نقد اقتصاد سیاسی

از کودتای انقلابی تا انقلاب اجتماعی / محمد مالجو

 

نسخه‌ی پی دی اف:mmaljoo on revolution

متن ویراسته‌ی سخنرانی در مؤسسه‌ی پرسش به تاریخ شانزدهم اسفند 1397

مصطفی شعاعیان در نخستین سال‌های دهه‌ی پنجاه خورشیدی در رساله‌ی «انقلاب» نوشت: «اکتبر به‌راستی چه بود؟ اکتبر ترکیب یا سرشته‌ای از انقلاب و کودتا بود: «انقلاب – کودتا»! کودتا بود، زیرا شتاب بی‌نهایت سریع آن در چیرگی بر کانون‌های قدرت و گرفتن تختگاه فرمانروایی […] بدان چهره‌ی کودتا می‌بخشید. و انقلاب بود، زیرا، چنان برگ نوینی را در تاریخ روسیه گشود که روسیه را به‌یک‌باره از نظامی کهنه و پوسیده، به سوی نظامی نوین و پیش‌تازنده جهانید. و انقلاب بود، ازآن‌رو که انبوهی هنگفت از توده‌ها و طبقه‌ی کارگر به پیام حزب بلشویک پاسخی انقلابی دادند تا برگ نوینی در تاریخ گشوده شود. بدین‌گون این دو – [یعنی] انقلاب و کودتا – در اکتبر چنان درهم سرشته شده‌اند که به‌راستی پدیده‌ای به‌نام «انقلاب – کودتا» را ساخته‌اند.» در این جلسه بنا ندارم در ایضاح معنای کودتای انقلابی و چرایی اطلاق‌اش به اکتبر بکوشم. این کاری است که نزدیک به نیم قرن پس از نوشته‌ی مصطفی شعاعیان، البته در معنایی متفاوت، قبلاً در کتاب «چهره‌ی ژانوسی اکتبر» به انجام رسانده‌ام، آن‌هم به‌تمامی متکی بر یافته‌ها و تحلیل‌های مورخان اجتماعی چپ‌گرای انقلاب‌های روسیه. در این جلسه مشخصاً می‌کوشم به دو پرسش‌ پاسخ دهم: اولاً «چه موانعی بر سر راه تحقق انقلاب برقرار است که گرچه هدف انقلابیون، در عالَم نظر، محقق‌سازی انقلاب اجتماعی است اما، در عالَم عمل، چه‌بسا کودتای انقلابی به اجرا گذاشته شود؟» و ثانیاً «چه‌گونه می‌توان بر احتمال فراتررفتن از کودتای انقلابی و نیل به انقلاب اجتماعی افزود؟»

پاسخ به این پرسش‌ها را، هر چه که باشند، من در دشواری تحقق هم‌زمانِ از یک سو الزامات سیاسی و از دیگر سو الزامات اجتماعیِ برپایی سوسیالیسم جست‌وجو می‌کنم. بر این مبنا صحبت خودم را در سه قسمت سامان می‌دهم. ابتدا اجمالاً معنای الزامات سیاسی و الزامات اجتماعی برپایی سوسیالیسم را شرح خواهم داد. سپس از دینامیسم بروز دشواری‌های تحقق هم‌زمانِ الزامات سیاسی و اجتماعی برپایی سوسیالیسم سخن خواهم گفت. نهایتاً نیز از دو حوزه‌ای خواهم گفت که تمرکز بر آن‌ها می‌تواند از دشواری‌های تحقق هم‌زمانِ الزامات سیاسی و اجتماعی برپایی سوسیالیسم بکاهد، یعنی دو حوزه‌ی فرهنگ و دموکراسی سیاسی؛ حوزه‌هایی که در روایت‌های سوسیالیستی متقدم‌تر به‌مراتب پررنگ‌تر اما در روایت‌های سوسیالیستی متأخرتر، خصوصاً روایت‌های لنینیستی و استالینیستی از مارکسیسم، بسیار کم‌رنگ بوده‌اند و در میان نیروهای مترقی در ایران معاصر نیز چنان که باید و شاید جایگاه شایسته‌ای نداشته‌اند.

از معنای الزامات سیاسی برپایی سوسیالیسم شروع می‌کنم. سوسیالیسم، در تحلیل نهایی، عبارت است از انحلال انواع روابط سلطه، خصوصاً سلطه‌ی طبقاتی. انحلال یا حتا تضعیف روابط سلطه در گرو حجم عظیمی از دگرگونی‌ها در جهت تضعیف قدرت انواع نیروهای فرادستِ سلطه‌گر در انواع روابط سلطه است. چشم‌پوشی فرادستان از انواع امتیازات نابحقی که بازتاب روابط سلطه‌گرانه است داوطلبانه و خودخواسته صورت نمی‌گیرد و آن‌گاه که ساختار قدرت مستقر به رفرم بنیادین راه نمی‌دهد مستلزم اِعمال قهر انقلابی است. ازاین‌رو برپایی سوسیالیسم، عنداللزوم و در صورت ناکامی رفرم بنیادین، در گرو اِعمال قهر انقلابی برای الغای امتیازات نابحق فرادستانِ سلطه‌گر است. این یعنی الزامات سیاسی برپایی سوسیالیسم که کارکردشان عبارت است از ایجاد زمینه‌ی سیاسیِ مساعد برای اسقاط سامان سرمایه‌دارانه. اما معنای الزامات اجتماعی برپایی سوسیالیسم. برپایی سوسیالیسم، سوای اسقاط سازمان‌دهی سرمایه‌دارانه، در گرو برساختن تدریجی نوعی سازمان‌دهی آلترناتیوِ اجتماعی و اقتصادی و سیاسیِ مشارکتی نیز هست. برساختن این نوع بدیلِ مشارکتی در گروِ گسترش مشارکت سیاسی و اقتصادی و اجتماعیِ آحاد شهروندان است، در گرو بسط خلاقیت توده‌ای و مشورت مردمی، در گروِ تثبیت حقوق قانونیِ سیاسی و مدنی و اجتماعی جمهور شهروندان، در گرو اشاعه‌ی همبستگی، در گرو پروراندن روحیه‌ی نوع‌دوستی و شکیبایی و تساهل‌گرایی، در گروِ تحقق دموکراسی صنعتی و برقراری اقتضائات خودگردانی در واحدهای خُرد و کلانِ اقتصادی و اجتماعی. این‌ها نیز یعنی الزامات اجتماعی برپایی سوسیالیسم که کارکردشان عبارت است از ایجاد فضای اجتماعی مساعد برای برپایی سوسیالیسم.

تحقق هم‌زمانِ الزامات سیاسی و اقتصادی برپایی سوسیالیسم اما با دشواری‌هایی مواجه است. در جایی که رفرم بنیادین هیچ محلی از اعراب ندارد، اگر سازمان‌دهی سرمایه‌دارانه با قهر انقلابی به اسقاط نرسد، شرط لازم برای حرکت به سوی نوعی سازمان‌دهی بدیلِ سوسیالیستی نیز مهیا نمی‌شود. اما اگر قهر انقلابی در حد اعلا به کار بسته شود، گرچه چنین شرط لازمی مهیا می‌شود ولی مخاطره‌ای جدید سربرمی‌آورد: مخاطره‌ی عدم تحقق الزامات اجتماعیِ برپایی سوسیالیسم و بروز ناکارایی شدید در حوزه‌ی اقتصادی که دیر یا زود نیز موانع سیاسی نوپدیدی بر سر راهِ تثبیت سامان سوسیالیستی ایجاد می‌کند.

تجلی این دشواری را در چهار تجربه‌ی کمون پاریس، انقلاب اکتبر 1917 روسیه، حکومت وایمار، و دوره‌ی دولت‌های سوسیال دموکراتیکِ بلوک غرب در بعد از جنگ جهانی دوم می‌بینیم. در کمون پاریس، کمونارها گرچه انقلابی عمل کردند اما از ظرفیت‌های قهر انقلابی به حد اعلا بهره نجستند و ازاین‌رو زودتر از آن به‌دست بورژوازی سرنگون شدند که اصلاً بتوانند بستری برای استقرار و استمرار نظام سوسیالیستی فراهم بیاورند. در تجربه‌ی کمون پاریس، الزامات سیاسی برپایی سوسیالیسم تحقق نیافت و کار چندان به تلاش درازمدت برای تحقق الزامات اجتماعی برپاسازی سوسیالیسم نکشید. در انقلاب اکتبر 1917، بلشویک‌ها کم‌تر از نیم قرن پس از کمون پاریس، انتقام کمونارها را گرفتند و قهر انقلابی را چنان به حد اعلا به کار بستند و الزامات سیاسی برپایی سوسیالیسم را چنان با موفقیت تحقق بخشیدند که شانس تحقق الزامات اجتماعی برپایی سوسیالیسم را برای همیشه از دست دادند و در فاز کودتای انقلابی متوقف ماندند و به انقلاب اجتماعی در حدی وسیع نرسیدند. در حکومت وایمار، ائتلاف وایمار با سرکوب انقلابیون به مسیر انقلابی نه گفت و مسیر رفرم سوسیال دموکراتیکِ پارلمانی را برگزید و پس از دوره‌ای چهارده‌ساله به فاشیسم هیتلری جای سپرد. در تجربه‌ی حکومت وایمار نیز الزامات سیاسی برپاسازی سوسیالیسم تحقق نیافت، نه از راه انقلاب که برگزیده نشد و نه از راه رفرم که مبنا قرار گرفت. در دوره‌ی دولت‌های سوسیال‌دموکراتیکِ بلوک غرب در بعد از جنگ جهانی دوم نیز مسیر رفرمیستیِ سوسیال دموکراتیک و دموکراسی پارلمانی برگزیده شد و بعد از چند دهه به نولیبرالیسم انجامید که پروژه‌ای بود برای اعاده‌ی قدرت طبقاتی بورژوازی که سهم‌اش از قدرت اقتصادی و سیاسی در دوره‌ی به‌اصطلاح طلاییِ پس از جنگ جهانی دوم رو به کاهش گذاشته بود. در تجربه‌ی دولت‌های سوسیال دموکرات نیز اصلاً بنا نبود الزامات سیاسی برپاسازی سوسیالیسم تمهید شود.

تجربه‌ی مسیرهای رفرمیستی و غیرانقلابی مثل حکومت وایمار و دولت‌های سوسیال دموکراتیک بلوک غرب در این‌جا موضوع بحث‌ام نیستند. تمرکز بحث را روی مسیر انقلابی و مشخصاً تجربه‌ی انقلاب اکتبر می‌گذارم و می‌کوشم اجمالاً دینامیسمی را شرح دهم که وقتی از قهر انقلابی برای تحقق الزامات سیاسی برپایی سوسیالیسم استفاده می‌شود احتمال تحقق الزامات اجتماعی برپایی سوسیالیسم کاهش می‌یابد. یعنی نشان می‌دهم چه‌گونه وقتی با قهر انقلابی تلاش می‌شود زمینه‌ی سیاسی مساعد برای اسقاط سرمایه‌داری فراهم آید، هم‌زمان فضای اجتماعی مساعد برای برپایی نظم آلترناتیو سوسیالیستی نیز منهدم می‌شود.

قهر انقلابی در انقلاب روسیه آن‌گاه که در خدمت تسخیر انحصارطلبانه‌ی قدرت قرار گرفت و کودتای انقلابی را رقم زد سه سطح از مقاومت‌ها را در برابر برپایی بدیل سوسیالیستی پدید آورد و خواسته یا ناخواسته به‌تدریج دستگاه سرکوبی را ایجاب کرد که در فضای اجتماعی مساعد برای برپایی نظام بدیل به‌قوت خلل‌هایی جدی افکند: یکم، مقاومت گسترده‌ی انواع ضدانقلابیون که البته اجتناب‌ناپذیر بود؛ دوم، مقاومت گسترده‌ی انواع گروه‌های سوسیالیستیِ ناهم‌سو با بلشویک‌ها در برابر بلشویک‌های نشسته بر مسند قدرت در اثر اختلاف‌نظرها در زمینه‌های گوناگونی چون نحوه‌ی مبادرت به انقلاب، شیوه‌های برخورد با ضدانقلاب، درجه‌ی شدت عمل علیه ضدانقلابیون، ضرب‌آهنگ حرکت به سوی خط‌مشی‌های سوسیالیستی و غیره؛ و سوم، مقاومت پایگاه اجتماعی انواع گروه‌های ضدانقلابی و نیز انقلابیِ ناهم‌سو با بلشویک‌ها در حیات روزمره. برپاسازی دستگاه سرکوب در پاسخ به همین مقاومت‌ها جهت حفظ و تثبیت قدرت سیاسی بود که سرانجام به‌تدریج فضای اجتماعی مساعد برای برپایی سامان سوسیالیستی را منهدم کرد.

تا جایی که به اصلی‌ترین خصائل کودتای انقلابی بازمی‌گردد، چه‌گونه باید هم زمینه‌ی سیاسی مساعد و هم فضای اجتماعی حاصل‌خیز برای برپایی سوسیالیسم را فراهم کرد؟ به عبارت دیگر، چه‌گونه باید تضاد عملی بین تحقق الزامات سیاسی و اجتماعی برپایی سوسیالیسم را کاهش داد و ازاین رهگذر مسیر انقلاب سیاسی به سوی تحقق انقلاب اجتماعی را هموار کرد؟ تا جايي كه به خصايل كودتايي اكتبر بازمي‌گردد، به نظر من باید پاسخ را در دو راه جست كه سنت‌هاي سوسياليستي متأخرتر در بخش اعظمي از جهان و ایران کم‌تر در اولویت قرارشان داده‌اند.

یکم، اولویت‌دهی به عرصه‌ی فرهنگ و اهتمام جدی به تعمیق آگاهی‌ها و خصوصاً آگاهی‌های طبقاتی در جامعه طی دوره‌ی پیشاانقلابی با احتراز از دستورالعملِ منتج از استعاره‌ی نارسا و ضد‌ديالكتيكي زیربنا و روبنا و اجتناب از تمرکز صِرف بر تحزب سیاسی در قالب برساختن حزب پیشگامی که قرار است پیش‌آهنگ حرکت توده‌ها باشد. جنگ گفتمان‌ها در جامعه اهميت دارد. اين كه توده‌ها و بخش‌هاي وسيعي از جامعه چه‌گونه فكر مي‌كنند و اين كه کدام معانی بر الياف نرم مغزهاي‌شان نوشته شده، در كنار ساير عوامل، از جمله به نتایج جنگ گفتمان‌ها نیز بر‌مي‌گردد. جنگ گفتمان‌ها جنگ فُرم‌هاي فرهنگي است مثل سينما و تئاتر و نقاشي و عكاسي و داستان و رمان و شعر و طنز و غیره، سازوبرگ‌هايي كه معناها را بر اذهان مي‌نويسند. معناها و ارزش‌ها و نفرت‌ها و بايدها و نبايدهايي كه فرضاً بر ذهن منِ نوعی نوشته شده بيش از اين كه از كتاب‌هاي نظری و مباحث تئوریک برآمده باشد از داستان‌ها و فيلم‌ها و تأثيرات انواع فرم‌هاي فرهنگي برآمده است. شکل‌گیری اکثریت آگاه و عظیم از جمله در گرو اهتمام جدی به فُرم‌های فرهنگی نیز هست. اگر اكثريت عظيم و آگاه شکل نگرفته باشد حركت به سمت انقلاب اجتماعي، ولو با نيت خير انقلابيون، بسته به شرايط، به احتمال زیاد نه به انقلاب اجتماعي كه به كودتاي انقلابي از نوع تجربه‌ی اكتبر ختم می‌شود. بحث نه بر سر نفي تحزب سياسي و نفی اهميت سازمان‌دهي سياسي بلکه بر سر این است که آنگاه كه تحزب سياسي در قالب سم لنينيستيِ ایده‌ی نوعی حزب پيشاهنگی مبنا قرار بگیرد كه، با نوعي خودبرترپنداري خودشیفته‌وار، قرار باشد آگاهي را به توده‌هاي به‌اصطلاح جاهل و ناآگاه تزريق كند، تسخير انحصارطلبانه‌ی قدرت نیز ضرورت می‌یابد زیرا ديگران، چه توده‌ها و چه نخبگانی كه مثل پیشاهنگان نمی‌اندیشند، نبايد بر مصدر امور قرار بگیرند و مشاركت‌شان فقط اخلال در روند انقلابي تلقي مي‌شود. در روايت‌هاي سوسياليستي متأخرتر طی صد سال گذشته، به‌ويژه ملهم از روايت‌هاي لنينيستي و استالينيستي از ماركسيسم، كه از جنبه‌های فراوانی در تخالف با آموزه‌هاي ماركس قرار دارند، تسخير انحصارطلبانه‌ی قدرت به‌دست يك گروه كوچكِ آگاه و به‌اصطلاح باكيفيت ضرورتاً مبناي اصلي است. متأسفانه بخش‌هايی از نيروهاي مترقي در ايران حتا امروز نيز چنین مي‌انديشند. در دوره‌ی پیشاانقلابی باید عرصه‌ی فرهنگ و معناسازی‌های فُرم‌های فرهنگی برای ارتقای آگاهی‌ها و شکل‌گیری اکثریت عظیم و آگاه در اولویت قرار بگیرد.

دوم، تعهد تمام‌عیار به دموکراسی سیاسی در دوره‌ی پساانقلابی و احتراز از اراده‌ی معطوف به تسخیر انحصارطلبانه‌ی قدرت. دموكراسي سياسي، فارغ از این که فرم مثلاً پارلماني يا شورايي داشته باشد، به معناي مشاركت جمعي در شئون گوناگون حيات اجتماعي و به معناي نفي تسخير و حفظ انحصارطلبانه قدرت سياسي است. بخش‌هايی از نيروهاي مترقي ما حتا همين امروز نيز كماكان در خطی دیگر به دنبال تغييرات‌اند و به همين دليل است كه مثلاً اصطلاح دموكراسي را نیز منفور می‌دانند. دموكراسي امروز با توجه به توازن قواي كنوني چه‌بسا يگانه سپري باشد كه مي‌تواند حيات نيروهاي مترقي را استمرار بخشد. اگر قرار بر نقض دموكراسي باشد، پرشمار و پرقوت‌اند ديگراني كه نيروهاي مترقي را به قراری که خصوصاً در دهه‌ی شصت خورشیدی دیدیم از میان بردارند.

دو سپهر فرهنگ و دموكراسي سياسي اتفاقاً پيوندی عمیق با يكديگر دارند. آن نیروهای سیاسی كه به عرصه‌ی فرهنگ بها نمي‌دهند و به معناسازي‌ها ارج نمی‌گذارند و نقش‌آفرینی فُرم‌هاي فرهنگی را چندان جدی نمی‌گیرند و، در عوض، می‌خواهند تغيير را صرفاً با تشکیل گروه كوچك و باكيفيت و متعهد انقلابي و چه‌بسا به‌ناگزير جداافتاده از جمعيتِ انبوه رقم بزنند، سرنوشت‌شان حتا در صورت کسب پيروزي سياسي و قبضه‌ی قدرت چيزي نيست جز راه‌انداختن دستگاه سركوب و نفي هم‌فكرانِ ناهم‌سو و نفي مشاركت همان كساني كه به هواي رفاه و بهروزي‌شان اصلاً دست به فداکاری زده‌اند و به مسیر انقلابی پای نهاده‌اند. بي‌توجهي به حوزه‌ی فرهنگ و روبنا انگاشتن آن در دوره‌ی پیشاانقلابی از سویی و گرايش پررنگ به تسخير انحصارطلبانه قدرت در دوره‌ی پساانقلابی از دیگر سو به‌هیچ‌وجه از هم جدا نيستند. دومي معلول اولي است.

تمرکز بر حوزه‌ی فرهنگ در دوره‌ی پیشاانقلابی و تعهد به دموکراسی سیاسی در دوره‌ی پساانقلابی مي‌تواند از احتمال تضاد عملي در تحقق هم‌زمان الزامات سياسي و اجتماعي برپايي سوسياليسم و از اين رهگذر رسيدن به انقلاب اجتماعي تا حد قابل‌توجهي بكاهد. اولویت‌دهی به عرصه‌ی فرهنگ در دوره‌ی پیشاانقلابی عملاً میزان حمایت‌های اجتماعی برای وقوع انقلاب سیاسی را افزایش می‌دهد و از درجه‌ی ضرورت و شدت مبادرت به قهر انقلابی می‌کاهد و تعهد به دموکراسی سیاسی در دوره‌ی پساانقلابی نیز میزان مقاومت‌های اجتماعی و سیاسی برای نیل انقلاب سیاسی به انقلاب اجتماعی را کاهش مي‌دهد و بر درجه‌ی توفیق در تمهید الزامات اجتماعی برپایی سوسیالیسم می‌افزاید. اولویت‌دهی به عرصه‌ی فرهنگ در دوره‌ی پیشاانقلابی و تعهد به دموکراسی سیاسی در دوره‌ی پساانقلابی درواقع دو خط‌مشی کلیدی‌اند که از دشوارهای‌های تحقق هم‌زمانِ الزامات سیاسی و اجتماعی برپایی سوسیالیسم به‌قوت می‌کاهند.

