فهرست موضوعی


دیالکتیک جدید و سرمایه مارکس / فروغ اسدپور


/ معرفی مفاهیمی چند از روش­‌شناسی کریستوفر جی آرتور /

images

 

کریستوفر جی آرتور در کتاب خود به نام دیالکتیک جدید و سرمایه مارکس (۲۰۰۶)[۱] مجموعه مقالاتی را درباره­ی گرایش جدید هگلی – دیالکتیکی نوشته است که در دهه­های اخیر در مارکسیسم سر برآورده است. این گرایش به نام­های گوناگونی همچون “دیالکتیک جدید”، “مارکسیسم هگلی جدید” و یا “دیالکتیک نظام­مند” شناخته می­شود. این گرایش شامل نویسندگان بسیاری می­شود که همگی بر سبک و سیاق مشابهی فعالیت نمی‌کنند و با این حال می­توان گفت همه در این پارادایم جای دارند.

اصطلاح دیالکتیک جدید به تقابل این نوع دیالکتیک و نوع قدیمی آن که همانا مکتب “دیامات” [یا ماتریالیسم دیالکتیکی] است، اشاره دارد. به نظر آرتور دیالکتیک قدیمی که مهر و نشان انگلس را بر خود دارد روایتی عامیانه از روش و دیالکتیک به دست می­داد. «دیالکتیک [در مکتب یاد شده] ­چون یک “جهان­بینی” کلی و روشی کلی ارائه می­شد… انگلس “سه قانون” دیالکتیکی را طرح کرد. مسئله‌ی اصلی این پارادایم تلاش برای انطباق همه چیز با این “سه قانون” بود. پارادایم یادشده مجموعه­ای از مثال­ها را در برمی‌گرفت و نظام‌مند نبود. لنین در دفترهای فلسفی خود گلایه می‌کرد که دیالکتیک به “مجموعه­‌ای از مثال­ها” تقلیل یافته است (“مثلاً یک بذر” یا “کمونیسم اولیه”) و گوشزد کرد که کار انگلس سنگ­بنای این گرایش را گذاشته است. این فرمالیسم بی­جان طرح‌واره‌های مجردی را از بیرون در مورد مضامین به­ کار می‌برد و خودسرانه آن­ها را به اجبار به شکل و هیئت موردنظرش تبدیل می­کند.

آرتور بر این نظر است که خود هگل هم در بخش بیشتر فلسفه‌ی “کاربردی­اش” به چنین فرمالیسمی آغشته بود. در همین زمینه از نقد ۱۸۴۳ مارکس از فلسفه­ی سیاسی هگل یاد می­کند که روش او را روشی در جستجوی “پیکری برای منطق­” می­داند. در حالی­که مارکس به­جای آن روش علمی معطوف به “منطقِ یک پیکر” را پیش می­کشد. این گفته به معنای آن است که روش نباید منطبق بر آموزه­هایی کلی و جهانشمول باشد که در حالتی مکانیکی و از بیرون خود را بر موضوع تحقیق تحمیل می­کنند. به­جای آن روش باید برخاسته از مضمون و محتوای موضوع تحقیق باشد و در رابطه­ای دیالکتیکی و درونی با آن به‌سر ببرد. در همین راستا است که آرتور دیالکتیکی بودن سرمایه را نه ناشی از کاربست نوعی روش کلی بلکه ناشی از سرشت خود موضوع تحلیل می­داند که به ناگزیر نظام مقولاتی خاصی را پیش می­کشد. از دهه‌ی ۱۹۵۰ هم­زمان با افول ستاره­ی بخت ماتریالیسم دیالکتیکی (مکتب دیامات) توجهات به آثار مارکسیست­های تاریخ‌گرا مانند لوکاچ، کرش و گرامشی معطوف شد. پس از آن شاهد عروج و افول ساختارگرایی (به­ویژه نوع آلتوسری آن) و پساساختارگرایی، مارکسیسم تحلیلی، نظریه‌ی گفتمان و نظایر آن بودیم. این نحله­ها همگی هگل را به‌کلی رد می­کردند و به دیالکتیک هم نظر مثبتی نداشتند. اکنون مدتی است با طرفداران یک گرایش جدید نظری در مارکسیسم روبرو هستیم که خود را آشکارا هگلی می‌نامند و دیالکتیک را از نو به سپهر نظریه­پردازی بازگردانده­اند.

