت برده‌ها وابسته است، به‌درستی می‌توان تصدیق کرد که آن‌ها متکی بر برده‌داری دوگانه هستند، بردگی غیرمستقیم سفیدپوستان در انگلستان و بردگی مستقیم سیاه‌پوستان در آن‌سوی دیگر آتلانتیک.[۸]

در نقطه‌ی مقابل آن حمایت مقتدرانه‌ی کارگران اروپا از اتحادیه قرار داشت. آنان نه‌تنها آمریکا را ضد برده‌داری می‌دانستند بلکه ایالات متحد را دموکراتیک‌ترین جامعه‌ای می‌دانستند که کارگران سفید مذکر حق رأی دارند. به این ترتیب مارکس آرمان ایالات شمالی را به مبارزه‌ی بین‌المللی برای دموکراسی و انقلاب پیوند می‌دهد.

گردهمایی‌های عمومی در مخالفت با دخالت بریتانیا مرتباً برگزار می‌شد و به دلیل فشار مردم حتی یک گردهمایی به دفاع از جنگ برگزار نشد. و این با وجود هزینه‌های اقتصادی وحشتناکی بود که کارگران نساجی تحمل می‌کردند. چون کارگران خوب می‌دانستند که حکومت فقط منتظر شعار دخالت از پایین بود تا به محاصره‌ی ایالات جنوبی توسط شمال پایان دهد. مارکس به‌شدت سرسختی کارگران انگلیس را تمجید می‌کرد.

بُعد دیگر ماجرای جنگ، تزلزل و عدم‌قاطعیت لینکلن و ترس او از تسلیح عمومی بردگان به عنوان اقدامی جنگی بود. عملاً در سرفرماندهی نیروهای اتحادیه عناصری که روابط نزدیکی با برده‌داران داشتند حاکم بودند و این امر سبب تضعیف قاطعیت در مقابله با نیروهای جنوب می‌شد. به‌تدریج معلوم شده بود که باید سرفرماندهی نیروهای اتحادیه با رهبران نظامی قاطعی عوض شود که مسیر جنگ را به جای آن‌که صرفاً در راستای خطوط کلاسیک نبرد هدایت کند از نیروهای مردمی و در این‌جا به‌خصوص بردگان سیاه در مناطق آزادشده استفاده برند. همین موضوعات سبب تفاوت نظر مارکس و انگلس شد. انگلس تا حدی از وجه نظامی به امور نگاه می‌کرد و شکست‌های مقطعی نیروهای شمال را نشانه‌ی سستی و بی‌اعتنایی مردم شمال می‌دانست. در واقع ناکامی اتحادیه در ابراز مخالفت آشکار با برده‌داری و عدم هدایت جنگ در راستای خطوط انقلابی انگلس را مشابه با سوسیالیست‌های آلمانی دیگر به جنگ داخلی بی‌علاقه کرده بود. مارکس ضمن ارائه‌ی انتقادات گوناگون از غفلت لینکلن در الغای برده‌داری معتقد بود اوضاع چرخش جدیدی پیدا می‌کند و در عبارتی مشهور که گردانی متشکل از کاکاسیاها اعصاب جنوبی‌ها را برهم می‌ریزد نتیجه‌ی نهایی جنگ را پیش‌بینی کرد. در واقع لحن کلی او حاکی از اطمینان به اتحادیه در درازمدت هم از نظر نظامی و هم سیاسی بود. به فشار ایالت‌های رادیکال برای جنگ به شیوه‌ی انقلابی و الغای برده‌داری اشاره می‌کند. مارکس هم‌زمان با لغو برده‌داری در کلمبیا و ویرجینای غربی و به رسمیت شناختن جمهوری‌های سیاهپوست هاییتی و لیبریا توسط حکومت شمال با خوشحالی می‌گوید که اکنون سیاه‌پوستان آزادشده می‌توانند به لحاظ نظامی سازمان‌دهی و علیه جنوب اعزام شوند. نشانه‌های رادیکالیسم در خود صفوف اتحادیه نیز بیشتر می‌شد. یکی از آنها به نام وندل فیلیپس عملاً لینکلن و سران محافظه‌کار ارتش شمال را به سستی متهم می‌کند که مورد تأکید مارکس قرار می‌گیرد.

civil war
جنگهای داخلی امریکا

از اواخر سال دوم جنگ حوادث به نفع شمال به جریان می‌افتد. از همه برجسته‌تر انتشار اعلامیه‌ی آزادی بردگان است که عملاً موجی از شادی را در ایالات شورشی میان سیاهان به‌راه می‌اندازد. پیروزی شمال در چند نبرد کوچک ورق را برمی‌گرداند. مارکس در مقاله‌ای درباره‌ی لینکلن تلویحاً نشان می‌دهد که وی تحت فشار رویدادها و در بستر دموکراتیک‌ترین نظام سیاسی در آن زمان به این موضع می‌رسد. می‌نویسد:

