تفسیری چند بر
“سرمایه به طور عام و ساختار کتاب سرمایهی مارکس”
در بحثهای اخیر بین “مارکسیستهای تحلیلی” و “اصولگرا” در مورد اقتصاد سیاسی مارکسی، منطق دیالکتیکی در کتاب سرمایه موضوعی عمده محسوب میشود. از یک سو مارکسیستهای تحلیلی باور ندارند که دیالکتیک در کتاب سرمایه نقشی سودمند و اساسی بازی کند و یا در حال حاضر ابزار معتبری برای اقتصاد سیاسی مارکسی باشد (به عنوان نمونه رومر ۱۹۸۶). در مقابل، خوانش دیالکتیکی کتاب سرمایه که بر تمایز روششناسانه بین “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” استوار است، در تلاشهای اخیر اصولگرایان برای یکدست کردن و بهروز کردن تحلیل مارکس از سرمایهداری عنصری اساسی به شمار میرود (مندل ۱۹۷۵، روسدلسکی ۱۹۷۷، فاین و هریس۱۹۷۹، ویکس ۱۹۸۱، هاروی ۱۹۸۲، اسمیت ۱۹۹۰). در این قرائت، کتاب سرمایه همچون “بازسازی شیوهی تولید سرمایهداری در اندیشه” در نظر گرفته شده (اسمیت ۱۹۸۹، ص ۳۲۸)، که در آن با استفاده از منطق دیالکتیکی، مقولات اقتصادی مختصِ این شیوهی تولید، به شکلی سامانیافته انکشاف مییابد(۱). مطابق این دیدگاه مارکس برای اثبات ذاتی بودن استثمار، مبارزهی طبقاتی و بحران در سرمایهداری و نشان دادن ویژگی تاریخی و خصلت گذرای این شیوهی تولید، از روش دیالکتیکی بهره میبرد(۲). علاوه بر این، استفادهی مارکس از روش دیالکتیکی (از جمله پیشرفت منظم از “سرمایهی عام” به “سرمایههای متعدد”) به هدف عملی تمایز بین جنبههای اساسی و فرعی شیوهی تولید سرمایهداری خدمت میکند ـ تمایزی اساسی برای سیاست انقلابی.(۳)
در این مقاله تلاش من این نیست کل بحث مارکسیستهای اصولگرا و تحلیلی را در مورد نقش روش دیالکتیکی در کتاب سرمایه یا اقتصاد سیاسی مارکس به طور کلی مورد بررسی قرار دهم(۴). در عوض به تحلیل اخیر هاینریش (۱۹۸۹) میپردازم که در صورت پذیرش، نظرگاه اصولگرایان را مورد تردید اساسی قرار میدهد. هاینریش برخلاف روسدلسکی (۱۹۷۷) باور دارد که بین انتشار “نقد اقتصاد سیاسی” (مارکس ۱۹۷۰) و نگارش کتاب سرمایه (مارکس ۱۹۶۷) در دیدگاه روششناسانهی مارکس نسبت به تحلیل سرمایهداری تغییر اساسی رخ داده است. حفظ تمایز مفهومی بین “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” بهخصوص هنگامی “اعتبار خود را از دست میدهد” که مارکس مجبور میشود عوامل دخیل در “سرمایههای متعدد” را برای تحلیل پرسشهای مربوط به “سرمایه به طور عام” به کار گیرد (هاینریش ۱۹۸۹، ص ۷۱–۶۸). هاینریش تا حدی با اتکا به دستنوشتههای ۶۳–۱۸۶۱ مارکس استدلال میکند که دشواری اساسی در مورد “سرمایه به طور عام” این بود که میبایست “محتوای خاصی را دربر بگیرد، یا به عبارتی تمام خصوصیاتی که در حرکت واقعی سرمایه در رقابت ظهور میکند” و در عین حال این محتوا میبایست “در سطح ویژهای از تجرید ارائه شود”. به بیان دقیقتر درهم شکستن “سرمایه به طور عام” به این علت بود که توصیف تمام تعینات ضروری برای گذار از “عامیت” به “حرکت واقعی” به طور مجرد و بدون در نظر گرفتن سرمایههای متعدد غیرممکن بود. (همانجا ص ۷۵)
براساس نظر هاینریش (صص ۷۵–۷۴)، پاسخ مارکس به این مشکل تعریف مجدد موضوع کتاب سرمایه همچون بررسی”شیوهی تولید سرمایهداری” و “در نظرگرفتن سرمایهی منفرد و تکوین کل سرمایهی اجتماعی…در سه سطح متوالی است: یعنی روند بیواسطهی تولید، روند گردش و روند تولید به طور کل، مبتنی بر پیشفرض وحدت تولید و گردش”. بهعلاوه، او میافزاید که کنار گذاشتن مفهوم “سرمایه به طور عام” از سوی مارکس به نفع این “درک روششناسانه”ی جدید، تغییر در ترتیب برنامهی اقتصادی ـ سیاسی مارکس در فاصله زمانی بین گروندریسه (مارکس ۱۹۷۳) و انتشار کتاب سرمایه را توضیح میدهد.
مقالهی حاضر از منظر خوانش اصولگرایانهی کتاب سرمایه مارکس در مقابل استدلال هاینریش، دو نقد اساسی و در پیوند متقابل با یکدیگر را مطرح میکند. نخست این که، ایجاد تمایز از سوی هاینریش بین “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” با آنچه که مارکس و روسدلسکی در اینباره گفتهاند تفاوت دارد. با رفع این سوءتعبیر، به نظر میرسد که ترتیب و توالی مفاهیم در کتاب سرمایه در واقع نسبت به دستنوشتههای قبلی مارکس به تمایز بین “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” بیشتر پایبند است. تغییر برنامهی سیاسی ـ اقتصادی مارکس بین سالهای ۶۷–۱۸۵۹ تا حدی این تداوم روششناسانه را نشان میدهد ـ علاوه بر موانع شخصی بسیاری که مارکس از سر گذراند، و ضرورت قابل فهم و سودمند بودن کتاب سرمایه برای خوانندگان طبقهی کارگر. دوم، روش تجرید مارکس نمیتواند به تقابل محض بین “سرمایه به طور عام” و “رقابت” تقلیل داده شود (هاینریش ۱۹۸۹، ص ۷۳). اگرچه بخشی از این مشکل از عدم درک دقیق “سرمایه به طور عام” ناشی میشود، به نظر میرسد که علاوه بر این، هاینریش از روش دیالکتیکی مارکس در انکشاف مقولات (مثل گردش) در چارچوب و بین سطوح وسیعتری از مفاهیم “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” بی اطلاع باشد(۵). درواقع رویکرد دیالکتیکی میتواند نقطهعزیمت مشترک “کتاب نقد اقتصاد سیاسی” و کتاب سرمایه یعنی (کالا) باشد و ترتیب ویژهی مفاهیم در این کتاب را توضیح دهد ـ چیزی که راهحل هاینریش برای تفسیر [کتاب سرمایه] نمیتواند آن را برآورده کند.
معنای “سرمایه به طور عام”
هاینریش (۱۹۸۹، ص. ۶۶–۶۵) با مراجعه به روسدلسکی (ص. ۴۳، ۱۹۷۷) و مارکس (۱۹۷۳، ص. ۳۱۰) “سرمایه به طور عام” را به عنوان “مجموعهی خصوصیاتی تعریف میکند که در تمام سرمایههای منفرد مشترکاند… یعنی «سرمایه به طور عام» باید آن خصوصیاتی را در بر بگیرد که بر ارزش، اضافه میشوند تا آن را به سرمایه تبدیل کنند… و به همین دلیل ویژگیهای هر سرمایهی منفرد نیز محسوب میشوند”. بهعلاوه، هاینریش(ص. ۶۷) روش گروندریسه را روشی میداند که در آن “سرمایه باید «در نهایت» در چارچوب بخشِ «سرمایه به طور عام» تعریف شود، بهعلاوهی تمام آن خصوصیاتی که خود را در رقابت نشان میدهند”.
تفسیر هاینریش با سه مشکل روبهروست. نخست این که، تفسیر او رابطهی بین “سرمایه به طور عام” و برنامهی نظری مارکس را به شکل مناسب توضیح نمیدهد، تبیینی که باید سرمایهداری را به عنوان شکلی از تولید اجتماعی با ویژگی تاریخی مورد تحلیل قرار دهد. حتی اگر بپذیریم (به طور موقت) که “سرمایه به طور عام” شامل “ویژگیهایی است که در تمام سرمایههای منفرد مشترک است، این ویژگیها در فقدان تجرید سامانیافته از عواملی که ویژهی تولید سرمایهداریاند چهگونه تعیین میشود؟ هاینریش به نقل قطعهای از روسدلسکی میپردازد (روسدلسکی ۱۹۷۷، ص. ۴۳):
“اما چه ویژگیهایی در تمام سرمایهها مشترکاند؟ کاملاً روشن است، آنها همان صفاتیاند که در سرمایه و نه در اشکال دیگر ثروت دیده میشوند، صفاتی که خصلت تاریخی ویژهی شکل تولید سرمایهداری در آنها بیان میشود”.
مارکس(۱۹۷۳، ص. ۴۴۹) نیز سرمایه به طور عام را به طور مشابهی تعریف میکند:
“تجریدی که خصوصیات ویژهی سرمایه را از سایر اشکال ثروت ـ یا به عبارتی اشکال تحول تولید اجتماعی ـ متمایز میکند. هر سرمایهای به عنوان سرمایه دارای این خصوصیات مشترک است، خصوصیاتی که هر مجموعهی خاص از ارزش را به سرمایه تبدیل میکند”.