توجه این گرایش نظری جدید به هگل به سبب فلسفه­ی تاریخ او و پیوند آن با ماتریالیسم تاریخی نیست، بلکه به سبب علم منطق هگل است و چگونگی انطباق آن با روش مارکس در سرمایه. مراد از این نکته این است که مارکس روش دیالکتیک نظام­مند را در سرمایه به­کار برده است که مشابه با روش هگل در منطق است. هدف او از کاربرد دیالکتیک نظام­مند مفهوم­پردازی مناسبات اجتماعی سرمایه­داری به نحوی منسجم بوده است. به این معنا هدف مارکس در سرمایه پرداختن به دیالکتیک تاریخی یا ظهور و سقوط نظام‌­های اجتماعی نبوده است (مفهوم دیالکتیک نظام­مند را در زیر بیشتر توضیح می­دهم).

به نظر آرتور و دیگر دیالکتیسین­های نظام­مند می­توان گفت که به­طور کلی دو نوع نظریه‌ی دیالکتیکی نزد هگل یافت می­شود. نوع نخست، دیالکتیک تاریخ است. هگل بر این باور بود که تاریخ جهان در خود حاوی نوعی منطق تکامل است.[۲] اما آن نوع نظریه‌ی دیالکتیکی که در آثاری مانند علم منطق و فلسفه­ی حق یافت می­شود را “دیالکتیک نظام­مند” می­نامند. “این دیالکتیک معطوف به بیان مقولاتی­ است که برای مفهوم­پردازی یک کل انضمامی طراحی شده­اند. نظم موجود در تشریح و ارائه­ی این مقولات با نظم پدیداری آن­ها در تاریخ منطبق نیست”.[۳] مارکس نیز در همین زمینه سخنان مشابهی گفته است: «تکامل مقولات اقتصادی به­همان نحوی که در تاریخ پدیدار شده­اند، هم ناممکن و هم نادرست است.»[۴] اما نکته­ی مهم این است که به رغم کاربست دیالکتیک نظام­مند در آثار عمده‌ی هگل و مارکس خوانندگان دانش کافی درباره­ی این روش و چگونگی کاربست آن ندارند حتی مارکس با وجود وعده­هایی که در این باره داد چیزی در این زمینه ننوشت با این که سرمایه را برای آیندگان به میراث گذاشت. اما دیالکتیک نظام­مند چیست؟

آرتور آن را در سطوح گوناگونی بررسی کرده و در این باره می­نویسد:

دیالکتیک نظام­مند در سطح فلسفی راهی برای سیال و باز نگه داشتن مفاهیم و پیوند دادن نظام­مند آنها به یکدیگر است. در این زمینه می­توان از گسترش دیالکتیکی مقوله­ی ارزش در سرمایه (و بازسازی آن نزد دیالکتیسین­های نظام­مند) نام برد، جایی که نشان داده می­شود که مقولات آغازین مربوط به این مفهوم ناقص و مجرد هستند و مفهوم ارزش تنها در پایان کار پس از بررسی تمامیت مناسبات سرمایه­داری قابل شناسایی می­شود.

دیالکتیک نظام­مند در سطح روش­شناسی “بر نیاز به نظمی روشن در ارائه­ی مطلب تأکید می­کند که البته نظمی تک­راستایی نیست، زیرا که آغازگاه به لحاظ تجربی یا اصل موضوعی، معین نیست بلکه نیاز به تحقیق دارد”[۵] (در این باره و حرکت رو به جلو و رو به عقب در روش دیالکتیک نظام­مند در مقالات بعدی بیشتر می­نویسم).

این دیالکتیک به لحاظ معرفت‌شناختی رابطه­ی بین سوژه و ابژه را پرابلماتیزه می­کند. زیرا که اصولاً مقوله­ی کار سرمایه­دارانه یعنی کار مجرد را به مرکز بحث خود می­راند تا روشن کند که تعیین موضوع سوژه امری است سخت پیچیده و متضاد و چندوجهی.

به لحاظ هستی‌شناختی به “تمامیت­ها و از این‌رو به درک آن‌ها از طریق مقولاتی که نظام­مندانه هم‌بسته‌اند توجه می‌کند، مقولاتی که کمابیش به طرز انعطا‌ف‌ناپذیری از نظم و سامان‌های متوالی تاریخی متمایزاند”.[۶]

دیالکتیک یادشده به لحاظ متن­شناختی از نو به هگل و مارکس باز می­گردد و میانجی­های تفسیری به میراث رسیده را عموماً کنار می­گذارد.