شخصیت لینکلن در سالنامه‌های تاریخ یگانه است. نه ابتکار عملی، نه فصاحت کلام آرمان‌گرایانه، نه تراژدی و نه تزیینات تاریخی. او همیشه مهم‌ترین عمل را در مهم‌ترین شکل ممکن ارائه می‌کند. دیگران، هنگامی که به یک وجب زمین می‌پردازند اعلام می‌کنند که این «مبارزه برای ایده‌ها»ست. لینکلن حتی زمانی که به ایده‌ها می‌پردازد، اعلام می‌کند که آن‌ها «یک وجب زمین»… هستند. وحشتناک‌ترین فرمان‌هایش خطاب به دشمن همیشه از لحاظ تاریخی چشمگیر است، همگی شبیه به اخطاریه‌های پیش‌پاافتاده‌ای هستند که وکیلی برای وکیل مخالفش می‌فرستد، و قرار است همیشه هم شبیه باقی بمانند… جدیدترین بیانیه‌ی او ــ اعلامیه‌ی آزادی بردگان ــ یعنی مهم‌ترین سند در تاریخ آمریکا پس از تأسیس ایالات متحد که قانون اساسی آمریکای قدیمی را پاره می‌کند، همان خصوصیت را دارد… لینکلن از تبار انقلاب مردم نیست. بازی معمولی نظام انتخاباتی او را به قله رساند بدون آن‌که از وظایف سترگی آگاه باشد که مقدر بود به انجام رساند ــ یک آدم عامی که راه خود را از چوب‌بری به مقام سناتوری در ایلی‌نویز گشود، مردی که نه استعداد فکری درخشانی دارد نه شخصیت برجسته‌ای و نه اهمیت استثنایی ــ انسانی متعارف و با حسن نیت کافیست کاری را انجام دهد که در دنیای کهن کار پهلوانان بود! هگل جایی نوشته بود که کمدی در واقعیت بالاتر از تراژدی است، و شوخ‌طبعی عقل بالاتر از تأثر و رقت. اگر لینکلن تأثر و رقت ناشی از کنش تاریخی را ندارد، به عنوان یک انسان متوسط، شوخ‌طبعی آن را دارد.[۹]

در نوامبر ۱۸۶۴ بین‌الملل توسط فعالین کارگری تشکیل شد که گردهمایی‌های طرفدار اتحادیه را در ارتباط با جنگ ‌داخلی و رهایی لهستان سازمان داده بودند که در مقاله‌ی قبلی شکل‌گیری آن را توضیح دادم. مارکس در خطابیه‌ی افتتاحیه‌ی بین‌الملل تأکید کرد که تنها مقاومت طبقه‌ی کارگر در برابر حماقت تبهکارانه‌ی طبقات حاکم انگلستان مانع شرکت اروپای غربی در جنگ برای تداوم برده‌داری در آن سوی اقیانوس شد. از اقدامات بسیار جالب بین‌الملل تبریک به لینکلن به مناسبت انتخاب مجددش به مقام ریاست جمهوری در ۱۸۶۴ بود که با امضای ۵۶ عضو رهبری آن از جمله مارکس برای لینکلن فرستاده می‌شود. در این خطابیه اولاً به کنش متقابل نژاد و طبقه درون ایالات متحد به‌ویژه با توجه به نژادپرستی کارگران سفید می‌پردازد. می‌گوید:

تا وقتی کارگران، این نیروی سیاسی راستین شمال، به برده‌داری اجازه می‌دادند که جمهوری‌شان را بی‌حرمت کند؛ تا زمانی که در مقابل سیاهانی که بدون اختیار خود‌شان به انقیاد درمی‌آمدند و خرید و فروش می‌شدند، با خودستایی بالاترین امتیاز کارگران سفیدپوست را در این می‌دانستند که خود فروشنده‌ی خویش هستند و خود ارباب‌شان را انتخاب می‌کنند، نمی‌توانستند به آزادی راستین کار برسند یا از مبارزه‌ی برادران اروپایی خود برای رهایی حمایت کنند؛ اما دریای سرخ جنگ داخلی این مانع پیشرفت را زدوده است

سپس در ادامه جنگ داخلی آمریکا را که انقلاب دوم آمریکا می‌دانست به خیزش قریب‌الوقوع طبقات کارگر اروپا گره می‌زند و می‌گوید:

کارگران اروپا یقین دارند که همانطور که جنگ استقلال آمریکا عصر جدیدی را برای عروج طبقه‌ی متوسط آغاز کرد، جنگ ضدبرده‌داری آمریکا همان نقش را برای طبقات کارگر ایفا خواهد کرد.[۱۰]

جنگ با پیروزی شمال و شکست ارتش‌های برده‌دار به پایان رسید و ترور لینکلن به فاصله‌ی کوتاهی پس از آن این گمان را به وجود آورد که از سوی شمال مشی رادیکال‌تری نسبت به الیگارشی در پیش گرفته می‌شود. به همین دلیل مارکس گمان می‌کرد که رییس‌جمهور بعدی یعنی جانسون قاطع‌تر عمل کند. اعتقاد داشت که در بازسازی جنوب شکست خورده اولاً طبقه‌ی حاکم جنوب باید نابود بشود، املاک آن‌ها باید تقسیم بشود و زمین‌ها میان کسانی که آن را می‌کارند یعنی بردگان رهاشده و سفیدهای تهیدست تقسیم و برابری کامل اجتماعی، اقتصادی و سیاسی برای سیاهان کسب شود. اما هیچ‌کدام این اعمال انجام نشد و جانسون محافظه‌کارانه مسیر کاملاً مخالفی را پیش گرفت. بین‌الملل نامه‌ای برای جانسون فرستاد که بی‌پاسخ باقی ماند. پس از آن بین‌الملل تصمیم گرفت نامه‌ای خطاب به مردم آمریکا بنویسد. مهم‌ترین ویژگی این نامه این است که با عبارتی صریح وقوع مجادلات نژادی را در صورت تداوم بی‌عدالتی نسبت به سیاهان پیش‌بینی کرده بود که «می‌تواند بار دیگر کشور را به خون مردم بیالاید.»

به نظر مارکس، جنگ داخلی ۱۸۶۱ـ۱۸۶۵ یکی از نبردهای عمده‌ی قرن برای رهایی انسان بود، نبردی که کارگران سفید را چه در ایالات متحد و چه در بریتانیا وادار کرد علیه برده‌داری بایستند. مارکس در پیش‌گفتار ۱۸۶۷ خود به سرمایه نوشت که جنگ داخلی طلیعه‌ی انقلابات اجتماعی آتی است. وی آن را انقلابی می‌دانست که نه تنها نظم و ترتیب‌های سیاسی بلکه مناسبات طبقاتی و مالکیت را تغییر داد. به قول مارکس کارگران شمال سرانجام درک کردند که کار نمی‌تواند در جلد پوست سفید خود را رهایی بخشد در حالی که در جلد پوست سیاه داغ بردگی خورده است.

رهایی ایرلند

مبارزات مردم ایرلند برای استقلال در سده نوزدهم
مبارزات مردم ایرلند برای استقلال در سده نوزدهم

ایرلند آخرین نمونه از اوج درهم‌تنیدگی طبقه، ناسیونالیسم و قومیت است. نمونه‌ی ایرلند اهمیت زیادی دارد چون جایگاه ناسیونالیسمی ترقی‌خواهانه محسوب می‌شد و مظهر مخالفت با بریتانیا و سرمایه‌ی جهانی بود. از طرف دیگر کارگران ایرلندی بخشی از کارگران بریتانیایی محسوب می‌شدند که نشانه‌ی ارتباط متقابل طبقه و قومیت است.

ایرلند از قرن دوازدهم میلادی تحت فرمانروایی انگلستان قرار داشت و مبارزات مردم ایرلند ۸۰۰ سال ادامه داشت. در قرن شانزدهم انگلستان مذهب پروتستان اختیار کرد و قوانین کیفری سختی علیه کاتولیک‌ها وضع شد. پس از آن کشمکش ایرلندی‌ها و انگلیسی‌ها رنگ‌ مذهبی گرفت تا آن‌جا که ایرلندی‌ها حتی از حقوق مدنی خود محروم شدند. دولت انگلستان مهاجران اسکاتلندی را در ایرلند شمالی سکنی داد و دو جامعه‌ی در حال نزاع را به وجود آورد. در ۱۶۴۱ مقارن جنگ داخلی انگلستان انقلابی در ایرلند رخ داد که کرامول با قساوت آن را سرکوب و ایرلندی‌ها را قتل‌عام کرد. در ۱۷۸۲ انگلستان مجلس مستقل ایرلند را پذیرفت و سرانجام پیمان وحدت ایرلند و انگلستان در ۱۸۰۱ پذیرفته شد. بیشتر مردم فقیر در ایرلند در ۱۸۴۰ روی زمین‌هایی کار می‌کردند که صاحب آنها ایرلندی‌های انگلیسی‌تبار بودند. مردم ایرلند تنها با کشت سیب‌زمینی امرارمعاش می کردند و هنگامی‌که آفات در سال‌های ۱۸۴۵ و ۱۸۴۶ محصول سیب‌زمینی را از بین برد، نزدیک به یک میلیون و نیم نفر انسان در اثر این قحطی بزرگ جان خود را از دست دادند و و یک میلیون نفر دیگر از هشت میلون نفر جمعیت ایرلند مجبور به مهاجرت شدند.

در آن‌ سا‌ل‌ها جنبشی برای الغاء اتحاد ایرلند و انگلستان فعالیت می‌کرد که مارکس آن را متکی بر حزب ناسیونالیستی زمینداران کاتولیک می‌دانست. دیدگاه مارکس و انگلس در آن دوره مبتنی بر اتحاد کارگران ایرلندی شاغل در انگلستان با چارتیست‌ها بود و در نتیجه آزادی ایرلند منوط به پیروزی دموکرات‌های انگلیسی شده بود.

مارکس در مقاله‌ی ۱۱ ژوییه‌ی ۱۸۵۳ خود برای تریبون با عنوان «مسئله‌ی هند ــ حقوق اجاره‌داران ایرلند» ساختار طبقاتی ایرلند روستایی را عمیق‌تر بررسی کرد. در بخش مربوط به ایرلند بیان کرد که مالکان غایب که عمدتاً انگلیسی بودند، حق افزایش خودسرانه‌ی اجاره‌ها و خلع‌ید بسیار ساده‌ی مزرعه‌داران مستأجر را داشتند. اجاره‌داران برای بهسازی مزارع سرمایه‌گذاری می‌کردند که طبعاً ‌باید توسط اربابان جبران می‌شد. ارباب‌ها با افزایش سنگین اجاره‌ این سود را از بین می‌بردند. پس از قحطی بزرگ آگاهی مردم ایرلند رشد زیادی یافت اما به‌موازات آن نظام کشاورزی ایرلند جای خود را به نظام انگلیسی و نظام اجاره‌داران خرد جای خود را به اجاره‌داران بزرگ داد و سرمایه‌داری مدرن جای زمینداران پیشین را گرفتند. این تغییر نظام به جمعیت‌زدایی از روستاها، به‌ویژه در غرب کشور، بایرشدن مراتع و خالی شدن روستاها انجامید. به قول انگلس هفت قرن حکومت انگلستان آن کشور را کاملاً ویران کرد و ایرلند با سرکوبی نظام‌مند به ملتی کاملاً بدبخت و منکوب تبدیل شد و تنها وظیفه‌ای که به دوش گرفت تأمین روسپی، کارگر روزمزد، قوّاد، دلال و غیره برای انگلستان، آمریکا و استرالیا بود. پس از قحطی ۱۸۴۶ جنبشی انقلابی و مخفی به نام فانیان‌ها یا انجمن برادری جمهوری‌خواهان ایرلند تاسیس شد که در ۱۸۵۸ در یک گردهمایی در دوبلین اعلام وجود کردند. این انجمن نقش بسیار مهمی در تحولات ایرلند داشت.

با این‌که هیچ‌کدام از این نوشته‌های مارکس و انگلس در دهه‌های ۱۸۴۰ و ۱۸۵۰ تحلیلی نظام‌مند از رهایی ملی ایرلند ارائه نمی‌کردند، برخی از درونمایه‌ها در آن‌ها آشکار است: (۱) آن دو در حالی‌که از مبارزه‌ی ملی ایرلند علیه حکومت بریتانیا حمایت قاطعی می‌کردند، همواره به انقلابیون ایرلندی توصیه می‌کردند که به پویش طبقاتی درون جامعه‌ی ایرلند توجه بیشتری نشان دهند. به‌ویژه، تمرکز بیشتری را بر جدال طبقاتی زراعی پیشنهاد و خاطرنشان می‌کردند که بخشی از طبقه‌ی زمیندار ایرلندی‌اند و نه بریتانیایی. به این مفهوم، منتقد ناسیونالیسم کاتولیکی طبقات پولدار بودند. (۲) به انقلابیون ایرلندی تأکید می‌کردند که با کارگران بریتانیایی از جنبش توده‌ای چارتیستی وحدت برقرار کنند و اشاره می‌کردند که چارتیست‌ها از الغای وحدت ایرلند و انگلستان حمایت می‌کنند. علاوه بر این، مارکس نشان داد که سیاست‌های گذشته‌ی فعالین ایرلندی با تغییرات اقتصادی که ایرلند را بیش از گذشته به نحو تنگاتنگی با بریتانیا ادغام کرده، کنار گذاشته شده است. به این ترتیب، به انقلابیون ایرلندی تأکید می‌کرد که از همتایان انگلیسی خود پیروی کنند. (۳) همچنین بر کار مهاجران ایرلندی در بریتانیا، هم به عنوان شاخص ستم بر ایرلند در داخل و هم به عنوان عاملی در پایین آوردن مزد کارگران انگلیسی تاکید داشت. همه‌ی این موارد در تحلیل مفصل‌ترشان از رشد و توسعه‌ی سرمایه‌داری بریتانیایی می‌گنجید که در آن کار مهاجر ایرلندی منبع کار ذخیره برای صنعت انگلستان بود و خود ایرلند یک مهاجرنشین کشاورزی مهم تلقی می‌شود که صادرات مازاد کشاورزی‌اش هزینه‌های مالی صنعتی‌شدن بریتانیا را تأمین می‌کرد.

