موضوع و هدف این پژوهش:
دو دهه پس از فروپاشی کمونیسم دولتسالار در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و اروپای شرقی، که بسیاری ادعا کردند آثار مارکس را به زبالهدان تاریخ انداخته، حال و هوای جدیدی پدید آمده که در آن اندیشههای او دستخوش بحث و بررسی تازهای شده است. این تغییر تاحدی ناشی از پدیدهی جهانیشدن سرمایهداری است که علاقه به تحلیل مارکس از ماهیت ذاتاً گسترشیابنده و جهانی سرمایه را، که مارکس «ارزش خودگسترشیابنده» تعریف میکرد، برانگیخته است. این تغییر همچنین ناشی از ظهور جنبش عدالتخواهی جهانی در دو دههی گذشته است که توجه را به نابرابری اقتصادی، بیثباتی اجتماعی و نابودی زیستمحیطی ملازم با گسترش جهانی سرمایهداری جلب کرده است. مهمتر از همه، حالوهوای جدید بحث دربارهی آثار مارکس ناشی از بحران مالی و اقتصادی در سطح جهان است که در سال ۲۰۰۸ آغاز شد، یعنی جدیترین بحرانی که در هفتاد سال اخیر اقتصاد جهانی دچار آن شده است. این بحران نه تنها خطوط گسل عمیقی را آشکار کرد که مانع از آن میشود که سرمایهداری اساسیترین نیازهای انسانی را برای صدها میلیون نفر در جهان تأمین کند، بلکه همچنین روشن کرد که این نظام به غیر از سالها و در حقیقت دههها ریاضت اقتصادی، تقلیل در خدمات عمومی و تحلیلبردن استانداردهای زندگی چیزی برای ارائه به انسانها ندارد. هنگامی که ارمغان سرمایهداری برای آیندهی بشر چیزی جز شرایط اجتماعی و طبیعی ناگزیر رو به زوال در مقایسه با رنجهای امروز نیست، سرمایهداری آشکارا ابتکار تاریخی و علت وجودیاش را از دست داده است.
در نتیجهی این مسائل و تحولات مرتبط، شماری آثار جدید دربارهی مارکس انتشار یافته که در بسیاری از آنها جنبههای تاکنون نادیدهگرفتهشدهی اندیشهاش ــ مانند آثارش دربارهی بازار جهانی، بحران اقتصادی، نژاد و جنسیت، جوامع غیرغربی و شالودهی فلسفی تحلیل مارکس از منطق سرمایه ــ پژوهیده شده است. این آثار زمانی انتشار یافتهاند که ویراست جدیدی از آثار کامل مارکس، Marx-Engels Gesamtausgabe (معروف به MEGA۲) توسط یک گروه بینالمللی از پژوهشگران با هماهنگی از برلین در حال انتشار است.(۱) MEGA۲ برای نخستین بار کل مجموعهی آثار مارکس را برای تحلیل پژوهشگرانه در ۱۱۴ مجلد در دسترس قرار میدهد. این مجموعه چشمانداز جدیدی را برای کندوکاو در آثار مارکس در اختیار ما قرار میدهد، چشماندازی عاری از ادعاهای فاقد اطلاعات کافی دربارهی آثار مارکس که بر نسلها بحثهای پیشین دربارهی سهم نظری مارکس حاکم بوده است.
اگرچه آثاری که در بیش از یکصد سال گذشته دربارهی مارکس نوشته شده عظیم است، بیشتر آنها بر تحلیل او از ساختار اقتصادی و سیاسی سرمایهداری، «برداشت ماتریالیستی از تاریخ» و نقدش از تولید ارزش متمرکز بوده است. اما بحث یا تحلیل دربارهی برداشت او از بدیل سرمایهداری اندک بوده است. نبود بحث دربارهی این موضوع با وجود رشد جنبش عدالت جهانی تداوم داشته است، جنبشی که از سالهای دههی ۱۹۹۰ تاکنون مجموعهای از فرومها، گردهماییها و کنفرانسهایی را در برزیل، ونزوئلا، کنیا، سنگال و دیگر نقاط جهان با درونمایهی «جهان دیگری ممکن است» برگزار کرده است. این جنبش متنوع نشان میدهد که با وجود این نظر که «بدیلی برای سرمایهداری وجود ندارد» (۲) ــ که پس از ۱۹۸۹ بهطور گسترده بیان شده است ــ شمار فزایندهای از مردم در سراسر جهان در جستجوی چنین بدیلی هستند. با این همه، به نظر میرسد توافقی اندک یا هیچ توافقی درون جنبش عدالت جهانی دربارهی محتوای چنین بدیلی وجود ندارد. حتی بهدشواری میتوان به توافق رسید که چه منابع نظری برای اندیشیدن به این موضوع باید کندوکاو شود. درنتیجه، بحث دربارهی بدیلهای سرمایهداری در جلساتی که توسط جنبشهای عدالت جهانی برگزار میشود انتزاعی باقی میماند و به صدور بیانیههایی حاکی از اهداف محدود میشود.
از برخی جهات، وضعیت امروز تغییر زیادی پس از ۱۹۱۸ نکرده است: در آن زمان اتو نویرات از حلقهی وین(۳) مدیر برنامهریزی جمهوری سوسیالیستی کوتاهمدت باواریا شد. او کمی پس از فروپاشی این تلاش اولیه برای ایجاد یک نظام اجتماعی پساسرمایهداری نوشت:
در آغاز انقلاب [۱۹۱۸] مردم برای وظیفهی ایجاد اقتصاد سوسیالیستی در آلمان آمادگی نداشتند، همانطور که برای ایجاد اقتصاد جنگی هنگام برپایی جنگ در سال ۱۹۱۴ آماده نبودند… هیچ تدارکی برای شکلدادن آگاهانهی اقتصاد وجود نداشت. فن اقتصاد سوسیالیستی بهطور جدی نادیده گرفته شده بود. در عوض، فقط نقد ناب از اقتصاد سرمایهداری ارائه و نظریهی ناب مارکسیستی ارزش و تاریخ مطالعه میشد.(۴)
اغراق نمیکنیم اگر بگوییم که موقعیتی که نویرات توصیف کرد تقریباً یکصد سال بعد تا حد عمدهای وضعیت بحثهای کنونی را دربارهی موضوعاتی تعریف میکند که آثار مارکس مطرح کرد.
علتهای گوناگونی برای نبودِ تعمق نظری و بحث دربارهی نظر مارکس دربارهی بدیل سرمایهداری وجود دارد. شاید مهمترین آنها این ادعا باشد که مارکس هرگز این موضوع را موردتوجه قرار نداد. مدتهای طولانی فرض میشد که نقدِ مارکس از برخی از سوسیالیستهای آرمانشهری(۵) و سختگیریاش علیه «طرحهای کلی دربارهی آینده» به معنای آن بود که او به نظردادن دربارهی آیندهی پساسرمایهداری علاقهای نداشته است. بهطور گستردهای فرض میشود که مارکس اجازهی نظرپردازی دربارهی آینده نمیداد چون اعتقاد داشت که سوسیالیسم تقریباً به طور خودکار از تضادهای ذاتی جامعهی سرمایهداری سربرخواهد آورد. علت دیگر برای کمبود بحث در مورد نظر مارکس دربارهی بدیل سرمایهداری این است که بسیاری از مدافعان و منتقدان مارکس بدیهی میدانستند که سوسیالیسم با لغو بازار و مالکیت خصوصی، و تشکیل اقتصادهای متمرکز با برنامهریزی دولتی تعریف میشود. بسیاری میپنداشتند که جامعهی سوسیالیستی فقط عبارتست از تصاحب سرمایهداری انحصاری شده و نیمهبرنامهریزیشده و گرداندن آن «به نفع تودههای مردم.» بنابراین، برای بسیاری کار زائدی به نظر میرسید که خود را به زحمت بیاندازند تا آنچه را مارکس شاید دربارهی بدیل سرمایهداری گفته است منظم و طبقهبندی کنند، آن هم زمانی که «سوسیالیسمی» که وی برای آن تلاش میکرد از قرار معلوم وجود دارد. مدتها پس از آنکه معلوم شد که جوامعی که خود را «سوسیالیستی» یا «کمونیستی» مینامیدند بیانگر شکست مفتضحانهای هستند، این نگرش تداوم داشت. با توجه به بیاعتباری گستردهی رژیمهایی که ادعا میکردند به نام مارکس حکومت میکنند، بهنظر بیهوده میرسید که با پژوهشی جدید دربارهی آنچه مارکس دربارهی بدیلهای سرمایهداری گفته بود، شراب کهنه را در بطریهای جدید بریزیم.
ما در سدهی بیستویکم با وضعیتی کاملاً تغییریافته روبرو هستیم. اکنون که آن قدرتهای دولتی که به نام مارکس حکومت میکردند عمدتاً از صحنه خارج شدهاند، و در همان زمان که کل مجموعهی آثار او سرانجام برای مطالعه در دسترس قرار میگیرد، این امر ممکن شده است که نگاه دقیقتری به آثار او بیاندازیم و ببینیم آیا فرضیههایی که بهطور سنتی بر درک نظرات مارکس دربارهی بدیل سرمایهداری حاکم بوده، در واقع درست است یا خیر.
چهار مسیر پژوهشی اثر کنونی را هدایت میکنند. یکم، اگرچه مارکس هرگز کتابی ننوشت که به بدیل سرمایهداری اختصاص داشته باشد، و بهشدت محتاط بود که به گمانهزنی دربارهی آینده نپردازد (بهویژه در آثاری که منتشر کرده بود) نظرات و پیشنهادات متعددی را در سراسر آثارش میتوان دربارهی فرارفتن از تولید ارزش و خطوط کلی آیندهی پساسرمایهداری یافت. اینها چهقدر اهمیت دارند؟ یکی از اهداف من این است که این نظرات را در معرض بررسی نظاممند و انتقادی قرار بدهیم.
دوم، حتی اگر درست باشد که مارکس هرگز کلمهای دربارهی آیندهی پساسرمایهداری ننوشت، از آن نتیجه نمیشود که در آثارش بهطور ضمنی یا غیرمستقیم دربارهی این موضوع به شیوههای مهمی سخن نمیگوید. آیا پذیرفتنی است که تحلیل مارکس از سرمایه صرفاً تلاشی تجربی و علمی است که به هیچ طریقی تحتتاثیر پیشفرضهای مربوط به نوع جامعهای قرار نمیگیرد که امیدوار بود روزی پدید آید؟ یکی از ادعاهایی که قصد دارم اثبات کنم این است که همین محتوای تحلیل مارکس از سرمایه، تولید ارزش و کار مزدبگیری متکی بر درک ضمنی اوست که زندگی بشر در نبود اینها چهگونه است. بدینسان آلن مگیل در تحلیل جدیدی از میراث فلسفی مارکس میگوید: «در واقع، شاید بهتر باشد که روش مارکس را اصلاً روش ننامیم: این بیشتر نوعی رویکرد به دادهها، چشماندازی تفسیری و از پیشتثبیتشده است. رویکردی است که “همواره از پیش” درون خود نوعی اعتقاد را دربارهی سرمایهداری در بردارد، یعنی اینکه سرمایهداری محکوم است خود را نابود کند.»(۶) اگرچه مگیل درست میگوید که کار مارکس ولو اغلب به صورت ضمنی در بخش اعظم آن نوعی «چشمانداز تفسیری از پیشتثبیتشده» را نشان میدهد، اما اعتقاد دارم که در تقابل قراردادن آن با وجود یک روش متمایز مارکسی راه به خطا میبرد. مارکس در سراسر زندگیش خود را عمیقاً مدیون فلسفهی دیالکتیکی هگل میدانست، و این فلسفه مستقیماً بر رویکرد روششناختیاش به بسیاری از موضوعات تاثیر گذاشته بود. یکی از ادعاهای من این است که روش دیالکتیکی مارکس را نمیتوان جدا از آن بینش خاص از آینده که شالودهی نقدش از سرمایه و سرمایهداری بود، به طور کامل درک و ارزیابی کرد.(۷)
سوم، اگرچه بخش اعظم آثار مارکس عبارت از تحلیل و نقد سرمایه است، این نقد صرفاً نقدی منفی نیست که نتواند تصوری تلویحی (و گاهی صریح) از بدیلی ایجابی مطرح کند. مارکس هرگز منکر دِین خود به دیالکتیک منفیت هگل نشد، و منفیت در هگل به پوچی نمیانجامد؛ در عوض، امر ایجابی از نفی نفی ظاهر میشود، که هگل آن را «منفیت مطلق» نامیده بود. بنابراین، دِین انکارناپذیر مارکس به دیالکتیک هگل(۸) دلیل دیگری را در اختیار پژوهندگان جدی مارکس میگذارد تا بکوشند نشانههای آینده را که از نقد او از سرمایه و سایر شکلهای اجتماعی معرف جامعهی کنونی نتیجه میشود تشخیص دهند و تحلیل کنند.
چهارم، نسبتاً تعداد اندکی از خوانندگان پژوهشگر مارکس میتوانند ادعا کنند که چشمانداز فلسفی او با دولتهای توتالیتر و تکحزبی که به نام او حکومت میکردند ارتباط زیادی دارد. پشتیبانی مؤکد او از دمکراسی، همبستگی آزاد و نقد از سلطهی دولتسالار که از قدیمیترین تا واپسین نوشتههایش یافت میشود، پشتوانهی قوی این ادعاست. اما اینکه مارکس چه شکل خاص جامعهای را متصور بود که بتواند با آرمانهای رهاییبخش او منطبق باشد کمتر روشن است. آیا او هرگز این موضوع را مستقیماً موردتوجه قرار داد؟
باوجود آثار حجیمی که دربارهی مارکس نوشته شده است، عجیب است که تلاش اندکی برای بررسی مجموعهی اندیشههایش در کل برحسب آنچه دربارهی جامعهی پساسرمایهداری آینده گفته شده است. به نظر ممکن نمیرسد که بتوان سهم یا محدودیت میراث مارکس را در غیاب چنین پژوهشی کاملاً برآورد کرد. من خواهم کوشید تا این شکاف را با کندوکاو در برداشت مارکس از فرارفتن از تولید ارزش از طریق بررسی مجموعهی آثارش که در نوشتههای چاپشدهی عمدهاش و نیز آثار انتشار نیافتهای که اکنون به عنوان بخشی از پروژهی MEGA۲ تدوین میگردد پرکنم.
وانمود نخواهم کرد که این مطالعهی جامع مارکس خواهد بود. همچنین تلاش نخواهم کرد که الگوی خاصی را برای جامعهی پساسرمایهداری ارائه کنم. اگرچه تلاشهایی که میخواهند چنین الگویی را بسازند بسیار مهم میدانم، من هدف محدودتری دارم: بررسی آثار مارکس با یک هدف: دریافتن اینکه این آثار چه نشانههای ضمنی یا صریحی دربارهی جامعهی آینده و غیربیگانهساز دارند.