در ضمن دیالکتیک نظام‌مند به خوانش و تفسیر نظریه‌ی مارکس بسنده نمی­کند بلکه اصولاً آن را بازسازی می‌کند.

بحث دیگری که بین اعضای این گرایش فکری در جریان است به چگونگی خوانش مارکس از هگل و منصفانه بودن این خوانش برمی­گردد. در دو دهه­ی گذشته تعدادی از نویسندگان مارکسیست­ از جمله تونی اسمیت و علی شمس­آوری از این حکم مارکس در گروندریسه فاصله گرفته­ و با آن مخالفت کرده­اند که گویا هگل دستخوش این توهم بود که امر واقعی زاییده­ی فکر است.

در حالی که گروه دیگری که آرتور نیز در آن جای می­گیرد و از جمله شامل پاتریک مورای، موشه پوستون، توماس سکین و رابرت آلبریتون هم می­شود هگل را واقعاً ایده­آلیست می­دانند. آرتور بر این نظر است که حرکت منطق به گونه­ای روشن خودکنش­گری ایده‌ (self-acting of the Idea) را نشان می­دهد. خودکنش­گری ایده چنان خصلت ابژکتیوی دارد که خود هگل می‌گوید که ما صرفاً «نگاه می­کنیم» و به نحو کمابیش موفقیت­آمیزی «کپی می‌کنیم.»[۷] آرتور معتقد است که شباهت تکان­دهنده­ای بین ساختار منطق هگل و سرمایه مارکس به­چشم می‌خورد. از آن‌جا که نزد مارکس انسان­ها به حامل­های مقولات ساختار (سرمایه) کاهش یافته­اند، پس در واقع می‌توان گفت که شاهد همان نوع شکل­های خودکنش­گری هستیم که در منطق هگل به چشم می­­آیند.

به نظر آرتور علت این شباهت این است که نظام سرمایه­داری درواقع تا حدی از روابط منطقی یا تجریدهای واقعی تشکیل می­شود. به نظر آرتور تجریدهای واقعی یا روابط منطقی در وهله­ی نخست و به میزان بسیار زیادی در سپهر مبادله تکوین می­یابند. زیرا که در سپهر مبادله از ناهمگونی‌ کالاها چشم­پوشی می­شود و همه‌‌ی آن‌ها ­چون نمونه‌هایی از یک امر کلی، یا تجلی ارزش، درک می­شوند. از نظر آرتور این عملکرد شبیه عملکرد نیروی انتزاع اندیشه است، و به­همین جهت هم با ساختاری مشابه با شکل‌های منطقی یعنی شکل‌های ارزش روبرو هستیم. آرتور فقط به روش­شناسی هگل تکیه نمی­کند بلکه هم­چنین به هستی­شناسی او نیز اتکا دارد. “هگل در این زمینه­ که چگونه یک امر ایده‌ای (ideality) مرحله به مرحله به کلی خودفعلیت­­بخش بدل می‌شود، استاد است. پس اگر، بنا به برداشت من، سرمایه تا حدی واقعیت ایده‌ای دارد، و چنانچه بتوان نشان داد که سرمایه تجسم طرح کلی هگل است، می­توان ادعا کرد که موجودیتی خودکفاست”. به نظر آرتور این مبنای هستی­شناسانه مبنایی برای نقد سرمایه­داری فراهم می­کند که باید مبنای همه­ی نقدهای دیگر باشد. به نظر او بین بازسازی مفهوم سرمایه بر اساس فرایند تجرید واقعی در مبادله و فروپاشی و بازسازی واقعیت از سوی قدرت تجریدگر اندیشه که هگل به­کار می­برد شباهت بسیاری وجود دارد.

georg-wilhelm-friedrich-hegel-by-jakob-schlesinger

در همین راستا آرتور می­کوشد نشان بدهد که چرا منطق ایده­آلیستی هگل ­توانسته است به علم ماتریالیستی مارکس کمک کند. زیرا که کاربرد شکلی ایده­آلیستی بر مضمونی ماتریالیستی ممکن نیست مگر این­که بتوان نشان ­داد که در واقع «ایده»­ی هگل بیان­گر همان روابط ساختاری کالاها، پول و سرمایه است.

به جز آرتور می­توان از توماس سکین و پیروان کانادایی او نیز- به رغم تفاوت­هایی که با آرتور دارند- نام برد که بر اساس «تز شباهت» بر روی مقولاتِ منطق هگل و شکل­های اجتماعی ارائه‌شده در سرمایه مارکس تحقیق می‌کنند. انتقادی که آرتور به آنها دارد این است که به تجریدهای مادی و واقعی در سپهر مبادله کم­توجهند.