چنان‌که قبلاً دیدیم، مارکس با تغییر نظرش در دهه‌ی ۱۸۶۰ درباره‌ی هند و روسیه از مدرنیسمی نسبتاً غیرانتقادی به مدرنیسمی تغییر کرد که توانمندی‌های رهایی‌بخش داخلی این جوامع را نیز در نظر گرفت. در مورد ایرلند هم نظر مارکس دستخوش دگرگونی شد. در این سال‌ها، جنبش فانیان هم در ایرلند و هم میان مهاجران ایرلندی در بریتانیا و ایالات متحد قدرت می‌گرفت. در سال ۱۸۶۵، روزنامه‌ی فانیانی، مردم ایرلند، از شورش روستایی به عنوان پایه‌ای برای انقلاب ملی دفاع می‌کرد. به نظر می‌رسد که بین‌الملل اول از همان آغاز پیوندهایی با فانیان‌ها داشت، اما چون جزیی از جنبشی به شمار می‌آمدند که در بریتانیا غیرقانونی بود، این پیوندها همیشه علنی نمی‌شدند. فرار یکی از رهبران فانیان از زندان به کمک بین‌الملل، چاپ مقالات متعدد از همسران فانیان‌های زندانی و انتشار مقالات متعدد درباره‌ی ایرلند از آن جمله است. در ۱۸۶۷ مبارزه‌ی ایرلندی‌ها به اوج می‌رسد و نیروهای انگلیسی قیامی دهقانی را به رهبری فانیان‌ها درهم می‌شکنند. در حمله‌ی پلیس ده‌ها نفر ایرلندی دستگیر و نهایتاً پنج نفر محکوم به اعدام می‌شوند. بین‌الملل به کارزارهای وسیعی برای جلوگیری از اعدام دست زد. مارکس تلاش می‌کرد که اتحادیه‌‌های کارگری انگلستان به نفع جنبش فانیان وارد صحنه شود اما موفق نبود. اتحادیه‌های کارگری در مخالفت با برده‌داری راحت‌تر موضع می‌گرفتند تا در مخالفت با سرکوب ایرلندی‌ها. با این همه دو روز قبل از اعدام ایرلندی‌ها حدود بیست هزار تن در لندن گرد آمدند تا تقاضای بخشش برای آنها بکنند. سه نفر از آن پنج نفر به دار آویخته شدند.

اعدام این سه مبارز ایرلندی تأثیر عمیقی بر شکاف بین ایرلند و انگلستان گذاشت. این تغییر در لحن مارکس هم دیده می‌شود. معتقد بود که دوره‌ی جدیدی در مبارزه بین ایرلند و انگلستان شروع شده. در تعبیری زیبا به تمرکز مالکیت توجه نشان می‌دهد و می‌گوید از ۱۸۵۵ یک میلیون گاو و گوسفند جایگزین یک میلیون ایرلندی شده‌اند و بار دیگر وضعیت توده‌های مردم خراب و شرایطی مشابه با بحران ۱۸۴۶ فرارسیده.[۱۱] در این زمان مارکس سه راهکار مرتبط با هم را برای ایرلند پیشنهاد می‌دهد: خودگردانی و استقلال از انگلستان، انقلاب ارضی و تعرفه‌های حمایتی علیه انگلستان. آشکارا خواست استقلال ایرلند در این متن به چشم می‌خورد اما هنوز کارگران انگلیسی تعیین‌کننده‌ی تغییر در ایرلند هستند.

مارکس در یک سخنرانی به‌تفصیل به نقش فانیان پرداخت. آن‌ها را جنبشی می‌دانست که، برخلاف تمامی جنبش‌های قدیمی‌تر ایرلند که به نظر او توسط اشرافیت یا طبقه‌ی متوسط و اغلب روحانیون کاتولیک رهبری می‌شده‌اند، در توده‌های مردم و اقشار فرودست ریشه دوانده‌اند. پس از شرح مفصلی از فلاکت و بدبختی ایرلندی‌ها از سده‌ی دوازدهم به دوره‌ی پس از ۱۸۴۶ متمرکز می‌شود. ایرلند نه تنها مرگ و مهاجرت انبوه بلکه همچنین «انقلاب در نظام کشاورزی قدیمی» را تجربه کرده بود که بنا به آن زمین‌های بزرگ تحکیم شدند. وی چهار عامل را ذکر می‌کند: (۱) لغو قانون غلات که به کاهش قیمت گندم ایرلند انجامید؛ (۲) «بازسازماندهی» کشاورزی در ایرلند «کاریکاتوری» از آن چیزی بود که در انگلستان رخ داده بود (۳) توده‌های زنان و مردان ایرلندی «در حالتی تقریباً رو به مرگ از گرسنگی» به انگلستان گریختند؛ و (۴) قانون بدهی املاک مصوب ۱۸۵۳ منجر به تمرکز بیشتر مالکیت بر زمین شد.[۱۲]

پس از روی کار آمدن نخست‌وزیر جدید گلادستون در اوایل ۱۸۶۹ تلاش طبقه‌ی حاکم معطوف به تنش‌زدایی در ایرلند بود. برخی از تبعیض‌های مذهبی آشکار خاتمه یافت. عفو مجدد برخی از زندانیان و پاره‌ای اصلاحات دیگر انجام شد. این تغییرات موجب قدرت‌گیری جنبش اعتراضی برای آزادی فانیان‌های زندانی شد، از جمله تظاهراتی صد هزار نفری در لندن که کل خانواده‌ی مارکس هم در آن شرکت داشت. رشد تظاهرات توده‌ای به نفع ایرلند بحث‌های مهمی را در خود بین‌الملل دامن زد. بخشی از نمایندگان انگلیسی بین‌الملل مخالف استقلال ایرلند بودند و تاحدی نظرات ویژه‌گرایانه‌ی کارگران انگلیسی را منعکس می‌کردند اما سرانجام پس از مدت‌ها بحث‌ قطعنامه‌ی مارکس را به طرفداری از ایرلند از سوی نمایندگان مهم کارگران بریتانیایی تصویب کردند که به نوعی به چند دهه اختلاف میان انگلیسی‌ها و ایرلندی‌ها خاتمه داد. اکنون مارکس ایرلند را در مرکز سیاست‌های انقلابی و کارگری بریتانیا قرار داده بود.

بحث‌های درون بین‌الملل و تحقیق تاریخی مارکس درباره‌ی ریشه‌های جوامع اشتراکی ایرلند دیدگاه خود مارکس را درباره‌ی ایرلند دستخوش تغییری ریشه‌ای کرد. از آن به بعد، ایرلند زراعی به نظر وی به احتمال قوی نقش تعیین‌کننده‌ای در جرقه‌زدن به انقلاب اجتماعی در بریتانیا ایفا می‌کرد. در نامه‌ی به تاریخ ده دسامبر ۱۸۶۹ به انگلس می‌نویسد:

برای مدت‌های طولانی، اعتقاد داشتم که امکان سرنگونی رژیم ایرلند با تفوق طبقه‌ی کارگر انگلستان وجود دارد. اکنون مطالعات عمیق‌تری مرا قانع کرده که عکس آن درست است. طبقه‌ی کارگر انگلستان هرگز پیش از آن‌که از ایرلند خلاص شود کاری نخواهد کرد. این اهرم باید در ایرلند به کار برده شود. همین است که مسئله‌ی ایرلند برای جنبش اجتماعی به طور کلی چنین مهم است.[۱۳]

بسیاری از پژوهشگران این چرخش را بسیار مهم می‌دانند زیرا روشن می‌شود که اهرم انقلابی برای مارکس منحصراً در جهان سرمایه‌داری صنعتی پیشرفته نیست. مارکس با صراحت اعلام می‌کند که طبقه‌ی کارگر هرگز در انگلستان پیش از آن‌که نگرش خود را کاملاً از طبقات حاکم نسبت به ایرلند جدا نکند کاری نمی‌توانند انجام دهند:

«آنان نه تنها باید با ایرلندی‌ها آرمان مشترکی داشته باشند بلکه باید حتی خود ابتکار لغو اتحادی را برعهده بگیرند که در ۱۸۰۱ برقرار شد و به جای آن رابطه‌ی فدرالی آزاد را ایجاد کنند… هر جنبش در خود انگلستان به دلیل منازعه با ایرلندی‌ها که بخش بسیار مهمی از طبقه‌ی کارگر را در خود انگلستان تشکیل می‌دهند فلج خواهد شد.[۱۴]

