
یادآوری: «جنبشِ ژینا»، اَشکالِ مقاومتِ مردمِ عادی در متنِ زندگیِ عادی را متحول یا حتی رادیکالیزه کرد و حتماً دستآوردهای خود را در تضعیفِ سلطهگریهای حکومتی و بیشاز آن در زندگیِ عادیِ مردمِ عادی داشته است. با وجودِ این، بهنظرم عقبنشینیهای حکومت مثلاً در امرِ حجاب یا گشتهای ارشاد، شکننده است و همچنان انواعی از سلطهگریهای حکومتی در سطوحِ مختلف در فضاهای عمومیِ شهرهای ایران، بهشکلهای متنوعی برقرار. بههرحال، چنین تحولاتی به پس از زمانِ یادداشتِ پیشِ رو مربوط میشود. این یادداشت به زمانی برمیگردد که فضای عمومی، جسارت و شجاعت و کنشِ ناشی از اعتمادبهنفسِ «جنبشِ ژینا» را هنوز نداشت. و بالاخره این که: هرچند قصهی این یادداشت به پیش از «جنبشِ ژینا» برمیگردد، اما بهنظرم هستهی سخنِ این نوشته، همچنان میتواند کارکردهای خود را داشته باشد.
در شمارهی ویژهی ترمینالِ مجلهی «حوالی» مطلبی هست بهنامِ «اجازۀ ما هم دست شماست» (با زیرتیترِ «آیا ترمینال فضایی عمومی است؟») از سمیرا هاشمی. داستان از اینقرار است که راوی میخواهد مصاحبهای و گزارشی تهیه کند از یک مغازهی «گیمنت» در یکی از ترمینالهای تهران؛ اما… نمیتواند! نمیگذارند! حراستِ ترمینال به او «مجوز» نمیدهد. سمیرا هاشمی بعد از شرحی از کلنجارها و سماجتهاش برای مصاحبه با صاحبِ «گیمنت»، وقتی بالاخره به این نتیجه میرسد که نمیتواند با طرف مصاحبه کند، مینویسد: «من، بازیگر فعال پردۀ پیشین نمایش، حالا تماشاچی منفعل سمجی هستم که مجوز تجربۀ بیواسطۀ واقعیت از او سلب شده است. باید به واقعیتِ مجازیتری بسنده کنم.» به کلماتی از این عبارت میتوان خُرده گرفت. مثلاً «واقعیت مجازیتر» یعنی چی؟ یا چرا «تماشاچی منفعل»، وقتی این «تماشاچی» «سمج» است و وقتی راویست؟ خودش هم کمی بعد مینویسد: «اما من تصمیم گرفتم از صحنه خارج نشوم. […] اگر حرفزدن و عکسگرفتن از فضای عمومی جرم باشد، دیگر نشستن و تماشاکردن نمیتواند حکمِ مشابهی داشته باشد.» پس او منفعل نیست. او مینشیند، تماشا میکند و… روایت میکند. درست است که هدفِ اصلی (یا دقیقتر) هدفِ اولیهی این راوی ناکام شده؛ اما او همین ناکامی را روایت میکند. روایت که «جرم» نیست. «جرم» هم اگر هست، باشد؛ (چه بهتر!) مجوز و اجازهی رسمی که نمیخواهد. «اجازه بی اجازه!» حراستِ نمیدانم کجا و کجا میتواند جلوی آدم را بگیرد که با فلانی مصاحبه نکنیم؛ اما هیچ «حراستی» نمیتواند جلوی روایتکردنِ ما را بگیرد. روایت، ابزارِ مشروعِ هریک از ما «مولکول»هاست برای تحقّقِ آنچه به آن اعتقاد و ایمان داریم اما «مجوز» ندارد. روایت، مبارزه است. روایت، رهاییست.
امروز، ۲ اردیبهشت ۹۹، بعد از شاید حدودِ سه هفته که به چارباغِ پیاده نیامده بودم، در این هوای دلانگیزِ بهارِ این شهر، رفتم چارباغ. از «بحرانِ کرونا»، جز ماسکها و تکوتوک دستکشها اثری نیست. شلوغی ِچارباغ مثلِ روزهای عادیست. حتی از «فاصلهی اجتماعی» هم چندان خبری نیست. ترکیبِ جمعیتی و اجتماعیِ چارباغ مثلِ معمول است؛ البته با خوراکِ کمتر!
حوالیِ سردرِ باغ هشتبهشت، جمعیتِ جوانهایی را میبینم که ما در گروهِ «رصدِ چارباغ» اسمشان را گذاشتهایم «تینِیجرها»: جوانها یا درواقع نوجوانهایی که با طرز لباسپوشیدن، شیوهی دستدادن و برخی رفتارها، نوعی خردهفرهنگ را ساختهاند و مدتیست در چارباغِ عباسی مأوا دارند. اینجا حوصلهی پرداختن به چیستیِ این گروه نیست؛ جای دیگری دربارهی آنها نوشتهام و نوشتهاند. فقط همین که از دیدنشان خیلی خوشحال میشوم. حضورِ جسور و بازیگوشِ این «بچهها»، ملالِ این باغچههای چمنپوشِ اتوکشیده را که با ردیفِ مرتبِ شببوها آنکادر شدهاند، نمکی میدهد؛ از نمک فراتر است؛ یکجور عمومیتِ غیرفرمایشی به این فضای مؤدبِ مرتبِ کارتپستالی میبخشد. اما فقط اینها نیست…
امروز چارباغ عرصهی نمایشِ گروهِ دیگری هم است. این گروه اما ماهیتی بهکلی متفاوت (اگر نگوییم متضاد) با گروهِ «تینیجرها» دارد هرچند هردو از یک نسلاند و همین، طنزِ ماجراست؛ البته طنزی پرآبِ چشم! این گروه، که من بهدلایلی ترجیح میدهم آنها را به هیچ نامِ مشخصی ننامم، یک سری جوانِ بسیجیاند که طول و عرضِ چارباغ را میروند و میآیند. لباسِ شخصی میپوشند، کمتر از ۳۰ سال، چهبسا بعضی کمتر از ۲۵ سالهاند و دستهجمعی در تعدادِ قابلتوجه، بیشتر از وسطِ سوارهروهای سابق،[۱] با سرعتِ آدمهایی که جایی کاری دارند و برای تفریح نیامدهاند، راه میروند. تا اینجای کار، هیچ اشکالی نیست. حتی خودنماییِ آنها هم، باتوجه به سنوسالشان چیزِ عجیبی نیست. تضادِ اینها با مثلاً گروهِ «تینیجرها» اتفاقاًمیتوانست بر عمومیتِ چارباغِ پیاده بیفزاید؛ اما این تمامِ قصه نیست:
۱. حضورِ اینها بهپشتوانهی «گشتِ ارشاد» و تیترِ «بسیجی» نوعی رسمیت دارد که با ماهیتِ غیررسمیِ باقیِ آدمها و گروههایی که به چارباغ میآیند، بهکلی متفاوت است.
۲. من نمیدانم آیا این «بچهها» کارتِ بسیج دارند یا نه؟ اما امروز دیدم که حداقل دو نفرشان دستبند از جیب درآوردند و به دو جوان همسنوسالِ خودشان که در آن «تیشور»ِ[۲] وسطِ چارباغ نشسته بودند، نمیدانم بهچهدلیل (بههردلیل) دستبند زدند و آنها را با خود بردند!
۳. آنها بهپشتوانهی رسمیتی که گویا بهپشتوانهی «گشتِ ارشاد»، تیترِ «بسیجی» و دستبندهاشان دارند، بهتشخیص و سلیقهی خود به هر خانمی که حجابش را نمیپسندند، «تذکر»های نهچندان باادبانه میدهند؛ جلوی دوچرخههای فانتزی و آکروباتیک را میگیرند و بهخصوص به جوانهای همسنوسالِ خودشان که از دستهی آنها نیست، «گیر» میدهند؛ آنچنان که آن دو جوان را دستبند زدند. حتی یکی از آنها قبل از این که دستبند را بهدستِ یکی از آن جوانها بزند، با کفِ دستش، در این روزهای کرونایی، یکی دو ضربهی آرام به صورتِ او زد.
بهاینترتیب این جوانکهای حزباللهی، بهجای این که در عرصهی عمومی، کنارِ دیگر گروهها و آدمها و سلیقهها و رفتارها قرار گیرند، عرصهی چارباغ را کموبیش به تصرف و اِشغالِ خود، ایدئولوژیِ خود و نمایشِ خود درمیآورند. خب بله، عرصهی عمومیِ شهری همیشه برای ایدولوژی یک «stage» بوده است!
متأسفانه هیچوقت با این جوانکهای جوشی یا حتی با گندهترهاشان که «گشتِ ارشاد» را در شهر میتابانند، دهنبهدهن نشدهام. ترس یا تکبر یا نبودنِ سخنِ مشترک؛ هرچه هست تقریباً همیشه ایستادهام به تماشا. اما… بله! «تماشا». و… «روایت»؛ هردو در گیومه یا پرانتزِ پدیدارشناختی.

امروز وقتی آن جوانکِ بسیجی به جوانِ دیگری دستبند زد، چیزی درونم جوشید و داشتم میرفتم که به او اعتراض کنم. بهاحتمال قریببهیقین اگر چیزی میگفتم، دیگرانی هم همراه و همصدا میشدند. چیزی نگفتم، اما از آنها وقتی دستبند بهدست میرفتند، عکس گرفتم. عکس گرفتم تا تماشا مستند شود (حتماً دیگرانی هم عکس گرفتهاند)؛ و تا روایت کنم آنچه بر ما در فضاهای عمومیِ این شهر و این روزگارِ ایرانی میرود. روایت کنم چون نتوانستم همانجا در عرصهی عمومی، به تعرضِ جوانکِ بسیجی به «مردم»، اعتراض کنم. روایت کنم چون نمیخواهم مثل آن چند نفر رهگذری که این صحنهها را میدیدند و زیر لب ناسزایی به بسیجیها میگفتند و میگذشتند باشم.
میدانم! اسبابِ خندهی خیلیهاست: «روایت میکنی که اعتراض و مبارزه کرده باشی؟! جوانِ مردم را جلوی چشمِ همه دستبند زدهاند و بردهاند هیچکس صدایش درنیامده؛ آنوقت تو “تماشا” و “روایت” میکنی؟!»
دوستی میگفت بیاییم دستهجمعی مثلِ یکجور اثرِ اجرایی (Performance)، گشتیها را در خیابان خیرهخیره تماشا کنیم؛ فکر کنید اگر مثلاً این تماشا با عکسگرفتن هم همراه باشد! چندین نفر بایستند وسطِ خیابان، دورِ یکی از این ماشینهای گشتی و زل بزنند به آنها و چلیکچلیک ازشان عکس بگیرند. این چلیکچلیکِ مسالمتآمیز از صدای چلیکِ چکاندنِ ماشه کم ندارد. البته پارادوکسی هم دارد. تظاهرِ جمعیتِ جوانکهای بسیجی امروز در چارباغِ پیاده بهشدت خودنمایانه و نمایشی بود. کمتر جوانی در دههی دومِ زندگی از قدرتِ امرونهی به مردم در عرصهی عمومی لذت نمیبرَد احتمالاً. تماشا، شهوتِ خودنمایی را ارضا میکند. برای همین امروز عصر، مردد بودم نمایشِ اینها را تماشا کنم یا نه؟ اینجاست که فرمِ تماشا اهمیت مییابد. تماشای خیرهخیره یا مترصد یا فعالِ دستهجمعی، بهخصوص اگر ثبت کند، عیشِ این بازیگرانِ عرصهی عمومی را از دیدهشدن بیشک منغص میکند. به آنها و رهگذرانی که از گوشهی چشم نگاهمیکنند یا اصلاً ندیده میگیرند، میگوید: «اوهوی! حواسم بهت هست ها! دارم میبینمت ها!» گشتیها از این خیرهخیره دیدهشدن واهمه دارند. بیخود نیست که بیبروبرگرد به هرکه از آنها حینِ «انجاموظیفه» عکس بگیرد، متعرض میشوند و بیدلیل نیست که امروز هرجا کسی را میگرفتند و مردم میایستادند به تماشا، «بفرمایید! بفرمایید!»کنان مردم را متفرق میکردند. و روایت، یکی از این فرمهای «تماشا»ست…
اصفهان. اردیبهشت ۹۹

[۱] . چهارباغِ عباسیِ اصفهان، پس از سالها خیابانِ سوارهرو بودن، چندسالیست به یک محورِ پیاده تبدیل شده است. منظور از «سوارهروهای سابق»، مسیرهاییست که پیشتر محلِ عبورومرورِ ماشینها بودند.
[۲] . «تیشور» هجوِ حوضِ خطیایست که سرتاسرِ چهارباغِ پیاده، بهتقلید از جوی تاریخیِ چهارباغ، کشیده شده و گاهی کاسبهای چهارباغ، تیهای نخیِ خود را برای تمیزکردنِ کفِ مغازههاشان در این حوض میشویند یا میشستند.
دیدگاهتان را بنویسید