«باید نوعی اسکن کردن یا عکسبرداری با پرتو ایکس وجود داشته باشد که بتوان بهکمک آن آیندهی بالقوهای را در زمان حال نمایان ساخت. در غیر این صورت، تنها موفق خواهید شد مردم را وادارید آرزوی بیثمر کنند..»
تری ایگلتن، پرسشهایی از مارکس، ص۶۹
«در بحرانهای بازار جهانی، تناقضها و خصومتهای تولیدِ بورژواییِ بهطور چشمگیری آشکار شدهاند. مدافعان، بهجای بررسی طبیعتِ عناصرِ متعارضی که به فاجعه میانجامند، به انکار خودِ فاجعه بسنده میکنند و اصرار میورزند که اگر تولید بر مبنای کتب درسی انجام میشد بحرانها، بهرغم بازگشت منظم ومتناوبشان، هرگز واقع نمیشدند.»
کارل مارکس، نظریههای ارزش اضافی، بخش ۲، ص ۵۰۰
در زبان انگلیسی مفهوم تناقض به دو طریق عمده بهکار میرود. طریق متداولتر و بدیهیتر از منطق ارسطو آمده، که در آن دو بیان آنقدر در تناقض دیده میشوند که امکان ندارد هردو آنها درست باشند. عبارت “توکاهای سیاه همه سیاهاند” با عبارت “توکاهای سیاه همه سفیداند” در تناقض است. اگر یک عبارت درست باشد، آنگاه دیگری درست نیست.
شیوهی دیگر بهکارگیری {تناقض} آنگاه پیش میآید که دو نیروی بهظاهر مخالف همزمان در یک موقعیت، موجودیت، فرایند، یا واقعهی مشخص حضور دارند. برای مثال، بسیاری از ما تنش بین بار کارکردن بر روی شغل و ساختن یک زندگی شخصی ارضا کننده در خانه را تجربه کردهایم. به زنان بهطور خاص دایماً نصیحت میشود که چهگونه میتوان توازن بهتری میان اهداف حرفهای و مسئولیتهای خانوادگی برقرار کرد. ما همواره با چنین تنشهایی احاطه شدهایم. در بیشتر موارد بهطور روزمره آنها را کنترل میکنیم تا ما را چندان خسته و فرسوده نکنند. ممکن است حتی با درونی کردن آنها خوابِ از میان رفتنشان را ببینیم. برای مثال، در مورد زندگی و کار ممکن است این دو فعالیتِ رقیب را در یک مکان قرار دهیم و آنها را از نظر زمانی جدا نکنیم. ولی این لزوماً کمکی نمیکند، چه، فردی که به کامپیوتر خود چسبیده و میکوشد تا کارش را سر موعد تمام کند در حالیکه بچهها در آشپزخانه مشغول بازی با کبریتاند، بهزودی درخواهد یافت (به این دلیل خیلی اوقات آسانتر است که مکان و زمان زندگی و کار بهطور مشخص از یکدیگر جدا شوند).
تنش میان نیازهای رقیب میان تولیدِ سازمانیافته و زندگی روزمره همواره وجود داشته است. ولی تنش بیشتر پنهان بوده تا آشکار، و بدینترتیب در پی امور روزمرهی زندگی از نظر مردم دور میماند. علاوه بر این، تقابلها همواره کاملاً مشخص نیستند. میتوانند نفوذپذیر باشند و با یکدیگر تداخل کنند. مثلاً تمایز بین کار و زندگی بیشتر اوقات نامشخص است (این مسئله برای من زیاد پیش میآید). همانگونه که تمایز میان داخل و خارج بر لبه و مرز مشخصی مبتنی است که ممکن است وجود نداشته باشد، موقعیتهای بسیاری هستند که در آنها تمایز مشخص میان تقابلها بهسختی قابل تشخیص است.