به طور خلاصه، سطح عام تجرید در مفهوم “سرمایه به طور عام” بدین معناست که عوامل خاص تولید سرمایهداری را دربربگیرد. این تعریف بدون تردید این نظر را تضعیف میکند که انتخاب “شیوهی تولید سرمایهداری” به عنوان “موضوع بررسی کتاب سرمایه” را به عنوان تغییری اساسی در شیوهی تحلیل مارکس معرفی میکند. (هاینریش ۱۹۸۹، ص ۷۴)
مشکل دوم در تفسیر هاینریش این است که او بهظاهر استفادهی مارکس از اصطلاح “سرمایهی منفرد” در سطح “سرمایه به طور عام” را با مفهوم مشخصتر “سرمایههای متعدد” یکی میگیرد. مارکس غالباً در سطح “سرمایه به طور عام” وقتی از “سرمایهی منفرد” صحبت میکند در واقع یک سرمایهی منفرد را با خصوصیات عام سرمایه (نه یک سرمایهی خاص) به عنوان “نماینده” و نمونهی “سرمایه به طور عام” در نظر گرفته است (فاین و هریس ۱۹۷۹، ص ۷). فولی (۱۹۸۶، ص ۹) در این مورد بحث بسیار سودمندی ارائه میدهد:
“مارکس غالباً در سطحی که راجع به یک مجموعه سخن میگوید فاقد صراحت است. او غالباً مجموعهی رفتار یک نظام را با بحث دربارهی یک عنصر نمونه یا میانگین توضیح میدهد… در کلِ سه جلد اول کتاب سرمایه، مارکس یک سرمایهی میانگین را در نظر میگیرد که در واقع نمونهی مجموع سرمایهها به شمار میرود، یا مدلی نمونه از سرمایه به طور کل”.
این تمایز بین “سرمایهی منفرد” (به عنوان نمایندهی “سرمایه به طور عام”) و “سرمایههای متعدد” به طور پیوسته در گوشههای دیگری از گروندریسه دیده میشود، اثری که مارکس با روشنی بیشتر و با اصطلاحاتی که نشان از مجموعهوار بودن سرمایه دارد، دربارهی “سرمایه به طور عام” سخن میگوید:
“اما سرمایهی دیگر نیز به نوبهی خود همواره سرمایه همچون سرمایه است به عبارتی سرمایهی کل جامعه. تمایز سرمایهها در این جا مورد نظر ما نیست… مثلاً اگر کل سرمایهی یک ملت را به عنوان چیزی مجزا از کل کار مزدی (یا مالکیت ارضی) فرض کنیم، یا اگر سرمایه را به مثابهی پایهی اقتصادی عام یک طبقه به مثابهی چیزی جدا از طبقهی دیگر در نظر بگیریم، آن وقت آن را به طور عام در نظرگرفتهایم. درست مثل هنگامی که به طور نمونه به انسان از زاویهی فیزیولوژی، یعنی موجودی جدا از حیوانات نگاه میکنیم”. (مارکس ۱۹۷۳، صص. ۳۴۶ و ۸۵۲)
روسدلسکی نیز بهروشنی “سرمایهی منفرد” را (به عنوان “سرمایه به طور عام”) از “سرمایههای متعدد” متمایز میکند. به عنوان مثال آن هنگام که به “رقابت سرمایهها و نظام اعتباری” اشاره میکند، چنین میگوید که “در هر دو حالت، موضوع حرکت واقعی سرمایههای واقعی است ـ سرمایه در واقعیتی مشخص و نه “نوعی میانگین فرضی” (روسدلسکی ۱۹۷۷، ص ۴۱). برعکس هاینریش (۱۹۸۹، ص ۶۶) بهخطا درک روسدلسکی را از “سرمایه به طور عام” به عنوان مفهومی عام شامل تمام خصوصیات مشترک سرمایههای متعدد “تعریف میکند”. سپس هاینریش (همانجا) این کاریکاتور تحریف شده از روسدلسکی را مورد انتقادی نسبتاً عجیب قرار میدهد، با این عبارت که “نرخ متوسط سود نیز خصوصیتی مشترک در تمام سرمایههاست، اما براساس نظر روسدلسکی باید از روند ارائهی «سرمایه به طور عام» حذف شود”. این انتقاد صرفاً هنگامی معتبر است که روسدلسکی “سرمایهی منفرد” نمونه به عنوان نمایندهی “سرمایه به طور عام” را با سطح مشخصتر “سرمایههای متعدد” یکسان انگاشته باشد ـ همان طور که توضیح داده شد روسدلسکی به چنین تمایزی توجه دارد. بهعلاوه بهدشواری میتوان “نرخ متوسط سود را در همهی سرمایهها یکسان دانست، دقیقاً به این علت که میانگین نرخهای متفاوت سود برای “سرمایههای متعدد” در شاخههای متفاوت تولید به شمار میرود.(۶)
اغتشاشی که هاینریش در تمایز بین “سرمایهی منفرد” نمونه با “سرمایهی متعدد” ایجاد میکند ما را به سومین مشکل او در درک “سرمایه به طور عام” هدایت میکند: این نظر که این مفهوم باید شامل “تمام خصوصیاتی باشد که خود را در رقابت نشان میدهند” (هاینریش ۱۹۸۹، ص ۶۷). در این دیدگاه، تحلیل در سطح “سرمایه به طور عام” محکوم به “درهم شکستن” است، چون گرچه فرض بر این است که در این سطح از تجرید “رقابت” باید کنار گذاشته شود”، اما در همان حال میبایست “تمامی آنچه را که مارکس تحت عنوان «رقابت» قرار میداد” توضیح دهد: یعنی بهرغم سطح تجرید مفروض “نهتنها حرکت واقعی سرمایههای منفرد، بلکه تمامی روابط «سرمایههای متعدد» را نیز تشریح کند”. (همانجا، صص. ۶۸–۶۶)
ظاهراً تفسیر هاینریش منکر این است که مفاهیم و روندهایی که در سطح “سرمایههای متعدد” وجود دارند از واقعیت مشخصی برخوردارند که در سطح “سرمایهی عام” قابل توضیح نیست. این نظر با دیدگاه مارکس کاملاً تفاوت دارد که بر اساس آن قوانینی که در سطح “سرمایه به طور عام” بسط مییابند صرفاً در سطح مشخصتر “سرمایههای متعدد” میتوانند به طور کامل واقعیت پیدا کنند ـ و روندهایی که در سطح “سرمایههای متعدد” انکشاف مییابند نمیتوانند بهسادگی به سطح “سرمایه به طور عام” تقلیل یابند. این امر بهروشنی در همان قطعهای دیده میشود که هاینریش آن را به طور ناقص نقل میکند. مارکس در آن جا چنین میگوید:
“رقابت از نظر مفهومی چیزی جز خصلت درونی سرمایه نیست، که به صورت تأثیر متقابل سرمایههای متعدد بر یکدیگر ظاهر میشود، و تحقق مییابد، گرایش درونی به عنوان ضرورت خارجی. سرمایه به شکل سرمایههای متعدد وجود دارد و فقط به این شکل میتواند وجود داشته باشد، و بنابراین خودتعیینی آن همچون تأثیر متقابل آنها بر یکدیگر ظاهر میشود. سرمایه درست به همان اندازه که برنهاد ثابتی است، توقف تولید متناسب نیز محسوب میشود. تناسب موجود همواره با تولید ارزشهای اضافی و افزایش نیروهای مولده از بین میرود. اما این تقاضا که تولید باید به طور همزمان و یکباره به همان نسبت گسترش یابد برای سرمایه تقاضایی خارجی ایجاد میکند که بههیجوجه از خود آن ناشی نمیشود… همین طور تناقضاتی که بعداً ظهور میکند از قبل در آن نهفته بوده است.”(۱۹۷۳، ص ۴۱۴)
مهم است که در این باره نظر روشنی داشته باشیم، تحلیل در سطح مشخصتر “سرمایههای متعدد” لازم است نه فقط به این معنی که “سلطهی سرمایه صرفاً در رقابت و از طریق آن میتواند تحقق پیدا کند” (روسدلسکی ۱۹۷۷، ص ۴۲)، و حتی نه به این علت که پدیدههای مشخص “به شکل الزامات خارجی که بههیچوجه از سرشت سرمایه ناشی نمیشود بر آن اثر میکنند” (مارکس ۱۹۷۳، ص ۴۱۴)، بلکه اشکال پیچیدهتر و مشخصتری که در سطح “سرمایههای متعدد” تکوین مییابند، باید مطلقاً در هر تحلیلی از واقعیت پیچیدهی شیوهی تولید سرمایهداری در هر دورهی معین در نظر گرفته شوند:
“تمام لحظات سرمایه که از منظر مفهوم عام آن درونی به نظر میرسند، واقعیتی مستقل پیدا میکنند و صرفاً هنگامی خود را نشان میدهند که سرمایه به شکل واقعی همچون سرمایههای متعدد ظاهر میشود. سازماندهی درونی و زندهای که بدین شکل در رقابت و از طریق آن واقعیت مییابد و بدین ترتیب هر چه بیشتر تحول پیدا میکند… همزمانی مدارهای مختلف سرمایه نظیر جنبههای گوناگون آن صرفاً بعد از در نظر گرفتن سرمایههای متعدد تصویری روشن به دست میآورد. همانند مسیر زندگی انسان که از مراحل مختلفی عبور میکند. اما در عین حال تمام مراحل در کنار هم وجود دارند و بین افراد متفاوت توزیع شدهاند”. (مارکس ۱۹۷۳، صفحات ۵۲۰ و ۶۳۹، روسدلسکی ۱۹۷۷، صص. ۵۰-۴۹)
به طور خلاصه، درک هاینریش از مفهوم “سرمایه به طور عام” با درک مارکس تفاوت دارد، چون نقش نظری “سرمایههای متعدد” را نادیده میگیرد که قرار است توضیح دهد که چگونه قوانین انکشافیافته در سطح “سرمایه به طور عام” در رقابت میان سرمایهها، تحقق و بسط پیدا میکند و حتی جرح و تعدیل میشوند. این امر دقیقاً به این علت ضرورت دارد که سطح “سرمایههای متعدد” شامل پدیدههایی است که به سرمایهداری به عنوان شکلی از تولید اجتماعی اختصاص ندارد (مثل بهره و مبادلهی نابرابر) و بنابراین در سطح “سرمایه به طور عام” [از لحاظ روششناسی] کنار گذاشته میشوند. در واقع اگر تفسیر هاینریش دقیق بود طرح این پرسش میتوانست کاملاً موجه باشد که اساساً چرا مارکس در ابتدا تمایز بین “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” ـ یا استفاده از هر روش تجرید را ـ مطرح کرد. چون مفهومی از “سرمایه به طور عام” که صرف نظر از سطح تجرید دربرگیرندهی “تمام روابط سرمایههای متعدد” باشد (هاینریش ۱۹۸۹، ص ۶۷) با تعریف مارکس از موضوع “اقتصاد سیاسی” (یعنی “اشکال ویژهی اجتماعی ثروت یا به سخن بهتر تولید ثروت” تناسبی ندارد (مارکس ۱۹۷۳، ص ۸۵۲). به عنوان نمونه، اگر مارکس بخواهد منشاء خاص سود سرمایهداران را در کار اضافی که از کارگر اخذ میشود ثابت کند، کنار گذاشتن از بازتوزیع سود به علت مبادلهی نابرابر در این سطح از تجرید مطلقاً امری ضروری محسوب میشود:
“بزرگترین اغتشاش و رازآمیزی از این امر ناشی میشود که اقتصاددانان گذشته، نظریهی سود اضافی را در شکل ناب و خالص آن بررسی نکرده، بلکه بیشتر آن را با سود واقعی، یعنی توزیع میزان کلی سود بین سرمایههای گوناگون آمیختهاند. سود سرمایهداران به عنوان یک طبقه، یا سود سرمایه بهخودیخود، پیش از توزیع باید وجود داشته باشد و تلاش برای تبیین منشاء سود بر پایهی توزیع آن بهکلی بی معناست”. (مارکس ۱۹۷۳، ص ۸۴۸)
این نقلقول قطعاً به این معنا نیست که نظریهپرداز میخواهد سطح “سرمایههای متعدد” را از نظر منطقی کاملاً تابع قوانین مجردتر “سرمایه به طور عام” کند(۷). همینطور مارکس در مورد مقولهی بهره (که ویژهی سرمایهداری نیست) بهعنوان بازتوزیع ارزش اضافی (که مختص سرمایهداری است) نیز چنین میگوید: (۱۹۷۳، ص. ۸۵۱–۲):
“تفاوت واقعی بین سود و بهره همان تفاوت بین یک طبقهی صاحبسرمایهی پولی با یک طبقهی سرمایهدار صنعتیست. اما برای این که چنین طبقاتی در عمل در برابر هم قرار گیرند، لازم است که پیش از وجود دوگانهشان در ارزش اضافی حاصل از سرمایه تقسیمی ایجاد شده باشد. صاحبان سرمایهی پولی و سرمایهداران صنعتی از این رو دو طبقهی خاص را تشکیل میدهند که سود به دو شاخه از درآمد تقسیم میشود”.
بنابراین، نسبت دادن این نظر به مارکس که “سرمایه به طور عام” شامل “تمام خصوصیاتی است که در «رقابت» بروز میکند” نادرست است (هاینریش ۱۹۸۹، ص. ۶۷). به عنوان نمونه، مارکس در یادداشتهای مقدماتی دربارهی بحران که بین ژانویهی ۱۸۶۲ تا ژوییهی ۱۸۶۳ نوشته شده است بهروشنی میگوید:
“تا جایی که بحرانها از عدم تطابق بین تغییر قیمت یا انقلاب در قیمتها با تغییر در ارزش کالاها ناشی میشوند، طبیعتاً نمیتوان آنها را در جریان بررسی «سرمایه به طور عام» مورد تحلیل قرار داد، چون در سطح مفهوم «سرمایه به طور عام» فرض ما این است که قیمت کالاها با ارزش آنها برابر است.” (مارکس ۱۹۶۸، ص. ۵۱۵)
“سرمایههای متعدد” و وجود واقعی “سرمایه به طور عام”
تا این جا تأکید ما بر نادرستی تفسیر هاینریش از تمایز مارکس میان “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” بود. اما در سطح عامتر به نظر میرسد که استدلال هاینریش تااندازهای در این نظر ریشه دارد که روش مارکس در گروندریسه صرفاً تلاشی است برای تقابل محض بین “سرمایه به طور عام” و “رقابت” (هاینریش ۱۹۸۹، ص. ۷۳). این امر در بحث هاینریش دربارهی گرایش نرخ سود به کاهش بهخوبی دیده میشود:
“در جریان ارائهی قانون گرایش نرخ سود به کاهش مشکل دیگری پدیدار شد. اگر قانون عامی وجود دارد، پس باید قبل از رقابت مطرح شود: یعنی در بخش «سرمایه به طور عام». از سوی دیگر برای مارکس روشن بود که این نرخ متوسط سود است که کاهش مییابد. اما قرار نبود نرخ متوسط سود قبل از بخش رقابت و بعد از قانون سقوط آن مورد بررسی قرار گیرد”.
ظاهراً به نظر هاینریش “گرایش نرخ سود به کاهش” باید یا در چارچوب “سرمایه به طور عام” و یا در چارچوب “سرمایههای متعدد” مورد تحلیل قرار گیرد و نه در سطح هر دو مقوله. این دیدگاه در نظر نمیگیرد که ممکن است مارکس در آغاز مفهوم مجردتری از کاهش قهری در “سطح سرمایه به طور عام” را مطرح کند، و سپس همراه پدیدههای مشخصتر تغییرات و اصلاحات این مفهوم را در سطح “سرمایههای متعدد” مورد تحلیل قرار دهد (فاین و هریس ۱۹۷۹، ص. ۶۵ تا ۶۸). البته میتوان نسبت به موفقیت مارکس در تلاشش برای نشان دادن “گرایشهای متضاد” در سطح “سرمایههای متعدد” تردید داشت، گرایشهایی که سرانجام در عمل میتوانند مانع تحقق گرایش نرخ سود به کاهش شوند (به عنوان نمونه، اسمیت ۱۹۹۰، صص. ۱۸۵– ۱۷۹). نکتهی موردتوجه در اینجا این است که شیوهی برخورد مارکس به گرایش نرخ سود به کاهش، در چارچوب “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” بههیچوجه نباید نشانهی “عدم اطمینان” او (هاینریش ۱۹۸۹، ص ۶۸) نسبت به سطوح تجرید تلقی شود. در واقع این شیوهی برخورد کاملاً با تفسیر دیالکتیکی مارکس از تحلیل بحران اقتصادی انطباق دارد، که مطابق آن اشکال مجردتر در اشکال مشخصتر نهفتهاند و هر بار خود را جلوهگر میسازند. (مارکس ۱۹۶۸، ص ۵۱۰)
بههمینترتیب، نظر هاینریش دربارهی ناپیگیری مارکس در تحلیل طرحهای بازتولید در سطح “سرمایه به طور عام” (هم در گروندریسه و هم در دستنوشتههای ۶۳-۱۹۶۱) با این استدلال که “بخشهای مختلف کل سرمایهی اجتماعی در عین حال «اشکال خاصی از سرمایه» محسوب میشوند، به همین دلیل معرفی آنها در چارچوب «سرمایه به طور عام» نمیگنجد. اما این استدلال روش دیالکتیکی تکامل مفهومها (در این جا، گردش سرمایه) در چارچوب و بین سطوح پیشرفتهتر «سرمایه به طور عام» و «سرمایههای متعدد» را نادیده میگیرد. تحلیل «بازتولید و گردش کل سرمایه اجتماعی» در اصل با سطح تجرید مطرح شده در مفهوم «سرمایه به طور عام» همخوانی دارد” (هاینریش ۱۹۸۹، صص. ۶۹–۶۸) دقیقاً به این علت که تقسیم مجموع سرمایهی اجتماعی به بخشهای مختلف (تولید وسایل مصرف و تولید وسایل تولید) در ذات شیوهی تولید سرمایهداری نهفته است:
“برای تمایز واحدهای سرمایه، راههای متفاوتی وجود دارد. مدارهای متفاوت را میتوان بر اساس مقدار پول سرمایهگذاری شده، انواع وسایل تولید به کار رفته، مهارت نیروی کار به استخدام درآمده در روند تولید، شیوهی فروش کالاهای تولید شده و غیره از هم متمایز کرد. چنین تمایزی به شرایط تاریخی وابسته است. اما برای تمایز مدارها، روشی وجود دارد که به تصادف وابسته نیست. این تمایز به محصولات تولیدشده در مدار بستگی دارد. هر اتفاق دیگری که رخ دهد همیشه و در همه جا انباشت سرمایه به تولید وسایل تولید نیاز دارد. و باز هر حادثهی دیگری اتفاق بیافتد، همواره و در همه جا وسایل مصرف برای ارضای خواستها و نیازهای مزدبگیران و سرمایهداران لازم است. این شیوهی تمایز مدارها در انباشت سرمایه در ذات سرمایه نهفته است. به همین علت مارکس این دو لحظه را به عنوان معیار تمایز برمیگزیند. (اسمیت، ۱۹۹۰، ص. ۱– ۱۵۰)
بنابراین قراردادن طرحهای بازتولید در سطح “سرمایه به طور عام” بدون در نظر گرفتن بازتوزیع ارزش اضافی طی رقابت مابین “سرمایههای متعدد” کاملاً موجه است (همین طور نگاه کنید به فاین و هریس ۱۷–۱۵). برعکس، هاینریش (۱۹۸۹، ص ۶۸) در ابتدا میگوید که طرحهای بازتولید الزاماً شامل “سرمایههای متفاوت” است و سپس تفسیر میکند که بررسی مارکس از طرحهای بازتولید در سطح “سرمایه به طور عام” بر این امر دلالت دارد که او در حفظ تمایز بین “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” با دشوارهایی روبهرو بوده است. اما این نظر بر این پیشفرض نادرست استوار است که “ویژگیهای درونذاتی روند گردش، معرفی سرمایههای متفاوت را الزامی میکند” (همانجا) و “سرمایههای متفاوت” در سطح رقابت قرار دارند ـ که بهنظر هاینریش متضمن رابطهای است که بهرغم سطح تجرید به حوزههای “سرمایههای متعدد” مربوط میشود (همانجا، ص ۶۹)(۸). اگر پذیرفته شود که برخی از مقولات گردش میتوانند به طور دیالکتیکی در سطح “سرمایه به طور عام” انکشاف یابند استدلال هاینریش فرو میریزد.
البته اگر روش مارکس را طوری تفسیر کنیم که مستلزم تقابل غیردیالکتیکی بین “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” باشد، پس این گفتهی مارکس (ص ۴۴۹، ۱۹۷۳) که “سرمایه به طور عام متمایز از سرمایههای خاص و واقعی، خود از وجود واقعی برخوردار است” به معمایی بدل میشود. در واقع هاینریش (ص ۶۹) این تفسیر را شاهدی بر “عدم اطمینان” مارکس در مورد “سرمایه به طور عام” میپندارد، چون مارکس “هیچ گاه مشخص نکرد که تحت این وجود واقعی چه چیزی را میفهمد”. مارکس(۱۹۷۳، صص ۶۵۹ و ۴۴۹) اما در مورد وجود واقعی “سرمایه به طور عام” چنین میگوید:
“سرمایه در این شکل عام، هر چند به سرمایهداران منفرد تعلق دارد، در شکل بنیادی خود سرمایهای را تشکیل میدهد که در بانکها متراکم یا از طریق آنها توزیع میشود، و همانطور که ریکاردو میگوید، به آن نحو تحسینبرانگیز خود را مطابق با نیازهای تولید، توزیع میکند… پس اعتبار نیز شکلی است که در آن سرمایه میکوشد خود را به شکلی متمایز از سرمایههای منفرد برنشاند، یا سرمایهی منفرد میکوشد خود را به عنوان شکلی مستقل از محدودیت کمّیاش برنشاند”.
همین طور در نامهای به انگلس (در آوریل ۱۸۵۸) که هاینریش به آن اشاره میکند، مارکس اعتبار را به مثابهی “سرمایه همچون اصلی عام در مقابل سرمایههای منفرد” معرفی میکند (مارکس و انگلس ۱۹۷۵، ص ۷) (۹). بدین ترتیب مارکس بهروشنی بیان میکند که “وجود واقعی سرمایه به طور عام” چیزی نیست به جز تحقق مشخصتر مفهوم مجرد سرمایه همچون ارزش در جریان تحول. این تحقق طی تحول نظام اعتباری در سطح سرمایههای متعدد رخ میدهد. بهعلاوه، اگر هاینریش این موضوع را با دقت بیشتری مطالعه میکرد “وجود واقعی سرمایه به طور عام” را در مییافت که در نهایت از مفاهیم اساسی مبادلهی کالا و پول در سرمایهداری استنتاج شده است ـ همان گونه که مارکس در ژوئن ۱۸۶۵ نشان داد:
با نگاهی نزدیک به بیان پولی ارزش یا موضوعی با معنای مشابه، یعنی تبدیل ارزش به قیمت در مییابید که این روندی است که توسط آن به ارزش تمام کالاها، شکلی مستقل و همگون داده میشود؛ یا به عبارتی آنها بیان کمیتهایی از کار اجتماعی برابر به شمار میروند. ( مارکس ۱۹۳۵، ص ۳۵)
به بیان دیگر، مبنای نهایی برای تکامل “وجود واقعی سرمایه به طور عام”ـ به عنوان تودهای از سرمایهی استقراضی انباشت شده در بانکها ـ این واقعیت است که مبادلهی کالایی برای این که به شکلی مستقل و همگون همچون پول بدل شود، به مفهوم ارزش نیاز دارد (مقایسه کنید با هاروی ۱۹۸۲، ص ۷۲). البته این امر متضمن این نکته نیست که سرمایهی بهرهآور و نظام اعتباری تابع “سرمایه به طور عام” به عنوان یک سطح تجرید باشند. به عنوان نمونه ضرورت تبدیل ارزش به شکل مستقل پول به این معناست که به طور بالقوه خرید ممکن است به دنبال فروش رخ ندهد ـ یعنی امکان بحران در سطح سرمایه به طور عام. اما تبدیل این امکان محض به واقعیت به زنجیرهای طولانی از روابط نیاز دارد، از جمله “هرچه طولانیتر شدن زنجیرهی پرداختها به عنوان یک نظام مصنوعی برای تسویه آنها”- که از منظر بحث حاضر (یعنی”سرمایه به طور عام”) هنوز موضوع بررسی نیست (مارکس ۱۹۶۷، فصل یک صص ۱۱۴ و ۱۳۸). بنابراین اشارهی مارکس به “وجود واقعی سرمایه به طور عام” از “عدم اطمینان” روششناسانهی او ناشی نمیشود، بلکه بیشتر دلیلی است برای تفسیر دیالکتیکی از روش او. در واقع این “وجود واقعی” نمونهی تصویری است از این که چگونه مقولات پیچیدهتر در سطح “سرمایههای بسیار”، اشکال مجردتر در سطح “سرمایه به طور عام” را در خود ادغام میکنند ـ بدون این که قابل فروکاستن به مقولات مجردتر باشند.
“سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” در کتاب “سرمایه“ی مارکس
بهرغم دشواری فوق، ممکن است تفسیر هاینریش را بتوان نجات داد: ۱) در صورت عدمپیگیری در حفظ تمایز بین “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” از گروندریسه تا دستنوشتههای ۶۳-۱۸۶۱ ۲) اگر این عدم پیگیری بازتاب مشکلات روششناسانهی اساسیتری باشد که مارکس را بهکنارگذاشتن این تمایز مجبور کرده باشد ـ و راهحل روششناسانهی هاینریش را پذیرفته باشد. توجه داشته باشید که موردهای یک و دو برای دفاع از استدلال هاینریش در مورد شکست مفهوم “سرمایه به طور عام” به عنوان تغییری اساسی در روش مارکس در فاصلهی بین نگارش گروندریسه تا کتاب “سرمایه” امری ضروری محسوب میشود.
این که تمایز بین “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” در گروندریسه و دستنوشتههای ۶۳-۱۸۶۱ هنوز به طور کامل خود نرسیده است، عجیب نیست. این اسناد بیش از هر چیز پیشنوشتههای مراحل تحقیق مارکس و تلاش اولیهی او را برای انکشاف منظم مقولات سرمایهداری تشکیل میدهند، و بهعنوان یک شکل ویژهی تاریخی از تولید اجتماعی به شمار میروند. بنابراین به نظر میرسد که مارکس گاهی مقولهی عام “گردش” را با سطح مشخصتر “سرمایههای متعدد” همانند در نظر گرفته است:
“در اینجا هنوز گردش موضوع مورد مطالعه ما نیست، چون بحث کنونی ما سرمایهی عام است و گردش فقط میتواند میانجی سرمایه به شکل سرمایه با سرمایه به شکل پولی… اگر پیشفرض ما سرمایههای متعدد باشد، مدت زمانی که طی آن سرمایه در مرحلهی تولید باقی میماند لحظهای از گردش محسوب میشود. اما در این مرحله سرمایههای متعدد موضوع بررسی ما نیست. بنابراین، این لحظه (گردش) نیز به تحلیل ما تعلق ندارد”. (مارکس ۱۹۷۳، ص ۳۴۶، ص ۵۱۸)
در گروندریسه تحلیلهایی مقدماتی دیده میشود که در سطح “سرمایه به طور عام” به نرخ متوسط سود میپردازد و با اظهاراتی از این قبیل تکمیل میشود که “بررسی بیشتر به بخش رقابت مربوط میشود (مارکس ۱۹۷۳، ص ۴۳۶). علاوه بر این، به نظر میرسد که مارکس (به عنوان مثال ۱۹۷۳، ص ۴۳۹ تا ۴۴۱) تحلیل طرحهای بازتولید را با مسایل مشخصتر و متمایز شکلگیری نرخ متوسط سود یا بازتوزیع ارزش اضافی همچون رانت و بهره درهم آمیخته است(۱۰). مارکس تا ۲ اوت ۱۸۶۲ طبق نامهای به انگلس قصد داشت نرخ متوسط سود و رانت را در دو جلد اول سرمایه ادغام کند (مارکس و انگلس ۱۹۷۵، ص. ۱۲۰) ـ و دلیل هاینریش (۱۹۸۹، ص ۷۰) از دستنوشتههای ۶۳-۱۹۶۱ نشان میدهد که مارکس هنوز در نظر دارد که نرخ متوسط سود را در چارچوب “سرمایه به طور عام” قرار دهد.(۱۱)
البته چنین بندهایی را صرفاً با احتیاط فراوان میتوان به کار گرفت، چون غالباً مشکل است مشخص کنیم که آیا مارکس به طور واقعی در مورد سطح مناسب تجرید برای انکشاف مقولهی مشخص تردید دارد یا صرفاً از انکشاف سامانیافتهی مفهومها منحرف شده ـ یعنی ایدهی خود را دربارهی استفاده از آن به طور کل کنار گذاشته است(۱۲). مهمتر از این باید در نظر داشت که یادداشتهای ۶۳- ۱۸۵۷ نشان میدهند که مارکس در صدد تکامل مفهومهایی است که بعداً آنها را در کتاب سرمایه به کار میبرد. در این زمینه تعجبی ندارد که مارکس هنگامی که در سطح عالیتر تجرید در چارچوب “سرمایه به طور عام” کار میکند مقولهای نظیر گردش را به طور موقت به سطح “سرمایههای متعدد” مربوط کند ـ تا بعداً در سطح پایینتری از تجرید در حیطهی “سرمایه به طور عام” قرار داده شود. فقط با برداشت نادرست از روش دیالکتیکی مارکس میتوان مشکل تقابل محض بین “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” را نادیده گرفت. (هاینریش ۱۹۸۹، ص ۷۳)
سرانجام اعتبار استدلال هاینریش وابسته به آن است که مارکس در کتاب سرمایه تمایز بین “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” را کنار گذاشته باشد. هاینریش در این مورد از این دلیل استفاده میکند که “«سرمایه به طور عام» نه به عنوان سرفصل، و نه در متن کتاب سرمایه دیده میشود” و این امر را به عنوان پذیرش رسمی مارکس از شکست این تمایز قلمداد میکند. اما اگر تمامی جلد یک و دو کتاب سرمایه را به عنوان انکشاف مقولات در سطح “سرمایه به طور عام” تفسیر کنیم، عجیب است که انتظار داشته باشیم “سرمایه به طور عام” همچون عنوان یک فصل به کار رود. مهمتر از آن، این هدف بود که سرمایه “برای طبقه کارگر قابل فهم باشد، ملاحظهای که برای مارکس ارجحیت داشت” (مارکس ۱۸۶۷، بخش یک، ص. ۲۱) ـ برعکس در گروندریسه مارکس در جستجوی مقولههای سرمایهداری بود:
“تأثیر این کتاب اساساً به پذیرش آن از سوی آگاهترین عناصر طبقه کارگر به طور مستقیم و بدون عبور از صافی روزنامهنگاران، اقتصاددانان و کارشناسان بورژوازی وابسته است… گروندریسه و کتاب سرمایه از لحاظ شکل از مزیتهای کاملاً متفاوتی برخوردارند. دومی نمونهی شیوهی ارائه است و اولی ثبت شیوهی بررسی. تقلید از گروندریسه به عنوان یک “سبک” ارائه، تمایلی است بیهوده”. (مارتین نیکولاوس، مقدمه گروندریسه ۱۹۷۳، ص ۶۱)
با استفاده از استدلال هاینریش میتوان اعلام کرد که کتاب سرمایه نسبت به گروندریسه (که مشحون از اشاره به مقولات منطق هگلی است) استفاده از روش دیالکتیکی را کنار گذاشته است، چون شکل ارائه در این کتاب تأکیدی بر به کار گرفتن واژگان دیالکتیکی ندارد. اما در این صورت اشارهی مکرر مارکس به اهمیت روش دیالکتیکیاش در تکوین کتاب سرمایه چه معنایی دارد؟(۱۳) برعکس، اگر این تفسیر را بپذیریم که کتاب سرمایه حرکت دیالکتیکی از سطح عام تجرید “سرمایه به طور عام” به “سرمایههای متعدد” است ـ با توجه به الزامات شکل ارائه برای خوانندگان طبقهی کارگر ـ این اشارهها به روش دیالکتیکی بهرغم غیبت اصطلاحاتی مثل “سرمایه به طور عام” مشکلی به وجود نمیآورد.(۱۴)
پافشاری مارکس در کتاب سرمایه بر تمایز بین “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” (اگر بهدرستی فهمیده شود) از این واقعیت نتیجه میشود که با پیگیری در تفسیر ارائه شده در این مقاله، تمام ابهامات پیشین در شیوهی ارائه در آثار مارکس برطرف میشود، در جلد دوم کتاب سرمایه، مارکس بهروشنی تحلیل بازتولید را از مفاهیم مشخصتر نرخ متوسط سود، رانت و بهره متمایز میکند، مفاهیم اخیر دقیقاً به این علت ضروری بودن تمایز “سرمایه به طور عام” از پدیدههایی که به سرمایهداری همچون یک شکل تاریخی تولید اجتماعی اختصاص ندارند (مثل مبادلهی نابرابر و روابط اعتباری)، در سطح “سرمایههای متعدد” معرفی میشوند (۱۵). مارکس درست یک هفته بعد از ارسال جلد اول کتاب “سرمایه” برای ناشر در نامهای به انگلس (۲۴ اوت ۱۸۶۷) مینویسد که یکی از دو حُسن کتاب من این است:
بررسی ارزش اضافی مستقل از اشکال ویژهی آن نظیر سود، بهره، رانت و غیره… بررسی اشکال ویژهای که اقتصاد کلاسیک همواره آنها را با شکل عام مغشوش میکند، مهملی است که به طور مرتب تکرار میشود. (مارکس و انگلس ۱۹۷۵، ص ۱۸۰)
همانطور که پیشتر اشاره شد، هاینریش میگوید که گردش سرمایه و طرحهای بازتولید (که در جلد دوم سرمایه مورد تحلیل قرار میگیرد)، اساساً در سطح “سرمایههای متعدد” قابل بررسی است، اما مارکس در نامهای به انگلس (۳ آوریل ۱۸۶۸) این مفاهیم را در همان سطح عمومی تجرید در جلد اول کتاب “سرمایه” و بهروشنی این سطح را از پدیدههایی مربوط به “سرمایههای متعدد” در جلد سوم متمایز میکند:
“همانطور که اطلاع داری، در کتاب دوم روند گردشِ (سرمایه بر اساس پیشفرضهایی که در جلد یک مطرح شده) توصیف میشود. یعنی مقولات صوری جدیدی که از روند گردش نتیجه میشوند نظیر سرمایهی استوار و گردان، واگرد سرمایه و غیره… در کتاب سوم، به تبدیل ارزش اضافی به اشکال متفاوت و اجزای تشکیلدهندهی آن میپردازیم. (مارکس و انگلس ۱۹۷۵، ص. ۱۹۱)
تحلیل گرایش نرخ سود به کاهش در کتاب “سرمایه” نیز با فرضیهی مارکس در مورد تمایز میان “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” خوانایی دارد. در اینجا مارکس نخست گرایش ترکیب ارزشی سرمایه به افزایش را ـ در راستای انطباق قیمت با ارزش در سطح “سرمایه به طور عام” ـ از این پیشفرض استنتاج میکند که تغییر در ترکیب ارزشی مطابق با ترکیب فنی سرمایه است (مارکس ۱۹۶۷، جلد یک، فصل ۲۵).(۱۶) او همچنین حدود شدت استثمار را به عنوان عاملی خنثیکننده در مقابل افزایش ترکیب ارزشی در جلد اول نیز مطرح میکند (همانجا فصل ۱۱). بررسی الزامات مشخصتر گرایش نرخ سود به کاهش، برای بررسی نرخ متوسط سود در سطح “سرمایههای متعدد” به جلد سوم موکول میشود (مارکس ۱۹۶۷، جلد سوم، بخش ۳). میتوان با استدلال مارکس در مورد الزامات مشخص گرایش نرخ سود به کاهش در جزییات مخالف بود، اما در بررسی او از این مفهوم در کتاب “سرمایه”، در مقایسه با گروندریسه از حیث شیوهی تحلیل تغییری اساسی مشاهده نمیشود.
البته، جلد اول “سرمایه” صرفاً ارائهی سامانیافته مقولات از سطوح عالیتر تجرید به سطوح نازلتر در چارچوب “سرمایه به طور عام” نیست، این کتاب دربارهی این مفاهیم به توضیحات تاریخی نیز میپردازد. بهعلاوه، تغییر مسیرهایی وجود دارد که به برخی نتایج مشخصتر این مفاهیم در سطح “سرمایههای متعدد” اشاره میکند. مارکس این توضیحات و تغییر مسیرها را خودسرانه انتخاب نکرده بود(۱۵) این کار برای تبدیل کتاب سرمایه به ابزاری مفید برای مبارزات طبقهی کارگر لازم بود. “برای نیل به این مقصود، شیوهی ارائه باید بیش از هر چیز به نمونههای مشخص نیز متوسل شود” (نیکولاوس، پیشنویسی بر مارکس، ۱۹۷۳، ص ۶۱). به عنوان نمونه، تحلیل تاریخی روز کار، شرایط کار و غیره به عنوان مسایلی که از سطح “سرمایه به طور عام” استنتاج شده نهتنها به توضیح مبارزه طبقاتی بر سر نرخ ارزش اضافی کمک میکند، بلکه این واقعیت را نیز نشان میدهد که “در اندیشهی مارکس شرح تاریخ مبارزه در نقطهی تولید از اهمیت زیادی برخوردار است” (اسمیت ۱۹۹۰، ص. ۱۲۴).(۷) همینطور در تدوین “قانون عام انباشت سرمایه”، به نظر مارکس “اشاره به برخی از نتایج این قانون ـ مثل تمرکز سرمایه ـ برای مبارزهی طبقاتی جنبهی اساسی دارد، هر چند که قوانین تمرکز سرمایه را… در اینجا نمیتوان معرفی کرد” احتمالاً به این دلیل که بررسی این موضوع در سطح “سرمایههای متعدد” قرار دارد. (مارکس ۱۹۶۷، جلد یک، ص ۶۲۶)
علاوه بر ملاحظات سیاسی، احتمالاً “بیماری جسمانی مارکس را به استفاده از مطالب تاریخی در کتاب سرمایه متمایل میکرد” (اسمیت ۱۹۹۰، ص ۲۳۶).(۱۸) عدماطمینان مارکس به زنده ماندن تا زمان انتشار جلد دوم و سوم نیز سبب میشد که او تغییراتی را به نفع “سرمایههای متعدد” در جلد اول وارد کند.(۱۹) این مشکلات شخصی ـ که با اشتغال هرروزهی مارکس در انجمن بینالملل کارگران و سایر شبکههای سیاسی تشدید میشد ـ نه تنها به توضیح انضمام نمونههای تاریخی و تغییر مسیر در جلد اول سرمایه کمک میکند، بلکه محدود کردن کل پروژهی مارکس (یعنی کنار گذاشتن کتابهایی در مورد دولت، تجارت خارجی و بازار جهانی) نسبت به طرح پیشنویس دورهی گروندریسه را نیز نشان میدهد. (مقدمهی انگلس بر جلد سوم، ۱۹۶۷، ص ۳).(۲۰) بنابراین، برای توضیح این تغییرات در شیوهی ارائه در کتاب سرمایه لازم نیست که به اختراع نظریهی اساسی در شیوهی تحلیل مارکس متوسل شویم.
گرچه ملاحظات بالا با استدلال هاینریش مغایرت دارد، در عین حال لازم است به این نکته توجه داشته باشیم که راهحل روششناسانهی هاینریش در مورد کتاب سرمایه نیز پذیرفتنی نیست. بهخصوص این نکته که مارکس نمیتوانسته است با عزیمت از “سرمایههای منفرد” در سطح روند بلافصل تولید یک “تحلیل سامانیافته از شیوی تولید سرمایهداری” ارائه کند (هاینریش ۱۹۸۹، صص ۷۴ و ۷۵). هاینریش مقولهی “سرمایهی منفرد” را ثابت شده فرض میگیرد ـ پیشفرضی غیرقابل قبول. بهعلاوه “سرمایههای منفرد” (با بدفهمی در سطح “سرمایههای متعدد” قرار میگیرد، نه همچون یک “میانگین فرضی” که در سطح “سرمایه به طور عام” قرار دارد) برای ارائهی اشکال مختلف ارزش و نشان دادن منبع سود در ارزش اضافی در جلد یک مبنای نامناسبی است. واحدهای منفرد مدتها قبل از تکامل سرمایهداری به عنوان یک شکل ویژهی تاریخی از تولید اجتماعی از مبادلهی نابرابر و از بهرهی وام سود خود را تأمین میکردند ـ و مارکس میخواهد بهروشنی بین این اشکال تصادفی ارزش مبادله و سود ناشی از شکل ویژهی سرمایهداری تمایز قایل شود.
جلد اول سرمایه مثل کتاب نقد اقتصاد سیاسی (مارکس ۱۹۷۰) نه از سرمایهی منفرد، بلکه از کالا عزیمت میکند. این شیوه با تحلیل دیالکتیکی شیوهی تولید سرمایهداری همخوانی دارد که از عالیترین سطح تجرید در چارچوب “سرمایه به طور عام” آغاز میشود. سرمایهداری بدین وسیله از شیوههای پیشین تولید متمایز میشود که تمام عوامل دخیل در تولید (از جمله نیروی کار) و ارزشهای مصرف تولیدشده به شکل کالاهایی در میآیند که در بازار مبادله میشوند. بنابراین به نظر مارکس (۱۹۶۷، جلد یک، ص ۸)، کالا سادهترین مقولهی ـ “شکل سلولی اقتصادی” ـ است که ویژگی تاریخی سرمایهداری به عنوان یک شکل اجتماعی را نشان میدهد(۲۱). نقطهی عزیمت ضروری برای ارائهی سامانیافتهی مقولات، کالاست و نه “سرمایهی منفرد”؛ یک شیوهی ارائهی سامانیافته که “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” را دربر میگیرد. (اسمیت ۱۹۰، ص ۷۸–۵۷)
نتیجهگیری
نکتهی قابلتوجه در مطالب بالا این نیست که الزاماً تمام نوشتههای مارکس از گروندریسه تا کاپیتال از صحت برخوردارند ـ نظیر خطاناپذیر بودن فرامین پاپ در مورد آموزهی کاتولیک برای پیروان آن مذهب. بلکه اگر قصد ما نشان دادن کاستیهای اقتصاد سیاسی مارکس است، قبل از هر چیز باید نسبت به شیوهی تحلیلی او دیدگاه روشنی داشته باشیم. البته نتایج بسیاری از تحلیلهای مارکس میتوانند مورد تردید قرار گیرند، حتی اگر بپذیریم که شیوهی دیالکتیکی (شامل تمایز میان “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد”) در تحلیل واقعیت پیچیدهی سرمایهداری و همین طور تدوین یک مبنای نظری برای پیشروی در راستای سوسیالیسم کاملاً سودمند است. همانگونه که پیشتر اشاره شد، نتایج مشخص گرایش نرخ سود به کاهش یکی از این مسایل قابل بحث است. ادغام کارخانگی پرداخت نشده در مقولهی “نیروی کار به عنوان یک کالا” ازسوی مارکس همواره مورد نقدهای شدید قرار گرفته است (مراجعه کنید به برادبی ۱۹۸۲، اسمیت ۱۹۹۰، ص ۱۱۲–۱۰۹ برای بحث در خصوص پرسش اساسی). به علاوه بنتون اخیراً استدلال کرده است که نظریهی مارکس به طور شایسته تعامل بین “شرایط طبیعی و غیرقابل دستکاری روند کار” (یعنی بومشناسی) و روند انباشت در سطح “سرمایه به طور عام” را در دستگاه نظری خود ادغام نمیکند. بهعلاوه، تحلیل مارکس برای ادغام نهادها و روندهای مشخص (نظیر شرکتهای چندملیتی و بانکها، شبکههای تجاری و تغییرات همراه آن در اشکال دولت) که طی قرن اخیر توسعه یافتهاند به بسط و تکامل بیشتری نیاز دارد. (فاین و هریس ۱۹۷۹، فصل ۶ تا ۹)
برای دستیابی به نظری روشن دربارهی لزوم چنین اصلاحاتی در تحلیل مارکس و شیوهی برخورد به آنها، باید مطلقاً و به طور اساسی از چگونگی ورود مارکس به نتایج نظریاش درک بهتری داشته باشیم ـ و اینکه چرا او این ادعای خود را موجه میداند که سرمایهداری احتمالاً “امکان گذار به مرحلهی بالاتری از تولید اجتماعی” را فراهم میکند (مارکس ۱۹۷۳، ص ۷۵۰). تحلیل بالا نشان میدهد که در شیوهی تحلیل مارکس از گروندریسه تا سرمایه یک تداوم اساسی وجود دارد. تلاش هاینریش برای نشان دادن این که مارکس تمایز میان “سرمایه به طور عام” و “سرمایههای متعدد” را کنار گذاشته بر یک سوءتفاهم از این تمایز و روش دیالکتیکی مارکس استوار است. من با هاینریش کاملاً موافقم که “بررسی مناسبات ویژهی تاریخی بین سیاست و اقتصاد و تبلور آنها در اشکال نهادی” امری لازم به شمار میرود. اما به نظر میرسد که دیالکتیک قبل از آن که صرفاً موضوع “شیوهی ارائه” یا “اغتشاشی فلسفی” باشد، پیش از هر چیز برای پیشبرد تحقیق و دریافت “جوهر اجتماعی و اقتصادی نقد مارکس به اقتصاد سیاسی” امری ضروری محسوب میشود. (هاینریش ص ۶۳).
مقالهی بالا ترجمهای است از:
Paul Burkett, Some Comments on‘Capital in General and the Structure of Marx’s Capital’Capital&Class No: ۴۹
این نوشته همراه با مقالات دیگر که به روش و ساختار سرمایه مارکس اختصاص دارد بهزودی از سوی نشر بیدار منتشر میشود.
برای آشنایی با دیدگاه مایکل هاینریش به مقاله زیر نگاه کنید
مایکل هاینریش، سرمایه به طور عام و ساختار «سرمایه» مارکس، نقد اقتصاد سیاسی
یادداشتها
۱- براساس نظر اسمیت (۱۹۸۹، ص ۳۲۸)، “یک نظریه هنگامی مطابق منطق دیالکتیکی است که الف- مقولات آن ساختارهای ساده و مجرد را مقدم بر مقولاتی قرار دهد که ساختارهای پیچیدهتر و مشخصتر را تعریف میکنند. ب- هر مقوله، ساختاری را تثبیت میکند که ساختارهای ارائهشده در مقولهی قبلی را در خود ادغام کرده است. به این معنا مقولات اولیه اصولی برای استنتاج مقولات بعدی به شمار میروند”. توجه کنید که این روش باید مبتنی بر یک مرحلهی قبلی از “دریافت” باشد (اسمیت ۱۹۹۰، ص ۳۴، مندل ۱۹۷۵، ص ۱۵). این دریافت، از پیچیدگی جهان ظاهری عزیمت میکند تا به سادهترین و مجردترین مفاهیمی برسد که ویژگی تاریخی سرمایهداری را به عنوان شکلی از تولید اجتماعی تعریف میکنند (فاین و هریس ۱۹۷۹، ص ۶).
۲– برای نمونه مندل (۱۹۷۱، ص ۸۰) برنامهی مارکس را به عنوان “تلاشی برای نشان دادن ویژگی اجتماعی و خصلت غیرمطلق شیوهی تولید سرمایهداری با عزیمت از سادهترین پدیدهها یعنی کالا” تلقی میکند. ناتوانی در درک شیوهی دیالکتیکی مارکس در مورد حرکت از عالیترین به پایینترین سطح تجرید در میان بسیاری از منتقدان نظرات ارزش و استثمار مارکس دیده میشود ـ از جمله مارکسیستهای تحلیلی. نگاه کنید به ملاحظات مندل (۱۹۷۱، ص ۹۶ واسمیت ۱۹۸۹، ص ۳۳۴ تا ۳۳۹).
۳– “سیاست انقلابی همواره ضرورت تحول ساختارهای بنیادی را در مد نظر دارد. این دیدگاه بر این پیشفرض استوار است که ساختارهای بنیادی را میتوان از ساختارهای غیربنیادی تمیز داد، و منطق دیالکتیکی به مارکس امکان میدهد این تمایز را تشخیص دهد” (اسمیت ۱۹۹۰، مقدمه ص ۱۰). برعکس، مارکسیستهای تحلیلی استدلال میکنند که دیالکتیک صرفاً ناتوانی اقتصاد سیاسی مارکس را در توضیح پدیدههای اجتماعی از لحاظ بنیانهای خُرد، یعنی گزینش منطقی سوژههای فردی نسبت به موانع و محدودیتهای معین میپوشاند: “من فکر نمیکنم که شکل ویژهای از منطق و توضیح مارکسیستی وجود داشته باشد. اغلب تاریکاندیشان خود را پشت بندبازی اصطلاحات خالیِ منطقیِ پُرطمطراق پنهان میکنند. بندبازی مارکسیسم دیالکتیک است… در علوم اجتماعی مارکس دیالکتیک غالباً برای توجیه نوعی تنبلی در استدلالهای غایتگرایانه مورد استفاده قرار میگیرد”. (رومر ۱۹۸۶، ص ۱۹۱)
۴– اما به استدلال اسمیت توجه کنید (۱۹۹۰، ص ۲۲۹) که بنیانهای خُرد در تحلیل دیالکتیکی نقشی اساسی بازی میکنند: “گذار دیالکتیکی در مقولههای نظریه اجتماعی صرفاً هنگامی موجه است که قادر باشد ساختار تعریفشده توسط یک مقولهی معین را نشان دهد مقولهای که ضرورتاً از گرایشهای ساختاری معینی برخوردار است. برای تثبیت چنین گرایشهایی باید نشان داد که این گرایشها در چارچوب عوامل ساختاری تعریفشده توسط مقولهی معین قرار دارند. عاملان فردی مسیرهایی از کنش را برمیگزینند که از الگوی معین برخوردار است. و البته این بدین معناست که بنیانهای خُرد شرایط گذار دیالکتیکی را فراهم میکنند”.
۵– گرچه هاینریش موضوع روش دیالکتیکی را مورد بررسی قرار نمیدهد، اما مشخص میکند که تفسیر کتاب سرمایه شامل درک معینی از ارائهی دیالکتیکی از منطق هگل است به عنوان بخشی از “یک اغتشاش فلسفی از جوهر اجتماعی و اقتصادی نقد مارکس از اقتصاد سیاسی است”. (۱۹۸۹، ص ۶۳)
۶– به نظر هاینریش روسدلسکی “سرمایه به طور عام” را به عنوان مقولهای تعریف میکند که “تمام خصوصیات مشترک سرمایههای متعدد و از جمله نرخ متوسط سود را نیز دربرمیگیرد” (هاینریش ۱۹۸۹، ص ۶۶). این عقیده بهویژه در پرتو تفسیر روسدلسکی عجیب به نظر میرسد”آنچه که در تمام سرمایهها مشترک است توانایی آنها در افزایش ارزش است… این واقعیت که آنها (به طور مستقیم یا غیرمستقیم) ارزش اضافی خلقشده در روند تولید سرمایهداری را تصاحب میکنند. بنابراین، تجزیه و تحلیل “سرمایه به طور عام” باید با بررسی روند تولید آغاز شود، و باید نشان دهد که چهطور پول از “کیفیت ساده خود به مثابهی پول” فراتر میرود و به سرمایه بدل میشود؛ چهطور بعداً با مصرف کار انسانی، ارزش اضافی تولید میکند، و سرانجام چهطور تولید ارزش اضافی به نوبهی خود منجر به بازتولید هم سرمایه و هم خود رابطهی سرمایه میشود. همهی اینها را بدون توجه به حضور سرمایههای متعدد و تفاوتهای میان آنها میتوانیم بسط دهیم؛ زیرا صرفنظر از این که سرمایههای منفرد مختلف چهطور ارزش اضافی تولید شده در روند تولید را تقسیم کنند، نمیتوانند “چیزی بیش از مجموع اضافه محصول را بین خودشان قسمت کنند”. این نمیتواند ظهور ارزش اضافی را توضیح دهد.
۷– همینطور مارکس در نامهای به انگلس (۲ آوریل ۱۸۵۸) اظهار میکند: “ارزش کاملاً به مقدار کار تقلیل داده شده… این تعیین ارزش… صرفاً مجردترین شکل ثروت بورژوایی است… هر چند یک تجرید به شمار میرود، اما تجریدی است تاریخی که صرفاً در تکامل اقتصادی جامعه شکل میگیرد. تمام اعتراضات به این تعریف از ارزش یا از روابط کمتر تکاملیافتهی تولید نتیجه میشوند یا بر نظری آشفته در مورد برنشاندن تعیینات اقتصادی مشخصتر شکل میگیرند (که ارزش از آن تجرید شده است و بنابراین از جانب دیگر به عنوان انکشاف بیشتر این مقوله در نظر گرفته میشود) در تقابل با ارزش در این شکل مجرد و نامشخص. با در نظر گرفتن فقدان بیان روشن در میان خود اقتصاددانان در مورد اینکه چگونه این تجرید با اشکال بعدی و مشخصتر ثروت بورژوایی مربوط میشود این ایرادات کمابیش موجه اند”. (مارکس و انگلس ۱۹۷۵، ص ۹۸)
۸– این استدلال همچنین شامل یکسان انگاشتن نادرست “رقابت” با “سرمایههای متعدد” است. این واقعیت که رقابت در سطوح مختلف تجرید انکشاف مییابد (از جمله در سطح “سرمایه به طور عام”) در تفسیر مارکس دیده میشود (۱۹۷۳، ص ۴۱۴) که رقابت “چیزی نیست جز سرشت درونی و خصلت اساسی سرمایه که در تأثیر متقابل «سرمایههای متعدد» بر یک دیگر تحقق مییابد و نمود پیدا میکند. ظاهراً رقابت در سطح «سرمایههای متعدد» نمیتواند «تحقق بیابد» مگر آن که در سطح “سرمایه به طور عام” از حیث مفهومی پرداخته شده باشد ـ وگرنه چیزی وجود ندارد که تحقق پیداکند”. برای اجتناب از طولانیشدن بحث این نکته را نمیتوان در اینجا بسط داد. برای تحلیلهایی که رقابت را در سطح “سرمایه عام” از سطح مشخصتر “سرمایههای متعدد” متمایز میکند. (خوانندگان را به اثر ویکس ۱۹۸۱ فصل ۹ و برکت ۱۹۸۶ و بهخصوص بریان ۱۹۸۵ ارجاع میدهیم)
۹– توجه داشته باشید که مارکس در مورد نظام اعتباری در جلد سوم سرمایه اصطلاحات مشابهی به کار میبرد: “تمام اشکال ویژهی سرمایه مطابق سرمایهگذاری در حوزههای مختلف در اینجا نادیده گرفته شده است. در سطح «سرمایه به طور عام» ما با ارزش مستقل به شکلی نامتمایز و همگون سروکار داریم ـ پول. رقابت و حوزههای منفرد بر آن تأثیر نمیگذارند… این امر به شکل پُررنگتر در عرضه و تقاضای سرمایه، ولی به عنوان سرمایهی مشترک یک طبقه وجود دارد…” (مارکس ۱۹۶۷، جلد سوم، ص ۳۶۸). آیا مارکس در این جا “وجود واقعی سرمایه به طور عام” را مشخص نمیکند؟
۱۰– این موضوع بهخصوص در نامهای به انگلس مطرح میشود (۶ ژوئیه ۱۸۶۳). در آنجا مارکس یک مقایسه تابلووار از تحلیل خود از “کل روند بازتولید” با الهام از تابلوی فرانسوا کنه ارائه میدهد ـ طرح مارکس تمایز میان رانت، بهره و سود صنعتی را دربردارد (مارکس و انگلس ۱۹۷۵، ص. ۱۳۶–۱۳۲). اما توجه داشته باشید که در این مورد بهویژه دشوار است که دریافت آیا مارکس واقعاً سطوح متفاوت تجرید را مغشوش میکند یا صرفاً میخواهد خلاصهای از نتایج انکشاف سامانیافته از سطح “سرمایه به طور عام” تا “سرمایههای متعدد” را برای انگلس تشریح کند.
۱۱– اما مارکس در نامهای به کوگلمان (۲۸ دسامبر ۱۸۶۲) با مراجعه به جلد اول کتاب سرمایه چنین مینویسد: “این درواقع صرفاً شامل تحلیلی میشود که قرار بود فصل سوم بخش اول یعنی “سرمایه به طور عام” را توضیح دهد. بنابراین رقابت و اعتبار در نظر گرفته نشده است” (نقل از روسدلسکی ۱۹۷۷، ص. ۴۱). چون نامهی مورخ ۲ اوت ۱۸۶۳ به انگلس بر نقش “رقابت (انتقال یا بیرون آوردن سرمایه از یک شاخه به شاخهی دیگر)” در شکلگیری نرخ متوسط سود تأکید میکند (مارکس و انگلس ۱۹۷۵، ص ۱۲۲)، موجه به نظر میرسد که تصمیم در مورد بررسی نرخ متوسط سود در سطح “سرمایههای متعدد” به اواخر ۱۸۶۲ برمیگردد.
۱۲– وجود چنین تغییری مسیری در گروندریسه احتمالاً دلیلی است برای شکوهی مارکس که “در دستنوشتهها… بسیاری از مطالبی که برای بخشهای بعدی در نظر گرفته شده مثل چغندر و کلم درهم و برهم شده است” (مارکس و انگلس به نقل از مارتین نیکولاوس، مقدمهای بر مارکس ۱۹۷۳، ص ۵۳). چنین تفسیری با توجه به شتابی که مارکس برای بررسی انبوه دستنوشتههای چاپ نشده داشت اعتبار بیشتری دارد. مارکس در ابتدا در نظر داشت که برنامهی اقتصادی خود را در ۱۸۵۲ تکمیل کند، اما “از ۱۸۵۲ به بعد برای تأمین زندگی خود به فعالیت روزنامهنگارانه نیاز داشت، این مشکل همراه با مشکلات خانوادگی و وضع بد سلامتی انجام این برنامه را چهار سال به عقب انداخت” (مندل ۱۹۷۱، ص ۸۰– ۷۹، مارکس ۱۹۷۰، ص ۲۳) بعداً با آغاز بحران او شبها تا دیروقت کار میکرد تا مطالبات اقتصادیاش را منظم کند” (مارتین نیکولاوس ۱۹۷۳، ص ۱۲). درواقع مارکس در نامهای به انگلس در ۳ فوریه ۱۹۶۰ اظهار امیدواری میکند که کتاب سرمایه را “در ۶ هفته به پایان برساند”. (مندل ۱۹۷۱، ص ۸۸)
۱۳– این منابع نه تنها شامل مقدمه بر چاپ دوم کتاب سرمایه جلد اول به آلمانی میشود (مارکس ۱۹۶۷، جلد یک، ص ۲۰-۱۹)، بلکه همچنین نامههای متعددی را نیز که از ۱۸۵۸ تا ۱۸۷۰ نوشته شده است دربر میگیرد. مراجعه کنید به (مارکس و انگلس ۱۹۷۵، ص ۹۲، ۹۵، ۱۷۷، ۱۷۹، ۱۸۷ و ۲۲۵)
۱۴– به نظر میرسد مشکلات عامهفهم کردن نظریهی مارکس برای تکامل اشکال ارزش در فصل اول جلد اول سرمایه بسیار جدی باشد ـ همانطور که دشواریهای ارائهی آن به روش دیالکتیکی در تمام فصلهای این جلد دیده میشود (مارکس ۱۹۶۷، جلد یک، صص ۸-۷ و ۲۱). در مورد این نکته مراجعه کنید به نامهی انگلس به مارکس (۱۶ ژوئن ۱۸۶۷)، در آن جا انگلس به شیوهی ارائه مارکس انتقاد میکند که “با این ارائهی نسبتاً مجرد، بدون تعقیب مراحل یک مسیر فکری روشن با تعداد زیادی از زیربخشهای کوچک و عنوانهای جداگانه مرتکب خطای بزرگی شدهای”. و پاسخ مارکس در ۲۲ ژوئن ۱۸۶۷، (مارکس و انگلس ۱۹۷۵، ص ۱۷۷، ۱۷۴).
۱۵– به عنوان نمونه مراجعه کنید به خطابیه به شورای عمومی انترناسیونال اول در ژوئن ۱۹۶۵. در آن جا مارکس میگوید “بنابراین برای توضیح عمومی سودها باید از این نظر عزیمت کرد که کالاها به طور میانگین به ارزش واقعیشان به فروش میرسند و سود از فروش آنها به ارزششان به دست میآید… اگر نتوان سود را با این پیشفرض توضیح داد، پس اساسا نمیتوان آن را توضیح داد” (مارکس ۱۹۳۵، ص ۳۷). همین طور نامهی مارکس به انگلس (۲۷ ژوئن ۱۶۷، ۸ ژانویه ۱۸۶۸) و نامه به کوگلمان (۱۱ ژوئیه ۱۸۶۸) در مارکس و انگلس (۱۹۷۵، ص ۱۷۹، ۱۸۶، ۱۹۶، ۱۹۷).
۱۶– گرایش ترکیب فنی سرمایه به افزایش از تضاد اصلی بین کارگران و سرمایهداران در نقطهی تولید نتیجه میشود و در چارچوب “سرمایه به طور عام” قرار دارد ـ این تضاد ساختاری در جهت مهارتزدایی و مکانیزه کردن روند تولید برای افزایش اخذ ارزش اضافی از کارگران قرار دارد. در این مورد مراجعه کنید به برکت (۱۹۸۶، ص ۱۹۷-۱۹۶)، و منابعی که در آن جا ذکر شده است.
۱۷– مارکس در نامهای به مایر (۳۰ آوریل ۱۸۶۷)، بهروشنی رویکرد تاریخی را از تکامل سامانیافتهی مقولات متمایز میکند: “جلد یک «روند تولید سرمایهداری» را در بر میگیرد. من علاوه بر این، شرایط پرولتاریای صنعتی و کشاورزی انگلیس و همین طور شرایط ایرلند را طی ۲۰ سال گذشته بهتفصیل از منابع رسمی که تاکنون مورد استفاده قرار نگرفته، توضیح میدهم. البته تو متوجه خواهی شد که تمام اینها به عنوان یک «استدلال جانبی» مطرح میشوند”. (مارکس و انگلس ۱۹۷۵، ص ۱۷۴)
۱۸– مارکس در دهم فوریه ۱۸۶۶ به انگلس چنین مینویسد: “من در بخش واقعاً نظری نمیتوانم پیشرفتی داشته باشم. مغز من برای این کار بسیار ضعیف است. به همین دلیل بخش مربوط به کار مزدی را با مطالب تاریخی تکمیل کردهام، که جزء طرح اولیهی من نبود” (به نقل از اسمیت ۱۹۹۰، ص ۲۳۶)
۱۹– مارکس در ۶ آوریل مارس ۱۸۶۸ میگوید: “اگر وضع سلامت من بهتر نشود جلد دوم احتمالاً هرگز به چاپ نخواهد رسید”. (نامه به کوگلمان در مارکس و انگلس ۱۹۷۵، ص. ۱۸۸). در ۳۰ آوریل ۱۸۶۷ دربارهی خود چنین میگوید:”آفتاب عمر من در حال غروب است” و ادامه میدهد که “اگر نتوانم کتاب خود را حداقل به شکل دستنوشته تکمیل کنم عمر خود را واقعاً بیثمر تلقی میکنم”. (مارکس به مایر، همانجا ص. ۱۷۳). زندگینامهی کوتاه مارکس نوشتهی لافارگ (۱۹۲۶، ص ۱۱) نشان میدهد که حتی در فوریه ۱۸۶۵ مارکس تردید داشت که بتواند کار خود را به پایان برساند”.
۲۰– هوارد و گینگ (۱۹۸۹، ص ۳) در اینباره میگویند که “مارکس بعد از انتشار جلد اول در ۱۸۶۷، صرفاً به طور متناوب بر روی جلدهای باقیمانده کار میکرد و بخش زیادی از وقت خود را به علایق دیگر اختصاص میداد… از لحاظ اهمیت سیاسی که او برای تحلیل اقتصادی سرمایهداری قایل بود، این کمکاری تأسفبرانگیز است. حتی با در نظر گرفتن اثرات بیماری، صرفنظر کردن از مسئولتهایش در برابر جنبش سوسیالیستی بینالمللی که او خود را سخنگوی آن میدانست دشوار بود، و بهویژه در برابر دوست و همکار دایمیاش فردریش انگلس که دستنوشتههای به جا ماندهی او را تنظیم کرد”. به نظرم این ارزیابی به موانع و دشواریهایی که فعالیت در انترناسیونال اول و سایر جنبشهای سوسیالیستی بینالمللی به وجود میآورد، کم بها میدهد. بهعلاوه این واقعیت را نادیده میگیرد که “علایق فکری دیگر” مارکس غالباً هنگامی دنبال میشد که بیماری او را از ادامهی کارهای لازم برای تکمیل سرمایه باز میداشت. در عین حال او این علایق را به عنوان تحقیقات اضافی ولی لازم برای جلد سوم میپنداشت. مقایسه کنید با (نامه انگلس به مارکس ۱۹۷۸، جلد سوم، ص ۷-۲).
۲۱– مارکس این ایده را به شکل عامهفهمی چنین توضیح میدهد: “ثروت جوامعی که شیوهی تولید سرمایهداری بر آن حاکم است، چون «تودهی عظیمی از کالاها» جلوه میکند؛ کالای منفرد شکل ابتدایی آن ثروت به شمار میرود. بنابراین کاوش خود را با تحلیل کالا آغاز میکنیم” (مارکس ۱۹۶۷، جلد یک، ص ۳۵). این واقعیت که مارکس در سراسر جلد اول، مبادلهی نابرابر را [از تحلیل خود] کنار میگذارد نشان میدهد که هدف اصلی او تحلیل “واحد”ی مجرد از کالا به طور عام است نه کالا به معنای مشخص آن.
منابع
Benton, Ted (1989) Marxism and natural limits: an ecological critique and reconstruction. New Left Review ۱۷۸.
Bradby, Barbara (1982) The remystification of value. Capital & Class ۱۷.
Bryan, Richard (1985) Monopoly in Marxist method. Capital & Class ۲۶.
Burkett, Paul (1986) A note on competition under capitalism. Capital & Class ۳۰.
Fine, Ben, and Laurence Harris (1979) Rereading Capital. New York: Columbia University Press.
Foley, Duncan K. (1986) Understanding Capital: Marx’s Economic Theory. Cambridge, Massachusetts: Harvard University Press.
Harvey, David (1982) The Limits to Capital. Chicago: University of Chicago Press.
Heinrich, Michael (1989) Capital in general and the structure of Marx’s Capital. Capital & Class ۳۸.
Howard, M. C., and J. E. King (1989) A History of Marxian Economics (Vol. I). Princeton: Princeton University Press.
Lafargue, Paul (1926) Karl Marx. Brooklyn: New York Labor News.
Mandel, Ernest (1971) The Formation of the Economic Thought of Karl Marx. New York: Monthly Review Press.
Mandel, Ernest (1975) Late Capitalism. London: New Left Books.
Marx, Karl (1935) Value, Price and Profit. New York: International Publishers.
__________ (۱۹۶۷) Capital (۳ Volumes). New York: International Publishers.
__________ (۱۹۶۸) Theories of Surplus Value (Part II). Moscow: Progress Publishers.
__________ (۱۹۷۰) A Contribution to the Critique of Political Economy. New York: International Publishers.
__________ (۱۹۷۳) Grundrisse. New York: Vintage Books.
Marx, Karl, and Frederick Engels (1975) Selected Correspondence. Moscow: Progress Publishers.
Roemer, John (1986) ‘Rational choice’ Marxism: some issues of method and substance. In, John Roemer, (ed.), Analytical
Marxism. Cambridge: Cambridge University Press.
Rosdolsky, Roman (1977) The Making of Marx’s ‘Capital’. London: Pluto Press.
Smith, Tony (1989) Roemer on Marx’s theory of exploitation. Science & Society ۵۳ (۳).
__________ (۱۹۹۰) The Logic of Marx’s Capital. Albany , New York: State University of New York Press.
Weeks, John (1981) Capital and Exploitation. Princeton: Princeton University Press.
دیدگاهتان را بنویسید