هانری لوفور از تولید فضا (production of space)، از فضا بهعنوان فراوردهای اجتماعی و ارزشی مصرفی حرف میزند. فضایی که هم محصول روابط اجتماعی است و هم تولیدکنندهی این روابط. فضایی که وسیلهی تولید به شمار میرود؛ واسطهای برای تحقق ارزش اضافی. از دید او امروزه نابرابری و مبارزهی طبقاتی پیش و بیش از هر چیز در، بر و به واسطهی فضا عملی میشود. او مینویسد فضا ــ بهسان فرایندی اجتماعی ــ درهمتنیدگی دیالکتیکی سه لحظه است: پرکتیسهای فضایی، بازنماییهای فضا و فضاهای بازنمایی.
این تعابیر ــ دست کم در نگاه نخست ــ برای خواننده مبهم به نظر میرسند. شاید نخستین پرسشی که به ذهن میرسد این باشد که آیا منظور از این فضا همان مکان است؟ اگر نیست پس چیست؟ البته معمولاً اگر صفتی برای فضا به کار ببریم از این ابهامها خبری نیست؛ مثلاً زمانی که از فضای شهری حرف میزنیم. در این حالت، کمتر کسی دربارهی معنای واژهی فضا به مشکل برمیخورد؛ شاید دقیقاً به این خاطر است که در این حالت اصلاً دربارهی فضا نمیاندیشیم. به محض اینکه بخواهیم دربارهی فضا بیندیشیم به مشکل برمیخوریم. زمانی که از تولید فضا حرف میزنیم ناچاریم به فضا بیندیشیم. در این حالت بههیچ رو به تعابیر رایج و عقل سلیمیِ این مفهوم اشاره نمیکنیم. تازه در چنین وضعیتی است که میپرسیم فضا چیست؟ آیا منظور فضای هندسهی اقلیدسی است که در آن با نقطه، خط و سطح مواجهیم؟ آیا از فضای ورای سیارهی زمین حرف میزنیم؟ یا از طبیعت و…؟ در هر حال، مفهوم مکان برای ما ملموستر است. در زندگی روزمرهی ما تجربهی دقیقتری از مکان داریم تا از فضا. از همین رو به نظر میرسد یکی از راههای مؤثر در تبیین مفهوم فضا، پرداختن به رابطهی این مفهوم و مفهوم مکان باشد. منظور ما از فضا و مکان چیست؟ اینها چه معنا و چه رابطهای با یکدیگر و چه نقشی در مفهومپردازی ما از واقعیت کنونیمان دارند؟ و مهمتر از همه، مفاهیم فضا و مکان چه نقشی میتوانند در پیشبرد سیاست رادیکال معاصر بازی کنند؟ اندیشهورزی دیالکتیکی با بهکارگیری این مفاهیم در برخورد ما با مسائل حاد پیش روی ما در موقعیت کنونی ــ که شاید بتوان آن را سرمایهداری شهری نامید ــ چه تاثیری میتواند داشته باشد؟
در این نوشتار که ترجمهی مقالهی اندرو مریفیلید با عنوان «مکان و فضا: سازش لوفوری»[۱] است این مسائل بررسی میشود. همچنین نشان داده میشود که ناکامی در فهم سرشت هستیشناختی مکان ریشهی بسیاری از سردرگمیها در ادبیات مربوط به آن است. دیگر اینکه سرشت مسئلهزای مکان و رابطهاش با فضا را میتوان به مدد شیوهی دیالکتیکی استدلالورزی رفع کرد. دیالکتیک فضاییشدهی هانری لوفور، تا جایی که میکوشد تا بر برداشتهای دوگانهانگار فضامندی سرمایهدارانه چیره شود، چارچوب سودمندی را برای سازشدادن برهمکنش بین مکان و فضا ارائه میکند.
درآمد
بسیاری از جغرافیدانان انسانی مفهوم مکان را در سالهای اخیر بار دیگر در دستورکار خود قرار دادهاند. این تأکید که ’مکان موضوعیت دارد‘ به شعار رایج دههی ۸۰ تبدیل شد (Massey, 1984; Massey and Allen, 1984) و در نتیجه استناد مکرر به مسائل ’یکتایی‘، ’موقعیتمندی[۲]‘ و ’چشمانداز مکانی‘ در جغرافیا تشدید شده است (Agnew, 1987, 1989; Agnew and Duncan, 1989). پرورش جغرافیای منطقهای به اصطلاح ’نوین‘ مهر تأییدی بر رشد علاقه به مکان و منطقه در دههی اخیر بوده است (Gilbert, 1988; Jonas, 1988; Pudup, 1988). در سالهای اخیر کوششها برای فائقآمدن بر مکان (و مفاهیم مرتبطی مانند منطقه و محلیگرایی/مکانمندی)، متداول و متنوع شدهاند.
با این حال در بحبوحهی رواج دوبارهی اشتیاق به پژوهش تجربی دربارهی مکان، نواقص روششناختی و فلسفی ریشهدار معینی آشکار شدهاند. از دید مریفیلد، مسئله به طور کلی به ناکامی بیشترِ پژوهشها در تأسیس سرشت هستیشناختی بنیانی خود مکان برمیگردد. به عنوان مثال با نوعی غفلت نسبی نسبت به اصول مبنایی مواجهیم که بسیاری از نظریهپردازان و پژوهشگران فهمهای خود را از مکان؛ یعنی شیوهی بناکردنِ ’ابژه‘ی خاص پژوهششان را، بر آنها بنا میکنند. این غفلت به دلایل متعددی مسئلهآفرین است، بهویژه به این دلیل که مانع از تدوین رویکرد دیالکتیکی به مسئلهی مکان شده و به این ترتیب عمدهی پژوهشها دربارهی مکان را (اغلب به طور ناآگاهانه) در قیدوبندهای محدودکنندهی فلسفی دکارتی گرفتار کرده است.
مریفیلد در این مقاله میکوشد بنیان ضمنی دکارتی برخی از رشتههای پژوهش {دربارهی} مکان را به مدد ضرورت بازتفسیری دیالکتیکی افشا کند. برای این منظور، از صورتبندیهای پیشگامانهی هانری لوفور (1991a,b) دربارهی فضا و زندگی روزمره استفاده میکند. خوانش فضامندشده و غیرجزمی لوفور از دیالکتیک ماتریالیستی مارکس (پروژهای که او فضاشناسی مینامد) سودمندترین راه را برای پرداختن به پروبلمتیک مکان و نیز ایجاد سیاست قدرتمند مکان در اختیار میگذارد. از دید او، تأکید دوباره بر شیوهی دیالکتیکی صریح استدلالورزی میتواند گام بزرگی برای نیل به هدفی باشد که تاکنون از چنگ جغرافیدانها گریخته است: آشتیدادن شیوهی زیست و ابراز تجربه در مکان، و چگونگی پیوندخوردن این شیوه با، و جایگیرشدنش در پرکتیسهای اقتصادی و سیاسی که در مقیاسهای فضایی گستردهتری عمل میکنند.
مریفیلد نخست، دیدگاههای دکارتی و دیالکتیکی را با یکدیگر مقایسه میکند. دوم، با بررسی کوتاه تز جدید ’دربینبودگی مکان‘ اینتریکین کاستیها و محدودیتهای دکارتگرایی را در جغرافیا تبیین میکند (Entrikin, 1991). سوم، بر آن است تا با طرح مسئلهی مکان در چارچوبی صراحتاً دیالکتیکی، نواقص جغرافیای دکارتی را اصلاح کند. در اینجا به بحث دربارهی رابطهی بین فضا و مکان میپردازد. میتوان به کمک گامهای مفهومی ’سهتایی فضایی‘ لوفور (1991a) تنگنای/دوراهی فضا -مکان را برطرف کرد. چارچوب لوفور میتواند از اندیشهورزی دکارتی دوگانهانگار رایج در بسیاری از رسالههای جغرافیایی دربارهی مکان فراروی کند.
جهانبینی دیالکتیکی
دیالکتیک هم شرحی از چیستی جهان و هم روشی برای سازماندهی این جهان با هدف مطالعه و ارائه است (Ollman, 1990, 1993). استدلالورزی دیالکتیکی در فلسفه میراثی دیرینه دارد. با وجود تنوع این میراث، وجه مشترک آن دغدغهاش در پرداختن به مسئلهی تغییر، گونههای متفاوت تغییر (که مثلاً ممکن است خودش را همچون ایستایی ظاهری آشکار کند) و درجههای متفاوت حرکت، پیوند و بهمکنش است (Engels, 1934; Ollman, 1990; همچنین نک به Harvey, 1993a). بدین ترتیب پویایی از نگاه اغلب دیالکتسینها، بنیان کل ماده و واقعیت است. خودِ ثبات/پایداری ظاهری فقط نمود خاصی از تغییری است که مستلزم تبیین است. همانگونه که اولمن (۱۹۹۰, ۳۴) تأکید میکند ’با فرض اینکه تغییر همواره بخشی از چیستی چیزها است، بنابراین موضوع بررسی فقط این است که چیزها چهگونه و در چه زمانی تغییر میکنند، و به چه چیزی تبدیل میشوند و اینکه چرا برخی مواقع ثابت و بدون تغییر به نظر میرسند.‘
دیالکتیک برای فهم تغییر، بر فرایند، حرکت/پویش، جریان، روابط، و بهویژه بر تضاد تأکید میکند. در اغلب موارد بر تضاد بهسان ویژگی اصلی دیالکتیک انگشت گذاشته میشود (Kojeve, 1980; Lefebvre, 1968; Mao, 1954)؛ تضاد را میتوان بهسان نوعی پرورشِ یا حرکتِ/پویش ناهمساز مؤلفههای متفاوت درون کل فهمید که به موجب آن هر مؤلفهای درون یک رابطه مؤلفههای دیگر را همزمان پشتیبانی و تضعیف میکند (ن.ک. Ollman, 1993).
با این حال تمام تضادها را باید به طور رابطهای/ارتباطی در چارچوب کلنگرانهی از لحاظ درونی مرتبط نگریست (Ollman, 1976, 1993). مفهوم تمامیت را اینجا میتوان به طور تلویحی دید (Marx, 1973, 101). از این منظر ’هر بخش/جزء به نحوی نگریسته میشود که دربردارندهی آن چیزی است که کل روابطش با بیشینهی بخشهای دیگر است و هرچیزی را شامل میشود که در کل نقشی دارد‘ (Ollman, 1990, 38). در نتیجه فهم اجزای بههمپیوستهی متفاوت کل بدون فهم چگونگی پیوند این اجزا با یکدیگر درون این کل ناممکن است. این موضع صرفاً دلالت بر آن میکند که شیوهی ’بههمپیوستنِ چیزها به ویژگیهای بنیادی چیستیِ آنها تبدیل میشود‘ (Ollman, 1993, 37). تمامیت از این رهگذر ’شیوهی ارائهی کل را از مجرای روابط درونی در هر یک از اجزایش‘ بازنمایی میکند؛ تمامیت سازهای پویا، در حال تشکیل و گشوده است و نباید آن را با تمامیتسازی[۳] یا بست/انسداد خلط کرد (Lefebvre, 1968, 111). بنابر گفتهی فیزیکدان کوانتم دیوید بوهم (۱۹۸۰, ۱۱) همواره ’باید جهان را همچون کلی یکپارچه نگریست.‘
این دیدگاه، هستیشناسی ارتباطی را آشکارا در تقابل با دیدگاههای اتمیستی، مکانیکی و تجربهگرایانه قرار میدهد. این برداشتهای اخیر ملهم از دکارت، گرایش به آن دارند تا ابعاد متفاوت واقعیت اجتماعی را از یکدیگر جدا و آنها را ’به چیز تبدیل کنند[۴]‘ و واقعیت اجتماعی را بهسان مجموعهای از ’ابژههای گسسته‘ که هیچ درهمتنیدگی رابطهایای با یکدیگر ندارند تلقی میکنند. کاپرا (۱۹۸۲) تأکید میکند که دکارتگرایی تأثیری شگرف و اغلب بازدارنده بر پرورش اجتماعی و علمی تمدن غربی داشته است. دکارتگرایی به عنوان روش، تحلیلی است و مستقیماً در نقطهی مقابل دیالکتیک قرار دارد زیرا دربرگیرندهی ’خردکردن اندیشهها و مسائل به اجزا و ساماندهی آنها بر حسب نظم منطقیشان است‘ (Capra, 1982, 44). از این منظر ’کل‘ چیزی بیش از مجموع اجزا نیست. به باور لوینز و لوونتین (۱۹۸۵, ۲۶۹) روش دکارتی دیدگاهی ’بیگانهشده‘ و ’فروکاستگرایانه‘ را از جهان بازسازی میکند. افزون بر این، دیدگاه دکارتی دربرگیرندهی جدایی مشخصی بین اندیشهورزی و جهان مادی، بین ذهن و ماده، مشاهدهگر و امر مشاهدهشده، و بین تحلیلگر و امر تحلیلشده است. اکثر اشکال تجربهگرایی بر نوعی هستیشناسی اتمیزهشدهی دکارتی مبتنی هستند. در دکارتگرایی نوعی بازنمایی اساساً مکانیکی و ریاضیاتی از واقعیت فرض میشود. دیدگاه مکانیکی و اتمیشدهی دکارت به طور ژرف بر فیزیک نیوتنی تاثیر گذاشت، که در آن فضا، همچنانکه بهراستی امروز نیز بارها در بخش عمدهی ادبیات جغرافیایی به چشم میخورد (مقایسه کنید با Sayer, 1985)، همچون چیزی مطلق، ظرف تهیِ کنشپذیرِ مستقل از پدیدههای فیزیکی است (ن.ک. Capra, 1982, ch. 2; Smith, 1984, ch. 3).[5]
بحث اخیر انتریکین (۱۹۹۱) دربارهی سرشت مکان در دربینبودگی مکان گواهی است بر تأیید ناکامی جغرافیا در دورریختن کهنهباورهای دکارتی. هر چند تز انتریکین بیانگر جدیدترین تأکید دوباره بر موضوعیتداشتن مکان است، اما هدف اعلانشدهی او مبنی بر فهم ’چندبعدیبودنِ مفهوم مکان‘ در نتیجهی وابستگیاش به پایههای فلسفی دکارتی ندانستهاش محدود میشود. برای این منظور، اینجا کوتهوار محتوای اصلی دیدگاه انتریکین را آشکار میکنیم و محدودیتهایی این دیدگاه را برای تبیین و برای پراکسیس ــ و به همین ترتیب، نوعی مفهومپردازی دیالکتیکی را برای تبیین و پراکسیس ــ با دقت بررسی میکنیم.
دربینبودگی مکان؟
انتریکین تأکید میکند که جغرافیدانان به بررسی مکان از راه پیوستاری گرایش داشتهاند که بین تفسیر توصیفی سوبژکتیو، اندیشهنگارانه، و منحصربهفرد، و فهم تبیینی نسبتاً ابژکتیو، قانونمند و عام، قطبی میشود. آنچه به این ترتیب به وجود میآید:
شکاف عقلانی/نظری بزرگی است {که} بین احساس خودمان بهسان بازیگرانی در جهان، حس ما از همواره بودن در مکان، و ’بیمکانبودگی‘ که مشخصهی کوششهای ما برای نظریهپردازی دربارهی کنشها و رویدادهای انسانی است شکل میگیرد (Entrikin, 1991, 7).
برمبنای گفتههای انتریکین جغرافیدانها در تمام سدهی بیستم ــ عمدتاً به طور بیثمر ــ به دنبال آشتیدادن دوگانگی بین علم و هنر، تبیین و توصیف، از راه نوعی موضع میانه بودهاند. انتریکین نیز بر آن است که فهمی ژرفتر از مکان نیازمند دسترسی به واقعیت عینی/ابژکتیو و واقعیت ذهنی/سوبژکتیو هر دو است:
از موضع مسلط مرکززداییشدهی دانشمند نظری، مکان، لوکیشن یا مجموعهای از روابط عام است و به این ترتیب بخش بزرگی از اهمیت خود را در کنش انسانی از دست میدهد. از منظر سوژهی متمرکزشده، مکان فقط در رابطه با اهداف و منافع فرد یا گروه معنا مییابد. {اما} مکان را به بهترین شکل میتوان از نقاطی/نظرگاههایی در بین نگریست (۵).
انتریکین با الهام از فیلسوف و منتقد ادبی فرانسوی پل ریکور استدلال میکند که مؤلفهی کلیدیِ که دو سوی این رابطه را به هم پیوند میزند ــ یا مکان ’در بین قرارگرفته‘[۶] ــ فرایند emplotment [گردآوردن مجموعهای از رویدادهای تاریخی در یک روایت با طرحی داستانی] است (۲۵) است. این شکلی از روایت است که به پیوندهای خاصی که مردم با مکانها دارند ساختار میدهد و برای نیل به این هدف ’عاملان و ساختارها، مقاصد و شرایط، امر عام و امر خاص را گرد هم میآورد، و همزمان به دنبال آن است تا به نحو علی آن را تبیین کند‘. انتریکین میپذیرد که او روش و راهنمایی آموزشی برای مطالعهی مکان ارائه نمیدهد، با این حال نقدش معطوف به هدفی نسبتاً متفاوت و مسلماً ژرفتر است: یعنی سنت فلسفی محدودکنندهای که کتاب او در چارچوب آن تدوین شده است.
نقطهی آغاز آشکارِ انتریکین تجربهی انسانی و معنایی است که افراد آگاه به مکان میدهند. هدف او چسبیدن به این چشمانداز پدیدارشناسانه در عین ادغام مؤلفهای مرکززداییشدهتر و عینیتر در آن است. اما همهی اینها با این فرضیهی تلویحی آغاز میشوند که مکان در وهلهی اول دوگانه است؛ کوششهای انتریکین برای رفع/فیصلهدادن این دوگانگی از منظر انسانگرایانه در حکم بازگشت به دیدگاه دکارتی کلاسیک است هر چند با تأکیدی متفاوت.[۷] بنابراین حتی اگر انتریکین خواهان آن بوده است تا تز خود در این قالب بیان کند، از دید من صرفاً به خاطر بنیان دکارتی ضمنیاش دیر یا زود متحمل شکست شده است.
همانطور که در بالا اشاره شد، دیدگاه دکارتی نوعی دوگانگی بین جهان مادی (بیرونی) و جهان (درونی) آگاهی انسانی را فرض میگیرد. دانش عقلی به منبع بالقوهی میانجیگری بین بدن و ذهن، بین جهان بیرونی و جهان درونی تبدیل میشود. از این رو دوگانگی، ترجیعبند واقعیت دکارتی است و این کیفیت به اندیشهورزی انتریکین دربارهی مکان تسری مییابد. نخست اینکه، استدلال انتریکین بر این فرضیه مبتنی است که مکان را میتوان با پیونددادن دو انتهای یک پیوستار فهمید. بنابراین نوعی قطبیدگی بین قلمروهای سوبژکتیو و ابژکتیو مکان وجود دارد (گویی نوعی تقسیم پیشینی در کار است)؛ و همانگونه که او بارها تأکید میکند امر ابژکتیو و امر سوبژکتیو ’هر دو وجوهِ این تقسیم‘ هستند (Entrikin, 1991, 134). افزون بر این، از نگاه او مکان، درهمآمیختنِ فضا و تجربه است (انگار که این دو در وهلهی نخست از یکدیگر جدا میشوند) و نوعی ’’’یکپارچگی/کلیت[۸]‘ یا ’انفراد[۹]‘‘‘ به سطح زمین میدهد (۶). ’یا‘ در اینجا بر این نکته دلالت دارد که فضا و تجربه، یکپارچگی و انفراد به نوعی دو حوزه هستند. {و} این یک اندیشهی دکارتی تمامعیار است. از دیدگاه دیالکتیکی سطح زمین ’کلیت‘ و ’انفراد/جزئیت‘ است، زیرا به پیروی از هگل (۱۹۶۹, ۶۰۶) کلیت دربرگیرندهی جزءبودگی است و جزءبودگی ’به واسطهی تعینیافتگیاش‘ دربرگیرندهی کل.
’شکاف بزرگ عقلانی‘ (Entrikin, 1991, 7) که او بین حسِ ما از بازیگریِ در مکان و کوششمان برای نظریهپردازی دربارهی مکان مشاهده میکند، ’قطبیدگی بنیانی آگاهی انسان‘ را بازنمایی میکند (۹). از این رو جغرافیدانان با نقل داستان مکان به واسطهی روایت (emplotment)، ناگزیر جایگاهی را ’بین قطب ابژکتیو نظریهپردازی و قطب سوبژکتیو فهم همدلانه (۴-۱۱۳) اشغال میکنند‘ ــ همهی اینها بهیقین حاکی از آناند که پژوهشگر در جهان مادی، به عنوان سوژهی اندیشهورز همسنخ، جایگاهی فطری در وهلهی اول ندارد. این نگرش همچون باور دکارت به نظر میرسد مبنی بر این که دانش عقلی را میتوان برای میانجیگری تقسیم مفروض بین جهان مادی بیرونی و جهان درونی ذهن به کار بست، هر چند از نگاه انتریکین دانش انسانگرایانهی ’عقلانی‘ تاحدودی میتواند ’در بین‘ مکان بیرونی و آگاهی درونی قرار ’گیرد‘. در این برداشت بهیقین نوعی تصدیق تلویحی نهفته است مبنی بر این که مشاهدهگر (یعنی نگرش نسبت به ابژه) و امر مشاهدهشده (یعنی خود ابژه) به نحوی جدا میشوند. این نیز دکارتگرایی ناب است، زیرا به نظر میرسد فرض را بر آن میگذارد که دانش عقلانی میتواند برای رفع این دوپارگی جهان بیرونی/درونی فراخوانده شود.
کاستیهای استدلال انتریکین برآمده از سرشت هستیشناسانهای است که مسئله را در قالب آن طرح میکند. اصول کانونی استدلال او نه دیالکتیکی و یگانه[۱۰] که دوگانهانگار و خطی است؛ او با بهمیانکشیدن مفهوم ’در بین‘ به دنبال فهم آن است که چهگونه میتوان دو قطب متضاد را آشتی داد و نه فهم اینکه چهگونه جایگاه[۱۱] مکان، یگانگی/وحدتی است که ابعاد متفاوت را درون خود دربرمیگیرد.
دیدگاه دیالکتیکی با شیءوارگیِ تجزیه و جداسازی ابعاد متفاوت واقعیت مخالفت میکند. در عوض تعهد شناختشناختی و هستیشناختیاش بر یگانگی دانش و خصلت تام[۱۲] واقعیت تصریح میکند. روایتی فضاییشده از دیالکتیک در این معنا میتواند اصلاحی قدرتمند برای اندیشهی جغرافیایی دربارهی مکان که ریشه در سنت دکارتی دارد، ارائه کند.
دیالکتیک فضا و مکان
پیش از آغاز بحث، توضیح اینکه چهگونه اندیشهورزی دیالکتیکی مشخصاً غیردکارتی است، میتواند راهگشا باشد. این کار را میتوان با بازنگری در مفهوم بتوارگی که مارکس به مدد آن تفسیری دیالکتیکی را از کالا پروراند، به بهترین شکل انجام داد. مارکس میپذیرد که هر چند کالاها بهسان ’چیزهایی‘ مادی، به واسطهی فرایند کاری تولید میشوند که مستلزم روابط اجتماعی خاصی است، اما خصلت چیزگونه (شکل پولی) گرایش به آن دارد تا به محض ورود کالاها به زندگی روزمره، بر فرایندهای اجتماعی بنیادین از راه بازار نقاب بزند. مارکس (۱۹۶۷, ۷۱-۸۳) این مغشوشسازی را ’بتوارگی کالاها‘ مینامد؛ به گمان او در و پس از مبادلهی بازار، فهم هر چیزی دربارهی روابط اجتماعی، فعالیتها/کنشگریها یا مبارزات کار خصوصی در ’منزلگاه پنهان تولید‘ کاملاً ناممکن میشود (Marx, 1967, 176). مارکس میگوید کالاها، مانند دیگر پدیدهها، فرایندهایی هستند که در شکل چیزها نمایان میشوند ــ نتیجهگیریای که تصدیق آن با دریافتهای تجربهگرای ’عقل سلیمی‘ دشوار است، زیرا استدلال مارکس بر این فرض جسورانه تأکید میکند که جهان مادی همزمان چیز و فرایند است.[۱۳]
تز ’تولید فضای‘ لوفور ترجمان فضاییشدهی برداشت مارکس را از بتوارگی به طور مؤثری بازنمایی میکند.[۱۴] بنابراین:
گرایش از لحاظ ایدئولوژیک غالب، فضا را در همنوایی با تقسیم کار به بخشها و پارسلها تقسیم میکند. این گرایش، تصویر نیروهایِ اشغالکنندهی فضا را بر این ایده استوار میکند که فضا ظرفی کنشپذیر است. در نتیجه به جای افشای روابط اجتماعی پنهان در فضاها (از جمله روابط طبقاتی)، به جای متمرکزکردن توجهمان بر تولید فضا و روابط اجتماعی ذاتی آن ــ روابطی که تضادهای خاصی را وارد تولید میکنند، و در نتیجه تضاد بین مالکیت خصوصی بر وسایل تولید و خصلت اجتماعی نیروهای مولد را منعکس میکنند ــ ما را در ورطهی تلقی فضا به سان فضای ’در خود/به خودیِ خود‘ میاندازد. ما در چارچوب فضامندی آغاز به اندیشهورزی میکنیم، و فضا را آنچنان به بت تبدیل میکنیم که یادآور بتوارگی دیرین کالاهاست، جاییکه مبادله دام بود، و تصور ’چیزها‘ به طور جدا از یکدیگر، بهسان ’چیزهایی در خود‘ خطا بود (۱۹۹۱, ۹۰).
چنین مفهومپردازیای ما را از این واقعیت آگاه میکند که چشمانداز مادی (بهسان سرمایهی پایا[۱۵]) ضرورتاً همچون چیزی در مکان تولید و در پرکتیسهای اجتماعی مکانمحور روزمره سرشار از معنا میشود. اما این چشمانداز مادی و اجتماعی به واسطهی فرایندهایی پدیدار میشود که همزمان در مقیاسهای فضایی و زمانی متغیر عمل میکنند و احتمالاً معنای گستردهتری در چارچوب کل دارند ــ به بیان دیگر این فرایندها بر قلمروی فضا عمل میکنند. برهمکنش بین فضا و مکان در اینجا حیاتی است. آنچه به همان اندازه حیاتی است این است که برای فهم ساخت و دگرگونی مکان، ضمن آنکه باید بین این قلمروهای متفاوت تمایز بگذاریم، همزمان باید چگونگی قوامیافتن آنها را با یکدیگر در وحدتی دیالکتیکی دریابیم. چشمانداز مادی و پرکتیسهای روزمره که در مکانهای متفاوت در سرمایهداری روی میدهند، به طور جداییناپذیری درون کلِ سرمایهدارانهی جهانی جایگیر میشوند. نظام سرمایهدارانهی جهانی تا این حد صرفاً در معنایی انتزاعی نمایان نمیشود؛ و برای آنکه معنادار شود باید خود را روی زمین مستقر سازد و در مکانهای خاص بروز یابد (مقایسه کنید با Lefebvre, 1991b). بنابراین فضای کل به واسطهی مکان معنا مییابد؛ و هر جزئی (یعنی هر مکانی) در پیوندش با دیگر اجزا (مکانها) فضای کل را به وجود میآورد.
فضا نوعی نظریهپردازی انتزاعی در سطح بالا نیست که از قلمروی انضمامیتر و ملموستر مکان ــ که بارها مترادف با واقعیتی به سهولت شناساییشدنی مانند لوکیشن یا ’مکانمندی/محلیت[۱۶]‘ مشخص تلقی شود ــ جدا شده باشد. در اینجا کوشش میشود تا با این استدلال که فضا و مکان هر دو شأن/مرتبهی هستیشناختی واقعی دارند زیرا هر دو در فرایندهای مادی ــ یعنی کنشگریهای انسانی واقعی ــ پیکرمند میشوند، بر این جدایی مطلق چیره شد. از اینرو، تمایز آنها را نه با شیءکردن شکافی جعلی، که با پیبردن به چگونگی تبدیلشدن آنها به یکدیگر باید فهمید.
بحث مارکس دربارهی سرمایهی پایا[۱۷] و سرمایهی در گردش در گروندریسه نمونهای از بیان درهمتنیدگی دیالکتیکی بین فضا و مکان است. به گمان مارکس کل سرمایه سرمایهی در گردش است به این معنا که سرشت سرمایه حرکت و فرایند است (۱۹۷۳, ۶۱۸-۲۶). با این حال اگر چه سرمایهی در گردش جریان حرکت از یک مرحله به مرحلهی دیگر است ــ یعنی از کالاها به پول و از پول به سرمایه و … ـ در عین حال در هر مرحلهای، ’در ساحت خاصی آشکار میشود، و به شکل خاصی محدود میشود که نفیِ خود در مقام سوژهی پویش کلی است‘ (۲۶). کوتاه اینکه سرمایهی درگردش به سرمایهی پایا تبدیل میشود:
سرمایه، بهسان سوژهای که در تمامی مراحل حرکت میکند، بهسان وحدتی در حال حرکت، یگانگیـدرـفرایند گردش … سرمایهی در گردش است؛ سرمایه که به هر یک از این مراحل محدود میشود، و در تقسیمبندیهایش مسلم گرفته میشود، سرمایهی تثبیتشده[۱۸] است،سرمایهی غیرمنقول[۱۹]. سرمایه همچون سرمایهی در گردش خود را تثبیت میکند، و همچون سرمایهی تثبیتشده، به گردش درمیآید (۶۲۱).
سرشت فرمال فهم مارکس در اینجا برای بحث ما معنادار است: ’تمایز بین سرمایهی در گردش و سرمایهی پایا بسته به اینکه بهسان یگانگی فرایند ملاحظه شود یا بهسان یکی از لحظههای خاصش، در ابتدا بهسان خصیصهی صوری سرمایه نمایان میشود‘ (۶۲۱) (تأکید دوم افزوده شده است). ازاینرو مارکس تمایزی کیفی به وجود میآورد و به وسیلهی آن سرمایهی ’پایا‘ را تعیین میکند که شکلاش مستقیماً در تقابل با شکل ’سرمایهی در گردش‘ قرار میگیرد، بهرغم این واقعیت که هر یک {سرمایهی پایا یا درگردش} فقط به واسطهی دیگری معنا مییابد، و دست آخر، جز ’لحظههای‘ متفاوت یا اشکال خاص همان سرمایه ــ یعنی سرمایهی در گردش ــ نیستند. به بیان دیگر سرمایهی پایا کیفیت چیزگونه-شکلی[۲۰] مادیِ بهظاهر ایستای فرایند پیکریافتهی سرمایهی در گردش است.
اینها حامل چه معنایی برای فضا و مکان هستند؟ با توسل به منطق دیالکتیکی بالا تصویر زیر به دست میآید. فضای اجتماعی را باید همچون فرایندی مادی تصور کرد. این فرایند، واقعیت سیال و سرگردان جریانهای مادی کالاها، پول، سرمایه و اطلاعاتی را بازنمایی میکند که میتوانند در سرتاسر کرهی زمین جابهجا و پخش شوند. به بیان ساده، فضای اجتماعی سرمایهدارانه ذیل قلمروی سرمایه قرار میگیرد، زیرا فرمانراندنِ سرمایه بر مالکیت، قدرت پولی، فناوری و رسانههای ارتباط جمعی به آن امکان سلطهیافتن بر و تصرف فضای سرمایهداری جهانی را میدهد. این فرمانراندن برای بازتولید و گسترش نظامی مبتنی بر تولید و مبادلهی کالایی و انباشت سرمایه حیاتی است. از این منظر فضای اجتماعی خود به نیروی تولید تبدیل میشود (Lefebvre, 1979; Harvey, 1982; Swyngedouw, 1991, 1992) که همزمان شبکهای از مبادله و جریانی از کالاها، ارتباطات، انرژی و منابع را بازنمایی میکند. این خصیصه شبیه این گزارهی هستیشناسانه و دیالکتیکی است که کیفیت سرمایهداری بهسان ’چیز‘ (که همچون شبکهای که در فضا سازمان یافته است نمایان میشود) را نمیتوان از ابعاد ’فرایندی‘ آن (یعنی اینکه سرمایه افزون بر این، جریانی پخششونده/انتشاریابنده در فضا است) جدا کرد. افزون بر این، نظریهی کوانتم دقیقاً این تصورات را منعکس میکند: به یاد داشته باشید که کل ماده، همزمان، ذره (موجودیتی متراکمشده در فضا) و موج (فرایندی پراکنده که به طور غیرفضایی متراکمشده) است.
سرمایه فرایندی است که بهناگزیر گردشی است؛ در فضا منتشر میشود، و افزون بر این خود را بهسان چیز در آن تثبیت و بدین ترتیب محیطی مصنوع را تولید میکند. سرشت ثابت (کیفیت چیزگونه)ی چشمانداز جغرافیایی، برای امکانپذیرساختنِ جریان و سرشت منتشرشوندهی سرمایه ضروری است و بر عکس. تثبیت[۲۱] سرمایه ناگریز باید در جایی رخ دهد، و بدین ترتیب مکان را میتوان همچون شکل خاص برآمده از وقفهی ظاهری، یا بهسان لحظهی خاصی از، پویاییهای فضای اجتماعی سرمایهدارانه دانست. این خصلت ’چیزگونه‘ و ’جریانی‘ واقعیت همچنین بر درهمتنیدگی جداییناپذیر زمان و فضا دلالت دارد، زیرا هر یک فقط به در رابطه با دیگری معنا مییابند و عملاً نمیتوان آنها را از هم متمایز کرد. فرایند گردش سرمایه باید بهسان چیزی در جایی رخ دهد تا با ’چیزهای‘ دیگری ترکیب شود (مانند نیروی کار و وسایل تولید) که خودشان به واسطهی فرایندهای خاص ساخته میشوند. از این رو تولید فضا، هم فرایند است و هم پیآمد این فرایند (یعنی فضای اجتماعی تولیدشده) است؛ تولید فضا تمامیت کیفیتهای ’جریانگونه‘ و ’چیزگونه‘ی چشمانداز جغرافیایی مادی سرمایهدارانه است (Lefebvre, 1991a, 86-92). در اینجا لازم میدانم به ناکامی کستلز (۱۹۸۵, ۱۴) در فهم این درهمتنیدگی دیالکتیکی دوپهلو اشاره کنم که او در عبارتی ریتوریک بیان میکند ’فضای جریانها جایگزین نوعی فضای مکانها میشود‘. آنچه کستلز نمیتواند تشخیص دهد این است که فضا، این یکی یا آن یکی ــ یعنی فضای جریانها یا فضای مکانها ــ نیست، بلکه همواره جریان و مکان است ــ فضا همزمان فرایند و چیز است. همانگونه که بعداً خواهیم دید فقط در صورت تشخیص این خصیصه به لحاظ نظری است که پرکتیس سیاسی رادیکال ’مکانمحور‘ محتمل میتواند پدیدار شود، زیرا جریانها در مکان شکلی چیزگونه میگیرند و به همین خاطر همیشه در آن مکان آسیبپذیر هستند.
این ’لحظهی‘ ثبات ظاهری سرمایه در مکان هیچگاه صرفاً یکدست نیست، همچنانکه هر جزئی از سرمایه به فوریتهای از لحاظ اقتصادی مشروطِ رقابتی پاسخ میدهد. و با این که لوفور به درستی اهمیت سپهر اقتصادی را مورد تأیید قرار میدهد، اما افزون بر این مراقب است تا در دام اقتصادگرایی نیفتد. او بیتردید سرسختانه بر آن است که فرایند کلی تولید فضا و مکان، رویدادی عمیقاً سیاسی است. در نتیجه فضا، نیروهای اجتماعی متعارض و متضاد را درونی میکند و به موجب آن، تعارض اجتماعی ’در مکان حک میشود‘. این تعارض از تنش آشتیناپذیر بین استفاده و تخصیص مکان برای اهداف اجتماعی و سلطه بر مکان (و فضا) بهسان نیرویی تجاری و تولیدی به واسطهی مالکیت خصوصی برمیخیزد. بدین ترتیب فقط مبارزات اجتماعی و طبقاتی از توان ’تولید تفاوتهایی برخوردار هستند که ذاتیِ رشد اقتصادی نیستند‘ (Lefebvre, 1991a, 55). در جهان آرمانی سرمایهداری، سرمایه صرفاً جریانِ ’آزادانه در حال حرکتی‘ است که از قیدوبندهای فضا و مکان رها شده است. از این رو فضای کلی سرمایهداری، فضای اقتصادی همگن ارزش مبادلهای را بازنمایی میکند. هرچند ممکن است خودِ سرمایهداران منفرد حرکت نسبتاً آزادانهای داشته باشند، این چشمانداز هنجاری را درواقع هرگز نمیتوان تعمیم داد اگر سرمایهداران به دنبال به انجام رساندن نقش تاریخیشان بهسان شخصیتوارگیهای سرمایه باشند، زیرا تولید، تحقق و توزیع واقعی ارزش اضافی ناگریز وابسته به مکان و به همین دلیل همواره در معرض کشمکش سیاسی است.
مکان صرفاً فضایی انتزاعی نیست بلکه قلمرویی است که در آن پرکتیسهای اجتماعی بنیادی ــ مصرف، تمتع، سنت، خودشناسی، همبستگی، حمایت اجتماعی، بازتولید اجتماعی و مانند آن ــ سپری میشوند. مکان بهسان لحظهای از فضای سرمایهدارانه جایی است که زندگی روزمره در آن مستقر میشود. به این ترتیب مکان همچون فضای به پرکتیس درآمده تلقی میشود. آنچه پرکتیزه میشود:
تصادم بین مصرفِ فضایی است که ارزش اضافی تولید میکند و فضایی که فقط لذت تولید میکند ــ و از اینرو ’نامولد‘ است. به بیان دیگر این تصادم، تصادم بین ’بهرهبرداران‘ سرمایهدار و ’استفادهکنندگان‘ کامیونیتی است (Lefebvre, 1991a, 359, 60).
بدین ترتیب، تضادهای فضایی ــ یعنی تعارضات سیاسی بین منافع و نیروهای اجتماعیـسیاسی ــ خود را در مکان ابراز میکنند. بر خلاف تصورات کستلز فقط در مکان است که چنین تعارضهایی عملاً نقش دارند، و به این ترتیب، به تضادهای فضا تبدیل میشوند (نک ۳۶۵). بنابراین مکان لوح سپیدی نیست که این نیروهای (اقتصادی) فراگیرتر سرمایهدارانه روی آن پدیدار شوند، زیرا مؤلفههای خاصِ مکان و سیاست مکان در شکلگیری کل فضای اجتماعی سرمایهدارانه، بیطرف و کنشپذیر نیستند؛ اهمیت این ابعاد کیفی مکان، و این که چهگونه به نوبهی خود فضا را شکل میدهند، و تعارضهای سیاسی و معنای متمرکز حولِ زندگی روزمره را نمیتوان کماهمیت دانست.
افزون بر این مشاهدهی اینکه چهگونه این وضعیت میتواند به مبارزهی سیاسی بر سر تعریف مکان (فضا) تبدیل شود چندان دشوار نیست: مکان چه کسی؟ چه نوع مکانی؟ کدام مکان؟ و همچنان که لوفور خاطرنشان میسازد ’افزودنِ اینکه در این فضا، خشونت همواره مخفی یا پنهان باقی نمیماند بهندرت ضروری به نظر میرسد. یکی از تضادهای آن این است که در پس امنیت، تهدید مداوم و در واقع غلیان گاهوبیگاه خشونت نهفته است‘ (1991a, 57). بدین ترتیب خشونت همواره با خودانگیختگی کنش و در نتیجه با مجادلهی مکانمحور عجین است (ن.ک. به Lefebvre, 1969). با این حال قدرت سرمایه در سازماندهی، کنترل، بیاثرکردن مجادله، و جعلکردن مکان در ایماژ ارزش مبادلهای خاصِ خودش معمولاً بر توانایی برترش در سلطهی بر فضا مبتنی است. (Harvey, 1989; cf. Ross, 1988) همانگونه که لوفور (۵۶) هوشیارانه استدلال میکند ’تردیدی نیست که بورژوازی همچنان در مبارزه برای (و در) فضا ابتکار عمل دارد‘.
کوتاه اینکه در لحظهی ناب مکان، نوعی همبودی فرایندهای ناهمگون و متعارض نهفته است که بسیاری از آنها در مقیاسی گستردهتر از قلمروی خودِ مکان عمل میکنند. مکان برآمده از درهمتنیدگی نیروهای عینی و ذهنی است؛ مکان ’حالتی از بودن‘ (Relph, 1989; Seamon and Mugerauer, 1989) و نیز نوعی فرایند سیاسی-اقتصادی سازنده/تکوینی است (نک به Harvey, 1993b). با اینحال این کیفیتها از دیدگاه دیالکتیکی لحظههای متفاوت یک یگانگی واحد هستند. همچنانکه پیشتر علیه اینترکین استدلال شد، این کیفیتها را نباید بهسان یگانگیِ دو قلمروی متفاوت فهم کرد. پروبلماتیک اصلی اینجا در فهم شیوه تعین بین فضا و مکان، و بهویژه در این مسئله است که چهگونه این دو قلمرو میانجیگری میشوند. آشتیدادن شیوهای که تجربه در مکان زیست و بازنمایی میشود، و اینکه این شیوه چهگونه به پیشرفتهای سیاسی و اقتصادی در مقیاسی جهانی و ملی پیوند میخورد، چالشبرانگیزترین مسئلهی پیشروی کوشش نظری باقی میماند. با این حال به کمک مفهومپردازی دیالکتیکی بدیلی که سرچشمهاش را میتواند در دیالکتیک فضاییشدهی لوفور یافت، میتوان بر این دشواریها چیره شد. چارچوب لوفور ابزار اکتشافی بهشدت الهامبخش و منعطفی برای تفسیر شیوهی میانجیگری میان فضا و مکان است که میتواند سرشت مکان و در نتیجه چگونگی پیوند آن را با کلِ اجتماعیِ گستردهتر تبیین کند. از این رو لازم است فضاشناسی لوفور را با دقت بیشتری شرح دهیم.
به سوی سازش: سهتایی فضایی لوفور
کاوشهای لوفور در تولید فضا (1991a) در واقع اوج پروژهی فکری دیرینهای است که او در آن به دنبال فهم نقش فضا، سرشت اوربان و اهمیت زندگی روزمره در تداوم و بازتولید گسترشیافتهی شیوهی سرمایهدارانهی تولید است. لوفور پیشتر در بقای سرمایهداری روشن کرده بود که سرمایهداری بهراستی پروژهای عمیقاً جغرافیایی است:
آنچه روی داده، این است که سرمایهداری برای یک سده و در نتیجه در طول صد سالی که از نگارش سرمایه میگذرد توانسته است تضادهای درونیاش را بکاهد (اگر نگوییم آنها را رفع کرده است)، سرمایهداری در نیل به ’رشد‘ موفق بوده است. ما نمیتوانیم محاسبه کنیم که به چه قیمتی اما میتوانیم بگوییم به چه وسیلهای: با اشغال فضا، با تولید فضا (۱۹۷۶, ۲۱).
اما لوفور فقط در سال بعد و با انتشار تولید فضا است که ایدهی تولید فضا را با صراحت بیشتری پی میگیرد. نوآوری لوفور از آنجا سرچشمه میگیرد که او ضرورت ’نظریهای واحد‘ (1991a, 11) میان ’حوزههای‘ متفاوت فضا را یادآوری کرد که تا پیش از این در پرکتیس فکری (دکارتی– نیوتونی) غرب به طور جداگانه مد نظر قرار گرفته بودند. لوفور به دنبال ’منفجرکردن این وضعیت‘ (۲۴) بود زیرا بهدرستی تشخیص داده بود که پارهپارهشدن و جدایی مفهومی مشخصاً در خدمت اهداف ایدئولوژیک قرار داشت. رویکرد او ’بازپیونددادن مؤلفههایی که جداشده بودند {و} از نو متصلکردن امر پارهپاره و تحلیلِ دوبارهی امر درآمیخته را هدف قرار داده بود‘ (۴۱۳). لوفور کوشید نظریهی یگانهای از فضا ارائه دهد که آشتیدهندهی فضای فیزیکی (طبیعت)، فضای ذهنی (انتزاعهای صوری دربارهی فضا) و فضای اجتماعی (فضای اشغالشده با ’پدیدههای حسی شامل محصولات تخیلورزی مانند پروژهها و برونافکنیها، نمادها و اتوپیاها‘ بود (۱۲)). این پروژه، دربرگیرندهی برداشت خاص لوفور از مارکسیسم بود که بر اهمیت زندگی روزمره، بیگانگی و نوشتههای مارکس متقدم انسانگرا تأکید میکند. در نتیجه پروژهی او دربارهی فضا صرفاً امر ذهنی را به شیوهی مارکسیستی ’عامیانه‘ به امر مادی فرونمیکاهد. از دید لوفور قلمروهای ادراک، نمادگرایی و تخیلورزی، اگر چه از فضای فیزیکی و اجتماعی تمییزپذیرند اما جداییپذیر از آنها نیستند.
بنابر گفتهی لوفور، با گنجاندن این وجههای متفاوتِ فضا در یک نظریهی منفرد میتوان فضا را افشا کرد، رمزگشایی کرد و خواند. چنین نظریهای فقط از راه اندیشیدن به خصلت دیالکتیکی برهمکنش این قلمروها ــ به عبارت دیگر اندیشیدن به شیوهی گردآوردن آنها بهسان فرایند متعارض آفرینش، بهسان نوعی فرایند تولیدکردن ــ دستیافتنی است. در نگاه نخست لوفور میپذیرد که سخنگفتن از ’تولیدکردن فضا نامأنوس به نظر میرسد، زیرا این ایده که فضایِ خالی مقدم بر هر آن چیزی است که آن را پر میکند، همچنان بسیار مسلط است‘ (1991a, 15). با این حال روشی که او به مدد آن این استدلال را روشن میکند بحثبرانگیز، هوشمندانه و همچنانکه که امیدوارم به اختصار روشن کنم، سنخیت تنگاتنگی با هدف ما دارد.
لوفور بلافاصله میگوید که اگر میخواهیم کانون توجه خود را از ’چیزها در فضا‘ به ’تولید واقعی فضا‘ تغییر دهیم، فهم نظری ما باید فرایند زایای فضا را دریابد (۳۷). از نگاه لوفور، فرایند تولید فضا (فرایند) و محصول (چیز) ــ یعنی خود فضای اجتماعی تولیدشده ــ خود را همچون دو وجه جداییناپذیر و نه همچون دو ایدهی جداشدنی ارائه میکنند. از این رو فضا بهسان محصولی مادی، فضایی حاضر است: لحظهای جذبشده در فرایند پویای پیچیدهای که ’شامل انبوهی از وجوه مشترک است‘ (۳۳). لوفور میکوشد با استفاده از ’سهتایی مفهومی‘، برهمکنش پیچیدهی میان ابعاد متفاوت این فرایند را در تمامیتش فهمپذیر کند (1991a, 33). آنچه این سهتایی مفهومی دربرمیگیرد، سه لحظهای هستند که لوفور آنها را به این قرار بازشناسی میکند: بازنماییهای فضا، فضای بازنمایی و پرکتیسهای فضایی. اجازه دهید هر یک از این سه را به ترتیب بررسی کنیم.
بازنماییهای فضا بر فضای مفهومیشده، یعنی فضای به شکل استدلالی ساختهشدهی متخصصان و فنسالارانی مانند برنامهریزان، مهندسان، عمرانگران، معماران، اوربانیستها، جغرافیدانان و افرادی با گرایش علمی، دلالت میکند. این فضا دربرگیرندهی نشانههای اسرارآمیز، زبانواره، رمزگذاریها، و بازنماییهای عینیشدهی گوناگونی هستند که توسط این عاملان استفاده و تولید میشوند. بنابر گفتههای لوفور این فضا همواره تصورشده و انتزاعی است زیرا ایدئولوژی و دانش را در پرکتیس خود میگنجاند. این فضا، فضای غالب در هر جامعهای است و ’به روابط تولید و ’’نظمی‘‘ که این روابط تحمیل میکنند، و از این رو به دانش، نشانهها، رمزگانها و روابط ’’صریح‘‘ گره خورده است‘ (۳۳). فضای تصورشده از آنجایی که عملاً فضای سرمایه است، ’نقشی کلیدی و تأثیری ویژه بر تولید فضا دارد‘ (۴۲) و ’در یادمانها، برجها، کارخانهها و در اقتدارگرایی بوروکراتیک و سیاسی ذاتیِ فضای سرکوبگر تجلی عینی مییابد‘ (۴۹).
فضاهای بازنمایی مستقیماً فضای زیسته است، یعنی فضای زندگی روزمره. این فضا، فضایی است که از مجرای نمادها و تصاویر پیچیدهی ’باشندگان[۲۲]‘ و ’استفادهکنندگانش‘ تجربه میشود. این فضا ’همچون پردهای فضای فیزیکی را میپوشاند و از ابژههای این فضا (۳۹) که ممکن است به برخی وجوه پنهان و محرمانهی زندگی اجتماعی گره بخورند، استفادهی نمادین میکند. فضای بازنمایی زیستشده ملزم به فرمانبرداری از قواعد ثبات یا انسجام نیست زیرا همانگونه که لوفور (1991a, 42) میگوید، زنده است:
این فضا سخن میگوید. هسته یا مرکزی عاطفی دارد. خود، تختخواب، اتاق خواب، اقامتگاه، مسکن؛ یا: میدان، کلیسا و گورستان. این فضا دربرگیرندهی مکانهای اشتیاق[۲۳]، کنش و موقعیتهای زیستشده است و در نتیجه بیواسطه بر زمان دلالت میکند. از این رو ممکن است به اشکال مختلف وصف شود: ممکن است جهتدار، موقعیتمند یا رابطهای باشد زیرا اساساً کیفی، سیال و پویا است.
فضای بازنمایی، همچنین فضایی فریبنده است که تخیلورزی (امر تصورشده) باید به دنبال تغییر و تصرفش باشد. از این رو فضای زیسته، فضای مغلوب و منفعلانه تجربهشدهای است که فضای تصورشده، انتظامیافته و هژمونیک در آن مداخله میکند، آن را رمزگزاری و عقلانی میکند و دستآخر میکوشد آن را تصاحب کند. البته معماران، برنامهریزان، عمرانگران و دیگرانی از این دست همگی در این کار نقش دارند.
پرکتیسهای فضایی پرکتیسهایی هستند که فضای جامعه را ’پنهان میکنند‘. از دید لوفور پرکتیسهای فضایی هر جامعهای از مجرای ’رمزگشایی‘ از فضای آن فاش میشوند (۳۸). با این حال پرکتیسهای فضایی پیوندهای نزدیکی با فضای درکشده دارند. به بیان دیگر ادراکات افراد واقعیت هرروزینهی آنها را در مورد استفادهی فضا مشروط میکند: مثلاً راههایشان، شبکهها و الگوهای برهمکنشی که مکانهای اختصاصیافته به کار، بازی و تفریح را به یکدیگر پیوند میدهد. این پرکتیسها، برآمده از فضای درکشده هستند که برای مثال هم تولید و هم بازتولید را دربرمیگیرد. پرکتیسهای فضایی زندگی هرروزینه و واقعیت شهری گستردهتری را ساختاربندی میکنند و بدین سان انسجام جامعهای، تداوم و توانش فضایی خاصی را تضمین میکنند (۳۳).
با این حال لوفور در مورد شیوهی دقیقِ به هم پیوندخوردن سهتایی تصورشده – زیستشده – درکشده مبهم عمل میکند. او بیتردید شیوهی دیالکتیکی ــ و نه علّی ــ تعینیافتگی را پی میگیرد؛ اما این مستلزم توضیح بیشتر است. لوفور در فهم رابطهی میان این لحظههای متفاوت به بدن مرکزیت میدهد. او در این نقطه به مارکسیسم انسانگرا و آزادیخواهی روی میآورد که او را عملاً نسبت به تجربهی زیستهی روزمره حساس میکند. به باور لوفور تجربهی بدنی/تنانه فضا آنگونه که زیست میشود به طرز عجیبی متفاوت از تجربهی آن در زمانی است که به آن میاندیشیم و آن را درک میکنیم. و پرکتیسهای فضایی پیش از آنکه مفهومپردازی شوند مستقیماً زیست میشوند. رابطهی ’سوژه‘ای که عضوی از گروه یا جامعه است با فضا بر رابطهی معینی با بدنشان دلالت میکند و برعکس (۴۰). از این رو بحث لوفور دربارهی فضا و بدن فرصتهای فراوانی را برای تبادل نظر هم با چشماندازهای پدیدارشناسانه و هم با جغرافیدانهای فمینیست میسر میکند. برای مثال از دید او (1991a, 286ff) فضای انتزاعی فقط فضای سیاسی و اقتصادی سرکوبگرانهی سرمایه نیست؛ بلکه به همان اندازه فضای مردانهی سرکوبگرانهای است که همواره در ساحت فالیک برجها ــ نمادهای اجبار، باروری مردانه و خشونت مردانه ــ تجلی مییابد. لوفور میگوید ’نعوذپذیری فالیک‘ جایگاه ویژهای به فالوکراسی آشکار و عمودی همچون جهتگیری فضا اعطا میکند‘ (۲۸۷). از دید لوفور فضای انتزاعی تا آنجا که فورمال، همگن و کمّی است و تمامی تفاوتها از جمله تفاوتهایی را که از بدن نشأت میگیرند (سن، جنس، قومیت) محو میکند ’به شکل ابژکتال[۲۴]‘ (۴۹) عمل میکند. در مجموع فضای انتزاعی فضای تصورشده، فضای قضیبی مردانهی نابی است که در آن لوگوس (دانش منطقی) بر اروس (دانش اروتیک) غلبه میکند. چنین خوانشی به طرز معناداری بر پروگرامی سیاسی و جغرافیایی دلالت میکند که ’بازتصرف بدن، در پیوند با بازتصرف فضا … بخش لاینفک دستور کارش است‘ (۱۶۷).
روابط میان لحظههای تصورشده – درکشده – زیسته هرگز ثابت نیستند و کیفیتها، صفات و درهمتنیدگیهایی را نشان میدهند که به طور تاریخی تعریف میشوند. اما بنابر گفتههای لوفور مسئله در سرمایهداری این است که امر تصورشده یعنی هر آنچه که سطح ناآگاهانهی تجربهی زیسته را بیاهمیت ترسیم میکند، برتری مییابد (۳۴). آنچه زیست و درک میشود ذیل امر تصورشده گنجانده میشود. فضای اجتماعی تجربهی زیسته توسط آنچه لوفور فضای تصورشدهی مینامد، فضایی که با آهنگ نیروهای همگنکنندهی پول، کالاها، سرمایه و فالوس به رقص در میآید، خرد و درهمشکسته میشود. این فضا شکوه تفاوت زیسته، سنت، ژوئیسانس، فضای افتراقی جسمانی/حسی را انکار میکند. سرمایهداری نیازمند فضای مردانهی انتزاعی انباشت سرمایه و سرکوبی است که مطابق با ضرورتهای بانکها، مراکز تجاری، انبوهههای مولد/تولیدی و شبکههای اطلاعاتی آنها را طرحریزی/تصور میکند. از این نقطه به بعد این مبارزهی اجتماعی و طبقاتی است که میتواند ’سد راه تسلط فضای انتزاعی بر کل سیاره و مانع از سرپوشگذاشتن بر تمام تفاوتها شود‘ (۵۵).
لوفور اینجا امر زیسته و امر درکشده را بر امر تصورشده اولویت میبخشد. یا به بیان دقیقتر او جدایی ساختگی این فضاها را در سرمایهداری مدرن مورد نکوهش میکند. پرخاش تند او علیه بیگانگی در زندگی روزمره، ضرورت آشتی بین اندیشهورزی و زندگیکردن را میطلبد. از دید لوفور این تمایز به جدایی سپهرهای متفاوت کنشگری انسانی و ’تاراج‘ زندگی روزمره انجامیده است، زیرا زندگی روزمره در بندِ فضای انتزاعی باقی میماند. از این رو برای لوفور (1991b, 1971)، هیچ گونه دانش زندگی روزمره بدون نقد زندگی روزمره وجود ندارد. با وجود این، درحالیکه لحظهی پدیدارشناسانهی قدرتمندی اینجا در نوشتههای او به چشم میخورد، همانطور که میتوان حدس زد، به همان اندازه طرد پدیدارشناسی افراطی هایدگر را نیز میتوان دید. نوستالژی لوفور اکیداً به آینده بود و به عنوان مارکسیستی کنشگر در، و بعدها بیرون از حزب کمونیست فرانسه بارها بر ضرورت انقلاب تأکید داشت.
با این همه، سهتایی تصورشده – درکشده – زیسته به خودیِ خود هیچ چیزی را دربارهی فضامندی سرمایهدارانه شرح نمیدهد. خود لوفور میپذیرد که این سهتایی به خودیِ خود اساساً ابزار انتزاعی و پوچی است که باید در موقعیتهای انضمامی به کار بسته شود. در واقع از دید او اگر این سهتایی صرفاً بهسان مدلی ’انتزاعی‘ تلقی شود، تمام نیرویش را از دست میدهد و معنایش بهشدت محدود میشود (1991a, 40). افزون بر این،
پرکتیس فضایی، بازنماییهای فضا و فضاهای بازنمایی به شیوههای متفاوتی و بر اساس صفات و ویژگیهایشان، بر اساس جامعه یا شیوهی تولید مورد بررسی و بر اساس دورهی تاریخی، در تولید فضا نقش دارند. (۴۶)
بنابراین روابط فضا[۲۵] که لوفور شناسایی میکند از طریق روابط اجتماعی که به طور تاریخی تعریفشدهاند معنا مییابد و این روابط اجتماعی، آنها {یعنی روابط فضا} را فرامیگیرند (و برعکس). اما زمانی که سهتایی لوفور به پروبلماتیک فضا ـ مکان نیز تسری یابد برای رفع تنگنای کنونی به طرز چشمگیری الهامبخش میشود. سناریو زیر را مد نظر قرار دهید.
من پیشتر مطرح کردم که فضا قلمرو جریانهای سرمایه، پول، کالاها و اطلاعات را بازنمایی میکند و در عرصهی نیروهای هژمونیک در جامعه باقی میماند. از این دیدگاه مکان شامل مکان/بودگاه و به نوعی توقف/ایست این جریانها، یا به عبارتی لحظهی خاصی در پویاییهای روابط فضا در سرمایهداری است. تثبیت[۲۶] (یا اگر میپسندید ’چیزشدن‘) این جریانهای مادی به مکان شکل میدهد البته مکان نیز همزمان از طریق مبارزهی اجتماعی و طبقاتی بر سر مکان، که برای مثال مستلزم آن است که سرمایهیِ انتزاعی شکل اجتماعی و فیزیکی خاصی در مکان به خود بگیرد، به این جریانهای مادی شکل میدهد. اینک باید بگویم که فضا همواره بازنمایی تصورشدهی خاصی را به وجود میآورد، زیرا این تصور غالب ــ گونهی ایدهآل فضای سرمایهدارانهی جهانی همگن/یکدستشده ــ است که به روابط هژمونیک تولید و سکسوالیته گره میخورد. این تصور، قلمروی ’ابژههای‘ خنثایی است که به شکل عقلانی ’در فضا انتظام یافتهاند‘؛ فضای ازریشهبرکندهشدهای که در آن بازنمایی صرفاً بازنمایی گروههای حاکم است، درست همانگونه که ایدههای حاکم از دید مارکس این گونه بودند. اینجا دانش و قدرت میکوشند مسلط شوند و دانستههای خود را به تجربهی جسمانی/حسی و جنسی[۲۷] زیسته تحمیل کنند. زندگی روزمره نیز به همین نسبت، به کنشگری پرکتیکال و جسمانی/حسی تبدیل میشود که در مکان بروز مییابد. نبرد، به لحظهی مبارزهی بین تصورکردن فضا به واسطهی بازنمایی و زیستن مکان به واسطهی تجربهی جسمانی/حسیِ واقعی و معنایِ بازنمایانه تبدیل میشود. مکان به این معنا که پرکتیسهای زندگی هرروزینه در مکانهای خاصی حک میشوند، مترادف با آن چیزی است که زیست میشود. پرکتیس اجتماعی مکانمحور است، سازماندهی سیاسی مستلزم سازماندهی مکانی است. زندگی به مکان وابسته است و از این رو مبارزهی لوفوری برای ’تغییر زندگی‘ (با اقتباس از تعبیر رمبو) از سکوی مکان آغاز میشود. مکان به همین اندازه بیش از زندگی روزمرهی زیستهی صرف است. مکان ’لحظهای‘ است که امر تصورشده، امر درکشده و امر زیسته در آن به (با اقتباس از دانشواژهی هاروی) ’انسجام ساختارمند‘ معینی میرسند. لوفور این مسئله را در نقد زندگی روزمره (1991b, 6) استادانه بیان میکند: زندگی روزمره در مکان ’دادگاهی عالی است که در آن خرد، دانش و قدرت مورد داوری قرار میگیرند‘.
این مسئله موضوعهای مهمی را پدید میآورد. نخست اینکه درحالیکه فضا – مکان/تصورشده – زیسته روابط انسانی را جدا میکند، این جدایی فقط در مکانهای خاصی ــ در تجربههای زیستهی خاصی ــ عملی میشود. همچنانکه پیشتر اشاره شد، این دوگانهانگاری نشانهی نوعی مسئلهی انتزاعی/انضمامی نیست. آنچه در اندیشه تصور میشود بیانگر بازنمایی خاصی از فضا است، اما این بازنمایی فقط در مکان به طور مادی فعلیت مییابد. به بیان لوفور (1991b) مکان، چیزی است که باید روزمره باشد، یا اصلاً هیچ چیز نخواهد بود {مکان یا روزمره است یا اصلاً نیست}. به همین دلیل باید مکان (زندگی روزمره واقعی) را نقطهی آغاز تحلیل نظری و سیاسی قرار داد. اما پژوهش دیالکتیکی همانگونه که اشاره کرده ام افزون بر این، تصدیق میکند که پویشی آنتاگونیستی/آشتیناپذیر در مکان وجود دارد. برای مثال در تجربهی زیسته نیرویی عینی نهفته است که میاندیشد و این دانش را برای کنترل حوزهی گستردهتری از صرف قلمروی امر زیسته، سازماندهی میکند. و چنین قدرت مادی انتزاعیای است که باید به فهم مکان تزریق و در هر پراکسیس سیاسیای که حولِ زندگی روزمره روی میدهد بازشناسی شود.
اما این مفصلبندی لوفوری روابط فضا – مکان معنای دیگری دارد که دربرگیرندهی سرشت پرکتیسهای فضایی است. اگر آنچنانکه لوفور تأکید میکند، پرکتیسهای فضایی از طریق شیوهی درک فضا، در تضمین تداوم و انسجام در چارچوب فضای اجتماعی سرمایهدارانه به طور کلی، بنیادی هستند، در نتیجه نقش میانجیگرانهی معینی در بازتولید جداسازی فضا – مکان برعهده دارند. پیآمد منطقی این امر آن است که پرکتیسهای فضایی به طور دیالکتیکی هم در فضای تصورشده و هم در مکان زیسته دخیلاند. بهعنوان مثال، تصاویر، نمادها و ادراکهای مردمان محلی، خردهفرهنگها، باندها همگی دربرگیرندهی پرکتیسهای فضایی متفاوتی هستند. این تصویرپردازی همچنین ممکن است حول بازنماییهای نمادین چشماندازی (یادمانها، رویدادهای بزرگ) متمرکز شود که هنگامی که به واسطهی پرکتیسهای فضایی مسلط در مکان قرار داده شود، در زندگی روزمره سرشار از معنا شود. از این رو میتوان تصدیق کرد که پرکتیسهای فضایی چهگونه با توجه به تمایز (فضای) تصورشده / (مکان) زیستشده، مبهم میشوند (مثلاً ن.ک. به Merrifield, 1993, 107-18).۱۷
همهی این موارد بیانگر این هستند که پرکتیسهای فضایی نقش تنظیمکنندهی مبهمی را به انجام میرسانند. این پرکتیسها اهرم فشاری برای کنارهم و در عین حال جدا نگاهداشتن رابطهی فضا ـ مکان هستند. شیوهی درک فضا در مکان در زندگی روزمره عملی میشود. اما این پرکتیسهای فضایی هرروزینه سلسلهمراتبی فضایی و سیاسی را بازتولید میکنند که آن را بهسان دوگانهانگاری فضا – مکان شناسایی کردهام. افزون بر این، تداوم فضای جهانی سرمایهداری هم این پرکتیسهای فضایی را بازنمایی میکند و هم بر این پرکتیسهای فضایی مبتنی است و مانند آنها عمل میکند. هر چالشی بر ضد این قدرت سیاسی باید این نکته را مد نظر قرار دهد که قدرت سیاسی فضای بازنماییشده بر فضای زیستهی بازنمایی، نوعی جداسازیِ نیروهای متفاوت نیست. لوفور (1991a, 366) این مسئله را در قطعهای که برای بحث فعلی ما شدیداً اهمیت دارد بیان میکند:
در این زمینه ترسیم مقیاسی سلسلهمراتبی که بین دو قطب امتداد مییابد و در آن ارادهی متحد قدرت سیاسی در یک کران و پراکنش واقعی مؤلفههای متمایز در کران دیگر قرار دارد، اشتباه خواهد بود. زیرا همهچیز (کل) بر سطح پایینتر یا ’میکرو‘، بر امر محلی و محلیشدنی ــ و کوتاه اینکه بر سپهر زندگی روزمره ــ سنگینی میکند. همهچیز (کل) به این سطح وابسته نیز هست: بهرهکشی و سلطه، محافظت و ــ به شکل جداییناپذیری ــ سرکوب. پایه و بنیان این ’کل‘ تفکیک و جدایی است و به معنای دقیق کلمه به مدد ارادهی متحد سیاسی حفظ میشود؛ این تفکیک و جدایی از این حیث که پیآمد تاریخ، پیآمد تاریخ انباشت، هستند گریزناپذیرند، اما به محض آنکه با این شیوه استمرار بیابند مرگبار میشوند، زیرا لحظات و مؤلفههای پرکتیس اجتماعی را از یکدیگر جدا نگاه میدارند. پرکتیس فضایی پرکتیس اجتماعی را نابود میکند؛ پرکتیس اجتماعی خودش را به وسیلهی پرکتیس فضایی نابود میکند.
’پرکتیس فضایی پرکتیس اجتماعی را نابود میکند؛ پرکتیس اجتماعی خودش را بهوسیلهی پرکتیس فضایی نابود میکند‘. این عبارت خیرهکنندهای است. اما دال بر چیست؟ مسلماً فهم معنای آن بهویژه به شیوهای بستگی دارد که هر نظریهای دربارهی درهمتنیدگی فضا – مکان به کمک آن میتواند قسمی پروگرام سیاسی واقعی حول مکان شکل دهد، دستور کاری که همیشه بهروشنی در کانون بحث لوفور قرار داشت.
لوفور اینجا در چارچوب راهبرد سیاسی سخن میگوید که بهوضوح نقش خاصی را برای پرکتیسهای فضایی قائل است. از دید لوفور هر سیاست رهاییبخشی مستلزم نوعی دیالکتیک فضا، یعنی مجموعهی خاصی از پرکتیسهای فضاییِ به لحاظ نظری آگاهانهای است که چیرگی بر جدایی و تفکیک میان ’کل‘ جهانی و روزمرهی ’محلی‘ را هدف قرار دادهاند. فهم این که حفظ کل جهانی تصورشده به سطح زیستهی محلی متکی است، تا حدودی برای شکلگیری پرکتیسهای فضایی براندازانه لازم است. از این رو لوفور به تبعات مهلک اندیشیدنِ به و بازنمایی پرکتیسهای فضایی هرروزینهی آدمی بر حسب جداسازی اشاره میکند: از سویی امر جهانی وجود دارد و از سویی دیگر امر محلی، امر روزمره. مطابق با این تلقی، سلطهی ’کل‘ بر ’اجزا‘ به طور کنشگرانه بازتولید میشود. به این ترتیب، سلطهی ’کل‘ بر ’اجزا‘ به شکل فعالانه بازتولید میشود. به بیان دیگر، سرجمع اجزا به نوعی بر هر جزئی تسلط مییابد. این مفهومپردازی اخیر، دکارتی است و لوفور به عنوان دیالکتیسینی تمامعیار میکوشید تا از آن فاصله بگیرد. همانگونه که او بهدرستی بیان میکند ’جداکردن لحظهها و مؤلفههای پرکتیس اجتماعی از یکدیگر… فاجعهبار است‘ (1991a, 366). از این رو او به شیوهی درک و تداوم این دوگانهانگاری، در سطح زندگی روزمره، از مجرای شیوهی بروز پرکتیسهای فضایی محلیشده میپردازد.۱۸ این ایده ظاهراً این استدلال را تأیید میکند که جهانبینی اتمیزهشدهی دکارتی عمیقاً در آگاهی همگانی ریشه دوانیده است (Capra, 1982).
با این حال، لوفور بیتردید بر آن بود که پرکتیس اجتماعی و پرکتیس فضایی در هر مقیاسی درهمتنیدهاند؛ و همانگونه که پیشتر مطرح کرد، پرکتیس فضایی از توان نابودسازی پرکتیس اجتماعی برخوردار است. افزون بر این، او نشان میدهد که آن فضاهایی که به کارآمدترین شکل تصرف شدهاند فضاهایی هستند که در اشغال نمادها هستند: پرکتیسهای فضایی عمیقاً تحت تأثیر چشمانداز نمادینِ درکشده هستند. برای مثال معنای نمادین پارکها و بوستانها (که بر طبیعتی مطلق تأکید میکنند) بناهای مذهبی (که خرد، تقدیس و قدرت مطلق را نمادینه میکنند) و یادمانها (که آکنده از قدرت روانشناختی، بازنمایی امیال، رویدادهای گذشته و جنگهای کنونی یا آینده و… هستند) بیشمارند. بنابراین چشمانداز، سرشار از نمادها و تصویرپردازیای است که تأثیری صریح اما حیلهگرانه بر پرکتیسهای فضایی زندگی روزمره دارند. از دید لوفور چشمانداز نمادین برای این منظور آکنده از اسطورهها و افسانهها است و از این رو وسیلهی نیرومندی برای تصرف فضا باقی میماند.
از سوی دیگر، درحالی که سطح ’میکرو‘، ’هم منابع ضروری و هم خطرات مورد بحث را دربرمیگیرد‘، اما همیشه سپهری نیست که نیروهای رقیب در آن صفآرایی کنند (1991a, 366). به یاد بیاورید که مکان (آنچه میتوان به اشکال مختلف امر ’محلی یا ’جزء‘ نامید) بهوجودآورندهی جریانها و پرکتیسهایی است که در مقیاسهای فضایی متغیری عمل میکنند. از نگاه لوفور نتیجه این میشود که بهچالشکشیدنِ هژمونیِ کل نیز باید پرکتیسهایی فضایی را دربرگیرد که این که کل عملاً چهگونه شکل میگیرد و از این گذشته این را درک کند که چهگونه بنیان این کل بر شالودهای دکارتی مبتنی است که بر جداسازی و سپهرها تأکید میکند. این شناخت عمیقتر کل و جزء، فضا و مکان، امر جهانی و امر محلی را باید از لحاظ سیاسی نیز اثرگذار دانست. مؤلفهی اتوپیایی استدلالهای لوفور دربارهِی فضا و پرکتیس سیاسی گواه بسندهای است. اما هنوز موضوع بسیار مهمی وجود دارد که باید در اینجا بدان پرداخت. زیرا پیام او حاوی این نکته است که پرکتیسهای فضایی مکانمحور را باید چنان صورتبندی کرد که بتوانند با سپهر فضاییای که نیروهای هژمونیک در آن صفآرایی کردهاند مقابله کنند: به بیان دیگر این پرکتیسهای فضایی که در مکان روی میدهند باید پرکتیسهای فضایی تصورشدهی مسلطی را در نظر بگیرند که بر فضا عمل میکنند. از این رو مکان از منابع و توان لازم برای دگرگونی فضا برخوردار است، اما این، صرفاً از منظر برتریِ مکان امکانپذیر نیست: بنابراین، پرکتیسهای سیاسی باید در شکل پیرامون مکان سازماندهی شوند با این همه، در محتوا چنان امتداد / گسترش یابند که بتوانند فضا را در خود بگنجانند. از دید لوفور، درهمتنیدگی دیالکتیکی این گسستگی ظاهری، تنگنایی مبرم برای نظریهپردازی و مهمتر از همه برای سیاست پرکتیکال به شمار میرود. سیاستی که تا این حد، تحت تاثیر نظریهایِ مبتنی بر دوگانهانگاری و جداسازی ــ نظریهای که فضا، آگاهی و جهان مادی، همچنین بدن و فضامندی را جدا و قطعهقطعه میکند ــ باشد به احتمال نهایتاً در پراکسیسش ارتجاعی / واپسگرا خواهد بود. کوتاه اینکه مخاطرات تز ’دربینبودگی‘ اینتریکین در اینجا نهفته است.
هیچچیز و هیچکس را هرگز گریزی از مواجهه با فضا نیست.
منابع
AGNEW, J. (1987) Place and politics: the geographical mediation of state and society (Unwin Hyman, London)
AGNEW, J. (1989) ‘The devaluation of place in social science’, in AGNEW, J. and DUNCAN, J. (eds) The power of place (Unwin Hyman, London) 9—۲۹
AGNEW, J. and DUNCAN, J. (eds) (1989) The power of place (Unwin Hyman, London)
BACHELARD, G. (1969) The poetics of space (Beacon Press, Boston)
BERGER, J. (1992) Into their labours (Granta, London)
BOHM, D. (1980) Wholeness and the implicate order (ARK Paperbacks, London)
BOHM, D. and PEAT, F. (1989) Science, order and creativity (Routledge, London)
BOURDIEU, P. (1977) Outline of a theory of practice (Cambridge University Press, Cambridge)
BUDD, L. (1992) ‘An urban narrative and the imperatives of the city’, in BUDD, L. and WHIMSTER, S. (eds) Global finance and urban living (Routledge, London) 260-81
CAPRA, F. (1982) The turning point — science, society and the rising culture (Flamingo, London)
CASTELLS, M. (1985) ‘High technology, economic restructuring, and the urban-regional process in the United States’, in CASTELLS, M. (ed.) High technology, space and society (Sage, Beverly Hills) 11—۴۰ CERTEAU, M. DE (1984) The practice of everyday life (University of California Press, Berkeley)
CHTCHEGLOV, I. (1989) ‘Formulary for a new urbanism’, in BLAZWICK, I. (ed.) A Situationist scrap- book (Verso, London) 24—۵
COOKE, P. (1987) ‘The changing urban and regional system in the United Kingdom’, Regional Studies 20: ۲۴۳-۵۱
COOKE, P. (1989) (ed.) Localities (Unwin Hyman, London)
COX, K. and MAIR, A. (1989) ‘Levels of abstraction in locality studies’, Antipode 21: ۱۲۱-۳۲
DANIELS, S. (1989) ‘Marxism, culture and the duplicity of landscape’, in PEET, R. and THRIFT, N. (eds) New models in geography (Unwin Hyman, London) 196-220
DEBORD, G. (1967) The society of the spectacle (Rebel Press, London)
DEBORD, G. (1989) ‘Detournement as negation and preclude’, in BLAZWICK, I. (ed.) A Situationist scrap- book (Verso, London) 29
ENGELS, F. (1934) The dialectics of nature (International Publishers, New York)
ENTRIKIN, J. N. (1991) The betweenness of place (Johns Hopkins University Press, Baltimore)
GILBERT, A. (1988) ‘The new regional geography in English and French-speaking countries’, Progress in Human Geography 12: ۲۰۸—۲۸
GRAHAM, J. and ST MARTIN, K. (1990) ‘Knowledge and the localities debate: meditations on a theme by Cox and Mair’, Antipode 22: ۱۶۸-۷۴
HARAWAY, D. (1990) ‘A manifesto for cyborgs: science, technology and socialist feminism’, in NICHOLSON, L. (ed.) Feminism/postmodernism (Routledge, London) 190-233
HARVEY, D. (1982) The limits to capital (Basil Blackwell, Oxford)
HARVEY, D. (1987) ‘Flexible accumulation through urbanisation; reflections on “postmodernism” in the American city’, Antipode 19: ۲۶۰-۸۶
HARVEY, D. (1989) The condition of postmodernity (Basil Blackwell, Oxford)
HARVEY, D. (1993a) ‘The nature of the environment: the dialectics of social and environmental change’, in The Socialist Register ۱۹۹۳ (Merlin Press, London) 1—۵۰
HARVEY, D. (1993b) ‘From space to place and back again: reflections on the condition of postmodernity’, in BIRD, J., CURTIS, B., PUTNAM, T., ROBERTSON, G. and TICKER, L. (eds) Mapping the futures – local cultures, global change (Routledge, London) 3—۲۹ HEGEL, G. W. F. (1969) The science of logic (George Allen & Unwin, London)
HEIDEGGER, M. (1971) Poetry, language, thought (Harper & Row, New York)
JAMESON F. (1988) ‘Cognitive mapping’, in NELSON, C. and GROSSBERG, L. (eds) Marxism and the interpretation of culture (Macmillan, London) 347—۵۷
JOHNSTON, R. J. (1992) ‘Review: Entrikin’s “The betweenness of place’”, Trans. Inst. Br. Georg. N.S. 17: 504-5
JONAS, A. (1988) ‘A new regional geography of localities?’, Area 20: 101-10
KELLY, M. (1982) Modern French Marxism (Basil Blackwell, Oxford)
KOJEVE, A. (1980) Introduction to the reading of Hegel: lectures on the phenomenology of spirit (Cornell University Press, Ithaca, New York)
LEFEBVRE, H. (1959) La Somme et le Reste (La Nef de Paris, Paris)
LEFEBVRE, H. (1968) Dialectical materialism (Jonathan Cape, London)
LEFEBVRE, H. (1969) The explosion – Marxism and the French Revolution of 1968 (Monthly Review Press, New York)
LEFEBVRE, H. (1971) Everyday life in the modern world (Penguin, Harmondsworth)
LEFEBVRE, H. (1972) The sociology of Marx (Penguin, Harmondsworth)
LEFEBVRE, H. (1976) The survival of capitalism (Allison & Busby, London)
LEFEBVRE, H. (1979) ‘Space: social product and use value’, in FREIBERG, J. W. (ed.) Critical sociology: European perspectives (Irvington Publishers, New York) 285-95
LEFEBVRE, H. (1991a) The production of space (Basil Blackwell, Oxford)
LEFEBVRE, H. (1991b) Critique of everyday life – volume one (Verso, London)
LEVINS, R. and LEWONTIN, R. (1985) The dialectical biologist (Harvard University Press, Cambridge, Mass.)
LUKACS, G. (1971) History and class consciousness (MIT Press, Cambridge, Mass.)
LYNCH, K. (1960) The image of the city (MIT Press, Cambridge, Mass.)
MAO TSE-TUNG (1954) ‘On contradiction’, in Mao Tse-Tung: an anthology of his writings (Mentor Books, New York) 214-41
MARX, K. (1967) Capital – Volume One (International Publishers, New York)
MARX, K. (1973) Grundrisse (Penguin, Harmondsworth)
MASSEY, D. (1984) Spatial divisions of labour (Macmillan, London)
MASSEY, D. (1991) ‘The political place of localities studies’, Environment and Planning A 23: ۲۶۷—۸۱
MASSEY, D. (1992) The politics of space/time’, New Left Review 196: 65-84
MASSEY, D. and ALLEN, J. (eds) (1984) Geography matters! (Cambridge University Press, Cambridge)
MERRIFIELD, A. (1993) ‘The struggle over place: redeveloping American Can in Southeast Baltimore’, Trans. Inst. Br. Geogr. N.S. 18: 102-21
OLLMAN, B. (1976) Alienation – Marx’s conception of man in capitalist society (Cambridge University Press, Cambridge)
OLLMAN, B. (1990) ‘Putting dialectics to work: the process of abstraction in Marx’, Rethinking Marxism 3: ۲۶-۷۴
OLLMAN, B. (1993) Dialectical investigations (Routledge, London)
PUDUP, M.B. (1988) ‘Arguments within regional geography’, Progress in Human Geography 12: ۳۶۹-۹۰ RELPH, E. (1989) ‘Geographical experiences and being-in-the-world’, in SEAMON, D. and MUGERAUER, R. (eds) Dwelling, place and environment (Columbia Univer¬sity Press, New York) 15-31
ROSS, K. (1988) The emergence of social space: Rimbaud and the Paris Commune (Macmillan, London)
SAYER, A. (1985) ‘The difference that space makes’, in GREGORY, D. and URRY, J. (eds) Social relations and spatial structures (Macmillan, London) 49—۶۶
SEAMON, D. and MUGERAUER, R. (1989) ‘Dwelling, place and environment: an introduction’, in SEAMON, D. and MUGERAUER, R. (eds) Dwelling, place and environment (Columbia University Press, New York) 1-12
SMITH, N. (1984) Uneven development (Basil Blackwell, Oxford)
SMITH, N. (1987) ‘Dangers of the empirical turn: some comments on the CURS initiative’, Antipode 19: ۵۹-۶۸ SOJA, E. (1989) Postmodern geographies (Verso, London)
SWYNGEDOUW, E. (1991) ‘The production of new spaces’, unpublished PhD. dissertation, The Johns Hopkins University, Baltimore
SWYNGEDOUW, E. (1992) ‘Territorial organization and the space/technology nexus’, Trans. Inst. Br. Geogr. N.S. 17: 417-33
TREBITSCH, M. (1991) ‘Preface’, LEFEBVRE, H. Critique of everyday life (Verso, London) ix-xxviii
WERLEN, B. (1993) Society, action and space (Routledge, London)
پینوشتها
[۱] Merrifield Andrew: “Place and Space: A Lefebvrian Reconciliation”, Transactions of the Institute of British Geographers, New Series, Vol. 18, No. 4. (1993), pp. 516-531.
[۲] contextuality
[۳] totalization
[۴] thingify
[۵]. به عنوان مثال نظریهی نسبیت انشتین که درهمتنیدگی میان زمان، فضا و ماده را نشان میدهد محدودیتهای فیزیک دکارتی را آشکار میکند. امروزه فیزیک کوانتم به شکل متقاعدکنندهای بر کاستیهای دکارتگرایی تأکید میکند (۱۹۸۰(Bohm,
[۶] ‘getting between’ place
[۷]. رجوع کنید به نقد ورلن از سنت پدیدارشناختی و شباهتهایش با جهانبینی دکارتی.
[۸] wholeness
[۹] individuality
[۱۰] unitary
[۱۱] locus
[۱۲] total
[۱۳]. بنیان هستیشناختی و روششناختی فیزیک کوانتم دقیقاً همین برداشت از ماده است. علاوه بر این چنین دیدگاهی محدودیتهای جهانبینی دکارتی-نیوتونی را نیز به شکل متقاعدکنندهای نشان میدهد ( Capra, 1982 ch 3). در واقع نظریهی کوانتم به سرشت دوگانهی ماده و نور اشاره میکند: این سرشت همزمان میتواند ’ذره‘ –یعنی هستی- و ’موج‘- یعنی نوعی فرایند یا جریان باشد. همانگونه که کاپرا شرح میدهد، ’درحالیکه {ماده} همچون نوعی ذره عمل میکند، از توانایی بسط سرشت موجیاش به زیانِ سرشت ذرهاش برخوردار است و بالعکس، در نتیجه دستخوش دگرگونیهای دائمی از ذره به موج و از موج به ذره میشود‘. این بدان معناست که نه الکترون و نه هیچ ’ابژهی‘ اتمیک دیگری خواص ذاتی مستقل از محیط پیرامونشان ندارد {خطای فیزیک نیوتن مطلقگرا}. خواصی که ماده از خود نشان میدهد –ذرهمانند یا موجمانند- به زمینهی تجربی متکی است {یعنی به بافتار رابطهای} (۶۸-۹) (نک. Bohm, 1980; Bohem and Peat, 1989). به آثار ژیژک (۱۹۸۰) که بر شباهتهای میان تفسیر دیالکتیکی هگل از علم و فیزیک کوانتم، به ویژه روابط ’عدمقطعیت‘ هایزنبرگ و ’ایدههای تکمیلکنندهی‘ بور در خصوص رابطهی میان موج و ذره تأکید میکند نیز نگاه کنید (۱۷۷, n2).
[۱۴]. لوفور (برخلاف آلتوسر) ــ به زعم من به درستی ــ به شیوهای اشاره میکند که مفهوم علمی بالیدهی شیءانگاری مارکس بنیانش را از نوشتههای فلسفی متقدم او دربارهی ناخویشمندی میگیرد.
[۱۵] fixed
[۱۶] locality
[۱۷] fixed
[۱۸] fixated
[۱۹] tied-down
[۲۰] thing-form
[۲۱] fixity
[۲۲] inhabitants
[۲۳] passion
[۲۴] objectally
[۲۵] space-relations
[۲۶] grounding
[۲۷] sexual
دیدگاهتان را بنویسید