توجه عمیق آرتور به بسط شکل­های مبادله و تجریدهای واقعی موجود در این شکل­ها بیش از هر چیز مرهون گرایشی است که با نام ایزاک روبین[۸] شناخته می­شود. این گرایش مفهوم موردنظر مارکس از «شکل ارزش» و پیوند آن با سپهر مبادله را در مرکز نقد خود از سرمایه­داری قرار می‌دهد. در این گرایش که به نظریه‌ی شکل ارزش مشهور است، “بسط شکل­های مبادله از عوامل‌ تعیین‌کننده‌ی اقتصاد سرمایه­داری تلقی می­شود و نه محتوایی که توسط آن تنظیم می­شود”.[۹] به همین جهت هم گاهی بررسی نظریه‌ی کارپایه­ی ارزش مارکس را به زمانی موکول می­کنند که خودِ شکل ارزش کاملا بسط و گسترش یافته باشد.

“روبین تاکید می­کند که همه­ی فرایندهای مادی و فنی اقتصادی در چارچوب شکل­های اجتماعی تاریخاً خاص و معین انجام می­شوند. به اشیایی مانند کالاها نقش اجتماعیِ میانجی روابط تولیدی نسبت داده می­شود. مقوله­ای مانند ارزش را باید این‌گونه درک کرد. شکل ارزش خصوصیت شکل اجتماعی روابط سرمایه‌داری کالایی است. روبین نشان می­دهد که مقوله­ی تعین شکلی را مارکس اغلب برای اشاره به شیوه­ای استفاده می­کرد که بنا به آن اشیا و امور کارکردهای اجتماعی معینی کسب می­کنند. مارکس تعیّن­های شکلی پیچیده‌‌تری را منطبق با روابط تولیدی پیچیده­تر بسط می­دهد”.[۱۰]

آرتور بر این نظر است که در دوره­ی کنونی، موضوع مهم در نظریه‌ی­ رایج شکل ارزش، اهمیت بسیار زیادی است که به پول داده می‌شود. به­نظر آرتور از آنجا که نظریه‌ی شکل ارزش اهمیت بسیاری برای شکل­های اجتماعی و به‌ویژه شکل­های مبادله قائل است پس پی‌آمد کاربست آن بر سرمایه نیز چشمگیر است. به این معنا که در هنگام بازخوانی سرمایه نباید هیچ شتابی برای بررسی محتوا یا کار و تولید داشته باشیم. به­همین دلیل آرتور در خلال این کتاب می­کوشد تا در وهله­ی نخست شکل ارزش را در حالتی گسترش یافته مطالعه کند و سپس سپهر کار و تولید چارچوب یافته توسط شکل ارزش را موردتوجه قرار دهد، آن هم به نحوی نظام­مند یعنی هنگامی که جریان توالی خود مقولات این توجه و بررسی را اقتضا کند.


[۱] کریستوفر جی. آرتور (۱۳۹۱) دیالکتیک جدید و سرمایه مارکس، ترجمه فروغ اسدپور، نشر پژواک

[۲] “هدف دیالکتیک تاریخی بازسازی عقلانی آن الگوی پیشرفت و تکامل است که زیر پیچ و خم­های تاریخ تجربی قرار دارد. درس‌گفتارهای هگل درباره­ی فلسفه‌ی تاریخ، با پی گرفتن ترتیب جوامع مختلف، از جهان مشرق تا جهان­های یونانی و رومی و سرانجام جهان مدرن، نمونه­ای از این دست است. نظریه­های مارکسیستی که مطابق آن­ها شیوه­های تولید با نظمی غیردلخواهانه عروج و سقوط می­کنند مثال دیگری است. نظریه­ی هابرماس درباره­ی تکامل اجتماعی را نیز می­توان به عنوان نمونه­ای از دیالکتیک تاریخ به حساب آورد که مبتنی بر منطق فرضی تکامل ساختارهای ذهنی و کنشی ـ اخلاقی مربوط به آگاهی است”. برگرفته از کتاب جهانی­سازی نوشته­ی تونی اسمیت، ترجمه فروغ اسدپور

[۳]«اما باید توجه کرد که جنبه­هایی (moments) که نتیجه‌­ی تشریح­شان شکل متعین­تر [مفهوم] است، به­مثابه‌ی تعینات مفهوم، در فرآیند تکامل علمی ایده، مقدم بر آن طرح می­شوند، و البته به­مثابه‌ی اجزای مفهوم در تکامل زمانی‌اش پیش از آن ظاهر نمی­شوند.» هگل در جای دیگری می­گوید: «آن­چه در این­ [تکامل نظام­مند] به­دست می­آوریم، مجموعه‌­ای از اندیشه‌ها و مجموعه‌ای از شکل­های باشنده(existent shapes) است که در آن توالی زمانی پیدایش واقعی این شکل­ها تا حدودی متفاوت از توالی مفهومی آن­هاست.» برگرفته از متن کتاب آرتور.