مارکس معتقد بود که در سطح طبقات مسلط، بریتانیا از سویی کشور صنعتی مدرن با بورژوازی صنعتی بود اما از سوی دیگر دارای طبقه‌ی زمیندار اشرافی بزرگی بود که بخش عمده‌ای از املاک‌شان در ایرلند قرار دارد. این وضع موقعیت طبقات مسلط را در مبارزه علیه طبقه‌ی کارگر انگلستان تقویت می‌کند، اما به شیوه‌ی دیالکتیکی به آسیب‌پذیری همین طبقات مسلط منجر می‌شود، آسیب‌پذیری از درون خود ایرلند. مارکس معتقد بود که در انگلستان شرط اصلی آزادی ــ سرنگونی الیگارشی زمیندار انگلیسی ــ غیرقابل‌دسترس است زیرا

تا زمانی که پایگاه‌های مستحکم‌اش را در ایرلند در تصاحب دارد نمی‌توان به مواضع آن یورش برد. اما در ایرلند هنگامی که مسائل به دست مردم خود ایرلند سپرده شود… قطعاً ساده‌تر می‌توان اشرافیت زمیندار را که تا حد زیادی همان اربابان انگلیسی بودند برانداخت زیرا در ایرلند صرفاً مسئله‌ی اقتصادی در میان نیست، بلکه مسئله‌ی ملی هم وجود دارد، زیرا در آن‌جا برخلاف انگلستان زمینداران شدیداً منفور ملت هستند.[۱۵]

مارکس می‌نویسد که تمامی این‌ها اهمیت سترگی برای انقلاب اروپا دارد زیرا به دلیل جایگاه انگلستان به‌عنوان پیشرفته‌ترین جامعه‌ی سرمایه‌داری، «طبقه‌ی کارگر انگلستان بیشترین تأثیر را برای رهایی اجتماعی اعمال می‌کند. با این همه، به دلیل کنش متقابل ویژه بین آگاهی طبقاتی و ملی در بریتانیا و ایرلند، ایرلند محلی است که این اهرم باید به کار برده شود. ارزیابی مارکس این بود:

انگلستان تنها کشوری است که در آن دیگر دهقانی یافت نمی‌شود و مالکیت ارضی در دست چند نفر متمرکز است. تنها کشوری است که شکل سرمایه‌داری کنترل تقریباً کل اقتصاد را به دست گرفته است. تنها کشوری است که اکثریت عظیم جمعیت شامل کارگران مزدبگیر است… انگلیسی‌ها تمامی شرایط مادی را برای انقلاب اجتماعی دارد. فقط فاقد شور انقلابی هستند… انگلستان پناهگاه سرمایه‌داری اروپاست؛ تنها نقطه‌ای که انگلستان رسمی می‌تواند ضربه‌ای محکم بخورد ایرلند است.[۱۶]

این نظرات جدید مارکس درباره‌ی ایرلند در نامه‌ای خطاب به دو عضو آلمانی بین‌الملل در ۱۸۷۰ کاملاً بسط داده می‌شود. مارکس ایرلند را نه تنها پایگاه اشرافیت انگلستان بلکه جامعه‌ای توصیف می‌کند که برای انقلاب اجتماعی آماده است. در سطح عینی ابتدا نشان می‌دهد که بورژوازی صنعتی انگلستان منافع مشترکی با اشرافیت انگلستان در تبدیل ایرلند به مرتع‌زاری ساده برای تأمین گوشت و پشم با ارزان‌ترین قیمت ممکن برای بازار انگلستان دارد. اما همچنین منافع مهم‌تر دیگری در اقتصاد کنونی ایرلند دارد. با تمرکز تدریجاً فزاینده‌ی زمین اجاره‌ای، ایرلند رفته‌رفته مازاد خود را برای بازار کار انگلستان در اختیار می‌گذارد و به این ترتیب، به اجبار مزدها و جایگاه مادی و اخلاقی طبقه‌ی کارگر انگلستان را پایین می‌آورد. در این مقطع، مارکس به بحث درباره‌ی عامل ذهنی، یعنی آن عناصر مربوط به رابطه‌ی انگلستان با ایرلند می‌پردازد که بر سطح آگاهی طبقاتی و توانمندی برای گسست از سرمایه از سوی طبقات کارگر انگلیس تأثیرگذار است. می‌گوید:

 تمامی مراکز صنعتی و تجاری در انگلستان اکنون طبقه کارگری دارند که به دو اردوگاه متخاصم، پرولترهای انگلیسی و پرولترهای ایرلندی، تقسیم شده‌اند. کارگر عادی انگلیسی از کارگر ایرلندی به عنوان رقیبی می‌ترسد که سطح زندگی را پایین می‌آورد. در رابطه با کارگر ایرلندی، خود را عضو ملت مسلط می‌داند و بنابراین خود را آلت دست اشراف‌ و سرمایه‌داران علیه ایرلند می‌کند و به این ترتیب سلطه‌‌ی آنان را بر خود قدرتمندتر می‌سازد. از طرف دیگر ایرلندی‌ها با شدت بیشتری انتقام می‌گیرند. کارگر انگلیسی را همدست و ابزار سلطه‌ی انگلستان بر ایرلند می‌دانند.[۱۷]

به گفته‌ی مارکس این تضاد راز بی‌قدرتی طبقه‌ی کارگر انگلستان با وجود سازمانش است. این راز حفظ قدرت طبقه‌ی سرمایه‌دار است. تضاد متقابل بین دو عنصر، کارگران انگلیسی و ایرلندی مهاجر، رشد آگاهی طبقاتی را در طبقه کارگر محدود می‌کرد.

با این همه، این وضعیت به نظر مارکس پابرجا نبود. مارکس در جمع‌بندی از اهدافش در بحث مربوط به ایرلند معتقد بود که نقش یک گروه متشکل همانند بین‌الملل تعیین‌کننده است: وظیفه‌ی «بین‌الملل» عمده‌ساختن جدال بین انگلستان و ایرلند در همه جا و دفاع علنی از ایرلند در همه جاست. وظیفه‌اش بیدارکردن آگاهی طبقه‌ی کارگر انگلستان است تا بدانند که رهایی ملی ایرلند مربوط به عدالت انتزاعی یا احساسات بشردوستانه نیست بلکه نخستین شرط رهایی اجتماعی خود آن‌هاست. به این مفهوم، مارکس حمایت از ایرلند را به انقلاب گسترده‌تر اروپایی پیوند می‌زد. انگلستان قرار بود محور انقلاب باشد اما ایرلند «اهرم» مهم آن برای رشد آگاهی انقلابی در میان کارگران انگلیسی. نوشته‌های گوناگون مارکس درباره‌ی ایرلند در زمستان و بهار ۱۸۶۹ـ۱۸۷۰ اندیشه‌ی او را درباره‌ی مناسبات جوامع پیرامونی سرمایه‌داری با جوامعی که هسته‌ی اصلی آن را می‌ساختند روشن می‌کند. به نظر او مبارزات در پیرامون سرمایه‌داری می‌تواند به جرقه‌هایی بدل شود که پیشاپیش انقلاب کارگران در جوامع پیشرفته از لحاظ صنعتی منفجر شود. این دو نوع مبارزه در کنار هم می‌تواند به الغای رادیکال خود نظام سرمایه‌داری بیانجامد. نوشته‌های مارکس دربار‌ه‌ی ایرلند نخستین جایی هستند که وی به‌طور کامل این مفاهیم را مشخص می‌کند.


[۱] . عصر سرمایه، اریک هابسبام، ترجمه‌ی علی اکبر مهدیان، انتشارات ما، تهران ۱۳۷۴، ص. ۱۷۳.

[۲] . همان جا

[۳]. Genvoese, Eugene [1968] 1971,” Marxian Interpretations od the Slave South” in In Red and Black: Marxian Exploration in Southern and Afro-American History, 315-353, New york: Pantheon, p. 327.

[۴] . همانجا، ص. ۳۲۱

[۵]. Wolfe, Bertram D. 1934. Marx and America, New york: John Day, p. 22

[۶]. Du Bois, W. E. B. [1935] 1973 Black Reconsruction in America: An Essay Toward a History of the Part Which Black Folk Played in the Attempt to Reconstruct Democracy in America 1860-1880. New York: Atheneum, p. 30

[۷] . مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد ۴۱، ص. ۴.

[۸] . مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد ۱۹، ص. ۱۹ـ۲۰.

[۹] . مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد ۴۱، ص. ۲۴۹ـ۲۵۰

[۱۰] . مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد ۲۰، ص. ۱۹ـ۲۰

[۱۱] . قومیت و جوامع غیرغربی، ص. ۲۲۷

[۱۲] . همان‌جا، ص. ۲۳۱

[۱۳] . همان‌منبع، ص. ۲۵۰

[۱۴] . همان‌جا

[۱۵] . همان‌ منبع، ص. ۲۵۲

[۱۶] . همان‌جا، ص. ۲۵۵

[۱۷] . همان‌جا، ص. ۲۵۷

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *