فهرست موضوعی


رویکردهای پولانزاس و فوکو درباره‌ی قدرت و استراتژی / باب جسوپ / ترجمه‌ی امیر صفری

نسخه‌ی پی دی اف: Bob Jessop on Poulanzas and Foucault – farsi

بعد از رویدادهای ماه می ۱۹۶۸ بسیاری از روشنفکران فرانسوی اعلام کردند که «مارکسیسم در بحران است.»(۱) چنین ادعاهایی ابداً جدید نبودند. در حقیقت مازاریک[۱] نخستین بحران این چنینی را در آغاز قرن بیستم اعلام کرده بود. اما به‌نظر می­رسید بحران جاری بیش از آنکه بحرانی در مارکسیسم باشد، بحران خود مارکسیسم بود. به نظر نمی‌­رسید این بحران با احیاء و یا بازبینی مفاهیم سنتی مارکسیستی حل و فصل شود. بنابراین تلاش‌هایی صورت گرفت تا با تکمیل و افزودن به مارکسیسم، آن را نجات دهند. از جمله نظریه‌هایی که به آن‌ها رجوع شد اگزیستانسیالیسم، ساختارگرایی، روان‌کاوی و نظریه‌های زبان بودند (برای مروری اخیر بر این موضوع رجوع کنید به پُستر، ۱۹۸۴: ۲۰-۲۴). یکی از این تلاش‌ها کوشش نیکوس پولانزاس بود. او هم موافق بود که بحرانی در مارکسیسم وجود دارد و پیشنهاد کرد که از رشته‌های دیگر استفاده شود تا از این بن‌بست گذری حاصل گردد. پولانزاس در اینجا معمولاً به زبان‌شناسی، روان‌کاوی و آثار فوکو اشاره می‌کند (پولانزاس، a1979: 5-14،c ، b1979). در عمل او به زبان‌شناسی و روان‌کاوی بی‌توجه بود و تنها مطالعات فوکو را جدی گرفت. حتی در آن حالت نیز او میان فوکو به عنوان یک معرفت‌شناس و نظریه‌پرداز عام[۲] و فوکو به‌عنوان فردی که تکنیک‌های خاص قدرت و جنبه‌هایی از دولت را بررسی کرده است، تمایز و تفکیک قایل شد. این فوکوی دوم بود که به‌نظر پولانزاس مفید و کاربردی می‌رسید؛ پولانزاس پروژه‌ی معرفت­شناسانه‌ی عمومی‌تر و نظری­ فوکو را کنار گذاشت. در این نوشته می‌خواهم به این نکته بپردازم که چه‎گونه آثار فوکو بر پولانزاس تأثیر گذاشت و تا چه میزان فوکو و پولانزاس توانستند برخی از مشکلاتی را که در نظریه‌ی سیاسی مارکسیستی بود، مرتفع سازند.

پولانزاس و فوکو

پیش از مقایسه‌کردن رویکرد فوکو و پولانزاس، لازم است به‌طور خلاصه هر کدام از آن‌ها را معرفی کنم. نه فوکو و نه پولانزاس سیر نظری مستقیم و سرراستی نداشتند و بررسی کردن پیچ‌و‌خم­های آثار آن‌ها چندان مفید نیست. ­در عوض بر تحلیل‌های فوکو و پولانزاس از قدرت و استراتژی، آن‌طور که در دهه‌ی ۱۹۷۰ بسط و گسترش پیدا کردند، متمرکز خواهم شد. بنابراین کارهای اصلی فوکو مراقبت و تنبیه[۳]، جلد نخست تاریخ سکسوآلیته[۴] با عنوان اراده به دانستن[۵] و مصاحبه‌ها و یادداشت‌هایی است که در قدرت/دانش[۶] جمع­آوری شده­اند و در مورد پولانزاس کارهایی که مورد توجه قرار می‌گیرند طبقات در سرمایه‌داری معاصر[۷]، بحران دیکتاتوری[۸] و دولت، قدرت، سوسیالیسم[۹] هستند. در هر دو مورد، من به مصاحبه‌ها و یادداشت‌هایی که با این کتاب‌ها مرتبط هستند نیز اشاره خواهم کرد.

سهم نظری مهم پولانزاس، بسط رویکردی نسبت به قدرتِ دولت به‌مثابه یک رابطه‌ی اجتماعی است که در و از طریقِ اثرِ متقابل میان شکلِ نهادی دولت و ویژگی در حال تغییرِ نیروهای طبقۀ سیاسی بازتولید می‌شود. پولانزاس در بسط این دیدگاه، شرح­ مفصلی از شکل نهادی دولت مدرن و نزاع‌ها برای کسب هژمونی ملی- عمومی و/یا سلطه‌ی سیاسی طبقه ارائه کرده است. او همچنین نقش دولت را در سازمان‌دهی میدان پیکر اجتماعی[۱۰] (قلمرومند بودن[۱۱] آن، سازمان‌دهی زمانی آن و زندگی فرهنگی آن) و پیکر فردی[۱۲] (از طریق خشونت، قانون، شهروندی، زبان، نظام بهداشت و …) توصیف کرده است (پولانزاس a 1978). وامداری پولانزاس به تحلیل‌های فوکو در ]فهم او از[ ماهیت مستمر، پراکنده، محلی و «مویرگی»[۱۳] فن‌آوری‌های انضباطی آشکار است. (مقایسه کنید با سامرویل[۱۴]، ۱۹۸۰). در یک نگاه کلی‌تر پولانزاس، هم‌زمان با بسط و گسترش کارهایش در دهه‌ی ۱۹۷۰، به‌طور فزاینده­ای بر ماهیت دولت به عنوان یک نظام گزینش استراتژیک[۱۵] و ماهیت نزاع سیاسی به عنوان میدان استراتژی‌­های رقیب[۱۶] برای کسب هژمونی تأکید کرده است.

میشل فوکو فیلسوف و تاریخ‌نگار فرانسوی بود. کارهای متقدم او عمدتاً معرفت‌شناسانه و روش‌شناسانه بودند و، در کنار سایر مسائل مورد توجه او، در تضاد با اومانسیم و مارکسیسم ارتدوکس قرار داشتند. یکی از درونمایه‌های اولیه در کارهای او مخالفت تمام و کمال با این ایده بود که افراد را می‌توان به عنوان دلیل آغازگر[۱۷] کردارهایشان تلقی کرد. فوکو در کارهای بعدی‌اش این ادعا را بسط داد که سوژه‌های فردی در و از طریق کردارهای اجتماعیِ بهسازی[۱۸] و به‌هنجارسازی، برساخته می‌شوند. بعد از رویدادهای می ۱۹۶۸، فوکو توجه خودش را به مسئله‌ی گسست و  ناپیوستگی[۱۹]، قدرت و دانش و چندارزی بودنِ[۲۰] روابط اجتماعی معطوف کرد. این مسئله را می‌توان در مراقبت و تنبیه و اراده به دانستن، یعنی جایی که فوکو ماهیت قدرت در جوامع مدرن را بررسی می‌کند، ملاحظه نمود. فوکو با انجام این کار، روایت‌های مارکسیستی و لیبرالی از قدرت را رد و بر در نظر گرفتن قدرت به‌عنوان یک رابطه اجتماعی که هیچ منشأ ممتاز و یا ذات پیشینی[۲۱] ندارد، تأکید می‌کند. فوکو به‌طور ویژه بر سه جنبه‌ی مهم قدرت تأکید می‌ورزد: درون‌ماندگاری[۲۲] آن در تمامی روابط اجتماعی، مفصل‌بندی آن با گفتمان‌ها و نهادها و چندارزی بودن آن (به این معنی که قدرت می‌تواند در استراتژی‌های مختلف تلفیق[۲۳]شود). فوکو بیش از هر چیز بر فن‌آوری‌‌های مختلف قدرت، برنامه‌های به‌هنجار­سازی و انعطاف‌پذیری استراتژی‌ها تمرکز می‌کند. فوکو به این شیوه به مجموعه‌های[۲۴] اجتماعی متفاوتی که در خلق، انتظام‌بخشی و پیوند سوژ­ه‌ها دخالت دارند و ترکیب‌بندی‌های خاص قدرت و دانش که بر آن‌ها متکی هستند، اشاره می‌کند.

فوکو به این نکته اشاره می‌کند­ که مطالعه‌ی قدرت باید از پایین و با میکروفیزیک قدرت[۲۵] آغاز شود: به عبارت دیگر با اَشکال خاص اِعمال قدرت در موقعیت‌های نهادی[۲۶] مختلف. لذا فوکو این مسئله را مد نظر قرار می‌دهد که تکنیک‌های مراقبتی دولتِ مدرن در موقعیت‌های محلی و پراکنده‌ای ریشه دارند که از مراکز قدرت دولت در رژیم گذشته[۲۷] فاصله داشتند و اینکه آن‌ها بعداً درون یک استراتژی کلی و منسجمِ سلطه‌ی بورژوایی جذب و تلفیق شدند (مراقبت و تنبیه). نباید اینگونه تصور شود که اَشکال مختلف قدرت به یکدیگر پیوند خورده‌اند تا یک الگوی کلی و عمومی سلطه‌ی طبقاتی را تولید کنند: ممکن است روابط قدرت به این شکل با یکدیگر پیوند خورده باشند ولی آن‌ها می‌توانند از یکدیگر جدا شده[۲۸] و با هم در تناقض باشند. در یک نگاهی کلی‌تر­، فوکو همواره تفسیرهای مطلق[۲۹] و یکپارچه­ساز[۳۰] از رخدادهای اجتماعی را رد می‌کند­. در مقابل، فوکو از دو روش اساسی و مهم حمایت کرده است: دیرینه‌شناسی و تبارشناسی. دیرینه‌شناسیِِ گفتمان شامل بازسازی قواعدِ فرماسیونی است که سبب می‌شود گفتمان‌های خاص، الگوهای مشخصی از تفکر را تولید کنند؛ و تبارشناسیِ کردارهای انضباطی او شامل ارائه‌ی شرحی از منشأهای پیچیده‌ی نهادها و رخدادهای اجتماعی، بدون متوسل شدن به روایت‌های تک‌خطی، غایت‌مدارانه و ذات‌گرایانه است. درون‌مایه‌ها و موضوعات نوعی او نیز شامل گسست، بی‌ثباتی، چندپارگی[۳۱]، وارونه‌سازی[۳۲]، تفاوت و پراکندگی است. باوجود این، فوکو بصیرت‌هایی را در خصوص ماهیت فرماسیون‌های اجتماعی ارائه کرده است. در حقیقت در حالی‌که توجه فوکو در کتاب مراقبت و تنبیه بیش‌تر بر پراکندگی و سازوکار‌های قدرت معطوف است، در کتاب اراده به دانستن علاقه‌ی او به این موضوع جلب شده است که چه‌گونه سازوکار‌های مختلف قدرت با یکدیگر مفصل‌بندی می‌شوند تا نظم اجتماعی را تولید کنند. این دغدغه حتی در دوره‌های درسی فوکو درباره‌ی حکومتمندی در کولژ دو فرانس[۳۳] آشکارتر است. اما دو مجلد بعدی کتاب تاریخ سکوسوالیته که بعد از کتاب اراده به دانستن (جلد یک) به چاپ رسیدند، تغییر مسیر آشکارتری را به سوی روایت مفصل‌تری از ظهور سوژه‌ی جنسی در پی داشتند. فوکو در این دو کتاب اهمیت کمتری به سازوکار‌های قدرت داده و در عوض توجهش را به گفتمان اخلاقی در مورد خود معطوف کرده است.

نه فوکو و نه پولانزاس کتابی که الگوی روشنی از فرضیات کلی نظری‌شان ارائه دهد و یا انسجام استدلال‌هایشان در موضوعات خاص را بیان کرده باشد، ننوشته­اند. این مسئله نه فقط در بدفهمی گیج­کننده‌ای که برخی اوقات مطالعه‌ی آثارشان با آن روبرو شده است منعکس شده است بلکه در تفسیرهای متناقضی که از کارهایشان ارائه شده است نیز قابل مشاهده است. لذا پولانزاس به طُرُق مختلف به عنوان یک مارکسیست ساختارگرای بی­ظرافت، نوگرامشیِ‌گرای پیچیده­نویس، و یا فردی که جُرمش این بوده است که علاقه‌ی بیش از حدی نسبت به امر سیاسی به زیان اقتصاد و یا ایدئولوژی داشته است و یا یک نظریه‌پرداز مهم در خصوص استقلال نسبی دولت، به تصویر کشده شده است. به همین منوال، فوکو به عنوان یک پساساختارگرا، نظریه‌پرداز گفتمان، یک ضدمارکسیست، (برای مثال شرایدن، ۱۹۸۰) و یا به‌عنوان فردی که مارکسیسم غربی را به مرحله­ای بالاتر ارتقاء داده است، شناخته شده است. مسئله‌ی من در اینجا ارائه تفسیری کلی از آثار آن‌ها نیست بلکه فقط استدلال‌هایشان را در مورد قدرت و استراتژی بررسی خواهم کرد. معهذا این نوشته با بررسی بنیان‌های «تبارشناختیِ» اَشکالِ متضادِ ناپیوستگیِ نظری آن‌ها، می‌تواند بصیرتی درباره‌ی اینکه چرا آثارشان مستعد چنین تفسیرهای متنوعی است ارائه دهد.

استراتژی من این است که انواع مختلف رابطه میان آثار فوکو و پولانزاس را در نظر بگیرم و مواضع مختلفشان را در درونِ یک رویکردِ تحلیلیِ مشترک به مسئله‌ی نظم اجتماعی ردیابی کنم. نقطه‌ی ارجاع من در بررسی این موضوعات، استدلال‌های پولانزاس است. این مسئله به دو دلیل قابل‌توجیه است. نخست، به‌رغم تلاش‌های مکرر برای رو در رو قرار دادن رویکردهای مارکسیستی و فوکویی درباره‌ی قدرت و استراتژی و استفاده از پولانزاس به عنوان یک الگوی مقایسه[۳۴]، پولانزاس عملاً نسبت به آنچه بسیاری از منتقدانش گفته‌اند بیش‌تر فوکویی و کمتر مارکسیستی بوده است. لذا یکی از اهداف این نوشته این است که عدمِ توازن در بحث‌های مربوط به رویکردهای مارکسیستی و فوکویی را با ارائه روایتی دقیق از دیدگاه پولانزاس در خصوص قدرت تصحیح کند. دوم، دلیل اینکه پولانزاس متأخر فوکویی و نه مارکسیستی بوده است این است که او آگاهانه کار خود را به کار فوکو  پیوند داده است. پولانزاس برخی از مفاهیم و استدلال‌های منحصربه‌فرد نظریه‌ی فوکو را اخذ کرده و ضمناً نظریه و دلالت‌های سیاسی آن را از رویکردهای عمومی­تر فوکو متمایز کرده است. با وجود این، هرچند این نوشته در ابتدا بر اساس روایت پولانزاس از رابطه‌ی میان رویکردهای مارکسیستی و فوکویی تنظیم شده است، اما جنبه‌هایی از روایت پولانزاس را شرح داده، رویکرد فوکو را با جزئیات بیش‌تری بیان می­کند و تأملات کلی­تری را درباره‌ی ماهیت و محدودیت‌های هر دو رویکرد ارائه می‌دهد. این نوشته در نهایت با ملاحظات کلی‌تری درباره‌ی ماهیت قدرت و استراتژی پایان می‌یابد.

پیوندهای میان پولانزاس و فوکو

کارهای پولانزاس و فوکو را از طریق چهار مسیر عمده می‌توان به هم ربط داد. نخست، عاریت‌گیری‌های مستقیم و آشکار پولانزاس از فوکو و همکاران اوست. اما این مسئله عمدتاً یک جاده‌ی یک‌طرفه بوده است زیرا خودِ فوکو، تا جایی که من اطلاع دارم، هیچگاه از پولانزاس استفاده نکرده است. دوم، همگرایی‌هایی میان این دو نظریه‌پرداز وجود دارد. به‌طور کلی، این همگرایی‌ها به پولانزاس این امکان را داد تا رویکرد خودش را به شکل روشن‌تری مصرح کند و/یا آن را به فضای فکری موجود در فرانسه ربط دهد. از این گذشته، در این رابطه حرکتی از هر دو سو ]مارکسیسم و فوکو[ وجود داشته است. بنابراین، در طول دهه‌ی۱۹۷۰، فوکو نسبت به مارکسیسم رویکرد همدلانه‌تری پیدا کرد. در حقیقت، فوکو زمانی گفته بود که نوشتن تاریخ بدون استفاده از مجموعه‌ی از مفاهیمی که مستقیماً و یا به‌­طور غیرمستقیم با تفکر مارکس مرتبط است و بدون قرار دادن خود در میدان تفکری که مارکس آن را تعریف کرده است، غیر ممکن است (قدرت/ دانش: ۵۳). نکته‌ی سوم اینکه به‌رغم این عاریت‌گیری‌ها و همگرایی‌ها، پولاتزاس انتقادهای سفت‌وسختی را نسبت به فوکو مطرح کرده است. این انتقادها به پولانزاس کمک کرد تا مواضع‌اش را از نظر سیاسی و نظری در نسبت با فوکو متمایز کند. و نکته‌ی چهارم اینکه به‌‌رغم تفاوت‌هایی که به شکل آشکار بیان شده است، توازی‌های ناآشکاری[۳۵] نیز میان رویکردهای هر دوی آن‌ها نسبت به قدرت و دولت وجود دارد. کنکاش در این توازی‌ها به ما کمک خواهد کرد تا محدودیت‌های اساسی رویکردهای پولانزاس و فوکو نسبت به قدرت و استراتژی را بفهمیم. اجازه بدهید کار خود را با برخی از این عاریت­گیری‌های مستقیم آغاز کنیم.

 

 

برخی عاریت‌­گیری‌ها

مهم‌ترین سهم پولانزاس در نظریه‌ی مارکسیستی کار او بر روی دولت، قدرتِ دولت و طبقات است. در این‌جاست که او در بدیع‌ترین وجه خود ظاهر می‌شود و معتقد است که مهم‌ترین پیشرفت‌های نظری خود را ارائه داده است. اما پولانزاس همچنین درباره‌ی ایدئولوژی، نقشِ روشنفکران و تقسیم کار ذهنی/یدی  بحث کرده است. در همه‌ی این حوزه‌ها، عاریت­گیری‌ها و همگرایی‌هایی ] میان فوکو و پولانزاس [ وجود دارد.

در زمینه‌ی میدان ایدئولوژیک،[۳۶] پولانزاس مستقیماً از تمایز فوکو میان روشنفکران خاص[۳۷] و عام[۳۸] و مشخصاً از بحث او در موردِ قدرت و دانش استفاده کرده است. روشنفکران خاص متخصصان رشته‌های خاصی هستند که با حیطه‌های ویژه و خاصی از زندگی اجتماعی ارتباط دارند؛ روشنفکران عام متفنن­های آماتوری[۳۹] هستند که تأثیرشان به موقعت عمومی فکری و ادبی­شان بستگی دارد (قدرت/دانش: ۱۲۶-۱۳۳). به نظر می‌رسد که این تمایز با تمایزی که گرامشی میان روشنفکران سنتی و ارگانیک ترسیم کرده است، تناظر دارد به­طوری که روشنفکران خاص با اشکال مدرن دانش پیوند دارند و روشنفکران عام با اشکال سنتی فرهنگی (۲). مسلماً پولانزاس این تمایزات را به منظور نقدِ روشنفکران در سیاستِ فرانسه و یونان و تأکید بر نقشِ فعال‌تر روشنفکران خاص به کاربرده است. به‌طور کلی‌تر، روشن است که نقش روشنفکران خاص به شکلِ نزدیک به روابطِ میان قدرت و دانش پیوند دارد. لذا فوکو استدلال می­کند که «هیچ رابطه‌ی قدرتی بدون برساخت متناظر میدان دانش وجود ندارد و هیچ دانشی هم که به‌طور همزمان روابط قدرتی را مفروض بداند و آن‌ها را برسازد، وجود ندارد.» (دانش/ قدرت: ۳۲). پولانزاس  گفتگوهای فوکو درباره‌ی روابط میان قدرت و دانش را با پیوند دادن آن‌ها به تمایز سرمایه‌داری میان کار فکری/کار یدی بسط داده است. در حقیقت پولانزاس در این زمینه آنقدر پیش آمد که اعلام کرد دولتِ سرمایه‌داری تجسم[۴۰] نهادمند و تمام­ عیارِ[۴۱] کار فکری است که از کار یدی جدا شده است. پولانزاس همچنین در ارتباط با خود مفهوم دولت از انگارۀ تکنیک‌های انضباطی[۴۲] و «به‌هنجارسازی»[۴۳] فوکو استفاده کرده است و بحث او را در خصوص «آناتومی- سیاست»[۴۴] و بازآرایی[۴۵] اجتماع سیاسی[۴۶] دنبال کرده است. همچنین پولانزاس با روایتِ فوکو در خصوص جنبش‌های جدید اجتماعی به‌عنوان واکنشی علیه رشد و گسترش تکنیک‌های انتظام‌بخش موافق بود. به­علاوه هر دو نظریه­پرداز بر پیوندهای کارکردی میان قانونی بودن[۴۷] و غیرقانونی بودن[۴۸] (پولانزاس) و یا قانون و قانون­ستیزی (فوکو) در دولت مدرن تأکید کرده‌اند (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۸۴-۸۶؛ مراقبت و تنبیه: ۸۲-۸۹، ۲۷۲-۲۸۸؛ فوکو ۱۹۷۵)

اما پولانزاس حتی زمانی که مستقیماً از فوکو ]واژه‌ها و یا مفاهیمی[ را به عاریت می‌گیرد، معمولاً آن‌ها را جرح‌وتعدیل می‌کند. این مطلب را می‌توان­ در تفسیر پولانزاس  از رابطه‌ی میان «قدرت» و «دانش»، روایت او از مراقبت­ و به‌هنجار­سازی و توصیف او از برساخته شدن سیاسی جسمانیت[۴۹] ملاحظه کرد. همگرای‌هایی که میان کار پولانزاس  و فوکو بسط پیدا کرد بود، این فرایند افزودن- جرح­وتعدیل[۵۰] را تسهیل کرده است. همگرایی‌ها میان فوکو و پولانزاس نقاطِ مفصل‌بندی را ایجاد کرده­اند که به پولانزاس امکان دادند تا از کارهای فوکو، بدون در نغلطیدن به التقاط‌گرایی صرف، بهره بگیرد.

شش همگرایی

مهم‌ترین نقاط همگرایی ]میان فوکو و پولانزاس[ شش مورد هستند: نخست اینکه هر دو علاقه‌ی دیرینه‌ای به ماهیت و سازوکار‌های فردی‌سازی[۵۱] داشتند. هر دو وجود سوژه‌های آغازگر[۵۲] را رد و سازوکار‌هایی را که در و از طریق آن سوژه‌های کنشگر و شناسنده برساخته می‌شوند، مورد بررسی قرار داده­اند. این موضوع به خصوص در تحلیلِ متقدم پولانزاس از تولید حقوقی- سیاسی تأثیر انزوا[۵۳] (یا همان تجربه‌ی روابط طبقاتی به ­عنوان روابطی میانِ افرادِ بی‌طبقه با منافع خصوصی رقیب) و نقش منافع خصوصی در فراهم آوردن ماتریسی برای نزاع بر سر هژمونی سیاسی در چارچوبِ تعاریفِ رقیب از منافع عمومی یا ملی- عمومی آشکار است. این موضوع در توجه متأخر پولانزاس به نقش دولت در شکل دادن به پیکر فردی نیز آشکار است. کارِ فوکو بر روی فردیت‌سازی و به‌هنجارسازی احتیاج به توضیح و معرفی ندارد. در حقیقت خود پولانزاس اعتراف کرده که تحلیل‌های فوکو از به‌هنجارسازی و نقش دولت در شکل دادن جسمانیت نسبت به روایت او از «تأثیر انزوا» بهتر بوده است. (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۷۰)

نکته‌ی دوم این‌که پولانزاس و فوکو رویکرد رابطه‌ای[۵۴] را نسبت به قدرت اتخاذ کرده و پیوندهای میان قدرت و استراتژی‌ها را بررسی کردند. این مسئله در تحلیل‌هایی که پولانزاس در کتاب قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی[۵۵] ارائه داده است، آشکار است. پولانزاس در این کتاب قدرت را به عنوان ظرفیتِ تحققِ منافعِ طبقاتی در یک موقعیتِ همایندی خاص بیان می‌کند و خودِ منافع طبقاتی را در چارچوب دامنه‌ی متغیرِ اهدافِ طبقاتیِ قابلِ تحقق تعریف می‌نماید. پولانزاس حتی در این کتاب به این نکته اشاره کرده است که منافع طبقاتی را نمی‌توان از طریق یک منطق پیشینی[۵۶] از موقعیت کنشگران طبقاتی در ارتباط با روابط تولید استنتاج کرد: برعکس، منافع طبقاتی تنها می‌توانند در چارچوب تأثیر انزوا و استراتژی‌های طبقاتی تثبیت شوند. پولانزاس همچنین بر این نکته تأکید می‌کند که قدرت یک مقدار و یا ذات ثابت نیست که بتوان آن را به شکل صفر و یک تخصیص داد، به‌طوری که سودها و زیان‌ها یکدیگر را خنثی کنند. او در کارهای بعدی خود پیوندهای زیادی را میان منافع طبقاتی، قدرت طبقاتی و استراتژی‌های طبقاتی ترسیم می‌کند، و به‌ویژه در کتاب دولت، قدرت و سوسیالیسم، استدلالی را بسط می‌دهد که بر اساس آن خودِ دولت به‌عنوان یک رابطه‌ی اجتماعی در نظر گرفته می‌شود. دولت سوژه‌ای نیست که قدرت را، با محروم کردن طبقات مختلف از آن، به دست می‌آورد؛ همچنین دولت ذخیره‌ی ابزارگرایانه‌ای[۵۷] از قدرت که در اختیار یک سوژه‌ی طبقاتی مسلط است و فراتر از قدرت قرار گرفته باشد، نیست. (دولت، قدرت، سیوسیالیسم ۱۴۶-۱۴۸). در عوض، دولت باید به عنوان تراکم مادی توازن نیروهای طبقاتی در یک نزاع فهم شود. لذا پولانزاس همواره با خط فکری فوکو که بر اساس آن قدرت رابطه‌ای و همایندی[۵۸] است موافق بود، ولی این شیوۀ تفکر را به‌شکل خاصی تفسیر کرد.

در این زمینه است که همگرایی‌های سوم و چهارم ]میان فوکو و پولانزاس[ رخ می‌دهند. هر دو نظریه‌پرداز بر این نکته تأکید دارند که قدرت همواره با مقاومت همبسته است. استدلال فوکو این بود که «هر جا قدرت است، مقاومت هم هست و با وجود این، و شاید در نتیجه‌ی آن، این مقاومت هیچگاه در یک رابطه بیرونی[۵۹] با قدرت قرار ندارد» (اراده به دانستن، ۹۵). در این معنا، قدرت و مقاومت همبسته‌ی هم هستند: قدرت همواره مقاومت تولید می‌کند و مقاومت نیز ضدِمقاومت[۶۰] را بر می‌انگیزد. به همین منوال، پولانزاس ادعا می‌کند که «هیچ طبقه‌ی اجتماعی پیش از ]قرار گرفتن در موقعیت[ تقابلی در نزاع وجود ندارد: طبقه‌ی اجتماعی «در خود» در ارتباط با روابط تولید وجود ندارند که بعداً و در جای دیگر وارد نزاع شود (و به «طبقه برای خود» تبدیل شود)» (دولت، قدرت، سوسیالیسم ۲۷؛ همچنین مقایسه کنید با ۴۵، ۱۴۱، ۱۴۵). در این معنا، نزاع طبقاتی هرگز در موقعیت بیرونی نسبت به روابط طبقاتی نیست: روابط طبقاتی و نزاع طبقاتی همبسته هستند.

نکته‌ی چهارم اینکه فوکو و پولانزاس در پرداختن به قدرت به عنوان امری مولد و ایجابی و نه صرفاً سلبی و سرکوب‌کننده هم‌رأی بودند. فوکو تمامی توصیفات از قدرت که آن را به‌عنوان امری صرفاً سرکوبگر، سلبی و عیب‌جویانه[۶۱] در نظر می‌گیرند، رد و در عوض بر کارکردهای مولد، هنجارساز و ایجابی آن تأکید می‌کند (مراقبت و تنبیه، ۲۳-۲۸، ۲۰۹-۲۱۶، ۲۹۶-۳۰۶؛ اراده به دانستن ۵-۱۰، ۴۱-۴۸، ۸۲-۸۹، ۹۷، ۱۳۶، ۱۴۴؛ قدرت/دانش: ۸۸-۹۶، ۱۰۲-۱۰۸، ۱۱۹-۱۲۳، ۱۴۰) پولانزاس نیز همین استدلال را مطرح کرده است. در حقیقت پولانزاس  با در نظر گرفتن دولت به‌عنوان عامل انسجام اجتماعی در جامعه‌ی طبقاتی، به روشنی بر نقش مولد دولت به قیمت چشم‌پوشی از اصرار معمول مارکسیست- لنینیست­ها بر ویژگی سرکوبگر آن به‌عنوان «پیکری از مردان مسلح، زندان و غیره» (لنین، ۱۹۱۷: ۲۹۲) تأکید است. پولانزاس همچنین توجه بیش‌تری نسبت به نقشِ ایجابیِ دولت در بازتولید روابط تولیدی، سازمان‌دهی امتیازهای مادی، یکپارچه کردن بلوک قدرت، اعطای ربطِ طبقاتی[۶۲] به روابط غیرطبقاتی، تولید دانش، شکل دادن به ماتریس فضایی- زمانی[۶۳] جوامع سرمایه‌داری و غیره، توجه بیشتری کرده است.

فوکو نیز همه‌ی روایت‌های لیبرال و مارکسیستی از قدرت که آن را در کالا ادغام می‌کند و یا همواره تابع الزامات اقتصادی می‌داند، کنار گذاشته است. به همین منوال، پولانزاس همواره نسبت به نقش دولت در تثبیت سلطه‌ی طبقاتی علاقه‌مند بود. مشخصاً پولانزاس آنچه که وی رویکرد تبادل‌گرایانه‌ی[۶۴] برخی از مارکسیست‌های ایتالیایی (که دولت را از کارکردهایش در حوزه‌ی تبادل کالا استنتاج می‌کردند) تلقی می‌کرد، مورد نقد قرار داده بود؛ او بعدها از رویکردهای «منطقِ سرمایه­ای»[۶۵] که بر کارکردی بودن اقتصادی دولت تأکید می‌کنند، انتقاد کرد. به‌طور خلاصه، پولانزاس حتی پیش از آنکه مستقیماً تحت تأثیر تحلیل‌های فوکو از تکنیک‌های قدرت قرار گیرد، از جدی‌ترین اشتباهاتی که فوکو مدعی بود در سایر تحلیل‌های قدرت کشف کرده است، اجتناب کرد.

همگرایی پنجم میان فوکو و پولانزاس به روابط نزدیک میان قدرت و دانش ارتباط دارد. استدلال پولانزاس این بود که تقسیم کار یدی- فکری به بازتولید سلطه‌ی سیاسی و ایدئولوژیک طبقاتی کمک می‌کند. در حقیقت، پولانزاس این تقسیم را به‌عنوان بیان تجمیع شده[۶۶] از پیوند روابط سیاسی و ایدئولوژیک با روابط تولید تفسیر می‌کند. (طبقات در سرمایه­‌داری معاصر: ۲۳۳، ۲۴۰). این تقسیم کار مستقیماً به «مخفی و مرموز بودن دانش» ارتباط دارد و طبقات کارگر (و لایه‌های پرولتری شده‌ی خرده‌­بورژوازیی جدید) را از مراکز قدرت بورژوایی کنار می‌گذارد. (طبقات در سرمایه­‌د‌اری معاصر: ۳۱، ۱۸۰، ۲۳۷، ۲۴۹، ۲۵۵، ۲۷۴، ۳۲۲-۳۲۳). پولانزاس همچنین به این نکته اشاره کرده است که تحقیقاتِ بنیادین، فناوری، مدیریت و سازمان‌دهی بوروکراتیک همواره مستقیماً با ایدئولوژی مسلط درهم تنیده هستند و این نکته را اضافه می‌کند که این پیوند نزدیک شامل کردارهای مادی مشخصِ سلطه‌ی ایدئولوژیک و ایده‌ها نیز می‌شود (طبقات در سرمایه­داری معاصر: ۱۸۱، ۲۳۶، ۲۴۰، ۲۵۵، ۲۵۸). به همین منوال فوکو صراحتاً پیوندِ میانِ دانش و قدرت را در کتاب‌ها و مصاحبه‌های بی‌شمارش مورد بحث قرار داده است.

سرانجام پولانزاس و فوکو هر دو به «شورش‌های خُرد»[۶۷]، نزاع‌هایی که با دولت فاصله دارند، و نیز جنبش‌های انسان­های عادی[۶۸] علاقه داشتند. سقوط و یا فروپاشی دیکتاتوری‌های نظامی در اروپای جنوبی علاقه‌ی پولانزاس به این جنبش‌ها را برانگیخت و سیاسی شدن فزاینده‌ی بخش‌های سازوبرگ دولتی (مشخصاً پلیس، مجریان قانون و قضات) در فرانسه علاقه او به این جنبش‌ها را تشدید نمود. علاقه‌ی فوکو به­شکل مستقیم‌تری به تکثیر جنبش‌های اعتراضی خارج از محل کار بعد از حوادث می ۱۹۶۸ مرتبط است؛ فوکو مشخصاً در جنبش اصلاح زندان،[۶۹] آزادی زنان، نزاع برای حقوق همجنس‌گرایان و جنبش ضدِ روان‌کاوی[۷۰] فعال بود. علاوه‌بر این، اگرچه پولانزاس از فوکو به دلیل پافشاری بر این موضوع انتقاد می‌کند که شورش‌های خُرد تنها زمانی می‌توانند موفق باشند که پراکنده و ناهماهنگ باشند، اما خودِ فوکو نهایتاً این نکته را پذیرفت که لازم است اشکالِ مختلفِ مقاومت توسط استراتژی‌های سراسری تغییر اجتماعی[۷۱] مجدداً سازمان‌دهی، تقویت و یا دگرگون شوند. (اراده به دانستن: ۹۶؛ قدرت/دانش: ۱۵۹، ۲۰۳؛ قدرت، حقیقت، استراتژی[۷۲]: ۱۹۷۰، ۶۰) به این شکل، هم فوکو و هم پولانزاس بر نیاز به استراتژی‌های پیچیده ولی منسجم در قبال جنبش‌های جدید اجتماعی تأکید کرده‌اند.