ولی مواقعی رخ میدهد که در آن تناقضها وضوح بیشتری مییابند. آنها تشدید میشوند و آنگاه به جایی میرسند که تنش میان خواستههای متقابل غیر قابل تحمل مینماید. در مورد هدفهای حرفهای و یک زندگی ارضاکنندهی خانوادگی، شرایط خارجی میتوانند تغییر کنند و آنچه را که زمانی تنشی قابل کنترل بود به بحران تبدیل نمایند: نیازهای کاری ممکن است تغییر کنند (تغییر ساعت یا محل کار). شرایط در جبههی خانه میتواند مختل گردد (یک بیماری ناگهانی، بازنشسته شدن و رفتنِ مادرِ همسر که از بچهها نگهداری میکرد به فلوریدا). احساس افراد در داخل نیز میتواند تغییر کند: یکی تجلی مسیح را تجربه میکند، و به این نتیجه میرسد که “این شیوهی زندگی کردن نیست” و شغل خود را از روی تنفر رها میکند. اصول اخلاقی یا مذهبیِ نویافته ممکن است نیازمند شیوهی متفاوتی از حضور در جهان باشند. گروههای مختلف مردم (برای مثال، مردان و زنان) یا افراد مختلف ممکن است احساس و واکنش بسیار متفاوتی نسبت به تناقضهای مشابه داشته باشند. عنصر ذهنی نیرومندی در تعریف کردن و حس کردن نیروی تناقض وجود دارد. ممکن است چیزی که برای یک فرد غیر قابل کنترل است برای دیگری چیز خاصی نباشد: در حالیکه دلیلها میتوانند مختلف باشند و شرایط میتوانند تفاوت داشته باشند، تناقضهای نهفته میتوانند ناگهان تشدید شوند و بحرانهای خشونتباری را بهوجود آورند. تناقضها، زمانی که حل شدند، میتوانند به همان ناگهانی فروکش کنند (اگرچه بهندرت میشود که علائم و اثر زخمی از گذارشان بهجای نگذارند). به قول معروف، غول موقتاً در بطری چپانده شده است، معمولاً از طریق ایجاد تغییراتی اساسی میان نیروهای متخاصم موجود در بنیاد تناقض.
تناقضها به هیچوجه همه بد نیستند و من قطعا ًدر پی این نیستم که هیچگونه معنای ضمنی منفیای را تلویحاً بگویم. آنها میتوانند سرچشمهی بارور تغییر هم شخصی و هم اجتماعیای باشند که از آن بسیار بهتر از قبل سر برمیآورند. ما همیشه تسلیم آنها نمیشویم و در درونشان گم نمیشویم. ما میتوانیم آنها را به گونهای خلاقانه بهکار گیریم. یکی از راههای خروج از تناقض نوآوری است. ما میتوانیم افکار و اعمالمان را با شرایط جدید وفق دهیم و بیآموزیم که از این تجربه، فردی بسیار بهتر و بردبارتر باشیم. همسرهایی که از هم دور شده بودند ممکن است با همکاری برای کنترل یک بحران بین کار و خانواده محاسن یکدیگر را بازیابند. یا ممکن است از طریق ایجاد پیوندهای نوین و دیرپای پشتیبانی و همدلی متقابل با افراد دیگر محلهی خود راهحلی بیابند. این گونه سازگاری میتواند هم در میزان اقتصاد کلان پیش آید و هم افراد. برای مثال، انگلستان در اوایل قرن هجدهم خود را در موقعیتی متناقض یافت. زمین هم برای زیستٌ سوخت[۳] (خصوصاً زغال چوب) مورد نیاز بود و هم برای تولید غذا؛ و زمانی که ظرفیت بازرگانی بینالمللیِ نیرو و مواد غذایی محدود بود تشدید رقابت زمین بین این دو مصرف توسعهی سرمایهداری در انگلستان را در معرض خطر توقف تدریجی قرار داد. پاسخ در رفتن به زیر زمین برای استخراج زغالسنگ، به عنوان یک منبع انرژی، قرار داشت، تا زمین بتواند تنها برای کشت مواد غذایی استفاده شود. سپس، با عمومیت یافتن منابع سوخت فسیلی، اختراع ماشین بخار به متحول شدن سرمایهداری کمک کرد. یک تناقض غالباً میتواند «مادر اختراع» باشد. ولی در اینجا به نکتهای مهم توجه کنید: اتکا به سوخت فسیلی یک تناقض را برطرف کرد، ولی اکنون، قرنها بعد، تناقض دیگری را بین استفاده از سوخت فسیلی و تغییر آبوهوا ایجاد کرده است. تناقضها این عادت بد را دارند که حل نشوند بلکه تنها جابهجا شوند. خوب به این اصل توجه کنید، زیرا به آنچه در ذیل میآید بارها باز خواهیم گشت.
تناقضهای سرمایه غالباً نوآوری را به وجود آورده، و بسیاری از آنها کیفیت زندگی روزمره را بهبود بخشیدهاند. آنگاه که فوران تناقضها به یک بحران سرمایه میانجامد، لحظات “تخریب خلاقانه” را بهوجود میآورند. بهندرت پیش میآید که آنچه بهوجود میآید و آنچه تخریب میشود از پیش تعیین شده باشد، و بهندرت پیش میآید که هرچه بهوجود آمده بد باشد و هرچه خوب بوده ویران شده باشد. و بهندرت تناقضها بهطور کامل حل میشوند. بحرانها لحظات دگرگونیای هستند که در آن سرمایه طبق معمول خود را بازمیآفریند و به چیز دیگری تبدیل میشود. و این “چیز دیگر” میتواند برای مردم بهتر یا بدتر باشد حتی زمانی که به تجدید تولید سرمایه ثبات میبخشد. ولی بحرانها همچنین لحظات خطراند آنگاه که تجدید تولید سرمایه در معرض خطر تناقضهای درونی قرار میگیرد.
در این بررسی من به مفهوم دیالکتیکی و نه مفهوم منطقی ارسطوییِ تناقض اتکا میکنم.[۴] منظور من از این اشاره به نادرست بودن تعریف ارسطویی نیست. هر دو تعریف ــ هرچند در ظاهر متناقض ــ مستقل و هماهنگاند. تنها مسئله این است که آنها به شرایط بسیار متفاوت رجوع میکنند. بهنظر من مفهوم دیالکتیکی از نظر امکانات غنی است و کارکردن با آن ابداً دشوار نیست.
ولی، در آغاز، قبل از هر چیز باید آنچه را که شاید مهمترینِ تناقضها باشد بسط دهم: تناقض میان واقعیت و نمود در جهانی که در آن زندگی میکنیم.
بنا به گفتهی معروف مارکس وظیفهی ما تغییر دادن جهان است تا شناختن آن. ولی آنگاه که به مجموعهی نوشتههای او مینگرم باید بگویم که او مقدار بیش از حدی در کتابخانهی موزهی انگلیس[۵] وقت گذاشت تا جهان را بشناسد. فکر میکنم این دلیلی بسیار ساده داشت. بهترین واژه برای تعریف این دلیل “بتوارگی[۶]” است. منظور مارکس از بتوارگی اشاره به انواع پوشش، پنهانکردن و تحریف حقایقی است که پیرامون ما در جریاناند. او مینویسد، «اگر همه چیز آنطور بود که در ظاهر بهنظر میآید، دیگر نیازی به علم نبود.” ما، اگر میخواهیم در جهان بهنحوی منسجم عمل کنیم باید به پسِ سطح نمود دست یابیم. در غیر اینصورت، در واکنش به علایم گمراهکنندهی سطح عمل کردن، عموماً نتایجی فاجعهبار بههمراه دارد. برای مثال، سالیان پیش دانشمندان به ما آموختند که در واقعیت خورشید به دور زمین نمیگردد، آنطوری که بهظاهر عمل میکند (اگر چه در یک بررسی اخیر در ایالات متحد چنین بهنظر میآید که ۲۰ درصد جمعیت هنوز فکر میکنند که چنین است!). پزشکان همچنین میدانند که اختلاف زیادیاست میان علائم بیماری و علل اساسی آن. در بهترین حالت، آنها درک خود از تفاوت میان نمود و واقعیت را به هنر تشخیص بیماری تبدیل کردهاند. من درد شدیدی در سینه داشتم و مطمئن بودم که مربوط به یک مسئلهی قلبی بود، ولی معلوم شد دردی بود که در اثر فشار بر یک عصب در ناحیهی گردنم رخ داده بود، و با چند تمرین بدنی برطرف شد. مارکس میخواست یک چنین شناختی را در مورد درکِ گردش و انباشت سرمایه بهوجود آورد. او چنین استدلال کرد که نمودهای سطحیای وجود دارند که واقعیات بنیادی را پنهان میکنند. اینکه ما با تشخیص خاص او موافق باشیم یا نه در این مرحله اهمیتی ندارد (اگرچه احمقانه خواهد بود اگر دستآوردهای او را درنظر نگیریم). آنچه مهم است این است که این امکان کلی را تشخیص دهیم که ما بیشتر با علایم ظاهری روبرو هستیم تا با دلایل بنیادی، و این را که باید از آنچه که در حقیقت در پس انبوهی از ظواهر سطحیِ غالباً مبهم میگذرد پرده برداریم.
بگذارید چند مثال بیاورم. من ۱۰۰ دلار در یک حساب پسانداز با نرخ سود مرکب سالانهی سه درصد گذاشتم، و بعد از ۲۰ سال این مبلغ به ۱۸۰.۶۱ دلار افزایش یافته. چنین بهنظر میرسد که پول این قدرت جادویی را دارد که خود را با نرخی مرکب افزایش دهد. من کاری نمیکنم ولی حساب پساندازم رشد میکند. چنین بهنظر میرسد که پول دارای این ظرفیت جادویی است که تخم مرغ طلایی خود را بگذارد. ولی افزایش پول (بهره) در واقع از کجا میآید؟
این تنها گونهی موجود بتواره نیست. سوپرمارکتها مملواند از علایم و استتارهای بتوارهای. قیمت کاهو نصف نیم پوند گوجهفرنگی است. ولی کاهو و گوجهفرنگی از کجا آمدهاند و چه کسی برای تولید آنها کار کرده و چه کسی آنها را به سوپرمارکت آورده است؟ و چرا یکی آنقدر از دیگری گرانتر است؟ بهعلاوه، چه کسی حق دارد علایم عجیبی مانند علامت دلار، یورو، و پوند را روی اقلامی برای فروش بگذارد و چه کسی اعدادی چون پوندی یک دلار یا کیلویی دو یورو را به آنها میافزاید. کالاها به طریقی سحرآمیز با برچسب قیمت در سوپرمارکتها ظاهر میشوند طوری که مشتریانی که پول داشته باشند میتوانند خواستهها و احتیاجات خود را بنا بر مقدار پول جیبشان برآورده سازند. ما به اینها همه عادت میکنیم، ولی توجه نمیکنیم که اصلاً نمیدانیم بیشتر این اقلام از کجا آمدهاند، چهگونه، به دست چه کسی و تحت چه شرایطی تولید شدهاند، و چرا دقیقاً در این تناسب مبادله میشوند، و پولی که استفاده میکنیم اصلاً چیست (خصوصا آنگاه که میخوانیم بانک مرکزی در یک چشم بههم زدن یک تریلیون دلار از آن را تولید کرده است!).
تناقض بین واقعیت و نمود را که بهوسیلهی اینها همه تولید میشود بهمراتب عمومیترین و فراگیرترین تناقضی است که برای حل تناقضهای مشخصتر سرمایه با آن مواجهیم. اینگونه درک از بتواره اعتقادی دیوانهوار، تنها یک توهم، یا تالار آینهها نیست (اگرچه گاهی چنین بهنظر میآید). در واقع قضیه این است که از پول میتوان برای خرید کالا استفاده کرد، و اینکه میتوانیم عمر خود را سپری کنیم بدون اینکه توجه چندانی به چیزی جز مقدار پولمان و به اینکه با این پول چهقدر در سوپرمارکت میتوان خرید کرد داشته باشیم. و به اینکه پول موجود در حساب پساندازم واقعاً افزایش مییابد. ولی در برابر این سؤال که «پول چیست» پاسخ عموماً سکوتی سردرگم است. بهت و استتار از هر سو ما را احاطه کرده است، البته، اگرچه گهگاه، زمانی که میخوانیم که حدود هزار کارگری که در ویران شدن ساختمان یک کارگاه در بنگلادش کشته شدند پیراهنی را که بر تن داریم تولید میکردند، حیرتزده میشویم. در اکثر موارد راجع به افراد تولیدکنندهی کالاهایی که زندگی ما را تأمین میکنند هیچ نمیدانیم.
ما میتوانیم کاملاً بهخوبی در جهانِ بتوارهیِ علائمِ سطحی، نشانهها و نمودها، زندگی کنیم بدون نیاز به آگاهی چندانی از اینکه اینهمه چهگونه عمل میکند (خیلی شبیه به اینکه کلید چراغ را روشن میکنیم و نور میآید بدون اینکه چیزی در مورد تولید برق بدانیم). تنها زمانی که چیزی بهتآور رخ میدهد ــ طبقات سوپرمارکت خالی میمانند، قیمتها در سوپرمارکت بههم میریزند، پول جیب ما ناگهان بیارزش میشود (یا چراغ روشن نمیشود) ــ است که معمولا سؤالهای بزرگتر و وسیعتری را در مورد اینکه، چرا و چهگونه جریانات «در آنجا»، ورای درها و سکوهای بارگیری سوپرمارکتها، اتفاق میافتد، مطرح میکنیم؛ مواردی که بهطور شگرفی بر زندگی روزمره و معاش ما تاثیر گذارند.
در این کتاب کوشش خواهم کرد به پسِ بتوارگی بروم و نیروهای متناقضی را که موتور اقتصاد، یعنی نیرودهندهی سرمایهداری، را به ستوه آوردهاند مشخص کنم. از این رو چنین میکنم که اعتقاد دارم بیشتر تعاریفِ در دسترس از جریاناتی که اکنون پیش میآید عمیقاً گمراهکننده است: آنها بتوارگی را تکرار میکنند و هیچ کاری برای کنار زدنِ مهِ درکِ نادرست نمیکنند.
ولی در اینجا تمایز مشخصی بین سرمایهداری و سرمایه قائل میشوم. تمرکز این بررسی بر سرمایه است نه سرمایهداری. پس این تمایز دربرگیرندهی چیست؟ منظور من از سرمایهداری هر صورتبندی اجتماعی است که در آن فرآیند گردش و انباشت سرمایه در فراهم آوردن و شکل دادن مبانی مادی، اجتماعی و فکریِ زندگی اجتماعی برتریگرا و غالب است. سرمایهداری مملو است از تناقضهای بیشمار، اگرچه، بسیاری از آنها بهطور خاص مستقیماً ربطی به انباشت سرمایه ندارند. این تناقضها ورای خصوصیتهای صورتبندی اجتماعی سرمایهداری قرار دارند. برای مثال، مناسبات جنسیتی، مانند پدرسالاری، اساس تناقضهایی را تشکیل میدهد که در یونان و رم باستان وجود داشت؛ در چین باستان، در مغولستان داخلی یا در رواندا. همین در مورد تمایزات نژادی صدق میکند، که به معنای هرگونه ادعا به برتری زیستشناختی از سوی برخی زیرگروهها در جمعیت نسبت به بقیه است (پس، نژاد بر مبنای ساختار جسمانی تعریف نمیشود: در اواسط قرن نوزده در فرانسه طبقات کارگر و دهقان آشکارا و وسیعاً از نظر زیستشناختی موجوداتی پستتر در نظر گرفته میشدند ــ نظری که در بسیاری از رمانهای زولا جاودانه شده). سالیان طولانی است که نژادپرستی و تبعیض جنسیتی وجود داشته، و بحثی نیست که تاریخ سرمایهداری تاریخی بهشدت نژادپرستانه و جنسیتی بوده است. پس این سؤال مطرح میشود: چرا من تناقضهای نژادی و جنسیتی را (همراه با تناقضهای بسیار دیگری، مانند ملیت، قومیت و مذهبی) بهعنوان مسائلی بنیادین در این بررسیِ تناقضهای سرمایه در نظر نمیگیرم؟
پاسخ کوتاه ایناست که اگرچه آنها در درون سرمایهداری فراگیرند، از آنرو که مختص آن شیوهی گردش و انباشتی نیستند که موتور اقتصادی سرمایهداری را تشکیل میدهد، آنها را کنار میگذارم. این بههیچوجه نشاندهندهی این نیست که آنها بر انباشت سرمایه تاثیرگذار نیستند و یا انباشت سرمایه به همان میزان بر آنها تاثیر نمیگذارد (شاید «آلوده نمیکند» عبارت بهتری باشد) و یا آنها را فعالانه مورد استفاده قرار نمیدهد. سرمایهداری قطعاً در زمانها و مکانهای مختلف، مثلاً نژادپرستی را بهنهایت کشاندهاند (از جمله وحشت نسلکشی و هولوکاست). سرمایهداری معاصر به وضوح از تبعیض جنسیتی و خشونت تغذیه میکند و همچنین از غیر انسانیکردن رنگینپوستان. برخورد و کنش متقابل میان نژادپرستیگرایی و انباشت سرمایه، هم بسیار آشکاراست و هم حضوری پرتوان دارد. ولی بررسی اینها چبز خاصی را در مورد نحوهی کارکرد موتور سرمایه نشان نمیدهد، اگرچه، یک منبع واضح کسب نیروی آن را مشخص میکند.
پاسخ طولانیتر به درک بهتری از هدف من و شیوهای که برای این بررسی برگزیدهام نیاز دارد. همانگونه که یک زیستشناس ممکن است زیستبوم مشخصی را که پویاییاش (و تناقضهایش!) نیاز به تحلیل دارند از بقیهی جهان جدا نگاهدارد، من نیز در پی آن هستم که گردش و انباشت سرمایه را از هرچیز دیگر که در جریان است جدا نگاهدارم. من آنرا بهعنوان «مداری بسته» در نظر میگیرم تا تناقضهای درونی عمدهی آنرا مشخص سازم. خلاصه اینکه، من از نیروی تجرید استفاده میکنم تا الگویی از چگونگی کارکرد موتور اقتصادی سرمایهداری درست کنم. من این الگو را بهکار میگیرم تا دلیل و چگونگی پیدایش بحرانهای دورهای را بررسی کنم ، و اینرا که آیا در درازمدت تناقضهای معینی وجود دارند که برای تداوم سرمایهداریای که اکنون میشناسیم کشنده باشند.
همانگونه که یک زیستشناس بهسهولت میپذیرد که نیروها و اختلالهای خارجی (توفانها، افزایش دمای زمین و بالا آمدن سطح آب دریاها، آلودگی خطرناک هوا یا آلودگی آب) غالباً پویایی «معمول» تجدید تولید بومشناختی را در ناحیهای که برای تحقیق مجزا نگاهداشته برهم میزنند، همین هم در مورد من صدق میکند: جنگ، ملیگرایی، مبارزات جغرافیایی، انواع مصیبتها، همه با پویایی سرمایهداری تداخل میکنند، همراه با مقادیر زیادی از نژادپرستی و تنفر و تبعیض جنسیتی، جنسی، مذهبی و اخلاقی. تنها یک همهسوزی هستهای میتواند همهچیز را به پایان رساند پیش از اینکه هیچ تناقض درونی بالقوه کشندهی سرمایه کار خود را کرده باشد.
بنابراین، همهی آنچه در سرمایهداری رخ میدهد ناشی از تناقضهای سرمایه نیست. ولی خواست من این است که آن تناقضهای درونی سرمایهای را مشخص کنم که بحرانهای اخیر را بهوجود آوردهاند و چنان تظاهر کرده اند که راه خروج مشخصی وجود ندارد جز ویران کردن زندگی و معاش میلیونها نفر در سراسر جهان.
بگذارید برای توضیح روش خود از استعارهی دیگری استفاده کنم. یک کشتی بزرگ تفریحی که در اقیانوس سفر میکند محل فیزیکیِ مشخص و پیچیدهای است برای فعالیتهای گوناگون، روابط و تعامل اجتماعی. در جریان سفر، طبقات، جنسیتها، قومیتها و نژادهای مختلف در تعاملاند، گاهی دوستانه و در دیگر اوقات در تخاصمی خشونتبار. کارمندان، از کاپیتان گرفته به پایین، بهصورت سلسلهمراتبی سازمانداده شدهاند و بعضی ردهها (مثلاً مهمانداران کابین) ممکن است با سرپرستهایشان و نیز با کسان پرمدعایی که باید در خدمتشان باشند برخورد داشته باشند. ممکن است مایل باشیم آنچه را که بر روی عرشه و یا در کابینهای کشتی میگذرد و دلایل آنرا بهدقت شرح دهیم. ممکن است در بین عرشهها انقلاب رخ دهد. افراد فوقالعاده ثروتمند ممکن است خود را در عرشهی بالایی از دیگران جدا کنند و به بازی نامحدود پوکر بپردازند که ثروت را میان خودشان جابهجا میکند، ضمن اینکه هیچگونه توجهی به آنچه در زیر میگذرد ندارند. ولی درگیر این جریانات شدن مورد توجه من نیست. در دل این کشتی یک موتور اقتصادی وجود دارد که شبانهروز کار میکند تا به آن نیرو رساند و قدرت دهد تا در دل اقیانوس سفر کند. هرآنچه در این کشتی میگذرد بستگی دارد به ادامهی کار این موتور. اگر خراب شود یا بسوزد، آنگاه کشتی مختل میشود.
بهوضوح، کشتی ما اخیراً دچار لکنت و ناله شده است. بهطور عجیبی آسیبپذیر بهنظر میآید. در این بررسی خواهم کوشید دلیل آنرا تعیین کنم. اگر کشتی خراب شود و وامانده و ناتوان در آب بماند، آنگاه همه دچار مشکلی عمیق خواهیم بود. موتور باید یا تعمیر شود و یا با موتوری با طرحی دیگر تعویض گردد. اگر مورد دوم باشد، این سؤال پیش میآید که موتور اقتصادی چهگونه از نو طرح شود و با چه مشخصاتی. برای اینکار شناختن آنچه در موتور قدیم دارای عملکرد خوب و آنچه عملکرد بد بود کمک خواهد کرد تا محاسن آنرا بهکار گیریم بدون تکرار نقایص آن.
لکن، شماری نکات کلیدی وجود دارند که در آن تناقضهای سرمایهداری، با نیرویی بالقوه مختلکننده بر موتور اقتصادی سرمایه اثر میگذارد. اگر موتور به واسطهی وقایع خارجی (مانند جنگ هستهای، بیماری مسری همهگیر جهانیای که تجارت را کلاً متوقف سازد، یک جنبش انقلابی در بالا که به مهندسین در زیر یورش برد، یا کاپیتان بیتوجهی که کشتی را بهمیان صخرهها هدایت کند)، متوقف شود، آنگاه واضح است که موتور سرمایه بهواسطهی دلایلی خارج از تناقضهای درونی خود از کار بازمیایستد. در آنچه به دنبال خواهد آمد من در جای خود نکات عمدهای را که در آن موتور انباشت سرمایه نسبت به چنین تاثیرات خارجی بهطور خاص آسیبپذیر باشد یادآور میشوم. ولی نتایج آنها را در جزئیات پیگیری نخواهم کرد، زیرا، همانگونه که از ابتدا تاکید کردم، هدف من در اینجا جداکردن و تحلیل تناقضهای داخلی سرمایه است نه تناقضهای سرمایهداری در کل.
در برخی محافل مُد است که اینگونه تحقیقات را به نحوی تحقیرآمیز بهعنوان «سرمایهـمحور» مردود بدانند. نهتنها من هیچگونه اشکالی در اینگونه تحقیقات نمیبینم، البته مشروط بر اینکه، در ادعاهای تفسیریِ گرفته از آنها بیش از اندازه و در جهتی نادرست زیادهروی نشود؛ بلکه همچنین فکر میکنم ضروری است تعداد بسیار بیشتر و پیشرفتهتری بررسی “سرمایهـمحور” عمیق در اختیار داشته باشیم تا درک بهتری از مسایلی که اخیراً انباشت سرمایه با آن مواجه بوده است بهدست آریم. در غیر اینصورت چهگونه میتوانیم مسائل مزمن کنونی بیکاری جمعی، سقوط دائمی توسعهی اقتصادی در اروپا و ژاپن، جهشهای ناپایدار به پیش را در چین، هندوستان و دیگر کشورهای بهاصطلاح «بریکس»[۷] تفسیر کنیم؟ بدون راهنمای موجودی از تناقضهای اساسی اینگونه پدیدهها ما سرگردان خواهیم بود. رد کردن تفسیرها و نظریههای “سرمایهـمحور” در مورد چگونگی عملکرد موتور اقتصادی انباشت سرمایه در رابطه با اوضاع کنونی قطعاً کاری کوتهبینانه، اگر نگوییم خطرناک و مسخره، خواهد بود. بدون چنین بررسیهایی میتوانیم درک نادرستی از وقایعی که در اطرافمان رخ میدهد داشته باشیم. درک غلط تقریباً بهطور قطع به سیاست غلط میانجامد که نتایج احتمالی آن نه کاهش بلکه تشدید بحرانهای انباشت و بدبختی اجتماعی ناشی از آنهاست. به نظر من این مسئلهای جدی در بخش بزرگی از جهان سرمایهداری معاصر است: سیاست غلط مبتنی بر نظریهپردازی غلط مشکلات اقتصادی و اختلالات و بدبختیهای اجتماعی ناشی از آن را تشدید میکنند. برای جنبش «ضد سرمایهداری»، بهمعنای رایج، که اکنون در حال شکلگیریاست نه تنها داشتن درکِ بهتر و دقیق از چیزی که ممکن است با آن مخالف باشد لازم است، لکن همچنین داشتن استدلالی روشن در مورد اینکه چرا یک جنبش ضد سرمایهداری در دوران ما چیزی منطقی است، و چرا، اگر در سالهای سخت آینده تودهی بشریت بخواهد زندگیای مناسب داشته باشد، چنین جنبشی بسیار واجب است، حتی از اهمیت بیشتری برخوردار است.
بدینترتیب، آنچه را که در اینجا جستجو میکنم درکی بهتر از تناقضهای سرمایه، نه سرمایهداری است. در پی آنم که بدانم موتور اقتصادی سرمایهداری چهگونه و به چه ترتیب عمل میکند، و چرا ممکن است به لکنت بیافتد و از کار بازماند، و گاهی چنین بهنظر رسد که در آستانهی سقوط قرار دارد. همچنین میخواهم نشاندهم که چرا این موتور اقتصادی باید جایگزین شود و چه چیزی را باید جایگزینش ساخت.
مقالهی بالا ترجمهی نخستین فصل کتاب اخیر دیوید هاروی با عنوان «هفده تناقض و پایان سرمایهداری» است که خسرو کلانتری و مجید امینی به فارسی برگرداندهاند و در دست انتشار است.
از دیوید هاروی در نقد اقتصاد سیاسی بخوانید
اهمیت مبارزه بر سر فضاهای شهری
معمای سرمایه از نگاه دیوید هاروی
پینوشتها
[۱] Terry Eagleton, Why Marx Was Right
[۲] Karl Marx, Theories of Surplus Value, Part 2, London, Lawrence and Wishart, 1969, p. 540.
[۳] biofuel
[۴] Bertell Ollman, The Dance of the Dialectic: Steps in Marx’s Method, Champagne, IL,
University of Illinois Press, 2003.
[۵] Library of the British Museum
[۶] Fetishism
[۷] BRICS حروف اول اسامی کشورهای برزیل، روسیه، هندوستان، چین و افریقای جنوبی
دیدگاهتان را بنویسید