گروندریسه متنی است که همچنان مورد علاقهی مفسران مارکس قرار دارد. برخی مؤلفان معتقدند که به اصطلاح «قطعهای در باب ماشین» برای نظریهی مارکسی «زوال» سرمایهداری، سندی اساسی به شمار میرود. نوعی نظریهی «فروپاشی سرمایهداری»، یا دستکم توصیف روندی است که طی آن یک شیوهی جدید تولید ظهور میکند. شیوهای که سرمایهداری خود آن را ایجاد میکند، اما با منطق سرمایهداری در تضاد قرار میگیرد. در این تفسیرها، نتایج «قطعهای درباب ماشین» بدیهی انگاشته میشود. اما نتایج «قطعهای درباب ماشین» از یک سو، از درکی یکجانبه از بحران ریشه میگیرد که از اوایل دههی ۱۸۵۰ در افکار مارکس وجود داشت، و از سوی دیگر، برخی کاستیها در صورتبندی مقولههای اصلی گروندریسه مشخهی آن است. در سالهای بعد، مارکس هر دوی این بدفهمیها را برطرف کرد. در جلد یکم سرمایه، هنگام بررسی تولید ارزش اضافی نسبی، ما به نقدی ضمنی از «قطعهای درباب ماشین» برخورد میکنیم. اگر، همانگونه که آنتونیو نگری(۱) میگوید گروندریسه را در خود و بهطور مستقل مورد مطالعه قرار دهیم و تکامل نظری مارکس را نادیده بگیریم، میتوان از بحث دربارهی این انتقاد از خودِ ضمنی بهسادگی صرف نظر کرد. قرائت غیرانتقادی متن بهطور مستقل {و بدون توجه به تکامل نظری مارکس} معنایی جز پذیرش نتایج آن ندارد. امروزه اما برای بحث خلاق دربارهی گروندریسه، نباید متن را صرفاً در روند تکامل اندیشهی مارکس قرار داد، بلکه علاوه بر آن، باید خوانش گروندریسه را در جریان تکامل بحثهایی نیز در نظر گرفت که در قرن بیستم دربارهی مارکس انجام گرفته است، چون این بحثها به روشهای متعددی از خوانش گروندریسه شکل گرفته است، روشهایی که هنوز در خوانش گروندریسه به کار گرفته میشود.
۱. دریافت گروندریسه در قرن بیستم
هنگامیکه دربارهی اثر یک نویسندهی برجسته بحث میکنیم، باید همواره این کار را در شرایط تاریخی معینی انجام دهیم که ما را با پرسشها و ملاحظههای ویژهی آن دوره آشنا میکند. برخی از این مسایل به نظر بدیهی میرسند، ولی برخی دیگر پرسشبرانگیز و قدیمیاند. برخی از ارزیابیها در ۳۰ یا ۴۰ سال قبل متفاوت به نظر میرسیدند. بهعلاوه در مورد مارکس این واقعیت وجود دارد که امروزه بسیاری از متنهایی که برای بحث اهمیت دارند، در زمان حیات او اصلاً به چاپ نرسیدند. تمام آثار او بهتدریج چاپ شدهاند. نه تنها متن تاریخی این آثار، بلکه وضع انتشار آنها نیز بر جهت و زمان بخش اعظم بحثها اثر گذاشته است.
حتی در مورد «سرمایه»، مارکس فقط توانست جلد اول را چاپ کند. این انگلس بود که جلد دو و سه را بعد از مرگ مارکس با تغییرات ویراستاری بسیار منتشر کرد. طی سالهای اخیر، نسخههای اصلی این مجلدها در متن مجموعهی آثار مارکس و انگلس (مگا) انتشار یافته است. بدینترتیب، اکنون بعد از گذشت بیش از ۱۰۰ سال، ما میتوانیم تغییرات ویراستاری انگلس را مشخص کنیم و ارتباط درونی و مفهومی آنها را مورد بحث قرار دهیم. در آغاز قرن بیستم، بعد از آنکه کارل کائوتسکی «نظریههای ارزش اضافی» را بین ۱۹۰۵ تا ۱۹۱۰ منتشر کرد، به نظر میرسید که گویا تمام انتقادهای مارکس به اقتصاد سیاسی به طور کامل موجود است. چون طبق برنامهی مارکس «نظریهها» بهعنوان جلد چهارم سرمایه به تاریخ نظریهی اقتصادی میپرداخت.(۲) در خوانشهای رایج بعدی، مارکس بهعنوان اقتصاددان بزرگ سوسیالیست معرفی میشد که استثمار طبقهی کارگر، خصلت بحرانزای سرمایهداری و گذار اجتنابناپذیر به سوسیالیسم را اثبات کرده بود. نخست در «مانیفست کمونیست» و سپس بر پایهای وسیعتر در کتاب «سرمایه». بسیاری از مارکسیستها این دستآوردها را بهعنوان پیروزی «سوسیالیسم علمی» مورد ستایش قرار میدادند. اما با آغاز دههی ۱۹۲۰ نقد گرایش به اقتصادباوری، جبرگرایی و بیش از همه عینیتباوری، چه واقعی و چه غیرواقعی، در نظریهی مارکس قوت گرفت. در این زمینه، انتشار آثار اولیهی مارکس به خصوص دستنوشتههای اقتصادی ـ فلسفی ۱۸۴۴ سروصدای زیادی برپا کرد. در این اثر، ظاهراً زمینهی فلسفی و اجتماعی وسیع تحلیلهای اقتصادی مارکس، درک او از «ذات انسانی» و «ازخودبیگانگی» در سرمایهداری، آشکار شد. بر این اساس، به نظر میرسید که گرایش به عینیتگرایی و فقدان نظریهی سوژه در آثار مارکس که پیشتر به شکل کلی مورد انتقاد قرار گرفته بود، پاسخ خود را دریافت کرده است.
این تغییر برداشت پدیدهای نبود که کاملاً در حوزهی نظری صورت گرفته باشد، بلکه نتیجهی یک خوانش سیاسی معین بود که به اشکال گوناگون بر علیه تحجر و تصلُب در مارکسیسم رسمی و حزبی برانگیخته شده بود. اما فاشیسم و استالینیسم مانع میشد که بحث آغاز شده در ابتدای دههی ۳۰ به شکل نمایانی پیشروی کند. این پیشروی صرفاً در دههی ۱۹۶۰ رخ داد؛ هنگامیکه شرایط بحث اساساً تغییر کرده بود. بیش از هر چیز دریافت از آثار اولیهی مارکس تقریباً انگیزهی ضد تحجر خودبهخودیاش را از دست داده بود. در ضمن، این آثار تا حد زیادی در راستکیشی مارکسیسم- لنینیسم ادغام شده بود. بهعنوان نمونه، هنگامیکه لویی آلتوسر در ۱۹۶۵ آثار اولیهی مارکس را بهعنوان آثار «ایدئولوژیک» مورد انتقاد قرار داد و برای کتاب «سرمایه» شکل ویژهای از علمی بودن قایل شد، این امر در واقع نوعی راستکیشی به شمار میرفت. اما موضع خود او که بارها مورد بحث قرار گرفته، با این اتهام همراه بود که او سوژه و مبارزات اجتماعی را ـ دقیقاً از موضع ضدراستکیشی ـ از بحثهای نظری کنار گذاشته است. بحثهای متعددی دربارهی مارکس «اولیه» (فلسفی) و مارکس «متأخر» (اقتصادی ـ نظری) وجود دارد، که هر یک با مواضع سیاسی معینی ارتباط دارد. در این شرایط، برای اولین بار قرائت وسیع و گستردهی گروندریسه به شکل واقعی آغاز شد، که به طور پیوسته بر واژگان و شرایط تفسیر آن تأثیر گذاشت.
گروندریسه نخست در ۴۱-۱۹۳۹ در مسکو چاپ شد که طی دوران جنگ و بلافاصله بعد از آن مورد توجه افراد اندکی قرار گرفت. حتی هنگامی که این اثر در ۱۹۵۳ در آلمان شرقی بار دیگر انتشار یافت، در آغاز خوانندگان چندانی نداشت. این فضا، با انتشار تفسیر رومان روسدولسکی بر گروندریسه در ۱۹۶۸ تغییر یافت(۳). گروندریسه با ترجمهی فرانسوی در ۱۹۶۷ و اولین ترجمهی انگلیسی در ۱۹۷۳ دیگر نه فقط در میان آلمانها، بلکه در سطح وسیع در بسیاری از کشورها مورد بحث قرار گرفت.
به نظر میرسید که گروندریسه همچون منبع معجزهآسایی، میتواند تمام دشواریهای نظری مارکس را که تا آن زمان مورد بحث قرار گرفته بود حل کند. تقابل میان مارکس جوان و فلسفی و مارکس پیر ِنظریهپرداز اقتصادی ظاهراً فروکش کرد. اما در عین حال گروندریسه به یک حلقهی پیوند و واسط بین این دو مرحله تبدیل شد: این اثر نشان داد که آثار اقتصادی مارکسِ پیر بر یک بنیاد فلسفیِ رشدیافته استوار است. آنچه که در کتاب سرمایه غایب بود در گروندریسه حضور داشت.
در حالیکه مارکس در کتاب سرمایه تنها در پیشگفتارها و پیگفتارها به مسایل روششناسانه میپردازد، در گروندریسه این پرسمان به طور پیوسته در جریان معرفی مطلب مطرح میشود. در این اثر، مراجعه به فلسفهی هگل بهمراتب روشنتر بیان شده است. در مورد مسئلهی عاملیت نیز همینطور است: طبقهی کارگر در این اثر بسیار قویتر از کتاب سرمایه بهعنوان سوژه در برابر سرمایه معرفی شده است. به علاوه، برنامهی شش کتابی که او در هنگام نگارش گروندریسه پیشبینی کرده بود (سرمایه، مالکیت ارضی، کار مزدی، دولت، تجارت بینالمللی و بازار جهانی) نشان میدهد که هدف تحقیق از آنچه که مارکس در کتاب سرمایه به آن پرداخته است بسیار وسیعتر بود. سرانجام به نظر میرسد که گروندریسه را باید کتاب تکمیلی سرمایه پنداشت. چون در این اثر یک رشته از موضوعات مورد بحث قرار میگیرند که در کتاب سرمایه به آن پرداخته نشده است. مشهورترین این موضوعات در گروندریسه عبارتند از «اشکال مقدم بر تولید سرمایهداری» و «قطعهای در باب ماشین»، که موضوع دومی از مدتها پیش در نحلهی کارگرباوری ایتالیا مورد بحث قرار گرفته است.(۴)
به این ترتیب به نظر میرسد که گروندریسه برای هرکس مطلبی در بردارد. امروزه بحث دربارهی مارکس بدون گروندریسه قابل تصور نیست.(۵) در واقع گروندریسه اثری جذاب است که قرائت آن تجربهی فکری بینظیری به شمار میآید. گویی ما ایستاده شاهد روند تحلیل و شکلگیری نظری مارکس هستیم، استفاده از مطالب نسبت به کتاب سرمایه بسیار آزادتر و کمتر برنامهریزی شده است. اما این شیفتگی قابلفهم، غالباً به شور و شوقی غیرانتقادی ختم میشود.
۲– جایگاه گروندریسه در تکامل اندیشهی مارکس
اگر گروندریسه را صرفاً بهعنوان ضمیمهی کتاب سرمایه مارکس بیانگاریم، روند درونی تکامل نظری نقد مارکس به اقتصاد سیاسی و خصلت انتقالی این اثر از دیده پنهان میماند. به طور خلاصه، این روند تکامل را یادآوری میکنم. بعد از «تزهایی دربارهی فویرباخ» و «ایدئولوژی آلمانی» تحقیق مارکس در ۴۶-۱۸۴۵ به نقد بنیادی آن نظریههای اقتصادی معطوف شد که وجود نوعی انسان و ازخودبیگانگی در کانون توجهشان قرار داشت. اما در این مرحله، مارکس برای جایگزینی این موضوعها مفاهیم زیادی در اختیار نداشت. ایدئولوژی آلمانی به طور مثبت و بیش از هر چیز چرخشی بود به سوی امر تجربی. مارکس و انگلس بارها بر «علم مثبت»، ثبت جنبهی تجربی امور تأکید میکردند که بایستی جانشین اندیشهبافی فلسفی میشد. در این بستر، مارکس اقتصاد سیاسی ریکاردو و نظریهی طبقاتی فرانسوی را بهعنوان توصیفهای اساساً درست از واقعیت سرمایهداری میپذیرفت. او در «فقر فلسفه» در درگیری با پرودون (۱۸۴۷) بارها ریکاردو را به خاطر نکتهبینی و دقت تحلیلهایش با کلماتی اغراقآمیز مورد ستایش قرار میداد.(۶) او در «مانیفست کمونیست»، بیدرنگ از تحلیل طبقاتی بورژوایی مورخان فرانسوی مثل گیزو یا تیری در بررسیشان از انقلاب فرانسه یاد میکند. او در بین نظرات ریکاردو، تنها نکتهای را که آماج حملات خود قرار میدهد این است که سرمایهداری را نه یک شیوهی تولیدی تاریخاً معین، بلکه شیوهای ازلی و نیمهطبیعی میپنداشت.(۷) در مورد نظریهی طبقاتی نیز همینطور: مارکس مدعی نبود که وجود طبقات و مبارزهی طبقاتی را کشف کرده است، بلکه ادعای او بیشتر این بود که مبارزهی طبقاتی در نهایت به جامعهی بیطبقه ختم میشود.(۸) ما در نیمهی دوم دههی ۱۸۴۰ میتوانیم در مارکس استفادهی انتقادی از اقتصاد سیاسی بورژوایی و نظریهی طبقاتی را بیابیم، اما هنوز نقدی بنیادی از مقولات اقتصاد سیاسی دیده نمیشود.
این نقد بنیادی صرفاً بعد از مهاجرت اجباری مارکس به لندن شکل گرفت. اینجا در قلب نظام جهانی سرمایهداری در آن دوره و با کمک انبوه کتابهایی که در موزهی بریتانیا وجود داشت، مارکس مطالعات اقتصادی خود را «دوباره از ابتدا» شروع کرد، چنانکه در مقدمهی «مشارکت در نقد اقتصاد سیاسی» به این امر اشاره میکند.(۹) او اکنون خودِ مقولهها را نیز مورد نقد قرار میدهد. او نخست به نظریهی پول و رانت ریکاردو انتقاد میکند، و در جریان پیشرفت مطالعات خود، نقدش را بنیادیتر میسازد. نگارش «مقدمه» در ۱۸۵۷ و شروع تدوین گروندریسه را تنها آغاز تحول نقد علم اقتصاد و گامی در جهت کتاب سرمایه نبود. این تلاش در عین حال، و قبل از هر چیز مرور جزء به جزء دستآوردهای نظری سالهای گذشته بود. اما تلاش برای ارائهی این نظرات به شکلی منسجم، هنوز به یک مسیر تحقیق پر فراز و نشیب نیاز داشت، که طی آن مارکس بر موانع نظری متعددی فایق آمد.
هنگامیکه مارکس نگارش گروندریسه را آغاز کرد، برای مطالعات اقتصادی برنامهریزی شدهی خود انبوهی از مطالب را گردآوری کرده بود، ولی هنوز از یک نقشهی کامل فاصله داشت. در واقع اثر گروندریسه فاقد یک نقطهی شروع واقعی است: نقدی بر داریمون شاگرد پرودون که میخواست از طریق یک نظام پولی بر سرمایهداری غلبه کند. برنامهای که به شکل نامحسوس به درگیری با بنیادهای مفهومی لازم برای چنین نقدی منجر شد. ما در اینجا به روشنی مشاهده میکنیم که مارکس هنوز با مقولات ارزش، پول و مبادله با مشکلات جدی روبهرو است. قرائت دقیق «فصلی درباب پول» به روشنی نشان میدهد که این فصل تلاشی وحدتیافته برای ارائهی مطلب به شمار نمیرود، بلکه بارها و به طور پیوسته سعی میکند به شکل ارائهی نوینی از موضوع دست یابد.(۱۰)
اینکه مارکس بهرغم این مشکلات حل ناشده، به تحقیقی دوباره در این زمینه روی نمیآورد، به انگیزه و حادثهای خارجی مربوط میشد: بحران اقتصاد جهانی که در سال ۱۸۵۷ آغاز شده بود. مارکس سالها بیصبرانه در انتظار چنین بحرانی بود، و پیشبینی میکرد که به دنبال آن تنشهای شدید اقتصادی و شورشهای انقلابی اتفاق بیافتد. او انتظار داشت که اثرش بتواند به جنبش انقلابی کمک کند، و اکنون از این امر نگران بود که نتواند بهموقع آن را به پایان برساند.
مارکس در جریان نگارش گروندریسه، در بالا بردن اطلاعات خود پیشرفتهای چشمگیری داشت. اما تحلیل او دارای کاستیهای بسیار است که بسیاری از خوانندگان پر شوروشوق آن را تشخیص نمیدهند. مارکس نوشت که «این دستنوشته یک سرهمبندی واقعی است که بسیاری از مطالب آن برای بخشهای بعدی نوشته شدهاند».(۱۲) منظور او صرفاً توالی مطالب در میان تعداد زیادی از تغییرات و نشانهها نبود. ترتیب مقولههای معرفی شده خود حاوی اطلاعات معینی بود: این نظم، ارتباط بین مقولات و پیوند متقابل آنها را نشان میدهد. مقولاتی نظیر کالا، پول، سرمایه، کار مزدی و غیره بیان نظری روابط اجتماعی در یک جامعهی سرمایهداری پیشرفتهاند. این روابط نه تنها به طور همزمان ظهور میکنند، بلکه در یک واقعیت اجتماعی، به طور متقابل پیشفرض یکدیگر نیز محسوب میشوند. تنها تحلیل نظری امکان تمایز بین مقولات ساده و پیچیده و پیوند مفهومی ـ نظری بین آنها را فراهم میکند.(۱۳) اما هنگامیکه پیوند مفهومی دستنوشته قطع میشود، دقیقاً به این دلیل است که پیوند مفهومی بین تکتک مقولات هنوز در ذهن مارکس روشن نیست، یعنی همچنان کمبودهایی نه چندان بیاهمیت در تعین مفهومی این مقولات وجود دارد.
ما برخی از این کاستیها را در بخش بعدی مورد بحث قرار خواهیم داد. اما این واقعیت که مارکس برخی از این کمبودها را در دههی ۶۰۱۸ برطرف کرد به این معنا نیست که از گروندریسه تا کتاب سرمایه با پیشرفت خطی و دقت بیشتر روبرو هستیم. اما چنین نظری در دههی ۷۰ و ۸۰ راهنمای ویراستاران «مگا» بود، که گروندریسه، دستنوشتههای ۱۸۶۱-۱۸۷۱ (مگای۱۱ /۶/۳-۱/۳) و دستنوشتههای ۱۸۶۳-۱۸۶۵ (مگای۱-۴/۲ ۱۱/۴) را بهعنوان«سه پیشنویس کتاب سرمایه» تلقی میکردند. به این معنا که سرمایه (یعنی اثر سه جلدی با ویراستاری انگلس) هدف یک روند تکاملی است که دقیقاQ از گروندریسه شروع میشود. اما علاوه بر اصلاح روش ارائه و فایق آمدن بر کاستیهای نظری، میتوان در این روند تکاملی گرایش متضادی را مشاهده کرد. مارکس غالباً خود از «عامهفهمسازی» شیوهی ارائهی خود سخن میگوید. نخستین عامهفهمسازی در «مشارکتی در نقد اقتصاد سیاسی» ۱۸۵۹ و دومین تلاش در چاپ دوم جلد اول کتاب سرمایه دیده میشود. این عامهفهمسازی بهای خود را دارد: گاهی زمینهی یک مفهوم مشخص دچار ابهام میشود و برخی روابط مانند گذار از پول به سرمایه در کتاب «سرمایه» از قلم میافتد.(۱۴) بدین ترتیب هانس گئورگ باکهاوس و به ویژه هلموت رایشلت این تحول از گروندریسه به کتاب «سرمایه» را پیشرفت تلقی نمیکنند؛ چه رسد به تدقیق شیوهی ارائهی آن. آنها این تغییر را بیشتر بهعنوان عدول از یک شیوهی ارائهی منسجم اولیه در نظر میگیرند.(۱۵)
اما هر دو موضع ـ چه پیشرفت به سوی دقت بیشتر و چه تدقیق با پسروی نظری دایم ـ روشن به نظر نمیرسند. این امر صرفاً به خاطر مشاهدهی پیشرفت یا پسرفت نیست، بلکه بیش از هر چیز به این امر مربوط میشود که بدین طریق ما فراموش میکنیم که حرکت از گروندریسه به «سرمایه» نه تنها تحول دیدگاههای شخصی، بلکه پرسشهای مفهومی بنیادی را نیز دربرمیگیرد. مارکس «طرح ۶ کتاب» و مفهوم«سرمایه به طور عام» را کنار گذاشت ـ او دو طرح را در گروندریسه ارائه و در دستنوشتههای ۶۳-۱۸۶۱ بار دیگر آنها را تکرار کرد. مارکس در کتاب سرمایه که دستنوشتههای ۶۵-۱۸۶۲ نخستین پیشنویس آن است نه سومین، یک چارچوب نظری جدید تدوین کرد که در آن تمایز بین سرمایههای منفرد و سرمایهی کل اجتماعی تعیینکننده است(۱۶). در واقع ما باید بین دو برنامهی تحقیقاتی مختلف تمایز قایل شویم: «نقد اقتصاد سیاسی» در شش جلد که برای آن دو پیشنویس وجود دارد (گروندریسه و دستنوشتههای ۶۳-۱۸۶۱)، و سرمایه در چهار جلد کتاب با سه پیشنویس (دستنوشتههای ۶۵-۱۸۶۳ و دستنوشتههای ۷۱-۱۸۶۶ بهعلاوهی اولین چاپ کتاب جلد اول سرمایه و دستنوشتههای ۸۱-۱۸۷۱).(۱۷)
۳–استدلال مارکس در «قطعهای در باب ماشین» و خطاهای آن
مارکس در ابتدای دستنوشتهی گروندریسه، هنوز بر مبنای یک بررسی نظریهی ارزشی تکاملیافته حرکت نمیکند. او در آغاز بیشتر تلاش میکند که جایگاه پول در گردش کالایی را تعیین کند. و بهویژه هنوز تمایز بین کار مجرد و مشخص را روشن نکرده است ـ چارچوبی که او در کتاب سرمایه آن را «نکتهی اساسی» درک اقتصاد سیاسی توصیف میکند ـ و همینطور در هشتم ژانویهی ۱۸۶۸ در نامهای به انگلس مینویسد «تمام راز مفهوم اقتصادی» در این موضوع نهفته است.(۱۸) برقراری تمایز روشن بین کار مجرد و مشخص که گسست کامل از نظریهی ارزش ریکاردو بود در «مشارکتی در نقد اقتصاد سیاسی» شکل گرفته است.(۱۹) در واقع مارکس در گروندریسه نیز بین ارزش مصرف و ارزش، تمایز قایل میشود (اما هنوز بین ارزش مبادله و ارزش، تفاوت روشنی برقرار نمیکند، این تمایز صرفاً در چاپ دوم جلد اول سرمایه دیده میشود). او وقتی از زمان کار در تعیین ارزش سخن میگوید مثل آدام اسمیت و ریکاردو صرفا «کار بیکموکاست» را در نظر دارد، که مانعی در اغتشاش در تعیین کار مجرد و مشخص محسوب نمیشود.(۲۰)
تحلیل روند تولید سرمایهداری بهعنوان وحدت روند کار و روند ارزشافزایی صرفاً به صورت یک فرضیهی مقدماتی طرح میشود. بدین ترتیب مارکس در استفاده از تعیین شکل سرمایهی ثابت با دشواری روبهرو میشود، و بنابراین مرتباً به این پرسش برمیگردد که آیا ممکن است کار بتواند ارزش وسایل تولید استفاده شده را به محصول منتقل کند و در عین حال ارزش جدیدی نیز بیافریند.(۲۱) رفت و برگشت مارکس در تلاش برای توضیح این مسئله ـ گاهی بهعنوان «شکل» و «محتوا»ی کار و گاهی به مثابهی «کیفیت» و «کمیت» کار ـ در کتابی که از سوی گروه تحقیق در مورد تکامل نظام مارکسی(PEM) به چاپ رسیده کاملاً مورد تحلیل قرار گرفته است.(۲۲)
در حالیکه مارکس هنوز با مفهوم سرمایهی ثابت مشکلاتی دارد، تعیین شکل سرمایهدارانهی واقعی وسایل تولید را صرفاً در مقولهی سرمایهی استوار در نظر میگیرد(۲۳)، یعنی تعیین شکلی که صرفاً شامل وسایل تولید در روند گردش است. بدینسان «قطعهای در باب ماشین» که دربارهی آن بحثهای زیادی صورت گرفته است در بخش روند گردش سرمایهداری تعلق دارد ـ گرچه با مشکلاتی دستوپنجه نرم میکند که به تحلیل روند تولید مربوط میشود.
مارکس در ابتدا بر این عقیده بود که وسایل تولید در روند تولید سرمایهداری «از یک رشته دگریسی عبور می کند تا به ماشین یا به بیان بهتر به یک نظام ماشینی خودکار تبدیل شود».(۲۴) در اینجا فعالیت کارگر متحول میشود. «حرکت ماشین این فعالیت را تعیین میکند و بر آن مسلط است، نه برعکس».(۲۵) مارکس استدلال میکند که تمامی این روند تحول «برای سرمایه یک مسئلهی تصادفی نیست، بلکه تحول تاریخی وسایل تولید سنتی به ارث رسیده، به شکل مناسبتری از سرمایه است. انباشت دانش و مهارت و نیروهای مولد عمومی خرد اجتماعی در مقابل کار جذب سرمایه میشود، و بدینسان بهعنوان دارایی سرمایه یا به بیان دقیقتر دارایی سرمایهی استوار ظهور میکند، تا آنجایی که بهمثابهی وسایل تولید به معنای اکید کلمه در روند تولید وارد میشود».(۲۶)
مارکس اندکی بعد موضوع را به این شکل خلاصه میکند:
«پس توسعهی کامل سرمایه فقط هنگامی صورت میگیرد ـ یا هنگامی سرمایه شیوهی تولیدی متناسب با خود را برقرار میکند ـ که وسایل کار نه تنها از لحاظ صوری همچون سرمایه استوار تعریف شود، بلکه حتی در شکل بیواسطهی خود نیز به سرمایهی استوار تبدیل شده باشد و در درون فرایند تولید به صورت ماشین در برابر کار قرار گیرد؛ آنگاه تمامی فرایند تولید دیگر نه تحت تابعیت مهارت مستقیم کارگر، بلکه همچون کاربرد فناورانهی علم جلوه کند. بدینسان سرمایه به تولید خصلت علمی میبخشد و کار به لحظهی سادهای از این فرایند تنزل مییابد».(۲۷)
یک ناظر در قرن نوزدهم نمیتوانست از توجه به اهمیت فزایندهی نظام ماشینی در تولید سرمایهداری، کاربرد فزایندهی دانش و نقش کمتر کارگر منفرد در تولید غافل باشد. در اینجا این واقعیت که مارکس در نوشتهی یاد شده این تحولات را مورد توجه قرار میدهد، دستآورد تحلیلی خاصی محسوب نمیشود. چنین دستآوردی صرفاً میتواند شامل تنظیم و توضیح این روند به شمار آید.
مارکس این تحولات را همچون روندی در نظر میگیرد که سرمایه ضرورتاً به وجود میآورد. سرمایه «روش تولید مناسب خود را ایجاد میکند»، اما چرا کاربست نظام ماشینی و سرشت علمی فزایندهی تولید با سرمایه مطابقت دارد؟ پاسخ مارکس مبهم است: در اولین قطعهی نقل شده، او اظهار میکند که سرمایه «نیروهای بارآور عمومی خرد اجتماعی را جذب کرده است». در جملهی دوم او تأکید میکند که در روند تولید استفاده از علم دیگر «تحت تابعیت مهارت بلاواسطهی کارگران قرار ندارد». به سخن دیگر بر پایهی کاربرد سرمایهدارانهی دانش تولید شدهی اجتماعی قدرت سرمایه بر کار فزونی میگیرد، سرمایه هرچه بیشتر از کارگران منفرد و مهارت آنها مستقل میشود، این قدرت فزاینده برای سرمایه نتیجهی مثبتی در بردارد. اما هدف سرمایه تولید ارزش اضافی است. برای نشان دادن این نکته که تحولات یاد شده از سوی مارکس بیانگر «روش تولید متناسب» با سرمایه است، باید به تولید ارزش اضافی اشاره کرد. اما در این نقل قول مارکس از این نکته فاصلهی زیادی دارد. چون او هنوز برای تولید ارزش اضافی به مفهوم مناسبی دست نیافته است. این بدان معناست که او میتواند کاربرد فزایندهی ماشینآلات و خصلت هرچه بیشتر علمی تولید را صرفاً به مثابهی یک گرایش تجربی قابلتوجه در نظر گیرد. و ادعا کند که این موارد برای سرمایه تحولی مناسب به شمار میآیند. اما نمیتواند به شکلی مستدل مناسببودن این تحولات برای سرمایه را به کرسی بنشاند.
او به جای ارائهی چنین استدلالی بر تضادی (ظاهری) در حوزهی دلایل تجربی تاکید میکند:
«به همان نسبت که سرمایه زمان کار-کمیت سادهی کار- را بهعنوان تنها عامل تعیینکنندهی ارزش برقرار میکند، کار بلاواسطه و مقدار آن بهعنوان معیار تعیینکنندهی تولید و به وجودآورندهی ارزشهای مصرفی نقش خود را از دست میدهد. کار بلاواسطه با کاهش سهم [آن در تولید] اهمیت کمّی خود را از دست میدهد، و از حیث کیفی در مقایسه با کار علمی عام، به عاملی ثانوی و در عین حال غیرقابل چشمپوشی بدل میشود…(۲۸)
مارکس بعد از این برای آیندهی دور پیشبینی میکند: «بدینسان، سرمایه خود را بهعنوان شکل مسلط بر تولید منحل میکند».
در این مرحله برای این نتیجهگیری غافلگیرانه دلایل بیشتری ارائه نمیشود. در عوض مارکس برای مقابله با برداشت لودردیل مبنی بر اینکه سرمایهی استوار مستقل از زمان کار منشاء ارزش است به این مشکل میپردازد که سرمایهی استوار چهگونه در ارزش محصولات تولید شده مشارکت میکند. چند صفحه بعد او به این تناقض برمیگردد. او میگوید که پیششرط رابطهی سرمایه این است «که حجم زمان کار مستقیم، کمیت کار به خدمت گرفتهشده، عامل تعیینکننده در تولید ثروت» محسوب میشود.(۲۹)
اما رشد صنعت برخلاف این پیشفرض عمل میکند: «اما به همان نسبت که صنعت بزرگ رشد میکند، تولید ثروت واقعی، کمتر به زمان کار و تعداد کارگران استخدام شده، و بیشتر به قدرت عوامل دیگری که در خلال زمان کار در حرکتاند بستگی دارد».(۳۰)
اما اگر زمان کار بلاواسطه نقش همواره کوچکتری بازی میکند، پس کارگران در روند تولید چه نقشی ایفا میکنند؟
«دیگر به نظر نمیرسد که کار در درون فرایند تولید قرار داشته باشد و انسان بیشتر به مثابهی ناظر و ناظم با این فرایند در ارتباط است… او بیش از اینکه عامل اصلی روند تولید باشد، در کنار آن قرار دارد».(۳۱)
اینجا دیگر نه کار مستقیم انسان، بلکه استفادهی بیشتر از نیروهای بارور عمومی او مدنظر است(۳۲). که مارکس بر مبنای آن برای آیندهای دور نتیجهگیری میکند:
«همینکه کار در شکل مستقیم خویش دیگر منشاء اصلی ثروت نباشد، زمان کار هم دیگر معیار ثروت نخواهد بود، و نباید هم باشد. بنابراین ارزش مبادلهای هم {دیگر نباید معیار سنجش} ارزش مصرفی {قرار گیرد}. ارزش اضافی تودهها، دیگر شرط گسترش ثروت عمومی نیست، همانگونه که کار نکردن تنی چند نیز {نمیتواند مانع} توسعه نیروهای عام فکر بشری {شود}. بدینسان، {روال} تولید بر اساس ارزش مبادلهای فرو میریزد و فرایند تولید مستقیم و مادی به صورتی در میآید که دیگر عاری از نیازمندی و تناقض است».(۳۳)
بهرغم استفاده و نقل قول مکرر از این جملهها، بهتر است به نحوهی استدلال مارکس در آنها توجه کنیم. نقطهی عزیمت مارکس، این گرایش چشمگیر تجربی است که استفادهی هرچه بیشتر از علم و نظام ماشینی به طور پیوسته در شیوهی تولید سرمایهداری فزونی میگیرد: این مشاهدهی بیچونوچرا مبنای نتیجهگیریهایی است که بر یک دیگر استوارند:
الف- مارکس شاهد به حاشیه رانده شدن فزایندهی «کار بلاواسطه» از روند تولید بود، و از این امر نتایج زیر را اخذ میکرد.
ب- کار بلاواسطه، دیگر منبع عمدهی ثروت نیست، بلکه علم یا دانش عمومی اجتماعی در تکوین آن نقش فزایندهای به عهده دارند.
ج- زمان کار، دیگر «معیار» ثروت نیست.
د-این امر به فروپاشی تولید سرمایهداری («تولید مبتنی بر ارزش مبادله») میانجامد.
اگر ما این نتیجهگیری را جزء به جزء و با دقت مورد بررسی قرار دهیم، درمییابیم که عدم وجود تمایز بین کار مشخص و سودمند که ارزش مصرف را تولید میکند و کار مجرد انسانی که در شکل ارزش خودنمایی میکند نتایج مهمی در پی دارد:
درمورد الف) مارکس در نتیجهگیری از مشاهدههای تجربی در خصوص استفادهی پیشرونده از نظام ماشینی از محدودهی مجاز فراتر میرود. اما نخست لازم است توضیح داده شود که آیا در روند تولید سرمایهداری در جایگزینی ماشینها به جای «کار بلاواسطه» به طور واقعی محدودیتی وجود ندارد. اگر ما صرفا کار مشخص سودمند را در نظر بگیریم در واقع به نظر میرسد که برای افزایش بارآوری از طریق افزایش کاربست نظام ماشینی محدودیتی وجود ندارد (اگرچه در دورهی زمانی که طی آن این اتفاق رخ میدهد پرسشی بیپاسخ است). اما باید به خاطر داشته باشیم که این موضوعی است در چارچوب روند تولید سرمایهداری که به طور قطع در استفاده از نظام ماشینی با محدودیتی مواجه است. ماشینی که به شیوهای سرمایهدارانه مورد استفاده قرار میگیرد، خود یک شیی دارای ارزش است که مصرف میانگین ارزش خود را به کالاهای تولید شده منتقل میکند (اگر یک ماشین معین قبل از فرسودگی خود ۱۰ هزار قطعه کالا تولید کند، پس این ماشین یکدههزارم ارزش خود را به هر کالای تولید شده منتقل میکند). همانگونه که مارکس در بخش دوم فصل پانزدهم مجلد اول کتاب سرمایه به طور مبسوط دربارهی به کارگیری ماشینآلات در روند تولید سرمایهداری بحث میکند، استفاده از ماشین صرفاً هنگامی با صرفه است که هزینهی تولید محصولات کاهش پیدا کند. و این امر صرفاً زمانی رخ میدهد که انتقال ارزش ماشین به محصولات از تقلیل هزینه در اثر صرفهجویی در مصرف کار زنده کمتر باشد، اگر استفاده از ماشین باعث صرفهجویی یک ساعت در تولید هر قطعه شود، پس سرمایهدار مزد این یک ساعت را به جیب زده است. اگر انتقال ارزش ماشین به محصول از مزد یک ساعت بیشتر باشد، سرمایهدار از ماشین استفاده نخواهد کرد، چون ماشین ممکن است بارآوری کار را افزایش داده باشد، اما در عین حال هزینهی تولید را نیز بالا برده است. صرفاً زمانی ماشین مورد استفاده قرار میگیرد که انتقال ارزش ماشین کمتر از هزینهی مزد پسانداز شده باشد.
ب- در اینجا روشن نیست که مراد مارکس از «ثروت» چیست. اگر منظور ثروت مادی، یعنی تودهی ارزشهای مصرفی است پس «کار بلاواسطه» هیچگاه همانند کار مشخص سودمند، نیروهای مولد طبیعی (بهعنوان نمونه، بارآوری زمین) و نیروهای مولدی که از سوی انسان به وجود آمد، منشاء «عمده»ی ثروت نبوده است. اما اگر منظور مارکس شکل اجتماعی ثروت در جوامع سرمایهداری، یعنی «انباشت عظیم کالاها» باشد بنابراین، این ارزش معرف کار مجرد انسانی است که کالاها را تولید کرده است. اینجا مهم نیست که چه بخش از این کار مجرد به شکل «کار بلاواسطه» در آخرین روند تولید مصرف شده و چه بخش در هیأت ماشینآلات عینیت یافته و ارزش آن به محصول منتقل شده است. حتی اگر بخش رو به افزایشی از ارزش محصول به انتقال ارزشی از راه مصرف ماشینآلات مربوط شود، کار مجرد بهعنوان جوهر ارزش اعتبار خود را حفظ میکند.
ج- حتی اگر «زمان کار بلاواسطه» در تولید نقشی رو به کاهش داشته باشد، کار مجرد بهمثابهی جوهر ارزش اعتبار خود را حفظ میکند، و زمان کار همچنان معیار سنجش ذاتی آن باقی خواهد ماند. به هر حال، زمان کار بلاواسطه به هیچوجه معیار ارزش نیست: زمان کار بلاواسطه کمیتی از کار مشخصی است که مولد منفرد مصرف کرده است. اما مصرف زمان کار مشخص به طور منفرد، مبنای ارزش نیست، بلکه ارزش توسط آن مقدار از زمان کار مجرد شکل میگیرد که صرفاً نتیجهی میانگین مناسبات اجتماعی است.
د- اگر زمان کار معیار ذاتی ارزش باشد پس استدلال مارکس در نتیجهگیری آخریاش یعنی زوال «تولید استوار بر ارزش مبادله» دیگر از اعتبار برخوردار نیست. در واقع با این نتیجهگیری نهایی از آغاز کاملاً ناروشن است که چهگونه مشکلات اندازهگیری ارزش (تا جاییکه قرار است این کار انجام شود) بلاواسطه به زوال تولید سرمایهداری ختم میشود.
به هر حال سستی نتیجهگیری آخر روشن است و جای شگفتی است که مارکس به ضعف این استدلال توجه ندارد. توضیح این مطلب را در درک او از بحران قبل از پیشنویس گروندریسه باید جستجو کرد. «مانیفست کمونیست» ادعا میکرد که «بحرانهای تجاری با بازگشت دورهای خود هر بار به نحو تهدیدکنندهتری وجود جامعهی بورژوایی را در بوتهی آزمایش قرار میدهند.»(۳۴) مارکس و انگلس چند سال بعد نیز ادعا کردند که بین بحران و انقلاب رابطهی نزدیکی وجود دارد: «یک انقلاب جدید صرفاً به دنبال یک بحران جدید امکانپذیر است، اما وقوع انقلاب به اندازهی وقوع بحران حتمی است.»(۳۵) مارکس در حین نگارش دستنوشتهی گروندریسه، بحران را نهتنها بهعنوان عامل تسریع یک روند سیاسی، بلکه همچنین بهعنوان نقطهی آغاز یک فروپاشی اقتصادی نیز در نظر میگیرد. این درک مارکس را در پیشنویس یک طرح اولیه میتوان مشاهده کرد. در آنجا او مینویسد:
«بحرانها، شیوهی تولید و شکل اجتماعی مبتنی بر ارزش مبادله را از بین میبرند».(۳۶)
مارکس در آغاز کار بر روی گروندریسه بر این اعتقاد بود که «بحران به انحلال شیوهی تولید سرمایهداری میانجامد، و این شیوهی تولید سرانجام در مسیر تکامل خود از هم فرو میپاشد». اکنون با شروع اولین بحران بزرگ بازار جهانی که به «سیلی بنیانکن» تبدیل شده بود. او باید به طرحی اولیه از سازوکاری که شالودهی این روند را شکل میداد بسنده کند.(۳۷)
اما میدانیم که حوادث مسیر دیگری را طی کردند. گرچه اولین بحران واقعی بازار جهانی در ۸-۱۸۵۷ اتفاق افتد، اما این نه تسریعکنندهی انقلاب بود و نه فروپاشی تولید مبتنی بر ارزش مبادله را بهدنبال داشت. برعکس: بحران به سرعت سپری شد و تولید سرمایهداری نیرومندتر از پیش از آن سر برآورد. مارکس این درس را کاملاً آموخت و هیچگاه آنرا فراموش نکرد. هنگامیکه دانیلسون، مارکس را تحت فشار قرار داد تا کتاب سرمایه را در اواخر دههی ۱۸۷۰ به پایان برساند، مارکس به او پاسخ داد که قبل از به اوج رسیدن بحران نمیتواند کتاب سرمایه را کامل کند، چون این بحران پدیدههایی کاملاً جدیدی از خود بروز میدهد که او هنوز آنها را از حیث نظری درنیافته است(۳۸). در پایان تالیف گروندریسه از نظریهی فروپاشی سرمایهداری و حتی ترس از اینکه کتاب دیرتر از موعود مقرر آماده شود، نشانی باقی نمانده بود.
۴– معمای فرانسوا کنه و حل آن
پدیدهای که مارکس در رابطه با سرمایهی استوار در گروندریسه مورد تحلیل قرار داد در جلد اول کتاب سرمایه در موارد مختلفی به چشم میخورد ـ بهعنوان بخشی از بررسی تولید ارزش اضافی نسبی، مقولهای که در گروندریسه صرفاً به شکل ابتدایی وجود دارد؛ اما در کتاب سرمایه بر پایهی تمایز دقیقی بین کار مشخص سودمند و کار مجرد انسانی و سپس میان سرمایهی ثابت و متغیر و همچنین درک روند تولید سرمایه همچون وحدت روند کار و روند ارزشافزایی مورد بررسی قرار میگیرد.
تکامل نیروی مولد اکنون نهتنها به شکل تجربی یا واقعی، بلکه بهعنوان شیوههای سامانیافتهی تولید ارزش اضافی نسبی طرح میشود، که در آن امکان بنیادی افزایش نیروی مولد در همکاری نیروهای منفرد کار، تقسیم کار (که در پرتو الگوی تولید کارخانهای مورد تحلیل قرار میگیرد) و استفاده از ماشینآلات (با الگوی صنعت بزرگ) را در بر میگیرد. در هر سه سطح، نیروهای مولد اجتماعی کار بهعنوان نیروی مولد سرمایه و «تواناییهای فکری روند مادی تولید در نظر کارگران بهعنوان دارایی غیر و نیرویی که بر او سلطه دارد جلوه میکند» (۳۹). اما این امر در هر سه سطح یک شکل نیست:
«این فرایند با جدایی از همیاری ساده آغاز میشود که در آن سرمایهدار بازنمود وحدت و ارادهی کل پیکر کار اجتماعی در مقابل کارگران منفرد است. این روند در تولید کارگاهی با مثلهکردن کارگر و تبدیل او به جزیی از روند تولید ادامه مییابد، و در صنعت بزرگ، از طریق جدا کردن علم به منزلهی نیرویی توانمند و مستقل از کار، او را به خدمت سرمایه مجبور میکند به کمال میرسد».(۴۰)
سپس مارکس در فصل ۱۳ تحلیل خود از تولید ماشینی و صنعت بزرگ را خلاصه میکند:
«هر نوع تولید سرمایهداری از آن جهت که فقط فرآیند کار نیست، بلکه در همان حال فرآیند ارزشافزایی سرمایه است، این خصوصیت عمومی را دارد (تهی کردن کار از محتوای خود): کارگر نیست که شرایط کار را مورد بهرهبرداری قرار میدهد، بلکه برعکس این شرایط کار است که از کارگر بهرهبرداری میکند. با این همه، تنها با ظهور ماشینآلات است که این وارونگی واقعیتی فنی و ملموس مییابد. ابزار کار به دلیل اینکه به دستگاهی خودکار بدل شده، در جریان فرآیند کار در مقابل کارگر بهعنوان سرمایه همچون کار بیجانی قرار میگیرد که بر نیروی کار زنده مسلط میشود و آنرا جذب میکند. چنانکه پیشتر نشان دادیم، جدایی توانمندیهای ذهنی فرآیند کار از کار یدی، و به اینگونه دگرگونی این توانمندیها به نیروهایی که سرمایه بر کار اعمال میکند سرانجام توسط صنعت بزرگ که بر بنیاد ماشینآلات استوار است، تکمیل میشود. در مواجهه با علم، نیروهای عظیم طبیعی و تودهی کار اجتماعی که در نظام ماشینی تجسمیافته، مهارت ویژهی هر ماشین کار که اکنون از هر اهمیتی تهی شده است بهعنوان خصوصیتی ناچیز محو و نابود میشود».(۴۱)
مارکس با تحلیل تغییرات در روند تولید در متن تولید ارزش اضافی نسبی (افزایش قدرت مولدی که به کاهش ارزش نیروی کار و بدین ترتیب زمان کار لازم میانجامد و زمان کار اضافی متناسب با آن افزایش مییابد) نمیتواند مانند گروندریسه صرفاً ادعا کند که این تحول ضروری بوده است، بلکه آنرا مدلل نیز میکند. برای او روشن میشود که جدایی تواناییهای فکری کارگران در روند تولید گرایش ذاتی تمامی اشکال تولید سرمایهداری است. این روند در تولید ماشینی به نقطهی اوج میرسد، اما نه به نقطهعطفی که تولید سرمایهداری را مورد تردید قرار دهد. مهارت جزیی کارگران منفرد در کنار استفاده از علم و به این طریق «خرد عمومی» اهمیت کمتری پیدا میکند. اما این امر تولید ارزش را تهدید نمیکند. این وضعیت بیشتر مفهوم کارگر مولد را آنچنان که به طور ضمنی در فصل چهاردهم مطرح شده بود، تغییر میدهد.
مارکس در کتاب سرمایه همان تحولات را که در «قطعهای در باب ماشین» بررسی شده مورد مطالعه قرار میدهد. اما هیچگاه ادعا نمیکند که کار مجرد دیگر جوهر ارزش نیست، یا کار بهعنوان معیار اندازهگیری ارزش مورد تردید قرار گرفته است ـ با دلیلی موجه.
بُعد ارزشی اکنون در سطح کاملا متفاوتی مورد بررسی قرار میگیرد. در بررسی «مفهوم ارزش اضافی نسبی» در فصل دهم، مارکس به معضلی اشاره میکند که یکی از پایهگذاران اقتصاد سیاسی یعنی فرانسوا کنه برای پاسخ به آن مخالفان خود را تحت فشار قرار داده بود: یعنی این واقعیت که از یک سو سرمایهداری صرفاً به ارزش مبادله علاقهمند است، اما از سوی دیگر تلاش میکند ارزش مبادلهی محصولات خود را مرتباً کاهش دهد.(۴۲) مارکس در گروندریسه نمیتواند به این معضل پاسخ دهد. او صرفاً از تناقضی که کنه طرح میکند نام میبرد. اما به جای حل، آنرا بهعنوان تناقض سرمایه درک میکند: «از یک سو، زمان کار را بهعنوان تنها معیار و منبع ثروت معرفی میکند، و از سوی دیگر تلاش میکند زمان کار را به حداقل کاهش دهد. بدینسان، سرمایه خود تناقضی است در حالِ شدن».(۴۳)
مارکس در گروندریسه ادعا میکند که این «تضاد» ظرفیت سرنگونی شیوهی تولید سرمایهداری را دربر دارد. در کتاب سرمایه این تضاد در متن تحلیل ارزش اضافی نسبی حل میشود: سرمایهدار به ارزش مطلق کالا علاقهمند نیست، بلکه صرفاً به ارزش اضافی نهفته در آن علاقهمند است که میتواند به وسیلهی فروش تحقق یابد. و چون همان روندی که کالاها را ارزان میکند ارزش اضافی نهفته در آنها را نیز افزایش میدهد، بنابراین، این پاسخی است به معضل زیر: «چرا سرمایهداران که تنها هدفشان تولید ارزش اضافی است مرتباً تلاش میکنند که ارزش مبادلهی کالاها را پایین بیاورند.»(۴۴) تضادی که مارکس را در ۸-۱۸۵۷ در گروندریسه به شگفتی در آورده بود و موجب شده بود بلافاصله فروپاشی تولید مبتنی بر ارزش مبادله را پیشبینی کند، در کتاب سرمایه ۱۸۶۷ به معضلی در تاریخ نظریه تبدیل شده بود که پاسخی ساده داشت. مفسرانی که تنها به تفسیر گروندریسه قناعت کردهاند، قادر نیستند در این پیشرفت نظری تعیینکننده با مارکس همگام شوند.
مقالهی بالا ترجمهای است از:
Michael Heinrich, The ‘Fragment on Machines’: A Marxian Misconception in the Grundrisse and its Overcoming in Capital, in Riccardo Bellofiore, Guido Starosta and Peter D. Thomas (eds), In Marx’s Laboratory. Critical Interpretations of the Grundrisse (2013), Brill Publisher.
پینویسها
۱- نگری ۱۹۸۴، ص. ۵۱.
۲- این اثر تاریخ نظرات اقتصادی محسوب نمیشود: نهتنها به این علت که تاریخ منظم و با نقشهای از نظرات اقتصادی نیست، بلکه تاریخ یک مقولهی معین اقتصادی است (با خارج شدن از موضوع و پرداختن به سایر حوزهها). بهعلاوه به این دلیل که در تاریخ ۳-۱۸۶۱ به نگارش درآمدهاند. بنابراین هنوز در سطح دانش کتاب سرمایه قرار ندارند. این اثر بیشتر نشاندهندهی اولین گام (مهم) در تحول این سطح از معرفت اقتصادی است.
۳-روسدلسکی ۱۹۷۷.
۴-مقایسه کنید با تاریخ بلوفیوره و تونبا در ۲۰۰۹.
۵-در مورد تأثیر بینالمللی گروندریسه مراجعه کنید به موستو ۲۰۰۸.
۶- بهعنوان نمونه مارکس و انگلس ۱۹۷۶، ص ص ۴-۱۲۳.
۷- بهعنوان نمونه نامه به آننکوف در دسامبر ۱۸۴۶ (مارکس ۱۹۷۵-۲۰۰۵ اِ، ص ۱۰۰).
۸- مقایسه کنید با نامهی مارکس به وایده مایر در ۵ مارس ۱۸۵۲ در مارکس و انگلس ۲۰۰۵، صص ۵-۶۲.
۹- مارکس ۱۸۵۹، ص ۲۶۵.
۱۰- بهعنوان نمونه (PEM) 1973.
۱۱- بهعنوان نمونه نامه به لاسال، ۲۲ فوریه ۱۸۵۸، در مارکس و انگلس ۱۹۸۳، ص ۲۷۱.
۱۲- نامه به انگلس ۳۱ مه ۱۸۵۸، در مارکس و انگلس ۱۹۸۵ ص ۳۱۸.
۱۳- این هستهی آن مطلبی است که مارکس بهعنوان معرفی دیالکتیکی از آن نام میبرد. برای بحث مبسوطتر مراجعه کنید به هاینریش ۱۹۹۹، ص ص 171ff.
۱۴- بهعنوان نمونه هاینریش ۱۹۹۹، ص ص ۲۵۳ ff.
۱۵- بهعنوان نمونه باکهاوس ۱۹۹۷، رایشلت ۲۰۰۸.
۱۶ – بهعنوان نمونه هاینریش ۱۹۸۹.
۱۷- بهعنوان نمونه هاینریش ۲۰۰۹ .
۱۸- مارکس ۱۹۷۶ الف، ص ۱۳۲؛ مارکس ۱۹۸۷ ب ص ۵۱۴.
۱۹- همانطور که شرادر (شرادر ۱۹۸۰، ص ۱۹۴) بهدرستی میگوید اهمیت این تمایز اولین بار هنگامی برای مارکس روشن شد که او دربارهی فرانکلین یادداشتبرداری میکرد که به احتمال زیاد در سالهای ۵۹- ۱۸۵۸ طی آماده کردن مشارکت در نقد اقتصاد سیاسی انجام گرفته است. اما در این مرحله تحول نظریهی ارزش مارکس کامل نبود و صرفاً در حین درگیری با نظرات ساموئل بیلی در نظریههای ارزش اضافی اهمیت کامل شکل ارزشی برای او روشن میشود، امری که در کتاب «مشارکت در نقد اقتصاد سیاسی» هنوز به طور خلاصه و غیرقانعکنندهای دیده میشود.
۲۰- مارکس خود تأکید میکند که تحلیل نمیتواند در حد (کار بیکموکاست) باقی بماند. در نامهای به انگلس که پیشتر بیان شد. (مارکس ۱۸۷۸ب، ص ۵۱۴)
۲۱- مارکس ۱۹۷۵-۲۰۰۵ الف، ص ص ۹۱-۱۷۹.
۲۲- PEM1978، ص ص ۱۲۳ ff.
۲۳- مارکس ۱۹۷۵-۲۰۰۵ ج، ص ۸۱.
۲۴- مارکس ۱۹۷۵-۲۰۰۵ اِ، ص ۸۲.
۲۵- مارکس ۱۹۷۵-۲۰۰۵ ج، ص ۸۳.
۲۶- مارکس ۱۹۷۵-۲۰۰۵ ج، ص ۸۴.
۲۷- مارکس ۱۹۷۵-۲۰۰۵ ج، ص ۸۵.
۲۸- مارکس ۱۹۷۵-۲۰۰۵ ج، ص ۸۶-۸۵.
۲۹- مارکس ۱۹۷۵-۲۰۰۵ ج، ص ۹۰.
۳۰- همانجا.
۳۱- مارکس ۱۹۷۵-۲۰۰۵ ج، ص ۹۱.
۳۲- مارکس اندکی بعد توضیح میدهد که «تکامل سرمایهی استوار نشان میدهد که تا چه حد علم و دانش عمومی جامعه به نیروی مولد مستقیم بدل شده و خرد عمومی شرایط روند حیات اجتماعی را تحت کنترل خود در آورده و مطابق با خود شکل داده است» (مارکس ۱۹۷۵- ۲۰۰۵ ج، ص ۹۲). این تنها قطعهای است که در آن مارکس از «خرد عمومی» سخن میگوید که برخی مؤلفان با رضایت آن را تکرار میکنند.
۳۳- مارکس ۱۹۷۵-۲۰۰۵ ج، ص ۹۱.
۳۴- مارکس و انگلس ۱۹۷۶، ص ۴۸۹.
۳۵- مارکس و انگلس ۱۹۷۶-۲۰۰۵ الف، ص ۵۱۰.
۳۶- مارکس و انگلس ۱۹۷۶-۲۰۰۵ الف، ص ۱۹۵.
۳۷- مارکس و انگلس ۱۹۸۳، ص ۲۱۷.
۳۸- مارکس و انگلس ۱۹۷۶-۲۰۰۵ جلد ۴۵، ص ۳۵۴.
۳۹- مارکس ۱۹۷۶الف، ص ۴۸۲.
۴۰-همانجا.
۴۱- مارکس ۱۹۷۶الف، ص ۹-۵۴۸.
۴۲- مارکس ۱۹۷۶الف، ص ۴۳۷.
۴۳- مارکس ۱۹۷۶-۲۰۰۵ ج، ص ۹۱.
۴۴- مارکس ۱۹۷۶الف، ص ۴۳۷.
دیدگاهها
2 پاسخ به “قطعهی ماشینها، سوء برداشت مارکسی در گروندریسه و غلبه بر آن در سرمایه / میکاییکل هاینریش / ترجمه حسن آزاد”
نقدی بر مقاله: قطعهی ماشینها، سوء برداشت مارکسی در گروندریسه و غلبه بر آن در سرمایه / میکاییکل هاینریش / ترجمه حسن آزاد
1/۲/۱۳۹۴
در اینکه حرکت مارکس از گروندریسه به سرمایه، هم به لحاظ دیدگاههای شخصی و هم به لحاظ گسترش مفاهیم ، حرکتی تکاملی بوده، شک نباید کرد، ولی میکاییکل هاینریش برای اثبات صحت اظهاراتش مخاطب خود به تعدادی از نامه های انگلس و مارکس ارجاع میدهد که یا با مطالب مطروحه بیگانه اند و یا به موارد نامعلوم دیگری اشاره دارند.
این نوشته سعی میکند با استناد به گروندریسه و کتب سرمایه که دست به نقد تر اند و از تفاسیر مشکوک دست چندم آموزه های مارکس استفاده نکرده است بهره گیرد. برای مثال، میکاییکل هاینریش با استناد به نامه مارکس که تأکید کرده: ” تحلیل نمیتواند در حد (کار بیکم وکاست) باقی بماند” ، به این نتیجه رسیده که ؛ ” مارکس در گروندریسه نیز بین ارزش مصرف و ارزش، تمایز قایل میشود (اما هنوز بین ارزش مبادله و ارزش، تفاوت روشنی برقرار نمیکند، این تمایز صرفاً در چاپ دوم جلد اول سرمایه دیده میشود). او وقتی از زمان کار در تعیین ارزش سخن میگوید مثل آدام اسمیت و ریکاردو صرفا «کار بیکموکاست» را در نظر دارد، که مانعی در اغتشاش در تعیین کار مجرد و مشخص محسوب نمیشود.”
اما مارکس در گروندریسه به دفعات این اظهار نظرها را رد میکند، توجه مخاطبان خود را به فهرست ذیل معطوف می دارم:
(۱) – “بعدها روشن خواهد شد که ارزش فرآورده ها را نه با (زمان)کار بکار رفته [ نگارنده؛ همان کار بی کم و کاست مد نظر هاینریش] در آنها، بلکه با کار لازم برای تولید آنها اندازه می گیرند. پس نه فداکاری و ایثار، بلکه کار، شرط تولید است. و مبادله ی برابرها بیانگر شرط بازتولید فرآورده هاست. یعنی این امکان را پدید می آورد که تولید فرآورده ها، بر پایه ی معیار تولید خودشان، دو باره از سر گرفته شود. وانگهی ، گر چه نظر اسمیت در مورد سرشت ایثاری کار، دست بر قضا چگونگی رابطه ی شخصی کارگر مزدبگیر با فعالیتش را به درستی بیان می کند ولی این نظر هنوذ برای رسیدن به منظور وی،یعنی تعیین ارزش بر پایه ی زمان کار ، کافی نیست.” (گروندریسه، جلد دوم، صفحه ۱۵۸، ترجمه باقر پرهام و احمد تدین)
(۲) – ” از سوی دیگر یک افزایش عمومی ناگهانی در نیروهای تولیدی، همه ی ارزش های موجود را که در مرحله ی پایین تری از نیروهای مولد کار تولید شده اند، تا حدی تنزل می دهد و مقداری از سرمایه و نیروی کار موجود را تباه می کند. بحران ضمنا سبب کاهشی در تولید و کار زنده می شود تا رابطه ی کار لازم با کار اضافی را، که نهایتا پایه ی هر نوع تولید سرمایه داری است دو باره برقرار کند…” (گروندریسه،جلد اول،صفحات۴۳۷و۴۳۸)
(۳) – “باری، در گردش ساده، پول یک وسیله ی گردشی بود، که ضرورتی گذرا ونسبی داشت؛ و به همین دلیل وجود پول هیچگونه مانع یا محدودیتی ایجاد نمی کرد. در حالیکه در گردش پیشرفته ی سرمایه داری با موانعی روبرو هستیم که دیگر نمی توان نادیده شان گرفت، این موانع عبارتند از؛
الف- کار لازم به منزله ی حد ارزش مبادله ای موجود برای کار زنده؛
ب- ارزش اضافی به منزله ی حد کار اضافی و رشد نیروهای تولیدی؛
ج-پول به منزله ی حد تولید؛
د- محدودیت تولید ارزش های مصرفی بر پایه ی ارزش مبادله ای،
سرمایه هنگامی متوجه ی ضرورت این موانع برای تولید(سرمایه داری) می شود که ناگهان با بحران اضافه تولید روبرو گردد و در یابد که نادیده گرفتن این عناصر عامل ایجاد روند عمومی تنزل ارزش سرمایه است. ناگزیر سرمایه تلاش های خود را از سر می گیرد منتها همیشه بر پایه ای که نسبت به مراحل قبلی نیروهای تولیدی پیشرفته تر است، و همراه با خطر دورنمای فروپاشی عظیم تر نظام سرمایه . پس روشن است که هر قدر سرمایه توسعه یافته تر باشد، بیشتر بصورت مانعی در سر راه تولید- و در نتیجه مصرف- ظاهر می شود، بگذریم از همه ی تناقضات دیگری که وجود سرمایه را چون مانع دست و پا گیری در راه توزیع و گردش نشان می دهند. ” ( گروندریسه، جلد اول، صفحه ۴۰۳)
(۴) – “تکوین ارزش البته دشوار است؛ چون می بینیم اقتصاددانان جدید انگلیس به ریکاردو ایراد می گیرند که مفهوم مازاد یا ارزش اضافی را درک نکرده است،در حالیکه در بین همه ی اقتصاددانان تنها ریکاردو بود که این مفهوم را شناخت؛ جدال قلمی ریکاردو بر ضد آدام اسمیت که تعیین ارزشی بر پایه ی دستمزد و بر پایه ی زمان کار عینیت یافته در کالا را با هم اشتباه می کند شاهد این مدعاست… البته خود ریکاردو هم گاه اشتباهاتی دارد. مثلا با آنکه می داند تشکیل شدن ارزش اضافی شرط لازم برای پیدایش سرمایه است اما ناگهان بیراهه می رود و می گوید ارزش ها فقط هنگامی افزایش می یابند که در یک فرآورده ی واحد، زمان کار عینیت یافته بیشتری سرمایه گذاری شود به عبارت دیگر تلقی وی چنان است که امر تولید دائما دشوارتر می شود. نتیجه این است که ارزش و ثروت از نظر وی مطلقا در تضاد با هم قرار می گیرند.یکجانبه بودن طرز تلقی او از اجاره ی زمین (تئوری رانت)، اشتباه او در مورد داد و ستد بین المللی، و نیز این مسئله که ( ثروت از نظر او) تولید ارزش مصرفی ست و نه ارزش مبادله ای، از همین جا ناشی می شود…” (گروندریسه ، جلد اول، صفحه های ۲۹۵ و ۲۹۶)
(۵) – ” ارزش چیزی جز کار عینیت یافته نیست و ارزش اضافی (سرمایه ساز شدن سرمایه) بخش مازاد برکار عینیت یافته ای است که برای باز تولید نیروی کار ضروری است.” (گروندریسه، جلد اول،صفحه ۳۸۵)
(۶) – “فرآورده بعنوان ارزش مصرفی با خودش بعنوان ارزش [مبادله ای] در تضاد است چون کیفیت معینی دارد؛ این فرآورده شیئ ویژه ای است که خواص طبیعی ویژه ی خود را دارد. فرآورده ماده ی یک نیاز معین است و این با جوهر ارزشی اش که به عنوان کار عینیت یافته در ترکیب آن وارد شده در تضاد است.” (گروندریسه،جلد اول،صفحه ۳۹۲)
(۷) –” اینها در واقع کار را به صورت مزدبگیری یا سرمایه را در ماهیت سرمایه داری اش در نظر نمی گیرند. به نتایج تولید سرمایه داری اذعان دارند اما مقدمات و شرایط آن را فراموش می کنند،یعنی توجه نمی کنند که کار لازم برای رسیدن به کار اضافی ست.” (گروندریسه،جلد اول، صفحه۴۰۰)
(۸) – “سرمایه در عین حال و به موازاتی که کار اضافی ایجاد می کند کار لازم هم ایجاد می کند و ضمنا” از مقدار آن می کاهد؛ وجود کار اضافی به بودن و نبودن کار لازم بستگی دارد” (گروندریسه،جلد اول، صفحات ۳۸۴ تا۳۸۸)
(۹) -” ولی اینان فراموش می کنند که اقتضای تولید سرمایه داری،تولید ارزش های مصرفی معین نیست،تولید ارزش برای خود یعنی رسیدن به پول است آن هم نه به صورت وسیله ی گردش بل به عنوان شکل عام ثروت یا شکل نقد شده ی سرمایه؛” (گروندریسه،جلد اول، صفحه۳۹۹)
(۱۰) -” باید توجه داشت که بارزترین شکل مقوله ی ثروت، یعنی ثروت بورژوائی، در ارزش مبادله ای ست؛.. ” (گروندریسه،جلد اول ،صفحه ۳۰۱ )
میکاییکل هاینریش سعی کرده تا صحت اظهاراتش را، که بعضا درست نیز هستند، با تشکیک مخاطب خود قطعی القاء نماید.
احمد تدین یکی از مترجم های “گروندریسه” در یادداشتی بر جلد دوم کتاب نوشت: ” مارکس با نگارش گروندریسه می خواست مطالب مورد بررسی در اقتصاد و مقوله های اقتصادی را برای خودش روشن سازد و بدیهی است که این نوشته ها روانی و روشنی سرمایه و نقد اقتصاد سیاسی را نداشته باشند، چون مطالب بصورت کوتاه یادداشت برداری شده اند اما دشواری فهم گروندریسه تنها بدین علت نیست؛ انتزاعی بودن مطلب بر پیچیدگی کتاب می افزاید و فهم آن را دشوار می کند. اما در عین حال، حسن گروندریسه در آن است که با شیوه ی علمی نگارش مارکس و نحوه ی کار او آشنا می شویم. تفاوت اساسی سرمایه و گروندریسه هم تا حد زیادی در همین نحوه ی ارائه ی مطلب است و گرنه ساختار دو اثر همانندند. منطق حاکم بر هر دو کتاب، دیالکتیک است اما مارکس، سرمایه را برای فهم همگان، ” مردمی تر” و با نثری روان تر ارائه کرده است. مارتین نیکولاس، مترجم انگلیسی گروندریسه، معتقد است اگر مارکس در سال ۱۸۵۸ در گذشته بود گروندریسه امروز از همان مقبولیت سرمایه برخوردار بود. ” ( صفحه های ۵ الی ۱۰)
میبایست کمی فراتر رفت و از خود پرسید؛ چه کسی بجز مارکس در گروندریسه قادر بود که مقولاتی همچون؛ کار مجرد، کار مفید، ارزش مبادله ای، قانون ارزش ( مدت زمان کار لازم به لحاظ اجتماعی)، و… را به این رسائی و ایجاز توضیح دهد؟
او در باره قانون ارزش می نویسد:
(الف) – “[ارزش و قیمت]: ارزش(ارزش مبادله ای واقعی) همه ی کالاها (از جمله کار) با هزینه ی تولیدشان، یعنی با زمان کار مورد نیاز در تولیدشان تعیین می گردد. قیمت آنها همین ارزش مبادله ای شان است که به پول بیان می شود.پس جایگزینی پول فلزی( و پول کاغذی یا پول اعتباری بر مبنای پول فلزی) با پول کاری بر مبنای زمان کار، در حکم معادل کردن ارزش واقعی ( ارزش مبادله ای) کالا با ارزش اسمی یعنی با قیمت و ارزش پولی آنها خواهد بود. معادل بودن ارزش واقعی با ارزش اسمی، معادل بودن ارزش با قیمت. هنگامی این معادل ها تحقق می یابند که ارزش و قیمت فقط اسما متفاوت باشند. اما قضیه به هیچ روی چنین نیست. ارزش کالاها به گونه ای که با کار زمانی تعیین شده است، تنها ارزش میانگین آنهاست. این میانگین به منزله ی یک تجرید خارجی است چرا که به مثابه ی رقم میانگین یک دوره به حساب آورده می شود، مثلا یک پوند قهوه به قیمت یک شیلینگ در واقع میانگین قیمت قهوه در یک دوره ی ۲۵ ساله است. ولی [این میانگین] در ضمن به منزله ی نیروی برانگیزنده و اصل محرک نوسان های قیمت کالاها در خلال یک دوره ی معین امری بسیار واقعی است. این واقعیت صرفا اهمیت تئوریک ندارد بلکه پایه ی سود آزمائی سوداگرانه ای است که محاسبه اش از احتمالات، هم به میانه ی میانگین قیمت ها که به منزله ی محور نوسان هاست بستگی دارد و هم به میانه ی بالا و پایین رفتن قیمت ها نسبت به این محور. ارزش بازار همیشه با این میانگین قیمت کالاها فرق دارد: گاهی بالاتر است و گاهی پایین تر، معادل شدن ارزش بازار با ارزش واقعی هرگز به صورت برابری با یک حد ثالث نیست بل از طریق نوسان های دائمی است. یعنی دائما با خودش نابرابر است( اگر به زبان هگل سخن بگوئیم ارزش بازار “با خود همانی مجرد” نیست، بلکه یک نفی نفی دائمی است، یعنی با نفی ارزش واقعی، دائما خود رانفی می کند)…. پس قیمت با ارزش فرق دارد و این فرق فقط فرق چیزهای اسمی با چیزهای واقعی، یا فرق بر مبنای پول طلا و نقره نیست چرا که ارزش به منزله ی قانون حرکت قیمت هاست. این دو مدام از یکدیگر متفاوت اند و هرگز با یکدیگر موازنه نمی شوند و یا موازنه شان فقط و فقط استثنائی و تصادفی است. قیمت یک کالا مدام بالا یا پایین ارزش کالا قرار می گیرد و ارزش کالا هم خود تنها در همین بالا و پایین رفتن قیمت کالاهاست؛ عرضه و تقاضا مدام قیمت کالاها را تعیین می کنند و هرگز با هم معادل نیستند مگر به تصادف. نوسان های عرضه و تقاضا به سهم خود تحت تأثیر هزینه ی تولید تعیین می شوند. طلا یا نقره ای که بیانگر قیمت یک کالا و ارزش بازار آن است، خود کمیت معینی از کار انباشته شده، مقداری معینی از زمان کار مادیت یافته است. به فرض اینکه هزینه های تولید یک کالا و هزینه های تولید طلا و نقره ثابت بمانند خیز و افت قیمت بازار آنها بیش از این معنایی ندارد که یک کالا با “ایکس” (نگارنده؛ حرف انگلیسی) زمان کار دائما معادل بیشتر یا کمتر از “ایکس” زمان کار در بازار است. به این معنی که بالاتر یا پایین تر از ارزش میانگین خود، که با زمان کار تعیین می شود، قرار می گیرد. “(گروندریسه ، جلد اول، صفحه های۶۹ و ۷۰)
(ب)- ” اگر فرآورده را جدا از پول و ارزش مبادله اش در نظر بگیریم، از آنجائیکه پایه ی همه ی روابط اقتصادی بر قدرت تولیدی متوسط کار استوار است ، خواهیم دید که قیمت محصولات ( ارزش مبادله ای محصولات) کاهش می یابد و از قدرت تولید ملی کاسته می شود.پس بحران ناشی از نامساعد بودن محصول غله به هیچ روی معلول خروج شمش طلا یا فلزات قیمتی نیست،گر چه این بحران می تواند با ایجاد موانعی بر سر راه این خروج وخیم تر شود.” (گروندریسه، جلد اول،صفحه ۶۰)
مارکس در “مبانی نقد اقتصاد سیاسی یا گروندریسه” با لحاظ همان پیش انگاشت هائی ، که ذکر آنها درجلد اول سرمایه رفته و مانند مقولات انتزاعی جلد اول مطالب گروندریسه نیز به انتزاع ولی مختصر و دشوار فهم نوشته شده است، فقط اشکالی را در نظر گرفته است که سرمایه از طریق آنها مراحل گوناگون تکامل تاریخی خود را طی می کند، به این ترتیب ، او از شرایط بالفعل فرآیند واقعی تولید شروع نمی کند بلکه همیشه فرض می کند که کالا به همان اندازه ای که ارزش دارد فروخته می شود. رقابت سرمایه دارها و نظام اعتباری را نادیده می گیرد؛ ایضا توضیح خود ساختار بالفعل جامعه را کنار می گذارد که هرگز منحصرا از طبقات کارگر و سرمایه دار صنعتی تشکیل نمی شود، و بنابراین ، هیچ تقسیم انعطاف ناپذیری بین تولیدکنندگان و مصرف کنندگان وجود ندارد.( رزالوکزامبورگ در رساله ی ” شرایط تاریخی انباشت سرمایه” ، ترجمه حسن مرتضوی، مبحثی از نظریه های ارزش اضافی در مجموعه آثار مارکس و انگلس، صفحه ۵۲)
از اینرو است که در گروندریسه شیوه ی تولید مبتنی بر سرمایه با عنوان سرمایه داری پیشرفته معرفی شده است. (گروندریسه، جلد اول، صفحه ۴۰۳، باقر پرهام و احمد تدین) و ایضا کتاب شامل مباحثی است که از مراحل تاریخی؛ شیوه های تولیدی جوامع کهن، زوال نظام های صنفی و سرواژ، شرایط تکوینی و پیدایش شیوه ی تولید مبتنی بر سرمایه در درون و دل نظام های کهن صنفی و سرواژ بر اساس دیالکتیک “تصادف و ضرورت” عبور میکند و تا زوال نظام سرمایه داری به پیش میرود.
میکاییکل هاینریش در مقالات منتشره توسط “نقد اقتصاد سیاسی” “دفتر هفتم ” گروندریسه – پایان فوریه، مارس، پایان ماه مه – اوایل ژوئن ۱۸۵۸، صفحات ۲۶۳، ۲۶۴، ۲۶۵ الی ۲۷۰، ۲۷۱، ۲۷۲، و ۲۷۳، ترجمه باقر پرهام و احمد تدین” – را به نقد کشیده است. همان دفتری که کارل مارکس در آن مراحل تاریخی – پایانی ( زوال) شیوه ی تولیدی مبتنی بر سرمایه را موجز و مبهم جهت تفحص و گسترش مفاهیم طرح کرده بود.
طبیعی است دیالکتیسینی مانند مارکس که دیالکتیک مقوله ها را بازتاب دیالکتیک واقعیت میدانست و تأکید داشت که با تغییر درک از واقعیت این مقوله ها هستند که باید اصلاح شوند و تغییر کنند، با احتیاط و ابهام با شیوه ی تولیدی سوسیالیستی – کمونیستی عینیت نایافته بر خورد نماید.
هاینریش نیز در ابتدای مقاله خود به این مهم اشاره میکند که برخی از مؤلفان معتقدند؛ مبحث “قطعهای در باب ماشین” در گروندریسه برای نظریهی مارکسی “زوال” سرمایه¬داری سندی اساسی به شمار میرود.
هیلل تکتیتن معتقد است که :” دوره ی کنونی، دوره ی زوال نظام سرمایه داری است. زوال در اینجا به معنای کاهش مطلق سطح زندگی مردم و یا کاهش مطلق تولید نیست، بلکه به معنای افزایش مداوم مشکلاتی است که نظام سرمایه داری برای حفظ منافع خود به عنوان یک سیستم با آن روبروست. به عبارت دیگر برای قطب های متضاد سرمایه داری، بسیار مشکل شده است که به راه حل میانی دست یابند. این واقعیت درحال حاضر خود را به دوصورت نشان میدهد؛ نخست آنکه سرمایه، تحت شکلهای متنوعی عمل میکند که با شکل ارزش در تضاد است. از آنجا که ساختار سرمایه بر ارزش استوار است، این بیانگر آن است که ماهیت سرمایه داری در حال تغییر است. برای مثال این در مورد دولتی کردن سرمایه ها صدق میکند. با اینکه دولتی کردن بخشی از اقتصاد در چارچوب نظام سرمایه داری صورت میگیرد، با این حال، سرمایه با دولتی کردن سازگار نیست. دوم اینکه ما با کاهش سرمایه داری رقابتی روبرو هستیم. اگر چه در مورد وجود و حضور سرمایه داری رقابتی و نیز وجود شرکتهای کوچک، سخن بسیار است،اما همه ی اینها تبلیغات است. حقیقت این است که سرمایه داری در حال حاضر توسط تعداد اندکی از شرکتها هدایت و مدیریت میشود که تعیین کننده ی رشته ای از مسائل اند که سرانجام موجب ایجاد یک نرخ سود مشخص میشوند.” (مقاله ؛” سرمایه داری؛ تغییر و زوال”، نشریه ی سامان نو،شماره سه)
هیلل تیکتین می نویسد: “برای روشن شدن مطلب ما میتوانیم که نظامی را در نظر بیاوریم که در آن ارزش کمی تولید میشود، به این دلیل که ماشین توسط ماشین تولید میشود و بخش خدمات اساساً مکانیزه شده و طبقه ی سرمایه دار برای تعیین بهای دارایی و حفظ ثروت خود، کالاهای تولید شده را بطور دلبخواهی با نرخ بالا قیمت گذاری میکند. این تنها هنگامی ممکن است که رقابت محدود باشد و مردم اتمیزه و به راز وارگی دچار شده باشند. گرچه نوع کامل چنین جامعه ای غیر قابل دوام است، اما هم اکنون وجوهی از آن وجود دارد و در حال افزایش است.” (مقاله ؛”اقتصاد سیاسی و پایان سرمایه داری”، منبع: نشریه کری تیک شماره ۳۵ آوریل ۲۰۰۷، نشریه ی سامان نو،شماره دو)
میکاییکل هاینریش که خود معلم کتب سرمایه است، چه “باری به هر جهت” و آسان مباحث دفتر هفتم را در اثبات دیدگاهایش ردیف کرده و از آنها عبور میکند. او به این آموزه از دفتر متوسل شده است:
” پس توسعه کامل سرمایه فقط هنگامی صورت می گیرد – یا هنگامی سرمایه شیوه ی تولیدی متناسب با خود را رسما” مستقر می کند – که وسایل کار نه فقط به شکل اقتصادی سرمایه ی ثابت در آمده باشند، بلکه حتی شکل بیواسطه ی خود را از دست داده باشند ،و سرمایه ی ثابت، در درون فرآیند تولید به صورت ماشین در برابر کار قرار گیرد؛[وضعی پیش آید که] تمامی فرآیند تولید دیگر تابع مهارت مستقیم کارگر نبوده، بلکه بیشتر در حکم کاربرد تکنولوژیکی علوم جلوه کند. پس گردش سرمایه به این است که به تولید خصلتی علمی بدهد[چندانکه] کار مستقیم به حدی تنزل پیدا کند که دیگر چیزی جز مرحله ی ساده ای از فرآیند علمی تولید نباشد.” (گروندریسه،جلد دوم، صفحه ۲۶۳، ترجمه باقر پرهام و احمد تدین، فصل سرمایه، دنباله )
برای آنکه به فرآیندهای اقتصادی- اجتماعی مطروحه در انگلیس که طی چند قرن به درازا انجامیده واقف شد میبایست به جلد اول سرمایه رجوع نمود. لیکن در سال ۱۸۵۸ اگر مارکس درک کاملی از این فرآیندهای تاریخی نمیداشت قادر نبود مبحث فوق الذکر را در دفتر هفتم مکتوب نماید. از زمانیکه وسایل کار( سرمایه ثابت) شکل بیواسطه ی خود را در یک فرآیند تاریخی از دست میدهد تا وقتیکه سرمایه ی ثابت در درون فرآیند تولید به صورت ماشین در برابر کار قرار میگیرد چند سده طی میشود.
مارکس اشاره به سلب مالکیت از مالکان مبتنى بر کار فردی مالک از اواسط قرن چهاردهم میکند که مالک خصوصی بیواسطه با ماشین آلات ابتدائی متعلق به خود کار میکرد. لیکن بعد آنکه از تولیدکنندگان بلافصل خلع ید شد و الغای مالکیت خصوصى مبتنى بر کار فردی مالک صورت پذیرفت و تولید کاپیتالیستى نه تنها کارگر مزدی را مدام بصورت کارگر مزدی بازتولید میکرد، بلکه همواره به تناسب انباشت سرمایه اضافه جمعیتى از کارگران مزدی را نیز تولید می کرد و قانون عرضه و تقاضا را در مورد نیروی [قوه] کار در خط صحیح هدایت می نمود تا نوسانات دستمزدها در چارچوبى که برای استثمار کاپیتالیستى رضایتبخش باشد محدود می ماند، و بالاخره وابستگى اجتماعى کارگر به سرمایهدار، که وجودش ضرورت حتمی دارد، تضمین میگردید.
مارکس نوشت: ” بعنوان مثال از مقایسه قوانین کارخانه در انگلستان امروز با آئیننامه کار انگلستان که از قرن چهاردهم ( نگارنده؛ نخستین «آئیننامه کارگری» مصوب بیست و سومین سال سلطنت ادوارد سوم، ۱۳۴۹، یعنی از اواسط قرن چهادهم، که سرمایه در حالت جنینى بسر می برد) تا مدتها پس از آغاز نیمه دوم قرن هیجدهم میلادی در این کشور برقرار بود دریافت. قوانین کارخانۀ مدرن امروز روزکار را با توسل به زور کوتاه میکند، حال آنکه آئیننامه سابق تلاش میکرد با توسل به زور آنرا بلندتر سازد. دعاوی سرمایه در آن حالت جنینى یا تکوینىاش ، یعنى مادام که نتوانسته از نیروی خودِ مناسبات اقتصادی برای تضمین حق خویش نسبت به جذب کار اضافه بمقدار دلخواه بهرمند شود بلکه مجبور است به قدرت دولت اتکا کند، دعاویش در این شرایط جنینی، در مقایسه با امتیازاتى که در شرایط بلوغش باید بدهد – البته با غر و لند و اکراه – طبعا ناچیز بنظر میرسد. قرنها باید بگذرد تا بر اثر توسعه شیوه تولید کاپیتالیستى کارگر «آزاد» داوطلبانه حاضر شود، یعنى شرایط اجتماعى وادارش کند، تا سراسر عمر فعالش را، قوه کارکردنش را، در مقابل وسایل عادی زندگی، تمام حقوق انسانیش را در مقابل یک کاسه آش، بفروشد. پس طبیعى است که آن روزکار بلندتری که سرمایه از اواسط قرن چهارده تا پایان قرن هفده مىکوشد با اتکا به قدرت دولتى بر کارگران بزرگسال تحمیل کند با روزکار کوتاهتری که دولت در نیمه دوم قرن نوزدهم اینجا و آنجا باجرا گذارده است تا مانع مکیدن خون کودکان و تبدیل آن به سرمایه شود، حدودا″ برابری کند.” ( جلد اول سرمایه، بخش سوم: تولید ارزش اضافه مطلق، فصل ۱۰: روزکار،۵. مبارزه برای روزکار نرمال. قوانین اجباری مربوط به افزایش طول روزکار، از اواسط قرن چهاردهم تا پایان قرن هفدهم، ترجمه جمشید هادیان)
ادامه دارد.
پاسخ به نقد میکاییکل هاینریش از “دفتر هفتم (پایان فوریه، مارس، پایان ماه مه – اوایل ژوئن ۱۸۵۸)” گروندریسه در دو مقاله ی اخیر منتشره در نقد اقتصاد سیاسی:
(الف) – قطعهی ماشینها، سوء برداشت مارکسی در گروندریسه و غلبه بر آن در سرمایه / میکاییکل هاینریش / ترجمه حسن آزاد
(ب) – نقدی بر مقاله ی “نظریهی بحران، قانون گرایش نزولی نرخ سود و مطالعات مارکس در دههی ۱۸۷۰، مطالعاتی در نظریهی بحران در نزد مارکس” (میکاییل هاینریش، ترجمه حسن مرتضوی)
فسمت دوم
4/۲/۱۳۹۴
رشد فنآوری کار اضافی نسبی را افزایش داده و از کار لازم می کاهد. چون قیمت کالا و دستمزد کارگر با کاهش کار لازم که قیمت ها را تعیین میکند کاسته می شود، ایضا باعث کاهش ارزش مبادله ای کار و کالا می گردد. با پیشرفت و نوآوری در فنآوری طبق قانون ارزش که کاهش مدت زمان کار لازم به لحاظ اجتماعی در هر رسته از صنایع را در پی دارد، ارزش های مبادله ای که ثروت بورژوازی را تشکیل میدهد نیز جرح و تعدیل کاهشی را تجربه میکند تا برای هر صنعت به یک میانگین اجتماعی مشخص برسد. از اینرو، متناسب با فنآوری پیشرفته واقعا موجود در یک دوره ی زمانی تولیدی مشخص سیطره ی اجتماعی یک حد از”مدت زمان کار لازم” در یک رسته از صنایع تولیدی در یک جامعه حفظ می شود که ملاک قیمت گذاری کالاهای مربوطه می شود تا حد نهائی کاهش ارزش مبادله ای آن کالاها باشد. در مجموع اگر فرآورده را جدا از پول و ارزش مبادله اش در نظر بگیریم، از آنجائیکه پایه ی همه ی روابط اقتصادی بر قدرت تولیدی متوسط کار استوار است ، خواهیم دید که قیمت محصولات ( ارزش مبادله ای محصولات) کاهش می یابد و از قدرت تولید ملی کاسته می شود(گروندریسه، جلد اول،صفحه ۶۰). بعبارت دیگر با کاهش قیمت ها نرخ سود سرمایه نیز کاهش می یابد.
اما تمام فرآیندهای مطروحه فقط مقید به وجود رقابت است. اگر رقابت در یک اقتصاد به هر دلیل کاهش یابد روند رشد نوآوری در فنآوری های پیشرفته نیز کند می شود که ،صرف نظر از تأثیر سیاست های انبساطی پولی و مالی، با رشد جمعیت در آن جامعه و گسترش بازارهای جهانی تولید نامکفی را باعث می گردد که علت اصلی رشد تورم می شود. در دهه ی ۱۹۷۰، در اقتصاد ایالات متحده آمریکا ما شاهد تأثیر کاهش رشد نوآوری های فنی و کاهش رقابت پذیری آن اقتصاد در مواجهه با اقتصادهای اروپائی بودیم. این تحلیل در تبیین بحران دهه های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ کمبودهائی دارد و فقط تبیین رشد تورم را مد نظر داشته است.
اگر رقابت در جهت انحصار تفوق پیدا کند، بقول مارکس؛ ” چون در مرحله نخست تراکم سریع ( نگارنده؛ تمرکز) و تعدد سرمایه ها در نظام مالکیت خصوصی پا به پای هم پیش می روند. پس پیداست که به محض تمرکز سرمایه های متراکم شده در دست های عده ای معدود، دیگر رقابتی در کار نیست و سود انحصارات به رغم تراکم (نگارنده؛ انباشت) روز افزون ، همچنان افزایش می یابد.” (گروندریسه،جلد دوم ،صفحات ۷۹ و ۸۰)، لیکن در اینصورت با زوال قانون ارزش مواجه هستیم که نظام سرمایه داری را نیز رو به زوال میبرد. مارکس نوشت؛ ” سرمایه به محض ادراک ماهیت خویش و آگاهی از موانع ذاتی خود برای توسعه ی بیشتر، درصدد بر می آید به شکل هائی پناه ببرد که ، از طریق محدود کردن رقابت آزاد، به ظاهر سیطره ی سرمایه را کا مل تر می کنند و حال آنکه درست همین شکل ها منادیان انحلال سرمایه و انحلال شیوه ی تولید مبتنی بر آنند.” ( گروندریسه،جلد دوم،صفحه ۲۰۵ ،پرهام و تدین)
مطابق با تحلیل فوق نظام سرمایه داری با دیالکتیک “رقابت و انحصار” و همزیستی و ستیز ضدین آن مواجه بوده که در نیمه دوم قرن نوزدهم حرکتی غامض از رقابت به انحصار را تجربه کرد.
ولی طی گسترش سرمایه ها، جمعیت، و بازارهای جهانی و بلاخص متأثر از شرایطی عینی که از فروپاشی بلوک شرق حادث شد، در نیمه دوم قرن بیستم ، تحرک از “انحصار” به “رقابت” با حفظ برتری و سیطره ی “انحصار” سمت و سوئی بر کشتی را تجربه کرده است ، و هر چه جهان سرمایه گسترده تر شده سرمایه ها بصورت نسبی کوچک تر جلوه نموده اند و سرمایه جهانی ( انحصارات، و گروه های متنفذ چند انحصاری) را مجبور به تمرکز و تراکم بیشتر نموده است. از اینرو میبایست نیمه دوم قرن نوزدهم را پایان سیطره ی تاریخی سرمایه داری رقابتی نامید، چرا که از آن به بعد ، در حرکت تاریخی- مادی ( ماتریالیسم تاریخی) شیوه ی تولیدی مبتنی بر سرمایه همواره سیطره ی وجه “انحصار” تثبیت تر شده است. از اینرو، لنین مسئله زوال را بطور مستقیم در دستور کار نظریِ مارکسیستی قرار داد. اما بحث او این موضعگیری استالینیستی نبود که فلاکت رو به افزایش، طبقه کارگر را وا میدارد که دست به عمل زند. لنین همچنین از مبحث کاهش نرخ سود دفاع نمیکرد. او با بازتعریف سه مفهوم سرمایه مالی، سرمایه انحصاری و امپریالیسم به عنوان جوهر زوال سرمایه داری، برای بحث خود و مباحث مارکسیست های بعد از خود، مبنی براینکه سرمایه داری محدودیت تاریخی دارد، شالوده ای را بنا نهاد. (مقاله ؛”اقتصاد سیاسی و پایان سرمایه داری”، هیلل تیکتین ، منبع: نشریه کری تیک شماره ۳۵ آوریل ۲۰۰۷، نشریه ی سامان نو،شماره دو)
مارکس در باره شرایط عینی نیمه دوم قرن نوزدهم نوشت: ” از زمان آخرین بحران عمومی در سال ۱۸۶۷( نگارنده؛ بحران در انگلیس مد نظراو بوده، لیکن بحران جهانی در سال ۱۸۷۳ آغاز شد) تغییرات بسزائی رخ داده است. وسائل حمل ونقل و ارتباطات بشکل عظیمی گسترش یافته اند – اقیانوس پیماها، راه آهن ها، تلگراف الکتریکی ، کانال سوئز – اکنون دیگر بازار جهانی را به یک فاکت حتمی مبدل کرده اند. یک سری کشورهای صنعتی رقیب در کنار انگلیس که قبلا” صنعت را انحصار کرده بود سر بر آورده اند؛ مناطق بسیار وسیع و مختلفه ای برای سرمایه گذاری سرمایه ی مازاد اروپائی در تمام بخش های دنیا گشوده شده اند بدین صورت که آن سرمایه ی مازاد اروپائی خیلی بیشتر پخش می شود و بدین شکل که بر بورس بازی دست بالای ( نگارنده؛ فرا دست) محلی راحت تر غلبه می شود. بدلیل تمام این ها اکثر منشأ های قدیمی بحران و دلایل بحران سازی ، یا مغلوب شده اند یا بسیار ضعیف.
همزمان رقابت در بازار داخلی در مقابل کارتل ها و تراست ها عقب نشینی می کند، در حالیکه در بازار های خارجی از طریق (نگارنده؛ تعرفه های) گمرک حمایتی ئی که همه ی کشورهای بزرگ صنعتی به استثنای انگلیس بدور خود کشیده اند، ( نگارنده؛ رقابت با انحصارات خارجی ) محدود میگردد. اما این تعرفه های گمرک های حمایتی خود چیزی نیستد بجز تجهیز کردن برای لشکر کشی نهائی عمومی صنعتی که می بایست حاکمیت بر بازار جهانی را مشخص کند.” (جلد سوم سرمایه، فصل سی ام، پانویس صفحه۱۲ ، ترجمه فرخی)
مارکس در اینجا بما می آموزد که: (الف)- اگر برای سرمایه امکان اشتغال مولد وجود نداشته باشد به سوی بورس بازی و مالی گرائی و یا تغذیه از خود روی می آورد و سرمایه ی مالی فرا دست می شود. ،
(ب)- رقابت هم باعث ایجاد انحصار و هم مسبب ایجاد بحران است.، (ج)- در واقع تعرفه های گمرکی حمایتی برای ایجاد و تقویت سرمایه ی مولد بومی است تا بتواند در آینده در رقابت های جهانی موفق تر عمل نمایند.
این بخش از نوشتار خود را با رخداد مهم اخیر به پایان میرسانم که ، در روز ۳۱ مارس ۲۰۱۵، با تأسیس “بانک اعتباری برای امور زیربنایی آسیا” ، توسط دولت چین، مرحله ای جدید از تکامل و توسعه ی نظام جهانی سرمایه آغاز شده است که محتوای تاریخی آن زوال تدریجی هژمونی جهانی- مالی ایالات متحده آمریکا در عصر سرمایه داری واپسین است. اما مرحله ی تاریخی جدید چیزی نیست بجز تجهیز شدن برای لشکر کشی مالی – صنعتی اقمار سرمایه که میبایست سر کرده ی نظام بر بازارهای جهانی را مشخص کند، و با تشدید منازعات گلوبال در موارد ذیل:
1- تسلط انحصاری بر فنآوری های مدرن.
2- کنترل انحصاری جریان های مالی جهان.
3- کنترل دست یابی به معادن جهان.
4- کنترل ارتباطات و وسائل ارتباط جمعی.
5- انحصارسلاح های کشتار جمعی.
شرایط عینی و ذهنی برای رشد برخی از اقتصادهای پیرامونی ، از جمله ایران، مهیا شده است.
ادامه دارد