[۴] آرتور: دیالکتیک جدید و سرمایه مارکس.

[۵] همان منبع

[۶] همان منبع

[۷] همان منبع

[۸] نظریه‌ی ارزش مارکس (۱۹۲۳ـ۱۹۲۸) اثر ایزاک روبین، ترجمه­ی زنده‌یاد حسن شمس­آوری

[۹] همان منبع

[۱۰] همان منبع

دیدگاه‌ها

2 پاسخ به “دیالکتیک جدید و سرمایه مارکس / فروغ اسدپور”

  1. مهدی نیم‌رخ

    معرفی بسیار عالی، خلاصه و آموزنده ، فقط در پاراگراف آخر نقش بزرگی که آرتور برای سرمایه داری در درجه اول به عنوان نظامی از تولید و مبادله به شکل پولی قائل است چندان روشن نیست از میان دیالکتیسین های مدرن آرتور نقش پول را در اقتصاد سرمایه داری از همه برجسته تر میبیند و پلی بین نظریات اقتصادی معاصر و اقتصاد مارکسی میسازد.

  2. سعید نیم‌رخ
    سعید

    خانم فروغ اسدپور، بنظر من، معرفی خوبی نوشته اید. خسته نباشید. اما بحث ساختار منطقی “کاپیتال” و رابطه آن با روش بازنمون و مقولات “منطق” هگل و ضرورت بازسازی ساختار بازنمون “کاپیتال” بحث جدیدی نیستند، حداقل برای آلمان . این بحث در آلمان ( عمدتاً بتوسط فرانکفورتی ها) از اوایل دهه شصت آغاز گردید و در دهه هفتاد و هشتاد به اوج خود رسید . این جدال های فکری اگرچه کم ثمر هم نبودند، اما مشکل را هم کاملاً حل نکرده اند. بنابراین، رسیدن به اینکه مثالاً بازنمون “کاپیتال” دارای شباهت های ساختاری و مفهومی با منطق هگل است، شناخت جدیدی نیست. پرسش هنوز اینست که آیا بازنمون مارکس در کاپیتال، روش این بازنمون، مراحل به مفهوم در آوردن آنچه که مورد نقد و پژوهش است ، اشکال انتزاع و “ارزش” در “کاپیتال ” و…، فراتر از مقولات هگل در “پدیدار شناسی” و “منطق” میرودند یا نه ؟ انتزاع واقعی یا “تجرید واقعی” شاید بتواند ما را به طرح پرسش نزدیک بکند، شاید بتواند ما را به بخشی از پاسخ به پرسش نزدیک بکند ، آن هم، بنظر می رسد، تنها در مرحله “مبادله ساده “، یا “چرخش ساده کالا”. اما همانطور که می دانید، در اینجا سرمایه خود را هنوز به تمامیت مفهومی-منطقی بعنوان کل مناسبات اجتماعی باز نموده نکرده است، حال صرفنظر از اینکه “تجرید واقعی” خود -از نگاه شناخت شناسیک – دارای همان کاستی “رآلیسم مفهومی” افلاطونی است. من البته خود کتاب را نخوانده ام، اما بنظر می رسد که آرتور، به مانند بسیاری از نظریه پردازان کنونی آنگل ساکسونی، با رویکرد شناخت شناسیک به مارکس و پشتکرد به سنت امپیریک و پوزیتیویستی که در سر زمین های آنگل ساکسونی تاریخ دیرینه ای دارند، بیش از گذشته به دست آورد های پژوهش های مارکسی آلمان ده های گذشته توجه دارند و با خوانش و معرفی و تکرار آنها، پروژه نقد و خوانش انتقادی از مارکس را گرم نگهمیدارند و به آن نکاتی اضافه می کنند که برای ادامه پژوهش، طرح پرسش دوباره و اندیشیدن بسیار مفید است. و ترجمه این آثار به فارسی، البته که صد چندان مفید تر است.
    با آروزی موفقیعت برای شما
    س.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *