امروزه هرگاه در بحثی واژهی دموکراسی به کار برده میشود؛ همچون نُتی نابهجا به گوش میرسد. این واژه، ابهامی آغازین دارد که باعثمیشود تا هرکس آن را به کار میبرد؛ به ندانستنِ معنایش متهم شود. هنگامیکه ازدموکراسیسخن میگوییم،ازچهمیگوییم؟منطقِ بنیادین آن چیست؟ وقتی که مخاطبی هوشیار این واژه را میشنود؛ در دم متوجه میشود که ممکن است دو معنای متفاوت داشته باشد: شیوهای برای پایهریزی پیکرهی سیاست (در مواردی که از حقوق عمومی سخن میگوییم) یا فنِ حکمرانی (در مواردی که منظورمان رویهای اجرایی است). به عبارت دیگر،دموکراسی،هم بر شکلی دلالت میکند که قدرت به واسطهی آن مشروعیت مییابد و هم روش اِعمال قدرت است.ازآنجاکه کاملاًبر همگان آشکاراستکه معنای اخیر،در گفتمان سیاسیِمعاصر رایج است [یعنی] واژهی دموکراسی در اغلب موارد برای اشاره به فن حکمرانی به کار میرود (چیزی که بهویژه، فینفسه، دلگرمکننده نیست)؛ بهراحتی میتوان فهمید که چرا کسانی که هنوز با حسننیّت این واژه را در معنای نخست به کار میبرند؛ ممکن است دچار رخوتی خاص (malaise) باشند.
این دو حوزهی مفهومی ( قضایی / سیاسی و اقتصادی / مدیریتی) از زمان پیدایش سیاست، اندیشهی سیاسی و دموکراسی در پولیس یا دولتشهر یونانی همپوشانی داشتهاند و این امر، تمایز آنها را دشوار میسازد. مقصودم را با مثالی توضیح میدهم. اصطلاح بنیادیِ politeia چهبسا برای خوانندگان غیریونانی آشنا نباشد؛ اما آنها با ترجمهی این اصطلاح [یعنی] جمهوری آشنایند که عنوان مشهورترین مکالمهی افلاتون است. اما «جمهوری»، رسانای طیف معناهای این واژه (Politeia) نیست. هنگامی که واژهی Politeia در نوشتههای نویسندگان کلاسیک به کار میرود؛ معمولاً در ادامه بحثی در باب سه شکل مختلف آن مطرح میشود: پادشاهی، جرگهسالاری (اُلیگارشی) و دموکراسی؛ یا شش شکل، اگر که سه شکل انحرافی متناظر آن را به حساب آورید. اما مترجمان گاه آن را قانون اساسی و گاه حکومت ترجمه کردهاند. ارسطو در قانون اساسی آتن (فصل بیست و هفتم) «عوامفریبیِ» پریکلس را چنین توصیف میکند:
“demotikoteran synebe genesthai ten politeian,” که ترجمهی متعارف آن چنین است: «قانون اساسی باز هم دموکراتیکتر شد». ارسطو بحث را با این جمله ادامه میدهد که politeian mallon agein eis hautous,””apasan ten و همان مترجم آن را چنین ترجمه کرده است: «و کلّ حکومت را بیشتر به دست گرفتند». مترجم برای آن که ترجمهای منسجم به دست دهد؛ میبایست مینوشت: «کل قانون اساسی را بیشتر به دست گرفتند»؛ اما این ترجمه آشکارا اسباب دردسر شده است.
هنگامیکه یک مفهوم سیاسی بنیادین را میتوان به گونهای ترجمه کرد که هم به معنای «قانون اساسی» باشد و هم «حکومت»، بنابراین، ما خطر کردهایم و به آن سوی ابهام، به سرزمین بینشان دوپهلویی (amphibology) (اصطلاحی برگرفته از دستور زبان و معانیِ بیان، دالّ بر نامشخصبودنِ معنا) گام نهادهایم. بیایید به دو متن دیگر از نویسندگان کلاسیک اندیشهی سیاسی غربی نظری بیندازیم: سیاست ارسطو و قرارداد اجتماعیِ روسو؛ که در آنها این عدم وضوح، خود را با شدتی فوقالعاده باز مینماید. در سیاست، ارسطو تمایلاشرا به فهرستکردن و تحلیلِ «قانونهای اساسی» مختلف یا «شکلهای قانون» (politeia) بیان میکند: «از آنجایی که politeiaوpoliteumaهر دو دالّ بر یک چیزند؛ و نیز از آنجا کهpoliteumaقدرتِ برتر(kyrion)در شهر است؛ ضرورتاً چنین نتیجهگیری میشود که قدرتِ برتر، در دستِ یک فرد، چندین نفر، یا تودهی مردم است.» ترجمههای رایج کمابیش شبیه ایناند: «از آنجایی که قانون اساسی و حکومت به یک معنا هستند؛ و از آنجایی که حکومت، قدرتِ برترِ کشور است…» اما ترجمهای دقیقتر باید نزدیکی اصطلاحات politeia (فعالیت سیاسی)وpoliteuma (پیآمد سیاسیِ این فعالیت) را حفظ کند. اما، بهجز این نکته، آشکار است که مشکلِ اصلی این متن، تلاش ارسطو برای خلاصشدن از دوپهلوگویی با بهکارگیری اصطلاحِ «برتر» (kyrion) است. با اندکی تغییر، میتوان متن یادشده را با واژههای امروزی چنین بازنویسی کرد: قدرت موسس (politeia) و قدرت مستقر(politeuma) خودشان را در قدرت حاکم میآمیزند؛ و به نظر میرسد این همان قدرتی است که دو سویهی سیاست را در کنار هم نگاه میدارد. اما چرا سیاست با این شکاف از هم میگسلد؟ شکافی که واژهی kyrionهم آن را بزرگ جلوه میدهد و هم التیام میبخشد؟
در مورد قرارداد اجتماعی، میشل فوکو در سالهای ۱۹۷۷-۱۹۷۸ در کلژ دوفرانس دورهای آموزشی برگزار کرد و نشان داد که هدف روسو، دقیقاً آشتیدادنِ اصطلاحاتِ قضایی و قانونی مانند قرارداد، ارادهی همگانی، و حاکمیت با هنرِ حکومت است. از دیدگاه بحث ما، مسالهی مهم، تمایز بین حاکمیت و حکومت (که شالودهی اندیشهی سیاسی روسو است) و شیوههای برهمکنش آنهاست. روسو در جستاری دربارهی «اقتصاد سیاسی» که به سفارشِ گردآورندگانِ دایرهالمعارف نوشت؛ چنین میگوید: «از خوانندگان [مصرانه] میخواهم تمایزی آشکار قایل شوند میان عنوانِ این جستار – اقتصاد دولتی یا آنچه من حکومت مینامم – و قدرت برتر یا چیزی که من حاکمیت مینامم. تمایز در این نکته است: حاکمیت، حقِ قانونگذاری دارد (le droit legislatif)… در صورتی که حکومت، فقط قدرت اجرایی دارد.»
در قرارداد اجتماعی، بر تمایز میان ارادهی همگانی و صلاحیت قانونگذاری از یک سو، و حکومت و قدرت اجرایی از سوی دیگر، تاکید میشود. اما اکنون روسو با چالش توصیف این دو عنصر به مثابه عناصری متمایز و در عینحال مفصلدار، بههمپیوسته و درهمتنیده روبهروست. این چیزی است که او را وامیدارد تا درست هنگامی که تمایز را اصل قرار میدهد؛ وجود هرگونه شکاف در حاکم را سخت انکار کند. از دیدگاه ارسطو نیز، حاکمیت که kyrion یا امرِ برتر است؛ همزمان یکی از این دو اصطلاحی است که تمایز مییابد و پیوند ناگسستنی میان قانون اساسی و حکومت است.
امروزه شاهد استیلای عظیمِ حکومت و اقتصاد بر هر آن چیزی هستیم که میتوان حاکمیت مردمی نامید – اصطلاحی که اکنون از هر معنایی تهی شده است. دموکراسیهای غربی چهبسا تاوان میراثی فلسفی را پس میدهند که دیرزمانی است به خود زحمت ندادهاند نگاهی دقیق به آن بیندازند. اندیشیدن به حکومت بهمثابه قدرت اجرایی محض، اشتباه است و یکی از مهمترین خطاهایی است که در طول تاریخ سیاستِ غربی رخ داده است. [این نگرش نسبت به حکومت] این نکته را روشن میسازد که چرا اندیشهی سیاسیِ مدرن از موضوع اصلی منحرف میشود و به بیراههیِ مفاهیم انتزاعیِ پوچی مانندِ قانون، ارادهی همگانی، و حاکمیتِ مردمی میرود؛ در حالی که در پرداختن به مسألهی عمدهیِ حکومت و پیوند زدنِ آن ـ به گفتهی روسو – به حاکم یا کانونِ حاکمیت، کاملاً شکست خورده است. در کتاب تازهام، سعی کردم نشان بدهم که راز اصلیِ سیاست، نه حاکمیت، بلکه حکومت؛ نه خدا، بلکه فرشتگان او؛ نه پادشاه، بلکه وزیر او؛ نه قانون، بلکه پلیس است – یا به عبارت دقیقتر، ماشینِ حکومتیِ دونفرهای است که آنها ساختهاند و به جلو میرانند.
نظام سیاسی ما در غرب ناشی از پیوندِ دو عنصرِ ناهمگون است: عقلانیت سیاسی – قضایی و عقلانیت اقتصادی - حکومتی، «شکلِ تأسیس» و «شکل حکومت». این دو ممکن است سنجشناپذیر باشند؛ اما به یکدیگر مشروعیت میبخشند و به صورت متقابل سبب قوامِ یکدیگر میشوند. چرا politeia در دامِ این ابهام افتاده است؟ چه چیز به حاکم یا kyrion، قدرتی میبخشد که مشروعیت اتحادشان را ایمن سازد و تضمین کند. اما اگر این تنها یک داستانِ خیالی باشد، چه؟ صحنهپردازیای برای پنهانکردن این واقعیت که خلایی در مرکز وجود دارد؛ [برای پنهان کردن این واقعیت] که پیوندِ میان این دو عنصر، این دو عقلانیت، ناممکن است. چه میشود اگر که وظیفهی عاجل، جداسازی آنها و فاشکردنِ این امرِ «مهارناپذیر» باشد که همزمان، هم سرچشمه و هم نقطهی پایان هر سیاستی است؟
تا زمانی که اندیشه از پرداختن به این مسالهی غامض و ابهامِ آن سر باز میزند؛ هر نوع بحثی در باب دموکراسی، چه بهعنوانِ شکل قانون اساسی و چه به مثابهی فنِ حکمرانی، احتمالاً در دامِ مهملبافیِ محض میافتد.
مأخذ:
Giorgio Agamben and others (2011), Democracy in what state? Translation from French by William McCuaig, Columbia University Press
دیدگاهتان را بنویسید