برچسب‌ها: , , ,

2 پاسخ

  1. بیشتر مایلم متن اخیر را بطور کاربردی واز منظر یک فعال سیاسی – اجتماعی بررسی کرده و خاطر نشان کنم که توسعه و پیشبرد مبانی دمکراسی در تاریخ چهل ساله اخیر ایران ، نتیجه ی ناگزیر تحولات اجتماعی و اثر گذاری فرقه ها و گروههای سیاسی متعددی بوده است اما بدون هیچ تردیدی می توان گفت که نحله های سوسیالیست ،بیشترین سهم را در توسعه فرهنگی اجتماعی و درخواست مطالبات دمکراتیک بر عهده داشته اند.

    علیرغم همه ی فراز و فرودها ی اندیشه ی مارکسیستی در ایران طی یک دوره ی حدودا 40 ساله ازسال 1315 تا 1355 ، مارکیست های ایرانی توانستند که با وجود سرکوب گسترده ی سال های دهه 60 ، حضور بی بدیل ، کا رآمد و موثر خود را در گسترش و توسعه ی فرهنگ دمکراتیک در سطوح سیاسی ،اجتماعی وفرهنگی دردوره ی چهل ساله ی 1356 تا 1396به نمایش بگذارند.

    قلع و قمع سوسیالیست ها ی ایرانی ، نه تنها موجب نابودی حضور آنها نگردید ، بلکه باعث گردید که بازماندگان ، از «سطح» به «عمق» رفته و از «تشکل های ضربه پذیر» و شناسایی شده به » ساختار های بی شکل و سیال» اما همچنان فعال و حاضر در کارخانه ها ، مدارس ، ادارات دولتی ، شرکت های خصوصی ، دانشگاه ها، مزارع کشاورزی ، روزنامه ها ، موسسسات فرهنگی ،سازمان های مردم نهاد ، دامپروری ها و…… بدل گردند و ضمن حفظ حضور موثر در زندگی روزمره جامعه با بازبینی و نقد مکررخود ، نسل دیگری را پرورش دهند که دمکراسی و عدالت اجتماعی را دو روی یک سکه بدانند.توسعه ی مطالبات دمکراسی در ایران، در چهل سال اخیر بدون حضور موثر سوسیالیست ها، امری کاملا غیر ممکن بود.

    دیالکتیک این اثر، آنچنان کارآ و موثربوده که تفکیک میان سوژه ها ی «سوسیالیسم» و «دمکراسی» در ذهن و عین مارکسیست های کنونی ایران، امری محال است. در چنین تفکری ، تعهد به دمکراسی در دوره های «پیشا انقلابی» و «پسا انقلابی» بی معناست . آنچه که همیشه معنادار است تعهد به دمکراسی و عدالت اجتماعی است .

  2. در جامعه دینی عموما و جامعه ایرانی خصوصا از جمله اقدامات فرهنگی پیش و پس از انقلاب رجوع به تکست اصلی دین – قرآن – و نشان دادن مفاهیم جامعه گرایانه در آن است….کاری که بطور نا دقیق و پراکنده انجام شده است… و همواره کاری نا مترقی و ارتجاعی تلقی میشده است و میشود…تا جناح چپ گرا (چه مذهبی چه غیر مذهبی) همتی برای مطالعه دقیق که سهل است گوش شنوایی برای آموزه های اصیل – و نه خرافی – قرآنی ندارد…ما به الزامات سوسیالیستی نخواهیم رسید…

    این مشکل عدالت خواهی و عدالت جویی اگر طبیعی است و نه صرفا توهمات و تحرکات روشنفکرانه حتما در دین اصیل و قانون آن نیز پیش بینی شده است…