شش انتقاد از فوکو

این همگرایی­‌ها بدان معنا نیست که پولانزاس و فوکو با یکدیگر توافق کامل داشتند. در حقیقت، فوکو هیچ ارجاع مستقیمی به کارهای پولانزاس نداده است (۳) و پولانزاس نیز مسلماً دیدگاه مثبت ولی ابهام‌آمیزی نسبت به رویکرد فوکو دارد. در حقیقت، پولانزاس رویکرد فوکو را در اظهارنظرهای گاه‌و­بی‌گاه و چندین مطلب مفصل مورد نقد قرار داده است. این مسئله مشخصاً در نقدهای پولانزاس نسبت به فوکو دقیقاً در حوزه‌هایی که من به همگرایی‌های مواضع آن‌ها اشاره کردم، آشکار است. در پاراگراف‌های زیر، خلاصه‌ای از انتقادهای پولانزاس ]به فوکو[، که بر اساس همگرایی‌های مورد اشاره تنظم شده است، ارائه خواهم کرد. این به معنای کنار گذاشتن نظم از هم گسیخته‌ی پولانزاس در ارائه‌ی انتقاداتش و نیز کنار گذاشتن نوشته‌های ایجابی خودِ فوکوست. ولی اتخاذ چنین ترتیبی برای ارائۀ مطالبم، دنبال کردنِ استدلال‌های بعدی را آسان‌تر خواهد کرد.

نخست آن‌که پولانزاس از فوکو به دلیل مرتبط‌کردن فُرم دولتِ مدرن به نقش آن در فردی‌سازی پیکر اجتماعی و سیاسی که قدرت بر آن اِعمال می­شود، انتقاد می‌کند. بنابر استدلال پولانزاس، این بدان معناست که فوکو به بنیان‌های واقعی دولت در مناسبات تولید سرمایه­داری و نزاع طبقاتی بی‌اعتنا بوده است. این بنیان‌ها عنصر اصلی روایت پولانزاس را شکل داده‌اند. (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۷۵)

نکته‌ی دوم آنکه تفاوت‌های مهمی ]میان پولانزاس و فوکو[ در خصوص مسئله‌ی قدرت وجود دارد. پولانزاس از فوکو به دلیل این استدلال که قدرت هیج بنیانی فراتر از خود رابطه قدرت ندارد و لذا صرفاً از شیوه‌های اِعمال آن تشکیل شده است، انتقاد کرده است. او همچنین از فوکو و پیروان او به دلیل تأکید بر پراکندگی قدرت به قیمت چشم‌پوشی از مدّون‌شدن و تراکم آن در و از طریق دولت انتقاد می­کند. پولانزاس بر این نکته تأکید دارد که نمی‌توان سلطه‌ی طبقاتی را در ذات رابطه‌ی قدرت، به معنای دقیق کلمه، تلقی کرد. مشخصاً استدلال او این است که قدرتْ بنیان‌های آشکاری در استثمار اقتصادی، در موقعیت طبقات مختلف در سازوکار‌ها و سازوبرگ‌های گوناگون قدرت بیرون از دولت و در خودِ نظام دولت دارد. بنابر نظر پولانزاس، این بدان معناست که قدرتِ طبقاتی در وهله‌ی نخست به واسطه‌ی موقعیت‌های متضادی که طبقات مختلف در تقسیم کار اجتماعی به خود اختصاص داده­اند، متعین می­شود. علاوه­­ بر این، قدرت طبقاتی به واسطه فُرم‌های مختلف سازماندهی‌شان و استراتژی‌های متفاوت‌شان در میدان‌های مختلف نزاع طبقاتی، متعین می‌گردد (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۴۴، ۱۴۷؛ مقایسه کنید با  قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی : ۹۵، ۱۰۵-۱۰۷)

نکته‌ی سوم اینکه استدلال پولانزاس این است که تحلیل فوکو، نقش ممتازی به قدرت در برابر مقاومت می‌دهد. قدرت ذاتی و مطلق می‌شود و مقاومت به واکنش‌های ثانویه نسبت به قدرت تقلیل پیدا می‌کند. این مسئله به معنای آن است که فوکو  قادر نبود مقاومت­ در برابر قدرت را تبیین کند. در بهترین حالت، فوکو مقاومت را به عنوان محصول روح مقاومت طبیعی، ازلی و پلبین[۷۳] در نظر می‌گیرد که تلاش می‌کند از همه‌ی روابط قدرت بگریزد ولی همواره زمانی که «مردم»[۷۴] استراتژی مشخص قدرت را اتخاذ می‌کنند، مجدداً درون روابط قدرت جذب می‌شود. پولانزاس در مقابل بر این نکته تأکید می‌کند که محدودیت‌های قدرت از سازوکار‌های قدرت تفکیک‌ناپذیر هستند زیرا این سازوکار‌ها همواره نزاع‌های طبقات تحت سلطه را درون خود ادغام می‌کنند و متراکم می‌سازند، بدون اینکه لزوماً آن‌ها را جذب کرده و یا کاملاً یکپارچه سازند. در حقیقت پولانزاس مستمراً استدلال کرده است که نزاع طبقاتی بر نهاد­ها و سازوبرگ­های قدرت اولویت دارد (دولت، قدرت، سوسیالیسم : ۱۴۹-۱۵۲).

نکته‌ی چهارم اینکه پولانزاس مدعی بود فوکو در اهمیت کلی و نقش ایجابی تکنیک‌های انضباطی[۷۵] در دولت مدرن اغراق کرده است. در حقیقت، فوکو با تأکید بر نقشِ نوظهور[۷۶] تکنیک‌های انضباطی به عنوان یک نیروی ایجابی و مولد در تضمین حصول تبعیت، به اهمیت مداوم خشونت، شبکه‌های پلیسی- قانونی و به‌طور کل قانون بی‌توجه بوده است. به­علاوه فوکو تنها بر جنبه‎ی سرکوبگر و بازدارنده‌ی قانون و جنبه‌ی ایجابی و مولدِ قدرت انضباطی (دولتی) تأکید کرده است (دولت، قدرت سوسیالیسم: ۳۰، ۳۱، ۷۷-۷۹، ۸۳). در مقابل، پولانزاس استدلال می‌کند که دولت و قانون هر دو جنبه‌های سلبی و ایجابی دارند. هر دو نظام در سازمان‌دهی سرکوب و اقدامات پلیسی دخیل هستند و هر دو نیز به شکل فعالانه در تعریف روابط اجتماعی و به دست آوردن حمایت توده‌ها حضور دارند. مشخصاً، فوکو به نقش‌های ایجابی قانون اجرایی و تأسیسی[۷۷] در منسجم و نظام‌مند کردن اِعمال خشونت عمومی و سازمان‌دهی‌شده و نقش کلی‌تر قانون در فراهم آوردن چهارچوبی برای تعقیب منافع به شیوه‌ای مسالمت‌آمیز و توافقی، بی‌توجه بوده است. همچنین، فوکو با تأکید بر این موضوع که هنجارسازی انضباطی[۷۸] چه‌طور از طریق سرکوب درونی عمل می‌کند، به نقشِ غیرمستقیمی که زور در حفظ شبکه‌ای از سازوکار‌های انضباطی و ایدئولوژیک بازی می‌کند، توجه نکرده است. فوکو همچنین اهمیت مستمر خشونت عریان در کردارهای دولت را دست‌کم گرفته است (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۷۹، ۸۱) این مسئله به نوبه‌ی خود فوکو را به این نقطه رساند که بر گسست میان دولت‌های فئودالی و دولت‌های مدرن بیش از حد تأکید کند (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۱۸۶-۱۸۸)

نکته‌ی پنجم اینکه پولانزاس معتقد است که نباید بر اهمیت پیوند میان قدرت و دانش بیش از حد تأکید کرد. به باور پولانزاس این مسئله ]یعنی پیوند میان دانش و قدرت[ صرفاً اَشکال بنیادین و خودانگیخته‌ی ایدئولوژی را تکمیل و تقویت کرده و از روابط سرمایه­دارانه‌ی تولید و تقسیم کار اجتماعی به نظام دولت و یا کردارهای سیاسی تراوش می­کند (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۶۶). به طور خاص پولانزاس، در مقایسه با فوکو، اهمیت بیش‌تری به نقش عمومی تقسیم کار ذهنی – یدی داده است (رجوع کنید به دولت، قدرت، سوسیالیسم).

نهایتاً پولانزاس منتقد رویکرد فوکو به استراتژی سیاسی بود. فوکو زمانی بر این نکته تأکید کرده بود که شورش‌های خُرد تنها در صورتی موفق خواهند شد که حامیان‌شان از ادغام شدن درون دولت سرباز زدند و در عوض همت‌شان را بر سرنگونی دولت از بیرون متمرکز کنند. در حقیقت، ]بنابر باور فوکو[ جنبش‌های جدید اجتماعی باید تلاش‌ها به منظور هماهنگ‌سازی توسط سازمان‌های سیاسی فراگیر (ماند احزاب سیاسی) را کنار بگذارند زیرا این مسئله به جذب شدن مجدد آن‌ها در درون نظام دولت منجر خواهد شد. برای پولانزاس ضروری بود که جنبش‌های جدید اجتماعی و نزاع برای دموکراسی مستقیم با تغییرات رادیکال در نهادهای نمایندگی[۷۹] نظام دولت ترکیب شوند. پولانزاس مدعی بود که غیرممکن است که خود را بیرون از قدرت (دولت) قرار داد زیرا نزاع‌های عمومی الزاماً بر روی دولت (و سازوکار‌های قدرت)، حتی اگر توده­ها به شکل فیزیکی از مشارکت (سیاسی) کنار گذاشته شوند، مؤثر خواهد بود. پولانزاس مدعی است استراتژی غیبت­گرایی[۸۰] به‌راحتی مسیر را برای دولت­گرایی تقویت‌شده[۸۱] هموار می‌کند. بنابراین استراتژی مرجح پولانزاس شامل مشارکت درون سازوکار‌های قدرت به منظور تشدید نزاع‌ها و تنقضات آن است. این استراتژی لزوماً به جذب کامل ]درون سازوکار قدرت[ و یا از دست دادن استقلال منتهی نمی‌شود؛ زیرا این موضوع که طبقات تحت‌سلطه درون سازوکار­های قدرت یکپارچه شوند یا نه، به استراتژی‌های خاصی که آن‌ها اتخاذ می‌کنند، بستگی دارد و صرفاً از اینکه از استراتژی مشارکت پیروی می‌کنند منتج نمی­شود. اگر استراتژی‌های خاص به‌شکلی طراحی شده باشند که استقلال توده‌ها را حفظ کنند، توده‌ها هرگز به‌طور کامل درون سازوکار‌های قدرت یکپارچه نخواهند شد. اما پولانزاس این نکته را نیز افزوده است که توده‌ها همچنین باید نزاع‌های خود را با فاصله از دولت دنبال کنند. آن‌ها باید دموکراسی مستقیمِ انسا­ن‌های عادی را بسط دهند و شبکه‌های خودمدیریتی[۸۲] را ایجاد کنند. به این شیوه است که مقاومت‌ها می‌توانند بنیانی را برای انتقال دموکراتیک به‌سوی سوسیالیسم دموکراتیک  فراهم آوردند (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۱۵۳).

 

 

برخی توازی‌­های پنهان

اکنون می‌توانیم توجه خود را به توازی‌های پنهان میان کارهای پولانزاس و فوکو معطوف کنیم. این توازی‌ها دقیقاً از این‌رو جالب‌تر و با اهمیت‌تر هستند که پولانزاس منتقد بسیاری از کارهای فوکو بود. این توازی‌ها را می‌توان در حوزه‌های زیر شناسایی کرد: اصرار فوکو و پولانزاس بر حضور فراگیر[۸۳] قدرت و دولت؛ تأکید آن‌ها بر درون‌ماندگاری قدرت در روابط اجتماعی و درون‌ماندگاری دولت در شیوه‌ی تولید؛ رویکرد آن‌ها نسبت به روابط درزمانی[۸۴] در چارچوب منبع بدوی مقاومت[۸۵]در قالب ویژگی‌های پلبینی[۸۶] و یا غریزه‌های طبقاتی؛ و نهایتاً ناتوانی­ پولانزاس و فوکو در ارائه‌ی روایتی قابل‌قبول میان آنچه آن‌ها به‌عنوان «سطح خُرد و کلانِ» قدرت قلمداد کرده‌اند.

حضور فراگیر قدرت و /یا دولت

به باور فوکو قدرت در همه‌ی روابط اجتماعی متجلی است. او بر این نکته تأکید می‌کند که «روابط قدرت در موقعیت بیرونی نسبت با سایر انواع روابط (فرایندهای اقتصادی، روابط دانش، روابط جنسی) قرار ندارد بلکه در ­آن‌ها متجلی است». (دانش/قدرت: ۹۴) در جای دیگر او استدلال کرده است که «قدرت همواره اینجاست» و فرد هیچگاه «بیرون» از آن قرار ندارد و هیچ «حاشیه‌ای برای افرادی که از نظام جدا شوند تا در آن حرکت کنند، وجود ندارد» (قدرت/دانش: ۱۴۱). پولانزاس نیز استدلال کرده است که همه‌ی روابط اجتماعی، روابط قدرت هستند؛ او قاطعانه «تصویر موضع‌نگارانه از بیرونی‌بودگی»[۸۷] را در بررسی رابطه‌ی میان دولت و سایر میدان‌ها رد کرده است (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۱۷، ۲۶-۲۷، ۳۵-۳۹، ۴۴، ۱۴۶-۱۴۸، ۱۶۷). مهم‌تر آنکه پولانزاس مدعی است زمانی که «]وجود[ دولت پذیرفته می‌شود، نمی‌توان هیچ پدیده‌ی اجتماعی (دانش، قدرت، زبان و یا نوشتار[۸۸]) را تصور کرد که حیات ابتدایی و یا پیشاسیاسی[۸۹] داشته باشد؛ همه‌ی پدیده‌های اجتماعی همواره در ارتباط با دولت و شکاف طبقاتی[۹۰] روی می‌دهند» (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۳۹). به‌طور خلاصه، دولت در درون چارچوب جوامع طبقاتی، در همه‌ی روابط اجتماعی حک[۹۱] شده است.

نمودار و شیوه‌ی تولید[۹۲]

این توازی در اهمیتی نمایان است که فوکو و پولانزاس برای اتحاد پنهانی همه‌ی روابط اجتماعی‌ای قائل هستند که به واسطه‌ی برتری و تفوق نوع خاصی از قدرت حاصل شده است. برای پولانزاس ماتریسِ ساختاری شیوه‌ی تولیدِ مسلط در همه‌ی روابط اجتماعی حضور دارد. همچنین این مسئولیت ویژه‌ی دولت است که در میدان‌های[۹۳] مختلفِ قدرت، نیروگذاری کند و به آن‌ها ربط مناسب طبقاتی تخصیص دهد. در مقابل، فوکو از مفهوم «شکل و یا نمودار» استفاده کرده است. این مفهوم به تقریر متمایزی از قدرت، فن‌آوری‌های خاص قدرت و شیوه‌ی مشخصی از سلطه‌ی سیاسی اشاره دارد. لذا فوکو تقریر نظام پادشاهی از جامعه‌ی قرون وسطایی را با نظام زندان «سراسربین» به عنوان «نمودار سازوکار قدرت که به فُرم ایدآلش فروکاسته شده است … یعنی پیکری از فن‌آوری سیاسی که می­تواند و باید از هرگونه کاربست خاص جدا شود»، می‌سنجد (تنبیه و مراقبت: ۲۰۵). استدلال فوکو این است که شیوه‌ی سراسربین در کل پیکر اجتماعی گسترده شده است، لذا شکل زندان را می‌توان در مورد بیمارستان‌ها، کارگاه‌ها، مدارس، سربازخانه‌ها و هر فضای اجتماعی به‌کار برد. به این شیوه، نمودار سراسربین به اصل کلی یک «آناتومی سیاسی» جدید تبدیل می­شود که هدف و غایت آن نه روابط حاکمیتی[۹۴] بلکه روابط انضباطی[۹۵] است (مراقبت و تنبیه: ۲۰۸؛ مقایسه کنید با ۲۱۵-۲۱۶، ۲۲۳).

در این معنا، هرچند فوکو بر چندگانگی روابط پراکندۀ میکروقدرت تأکید دارد ولی معتقد است این روابط شامل نیروها، ابزار و تکنیک‌های مشابه قدرت هستند. این مسئله مشکلی را برای فوکو به وجود آورده است که شبیه به معضل ادعای پولانزاس در خصوص فراگیر بودن روابط تولید است. پولانزاس با این خطر مواجه است که هر رابطه اجتماعی را به رابطه‌ی طبقاتی فروبکاهد: میدان‌های مختلف رابطه اجتماعی خاص‌بودگی[۹۶] خود را با قرار گرفتن در ذیل مفهوم شیوه‌ی تولید از دست خواهند داد. در مورد فوکو، خطر در این قرار دارد که خاص‌بودگی روابط مختلف اجتماعی را به واسطه‎‌ی استفاده از تکنیک‌های مشابه قدرت، از میان ببرد. لذا در حالی که پولانزاس همه‎ی روابط اجتماعی را به عنوان روابط سرمایه‌داری در نظر می‌گیرد، فوکو روابط سرمایه‌داری (برای مثال روابط سرمایه‌داری در فرایند کار) را به لحظاتی از روابط انضباطی تقلیل می‌دهد (در خصوص رویکرد فوکو رجوع کنید به اِوالد[۹۷] 1975: ۱۲۴۰-۱۲۴۶)

مارک پُستر این نکته را مطرح کرده که تأکید فوکو بر فراگیر بودن فن‌آوری‌های قدرت یک انحراف ]از خط مشی او[ است. زیرا تأکید او بر فراگیر بودن فن‌آوری‌های قدرت با امتناع او از اتخاذ دیدگاه کل‌گرایانه و اصرار بر این مسئله که قدرت و تکنیک‌های انضباطی پراکنده هستند، تطابق ندارد. (فوکو ۱۹۸۴: ۱۰۴) اما فوکو به دلیل رویکردش نسبت به قدرت و نظم اجتماعی لاجرم به چنین انحرافی ]از گرایش کلی خود[ تن داده است (به آنچه در پی می­آید نگاه کنید). رویکرد پولانزاس به فرماسیون‌های اجتماعی، انحراف‌های مشابه و مکملی[۹۸] را ایجاد کرده است. این مسئله در شیوه‌ی فهم فوکو و پولانزاس از مبارزه نمایان است. فوکو استدلال کرده است که «هدف اصلی این مبارزه‌ها حمله به این یا آن نهاد قدرت، گروه نخبگان و یا طبقه نیست بلکه حمله به یک تکنیک و یا فُرم قدرت است» (فوکو : ۱۹۸۲: ۲۱۲). پولانزاس نیز این استدلال را مطرح کرده است که مبارزه‌ها در نهایت مبارزه‌ی طبقاتی هستند زیرا ریشه در تقسیم کار اجتماعی دارند و به دنبال تغییر تقسیم کار اجتماعی هستند (دولت، قدرت، سوسیالیسم) لذا، در حالی که روابطِ سرمایه‌داریِِ تولید نقطه‌ی ارجاع اصلی پولاتزاس هستند، برای فوکو فن‌آوری قدرت است که نقطه‌ی ارجاع مشترکِ تحلیل‌های اوست. (برای بحث مفصل درباره‌ی مفهوم نمودار فوکو، رجوع کنید به دلوز، ۱۹۷۵).

روحیه‌ی پلبین و غریزه‌ی طبقاتی

توازی دیگری نیز میان روایت‌های فوکو و پولانزاس در خصوص قدرت و مقاومت وجود دارد. فوکو، در تلاش برای تبیین مقاومت، مجبور شد به «چیزی درون پیکر اجتماعی، طبقات، گروه‌ها و خودِ افراد که به یک معنا از روابط قدرت می­گریزند…یک انرژی وارونه[۹۹]، یک تخلیه[۱۰۰]… یک ویژگی یا جنبه‌ی پلبین[۱۰۱]» (قدرت/دانش: ۱۳۸) رجوع کند. به ­همین منوال، فوکو در اراده به دانستن، مقاومت را در تجلیل صرف از بدن‌ها و لذایذ، در خاص‌بودگی‌شان، و به‌طور کلی‌تر در تبارشناسی‌ها و دانش تاریخی  استوار می‌کند تا رابطه‌ای را میان قدرت و دانش­ منقادشده[۱۰۲] فراهم آورد (مقایسه کنید با لِمِرت[۱۰۳] و گیلِن[۱۰۴]: ۱۹۸۲: ۸۹، ۹۱). پولانزاس نسبت به تلاش‌های این چنینی­ برای تبیین مقاومت بر اساس روحیه‌ی سرپیچی[۱۰۵] که به عنوان یک ذات، یک امر مطلق و خارجی نسبت به هرگونه رابطه‌ی خاص قدرت در نظر گرفته می­شود، بدبین بود (دولت، قدرت، سوسیالیسم:۱۵۰) او ترجیح می‌داد مقاومت طبقاتی[۱۰۶] را بر تناقض و تخاصم‌های میان طبقات استعمارگر و طبقات استعمارشده، طبقات ستمگر و طبقات تحت ستم استوار کند (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۲۷، ۳۶،۳۸، ۴۴-۴۵، ۱۴۸، ۱۷۴). اما زمانی که پولانزاس سعی می‌کند منشأ چنین مقاومت طبقاتی را توضیح دهد، پاسخ او عملاً رضایت‌بخش‌تر از پاسخ فوکو نیست.

پولانزاس مدعی است که ایدئولوژی مسلط می‌تواند طبقات تحت استیلا را آلوده کند، به‌طوری که آن‌ها موقعیت‌هایی اتخاذ کنند که با منافع طبقاتی‌شان تطابق نداشته باشد. معنای این مسئله ممکن است این باشد که حتی طبقه‌ی کارگر ممکن است برای همیشه در شبکه‌ی سلطه‌ی بورژوایی مستحیل شود. با وجود این، پولانزاس ادعا می‌کند که «حتی به‌رغم تأثیرات ایدئولوژی بورژوایی، همواره آنچه لنین از آن با عنوان «غریزه‌ی طبقاتی» یاد کرده است، در طبقه‌ی کارگر رخنه می‌کند» (طبقات در سرمایه­داری معاصر: ۲۸۸؛ مقایسه کنید ۱۶-۱۷، ۳۱، ۲۷۶). برای لنین مفهوم «غریزه‎ی طبقاتی» در اصل مفهومی توصیفی بود. پولانزاس تلاش کرد در آنچه او به‌عنوان بازگشتِ مستمرِ تقابلِ به‌طور ساختاری تعین‌یافته[۱۰۷] در کردارهای طبقاتی در برابرِ استثمار در کارخانه و تولید مادی توصیف می‌کند، بنیانی مستحکم‌تر برای غرائزِ طبقاتی ایجاد نماید (طبقات در سرمایه­‌داری معاصر: ۱۶، ۲۸۸). اما به‌نظر می‌آید که این تلاش پولانزاس مجدداً استدلال قدیمی و بی‌ا­عتبارشده‌ی غایت‌گرایانه و اقتصادمحور را احیا کرده است به این معنا که ]در این استدلال­ها[ گرایشی[۱۰۸] به سوی «طبقه برای خود» وجود دارد و یا به نفع انسان‌شناسی فلسفی‌ای استدلال می‌شود که در آن انسان‌ها به‌طور طبیعی در برابر استثمار و ستم واکنش نشان می‌دهند. چنین استدلال‌هایی با دیدگاه‌های فوکو درباره‌ی روحیه‌ی پلبین خیلی تفاوت ندارد. (۴)

اما پولانزاس در جای دیگر بر نقش ایدئولوژی در متعین ساختن حتی «خودانگیخته­ترین» شورش‌های­ طبقات تحت سلطه تأکید دارد و استدلال می‌کند که ایدئولوژی به‌عنوان یک رابطه‌ی اجتماعی- خیالی[۱۰۹] از تجربه‌ی زیسته غیرقابل‌تشخیص است. این بدان معناست که در نظر گرفتن یک «غریزه‌ی طبقاتی» ذاتی و مطلق که نسبت به هر رابطه‌ی خاص طبقاتی در موقعیت بیرونی قرار دارد، نادرست است. زیرا مقاومت هرگز نمی‌تواند خارج از ایدئولوژی باشد و لذا همواره مشروط[۱۱۰] و نسبی است. به نظر می‌رسد که پولانزاس زمانی که گفت «در زمینه‌ی ظهور فاشیسم، این «غریزۀ طبقاتی»، که از ایدئولوژی مارکسیست – لنینیستی منفصل گشته و با اشکال خاص ایدئولوژی خرده­بورژوایی رودرور شده است (یعنی سندیکالیسم آنارشیستی[۱۱۱]، خودانگیخته‌گرایی[۱۱۲]، و کیش خشونت[۱۱۳]) تحت تأثیر اَشکال خاص ایدئولوژی بورژوایی با شکست مواجه شده است» (پولانزاس، ۱۹۷۰: ۱۴۶)، به این مسئله ]یعنی مشروط و نسبی بودن مقاومت[ اذعان کرده است. به‌طور خلاصه، به‌میزانی که پولانزاس از مفهوم «غریزه طبقاتی» فراتر می­رود، که از متوسل شدن فوکو به «روحیه پلبین» برای توضیح مقاومت چندان تفاوتی ندارد، او ناگزیر است به موقعیتی بودن، نسبی بودن و متغیر بودن نزاع طبقاتی اعتراف کند. لذا پولانزاس نمی­تواند توضیح منسجمی از ظهور و یا نقطه‌ی اوج  مقاومت در یک انقلاب پرولتاریایی ارائه دهد. این موضوع پولانزاس را مجبور می­کند تا توضیحات تاریخی از مبارزه­های خاص طبقاتی ارائه دهد و لذا به سوی رویکرد تبارشناسانه‎ی فوکویی متمایل شود. این مسئله در روایت پولانزاسی از جنبش‌های جدید اجتماعی و مبارزه‌های غیرطبقاتی آشکارتر است، زیرا او حتی یک تبیین «غریزی» را برای مقاومت در خصوص اَشکال غیرطبقاتی سرکوب ارائه نکرده است.

تنوع خُرد و ِالزام کلان[۱۱۴]

تشابه چهارم ]میان پولاتزاس و فوکو[ به تلاش‌ها به منظور پُر کردن خلاء میان تنوع در سطح خُرد و اتحادِ نسبی در سطح کلانِ روابط اجتماعی مربوط است. تمایزِ میان سطح خُرد و کلانْ شامل تفاوتِ مطلقِ هستی‌شناسانه‌ی تجسدیافته در روابط اجتماعی نمی‌شود بلکه سازه‌ای نظری است که ارجاعش به مقیاس ]خرد و یا کلان[ همواره نسبی است. اما پولانزاس و فوکو تمایز بنیادین مشابهی اتخاذ کردند و سطح خُرد را در چارچوب میدان‌های نهادی مشخص قدرت و سَطح کلان را با جوامع مجزا از هم که مرزهایشان با مرزهای دولت- ملت تطابق دارد، در نظر گرفته‌اند. این تمایز، همان‌طور که در ادامه خواهیم دید، مشکلات فراوانی به‌همراه دارد؛ اما اکنون این مسئله را بررسی خواهیم کرد که فوکو و پولانزاس این تمایز را چه‌گونه به کار بردند.

نقطه‌ی شروع فوکو کثرت قدرت‌های خُرد و پراکنده و فن‌آوری‌های مشخص قدرت است. او نسبت به قضاوت‌های پیشینی نسبت به یکپارچگی‌های فن‌آوری‌های قدرت در وضعیت سلطه‌ی فراگیر و آغازین هشدار داده است؛ فوکو مشخصاً منتقد این دیدگاه بود که می‌توان از طریق یک لحظه‌ی مرکزی، مانند دولت، یکپارچگی فن‌آوری‌‌های قدرت را حاصل کرد. پولانزاس مسلماً کار خود را از وضعیت سلطه‌ی فراگیر و آغازین شروع کرده است: تقسیم کار اجتماعی و مبارزه‌ی طبقاتی. علاوه‌براین، هر چند او وجود روابط غیرطبقاتی را به عنوان میدان‌های ثانویه‌ی قدرت و مقاومت به رسمیت شناخته است ولی همواره بر این نکته تأکید دارد که آن‌ها با نزاع طبقاتی مفصل‌بندی می‌شوند. در اینجا دولت نقش کلیدی برای پولانزاس بازی می­کند، زیرا دولت به سایر حوزه­های اجتماعی ربط طبقاتی می­دهد و میدان اصلی برای اعمال قدرت نیز هست. لذا قدرت سیاسی هم در مبارزات طبقاتی و هم در مبارزات غیرطبقاتی اهمیت بنیادی دارد. لذا، به باور پولانزاس، تنها در صورت دگرگونی قدرت سیاسی می‌توان سایر میدان­های قدرت را نیز به شکل اساسی اصلاح کرد (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۴۴). در این معنا پولانزاس از سطح کلان آغاز می‌کند، یکپارچگی آن را مفروض می‌گیرد و به دولت نقش مرکزی در دست­یابی به این یکپارچگی می­دهد. تمامی این موارد در تضاد آشکار با دیدگا­ه‌های فوکو قرار دارد. ولی این تضاد زمانی که استدلاهایشان را بیش‌تر بررسی می‌کنم، چنین بدیهی به نظر نمی‌رسد.

پولانزاس دولت را به‌عنوان مجموعه‌ای از مدار­های متمایز قدرت، شبکه‌ها، و سازوبرگ­هایی در نظر می‌گیرد که مجموعه‌ی چندگانه و متنوعی از سیاست­های خُرد را تعقیب می‌کنند. در حقیقت پولانزاس با توصیف بازتولید تضادهای طبقاتی درون سازوبرگ‌های دولت و ترسیم سازوکار‌های مختلف گزینشگری ساختاری[۱۱۵] آن، مستمراً توجهات را به عدمِ انسجام شگفت‌انگیز و ماهیت آشفته‌ی سیاست‌های دولت جلب می‌کند. (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۱۳۵-۱۳۶، ۲۲۹، مقایسه کنید با پولانزاس ۱۹۷۰: ۳۲۹-۳۳۰؛ بحران دیکتاتوری­ها: ۴۹-۵۰، ۸۴) به‌نظر ­می‌رسد این دیدگاه پولانزاس ادعای فوکو را مبنی بر اینکه قدرت باید بر اساس «میکروفیزیک قدرت» و نه یک اصل کلی سلطه‌ی طبقاتی مطالعه شود، مورد تأیید قرار می‌دهد. به‌نوبه خود، این موضع پولانزاس این مسئله را که آیا واقعاً ساختار دوگانه‌ی سلطه‌ی طبقاتی در درون دولت حک شده است، با پرسش مواجه می‌کند.

اما پولانزاس تلاش می‌کند این نکته را تشریح کند که چه‌گونه چنین تنوعی در سطح خُرد به الزام کلان سلطه‌ی بورژوایی می‌انجامد. راه‌حل او در این است که دولت به این شکل در نظر گرفته شود:

یک میدان استراتژیک و فرایند شبکه‌های قدرت متقاطع …که مجموعه‌ای از تاکتیک‌هایی که در سطحِ محدودِ حک‌شدنشان در دولت کاملاً صریح و آشکار هستند، از میان آن گذر کرده است. این تاکتیک‌ها با یکدیگر تلاقی پیدا کرده و با هم در تقابل هستند­؛ آ­ن‌ها اهداف خود را در یکی از سازوبرگ­ ]های دولت[ پیدا می‌کنند و یا توسط سازوبرگ‌های دیگر دور زده می‌شوند و نهایتاً آن مسیر کلی نیرو[۱۱۶]، ]یا همان[ سیاست دولت را، که از نزاع‌های درون دولت گذر می‌کند، ترسیم می‌نماید. (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۱۳۶)

این مسیر عمومی نیرو به طور خودکار از منطق نهادی نظام دولت آشکار نمی‌شود؛ همچنین نتیجه‌ی کاربست موقیت‌آمیز یک پروژه‌ی منسجم تقریر شده در رأس دولت و از پیش‌شناخته‌شده نیز نیست. (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۳۳، ۱۳۶) در حقیقت هرچند ممکن است که دولت استراتژی­‌ها و تاکتیک‌هایی که برای بازتولید سلطه‌ی طبقاتی لازم است را به‌شکل علنی به بحث بگذارد، ولی اغلب مناسب‌ترین استراتژی تنها بعد از وقوع حادثه[۱۱۷] و به واسطه تصادم تاکتیک­هایی که با یکدیگر در تضاد هستند، ظاهر می­شود (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۳۳، ۱۳۵-۱۳۷). در این معنا باید مسیر کلی نیرو را به‌عنوان مجموعه‌ای که از تعامل میان ساختار نهادی دولت و برخورد استراتژی‌ها و تاکتیک‌های خاص  نتیجه می‌شود، در نظر گرفت.

لذا پولانزاس به علیت استراتژیک[۱۱۸] روی آورده است که سیاست دولت را بر اساس فرایند حسابگری استراتژیک، البته بدون یک سوژه‌ی حسابگر، تبیین می‌کند. زیرا خط کلی سیاست دولت «مسلماً بر اساس حسابگری استراتژیک قابل رمزگشایی است- ولی بیشتر نتیجه‌ی هماهنگی نزاع‌آمیز تاکتیک‌ها و سیاست‌های خُرد آشکار و چندگانه است» (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۱۳۶). بدین‌سان، دیدگاه‌های پولانزاس به ­مواضع فوکو نزدیک شده است. در حقیقت، پولاتزاس در نقدی بر خود[۱۱۹] به این نکته اشاره کرده است که رجوع او به فوکو به این دلیل بوده است که از شکلی از مارکسیسم جزم‌اندیش[۱۲۰] که در ساختارگرایی آلتوسر دیده می‌شود، بگسلد. پولانزاس زبان جدیدی را اتخاذ کرد زیرا «من به معضل‌های جدیدی روی آوردم…و لذا در مرحله‌ی اکتشاف هستم.» او اضافه می‌کند که «مشخصاً در بحث تزهای فوکو بود که من به این سو گرایش پیدا کردم تا با زبانم «عشوه‌گری»[۱۲۱] کنم و این مسئله به‌طور خاص در تحلیل­ تکنیک‌های قدرت صادق است» (پولانزاس، ۱۹۷۸).

این حرکتی صرفاً یک طرفه نبود: فوکو نیز به این سو گرایش پیدا کرد که تحلیل‌هایی بر اساس خطوط مارکسیستی ارائه دهد. او می‌نویسد که پیوندها میان اَشکال مختلف قدرت:

شرایط کلی سلطه را ترسیم می­کند و این سلطه در قالب فُرمِ کم‌و­بیش منسجم و یکپارچه‌ای[۱۲۲] سازمان‌دهی می‌شود؛ رویه‌های پراکنده[۱۲۳]، چندشکلی[۱۲۴] و محلی[۱۲۵] قدرت توسط استراتژی‌های کلی اتخاذ می‌گردند، تحکیم­ می‌شوند و تغییر می‌کنند؛ پدیده‌های بی‌شماری از بی‌حرکتی[۱۲۶]، جابه‌جابی[۱۲۷] و مقاومت آن‌ها را همراهی می‌کنند؛ لذا نباید یک وضعیتِ فراگیر و آغازینِ[۱۲۸] سلطه را، یعنی یک ساختار دوگانه‌ای که «سلطه‌گران» در یک سو و «مسلط‌شدگان» در سوی دیگر قرار دارند، تصور کرد بلکه باید تولید چندشکلی[۱۲۹] روابط سلطه را در نظر بگیریم که تا حدودی مستعد یکپارچه شدن در استراتژی‌های کلی هستند (قدرت/دانش: ۱۴۲: مقایسه کنید با  اراده به دانستن: ۹۴)

به بیان دیگر، هرچند فوکو به این نکته اشاره کرده است که باید از خاص‌بودگی سازوکار‌های مختلف قدرت در بنیادین‌ترین سطوح آغاز کرد، ولی در عین حال او می‌خواست این موضوع را بررسی کند که سازوکار‌های مختلف قدرت چه‌گونه توسط سازوکار‌های کلی‌تر تصاحب شده و درون اَشکال عمومی‌تر سلطه یکپارچه می‌شوند. (قدرت/دانستن: ۹۹؛ مقایسه کنید با قدرت، حقیقت، استراتژی ۳۹؛ اراده به دانستن: ۹۴، ۹۹-۱۰۰). فوکو مشخصاً به «مسیر کلی نیرو که از تقابل‌های محلی» در روابط مختلف قدرت خُرد عبور می‌کند و آن‌ها را به یکدیگر پیوند می‌دهد، اشاره کرده است. (اراده به دانستن: ۹۴؛ بازگویی شده در قدرت، دولت، سوسیالیسم: ۱۳۶) فوکو در توصیف این مسیر کلی ]نیرو[، از مفاهیمی مانند «هژمونی­های اجتماعی[۱۳۰]»، «تأثیرات هژمونیک»[۱۳۱]، «هژمونی بورژوازی»[۱۳۲] ، «فراقدرت»[۱۳۳]، «سلطه‌ی طبقاتی» ، «قدرتِ اضافی»[۱۳۴] (به قیاس ارزش اضافی)، «استراتژی جهانی»[۱۳۵] و غیره استفاده کرده است (برای مثال اراده به دانستن: ۹۲-۹۴؛ قدرت/دانش: ۱۲۲، ۱۵۶، ۱۸۸؛ مراقبت و تنبیه :۲۲۳؛  قدرت، حقیقت، استراتژی:۶۰). او همچنین نقش مرجحی به دولت به عنوان نقطه‌ی انسجام استراتژیک مدون شدن مجموعه‌ی کثیری از روابط قدرت و سازو­برگ‌هایی که در آن‌ها هژمونی، فراقدرت، سلطه‌ی طبقاتی یا «قدرت اضافی» متبلور می‌شود، داده است (برای مثال قدرت، حقیقت، استراتژی؛ اراده به دانستن: ۹۲، ۱۴۱؛ قدرت/دانش: ۱۰۱، ۱۲۲، ۱۹۹-۲۰۰). به این شیوه، فوکو امکان اتحاد نسبی[۱۳۶] میان الگوهای سلطه را، که در قدرت‌های خُرد پراکنده هستند، می‌پذیرد. گذشته از این فوکو به شیوه‌ای که یادآور دیدگاه پولانزاس است، نقشی کلیدی به دولت در این رابطه می‌دهد.

این حرکت همچنین در موضع متغیر فوکو در خصوص شورش‌های خُرد و مبارزه‌های سیاسی منعکس شده است، زیرا هرچند فوکو پراکندگی بی‌شمارِ مقاومت‌های متفرق و شورش‌های خُرد را تحسین می‌کند ولی بعدها ضرورت این نکته را پذیرفت که مقاومت‌ها باید توسط استراتژی‌های عمومی تغییر[۱۳۷] مجدداً تنظیم و تحکیم و دگرگون شوند. فوکو به این نکته اشاره کرده است که مقاومت‌ها به هماهنگی نیاز دارند، درست به‌همان شیوه‌ای که طبقه‌ی مسلط، استراتژی‌های خود را برای تضمین قدرت اضافی[۱۳۸] (یا همان غلبه‌ی سیاسی) در روابطِ متنوعِ قدرت سازمان‌دهی می‌کند. (اراده به دانستن: ۹۶؛ قدرت/دانش: ۱۵۹، ۲۰۳: قدرت، استراتژی، حقیقت: ۶۰). به این شیوه ملاحظه می‌کنیم که فوکو به مواضعی که پولانزاس در کتاب دولت، قدرت، استراتژی بیان کرده است نزدیک می‌شود و این بدان معناست که انتقاد پولانزاس از فوکو در این کتاب چندان دقیق نیست.

لذا به‌رغم نقاط شروع متضاد آن‌ها در دو نقطه‌ی متقابل پیوستار خرد – کلان،[۱۳۹] که هر دو نظریه‌پرداز آن را کم‌وبیش به یک شکل تصور کرده‌اند، به‌نظر می‌رسد که پولانزاس و فوکو بر این نکته توافق دارند که یکپارچگی کلی سیستم سلطه باید بر اساس شکل خاصی از سامان‌مند شدنِ استراتژیکِ روابط قدرت تبیین شود. این فرایند هم نیتمند[۱۴۰] و هم غیرسوبژکتیو[۱۴۱] است: نیتمند است زیرا هیچ قدرتی بدون مجموعه‌ای از اهداف و نیاتی که اغلب در سطح محدود حک‌شدنشان در مکان‌های محلی قدرت آشکارا هویدا هستند، اِعمال نمی‌شود (اراده به دانستن: ۹۴؛ مقایسه کنید با خلاصه‌ای که پولانزاس از این موضوع در کتاب دولت، قدرت، سوسیالیسم : ۱۳۶ ارائه کرده است). بنابراین فوکو به برنامه‌ریزی‌ای علنی و آشکار برای سازمان‌دهی مجدد نهادها، آرایش مجدد فضاها و تنظیم رفتارها اشاره می‌کند (قدرت/دانش: ۹). اما غیرسوبژکتیو است زیرا نتیجه‌ی کلی برخورد قدرت­های خُرد نمی‌تواند به‌عنوان نتیجه انتخاب یا تصمیم یک سوژه‌ی فردی، گروهی و یا طبقاتی فهم شود (مقایسه کنید با اراده به دانستن ۹۴-۹۵؛ دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۳۲-۳۳، ۱۳۶). امور هیچگاه به شیوه‌ای که برنامه‌ریزی شده‌اند پیش نمی‌روند زیرا «استراتژی‌های متفاوتی وجود دارند که با هم در تناقض هستند، مرکب[۱۴۲] هستند و بر روی هم قرار گرفته­‌اند[۱۴۳] تا تأثیرات مستحکم و پایداری را ایجاد کنند؛ تأثیراتی که می‌توانند به‌خوبی براساس منطقشان فهم شوند، هرچند که این تأثیرات با آنچه در ابتدا برنامه‌ریزی شده، تطابق نداشته باشند: این همان چیزی است که به سازوبرگ‌های حاصل‌شده[۱۴۴] انسجام و انعطاف‌پذیری‌اش را می‌دهد». (اراده به دانستن: ۱۰) و یا، همان طور که فوکو در جای دیگر بیان کرده است: «منطق کاملاً روشن است، اهداف قابل‌تشخیص هستند، ولی معمولاً اینگونه است که هیچکس آن‌ها را به‌وجود نیاورده است و می‌توان گفت که تنها افرادی انگشت‌شماری آن‌ها را فرمول‌بندی کرده‌اند.» (اراده به دانستن: ۹۵). به‌همین منوال برای پولانزاس، سیاستِ دولت کماکان به‌مثابه محاسبه‌گری استراتژیک، و نه فرمول‌بندی خردمندانه‌ی پروژه‌ای منسجم و عمومی، رمزگشایی می‌شود (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۳۳، ۱۳۶).

در باب قدرت و استراتژی

چه‌گونه نظم اجتماعی کلان و سلطه‌ی طبقاتی، به‌رغم پراکندگی و تنوع رابط اجتماعی قدرت خُرد[۱۴۵]، همچنان ممکن است؟ در پاسخ به این سؤال، هر دو نظریه‌پرداز بر نقش تاکتیک‌ها، استراتژی‌ها و محاسبات استراتژیک تأکید کرده‌اند. در واقع اتفاق نظر میان فوکو و پولانزاس درباره‌ی این موضوع نسبت به زمانی که اگر صرفاً بر نقاط شروع هر کدام از آن‌ها در  پیوستار خُرد- کلان متمرکز می‌شدیم، آشکارتر است.

باید بی‌درنگ یک تبیین ممکن را در خصوص این اتفاق‌نظر کنار گذاشت: و آن هم اینکه دلیل این اتفاق نظر ]میان پولانزاس و فوکو[ این است که پولانزاس آگاهانه متون کلیدی فوکو از را به‌شکل دیگری بیان کرده است. کاملاً بدیهی است که پولانزاس چنین کاری نکرده است اما سهولت و سادگی چنین تفسیری به نیروهای نظری که پولانزاس و فوکو را به سمت روایتی ]مشترک[ از بنیان‌های استراتژیک نظم اجتماعی سوق داده است، بی‌توجه است. نظریه‌ی متقدم پولانزاس درباره‌ی دولت حول دو محور حقوقی- سیاسی[۱۴۶] «تأثیر انزوا» و مکمل ملی- عمومی[۱۴۷] آن یعنی تأثیر متحدسازی سازمان‌دهی شده است: ساختارهای دولتی و استراتژی‌های هژمونیکْ دو متغیر واسط[۱۴۸] مهم در این تحلیل هستند. تحلیل فوکو از فُرم مدرن قدرت انضباطی نیز حول دو محور «سیاستِ آناتومی» پیکرِ فردی و »زیست سیاست» پیکر اجتماعی و یا اجتماعِ سیاسی ساختاربندی شده است. فوکو به این نکته اشاره کرده است که توانایی و استحکام دولتِ مدرن بر این واقعیت استوار است که در آن واحد هم شکلی از قدرتِ فردی‌ساز[۱۴۹] و قدرت تمامیت‌بخش[۱۵۰] است (فوکو، ۱۹۸۲: ۲۱۳). رویکرد تبارشناسانه‌ی فوکو به این معناست که او از میکروفیزیک قدرت آغاز می‌کند ولی همچنین متوجه این نکته بود که «تأثیرات حقیقت[۱۵۱]» با آنچه می‌توان «تأثیرات جامعه»[۱۵۲] خواند، پیوند دارد. این مسئله فوکو را به این سو هدایت کرد که درباره‌ی نقش کلیدی دولتِ مدرن به‌عنوان میدان نهادی برای مدون‌سازی استراتژیک نظریه‌پرداری کند.

اما مشخصاً نکته‌ی قابل‌توجه این است که فوکو و پولانزاس هر دو تلاش کردند رابطه‌ی پروبلماتیک میان تنوع در سطح خُرد و الزام در سطح کلان را به شیوه‌های کاملاً متضاد حل کنند. فوکو در تحلیل نهایی بر تنوعِ قدرت‌های خُرد تأکید کرده و تنها وعده‌ی روایت‌های موقعیتی و تبارشناسانه از ظهور مشروط[۱۵۳] سلطه‌ی طبقاتی را می‌دهد. لذا هر چند فوکو ربط[۱۵۴] نزاع طبقاتی را به‌عنوان شیوه‌ای برای قابل‌فهم کردن نظم اجتماعی می‌پذیرد ولی آن را عمدتاً به‌عنوان یک نقطه‌ی ارجاع[۱۵۵] در نظر می‌گیرد و هرگونه ایده­ مبنی بر اینکه طبقات اموری از پیش داده شده و یا سوژه‌های آغازگر هستند، رد می‌کند. در مقابل او طبقات را به‌عنوان اموری در نظر می‌گیرد که در و از طریق پیچیدگی استراتژی‌ها ایجاد می‌شوند و به این نکته اشاره می‌کند که سلطه‌ی طبقاتی، فرایند­های به­هم پیوسته‌ی شکل‌گیری طبقات و انسجام و تثبیت آن‌ها را شامل می‌شود. در این معناست که او استدلال می‌کند که «میان استراتژی­ای که روابط موجود نیروها را تثبیت، بازتولید، تکثیر و تقویت می‌کند و طبقه‌ای که در نتیجه‌ی آن خود را در موقعیت مسلط می‌بیند، رابطه تولید متقابل وجود دارد» (قدرت/دانستن: ۲۰۳).

در مقابل، پولانزاس نهایتاً بر الزامِ کلان سلطه‌ی طبقاتی تأکید می‌کند و تنوع سیاست‌های خُرد را به‌عنوان شیوه‌ی زیرکانه‌ای در نظر می‌گیرد که از طریق آن منطقِ از پیش مقدرشده‌ی[۱۵۶] این سلطه محقق می‌شود. لذا برخلافِ انتقادِ مکرر پولانزاس از تقلیل‌گرایی اقتصادی و تبیین‌های تاریخیِ غایت‌محور و تأکید او بر اولویت نزاع طبقاتی بر نهادها و سازوبرگ‌های ]دولت[، او اغلب به موضعی پیچیده ولی ابزارگرایانه و یا غایت‌گرایانه از گزینشگری[۱۵۷] ساختار­های دولت بازمی‌گردد. برای مثال پولانزاس بلافاصله پس از آنکه ازهم‌گسیختگی و عدمِ انسجام سیاست‌های خُرد را توصیف می‌کند، اعلام می‌نماید که «سازمان‌دهی استراتژیک دولت آن‌ها را به‌گونه‌ای متعین ساخته که تحت هژمونی یک طبقه و یا پاره‌طبقه­[۱۵۸] در درون آن عمل کند.» (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۱۳۷). او سپس به این طبقه و یا پاره‌طبقه توانایی «تثبیت سازوبرگ‌هایی را به‌عنوان سازوبرگ مسلط» نسبت می‌دهد که «منافع­شان را متبلور می‌سازد» (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۱۳۷)

 

 

زور و قدرت[۱۵۹]

این تضاد آشکار را تا حدودی می‌توان به­وسیله‌ی رویکردهای متضاد پولانزاس و فوکو در فهم از قدرت تبیین کرد. پولانزاس میان روابط قدرت[۱۶۰] و روابط زور[۱۶۱] تمایز می‌گذارد. استدلال او این است که:

مفهوم قدرت با نوع مشخص رابطه‌ی اجتماعی پیوند دارد که ویژگی آن «نزاع» و مبارزه‌ی طبقاتی است؛ به‌عبارت دیگر به میدانی مرتبط است که در آن، دقیقاً به دلیل وجود طبقات، ظرفیت یک طبقه برای تحقق منافع خودش از طریق اعمال قدرت در تقابل با ظرفیت سایر طبقات قرار دارد (قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی: ۱۰۵)

این به‌معنای آن است که «مفهوم قدرت نمی‌تواند به روابط بینافردی»[۱۶۲] و یا روابطی به کار رود که ساخت آن‌ها در شرایط معین و داده‌شده به‌عنوان امری مستقل از موقعیت‌شان در فرایند تولید (یعنی در جوامع طبقاتی) و به‌عنوان امری مستقل از نزاع طبقاتی در نظر گرفته می‌شود. (قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی: ۱۰۶). پولانزاس برای این میدانِ روابط[۱۶۳]، مفهوم زور[۱۶۴] را پیشنهاد کرده است. او اینگونه نتیجه می‌گیرد که در حالی‌که قدرت یک پدیده‌ی ویژه است و شامل روابط خاص سلطه و تبعیت در ساختار جوامع طبقاتی می‌شود، زور پدیده‌ای است که ویژگی آن «بی‌شکلی جامعه‌شناختی»[۱۶۵] است (قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی: ۱۰۷)

با تکیه بر این تمایز به‌نظر می‌رسد که پولانزاس همه‌ی روابط اجتماعی را به روابط قدرت (طبقاتی) فروکاسته است و فوکو همه‌ی آن‌ها را به روابطِ بی‌شکلِ زور[۱۶۶] تقلیل داده است. بنابر رویکرد فوکویی، هیچ الگوی عمومی از سلطه و تبعیت و هیچ تقابل دوگانه و فراگیری در منشأ روابط قدرت میان حاکمان و محکومان[۱۶۷]و هیچ ماتریس کلی که یک طبقه را بر طبقات دیگر ترجیح دهد، وجود ندارد. فوکو، به جای ربط دادن اَشکال مختلف قدرت به یک شکافِ منفرد و یکه، بر چندگانگی پراکنده‌ی «قدرت‌های خُرد» تأکید می‌کند (اراده به دانستن، ۹۴؛ قدرت/دانش، ۹۸-۱۰۲) لذا فوکو نمی‌توانست اِعمال قدرت را مستقیماً به منافع (که سطح مشخصی از تعیین ساختاری را پیش فرض می‌گیرند) پیوند دهد. فوکو همچنین قادر نیست منشأ و اثربخشی تفاضلی[۱۶۸] مقاومت را تبیین کند؛ زیرا مقاومت بر ساختار روابط اجتماعی و یا تضاد ساختارمند منافع استوار است. لذا پولانزاسْ فوکو و پیروان او را نه‌تنها به دلیل ناکامی در تبیین قدرت و مقاومت در چارچوب مفاهیم طبقاتی بلکه به دلیل تأکید بر پراکندگی آن‌ها مورد انتقاد قرار می‌دهد. پولانزاس می‌نویسد که فوکویی‌ها رویکردی را نسبت به قدرت اتخاذ کرده‌اند که «قدرت‌ها را در بی‌شمار موقعیت­ خُرد تضعیف و تکثیر می‌کند و لذا آن‌ها بدین وسیله از اهمیت طبقات و مبارزه‌ی طبقاتی می‌کاهند و به نقش مرکزی دولت بی‌توجه هستند». (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۴۴)

این اتهام نابه‌­جا و بی‌مورد است، زیرا هرچند این نکته نقطه‌ی شروع تحلیل‌های فوکو را از بی‌شمار قدرت خُرد به‌طور دقیق توصیف می‌کند ولی به این حقیقت بی‌توجه بوده است که فوکو به‌شکل فزاینده‌ای بر ضرورت بررسی این مسئله که چه‌گونه قدرت‌های خُرد توسط دولت نیروگذاری می‌شوند، مجدداً آرایش پیدا می‌کنند و درون یک استراتژی عمومی سلطه‌ی طبقاتی یکپارچه می‌گردند، تأکید کرده است. (اراده به دانستن: ۹۴؛ قدرت/دانش: ۹۹-۱۰۰، ۱۴۲،۱۸۸-۱۸۹، ۲۰۲-۲۰۳)  به­طور کلی‌تر،  فوکو معتقد است بی‌ثباتی ذاتی هر رابطۀ خُرد قدرت (یا به عبارت دیگر بی‌شکلی اجتماعی آن) می‌تواند به‌واسطه‌ی مفصل‌بندی آن رابطه با سایر روابط فروکاسته شود و لذا از طریق روابطی میان روابط زور است که یک ساختار منحصربه‌فرد ظاهر می‌شود: به این شیوه روابط نیرو از طریق ساختن زنجیره‌ها و سیستم‌های نسبتاً ثابت، سازمان‌دهی خود را شکل می‌دهند (مقایسه کنید با اراده به دانستن: ۹۲-۹۳). استراتژی‌ها نقشی کلیدی در این فرایند ساخت‌یابی بازی می‌کنند. معهذا، اینکه فوکو در حرکت از پراکندگی بی‌شکل قدرت‌های خُرد به تعین‌چندگانه‌ی طبقاتی از و به وسیله نقش مرکزی دولت با دشواری مواجه است، همچنان صحیح است.

پولانزاس با معضله‌ی متضادی مواجه است زیرا او مشکلی جدی در مواجه با روابط قدرتی دارد که هیچ ویژگی بلافصل طبقاتی ندارند. پولانزاس در کتاب دولت، قدرت، سوسیالیسم اعتراف می‌کند که «روابط قدرت به‌طور کامل با روابط طبقاتی تطابق ندارند و می‌توانند از روابط طبقاتی، به معنای دقیق کلمه، فراتر بروند» (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۴۳). در اینجا او به‌طور خاص به روابط میان زنان و مردان اشاره دارد. پولانزاس اعتراف می‌کند که روابط جنسیتی بنیان متفاوتی در تقسیم کار اجتماعی نسبت به روابط طبقاتی دارند و نمی‌توان آن‌ها را به‌عنوان تأثیرات ساده و یا هم‌ریخت‌های ذاتاً همگنِ[۱۶۹] تقسیم کار فهم کرد (دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۴۳). به‌نظر می‌رسد که این مطلب بدان معناست که پولانزاس نمی‌تواند بنیانی ساختاری[۱۷۰] برای روابط پدرسالارانه ارائه دهد و یا مبنای مقاومت زنان در برابر پدرسالاری را تبیین کند.

مسلماً پولانزاس سعی نمی‌کند تا این مشکل را با بررسی تقسیم جنسی کار[۱۷۱] و پیامدهای آن برای مقاومت حل و فصل کند. در عوض، او از کنار این مسئله با تأکید بر این نکته که روابط غیرطبقاتی همواره یک ربط طبقاتی دارند، عبور می­کند. لذا پولانزاس به این نکته اشاره می‌کند که:

دولت در همه‌ی روابط قدرت مداخله می‌کند تا به آن‌ها ربط طبقاتی دهد و آن‌ها را در شبکه قدرت‌های طبقاتی گرفتار کند….قدرتی که در روابط جنسیتی میان مردان و زنان به نمایش در می‌آید، با اینکه مسلماً از روابط طبقاتی متفاوت است، اما در روابط طبقاتی نیروگذاری شده است[۱۷۲] و دولت، شرکت­ و یا کارخانه میانجی‌شان می‌شوند و آن‌ها را به‌عنوان یک رابطه‌ی طبقاتی بازتولید می‌کنند.

(دولت، قدرت، سوسیالیسم: ۴۳؛ مقایسه کنید با طبقات در سرمایه داری معاصر: ۳۰۵-۳۰۶)

پولانزاس به این شیوه روابط غیرطبقاتی را ذیل سرفصل قدرت‌های طبقاتی قرار می‌دهد و آن‌ها را به تقسیم طبقاتی کار و نزاع طبقاتی ارجاع می‌دهد. با این کار پولانزاس در عمل بحث‌های متقدم‌تر­ خود درباره‌ی خاص‌بودگی و استقلال ]روابط[ را رها کرده و مجدداً به موقعیت فروکاستگی طبقاتی[۱۷۳] بازمی‌گردد.

سرچشمه‌ی این مشکلاتِ پولانزاس نا­بسندگی[۱۷۴] دوگانۀ قدرت/ زور نزد اوست. ادعای پولانزاس مبنی بر بی‌شکلیِ جامعه‌شناختیِ برخی از روابط اجتماعی[۱۷۵] هرچه قدر هم ارزشمند باشد، مسلماً این استدلال که سایر روابط اجتماعی در و از طریق نظام طبقاتی ساختاربندی شده‌اند، نادرست است. یکی از کارهای کلیدی‌ و مهم فوکو بررسی فن‌آوری‌های قدرت، تکنیک­های انضباطی و کردارهای گفتمانی[۱۷۶] است که روابط قدرت را بدون داشتن ماهیت بلافصل طبقاتی شکل می‌دهند. فوکو ممکن است در تأکید بر خنثی بودن ذاتی این تکنیک‌ها اشتباه کرده باشد، ولی حداقل او برای مواجه شدن با روابط قدرت که شامل فروکاستن بلافصل آن‌ها به سلطه‌ی طبقاتی نباشد، راهی داشته است. برعکس، از آنجایی که پولانزاس ناچار است که یا همه‌ی الگوهای سلطه را به‌عنوان سلطه طبقاتی در نظر بگیرد و یا اینکه ساختاربندی جامعه‌شناختی آن‌ها را انکار کند، او همواره ناگزیر است که به یک موقعیت تقلیل‌گرایانه طبقاتی عقب­نشینی کند. به‌همین منوال، هرچند پولانزاس به‌درستی بر این نکته تأکید می‌کند که الگوهای سلطه در درون دولت حک شده­اند[۱۷۷] و اینکه نظام­های دولتی هرگز نمی­توانند خنثی باشند، اما هیچگاه نمی‌پرسد که چه چیزی این گزینشگری ساختاری[۱۷۸] را به یک گزینشگری طبقاتی[۱۷۹] تبدیل کرده است. برای پولانزاس این موضوع همواره مسلم فرض شده است. بار دیگر در اینجا شاهد هستیم که فوکو و پولانزاس مواضع مکملی[۱۸۰] را اتخاذ کرده‌اند. بااینکه فوکو روابط اجتماعی سلطه را همه‌جا می‌بیند، ولی او آن‌ها را تنها در سطح تکنیکْ یکپارچه تلقی می‌کند. این موضوع هرگونه ساختار کلی جامعه‌شناختی[۱۸۱] را از روابط اجتماعی سلطه دریغ می‌کند. پولانزاس ساختار طبقاتی را در همه اشکال سلطه می‌بیند؛ همه‌ی پدیده‌هایی که نمی‌توانند مستقیماً یا به‌طور غیر­مستقیم ذیل مقوله‌ی طبقه قرار گیرند، به‌عنوان امر اجتماعی ­بی‌شکل در نظر گرفته می‌شوند که  به طریق اولی[۱۸۲] به تحلیل اجتماعی مربوط نیستند.

سفسطه‌های مکمل[۱۸۳] در پولانزاس و فوکو

لذا به‌رغم برخی همگرایی‌ها در استدلال‌های فوکو و پولانزاس در خصوص سطح میانی روابط اجتماعی، هر کدام از آن‌ها به دیدگاه ابتدایی‌‌اش پایبند می­‌ماند و مانند یک ریسمان ارتجاعی به آن موضع باز می‌گردد. این رفت‌و­بازگشت نوعی عدول سیاسی و یا انحراف شخصی و نظری نیست (ضمن احترام به پُستر ۱۹۸۴). در حقیقت این مسئله در چارچوب نظری و کلی‌ای که پولانزاس و فوکو در آن مواضع متفاوت ولی مکملی را اخذ کرده‌اند، تلویحاً نمایان است. نه فوکو و نه پولانزاس به‌طور جدی با دشواری‌های نظری‌ای که در نقطه‌ی شروع اولیه‎شان وجود دارد، روبرو نشدند. پولانزاس به این نکته توجه نکرد که الگوهای سلطه‌ی طبقاتی مختلف و محتمالاً ضروری‌ای[۱۸۴] وجود دارند که به پروژه‌های هژمونیک منحصربه‌فرد و استراتژی‌های انباشت که در یک وضعیت همایندی خاص می‌توانند بسط پیدا کنند، وابسته هستند. به این شکل پولانزاس به منابع بالقوه تنوع کلان[۱۸۵] در زمینه‌ی انباشت سرمایه و سلطه‌ی بورژوایی بی‌توجه بوده است. به‌علاوه پولانزاس با مسلم فرض کردن این موضوع که جوامع می‌توانند به وسیله‌ی یک بینش تمامیت‌ساز[۱۸۶] یکپارچه شوند، به این موضوع بی‌توجه بوده است که اتحاد و یکپارچگی کامل  یک جامعه امری غیرممکن است زیرا همواره مازادی از معنا و مازادی از عناصر، روابط و کردارهای اجتماعی وجود دارند که از پروژه‌ی تمامیت‌ساز (و یا آنطور که من آن را اجتماع‌ساز[۱۸۷] نامیده‌ام) کنار گذاشته می‌شوند.

همین اهمیت مستمر «مازاد» اجتماعی[۱۸۸] است که پایه‌ای در اختیار فوکو قرار می‌دهد تا هرگونه یکپارچگیِ پیشیتی جوامع را رد و بر شروع از پراکندگی میکروقدرت‌ها اصرار ورزد. اما از طرف دیگر فوکو بر درون‌ماندگاری قدرت در اِعمال آن به بهای چشم‌پوشیدن از هرگونه به رسمیت‌شناختن موثر تعیّن ساختاری‌اش، تأکید کرده است. در این معنا فوکو روابطِ قدرت را، همان­طور که در بالا اشاره کردم، به روابط زور تقلیل داده است. این مسئله مشخصاً در رویکرد او نسبت به قدرت و مقاومت آشکار است زیرا او مقاومت را به عنوان بخش جدایی‌ناپذیر قدرت که درون آن به مثابه امر متضاد و غیرقابل تقلیلش حک شده است، در نظر می‌گیرد (اراده به دانستن، ۹۵-۹۶) و زمانی که سعی می‌کند موفقیتِ تفاضلی تلاش‌ها برای مقاومت را توضیح دهد، به استدلال‌هایی نظیر اینکه نیروها در روابط قدرت همیشه «نابرابر» هستند و یا همواره «بالا و پایینی»[۱۸۹] وجود دارد و یا اینکه «تفاوتی در توان بالقوه‎ی» نیروها وجود دارد، متوسل می‌شود (قدرت/دانش: ۲۰۱) علاوه‌براین، از آنجایی که فوکو از ابتنای مقاومت بر اراد­ه‌ها و منافع متضاد خودداری کرده است، مشخص نیست چه چیزی الگومندی یا ساختارمندی هر یک از روابط نیروها را حفظ می‌کند. به نظر می‌رسد که روابط نیرو از عناصر منفرد[۱۹۰]، چندارز و ناپایداری تشکیل شده است که معنای اجتماعی و دلالت سیاسی‌شان تنها از طریق مفصل‌بندی­ با سایر عناصر این­ چنینی حاصل می‌شود. اما در حالی که فوکو معتقد است دلالت روابط قدرت خُرد و تکنیک‌های قدرتْ چندارزی و متغیر هستند، او این نکته را مد نظر قرار نداده است که همواره دامنه‎ی محدودیت این تغییر­پذیری‌ها و چندارزی‌ها در هر لحظه‌ی داده­شده[۱۹۱] و در ارتباط با هر پروژه‌ی مسلط اجتماعی، تا چه میزان محدود است. به این دلایل او بیش از حد بر تنوع ظرفیت روابط قدرت در سطح خُرد در هر لحظه‌ی همایندی تأکید کرده است.

در این زمینه، یک مشکل بنیادینِ پولانزاس و فوکو این است که استدلاهایشان در سطح استعاره[۱۹۲] باقی مانده است. این مسئله در مورد فوکو جدی‌تر به نظر می‌رسد زیرا او شیوه‌ی دیگری برای تفسیر سلطه‌ی طبقاتی نداشت؛ زیرا فوکو بعد از تأکید بر چندگانگی روابط قدرت و انکار تعیّن ساختاری‌شان به نفع درون‌ماندگاری صرفِ آن‌ها، به دلیل فقر روایت‌هایش از استراتژی‌های جهان‌شمول، هیچ وسیله‌ای دیگری برای تبیین «تأثیرات هژمونیکْ»[۱۹۳] در اختیار نداشت. در حقیقت از ویژگی‌های فوکو این است که ضمن نفی هرگونه یکپارچه‌سازی، از معرفی و یا مشخص کردن مفاهیم خود به شکل نظام‌مند نیز خودداری کرده است. (نگاه کنید به پُستر ۱۹۸۴: ۱۴۷-۱۵۴) این مسئله مشخصاً در ابهام رویکرد او نسبت به استراتژی‌های جهان­شمول و قدرت اضافی و نیز پیشفرض نامعقول او مبنی بر خنثی بودن ذاتی تکنیک‌های قدرت آشکار است.

در مقابل پولانزاس استدلال می‌کند که سلطه‌ی طبقاتی در مادیت تقسیم اجتماعی کار و گزینشگری ساختاری سازوبرگ‌های دولت حک شده است. او همچنین از مفاهیمی استراتژیک[۱۹۴] برای تحلیل انباشت و هژمونی استفاده کرده است، اما ناکامی او در اثبات این موضوع که گزینشگری ساختاری دولت یک گزینشگری طبقاتی است و ناتوانایی او در بسط انگاره‌های استراتژی و تاکتیک فراتر از اشارات کلی لنین، گرامشی و مائو، تفوق و برتری صوری او را سست و تضعیف کرده است. به‌طور خلاصه با اینکه پولانزاس از دستگاه نظری غنی­تری نسبت به فوکو استفاده کرده است، ولی واقعاً موقعیت بهتری در توضیح دینامیسم قدرت و استراتژی‌ها ندارد. لذا حتی اگر انتقادات فوکو و پولانزاس نسبت به سایر رویکردها و استراتژی‌ها را بپذیریم، نمی‌توانیم به‌طور کامل راه‌حل‌های آن‌ها را قبول کنیم. هر کدام از آن‌ها دچار مشکلات جدی نظری هستند. به نظر می‌رسد که با مَد نظر قرار دادن آثار پولانزاس و فوکو، بازبینی بنیادین ]کارهایشان[ نمی­تواند در ارزیابی نقاط شروع آن‌ها در پیوستار خُرد- کلان متوقف شود. این ارزیابی مجدد باید ماهیت این پیوستار و نیز دلالت‌های آن برای تحلیل قدرت و استراتژی را در نظر بگیرد.

فراتر از فوکو و پولانزاس

یک منطقه‌ی شروع مناسب برای حرکت به فراسوی تحلیل‌هایی که پولانزاس و فوکو ارائه داده‌اند، تمایزی است که لکلائو و موف میان عناصر[۱۹۵] و لحظات[۱۹۶] گفتمان ترسیم کرده­اند. آن‌ها میدان کلی امر بیناگفتمانی را به‌عنوان مجموعه‌های پیچیده‌ای از عناصر در نظر  می‌گیرند که آماده‌ی یکپارچه شدن درون گفتمان‌های خاص هستند. گفتمان‌ها معانی این عناصر را در ارتباط با نظام کلی گفتمان تثبیت و به این وسیله آن‌ها را به لحظات نسبتاً ثابت درون گفتمان تبدیل می‌کنند. اما هیچ گفتمانی نمی‌تواند معنای این لحظات را کاملاً تثبیت کند (همواره چندظرفیتی و مازاد معنا وجود دارد) و هیچ عنصری وجود ندارد که کاملاً بدون نقاط مفصل‌بندی با گفتمان‌ها باشد (لاکلائو و موف، ۱۹۸۵).

بر اساس این چارچوب می‌توان گفت که نقطه‌ی شروع فوکو سیالیت عناصر در مجموعه‌های ناپایدار و چندگانه از روابط خُرد نیروهاست؛ و نقطه‌ی آغاز پولانزاس ثبات لحظات تقسیم طبقاتی کار. فوکو با تمرکز بر روی عناصر شناور نتوانست بنیانِ مستحکمی برای ساختارهای قدرت، منافع و یا مقاومت پیدا کند. لذا او میان الف) بی‌شکلی جامعه‌شناختی که در آن مقاومت بر یک انسان‌شناسیِ فلسفیِ «غریزه‌های پلبین» یا تقدیس بدن‌ها و لذایذ ابتنا شده است و ب) تقلیل‌گرایی خام و سردستی طبقاتی که در آن ساختار­های ثابت اجتماعی از استراتژی‌های عمومی بورژوایی و یا الزامات انباشت سرمایه منتج می‌شود، در حال نوسان است (نگاه کنید به مراقبت و تنبیه و قدرت/دانش: ۱۵۶)  پولانزاس به دلیل تمرکز بر روی «لحظات» ثابت طبقاتی، تنها توانست ساختارهای قدرت، منافع و مقاومت را بر روابط تولید ابتنا کند. لذا هرچند او تلاش کرد پیچیدگی بیش‎تری را وارد تحلیلش کند، اما فقط این کار را با طول و تفصیل دادن تحلیل طبقاتی و وارد کردن آشفتگی بیشتری در سازوکار‌هایی که از طریق آن سلطه‌ی سیاسی طبقه به دست می‌آید، انجام داده است. به‌طور خلاصه، با بکارگیری تمایز بسیار ساده میان «عناصر» و «لحظات» می‌توان معضله‌ای را که فوکو و پولانزاس را به نقاط شروع‌شان سوق داده است، شناسایی کرد.

اما همین تمایز ]میان عنصر و لحظه[ می‌تواند کمک ­کند تا راهی را به جلو شناسایی کنیم، زیرا چنین تحلیلی ضرورت و الزام یک نظم اجتماعی کلان و داده‌شده[۱۹۷] و احتمالی و موقعیتی بودن روابط خُرد را که نظم کلان بر پایه‌های آن‌ها استوار است، به پرسش می‌گیرد. راه‌حلی که فوکو و پولانزاس به دنبال آن بودند را می‌توان در تناظر غیرالزام­آور میان عناصر مختلفی پیدا کرد که در پروژه‌های جهان‌شمول تلفیق و بدین وسیله به لحظات نسبتاً ثابتی از نظم اجتماعی کلان مبدل گشته‌اند. این مسئله حکایت از آن دارد که مجموعه‌ی گوناگونی از نظم‌های کلان اجتماعیِ ممکن (هر کدام با مازاد معنا و طیفی از عناصر یکپارچه نشده) به جای یک نظم کلان اجتماعی منحصراً الزام‌آور (که همه‌ی عناصر در یک جامعه را به‌عنوان لحظات ثابت یک جامعه یکپارچه به هم متصل می‌کند) وجود دارد. همچنین معنای این مسئله آن است که تنوع روابط کلان اجتماعی بدون محدودیت­ نیست زیرا هرچند روابط و یا نهادهای منفرد را می‌توان در حالت انزوا به­عنوان عناصر چندارزی بدون هرگونه ثبات در نظر گرفت، ولی آن‌ها عموماً درون زنجیرها و نظام‌های بزرگتری قرار می‌گیرند که سیالیت و ناپایداری‌شان را محدود می‌کند. این به معنای آن است که کردارهای مشخصی ضروری است تا از نیروی چندارزی بالقوه‌ی روابط منفرد استفاده کند تا برخی از زنجیره‌های معنایی و قدرت را واسازی کند و زنجیره‌های دیگری را برسازند. این همچنین به معنای آن است که همه‌ی تلاش‌های این‌چنینی برای مفصل‌بندی‌زدایی و مفصل‌بندی مجدد موفقیت‌آمیز نخواهد بود. در چنین زمینه‌ای است که مفاهیمی مانند گزینشگری استراتژیکِ مجموعه‌های نهادی خاص، تعادل نیروها و استراتژی‌های سلطه می‌توانند به‌عنوان بخشی از تحلیل قدرت به منظور فهم ماهیت و محدودیت‌های پروژه‌های سیاسی به­کار برده شوند.

نشانه­‌هایی وجود دارد که فوکو و پولانزاس در سال‌های پایانی خود در این مسیر حرکت می‌کردند. لذا روایت پولانزاس از قدرتِ دولت به‌عنوان یک رابطه‌ی اجتماعی بر نقش فُرم دولت به‌عنوان میدانی استراتژیک و نیز نقش خودِ استراتژی‌ها در دگرگون کردن تعادل نیروها تأکید دارد. فوکو در کتاب اراده به دانستن این نکته را مد نظر قرار داده بود که چه‌گونه روابط نیروها، انسجامِ خود را با شکل دادن به زنجیره‌ها و نظام‌های نسبتاً ثابت شکل می‌دهند (اراده به دانستن: ۹۲-۹۳). فوکو بعدتر به این نکته اشاره می‌کند که تحلیل روابط قدرت باید چند نکته کلیدی را مشخص کند: ۱) نظام تمایزهایی که به فرد امکان می‌دهد تا بر روی اَعمال دیگری عملی انجام دهد ۲) اهداف و مقاصدی که کسانی که بر روی اَعمال دیگران عمل می­کنند، تعقیب می­نمایند ۳) وسایل برقراری روابط قدرت ۴) اَشکال نهادمندی ۵) درجات عقلانی شدن استراتژی‌ها (فوکو ۱۹۸۲: ۲۲۳-۲۲۴) مورد اول در این فهرست مشخصاً مهم است زیرا چنین نظامی در رویارویی با تفاوت، به برساخت گفتمانی تفاوت (تبدیل عناصر به لحظات) به‌عنوان پایه‌ای ثابت برای اِعمال قدرت، اشاره می‌کند. در عین حال، ارجاع فوکو به شیوه‌ها و میدان‌های نهادمندی به او کمک می‌کند که از تقلیل روابط قدرت به مجموعه‌ای از تصمیمات و کنش‌های ارادی صرف، خودداری کند.

گردُن، در گزارشی درباره‌ی فوکو، دیدگاه ارزشمندی را در خصوص ویژگی استراتژی ارائه کرده است. او می‌نویسد که انگاره‌ی فوکو از استراتژی:

حداقل نیروی عقلانیت برای اِعمال کلی قدرت را تعریف می‌کند که شامل مجموعه‌ی متغیری از کارکردهاست که به وسیله‌ی آن مجموعه‌ی گوناگونی از عناصر ناهمگن (نیروها، منابع، ویژگی میدان، گرایش و رابطه‌ی ابژه­ها در فضا- زمان) با یک کارکرد خاص در نسبت با یک دینامیک و مجموعه‌ی متغیری از اهداف، نیروگذاری می‌شود. استراتژیْ بهره‌برداری از امکان‌هایی است که خود خلق می‌کند و تشخیص می‌دهد (گردُن ۱۹۸۰: ۳۹)

این مطلب به روشنی رابطه‌ی متقابل میان گفتمان‌های استراتژیک و میدان‌های استراتژیک و پیامد آن برای سیالیت و ثبات نسبی عناصر در بازی میان قدرت و استراتژی را نشان می‌دهد.

اما با اتخاذ این رویکرد گفتمانی- نظری، باید به این نکته توجه کنیم که پروژه‌های جهان‌شمول و عمومی صرفاً تلاش‌هایی خواهند بود که به سمت امر مطلق و یکپارچه‌ساز گرایش دارند. استراتژی‌های عمومی نمی‌توانند کارگرد انتزاعی یکپارچه‌کننده داشته باشند بلکه همواره باید با فن‌آوری‌­های مشخصِ قدرت، میدان‌های مداخله‌ی استراتژیک و سیاست‌های مشخص مرتبط شوند. جامعه نیز باید به‌­عنوان محصول مجموعه‎ی متفرقی از کردارهای فهم شود که هیچ مرکز ضروری و یا اصل یک­پارچه­‌کننده‌­ای ندارد. در این معنا، نه پولانزاس و نه فوکو به اندازه‌ی‎ کافی پیش نرفته­اند. هر دو تلویحاً به این نکته اشاره کردند که جامعه باید به­عنوان یک میدان کلی (سطح کلان) در نظر گرفته و به گونه‌ای تحلیل شود که گویی یک استراتژی عمومی وجود دارد. استدلال هر دوی آن­ها این است که نظم اجتماعی در این سطح باید به عنوان یک فرایند محاسبه استراتژیک بدون یک سوژه‎ی حسابگر فهمیده شود. اما این مسئله دو مشکل عمده دارد:

 این استدلال وجود یک میدان کلانِ روابط اجتماعی که در سطح اجتماع قرار دارند را مسلم فرض می­کند و سپس آن را به عنوان نقطه‌ی تمرکز استراتژی عمومی در نظر می‌گیرد. اما آیا می­توان در غیاب یک سوژه‌ی حسابگر جهان‌شمول، یک استراتژی جهان‌شمول را مطرح کرد؟ و اگر نسبت به این موضوع شک وجود دارد که آیا جامعه واقعاً وجود دارد و دارای یکپارچگی متمایزکننده‌ای است، آیا باز هم می‌توان تصور کرد که یک میدانِ مرجح و جهان‌شمول برای محاسبه‌گری استراتژیک وجود دارد؟ همچنان که پیشتر بحث کرده‌ام، پاسخ به هر دو سؤال منفی است.

یک رویکرد جایگزین این خواهد بود که صرفاً امر «جهان‌شمول» براساس رابطه تفسیر شود. لذا «سوژه‌ی محاسبه‌گر جهان‌شمول» چیزی بیش از یک کنشگر واقعی اجتماعی نیست که یک استراتژی جهان‌شمول را تقریر می‌کند. و این استراتژی جهان‌شمول، استراتژی است که سعی می‌کند مجموعه‌ای از میدان‌های کوچک‌تر روابط قدرت را در دایره‌ی مدار خود قرار دهد و آن‌ها را مفصل‌بندی کند. با این کار، استراتژی جهان‌شمول تلاش می‌کند میدان و محدوده‌ی ممکن کنش را در میدان‌های کوچک‎‌تر ساختاربندی کند (مقایسه کنید با فوکو ۱۹۸۲: ۲۲۱). با  ­وجود این، میدان‌های کوچک‌تر همچنان وجود مستقلی خواهند داشت (و یا به عبارت دیگر، استقلال نسبی خواهند داشت) و میدان‌های بالقوه‌ی نافرمانی ساختاری و/یا مقاومت اجتماعی در برابر استراتژی جهان‌شمول را شکل خواهند داد. استراتژی‌های جهان‌شمولِ متفاوت سعی می‌کنند میدان‌های کوچک‌تر و مختلفی را مفصل‌بندی کنند تا اینکه میدان‌های جهان‌شمولی که استراتژی‌ها بر روی آن‌ها‎ عمل می‌کنند نیز تغییر کند. با توجه به این بستر، انگاره‌ی جهان‌شمول نیز باید به طور نسبی فهم شود؛ یعنی یک استراتژی تنها در ارتباط با میدان‌های کوچکتر خود جهان‌شمول است. یک استراتژی جهان‌شمول ممکن است میدان­ «کوچک‌تری» را برای یک استراتژی بلندپروازانه‌تر ایجاد کند (ویکهم، ۱۹۸۴).

این به‌معنای آن است که هیچ الزام کلان در روابط اجتماعی وجود ندارد و هیچ دلیلی نیز برای مرجح دانستن جامعه به‌عنوان میدان ذاتی نظم کلان اجتماعی در دست نیست. هر آنچه پیش روی ما قرار دارد، تلاش‌هایی برای برساختنِ نظام‌های جهان‌شمولِ مشروطاً الزام‌آور بر میدان‌های مختلف و در ارتباط با مجموعه‌ی متفاوتی از روابط قدرت کوچک‌تر است. استراتژی‌های جهان­شمولِ جایگزین، مجموعه‌ی نزاع‌ها و تضاد­های مختلف را در و از طریق نظام دولت (که ماهیت دقیق آن براساس مسائلی که با آن روبرو می‌شود، تغییر می‌کند) متراکم و دگرگون می‌سازد. این وضعیت به معنای آن است که ما باید در مورد مجموعه‌ی متنوعی از استراتژی‌های جهان‌شمولِ ممکن، حتی درون چارچوب یک دولت- ملت، فکر کنیم که ویژگی مشخص، مرزهای اجتماعی، ظرفیت‌ها و دینامیسم انسجام‌بخش آن بر اساس اینکه کدام استراتژی جهان‌شمول مسلط می‌شود، تغییر می‌کند.

چنین رویکردی فهم بهتری از مقاومت نیز ارائه می‌دهد زیرا تضاد­هایی که مقاومت را تولید می‌کنند، از ]تلاش برای[ تثبیت تفاوت‌ها و مفصل‌بندی موقعیت‌های سوژگی سرچشمه می‌گیرد. آنچه برای فهم این سازوکار‌ها حیاتی است تمایز میان میدان عمومی امر گفتمانی و میدان‌های مشخصی است که به‌وسیله‌ی گفتمان‌های خاص ایجاد شده‌اند. این موضوع در تمایز میان عناصر شناور در هویت‌های افراد و گروه‌ها از خود (به‌عنوان مرجع‌های تجربی) و تلاش برای تثبیت این عناصر درون یک نظام مشخص از تفاوت‌ها­، نمایان است.

در وهله‌ی نخست، مقاومتْ در دسترس بودن معانی جایگزین در عناصر و وابستگی کنشگران به معانی‌ای که در تضاد با معانی تحمیل شده‌ی نظام‌های معنایی خاص هستند، ریشه دارد. هیچ منبع آغازین برای مقاومت، چه در غریزه‌های پلبین و یا طبقاتی، وجود ندارد: مقاومت همواره یک تأثیر تصادفی و مشروط[۱۹۸] تلاش‌های متضاد و متناقض در مشخص کردن سوژه‌ها، هویت­ها و یا منافعشان است (برای یک کوششی مشابه به منظور نجات رویکرد فوکو در قبال مقاومت، رجوع کنید به فیلپ[۱۹۹]، ۱۹۸۳).

در نهایت با بسط این رویکرد می‌توانیم توضیحی درباره‌ی منافع هم به دست دهیم. باید تلاش‌ها را برای ریشه‌یابی منافع در یک لایه‌ی مادی از روابط (برای مثال منافع طبقاتی، تخاصم‌های جنسی که بر پایه‌ی سلطه‌ی پدرسالارانه ابتنا شده است) با همه‌ی مشکلاتی که این مسئله در تبیین حرکت از تضاد پنهانِ منافع به تضاد آشکار منافع دارد، رد کرد. در عوض منافع باید به عنوان تأثیرات ثانویه‌ی تفاوت‌های مقاومت‌زا[۲۰۰] در نظر گرفته شوند. منافعْ ثانویه هستند زیرا همواره نسبی، رابطه‌ای، همایندی[۲۰۱] و استراتژیک هستند. آن‌ها نسبی هستند زیرا یک موقعیت خاص در مقایسه با یک موقعیت جایگزین، بیش یا کم به نفع فرد است (مقایسه کنید با بَری[۲۰۲]، ۱۹۷۲) منافع رابطه‌ای هستند زیرا فرصت‌ها برای  پیشبرد و دفاع از منافع به روابط نیرویی که در یک زمینه‌ی خاص به دست می‌آیند، بستگی دارد. آن‌ها همایندی هستند زیرا موقعیت‌های همایندی مختلف مجموعه‌های متفاوتی از جایگزین‌ها که در میانشان می‌توان منافع را ارزیابی کرد، با خود به همراه دارند. معنای تلویحی آن این است که منافع به افق‌های کنشی مشخص فضایی- زمانی ارتباط دارد (برای مثال در تقابل با منافع کوتاه و بلند مدت و یا میان منافع فردی و منافع ملی). و منافع  استراتژیک هستند زیرا انگاره‌های متفاوتی از استراتژی، فهم‌های متفاوتی از منافع، اتحادها، تاکنیک‌ها و … را به همراه می‌آورد. لذا یک رویکرد نظری – استراتژیکِ موشکافانه، تقریر مجدد همه‌ی مفاهیمی که در تحلیل قدرت وجود دارند را در برمی‌گیرد.

جمع‌بندی

اکنون رویکردهای پولانزاس و فوکو را نسبت به مسئله‌ی قدرت و استراتژی مرور کردیم. باید روشن شده باشد که پولانزاس، بیش از آنچه اکثر تفسیرهای کارهای او تصدیق می­کنند، تحت تأثیر فوکو بوده است. این تأثیر صرفاً مسئله‌ی بازی پولانزاس با زبان فوکو نیست. زیرا او و فوکو پیشفرض‌های مهم و مشترکی را درباره‌ی ماهیت قدرت و استراتژی و نیز منابع اتحاد و انسجام فرماسیون‌های اجتماعی داشتند. ولی این پیشفرض‌های مشترک، که به پولانزاس اجازه داد موقعیت‌های مشخص فوکویی را اخذ کند، به منبعی برای مشکلات نظری دامنه‌دار در روایت او از قدرت و استراتژی تبدیل شد. زیرا پولانزاس کماکان قادر به حل معضل خُرد- کلان نبود و با معرفی کردن مفاهیم فوکویی صرفاً آن را پیچیده‌تر و مبهم‌تر کرده است. این ناکامی، همچنانی که تلاش کردم نشان دهم، ریشه در شیوه‌ای دارد که فوکو و پولانزاس مسئله‌ی خُرد -کلان را تعریف کرده‌اند‌.

نمی‌توان همه‌ی استدلال‌های پولانزاس و فوکو را رد کرد زیرا آن‌ها «تحلیلی از قدرت» را ارائه کرده‌اند که در بررسی روابط اجتماعی بسیار مفید است. رویکرد آن‌ها قدرت را نه به‌عنوان اصل تبیینی که در موقعیت بیرونی نسبت به روابط اجتماعی قرار دارد، بلکه به‌عنوان ویژگی بنیادین همه‌ی روابطِ اجتماعی که دینامیسم آن‌ها باید تبیین شود، در نظر می‌گیرد. فوکو و پولانزاس در بسط این رویکرد، به شیوه‌های متفاوت، بر ویژگی استراتژیک روابط قدرت و نقش مهم مفصل‌بندی میدان‌های مختلف قدرت در ایجاد ثبات و یا بی­ثباتی نسبی میدان‌های منفردِ قدرت، تأکید کرده‌اند. این موضوع امکان ایجاد نظریه‌ی عمومی از قدرت را منتفی کرده است. در عوض این رویکرد به نیاز برای روایت‌های خاص تاریخی درباره‌ی برساخت مشروطاً اِلزام‌آور الگو­های مشخص نظم و بی‌نظمی اجتماعی اشاره دارد.

 بااین حال فوکو و پولانزاس نتوانستند در عمل این موضوع را تبیین کنند که چه‌گونه نظم اجتماعی در سطح کلان به تنوع در سطح خُرد اجتماعی ارتباط دارد زیرا هیچ‌کدام متوجه مشکلاتی که در آغاز کردن از پیوستار خُرد- کلان، که قطب‌هایش به عنوان میدان‌های نهادی مشخص تعریف می‌شود و جامعه که مرزهایش به وسیله‌ی دولت – ملت معین می‌گردد، نبودند. لذا هرچند آن‌ها بر یکی از دو قطب این پیوستار تأکید کرده‌اند اما هر دو نظریه‌پرداز در استدلاها‌یشان دچار نوسان شده‌اند. تنها با تقریر مجدد قطب‌های این پیوستار و مسیری که آن‌ها پیموده‌اند می‌توان عدم انسجام استدلال‌های فوکو و پولانزاس را برطرف کرد. این تقریر مجدد می‌تواند با کمک چرخش زبانی، و نه چرخش فوکویی، انجام شود.

هیچ نیازی وجود ندارد که «جامعه» را به‌عنوان میدان مرجح روابط کلان قدرت و یا دولت را به عنوان میدان استراتژیک و حیاتی در نظر گرفت که در آن روابط کلان اجتماعی مدون و منسجم می‌شوند. در حقیقت، کاربست منسجم و دقیق اصول گفتمانی – نظری، الزام ثبات سطح کلان و نیز سیالیت ظاهری سطح خُرد را با پرسش مواجه خواهد کرد. این رویکرد به نوبه‌ی خود فضایی که در آن تحلیل‌های قدرت و استراتژی مورد پسندِ پولانزاس و فوکو را می‌توان به کار بست، گسترش می‌دهد. این موضوع همچنین گرایش پولانزاس به تبیین همه‌ی روابط اجتماعی بر اساس سلطه‌ی الزامی طبقه و گرایش فوکو به انکار وجود هرگونه نظم کلان به نفع تأکید اسم­گرایانه[۲۰۳] بر تکثر نظم خُرد، تضغیف میکند.

لذا چرخش استراتژیک- رابطه‌ای، به‌جای به پرسش گرفتن رویکرد اساسی و بنیادی فوکو و پولانزاس، آن را مورد تأیید قرار داده و عمق می‌بخشد. استراتژی‎های جهان‌شمول می‌توانند به‌عنوان شیوه‌ای برای کاهش پیچیدگی روابط اجتماعی و تثبیت آن‌ها به شکل همواره موقتی، گذرا و ناپایدار در نظر گرفته شوند. چنین استراتژی‌هایی، به‌عنوان شیوه‌ای برای توصیف و برساخت هویت جوامع از خود، الزاماً الگوی واقعی روابط اجتماعی را ساده‌سازی می‌کنند و بدین طریق، تفسیرها و استراتژی‌های جایگرین را به حاشیه می‌رانند. لذا همواره مازاد معنا و کردار برای مفصل‌بندی در استراتژی­ها و روابط قدرت جدید وجود دارد که می‌توانند از چندارزی بودن الگوهای مسلط استفاده کنند. با بسط این ایده‌ها، می‌توان شیوه‌ای برای تفکر درباره‌ی رابطه‌ی میان ساختار و استراتژی، که از پاسخ‌های محدود فوکو و پولانزاس فراتر می‌رود، ایجاد کرد. همچنین می‌توان حداقل یکی از بحران‌های مارکسیسم را با فراتر رفتن از آن، برطرف ساخت.

یادداشت‌ها

  1. من کار بر روی این مقاله را زمانی که مشغول آماده کردن کتابی درباره‌ی نیکوس پولانزاس بودم، آغاز کردم. نسخه‌های پیاپی این مقاله در سمینارهایی در دانشگاه‌های اِسکس، ساسکس، دانشگاه پلی تکنیک سنترال لندن و موسسه‌ی دانشگاه اروپایی[۲۰۴] در فلورانس ارائه شده است. نسخه‌ی نهایی در دورانی که من از بورس تحقیقاتی ژان مونه[۲۰۵] در موسسه‌ی دانشگاه اروپایی استفاده می‌کردم، نوشته شد. در نسخه‌ی نهایی از نظرات و انتقادات گریگوریس آنانیادیس[۲۰۶]، تد بنتون[۲۰۷]، جیم مک­گیشی[۲۰۸] و فلیپ اشلزینگر[۲۰۹] بهره بردم.
  2. این نکته از نظرات جیم مک­گیشی بر روی نسخه‌ی متقدم­تر اخذ شده است.
  3. ممکن است که فوکو به دیگران، از جمله به پولانزاس، در یکی از واپسین مصاحبه­هایش در مورد قدرت پاسخ گفته باشد. زیرا او از «برخی مارکسیست‌های فرانسوی که معتقد هستند قدرت برای من بیرونی است و این که من مایلم یک دایره‌ی هستی‌شناسی واقعی و صحیح را برسازم و قدرت را از قدرت استنتاج کنم»، انتقاد کرده است. فوکو ادامه می‌دهد که در حقیقت او همواره تلاش کرده است که عکس این مطلب را انجام دهد: یعنی چندگانگی قدرت را نشان دهد، اینکه قدرت چگونه از چیزی به غیر خودش زائیده می‌شود. بدین‌سان تیمارستان در یک موقعتِ همایندیِ خاصِ اقتصادی و جمعیت‌شناختی به‌عنوان بخشی از مجموعه‌ای از پاسخ‌های پیچیده، ظهور کرد و به‌نوبه خود به هنجارمند کردن و کنترل فرایندهایی که آن را ایجاد کرد، کمک نمود. رجوع کنید به فوکو، ۱۹۷۸: ۱۸۵-۱۸۷. زمان این مصاحبه، که در اوایل سال ۱۹۷۸ انجام شده است، ارجاع مستقیم به کتاب دولت، قدرت و سوسیالیسمِ پولانزاس را منتفی می‌سازند ولی پولانزاس انتقاد­های مشابهی را در جای دیگر ارائه کرده است.
  4. مشکلی مشابه در کار اخیر لاکلائو اتفاق می‌­افتد زیرا او مقاومت و تقابل را بر اساس یک سازوکار عمومی و طبیعی «فقدان» در معنای لاکانی‌اش تبیین می‌کند.

مشخصات منبع اصلی

Bob Jessop, State Theory – Putting the Capital State in Its Place, Polity Press (1990) pp.220-248

 

پی‌نوشت‌ها

[۱]  Masaryk: سیاست­مدار، فیلسوف و جامعه‌شناس چک­تبار (۱۸۵۰-۱۹۳۷) (م)

[۲] General theorist

[۳] Discipline and Punish

[۴] History of Sexuality

[۵] The Will to Know

[۶] Power/Knowledge

[۷] Classes in Contemporary Capitalism

[۸] The Crisis of the Dictatorship

[۹] State, Power, Socialism

[۱۰] The field of social body

[۱۱] Territoriality

[۱۲] The individual body

[۱۳] Capillary

[۱۴] Somerville

[۱۵] Strategic selectivity

[۱۶] Competing strategies

[۱۷] Originating cause

[۱۸] Correction

[۱۹] Discontinuity

[۲۰] Polyvalence

[۲۱] A priori

[۲۲] Immanence

[۲۳] Integrated

[۲۴] Ensemble

[۲۵] Microphysics of power

[۲۶] Institutional site

[۲۷] ancien Regime

[۲۸] Disjointed

[۲۹] Total

[۳۰] Totalizing

[۳۱] Disunity

[۳۲] Reversal

[۳۳] College de France

[۳۴]  در متن اصلی از اصطلاح stalking horse استفاده شده است که در اصل به معنای فرد یا چیزی است که از آن برای کسب منفعت موقتی استفاده می‌شود تا نیات اصلی پنهان شوند.

[۳۵] Hidden parallels

[۳۶] Ideological domain

[۳۷] Specific intellectuals

[۳۸] General intellectuals

[۳۹] dilettantes

[۴۰] Embodiment

[۴۱] Par excellence

[۴۲] Disciplinary techniques

[۴۳] Normalization

[۴۴] Anatomo-politics

[۴۵] Recomposition

[۴۶]  Body politic این کلمه بدنه سیاسی هم ترجمه شده است

[۴۷] Legality

[۴۸] Illegality

[۴۹] Corporality

[۵۰] Insertion-modification

[۵۱] Individualization

[۵۲] Originating subjects

[۵۳] Isolation effect

[۵۴] Relational approach

[۵۵] Political power and social classes

[۵۶]  A priori logic

[۵۷] Instrumental depository

[۵۸] Conjunctural

[۵۹] Exteriority

[۶۰] Counter-resistance

[۶۱] Censorious

[۶۲] Class pertinence

[۶۳] Spatiotemporal matrix

[۶۴] Echangiste approach

[۶۵] Capital logic

[۶۶] Concentrated expression

[۶۷] Micro-revolts

[۶۸] Rank-and-file movements

[۶۹] Prison reform movement

[۷۰] Anti-psychiatry movement

[۷۱] Global strategies of societal transformation

[۷۲] Power, truth, strategy

[۷۳] Natural, primordial plebeian spirit of resistance

[۷۴] Plebs

[۷۵] Disciplinary techniques

[۷۶] Emergent

[۷۷] Constitutional and administrative law

[۷۸] Disciplinary normalization

[۷۹] Representative institutions

[۸۰] abstentionist

[۸۱] Enhanced statism

[۸۲] Self-management networks

[۸۳] Ubiquity

[۸۴] Diachronic relations

[۸۵] Primitive source of resistance

[۸۶] Plebian qualities

[۸۷] topological image of exteriority

[۸۸] Writing

[۸۹] Pre-political

[۹۰] Class division

[۹۱] Inscribed

[۹۲]  Diagram and mode of production لازم به توضیح است که ژیل دلوز در مقاله­ای با عنوان  Écrivain non : un nouveau cartographe که در سال ۱۹۷۵ به چاپ رسانده است معتقد است که باید از فوکو به علت ترسیم روابط قدرت به عنوان یک نقشه­کش یا نمودارنگار یاد کرد

[۹۳] site

[۹۴] Relations of sovereignty

[۹۵] Relations of discipline

[۹۶] Specificity

[۹۷] Ewald

[۹۸] Aberrations

[۹۹] Inverse energy

[۱۰۰] A discharge

[۱۰۱] A plebian quality and aspect

[۱۰۲] Subjugated knowledge

[۱۰۳] Lemert

[۱۰۴] Gillan

[۱۰۵] A spirit of refusal

[۱۰۶] Class resistance

[۱۰۷] Structurally determined opposition

[۱۰۸] Tendential movement

[۱۰۹] Social-imaginary relation

[۱۱۰]Contingent

[۱۱۱] anarcho-syndicalism

[۱۱۲] spontaneism

[۱۱۳] Cult of violence

[۱۱۴] Micro-diversity and macro-necessity

[۱۱۵] Structural selectivity

[۱۱۶] General line of force

[۱۱۷] Ex post

[۱۱۸] Strategic causality

[۱۱۹] Self-commentary

[۱۲۰] Dogmatic Marxism

[۱۲۱] Coquette

[۱۲۲] Unitary

[۱۲۳] Dispersed

[۱۲۴] Heteromorphous

[۱۲۵] Localized

[۱۲۶] Inertia

[۱۲۷] Displacement

[۱۲۸] Primal

[۱۲۹] multiform

[۱۳۰] Social hegemonies

[۱۳۱] Hegemonic effects

[۱۳۲] hegemony of the bourgeoisie

[۱۳۳] Meta power

[۱۳۴]  در متن اصلی از واژه فرانسوی sur-pouvoir و معادل انگلیسی آن surplus power  استفاده شده است.

[۱۳۵] Global strategy

[۱۳۶] Relative unity

[۱۳۷] Global strategies of transformation

[۱۳۸] f-pouvoir

[۱۳۹] Micro-macro continuum

[۱۴۰] Intentional

[۱۴۱] Non-subjective

[۱۴۲] Composed

[۱۴۳] Superposed

[۱۴۴] dispositif

[۱۴۵] micro-social power relations

[۱۴۶] juridico-political isolation effect

[۱۴۷] national-popular unification’ effect

[۱۴۸] mediating variables

[۱۴۹] individualizing

[۱۵۰] totalizing

[۱۵۱] Truth effect

[۱۵۲] Society effects

[۱۵۳] Contingent

[۱۵۴] Relevance

[۱۵۵] Reference point

[۱۵۶] Predestined

[۱۵۷] Selectivity

[۱۵۸]  Fraction

[۱۵۹] Might and Power

[۱۶۰] Power relations

[۱۶۱] relations of puissance or ‘might’

[۱۶۲] inter-individual

[۱۶۳] Field of relations

[۱۶۴] ‘might’ (puissance)

[۱۶۵] Sociological amorphy

[۱۶۶] Amorphous relations of might

[۱۶۷] Ruler and the ruled

[۱۶۸] effectivity of resistance

[۱۶۹] essentially homologous isomorphs

[۱۷۰] Structural foundation

[۱۷۱] Sexual division of labour

[۱۷۲] invested in class relations

[۱۷۳] class reductionist position

[۱۷۴] Inadequency

[۱۷۵] Sociologically amorphous

[۱۷۶] Discursive practice

[۱۷۷] Inscribed within the state

[۱۷۸] Structural selectivity

[۱۷۹] Class selectivity

[۱۸۰] Complementary positions

[۱۸۱] Overall sociological structure

[۱۸۲] A fortiori

[۱۸۳] Complementary Fallacies

[۱۸۴] Contingently necessary

[۱۸۵] Macro-diversity

[۱۸۶] Totalizing perspective

[۱۸۷] Societalization

[۱۸۸] Social surplus

[۱۸۹] Above and below

[۱۹۰] simple

[۱۹۱] Given

[۱۹۲] Level of metaphor

[۱۹۳] Hegemonic effect

[۱۹۴] Strategic concepts

[۱۹۵] Element

[۱۹۶] Moment

[۱۹۷] Given

[۱۹۸] Contingent effect

[۱۹۹] Philp

[۲۰۰] Resistance-engendering differences

[۲۰۱] Conjunctural

[۲۰۲] Barry

[۲۰۳] Nominalist

[۲۰۴] European University Institute

[۲۰۵] Jean Monnet

[۲۰۶] Grigoris Ananiadis

[۲۰۷] Ted Benton

[۲۰۸] Jim McGeachey

[۲۰۹] Philip Schlesinger

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *