
برای نخستین بار از زمان آغاز این جنگ، واژگان بهراستی ناتواناند. نه از اینکه چشمانداز گنگ و پیچیده باشد، بلکه از اینرو که بسیار روشن است.
این قحطی است. نه تهدید، نه احتمال دور. اینجا، اکنون، و در میان ما خود را نشان میدهد. تن کودکان را میجود. مادران شاکی را به سکوت وامیدارد – زیرا کسی دیگر تاب شکایت ندارد. کودکی سرگردان، اینسو و آنسو، به جستوجوی پارهای نان و جرعهای آب، که مسموماش نکند. گشنهگی بازگشته به غزه. و نیز تشنهگی – با دندانهای تیزش.
نان رؤیاست
در دیر البلح نان دیگر بخشی از روز نیست. رؤیاست.
هر صبح میبینم که صفی طولانی ایستاده در برابر آشپزخانهی کمکهای تغذیهرسانی – مردان، زنان و کودکان با چشمان تورفته و حالت انتظار.
بسیاری با دست خالی باز میگردند.
گاهی کاسهای کوچک برنج یا عدس قسمت میشود. گاه هیچِ هیچ.
دیروز مردی نصف نان سر دست گرفته و با اشک در چشمان رو به من گفت: «قسم میخورم که پس از چند روز این اولین بار است نان واقعی به بچههام میدهم. نه کپک زده، نه خمیر. نان واقعی.»
بعد به گریه افتاد.

آب
آب؟ از من نپرس.
هر قطره آب که مینوشیم، آلوده است.
در غزه، آب تبدیل شده به نبرد.
آن را با میلیلیتر اندازه میگیریم. لب تر میکنیم با آن، انگار آیین مقدس، نه از قداست آن، بلکه به دلیل قحطی و کمبود.
از زمانیکه آب شهری در ماه مارس قطع شده، با آب از تانکرها یا آب باقیماندهی چاههای قدیمی خودمان را زنده نگه میداریم.
اما حتی آب هم امن نیست. رنگ آن عوض شده. طعم آن تغییر کرده.
از آن مینوشیم، در حالیکه خودمان را قانع میکنیم «عالی» است – گرچه میدانیم که نیست.
ترس مسری است، ترس از حملههای هوایی: نامریی، اما همیشه حیّ و حاضر.
سه روز است از یک لیوان دارم مینوشم.
آب را میجوشانم، میگذارم خنک شود و جرعههای کوچک از آن مینوشم.
یادم نمیآید آخرین بار کی دوش گرفتم.
یک سطل، یک لیوان پلاستیکی، و چند دقیقه شرم و سرما – این آیین روزانهی من شده.
همه چیز در غزه دگرگون شده.
حتی انسانها. حتی چهرههاشان.
در خیابان که راه میروم، احساس میکنم میان ارواح در حرکت هستم.
آدمها پاورچین راه میروند.
کسی به چشمان تو نگاه نمیکند.
شرم از فقر، گرسنهگی، ناتوانی، بس قویتر است از توان گویایی.
گشنهگی
آنچه در این اواخر برای من دردناک بوده، تنها گشنهگی نیست، بلکه شیوهی رفتار با گشنهگی است.
مغازهداری میشناسم در خیابان اندکی آنسوتر. درهای مغازهاش همیشه قفل است.
آرد، روغن، پاستا دارد، اما نمیفروشد.
منتظر زمانی است که بهکلی درب و داغان شویم، دمی که حاضر باشیم زانو بزنیم و هر چه بخواهد، بپردازیم.
چند روز پیش صدای زنی را بیرون مغازهاش شنیدم که فریاد میزد: «وجدانت کجا رفته؟ دخترم دو روزه هیچی نخورده!»
اما مرد پاسخ نداد. نه در را باز کرد و نه حرکتی کرد.
کسی دخالت نمیکند.
نه قانون. نه نظارت. نه اخلاق جمعی.

زیر سلطهی قدرت تازهای زندگی میکنیم – نه تنها اشغال، که سلطهی آز و بیتفاوتی. هر بار که ارابهی سبزیجات میبینم، یا کسی با قوطی لوبیا، به بهای سه برابر، احساس میکنم که تنها ارتش از بیرون به ما حمله نکرده، بلکه ارتش از درون هم هست.
یک قوطی شیر – اگر بتوانی بیابی – به بهای چهار وعدهی کامل غذایی فروخته میشود.
تخم مرغ از بازار ناپدید شده.
معاملهی پایاپای یک کیلو گوجه فرنگی با یک کیلو برنج.
غذا دیگر برای زنده ماندن نیست.
تبدیل شده است به نماد تحقیر.
مرگ.
و آرد؟
آرد تبدیل شده به خون.
و هر کیسهای که میبینم، یاد انسانهایی میافتم که در صف انتظار آرد بمباران شدهاند.
دیگر نمیتوانم به کیسهی آرد نگاه کنم و چهرهی کشتهگان را نبینم.
شهیدان
تنها بیمارستانی که در نزدیکی من «فعال» است، بیمارستان شهدای الاقصی است.
بخش کمکهای فوری همیشه پر است – نه تنها برای قربانیان حملههای هوایی، که برای بیماران کلیوی که نمیتوانند دیالیز بشوند، کودکان خشکیده از بیغذایی و زنان باردار که بدون ابزار مناسب و لازم باید جراحی بشوند.
در محله، چادر تبدیل شده به بهداری.
یکی از آنها، که پیشتر به خانوادههای آواره جا میداد، اکنون شده «کلینیک». داخل آن پزشکی نشسته، حدود بیستوپنج ساله با گوشی خراب و دو داوطلب.
دارو نیست.
آزمایشگاه نیست.
وسایل لازم نیست.
تنها مسکنهایی که دیریست تاریخ مصرفشان گذشته و دستانی که میکوشند آرام کنند اگر که بشود.
پزشک با صدای خفهی زیر لبی به من گفت: «راستش ما درمان نمیکنیم. تنها سعی داریم درد را تسکین بدهیم. هر روز یکی میمیرد چون ما قرص نداریم به او بدهیم.»
مرگ در غزه دیگر استثنا نیست.
قاعده است. آنچه از زندگی باز مانده، انکار سرسختانهی ناپدید شدن از هستیست.
شبها تابناپذیر شدهاند.
هر شب میکوشم زیر صدای هواپیماهای جنگی در آسمان بخوابم.
هر صبح با خبر حمام خون تازه بیدار میشوم.
هر بار که به تلفن نگاه میکنم، تصویر تازهای میبینم از کودکی – به زیر خاک یا خون.
از زنده ماندن میترسم.
میترسم از بار شواهد و اسناد درد ِ بیشتر، در حالیکه هرکسی در پیرامون من دارد میمیرد.
این ترس با همهی ترسها که تاکنون داشتهام، تفاوت دارد.
عمیقتر است. سنگینتر است.
جان مرا له میکند.
ترس
مردم من انتظار دارند که بنویسم. گزارش بدهم. مستند بسازم.
اما گاه نمیدانم چگونه باید به خود بیایم.
از ترس مینویسم در حالیکه میلرزم.
از گشنهگی مینویسم در حالیکه معدهام از گشنهگی چروکیده است.
از حملههای هوایی مینویسم در حالیکه زمان هر انفجاری سرم را به زمین میفشرم.
گاهی با احساس خفگی بیدار میشوم.
نه از غبار، دود یا گرما – اما از ترس اینکه هنوز زندهام.
دست میگذارم روی صورت، سینه، اعضای تن – تا مطمئن شوم که هنوز هستم.
به صدای تنفس خودم گوش میدهم و از خود میپرسم: این صدای تپش قلب من است؟ یا پژواک صدای موشک بعدی؟
میان دو نمونه از خودم زندانیام: روزنامهنگاری که خود را وادار میکند از این دوزخ مستند بسازد – و انسانی که هر شب با گریهی بیصدا و احساس اینکه هر فریاد بلندم هم چیزی را تغییر نخواهد داد، سرم را پرتاب میکنم روی بالش.
در دیر البلح همهی ناسازگاریهای این زمان خشن را تجربه میکنیم.
به ما میگویند صبور باشیم – در حالیکه از گرسنهگی میمیریم.
به ما میگویند امیدوار باشیم – در حالیکه فرزندانمان را به گور میسپاریم.
به ما میگویند سکوت کنیم – در حالیکه از درد داریم خفه میشویم.
با این همه هنوز مینویسم.
چون نوشتن برای من شده است تنها شکل زنده ماندن.
مینویسم از این گشنهگی، از این چهرههای تهی، از آب شور و مرگ بیهوده.
از کودکانی مینویسم که بزرگترین رؤیاشان یک قوطی تن ماهی یا یک بستهی چیپس است.
از غزه مینویسم – نهتنها شهر که در برابر چشمان جهان بهسان تنی زخمی آرامآرام سلاخی میشود، بیآنکه کسی فریاد برآورد.
اگر من ننویسم، چه کسی به جهان خواهد گفت که ما اینجا هستیم؟
که گشنهایم؟
که تشنهایم؟
که بمبارانشده، خیانتشده و فراموششدهایم – اما هنوز انسانیم با انسانیت، هنوز در ستیز برای زیستن؟


روزنامهنگار آزاد از غزه که اکنون در دیرالبلح زندگی میکند
دیدگاهتان را بنویسید