شاید پرسیده شود که چرا اساساً از اینجا شروع میکنیم. علت این است که مارکس فقط یکی از بسیار متفکران مهم نیست بلکه بنیانگذار رویکردی متمایز به درک سرمایهداری است که تا زمانی که سرمایهداری به حیات خود ادامه میدهد، مناسبت تاریخیاش را حفظ میکند. مجموعهی آثار مارکس یکی از آن دستاوردهای تاریخی کمیابی است که بیانگر عبور از یک آستانهی مفهومی است؛ آثار یادشده مرحلهی فلسفی جدیدی را مشخص میکند که تمامی رویکردهای بعدی به این موضوع پژوهش را تغییر ریشهای میدهد. این موضوع هم در مورد کسانی صادق است که مارکس را مورد انتقاد قرار میدهند و هم کسانی که مدعی طرفداری از او هستند. آثار مارکس (با وامگرفتن عبارتی از میشل فوکو) فراگفتمانی (transdiscursive) است، از این لحاظ که «امکانات و قوانینی را برای صورتبندی متون دیگر» ایجاد میکند.(۹) آثار او محدودهی امکانات برای مطالعهی سرمایه و نیز بدیل آن را ترسیم میکند. ما در مارکس با متفکری روبرو میشویم که برداشت رهاییبخش عمیق و ژرفی دارد که او را کاملاً از پیشینیان خود متمایز میکند. مایکل پولانی(۱۰) ، اگر چه خودش مارکسیست نبود، معنای عبور متفکری بدیع از آستانهی «برگشتناپذیر» را به نحوی درک میکند که موضوع زیر را موردتوجه قرار میدهد: چرا امروزه هر نوع تلاش برای اندیشیدن به بدیل سرمایهداری باید عمیقاً با سهم فلسفی مارکس دستوپنجه نرم کند:
ما کار آنان را خلاقانه مینامیم چون با عمق بخشیدن به درک ما از جهان، آنچه را از جهان میبینیم تغییر میدهد. این تغییر برگشتناپذیر است. مسئلهای که یکبار حل کردهام دیگر نمیتواند شگفتزدهام کند؛ نمیتوانم دربارهی آنچه میدانم حدس بزنم. هرگز نمیتوانم پس از نائل شدن به یک کشف جهان را دوباره مانند گذشته ببینم. نگاه من متفاوت شده است؛ خودم را به فردی تبدیل کردهام که متفاوت میبیند و میاندیشد. از شکافی عبور کردهام، شکافی اکتشافی که بین مسئله و کشف قرار دارد… ما باید از شکاف منطقی بین مسئله و راهحل آن با تکیه بر انگیزهی نامشخص شور اکتشافیمان عبور کنیم، و هنگامی که عبور میکنیم باید دستخوش تغییری در شخصیت فکریمان شویم.(۱۱)
در اثر حاضر به درک مارکس از فرارفتن از تولید ارزش توجه شده است زیرا وی معتقد بود که سرمایهداری با تولید ارزش و ارزش اضافی تعریف میشود. ارزش همانند ثروت مادی نیست؛ ثروتی است که به لحاظ پولی محاسبه میشود. مارکس تصدیق میکند که ارزش «ابتدا در سر {انسان}، در تخیل وجود دارد، درست همانطور که تنها زمانی میتوان به نسبتهای کلی اندیشید که آنها، متمایز از سوژههایی که آن نسبت را به هم دارند، تثبیت شده باشند.»(۱۲) با این همه، این به معنای آن نیست که مارکس ارزش را مقولهای صرفاً ذهنی میداند، چه رسد به اینکه آن را توهمی دیالکتیکی تلقی کند. مارکس معتقد بود که ارزش رابطهی اجتماعی و واقعی را بیان میکند زیرا «کالا به عنوان ارزش، همزمان معادلی برای همهی کالاهای دیگر به نسبت معینی است».(۱۳) ارزش نامی است که به رابطهای واقعی و مادی داده شده است، زیرا «ارزش همانا مبادلهپذیری کمیتاً تعیینشدهی کالاست.»(۱۴)
مارکس معتقد بود که خصوصیت ویژهی سرمایهداری این است که تمامی مناسبات اجتماعی، بدون توجه به نیازها و ظرفیتهای بالفعل انسانها، تحتسلطهی رانش (drive) بهسوی افزایش ارزش قرار میگیرد. بنابراین، مارکس به تولید ارزش نه بهعنوان خصوصیت فراتاریخی زندگی انسان بلکه در عوض به عنوان سرشتنشان خاص جامعهی سرمایهداری میپردازد. مارکس البته کاملاً آگاه است که مبادلهی کالایی مقدم بر وجود سرمایهداری بوده است. اما صرفاً تولید ارزش را با مبادلهی همارزها در بازار برابر نمیداند. مارکس استدلال میکند که در جوامع پیشاسرمایهداری کالاها و خدمات عمدتاً برمبنای فایدهی مادی آنها مبادله میشدند، نه بر پایهی ارزش مبادلهای (انتزاعی) آنها. تنها در سرمایهداری ــ یعنی فقط هنگامی که مبادلهی کالایی از طریق کالاییکردن نیروی کار به وسیلهی اصلی و در حقیقت همگانی کنش متقابل اجتماعی تبدیل میشود ــ ارزش به اصل تعریفکنندهی بازتولید اجتماعی بدل میشود. مارکس معتقد نبود که کار تنها خاستگاه ارزش در تمامی شکلهای جامعه است؛ کار (همراه با طبیعت) در جوامع پیشاسرمایهداری خاستگاه ثروت مادی بود، و نه ارزش. چنانکه مارکس در گروندریسه مینویسد، «مفهوم اقتصادی ارزش در میان مردم باستان پدید نیامد … مفهوم ارزش کاملاً به متأخرترین اقتصاد سیاسی تعلق دارد، چون این مفهوم انتزاعیترین بیان خود سرمایه و تولید متکی بر آن است.»(۱۵)
مارکس همچنین منکر است که تولید ارزش سرشتنشان جامعهی پساسرمایهداری خواهد بود. او در پاسخ به یکی از معدود منتقدانِ مجموعهی آثار نظریاش که در زمان حیاتش انتشار یافت مینویسد: «ارزش. بنا به نظر آقای واگنر، نظریهی ارزش نزد مارکس “بنیاد نظام سوسیالیستیاش” است. چون من هرگز یک “نظام سوسیالیستی” بنا نکردهام، این خیالپردازی واگنر و شفله و دیگران است.»(۱۶) مارکس افزود، «در بررسی مقولهی ارزش به مناسبات بورژوایی پرداختهام و نه به کاربرد این نظریهی ارزش در “دولتی اجتماعی”، که حتی نه توسط من بلکه توسط آقای شفله برای من ساخته شده است».(۱۷) بنا به نظر مارکس، مناسبات اجتماعی پیش از سرمایهداری تابع رانش بهسوی افزایش ارزش نبوده و این مناسبات پس از سرمایهداری نیز تابع آن نخواهند بود.
سادهسازی مارکس اغلب نظریهی ارزش او را به این مفهوم تقلیل داده است که کار خاستگاه تمامی ارزش است. اما مارکس هرگز مدعی بدعت این ایده نشد؛ وی آن را از اقتصادسیاسیدانان کلاسیک مانند آدام اسمیت اقتباس کرده بود. موضوع اصلی مورد توجه مارکس خاستگاه ارزش نبود. توجه اصلی وی نحوهای بود که مناسبات اجتماعی در جامعهی مدرن شکل ارزش به خود میگیرند. موضوع اصلی نقد او سرشت وارونه مناسبات اجتماعی در سرمایهداری بود که در آن مناسبات انسانها شکل مناسبات بین اشیاء را میگیرد. شکی نیست که نقد مارکس به سرمایهداری بر نقد تولید ارزش متمرکز است. اما چیزی که کمتر روشن است این است که دقیقاً به نظر مارکس چه چیزی لازمست تا بر تولید ارزش چیره شد. هدف من کشف آن عناصر، هرچند تلویحی، است که مارکس فکر میکرد برای چیرگی بر تولید ارزش لازم است.
رویکرد من پژوهشِ مجموعهی نوشتههای نظری مارکس براساس ضوابط خودش است. بنابراین از آمیختن آن با آثار همکار و پیرو نزدیکش یعنی فریدریش انگلس اجتناب میکنم. هیچ بحثی نیست که انگلس نزدیکترین همکار و پیرو مارکس بود. اما، اگرچه نامهای مارکس و انگلس اغلب با هم برده میشوند و بسیاری به نوشتههای آنها چون نوشتههایی مترادف میپردازند، مارکس به تصدیق خود انگلس اندیشمندی بسیار عمیقتر و موشکافتر بود. نظرات آنان دربارهی بسیاری موضوعات اصلاً همانند نیست. مارکس اغلب تعجب خود را از اینکه او و انگلس دوقلوهای مشابه قلمداد میشدند ابراز میکرد، چنانکه در نامهای در سال ۱۸۵۶ به انگلس نوشت: «بسیار مایهی تعجب است که او دو نفر ما را یک نفر میپندارد: “مارکس و انگلس میگوید“».(۱۸) چون در اینجا نمیتوان به بررسی تطبیقی این موضوع پرداخت که آیا تفسیرهای انگلس دربارهی جامعهی پساسرمایهداری با نظرات مارکس منطبق است، من با تمرکز عمده بر آن دسته از آثار فلسفی که خود مارکس تألیف کرده، سهم انگلس را کنار میگذارم.(۱۹)
رویکردهای ابژکتیویستی و سوبژکتیویستی به سهم فلسفی مارکس
در دو دههی گذشته، دو گروه عمده از متفکران کوشیدهاند تا با موضوع اهمیت و مناسبت کنونی نقد مارکس به سرمایهداری دستوپنجه نرم کنند. یک گروه مدعی است که مهمترین سهم مارکس، درک او از سرمایه به عنوان نیرویی خودمختار است که حیاتی از آن خویش مییابد و اراده و اعمال سوژهی انسانی را کاملاً تحت انقیاد خود در میآورد. در این چشمانداز، مارکس سرمایه را چون سوژهی خاص شناخت تحلیل میکند که سرشار از خصوصیتهایی است که مشابه با توصیف هگل از منطق مفهوم در علم منطق است. این متفکران معتقدند که سرمایه، مانند آموزهی منطق هگل، دارای خصوصیت هستیشناختی متمایزی است که نسبت به هر چیزی که خارح از منطق خودجنبی آن باشد کاملاً بیاعتناست. بنابراین، آنها سرمایه را نه تنها سوژهی کار نظری مارکس بلکه همچنین “سوژه”ی جامعهی مدرن میدانند. من این نظریهپردازها را مارکسیستهای ابژکتیویست میدانم چون مدعیاند که نقد مارکس را از سرمایه باید به عنوان تحلیل شکلهای عینی که خودمتعین و خودکار میشوند درک کرد. مارکسیستهای ابژکتیویست شامل گروهبندیهای مجزایی هستند: (۱) نظریهپرداز ژاپنی کوزو اونو و پیروان او که شامل توماس سکین، رابرت آلبریتون و جان بل هستند؛ (۲) فیلسوف آلمانی هانسـ گئورگ باکهاوس و نظریهپرداز اجتماعی آمریکایی مویشه پوستون، که هر دو بهشدت وامدار کار مکتب فرانکفورت هستند؛ و (۳) طرفداران «دیالکتیک نظاممند» در آمریکا و اروپای غربی که شامل سی. جی. آرتور، پاتریک مورای، گرت رویتن و تونی اسمیت هستند.(۲۰)
در سوی دیگر این طیف فلسفی، گروه دوم و کاملاً متفاوتی از متفکران مدعیاند که مهمترین سهم مارکس دربرگیرندهی درک او از نیروهای انسانی سوبژکتیو است که علیه رانش سلطهجوی سرمایه میجنگند و میکوشند آن را لغو سازند.(۲۱) آنان نه بر سرشت خودمتعین و خودکار سرمایه بلکه بر محدودیتها و موانعی که سرمایه پیوسته با آن مواجه میشود تأکید میکنند. من این نظریهپردازها را مارکسیستهای سوبژکتیویست مینامم چون بر نیروهای انسانی سوبژکتیو که میکوشند منطق سرمایه را سرنگون سازند و بازدارند، تأکید میکنند. افراد برجسته در میان مارکسیستهای سوبژکتیویست عبارتند از «مارکسیستهای اتونومیست» مانند ماریو ترونتی، جان هالووی، آنتونیو نگری و مایکل هاردت.
اگرچه این مکتبهای اندیشه طی دهههای گذشته سهم مهمی در فهم کار مارکس داشتهاند، از این لحاظ به بررسی انتقادی آنها میپردازم که چهگونه تلاش کردهاند تا درک مارکس را از فرارفتن از تولید ارزش سرمایهداری روشن سازند.
روایت مارکسیسم ابژکتیویست که در آثار کوزو اونو و پیروانش یافت میشود، معتقد است که مارکس سرمایهداری را به عنوان نظام منطقی خودکفایی تحلیل میکند. آنان ادعا میکنند که منطق سرمایه همان سرمایهداری تاریخاً موجود نیست، زیرا چنانکه توماس ل. سکین میگوید: «انقیاد حیات اقتصادی واقعی توسط اقتصاد کالایی هرگز کامل یا مطلق نبوده است.»(۲۲) هیچ نوع همتایی مستقیمی بین سرمایهداری که تاریخاً وجود دارد و منطق سرمایه وجود ندارد. منطق سرمایه موضوع واقعی نقدِ مارکس بود، زیرا هدف مارکس این بود که نشان دهد که تولید کالایی تعمیمیافته براساس «منطقی انسانیتزدا تعریف میشود که هنگامی که گسترده شود، بر جهان چیره میشود تا آنجا که بخش اعظم پیوند مستقیم انسانی یا جامعه زدوده شود.»(۲۳) منطقهای کالایی ـ اقتصادی «ظاهراً خودکارند»(۲۴) و گستردگی معینی دارند که تنها با تشخیص «قوانین» کلی انتزاعی آنها میتوانند به درستی درک شوند.
بنابراین، سکین نشان میدهد که بهترین درک از سرمایه از منظرِ منطق سرمایه حاصل میشود و نه از منظر پرولتاریا، مناسبات اجتماعی غیرکالایی، یا شیوهی تولید پیشاسرمایهداری. هنگامی که سرمایه «از بیرون، مثلاً از منظر پرولتاریای انقلابی بررسی میشود، سرانجام جایگاه آدم نابینایی را پیدا میکنیم که بخش دلبخواهی از فیل را لمس میکند. در دیالکتیک سرمایه، داستانگو (سوژه) خود سرمایه است و نه “ما” انسانها».(۲۵)
چه چیزی از تمرکز توجه به منطق ناب و انتزاعی سرمایه کسب میشود؟ میآموزیم که هر چه بیشتر تولید ارزش بر محدودیتهای تحمیلی توسط ارزشهای مصرفی چیره شود، سرمایهداری «کامل»تر میشود. هرچه سرمایه با کارایی بیشتری به این هدف برسد، نرخ سود بالاتر خواهد بود. رانش به سوی کسب سود همانا ایدهی مطلق سرمایه است؛ جستجویی است برای پشتسرگذاشتن بیکران تمامی محدودیتها: «بهمحض اینکه نرخ سود به “تصور سوبژکتیو” (در معنای هگلی) سرمایه تبدیل میشود، هر شرکت تلاش میکند تا توسط رویهی سوداگرانهی خرید ارزان و فروش گران نرخ سود را بیشینه کند.»(۲۶)
طرفداران اونو استدلال میکنند که پیش از آنکه بتوانیم آیندهای بدون سرمایهداری را متصور شویم، باید «ابتدا قانون درونی حرکت (یا منطق) سرمایهداری را درک کنیم و به آن بپردازیم.» اگر ایدهی سرمایه ناروشن بماند، درک از فرارفتن از آن «بینظم و خودسرانه» خواهد بود. از اینرو، ما باید از مارکس پیروی کنیم که «طرحهای کلی دربارهی آینده را به فراموشی سپرد و به اقتصاد چشم دوخت.»(۲۷)
نکات زیادی را میتوان دربارهی این نظر گفت که مارکس سرمایهداری تاریخاً موجود را تحلیل نکرد بلکه سرمایهداری نابی را که هرگز وجود نداشته و هرگز هم وجود نخواهد داشت تحلیل کرده است. مارکس این رویکرد را برای تشخیص «قانون حرکت» سرمایه به کار برد، به جای اینکه درگیر ویژگیهای ثانویه یا غیراساسی شود. اما پرسشهایی دربارهی این موضوع مطرح میشود که آیا اونو و پیروانش موفق شدهاند به درستی ویژگیهای اساسی سرمایه را تشخیص بدهند؟
سکین استدلال میکند که «سرمایهداری متکی بر بازارهای خودتنظیمگر و تولید بینظم کالاهاست.»(۲۸) به همین ترتیب، رابرت آلبریتون مدعی است که «شیءوارگی اقتصادی مستلزم جامعهای است که بازار بر آن فرمان میدهد: جامعهای که در آن اعمال عاملان انسانی توسط نیروهای بازار فراسوی اختیارشان هدایت میشود و تحت انقیاد قرار میگیرد.»(۲۹) شکی نیست که بازارهای خودتنظیمگر و تولید بینظم عوامل مهمی در تکامل تاریخی سرمایهداری بودند. اما آیا این مانند این ادعاست که بگوییم وجود بازار بینظم همچون ویژگی معرف منطق سرمایه است؟ علاوه بر این، آیا بازار است که «شیءوارگی اقتصادی» را ایجاد میکند یا برعکس شیءوارگی اقتصادی را بیگانگی کار به وجود میآورد؟
یکی از هدفهای من پژوهش در این باره است که آیا مارکس وجود بازار و مالکیت خصوصی را عوامل معرف منطق سرمایه میدانست. آلبریتون و دیگر پیروان اونو آشکارا تأکید میکنند که آنها عوامل ذاتی منطق سرمایه هستند. {به نظر آلبریتون} «سرمایهداری ناب مستلزم انقیاد کار و فرایند تولید از نظام بازارهای تنیده در هم است که خودتنظیمگراند، به این معنا که هیچ نیروی فوقاقتصادی (دولت، انحصار، اتحادیههای کارگری و غیره) نمیتوانند مانع بازارها شوند.»(۳۰) آلبریتون مینویسد: «سرمایهداری ناب متکی بر حق مطلقِ مالکیت خصوصی است.»(۳۱)
چون طرفداران اونو مدعیاند که بازارهای تنظیمنشده، رقابت بینظم و مالکیت خصوصی چون هستهی درونی منطق سرمایه عمل میکنند، نتیجه میگیرند که جامعهی معاصر دیگر سرمایهداری نیست ــ چون بازارهای تنظیمنشده و رقابت بینظم مربوط به گذشتهاند. به گفتهی سکین جهان معاصر «نمیتواند مرحلهی تاریخی ـ جهانی تکامل سرمایهداری باشد، چون نمیتواند تجسد منطق سرمایه باشد.»(۳۲) نمیدانیم که اگر این گفته صادق باشد کار مارکس دیگر چه اهمیت نظری دارد.
از همه مهمتر، تأکید زیادی که طرفداران اونو بر بازارهای تنظیمنشده، رقابت بینظم و مالکیت خصوصی میگذارند آنان را به انکار این موضوع سوق میدهد که کار بیگانهشده ویژگی معرف سرمایهداری است. سکین مینویسد: «مارکس کتاب بزرگی دربارهی سرمایه (یا کالاها) نوشت و نه کتابی درباره کار (یا تولید)».(۳۳) به نظر طرفداران اونو، شکلهای کار و مبارزات علیه آن، ذاتی منطق سرمایه نیستند: «آنچه میکوشیم تعیین کنیم، بازتولید مادی حیات اجتماعی از طریق منطق کالایی ـ اقتصادی بدون هیچ مقاومت انسانی یا دخالت هیچ شکلی از نیروی فرااقتصادی است.»(۳۴)
این دیدگاه به آسانی با پیوندی که مارکس بین بیگانگی کار، تولید ارزش و سرمایه برقرار میکند منطبق نمیشود. مارکس معتقد بود که سرمایه فقط ابزاری برای تولید نیست؛ بلکه تجلی نوع خاصی از کار است ــ کار مجرد یا نامتمایز. چنانکه در دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ نوشته بود، سرمایه تجلی «نوع ویژهای کار است که به محتوای خود بیاعتناست؛ کاری که برایخودبودگی کامل و نادیدهگرفتن تمامی هستی دگر است.»(۳۵) در سرمایهداری «تمامی تنوع طبیعی، روحی و اجتماعی کار» فرونشانده میشود. این امر انسانها را «بیش از پیش به نحو انحصاری به کار، و به کاری خاص، بسیار تکسویه و ماشینوار وابسته میکند.» در نتیجه، فرد «از لحاظ روحی افسرده میشود؛ او از انسان به فعالیتی انتزاعی بدل میشود.»(۳۶) مارکس در جلد یکم سرمایه این بحث را با مفهوم «سرشت دوگانهی کار» بیشتر بسط داد. مارکس معتقد بود که هر نوع کار همزمان اِعمال مشخص انواع خاصی از کار و کار مجردِ نامتمایز است. کار مجرد جوهر ارزش است و سرمایه ارزش خودگستر است. مارکس این مفهومِ سرشت دوگانهی کار را چنان مهم میدانست که آن را چون سهم بدیع و اصیل خود برشمرد و نیز آن را برای «درک روشن اقتصاد سیاسی اساسی» دانست.(۳۷)
این موضوع مشکلاتی را برای طرفداران اونو ایجاد میکند که منطق سرمایه را در حال آزادکردن خود از این عوامل تصادفی مانند شکلهای کار میدانند. آنها به ویژه با بحث سرشت دوگانهی کار در فصل یکم سرمایه احساس ناراحتی میکنند، بحثی که آنان از بازسازیهای دیالکتیک سرمایه کنار گذاشتهاند.(۳۸)
مقصود این نیست که اونو و طرفدارانش {مقولهی} کار را یکسره کنار گذاشتهاند. آنان میکوشند با استفاده از نظریهی سطوح آن را به حساب آورند. منطق سرمایه با یک سطح از تحلیل منطبق است. سطح دیگر تاریخ واقعی است که فقط به منطق سرمایه شباهت دارد. عوامل تصادفی مانند شرایط کار، مناسبات تولید، و مقاومت در برابر سرمایه در سطح تحلیل تاریخی رخ میدهد. مثلاً آلبریتون میکوشد تا مقاومت سوبژکتیو را به حساب آورد، ولو اینکه درکش از منطق سرمایه کاملاً آن را نادیده میگیرد: «به این ترتیب، اگرچه منطق سرمایه همواره نیرویی تمامیتبخش در تاریخ مدرن بوده است، تا جایی که با مقاومتهایی روبرو میشود هرگز نمیتواند تمامیتی را تکمیل نماید که در سطح تاریخ پیرامون یک ذات وحدت یافته است.»(۳۹)
این رویکرد مبتنی بر سطوح مزیتهایی دارد، زیرا مشکل عمدهایی که بسیاری از متفکران با آن روبرو هستند، این وسوسه است که تحلیل منطقی یک پدیده را با تکامل واقعی آن درهم بیامیزند. کییرکگور به این موضوع چنین توجه نشان میدهد: «فردی میتواند منطقدان بزرگی باشد و از طریق خدماتش ابدی شود اما در همان حال با این فرض که امر منطقی همانا امر وجودی است و اینکه اصل تضاد در وجود لغو میشود چون بیشک در منطق لغو میشود خود را بفروشد؛ در حالی که وجود همانا جدایی است که مانع از جریان منطقی میشود.»(۴۰)
چنانکه آلبریتون و دیگر پیروان اونو تأکید میکنند، تکامل واقعی تاریخی سرمایهداری اغلب «جریان منطقی» رانش سرمایه به سوی خودگستری را صرفنظر از مقاومت انسانها یا محدودیتهای طبیعی برهم میزند. به نظر میرسد که مارکس نیز از این موضوع آگاه بوده است چنانکه از تفسیرش در سرمایه مشاهده میشود:
تولید سرمایهداری … بیرحمانه ارادهاش را با وجود موانعی که به هرحال ناشی از تکوین آن هستند اعمال میکند. ما در هر صورت برای به تصویر کشیدن قوانین اقتصاد سیاسی در خلوص خود این منابع اصطکاک را نادیده میگیریم، چنانکه در رویهی مکانیک است که هنگامی که اصطکاکهایی ایجاد میشوند باید در هر کاربرد خاص قوانین عمومی به آنها پرداخته شود.(۴۱)
با این همه، نحوهای که آلبریتون رابطهی بین امر منطقی و تاریخی را درک میکند پرسشهای بسیاری را به وجود میآورد. اگرچه مارکس سرمایه را به عنوان محصول شرایط خاص تولید تحلیل کرد که در آن کار مشخص تحت سلطهی کار مجرد قرار میگیرد، آلبریتون از این نظر اونو دفاع میکند که «ارزش باید پیش از آنکه بنیادهای جوهریاش در فرایند تولید درک گردد، کاملاً به عنوان شکل گردش تثبیت و درک شود.»(۴۲) به این ترتیب، آلبریتون دربارهی آنچه خود «شرح و ارائهی ضعیف و گاهی مبهم نظریهی کار ـ بنیاد ارزش در صفحات نخستین سرمایه» مینامد از مارکس انتقاد میکند.(۴۳) وی نشان میدهد که مارکس «کاملاً از نکات یادشده {توسط اونو و آلبریتون} آگاه نبود و از اینرو منطق درونی سرمایه را به عنوان منطق دیالکتیکی دقیقی نظریهپردازی نکرد.»(۴۴)
این نظر که شکلهای گردش و بازار منطق سرمایه را تعریف میکنند، اونو و برخی از طرفدارانش را به این نتیجهگیری سوق داد که کلید فرارفتن از سرمایهداری لغو بازارها و استقرار کنترل دولت بر تولید است.(۴۵) آلبریتون مینویسد: «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی مظهر تلاش عظیمی برای تحقق سوسیالیسم بود و ناکامی آن در این تلاش تراژیک بود. شوروی در برخی حیطهها نسبتاً موفق بود و در برخی دیگر کمتر… من با این نظر مخالفم که اقتصاد برنامهریزیشده میتواند سرمایهداری باشد.»(۴۶)
طرفداران اونو خطا نمیکنند که مدعیاند فهمِ منطق سرمایه مقدم بر فهمِ بدیل آن است. مسئله این است که نظر آنان دربارهی منطق سرمایه در پرتو همین بینش به شکست انجامیده است. ادعای آنان مبنی بر اینکه کار بیگانهشده نسبت به منطق سرمایه بیرونی است، در حالی که بینظمی بازار و مالکیت خصوصی نسبت به آن درونی است آنان را به این نتیجهگیری سوق داده که الغای مالکیت خصوصی پیششرط اصلی برای جامعهی پساسرمایهداری است. همین آنان را به دفاع از دیدی نسبتاً سنتی از «سوسیالیسم» میکشاند، دیدی که احتمالاً محرکِ تخیل انسانهایی نیست که تجربهی فاجعهبار اقتصادهای برنامهریزیشده از مرکز در اروپای شرقی و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را جذب کردهاند.(۴۷)
روایت دیگری از مارکسیسم ابژکتیویست را در کار شماری از متفکران مرتبط با مکتب فرانکفورت امروزین مانند هانس گئورگ باکهاوس میتوان یافت. آنها میکوشند تا به نحوی انتقادی بر بینشهای شخصیتهای پیشتاز مکتب فرانکفورت مانند آدورنو، هورکهایمر، مارکوزه و هابرماس تکیه کند و در همان حال بر اقتصاد سیاسی و تفسیر سرمایهی مارکس بیش از آنان تأکید بگذارند. باکهاوس در اثر تاثیرگذار و جامع خود دیالکتیک شکل ارزش. پژوهشهایی دربارهی نقد اقتصادی مارکسی(۴۸) نشان میدهد که موضوعِ نقدِ مارکس، سرمایهداری از لحاظ تجربی موجود نیست بلکه در عوض منطق انتزاعی سرمایه است.(۴۹) او مانند اونو و پیروانش تأکید میکند که به نظر مارکس، شکلهای کلی سرمایه، و نه آشکارشدن واقعی آن در تاریخ، موضوع تحقیق هستند. باکهاوس برای این نکته اهمیت اساسی قائل است زیرا عدم درک آن باعث میشود که شخصانگاری سرمایه (تجار، محتکران و غیره) و نه ساختار عمیق سرمایه را به موضوع نقد بدل کنیم. بهنظر باکهاوس، نیروی تعیینکنندهی جامعهی مدرن نه سرمایهدارها بلکه در عوض سرمایه است که به شیوهای مشابه با مفهوم سوژهی مطلق هگل حیاتی از آن خود مییابد. او مینویسد: «آمیختگی وارونگی سوژه ـ ابژه با مسئلهی مفهوم سرمایه درونمایهی بنیادی مجموعه آثار مارکس است.»(۵۰) در ادامه مشخص میکند که «اندیشهی پایهای مارکس، که تاکنون از سوی همهی اقتصادانان نادیده گرفته شده، این است که نیروهای نوعی انسانها یعنی “نیروهای جمعی”شان یا “نیروهای اجتماعی”شان به عنوان موجودی خودکار و بیگانه در مقابل انسانها قرار میگیرند. این اندیشه در مفهومی از تمامیت خودکارِ سرمایهی اجتماعی به عنوان سوژهی تام و تمام واقعی اوج میگیرد، سوژهای که خود را از خوشبختی و بدبختی سوژههای فردی جدا میکند و به آنها “بیاعتنا”ست.»(۵۱)
باکهاوس میکوشد تا نشان دهد که «مارکس سرمایه را چون سوژه یا رابطه با خود توصیف میکند.».(۵۲) وی در استدلالی مشابه با موضع اونو و طرفدارانش، مدعی است که ایدهی مطلق هگل برای درک مارکسی از سرمایه «کفایت میکند.» او استدلال میکند که سرمایه غیرهگلیترین اثر مارکس نیست بلکه هگلیترین اثر اوست، حتی «هگلیتر» از دستنوشتههای ۱۸۴۴.
با وجود شباهت باکهاوس با برخی مواضع طرفداران اونو، تفاوتهای عمدهای بین باکهاوس و رویکرد آنان وجود دارد. برجستهترین تفاوت این است که باکهاوس مدعی است که هستهی منطق سرمایه همانا بازار و مالکیت خصوصی نیست بلکه شکل اجتماعی کار است. او استدلال میکند که سرمایه میتواند شکل سوژهی خودمتعین را به خود بگیرد که به امر تصادفی توجه نمیکند تنها به این دلیل که کاری که آن را تولید میکند تحت انقیاد یک انتزاع است. در حالیکه طرفداران اونو، مقولهی سرشت دوگانهی کار را در توضیح گرایش سرمایه به خودگستری کماهمیت جلوه میدهند، باکهاوس مفهوم کار مجرد را برای این توضیح اساسی میداند.(۵۳)
این درونمایهها در کتاب مویشه پوستون زمان، کار و سلطهی اجتماعی: بازتفسیر نظریهی انتقادی مارکس بیشتر شرح و بسط داده شده است.(۵۴) اثر پوستون بر نقد آنچه وی نقیصهی اصلی «مارکسیسم سنتی» مینامد متمرکز است: دیدگاه فراتاریخی آن از کار. مقصود او از آن دیدگاهی است از کار به عنوان فعالیت ابزاری و از لحاظ اجتماعی میانجیگرانه که ذات طبیعی و نوعی انسانها را بیان میکند. اگرچه هم منتقدان و هم طرفداران مارکس این دیدگاه را به نحو گستردهای به او نسبت میدهند، چنانکه پوستون نشان میدهد خودِ مارکس معتقد بود که کار به این معنا فقط در سرمایهداری وجود دارد. تنها در سرمایهداری است که کار به رابطهی اجتماعی تعیینکنندهی همه چیز بدل میشود، زیرا فقط در سرمایهداری است که کار سرشتی دوگانه میگیرد.(۵۵) سرشت دوگانهاش در تقابل بین کار مشخص و کار مجرد نهفته است. کار مشخص مجموعه شکلهای متفاوت کوششی است که محصولات مفید را میآفریند؛ کار مجرد کار انسانی نامتمایز است، «کار بهطور کلی» است. انقیاد کار مشخص توسط کار مجرد از طریق زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی، کار مشخص را به فعالیتی یکنواخت، تکراری و روزمره تقلیل میدهد. این نوع کار بر تمامی کنشهای متقابل اجتماعی مسلط میشود. به نظر مارکس، کار مجرد پایهی تولید ارزش است که ویژهی سرمایهداری است.
پوستون مطرح میکند که مشکل مارکسیسم سنتی این است که با رویکردی متافیزیکی شکل کار ویژهی سرمایهداری را طبیعی جلوه میدهد. مارکسیسمِ سنتی چنان شیفتهی قدرتِ گستردهی کار در تبدیل شرایط وجود طبیعی است که به همین موضوعِ موردِ نقدِ مارکس، نگرشی ایجابی اتخاذ میکند ــ تقلیل امور اتفاقی انسانی به مقتضیات کار مجرد. این مارکسیسم فرض میکند که خاستگاه تضادهای سرمایهداری نه در شیوهی بیگانهکنندهی کار بلکه در عوض در شکلهای نابرابر توزیع است. بازار و مالکیت خصوصی چون مشکل عمده دیده میشوند. به جای درک ارزش بهعنوان بیان نوع خاصی از کار در سرمایهداری، ارزش چون سازوکار «کوری» درک میشود که مبادلهی کالاها را تنظیم میکند. به نظرِ مارکسیسم سنتی، الغای این سازوکارِ کور از طریق برنامهریزی دولتی و مالکیت ملیشده همانا «سوسیالیسم» است. «جامعهی جدید» چون جامعهای تعریف میشود که دارای ماهیت کار تحتسلطهی سرمایهداری است ــ نقش آن به عنوان تنظیمکنندهی عقلانی مناسبات اجتماعی ــ که بدون مزاحمت «بازار بینظم» بهرسمیت شناخته میشود. پوستون تصدیق میکند که بنا به «تفسیر ارزش بهعنوان مقولهی بازار، همان شکلهای ثروت ایجادشده توسط کار که باواسطه در سرمایهداری توزیع میشوند، در سوسیالیسم هماهنگ میشوند.»(۵۶) مارکسیسم سنتی فرض میکند که «در سوسیالیسم اصلِ هستیشناختی جامعه آشکارا پدیدار میشود، در حالی که در سرمایهداری پنهان است.»(۵۷)
نقد پوستون به مارکسیسم سنتی ابعاد مهمی از دورهی معاصر را روشن میکند. بسیاری گمان میکنند که بحران دولت رفاه در غرب و فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» در شرق گواهی است کافی مبنی بر اینکه سرمایهداری بهنحو غیرقابلجبرانی بر «سوسیالیسم» پیروز شده و «مارکسیسم» مرده است. با این همه، این دیدگاه فقط به این شرط معتبر است که غلبهناپذیربودنِ تضادهای مارکسیسم سنتی پذیرفته شود. مارکس معتقد بود که تولید ثروت همان تولید ارزش نیست. تولید ارزش از لحاظ تاریخی خاص است و فقط هنگامی ظهور میکند که کار سرشت دوگانهای را میپذیرد. این امر، و نه وجود مالکیت خصوصی یا بازار، هستهی منطق سرمایه را میسازد. اینکه ارزش اضافی توسط دولت تصاحب میشود یا بازار، از اهمیت ثانویهای برخوردار است. سرمایهداری در هر جایی وجود دارد که اصل مُعرف سازمان اجتماعی همانا تقلیل کار انسانی به شکلهای هر چه بیشتر انتزاعی کار ارزشآفرین باشد. به این معنا، آنچه به عنوان «سوسیالیسم» قلمداد شده، همان موضوعِ نقدِ مارکس بر سرمایهداری است. پوستون نتیجه میگیرد که «فروپاشی اخیر “سوسیالیسم واقعاً موجود” به جای اینکه پیروزی سرمایهداری بر سوسیالیسم را اثبات کند، میتوانست چون نشانهی فروپاشی انعطافناپذیرترین، آسیبپذیرترین و جابرانهترین شکلِ سرمایهداری دولتی مداخلهگر درک شود.»(۵۸)
پوستون همچنین مدعی است که مارکسیسم سنتی در اعلام اینکه طبقهی کارگر سوژهی دگرگونی اجتماعی است خطا میکند. وی همانند دیگر ابژکتیویستها استدلال میکند که سوژهی جامعهی مدرن انسان نیست بلکه سرمایه است. سرمایه حیاتی از آن خود مییابد چون سوبژکتیویتهی کارگران تحت انقیادِ کار مجرد قرار میگیرد. بنابراین، نه کارگران نه هیچ نیروی اجتماعی دیگری را نمیتوان سوژههای آزادی دانست. چون ابتکارعمل و مکشوفشدن خلاقانه سرشتنشان سرمایه است و نه کار، باید نه به مبارزهی طبقانی پرولتاریا بلکه به سرمایه بنگریم که راه فرارفتن از سرمایهداری را نشان دهد. پوستون تا آن حد پیش میرود که ادعا میکند کار مرده همانا بدیل رهاییبخش است.
پوستون این بحث را بر این مدعا استوار میسازد که فردیت کارگر نمیتواند از شکل ارزش نیروی کار متمایز شود. چون کارگران نمیتوانند از شکل ارزش فعالیت کاریشان جدا شوند (دستکم تا جایی که به عنوان کارگر عمل میکنند) نقد سرمایهداری از دیدگاه کارگران به اتخاذ رویکردی ایجابی نسبت به شکل ارزش نیروی کار میانجامد. چنین دیدگاهی به جای پرداختن به ماهیت کار در نظام سرمایهداری، شکلهای نابرابر توزیع را به موضوع نقد خود بدل میسازد. مارکسیسم سنتی بیش از این جلو نمیرود که بر تفاوت بین ارزش نیروی کار و ارزش کل محصول تولیدشده توسط کار مزدبگیری تأکید کند. با اینکه چنین موضعی ممکن است «رادیکال» به نظر برسد، بهواقع از موضع اقتصادسیاسیدانان کلاسیک چون دیوید ریکاردو فراتر نمیرود. پوستون استدلال میکند که «یکیدانستن پرولتاریا (یا نوع بشر) با سوژهی تاریخی سرانجام متکی بر همان تصور تاریخاً نامتمایز از “کار” است که مارکسیسم ریکاردویی بر آن تکیه دارد.»(۵۹)
اما اگر طبقهی کارگر یا هیچ عامل انسانی دیگر اصل رهایی نباشد، چگونه میتوان بر سرمایهداری چیره شد؟ پوستون میگوید که خود سرمایه بر آن چیره میشود. وی این موضوع را با توجه به «تضاد اصلی سرمایهداری» ــ رانش به سوی افزایش ثروت مادی در برابر رانش به سوی افزایش ارزش ــ مطرح میسازد. سرمایهداری نه تنها به سوی تولید اجناس و خدمات مادی بلکه همچنین به سوی افزایش ارزش رانده میشود. کار سرچشمهی ارزش است و مقدار ارزش توسط مقدار زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی برای تولید کالا تعیین میشود. تضادی دائمی بین رانش به سوی تولید ثروت مادی و افزایش ارزش وجود دارد. هنگامی که بهرهوری بالا میرود، اجناس بیشتری در همان واحد زمانی تولید میشوند. بنابراین، ارزش هر کالا سقوط میکند. افزایش ثروت مادی با کاهش مقدار ارزش منطبق است. هزینههای تولید کاهش مییابد و قیمتها در نتیجه سقوط میکنند. این وضعیت سرمایهدارها را با معضلی غامض روبرو میکند: کاهش نسبی در ارزش هر کالا این خطر را دارد که آنها را با کمبود وجوه لازم برای حفظ سطح برونداد تولیدی مواجه کند. آنان با تلاش برای رونق بیشتر بهرهوری پاسخ میدهند زیرا هر چه کمیت اجناس تولیدشده بیشتر باشد، فرصت برای تحقق ارزش سرمایهگذاری اولیه بهتر میشود. بهترین راه برای افزایش بهرهوری سرمایهگذاری در تمهیدات کاراندوز است. اما رشد حاصل در بهرهوری آن معضل را از نو بازتولید میکند، زیرا افزایش در ثروت مادی به کاهش بیشتر در ارزش نسبی هر کالا میانجامد. به این ترتیب، سرمایهداری بر نوعی اثر شتابدهنده(۶۰) متکی است که پیوسته بدون توجه به هزینهی انسانی یا زیستمحیطی به سوی نوآوری فناورانه رانده میشود. نتیجه به شرح زیر است:
نابرابری فزاینده بین تحولات در نیروهای مولد کار (که ضرورتاً به کار مستقیم کارگران مربوط نیست) از یک سو، و چارچوب ارزشی که در آن چنین تحولاتی بیان میشود (که به چنین کاری مربوط است) از سوی دیگر پدیدار میشود. نابرابری بین انباشت زمان تاریخی و عینیتیافتگی زمان کار بیواسطه با تحققیافتن فزایندهی دانش علمی در تولید آشکار میشود… نابرابری فزایندهای شرایط برای تولید ثروت مادی را از شرایط برای ایجاد ارزش جدا میکند.(۶۱)
«فشار متضاد»(۶۲) حاصلشده نظام را بیثبات میکند. اما چگونه این فشار دقیقاً به آیندهای رهاییبخش میانجامد؟ پوستون چیزی نمیگوید. از سویی، میکوشد با تأکید بر اینکه سرمایه موجودیتی دوبُعدی است که امکان آزادی را مسدود نمیکند با آنچه اغلب چون بدبینی نظریهپردازهای قدیمیتر مکتب فرانکفورت مانند آدورنو و مارکوزه پنداشته میشود مقابله کند. از سوی دیگر، درک ناچیزی از چگونگی پرکردن شکاف بین آنچه هست و آنچه باید باشد از خود به جای میگذارد ــ به ویژه با درنظرگرفتن تأکید او بر اینکه هیچ دلیلی وجود ندارد که فرض کنیم که سرمایهداری «خودبهخود فرومیپاشد». مینویسد: «چیرگی بر سوژهی تاریخی» ــ یعنی سرمایه ــ «به مردم اجازه میدهد تا برای نخستین بار به سوژههای آزادی خود بدل شوند.»(۶۳) اما با سر باز زدن از شناسایی عاملهای انسانی در حال حاضر که بتوانند چنین آیندهای را تحقق بخشند، به دشواری میتوان دریافت که چگونه عملا میتوان بر سرمایه «چیره شد». مادامیکه فروپاشی خودکار سرمایهداری از بررسی کنار گذاشته شود، مطرحکردن کار مرده به عنوان بدیل رهاییبخش توسط «فشار متضاد» به دشواری میتواند کفایت کند.
بنابراین پوستون چیزی برای گفتن درباره آیندهای پساسرمایهداری یا چگونگی رسیدن به آن ندارد. آنچه موجب میشود که وی نتواند چیزی در این باره بگوید برداشت نظری است که وی بیش از همه به آن وابسته است ــ و آن این است که سرمایه همانا سوژه است. نظر پوستون دربارهی آن متکی بر قرائت خاصی از هگل است. بنا به نظر او، درک هگل از سوژهی مطلق شباهت چشمگیری با مفهوم سرمایه دارد زیرا جوهری خودمتحرک است که «خود را بنیان مینهد.» وی نشان میدهد که مطلق هگل، به عنوان موجودیتی خودارجاع، منطق سرمایه را به عنوان ارزشی خودگستر بیان میکند. وی مدعی است که مارکس تحلیلش از سرمایه را بر این مفهوم هگلی بنا کرده بود، چنانکه در فصل «فرمول عام سرمایه» در جلد یکم سرمایه دیده میشود. مارکس در آنجا مینویسد که «ارزش در اینجا سوژه است»، «سوژهای خودکار»؛ وی ارزش را «سوژهی مسلط» [übergreifendes Subjekt] این فرایند …» مینامد.(۶۴)
اگرچه به نظر میرسد که این گفته ادعای یادشده را تأیید میکند که مارکس سرمایه را سوژهی مطلق میداند، نمود فریبنده است. مهم است که بستر «فرمول عام سرمایه» را به یاد داشته باشیم. مارکس فرایند گردش را، که در حرکت از پول به کالا و به پول بیشتر تجسم مییابد (’M-C-M)، مورد بحث قرار میدهد. این حرکت ضرورتاً این نمود را ایجاد میکند که ارزش «این توانایی مرموزانه را کسب کرده که به خود ارزش بیفزاید.»(۶۵) با این همه مارکس بعداً نشان میدهد که هنگامی که وارد فرایند کار بشویم و با وابستگی سرمایه به کار زنده مواجه شویم، این نمود از میان برداشته میشود. چنانکه مارکس در فصل بعد، «تضادهایی در فرمول عام» نشان میدهد، مادامیکه خود را به فرایند گردش محدود کنیم، به نظر میرسد که ارزش قائم به ذات خودگستر است. اما هنگامی که به فرایند تولید میرویم، در مییابیم که ادعای سرمایه مبنی بر اینکه سوژهی خودمتحرک است با محدودیتهای درونی مواجه میشود که ناشی از سرشت دوگانهی کار است. همین است که مارکس هنگامی که به تحلیل فرایند تولید سرمایه میپردازد از عبارت «ارزش به عنوان سوژه» استفاده نکرد.(۶۶) چنانکه مارکس در گروندریسه نوشت، سرمایه نمیتواند «خود را از نو از طریق منابعش مشتعل سازد. بنابراین {قلمرو} گردش درون خود اصل خودنوسازی را حمل نمیکند… بنابراین کالاها را باید از نو از بیرون به درون آن انداخت، همانند آنکه سوخت را به آتش باید رساند. در غیراینصورت در حالتی از بیتفاوتی سوسو میزند و خاموش میشود.»(۶۷)
این فراز و فرازهای دیگر نشان میدهند که مارکس فکر میکند که سرمایه شکل یک جوهر یا سوژهی خود متحرک را به خود میگیرد ــ {اما} مادامی که سرمایه را از منظر فرایند گردش و به بهای شکلهای تولید ببینیم. پوستون، چنانکه در بالا اشاره شد، از «مارکسیسم سنتی» انتقاد میکند چون «مارکسیسم سنتی» بر فرایند گردش به بهای شکلهای تولید تأکید میکند. وی در تقابل با این دیدگاه «مارکسیسم سنتی» میکوشد جهت نظریهی رادیکال را به نقد تمامعیار مناسبات تولید جامعهی معاصر برگرداند. اما پوستون در انجام این کار، مقولهای را که مارکس برای بیان فرایند گردش استفاده میکرد در تلاش برای برجستهکردن پویشهای فرایند تولید وارد میکند. وی با وجود مخالف شدید خود با رویکردهای نظری که مناسبات تولید را بازتاب صرف فرایند گردش میداند، مقولهای را در اولویت قرار میدهد که عملاً برای فرایند گردش مناسب است. به بیان دیگر، پوستون با درهمآمیختن بحث مارکس دربارهی ارزش به عنوان «سوژهای خودکار» در مقطع خاصی از تحلیل گردش سرمایه، با ارزش بهعنوان سوژهی مطلق در تحلیل مارکس از سرمایهداری به عنوان یک کل، تأکید خود را در ارتباط با اهمیت عدم ترفیع سپهر توزیع یا گردش بر فراز سپهر تولید نقض میکند.
چون پوستون فکر میکند که سرمایه سوژهی جامعه مدرن است و نه کارگران و سایر نیروهای انسانی آزادی، این بحث را مطرح میکند که بدیل سرمایه سرانجام نه از تکامل عوامل انسانی مانند پرولتاریا بلکه در عوض از خود سرمایه پدید میآید. سرمایه در حقیقت بدیل رهاییبخش برای پوستون است. با این همه، آن شکلهای رهاییبخشی که ما میتوانیم از خودتکاملی سرمایه انتظار داشته باشیم کدام است؟ آیا نقشی برای سوبژکتیویتهی انسان در غلبه بر سرمایه وجود دارد و اگر پاسخ مثبت است آن نقش چیست؟ صرفنظر از اینکه گذرا خاطرنشان کرده که سرمایه نیازها و آرزوهای جدیدی میآفریند، پوستون چیزی نمیگوید. او هنگامی که نوبت به پرداختن به شکلهای خاص زندگی میرسد که بتوانند جایگزین منطق سرمایه شوند، به چیزی مشابه با بنبست میرسد، به ویژه از آنجا که (به درستی) تأکید میکند که الغای بازار صرفاً نمیتواند راهحل باشد.
سومین گروه از مارکسیستهای ابژکتیویست موافق «دیالکتیک نظاممند» هستند، مکتب اندیشهای مستقلی که در دو دههی گذشته شکل یافته است. برجستهترین نظریهپرداز این گروه سی. جی. آرتور، نویسندهی دیالکتیک جدید و «سرمایه»ی مارکس(۶۸) است. اثر آرتور بین مواضع اونوییها و پوستون قرار دارد. او مانند اونوییها بر تمایز بین منطق سرمایه و تکامل تاریخی سرمایهداری تأکید میکند. او مانند پوستون بر همتایی بین ترسیم مارکس از منطق سرمایه و منطق مفهوم نزد هگل تأکید میورزد. اما از این جهت با پوستون تفاوت دارد که تأکید بیشتری بر شکلهای گردش و مناسبات پولی میگذارد تا بر مناسبات تولیدی، و از این جهت با اونوییها تفاوت دارد که تأکید بیشتری بر شکلهای سوبژکتیو مقاومت در برابر سرمایه میگذارد.
آرتور مدعی است که بیشتر مفسران مارکس نتوانستهاند پیچیدگی ایدههای او را درک کنند و به آن بپردازند چون دیالکتیک تاریخی را با دیالکتیک نظاممند درهم آمیختهاند. دیالکتیک تاریخی به ظهور و سقوط نظامهای اجتماعی واقعی میپردازد. دیالکتیک نظاممند از سوی دیگر به «کلی معلوم» میپردازد و «نشان میدهد که چهگونه خود را بازتولید میکند: در نتیجه، ترتیب مقولهها بههیچوجه توسط خلاصهکردن زنجیر تاریخی علیت تعیین نمیشود؛ این ترتیب برپایهی ملاحظات صرفاً نظاممند بیان میشود.»(۶۹) او نشان میدهد که سرمایهی مارکس به بهترین وجه به عنوان «بیان مقولات برای مفهومپردازی یک کل مشخص موجود» درک میشود. ترتیبی که در آن مارکس مقولات را ارائه میکند، منطبق با «ترتیب نمود واقعیشان در تاریخ نیست.»(۷۰) سرمایه از ترتیب زنجیرهای از مقولات انتزاعی تشکیل شده است، و نه ترتیب نتیجهدار که {نشان میدهد} آنها عملاً چگونه در تاریخ آشکار میشوند.
آرتور به نحو متقاعدکنندهای نشان میدهد که چهگونه درهمآمیختن امر تاریخی با امر نظاممند به عدمدرکی فاحش از اثر مارکس میانجامد و سرآغاز آن با نزدیکترین همکار و دنبالهرو او فریدریش انگلس است. بحث مارکس در فصل اول سرمایه دربارهی شکل کالایی و شکلهای ارزش بسیار دشوار است، و به کوششهای پرشماری برای توجیه یا رد اتکای ظاهری به آنچه زمانی رزا لوکزامبورگ «سبک هگلی آن» نامیده بود انجامیده است.(۷۱) تلاش اولیه برای فهمیدن این دشواریها توسط انگلس ارائه شد که اعتقاد داشت که تکامل از شکل کالایی «ساده» به شکل «عام» یا «همگانی» در فصل اول به تکامل تاریخی از تولید کالایی در مقیاس کوچک به شکلهای پیچیدهتر در سرمایهداری صنعتی پیشرفته اشاره دارد. انگلس معتقد بود که فصل اول را به بهترین وجهی با تشخیص توالی تاریخی که مقولات تحلیلی مارکس تلویحاً حاکی از آن است میتوان درک کرد. آرتور این موضوع را بهشدت غلطانداز میداند. او میگوید که فصل اول هیچ ربطی به ترسیم تاریخی تولید کالایی ندارد. اگرچه این فصل با مبادلهی «ساده»ی یک محصول کار با محصول دیگر آغاز میشود، مارکس به مرحلهی تاریخی خاصی اشاره نمیکند (مانند مبادلهی کالایی در مقیاس کوچک یا خرد) بلکه در عوض به شکل اجتماعی متعینی اشاره میکند که سرشتنشان سرمایهداری خالصی به لحاظ شیمیایی است. مارکس با سادهترین یا انتزاعیترین تجلی شکل اجتماعی آغاز میکند که سرشتنشان سرمایهداری است تا منطق تکاملی سرمایه را در کل ترسیم کند. همانطور که هگل علم منطق خود را با ابتداییترین و تهیترین مقوله یعنی «هستی» آغاز کرد، که با این همه تلویحاً شامل کل است، مارکس نیز سرمایه را با سادهترین تجلی شکل کالایی که درون خود عناصری را در بردارند که مستلزم شرح و بسط نظاممند هستند آغاز کرد. شرح تاریخی مارکس از سرمایهداری تنها در پایان جلد اول سرمایه ظاهر میشود و نه در آغاز آن، چون پدیدهی تاریخی سرمایهداری فقط میتواند از دیدگاه منطق نظاممند و انتزاعی سرمایه درک شود.(۷۲)
بیصبری برای جهش از امر انتزاعی به امر مشخص، از امر نظاممند به امر تاریخی، توضیح میدهد که چرا بسیاری درک سرمایهی مارکس را دشوار یافتهاند. حتی انگلس در نامههایی به مارکس تصدیق میکند که هنگامی که نمونههای صفحهبندی فصل اول را میخواند، دنبالکردن استدلال را دشوار یافته بود. آرتور مینویسد که ما برای فهم مناسب مارکس نیاز داریم تشخیص بدهیم که «گذار کلیدی در سرمایه نه از تولید کالایی ساده به تولید سرمایهداری بلکه از «سپهر گردش ساده یا مبادلهی کالاها» به «منزلگاه پنهان تولید» است.(۷۳)
آرتور مانند سایر مارکسیستهای ابژکتیویست همتایی را بین سرمایه مارکس و علم منطق هگل میبیند. این همتایی میتواند آشکار نباشد زیرا آرتور فرض میکند که «هگل ایدهآلیست بود» در حالی که مارکس «ماتریالیست» بود.(۷۴) او نشان میدهد که با این همه همتایی وجود دارد زیرا سرمایهداری پیش از هر چیز اقتصادی پولی است که سرشتنشان آن همان نوع «انتزاعیت درونماندگار»ی است که در توصیف هگل از منطق مفهوم یافت میشود. او مینویسد: «در نظریهی شکل ارزش، تکامل شکلهای مبادله است که چون تعیینکنندهی اصلی اقتصاد سرمایهداری دیده میشود.»(۷۵) از اینرو، شکلهای ارزش و سرمایه که موردتحلیل مارکس قرار گرفت «در واقع چنان خلوص انتزاعی دارند که میتوانند تجسم واقعی ایدهها در منطق هگل باشند.»(۷۶) به این دلایل «میتوان سرمایه را همچون تجسد مفهوم مطلق هگل درک کرد.»(۷۷)
این موضوع آرتور را به اونوییها نزدیکتر میکند تا به پوستون، که مدعی است تولید و نه مبادله یا مناسبات پولی هستهی درونی منطق سرمایه را تشکیل میدهد. در حالی که پوستون تولید ارزش را به سرشت دوگانهی کار پیوند میدهد، آرتور میپرسد که «اما آیا در جایی که بازار وجود ندارد، معنایی دارد که از ارزش صحبت کنیم؟»(۷۸) چنانکه آرتور میبیند کار تنها پس از آنکه شکل عام ارزش یا پول توصیف شود، میتواند وارد دیالکتیک سرمایه شود. وی انکار میکند که شکل اجتماعی کار ویژگی معرف یا سازندهی سرمایه است: «کار و ارزش را نباید به لحاظ ایجابی با یکدیگر همانند دانست».(۷۹) به نظر او، این کار نیست که در فرایند تولید مجرد میشود و سپس سرشتی مجرد به ارزش و سرمایه میدهد؛ برعکس، مناسبات پولی یا مبادلهای است که کار را مجرد میکند: «موضوع هنوز میتواند این باشد که کار تنها زمانی که محصولات قیمتگذاری میشوند “مجرد” میشود.»(۸۰)
بر این اساس است که آرتور به جدل با فصل اول سرمایه میپردازد که سرشت دوگانهی کار را مقدم بر شکلهای ارزش و پول بررسی میکند. آرتور مینویسد: «این شهرت بد وجود دارد که مارکس در سه صفحهی اول سرمایه از پدیدهی ارزش مبادلهای به کار به عنوان جوهر ارزش شیرجه میزند و خوانندگان بهدرستی شکایت میکنند که هیچ دلیل موجهی برای این امر نمییابند.»(۸۱) برخلاف رویکرد مارکس، وی فکر میکند که بهتر است
… ابتدا هر نوع محتوای کار را کنار بگذاریم ــ به این طریق من از مارکس جدا میشوم که هر دو را با هم تحلیل کرد … من از این لحاظ با مارکس اختلاف پیدا میکنم که ضروری نمیبینم که به کار بپردازم مگر پس از آنکه سرمایه را به عنوان تعینی شکلی مفهومپردازی کنیم. با وارد کردن زودرس کار {در بحث} در معرض این خطر هستیم که ظاهر مدلسازی را اتخاذ کنیم.(۸۲)
وی مدعی است که در سرمایه، «مارکس آغازگاهی جزمی دارد زیرا پیشفرض خود را بر این مینهد که مقولات مبادلهشده محصولات کار هستند.»(۸۳)
با توجه به اهمیت تعیینکنندهای که مارکس به مقولهی «سرشت دوگانه کار» خود نسبت میدهد، این پرسش مطرح میشود که آیا آرتور کاملاً حق را در مورد محتوای سرمایه ادا میکند. چگونه میتوانیم با این ادعای آرتور توافق داشته باشیم که رویکرد «نظاممند ـ دیالکتیکی» وی برای درک هدف و قصد مارکس در سرمایه مناسبترین است، هنگامی که همین رویکرد وی را وادار میکند تا شرح مارکس را از آنچه «سهم بدیع» خود مینامد و برای «درک اقتصاد سیاسی تعیینکننده است» زیر سؤال ببرد؟(۸۴)
آرتور همچنین با طرح این بحث که کار نسبت به دیالکتیک سرمایه بیرونی نیست از اونوییها فاصله میگیرد. اگرچه آرتور فکر میکند که مارکس اشتباه میکرده است که شکلهای کار را در فصل یکم سرمایه وارد کرده است، میپندارد که منطق سرمایه هرگز موفق نمیشود تا بهطور کامل خود را از وابستگی به کار زنده رها سازد. وی مینویسد که «مشکل سرمایه این است که نیاز به کنشگری کار دارد»(۸۵) تا ارزش اضافی را بیافریند. به نظر او، کار لازمست به درون منطق سرمایه آورده شود تا توضیح داده شود که چهگونه سرمایهدار قادر میشود کارگران را وادار کند ارزش بیشتری را از آنچه خود مصرف میکنند تولید کنند. در این سطح از منطق سرمایه ــ یعنی اختلاف بین ارزش نیروی کار و ارزش کل محصول ــ مقدر است که مقاومت صورت گیرد(۸۶)
با «سوژههای» پیشین تولید همچون ابژههای قابلدستکاری رفتار میشود؛ اما موضوع هنوز دستکاری فعالیت آنهاست، نه محرومکردن ایشان از همهی سوبژکتیویتهشان. آنها در واقع همچون سرمایه و برای سرمایه عمل میکنند، اما هنوز به تعبیری عمل میکنند … بنابراین حتی اگر مارکس {در بیان این نکته} محق باشد که قدرت مولد کار به تمامی در قدرت سرمایه جذب میشود، لازم است به یاد بسپاریم که سرمایه هنوز وابسته به کار است. علاوه بر این، سوبژکتیویتهی سرکوبشدهی کارگران از این لحاظ برای هدفهای سرمایه یک خطر باقی میماند.(۸۷)
«دیالکتیک نظاممند» آرتور دربارهی بدیلی ممکن در برابر سرمایهداری چه نظری پیشنهاد میدهد؟ او مانند همهی ابژکتیویستها ترجیح میدهد نکات اندکی را دربارهی آینده بگوید به این دلیل که بار عمدهی نقد مارکسی همانا دنبال کردن مسیر سرمایه است. اگرچه وی برای مقاومت سوبژکتیو درون منطق سرمایه جایگاهی مییابد، از طرح این موضوع خودداری میکند که این مقاومت دارای نشانههای درونماندگار از محتوای جامعهای جدید است. با این همه، تأکید چشمگیری که وی بر بازار و مناسبات پولی میگذارد حاکیست که وی لغو بازار را بنیاد نفی سرمایهداری میداند. بر این مبنا، او توصیف پوستون از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و سایر اقتصادهای دستوری به عنوان «سرمایهداری دولتی» را رد میکند. در همان حال، وی به دلیل اتکای رژیمهایی از نوع شوروی به نیروی فوقاقتصادی برای پیشراندن رشد اقتصادی که به ناکارآمدیهای فاحش انجامید، بهشدت منتقد آنهاست. او مینویسد که «نفی سرمایه که نتواند از سرمایه فراتر رود، ضرورتاً نفی سرمایه است که از سرمایه عقب مانده است.»(۸۸) اما این سؤال که چهگونه نفی سرمایه به واقع از سرمایه فراتر میرود، موضوعی است که در اثر او بهطور عمده بیپاسخ باقی مانده است.
گروه متنوعی از اندیشمندان که رویکرد بسیار متفاوتی را از ابژکتیویستها بسط دادهاند، مارکسیستهای اتونومیست هستند. من آنها را سوبژکتیویست مینامم چون مدعیاند که کانون کارِ مارکس توصیف شکلهای مقاومت سوبژکتیویستی است که علیه منطق سرمایه سربرمیآورد. آنان از برهانهای ابژکتیویستها به طرق مهمی فاصله میگیرند. نخست، به جای اینکه کار و سرمایه را موجودیتهای متمایز بپندارند که به لحاظ بیرونی به هم پیوند خوردهاند، آنها معتقدند که سرمایه در پاسخ به مبارزات علیه ستم و استثمار ظهور و رشد میکند. کارگران نه تنها در برابر رشد سرمایه مقاومت میکنند بلکه مقاومتشان عامل همین خمیرهی سرمایه است. ماریو ترونتی (Mario Tronti) این موضع را بسیار زودهنگام در سال ۱۹۶۴ بیان کرد: «ما نیز با مفهومی کار کردهایم که تکامل سرمایهداری را در مقام نخست قرار میدهد و کارگران را در مقام دوم. این اشتباه بود. و اکنون ما باید این معضل را وارونه کنیم، قطببندی را معکوس کنیم و دوباره از ابتدا شروع کنیم: و آغازگاه همانا مبارزهی طبقاتی طبقهی کارگر است.»(۸۹)
ترونتی و سایر اتونومیستها استدلال میکنند که هر مرحلهی تولید سرمایهداری در پاسخ به شکلهای خاص مقاومت تودهای شکل گرفته است. اگرچه به نظر میرسد که سرمایه کنترل جامعهی مدرن را در اختیار دارد، عملاً نیرویی واکنشی است و نه خلاق.(۹۰)
دوم، آنان به جای اینکه سرمایه را حرکتی خودمتعین ببینند که موانع خودگستریاش را میزداید، استدلال میکنند که سرمایه شکلی ذاتاً بیثبات و متضاد است که پیوسته بین رانش به سوی افزایش ارزش و مبارزاتی که در مقابل تولید ارزش مقاومت میکنند، در کشاکش است. آنتونیو نگری مینویسد: «تمرکز مارکس همیشه بر فعلیت و متعینشدگی تضاد است.»(۹۱) جان هالووی این موضوعات را به شرح زیر بسط میدهد:
ویژگی معرف اقتصاد مارکسیستی این ایده است که سرمایهداری را میتوان بنا به نظم و قواعد معینی درک کرد (به اصطلاح قوانین حرکت تکامل سرمایهداری). این قواعد به الگوی منظم (اما متضاد) بازتولید سرمایه اشاره دارند، و اقتصاد مارکسیستی بر مطالعهی سرمایه و بازتولید متضاد متمرکز است… تلاش برای استفاده از مقولههای خود مارکس برای ایجاد نظریهی بازتولید سرمایهداری همیشه مسئلهساز بوده است، چون مقولات مارکسیسم از پرسش کاملاٌ متفاوتی استنتاج شدهاند که متکی بر نابودی سرمایهداری است و نه بازتولید آن، بر منفیت تکیه دارند و نه بر ایجابیت… مارکسیسم با چرخشی عجیب از نظریهای دربارهی نابودی جامعهی سرمایهداری به نظریهای دربارهی بازتولید آن بدل شد.(۹۲)
سوم، در حالی که ابژکتیویستها بر سهم مارکس در علم اقتصاد و فصل مشترکهای فلسفه و اقتصاد تأکید دارند، اتونومیستها پروژهی مارکس را اساساً از لحاظ سیاسی میبینند. نگری مینویسد: «آشکارا، سود و مزد همچنان وجود دارند اما فقط به عنوان کمیتهایی که توسط رابطهی قدرت تنظیم شده است … امروزه عملاً بازاریابی نیروی کار به یک عملیات تماماً سیاسی بدل شده است.»(۹۳)
چهارم، در حالی که تمامی ابژکتیویستها میپذیرند که مارکس عمیقاً مدیون هگل است، اتونومیستها اغلب تبار فلسفی مارکس را کاملاً متفاوت درک میکنند. نگری استدلال میکند که اندیشهی مارکس بیش از هر چیز از فلسفهی پیشاکانتی اسپینوزا برگرفته شده است. هالووی استدلال میکند که کار مارکس را به بهترین وجهی میتوان از منظر دیالکتیک منفی تئودور آدورنو، مارکسیست مکتب فرانکفورت درک کرد.
چون نوشتههای مارکسیستهای اتونومیست پرشمار و متنوع است، من بر متنی که بسیاری آن را معرف این گرایش میدانند متمرکز میشوم: مارکس فراسوی سرمایه: درسهایی دربارهی “گروندریسه“ اثر آنتونیو نگری.(۹۴)
اثر تاثیرگذار نگری شامل تحلیلی دقیق از گروندریسه، «پیشنویس خام» سرمایه است که در سالهای ۱۸۵۷ـ۱۸۵۸ نوشته شده بود. مجلد عظیم نهصد صفحهای مارکس تا پیش از دههی ۱۹۳۰ ناشناخته بود و مدتهاست که یکی از معماگونهترین و دشوارترین متنهای مارکس تلقی میشود. نگری بر این اثر متمرکز میشود چون «نقطهای است که تحلیل عینی سرمایه و تحلیل سوبژکتیو رفتار طبقاتی به هم میآیند.»(۹۵) گروندریسه ضدّ آن چیزی است که وی «عینیتگرایی کور یک سنت مارکسیستی معین» میپندارد.(۹۶) چنانکه وی درک میکند، گروندریسه برتر از سرمایه است چون سرمایه دقیقاً دچار چیزی است که اونوییها و نظریهپردازهای دیالکتیک نظاممند در آن جذاب مییابند ــ «عینیتگرایی معینی» که در آن مقولات اقتصادی حیاتی از آن خویش مییابند:
حرکت گروندیسه به سوی کتاب سرمایه فرایند سعادتمندی است اما همین را در مورد حرکت معکوس نمیتوانیم بگوییم. گروندریسه بازنمود اوج اندیشهی انقلابی مارکس است… سرمایه متنی در خدمت تقلیل نقد به نظریهای اقتصادی است و سوبژکتیویته را در عینیت نابود میکند، توانمندی شورشگرانهی پرولتاریا را تابع تجدیدسازماندهی و خرد سرکوبگرانهی قدرت سرمایهداری میکند.(۹۷)
نگری مینویسد که گروندریسه «اساساً یک اثر باز است … پستی و بلندی مقولات گرفته نشده، تخیل راکد نیست.»(۹۸) آنچه را که بسیاری در این اثر ناخوشایند میدانند ــ همانکه مارکس روزگاری «شلمشوربا» مینامید ــ نگری فضیلت میداند زیرا اجازه میدهد ماهیتِ متخاصم و بیثباتِ مقولات ارزش مارکسی با سهولت بیشتری به صحنه بیاید.
این موضوع را به آشکارترین نحو میتوان در این دید که چگونه «کار در گروندریسه بیواسطه کار مجرد بهنظر میرسد.»(۹۹) اگر چه این کتاب با فصلی طولانی دربارهی «پول» آغاز میشود، مارکس روشن میکند (به گفتهی نگری، روشنتر از سرمایه) که پول تنها وقتی به عنوان همارز عام در مبادلهی کالایی عمل میکند که کار زنده تحت انقیاد انتزاعی بیچهره در آمده باشد. پول این فرایند را پنهان میکند زیرا (همانطور که مارکس بیان میکند) «تمامی تضادهای ذاتی جامعهی بورژوایی در روابط پولی که در شکلی ساده درک میشود از میان میرود.»(۱۰۰) نگری ادعا میکند که نبوغ مارکس در تواناییاش برای تحلیل شکلهای بتوارهشدهی پول در پرتو مناسبات اجتماعی پنهان کار بیان میشود. پول میتواند به همارز عام بدل شود تنها اگر کار مشخص به انقیاد کار مجرد آورده شود؛ اما کار مجرد همان لحظه ایجاد میشود که کار مشخص توسط کارگر زنده تولید میشود. تنشی درونی در تمامی مقولات نظری معطوف به ارزش نزد مارکس نهفته است، از جمله مقولات انتزاعی مانند پول. بنابراین، سوبژکتیویتهی کارگر را هرگز نمیتوان از منطق سرمایه کنار گذاشت. نگری مینویسد: «مارکس طبقهی کارگر را چون سوبژکتیویتهای استوار توصیف میکند… چون ذاتی تاریخی و اجتماعی… ذات آن بهمثابهی آفرینندهی ارزش در مبارزهای مداوم درگیر است.»(۱۰۱)
نگری استدلال میکند که این پویایی سوژه ـ ابژه به ویژه در نظریهی بحران مارکس مشهود میشود، نظریهای که نخستین بار در گروندریسه عرضه شد. در مرکز این نظریهی بحران، مفهوم گرایش نزولی نرخ سود قرار دارد. نگری مینویسد که در گروندریسه، به نزول نرخهای سود چون تابعی از قوانین شبهخودکار اقتصادی پرداخته نمیشود که قائم به ذات عمل میکنند. سرمایهدارها تلاش میکنند با افزایش نسبت کار اضافی (یعنی زمان کاری فراتر از آنچه برای بازتولید کارگر لازم است) به کار لازم (یعنی زمان کار لازم برای بازتولید کارگر) نرخهای سود را حفظ کنند یا بالا ببرند. اما «حد و مرزهایی انعطافناپذیر» وجود دارد که کار لازم فراتر از آن نمیتواند بیشتر تقلیل داده شود چون سرمایه به کارگر زنده برای تولید ارزش نیاز دارد. با این حال، سرمایه فراتر از این حد و مرز انعطافناپذیر پا میگذارد، و کارگران با تشدید مقاومتشان در برابر رانش به سوی کاهشدادن سپهر کار ضروری پاسخ میدهند. در نتیجه، سرمایهداری قادر به استخراج کار اضافی به اندازهی پیشین نیست و این به تنزل نرخ سود میانجامد. نگری نتیجه میگیرد که «بنابراین، قانون گرایش نزولی مظهر یکی از صریحترین بینشهای مارکسیستی دربارهی تشدید مبارزهی طبقاتی در جریان تکامل سرمایهداری است.»(۱۰۲)
چنانکه نگری تصدیق میکند مارکس بعدها درک خود را از گرایش نزولی نرخ سود در آنچه بدل به جلد سوم سرمایه شد تکامل بخشید. مارکس در آنجا این تنزل را نه تنها به تضاد بین کار لازم و کار اضافی بلکه همچنین به افزایش ترکیب انداموار سرمایه گره میزند. چون سرمایهدارها در مقادیر بیشتری از فناوری و تدبیرهای کار اندوز سرمایهگذاری میکنند، مقدار کار ارزشآفرین نسبت به سرمایهی ثابت نزول میکند و سبب نزول نرخهای سود میشود. نگری این را یک گام به عقب از گروندریسه میداند زیرا {مارکس} نزول نرخ سود را به عوامل صرفاً عینی نسبت میدهد. وی مدعی است که در سرمایه، «کل رابطه بر سطح اقتصادی جابجا میشود و به نحو نامناسبی عینیت مییابد.» این رویکردی است که «مبارزهی طبقاتی را به عنوان متغیری بنیادی و انعطافناپذیر حذف میکند.»(۱۰۳)
نگری استدلال میکند که از میان همهی بخشهای گروندریسه، بحث دربارهی شکل همیارانهی کار بهترین نمونهی اولویتی است که مارکس برای مقاومت سوبژکتیو قائل بود. مارکس خاطرنشان میکند که انقیاد «واقعی» یا تمامعیار کار توسط سرمایه عاملیت را نمیزداید، چون کارگران هنگامی که در بنگاههای تولیدی کنار هم قرار میگیرند، پیوندهای همبستگی و همیاری را ایجاد میکنند. تمرکز سرمایه اجتماعیشدن کار را ضروری میسازد. هر چه کارگران بیشتر اجتماعی شوند، بیشتر یاد میگیرند که چگونه همیارانه با سرمایه نبرد کنند: «این فرایند عینی، که تحتسلطهی سرمایه است، سطح جدید سوبژکتیو طبقهی کارگر را آشکار میکند. جهشی کیفی رخ میدهد: وحدت رفتارهای طبقهی کارگر شروع به خودبسندهگی میکند.»(۱۰۴) کار زنده از اینکه جزء سرمایه باشد، به «قدرت سازنده» تکامل مییابد. این «قدرت بهلحاظ سیاسی بر پایهی آن همیاری اجتماعی که ذاتی کار زنده است تثبیت میشود… قدرت سازنده در بیواسطگی همیارانهی کار زنده، تودهایشدن خلاقانهی خود را مییابد.»(۱۰۵)
این قرائت از گروندریسه، که بر تمامی آثار بعدی وی تاثیر میگذارد، نگری را فراتر از قرائتهای ابژکتیویستی از مارکس میبرد. وی موضع خویش را به شرح زیر جمعبندی میکند: «مادامی که از تفسیرهای ابژکتیویستی “مکتب منطق سرمایه” اجتناب میکنیم ــ که قدرت سرمایه را برای تصاحب و فرمان دادن به کل تکامل مکرراً ادعا میکند ــ مادامی که این را رد میکنیم، به نظر ما میرسد که باید همچنین از مسیر سوبژکتیویتی که سرمایه را فقط به عینیتیافتگی نسبت میدهد اجتناب کنیم.»(۱۰۶) به جای تمرکز یکسویه بر سرمایه به مثابه سوژه، نگری معتقد است که باید تشخیص دهیم که تمامی مقولات بهکار رفته توسط مارکس دوبعدی و ذاتاً متضاد هم هستند. از اینرو، سرمایه نمیتواند «خودگستر» باشد مگر اینکه کار هم خودگستر باشد: «سوژهی دیگر، کارگر، باید ظهور کند زیرا انقیاد سرمایهداری هویت آن را نمیزداید بلکه فقط بر فعالیت آن مسلط میشود: این سوژه باید دقیقاً در آن سطحی ظهور کند که نیروی جمعی سرمایهی اجتماعی فرایند را پیش برده است. اگر سرمایه در یک سو سوژه باشد، در سوی دیگر نیز باید کار یک سوژه باشد.»(۱۰۷)
اگرچه تلاش نگری برای توجیه عاملیت جنبههای مهمی از کار مارکس را روشن میسازد، میتوان پرسید که آیا تفسیر وی زیادهروی نیست؟ آیا واقعاً هر مرحله از تکامل سرمایهداری محصول مقاومت سوبژکتیو تشدیدیافته است؟ نگری چنین میاندیشد چنانکه در تحلیل وی از تغییرات عمده در سرمایهداری معاصر دیده میشود. نگری و هارت در امپراتوری و تودهی مردم دو تغییر عمده را شناسایی میکنند: یکی در دههی ۱۹۷۰ که سرمایهداری الگوی «فوردیستی» تولید صنعتی انبوه را که محرکهاش سیاستهای مالی کینزی بود کنار گذاشت، و دیگری در دهههای ۱۹۹۰ و دههی ۲۰۰۰ که محورهای قدرت از دولت ـ ملتهای امپراتورانه به یک نظام جهانی یکپارچه انتقال یافت. آنها مدعیاند که هر دو تغییر بیانگر پاسخ سرمایه به تشدید مقاومت سوبژکتیو بود. نخستین تغییر در پاسخ به افزایش قدرت چانهزنی و اعتصابات کارگران و نیز جنبشهای تودهای دههی ۱۹۶۰ بود، دومین تغییر در پاسخ به شکلهای پراکندهی مقاومت بود چرا که پرولتاریا یا کارگر صنعتی جای خود را به مبارزات «توده» یا «کارگر اجتماعی» داد، یعنی کسانی که در بخش خدمات، سپهر خانگی و غیره اشتغال دارند. اما با توجه به سکون سیاسی که در کشورهای مسلط سرمایهداری به ویژه در طی چند دههی گذشته حاکم بوده است، بسیار تردیدآمیز است که حرکت به سمت یک سرمایهداری جهانی که در سطح گیتی یکپارچه شده، پاسخی به مبارزات تشدیدیافتهی «شکلهای جدید قدرت سازنده» باشد. همچنین بهنظر تردیدآمیز میرسد که تنزل نرخهای سود شرکتها که توسط برخی از تحلیلگران ادعا میشود نتیجهی مستقیم تشدید مبارزات اجتماعی باشد.
هنگامی که نوبت به تصور بدیل تولید ارزش سرمایهداری میرسد حتی پرسشهای بیشتری در اینباره مطرح میشود که آیا رویکرد اتونومیستی ما را فراتر از ابژکتیویستها میبرد؟ بنا به نظر نگری «هیچ ارزشی بدون استثمار وجود ندارد»؛ از اینرو، جامعهی پساسرمایهداری «نابودی همزمان خود قانون ارزش در گونههای سرمایهداری و سوسیالیستی آن است.»(۱۰۸) جامعهای جدید تنها میتواند به معنای «نابودی سرمایه در هر معنای این کلمه باشد. جامعهای است بدون کار، جامعهای است با برنامهریزی سوبژکتیو، جمعی و پرولتری برای سرکوب استثمار. جامعهای است با امکان سازندگی آزادانهی سوبژکتیویته.»(۱۰۹)
اما چه شکلهای خاص سازمان اجتماعی برای پایان دادن به تولید ارزش و سرمایه لازم است؟ چه الگو یا نظم و ترتیبی از جامعه میتواند امکان «سازندگی آزادانهی سوبژکتیویته» را بدهد؟ نگری فکر میکند که تلاش برای پاسخ دادن به این پرسشها بیهوده است زیرا جامعهای جدید تنها میتواند از شکلهای اجتماعیشدن و همیاری برآمده از مبارزات خودانگیخته ظهور کند: «در روششناسی ماتریالیستی [مارکس] تنها نوع پیشبینی مجاز پیشبینیای است که با آهنگ گرایش حرکت کند. بنابراین، این روششناسی رد کامل هر نوع آرمانشهر است و تحقیقاتش را به حد و مرزهای تاریخی معاصر تکامل سرمایهداری محدود میکند.»(۱۱۰)
نگری و هارت در کتاب امپراتوری با طرح آشکار این مسئله میگویند که جستوجو برای جامعهای جدید چنان در مبارزات روزمره درونماندگار است که نیازی نیست تا به لحاظ نظری هدفی نهایی را بیان کرد: «امپراتوری در مقایسه با رژیمهای مدرن قدرت، توانمندی بیشتری را برای انقلاب میآفریند زیرا … بدیلی را به ما عرضه میکند: توده مردمی که مستقیماً در مقابل امپراتوری قرار دارند، بدون آنکه واسطهای بین آنها باشد.»(۱۱۱) فرارفتن از سرمایه همانا شبهخودکاروار، از شور تودهی مردم که از مرزهای سرمایه سرریز میشوند، رخ میدهد.
اگرچه نگری بهشدت منتقد نظریههایی است که بر خودکاربودن خودگستری سرمایه تأکید میورزند، به نظر میرسد خودش گرفتار آن در هیئتی دیگر شده است، زیرا فکر میکند که بدیل سرمایهداری، بدون وساطت کار نظری که میکوشد شیوههای آیندهی سازمان اجتماعی را به تصویر بکشد، به نحوی خودجوش پدیدار میشود.(۱۱۲) بههر حال، «شور» هیچ پیوند ضروری با اندیشه ندارد ــ چه رسد به اندیشهی مفهومی که میکوشد آینده را به تصویر بکشد. نگری با وجودِ (یا شاید به دلیلِ) رویکرد سوبژکتیویستیاش، بیش از ابژکتیویستها حرفی برای گفتن دربارهی جامعهی پساسرمایهداری ندارد.
اگرچه بخش بیشتر بازنگرهای کار مارکس طی چند دههی گذشته را میتوان اساساً ابژکتیویستی یا سوبژکتیویستی خصلتبندی کرد، کار چندین متفکر به راحتی در این مقولات نمیگنجد، ولو شباهتهای معینی با آنها داشته باشند. یکی از این متفکران تونی اسمیت است. اگرچه وی مدافع آنچه است که من موضع ابژکتیویستی دیالکتیک نظاممند نامیدم، تفاوتهای عمدهای با برخی از طرفداران آن دارد. وی در مقایسه با آرتور تأکید بیشتری بر کار و مقاومت میگذارد و همچنین دیدگاه متفاوتی دربارهی رابطهی هگل و مارکس دارد. برخلاف تمامی ابژکتیویستهایی که در این مطالعه بررسی شدهاند، اسمیت نمیپذیرد که بین منطق سرمایه و منطق مفهوم در علم منطق همتایی وجود دارد. او مینویسد:
این تصویر که هگل تلاش میکند محتوای طبیعت و روح را از مقولات منطقیاش استنتاج کند افسانهای است که آنچه را اکنون از رویههای کارکرد بالفعلش میدانیم به مسخره کشیده است… کسانی که به فصل ایدهی مطلق میروند و به جستجوی یک ابرسوژهی متافیزیکی میپردازند نومید میشوند. این فصل یکسره شامل شرحی از روششناسی دیالکتیکی است که در منطق به عنوان یک کل به کار برده شده است.(۱۱۳)
اسمیت منکر نمیشود که سرمایه یک «ابرسوژه» است؛ او منکر میشود که مارکس نظرش را دربارهی سرمایه بر منطق مفهوم هگل استوار ساخته است، زیرا منطق مفهوم خاصبودگی و امر اتفاقی را محو یا لغو نمیکند.
این موضوع پیامدهای مهمی برای به تصویرکشیدن جامعهای جدید دارد، زیرا اسمیت مدعی است که بخش پایانی کتاب علم منطق هگل، «آموزهی مفهوم»، که بر درک او از قیاس متمرکز است، در واقع «چارچوب فهم سوسیالیسم را فراهم میآورد و نه سرمایهداری.»(۱۱۴) اسمیت با قرائت دقیق متنی علم منطق استدلال میکند که هگل هیچکدام از سه حد قیاس ــ کلی، خاص، تکین ــ را به دیگری ترجیح نمیدهد بلکه در عوض آنها را چون اجزایی تقلیلناپذیر ارائه میکند. کلیت امر خاص یا امر تکین را «محو نمیکند»؛ برعکس آنها را قادر میسازد که بیان و شناخته شوند. بنابراین، اسمیت استدلال میکند که منطق مفهوم نمیتواند همبستهی کلیت انتزاعی سرمایه باشد که نسبت به خاصبودگی و امر اتفاقی کاملاً بیاعتناست. به نظر اسمیت، هگل مانند مارکس «تمامیتی را میخواهد که اصل سوبژکتیویته فردیت و شخصیت را محو نکند. و این چیزی است که سوسیالیسم نامیده میشود.»(۱۱۲)
پیامد تلویحی این است که با کندوکاو دقیقتر در محتوای بالفعل انتزاعیترین آثار هگل از جمله بخش نتیجهگیری علم منطق او میتوانیم به بینش عمیقتری از درک مارکس از جامعهای جدید دست یابیم و شاید حتی بتوانیم این مفهوم را برای واقعیتهای امروز بیشتر توضیح بدهیم.(۱۱۶)
متفکر دیگری که بهسهولت در مقولهی سوبژکتیویست یا ابژکتیویستها نمیگنجد رایا دونایفسکایاست. او نیز مانند اتونومیستها تأکید میکند که تمامی مقولههای نظری نزد ارزش مارکس به شدت با شرایط کار و مبارزاتی که هژمونی تولید ارزش را به چالش میگیرد گره خورده است. او مینویسد: «علم اقتصاد نه تنها به قوانین اقتصادی فروپاشی سرمایهداری بلکه به ستیز بین کارگر و ماشین علیه سلطهی کار مرده بر کار زنده میپردازد که با شنیدن صدای کارگر آغاز میشود، صدایی که “در توفان و فشار فرایند تولید خفه شده بود”.»(۱۱۷) اما او برخلاف نگری و اتونومیستها انکار نمیکند که سرمایه توسط «قانون حرکتی» تعریف میشود که مستقل از ارادهی تولیدکنندگان تکامل پیدا میکند (به نحوهی استفادهی او از عبارت «نه تنها به قوانین اقتصاد میپردازد» در جمله بالا توجه کنید.) وی به جای تقلیل هر مرحلهی سرمایهداری به پاسخدهی به شورش سوبژکتیو، استدلال میکند که مارکس دیدگاهی سنجیدهتر داشت که از مطرحکردن رابطهای یک به یک بین امر عینی و امر سوبژکتیو اجتناب میکرد. علاوه بر این، او ادعای نگری را رد میکند که کتاب سرمایه «ابژکتیویستتر» و «اکونومیستیتر» از گروندریسه است، ولو اینکه تصدیق میکند که سرمایه سرمایهداری را در حالت ناب تحلیل میکند. دونایفسکایا مینویسد: «در آخرین بخش اثر، “انباشت سرمایه” هنگامی که به “اکونومیستیترین” و “علمیترین” تکامل میرسد یعنی به “ترکیب انداموار سرمایه”، مارکس بار دیگر به یاد ما میآورد که این ترکیب انداموار سرمایه نمیتواند خارج از اثرات آن بر “سرنوشت طبقات زحمتکش” بررسی شود.»(۱۱۸) وی ادعا میکند که مارکس منطق سرمایه را به عنوان حرکتی عینی دنبال میکند ضمن اینکه نبض مناسبات انسانی را در دست دارد.
دونایفسکایا همچنین دیدگاه متمایزی دربارهی رابطهی هگل و مارکس دارد. نخست، این فرض مسلط را نمیپذیرد که هگل «ایدهآلیست» است و مارکس «ماتریالیست». وی به این موضوع توجه میکند که هگل یک بُعد ماتریالیستی دارد و اجزاء ایدهآلیستی هم در مارکس وجود دارد. دوم، وی نشان میدهد (حتی عمیقتر از اسمیت) که «آموزهی مفهوم» هگل امر خاصبودگی و اتفاقی را لغو نمیکند. وی به ویژه توجه را به گنجاندن فصل «زندگی» نزدیک به پایان «آموزهی مفهوم» در علم منطق جلب میکند. وی متذکر میشود که هگل نوشت که منطق مفهوم او (به بیان او) نباید به مثابهی «کلی انتزاعی محض بلکه چون کلی که در خود غنای کامل خاصها را شامل میشود» تلقی شود.(۱۱۹) هگل در واقع بارها تأکید میکند که «ایده واقعیتش را در نوعی ماده دارد.»(۱۲۰) آنطور که دونایفسکایا درک میکند «کل منطق (هم منطق و هم کتاب منطق) منطق خودتعینی است»، اما این به معنای آن نیست که عینیت را لغو کند. منطق مفهوم نمیتواند به سادگی به منطق سرمایه تقلیل داده شود. سوم، وی استدلال میکند که آخرین فصل منطق، «ایدهی مطلق»، که پیرامون «نفی نفی» متمرکز شده، اهمیت زیادی در روشنکردن درک مارکس از جامعهای جدید دارد، زیرا هم دستنوشتههای ۱۸۴۴ و هم سرمایه صراحتاً به فرارفتن از سرمایهداری برحسب «نفی نفی» اشاره میکند.(۱۲۱) دونایفسکایا بنا بر این مبانی استدلال میکند که واقعیتهای عصر ما بازگشت مستقیم به مطلقهای هگل را برای پرداختن به مفهوم بدیل سرمایهداری ضروری میکند. چهارم، دونایفسکایا انکار میکند که مطلقهای هگل بیانگر بستن یا «پایان تاریخ» است. مطلقهای هگل چنان سرشار از منفیت هستند که هر اوج همانا مبدایی برای آغازگاهی جدید است:
هر چه هم هگل گفته یا منظورش باشد که جغد مینروا بالهایش را فقط در غروب پهن میکند، این گفته نمیتواند نتیجهی منطقی عینیت انگیزهی فلسفهی او و جمعبندیی باشد که در آن پیشروی در زمان حال درونماندگار است. با اینکه هگل نه هیچ طرح کلی برای آینده داد و نه علاقهای به انجام چنین کاری داشت، دغدغهی او نه مرگ، نه «پایان» فلسفه و و نه پایان جهان بود… هنگامی که نتیجهگیری تحت روش دیالکتیکی قرار گیرد، روشی که از آن بنا به نظر هگل، هیچ حقیقتی راه گریز ندارد، آنگاه این نتیجهگیری بدل به آغازگاه جدیدی میشود. دامی در اندیشه نیست. گرچه کرانمند است، موانع امر معلوم را در هم میشکند و اگر نه به بیکرانی یقیناً به فراسوی مرحلهی تاریخی دست دراز میکند.(۱۲۲)
در همان حال، دونایفسکایا استدلال نمیکند که کار مارکس کاربردِ صرف مقولات هگلی است. اگرچه سرمایه دین زیادی به منطق هگل دارد، وی استدلال میکند که اثر یادشده بیانگر گسستی واضح از آن نیز است. علت این است که سوژهی دیالکتیک هگل اندیشهی بیپیکر است در حالی که سوژه در سرمایه همانا انسان است که در مقابل «فرایند مکش» سرمایه مقاومت میکند. دونایفسکایا مینویسد:
سرمایه … شکاف بزرگ از هگل است، و نه فقط چون سوژهی آن علم اقتصاد است و نه فلسفه … شکاف بزرگ است فقط چون سوژه ــ و نه جستارمایه بلکه سوژه ــ نه علم اقتصاد است و نه فلسفه بلکه انسان، تودههاست. چون کار مرده (سرمایه) بر کار زنده مسلط میشود، و کارگر «گورکن سرمایهداری است»، تمام زندگی انسان درگیر میشود. بنابراین، این دیالکتیک یکسره جدید، یکسره درونی، و عمیقتر از دیالکتیک هگلی است که خودتکاملی انسانها در دیالکتیک آگاهی، خودآگاهی، خرد، را فاقد صفات انسانی کرده بود. مارکس توانست از دیالکتیک هگلی فراتر برود، نه با انکار این دیالکتیک به عنوان «خاستگاه تمامی دیالکتیک» برعکس دقیقاً چون از این خاستگاه آغاز کرده بود توانست به سوژهی زنده جهش کند، سوژهای که واقعیت را دگرگون میکند.(۱۲۳)
بنا به تفسیر بالا، ایرادی که مارکس به هگل داشت این نبود که هگل ایدهآلیستی است که واقعیتهای تجربی مانند علم اقتصاد یا فرایند کار را نادیده میگیرد. علاوه بر این، تمایز مارکس از هگل این نیست که مارکس اقتصاددان بود و نه فیلسوف. برعکس، مارکس بر سر اینکه هگل کارگر را به عنوان سوژهی فعال فرایند دیالکتیکی طرح نکرده بود، از او جدا میشود. هگل با این کار واداشته شد تا اصل خود را نقض کند زیرا مجبور شد به نیرویی که خارج و برفراز فرایند تاریخی بود ــ «روح مطلق» بیپیکر ــ دست دراز کند تا تناقضات آن را حل کند. تلاش مارکس برای تصحیح این کمبود در هگل وی را به مطرحساختن کارگران به عنوان سوژهی بالفعل سوق داد.
آثار فلسفی دربارهی مارکس در طی چند دههی گذشته آشکارا اختلاف گستردهی تفسیرها و رویکردها را نشان میدهد. با توجه به ماهیت گسترده و بحثانگیز پروژهی فلسفی مارکس باید هم انتظار داشت که مارکس موضوع چنین تفسیرهای بهشدت متفاوتی بشود. اما روشن است که بسیاری از رویکردها نسبت به مارکس، تحلیل فقط یک جنبه از آثار او را به زیان جنبههای دیگر میپذیرند. به غیر از باکهاوس، تمامی ابژکتیویستهای موردبررسی در این مطالعه بر سرمایه تمرکز کردهاند و در همان حال از کار مارکس جوان، به ویژه دستنوشتههای ۱۸۴۴ چشم میپوشند. نگری و اتونومیستها، از سوی دیگر، بر گروندریسه به زیان سرمایه تأکید میکنند و اندک سخنی دربارهی جلدهای دوم و سوم سرمایه میگویند. تقریباً هیچکدام از متفکران موردبررسی چیزی دربارهی واپسین دههی زندگی مارکس نمیگویند، یعنی زمانی که توجه خود را به مطالعهی جوامع پیشاسرمایهداری معطوف کرد. گرایش به تکهتکهکردن مارکس با مطالعهی جنبههایی از آثارش جدا از جنبههای دیگر نه تنها ارزیابی از انسجام درونی مجموعهی کار مارکس را دشوار کرده بلکه مانع عمدهای را نیز برای فهم درک مارکس از فرارفتن از تولید ارزش ایجاد کرده است. چون مارکس هرگز اثری را به بدیل سرمایهداری اختصاص نداد، و چون هر پیشنهاد تلویحی یا صریح از جانب او دربارهی بدیل باید با مطالعهی دقیق مجموعهی متون گوناگون و دشوار خوشهچینی شود، گرایش به تحلیل یک بخش از آثار مارکس به زیان بخشهای دیگر تشخیص این موضوع را دشوارتر میکند که آیا مارکس درک متمایزی از جامعهای جدید داشت که{بتواند} واقعیتهای سدهی بیست و یکم را موردتوجه قرار دهد یا خیر.
برتل اولمن، این معضل را اینگونه ابراز میکند که نظریهپردازان دیالکتیک نظاممند قادر نیستند کل سرمایهی مارکس را در نظر بگیرند، زیرا {این کتاب} آشکارا نه تنها تحلیل منطقی بلکه تحلیل تاریخی را نیز شامل میشود. او مینویسد: «جلد اول سرمایه شامل بخشهایی است که بنا به نظر مدافعان دیالکتیک نظاممند … اساساً به آن تعلق ندارد یا اصلاً جایشان آنجا نیست.»(۱۲۴) من اضافه میکنم که این معضل در مورد نظریهپردازهای سوبژکتیویست نیز صادق است که نمیتوانند بخشهایی از آثار مارکس را توضیح دهند که بر رویکردهای نظاممند و عینی تأکید میکند. البته امکان دارد که گرایشهای متفاوت فلسفی به این یا آن زاویه از اندیشهی مارکس بچسبند چرا که وی متفکری نامنسجم و متناقض است که تفسیرهای واگرایی را برمیانگیزاند. با این همه، چنانکه اولمن اشاره میکند، امکان نیز دارد که بسیاری از تفاسیر آثار مارکس بیانگر «تلاشهای نادرست برای تقلیل استراتژیهای متنوع مارکس به یک استراتژی … به زیان استراتژیهای دیگر باشد.»(۱۲۵) امکان دارد که مارکس مجموعهی از استراتژیهای استدلالی و مفهومی را با تکیه بر دغدغههای خاص و موضوع تحقیق خود به کار برده باشد و به سادگی میتوان دچار قرائتهای یکسویهای شد که کار او را در کل به حساب نیاورد. اما، اگر ما نتوانیم از کار مارکس در کل سر دربیاوریم، آیا واقعاً امکان دارد تشخیص بدهیم که کار او شامل مفهومی از جامعهی جدید است که امروزه ارزش بازبینی دارد یا نه؟ با به یادداشتن این موضوع، زمان آن رسیده است که با نگاهی تازه به کل مارکس بازگردیم.
مقالهی بالا مقدمهی کتابی است تحت عنوان درک مارکس از بدیل سرمایهداری نوشتهی پیتر هیودیس که حسن مرتضوی و فریدا آفاری به فارسی برگردانده اند و به زودی منتشر میشود.
پینوشتها
[۱]. نخستین مجموعه آثار کامل مارکس ـ انگلس (Marx-Engels Gesamtausgabe) در ۱۲ جلد از ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۵ انتشار یافت که معروف به MEGA۱ است. مجموعه آثار جدید یا MEGA۲ در آلمان شرقی در ۱۹۷۲ شروع به انتشار کرد و از ۱۹۹۰ توسط گروهی از پژوهشگران که بیشتر بینالمللی هستند انتشار یافته است. این مجموعه نهایتاً شامل هر آنچه خواهد بود که مارکس نوشته است، از جمله دفاتر گزیده{ی کتابها} که حجیم است و بیشتر آنها تا همین اواخر ناشناخته بود. این تنها ویراست از نوشتههای مارکس است که معیارهای دقیق ویرایش مدرن متنی را برآورده میکند.
[۲]. مارگارت تاچر، نخستوزیر سابق انگلستان، این عبارت را در اوایل دههی ۱۹۸۰ عامهپسند کرد. برای بحث دربارهی تاثیر ایدئولوژیکی آن ر. ک. به مزاروش ۱۹۹۵.
[۳]. حلقهی وین (به آلمانی der Wiener Kreis) انجمنی از فیلسوفان بود که پیرامون دانشگاه وین در ۱۹۲۲ گرد آمدند. همچنین با عنوان انجمن ارنست ماخ شناخته میشود ـ م.
[۴]. Neurath ، ۱۹۷۳، ص. ۱۸. کورت آیزنر، رهبر جمهوری سوسیالیستی باواریا در اواخر ۱۹۱۸ از نویرات خواست تا وزیر برنامهریزی شود؛ وی به خدمت در جمهوری شورایی کوتاهمدت باواریا ادامه داد که در اوائل سال ۱۹۱۹ پس از قتل آیزنر تأسیس شده بود.
[۵]. با اینکه مارکس بشدت منتقد برخی از سوسیالیستهای آرمانشهری بود، ستایش چشمگیری نثار دیگران به ویژه فوریه و اوئن کرد.
[۶]. Megill 2002, p. 240.
[۷]. به همین ترتیب ادعا شده است که روش دیالکتیکی هگل را نمیتوان جدا از مفهوم «مطلق» او درک یا ارزیابی کرد. برای بررسی بیشتر این موضوع، ر. ک. به جیلیان رز، ۱۹۸۱، که از خارج از سنت مارکسی نوشته شده است و دونایفسکایا ۲۰۰۳، که از درون این سنت نوشته شده است.
[۸]. این دین در سراسر کار او از جمله در نقد «پختهی» وی از اقتصاد سیاسی نفوذ کرده است. چنانکه مارکس در سال ۱۸۷۵، در فرازی در جلد دوم سرمایه نوشت، فرازی که انگلس آن را در روایت انتشاریافته قلم گرفت: «{آقای دورینگ در بررسی جلد یکم سرمایه اشاره میکند که} من با علاقه و دلبستگی پرشورم به طرح کلی منطق هگلی، حتی شکلهای هگلی قیاس را در فرایند گردش کشف کردهام. رابطهی من با هگل بسیار ساده است. من شاگرد هگل هستم و وراجی جسورانهی مقلدینی که فکر میکنند این متفکر سترگ را دفن کردهاند صادقانه به نظرم احمقانه میآید.» ر. ک. به مارکس، ۲۰۰۸، ص. ۳۲
[۹]. Foucault 2003, p. 387.
[۱۰]. Michael Polanyi (1891ـ۱۹۷۶) فیزیکدان، اقتصاددان و دانشمند مجاری ـ م.
[۱۱]. Polanyi 1962, p. 143.
[۱۲]. مارکس a1986 ، ص. ۸۱. ویراستارهای مجموعه آثار مارکس و انگلس به زبان انگلیسی عنوان اثری را که معروف به گروندریسه است، خطوط کلی نقد اقتصاد سیاسی (پیشنویسهای خام ۱۸۵۷ـ۱۸۵۸) نامیدند. من برای راحتی کار با نام معروفترش یعنی گروندریسه به آن اشاره میکنم.
[۱۳]. Marx 1986a, pp. 78-9.
[۱۴]. مارکس a 1968، ص. ۷۸. چون ارزش فقط در شکل شیئیتیافته وجود دارد، مارکس دقت زیادی نشان داد که سوژهی سرمایه خود ارزش نیست بلکه در عوض کالاست. با این همه، مارکس به کالا صرفاً به عنوان شیئی مادی یا شکلی از ثروت مادی نمیپردازد. وی به کالا چون «سادهترین شکل اجتماعی» میپردازد که در آن خود ارزش نمود مییابد. بهطور خلاصه، شکل کالایی از تولید ارزش جداییناپذیر است. برای بررسی بیشتر این موضوع ر. ک. به مارکس h 1989، صص. ۵۴۴ ـ ۵۴۵.
[۱۵]. مارکس a1987 ، صص. ۱۵۹ـ۱۶۰. پل پائولوچی در مطالعهی گهگاه ارزشمند اخیرش دربارهی دیالکتیک در این مورد به نحو عجیبی بیدقت است: «اگرچه ممکن است مناسبات کار در شیوههای گوناگون تولید متفاوت باشد، با این همه این موضوع درست است که کار منشاء ارزش اجتماعی تحت شیوههای تولید قبیلهای، بردهداری، فئودالی و سرمایهداری است.، گرچه شاید در شیوههای قبلی تا آن حد صلب نشده است که بتواند به مانند آنچه سرمایهداری ممکن میکند کشف شود یا به مفهوم آورده شود». ر. ک. به پائولوچی ۲۰۰۷، ص. ۸۷ـ۸۸. این فراز ارزش را با ثروت مادی درهم میآمیزد و ارزش را چون خصوصیت فراتاریخی هستی انسان ارائه میکند. وی همچنین مدعی است که سرمایهداری آنچه را که شیوههای تولید پیشین پنهان میکنند یعنی نقش اجتماعاً تعیینکنندهی ارزش را آشکار میسازد. اما به نظر مارکس، سرمایهداری، به ویژه در مقایسه با نظامهای پیشاسرمایهداری، نظامی سردرگمکننده است دقیقاً به این دلیل که توسط تولید ارزش تعریف میشود.
[۱۶]. Marx 1989h, p. 533.
[۱۷]. Marx1989h, pp. 536-7.
[۱۸]. See Marx 1983a, p. 64.
[۱۹]. استثناء در این مورد هنگامی خواهد بود که مدرک متنی مستقیمی وجود داشته باشد که مارکس فرمولبندیهای خاص انگلس را دربارهی مناسبات پساسرمایهداری تایید کرده است، مانند بحث انگلس دربارهی تعاونیهای کارگران و زمان کار در آنتیدورینگ.
[۲۰]. اگر چه تونی اسمیت بخشی از مکتب «دیالکتیک نظاممند» است که در دههی گذشته ظهور کرده است، چنانکه در ادامه بحث مطرح خواهد شد، در مقایسه با دیگر نظریهپردازهای این گرایش، تفسیری کاملاً متفاوت از رابطهی هگل و مارکس دارد.
[۲۱]. این تقسیمبندی بین قرائتهای سوبژکتیویستی و ابژکتیویستی از مارکس سابقههای قدیمیتری دارد ــ مانند مجادلات اوایل سدهی بیستم بین گئورگ لوکاچ و رزا لوکزامبورگ که هر کدام گرایش داشتند تا بر سوبژکتیویته و خودکنشی تودهای تاکید ورزند، و کارل کائوتسکی، گئورگی پلخانوف و سایر مارکسیستهای «ارتدکس» که بر اهمیت شرایط مادی عینی تأکید میکردند. از برخی جنبهها این مجادله در بحثهای ژان پل سارتر با آلتوسر و لوی اشتراوس در اواسط سدهی بیستم تکرار شد. مجادلات درون نظریهی مارکسیستی، همانند مورد فلسفه در کل، اغلب شکل پرسشهای فلسفی نامیرا یا موضوعات خرد جاویدان را به خود میگیرد. {philosophia perennis یا خرد جاویدان اصطلاحی در عرفان و فلسفه است که نخستین بار در غرب، آن را اگوستینوس استویکوس در سال ۱۵۴۰ به کار برد و آن را لایبنیتس در نامهای که در سال ۱۷۱۵ نوشت بر سر زبانها انداخت. ـ م}
[۲۲]. Sekine 1997b, p. 212.
[۲۳]. Sekin 1990, p. 131.
[۲۴]. Albritton 1999, p. 13.
[۲۵]. Sekine 1990, pp. 129-30.
[۲۶]. Sekine 1997b, p. 7.
[۲۷]. Sekine 1990, pp. 128-9.
[۲۸]. Sekine 1990, p. 135.
[۲۹]. Albritton 1999, p. 17.
[۳۰]. Albritton 1999, p. 18.
[۳۱]. Albritton 1999, p. 20.
[۳۲]. Sekine, 1997b, p. 216.
[۳۳]. Sekine 2000, p. 130.
[۳۴]. Albritton 1999, p. 38.
[۳۵]. Marx 1975r, p. 286.
[۳۶]. Marx 1975r, p. 236-8.
[۳۷]. See Marx 1976e, p. 132.
[۳۸]. ر. ک. به سکین a 1997، که از «قیمتگذاری کالاها» در فصل یکم به «کارکردهای پول» در فصل دوم و «عملیات سرمایه» در فصل سوم پیش میرود، بدون اینکه موضوع کار را پیش بکشد. کار و فرایند تولید بعداً در بحث تکامل تاریخی شیوهی تولید سرمایهداری مطرح میشوند.
[۳۹]. Albritton 1999, pp. 24-5.
[۴۰]. Kierkegaard 1992, p. 55.
[۴۱]. مارکس e1976، ص. ۱۰۱۴. این فراز از «فصل ششم» معروف سرمایه، «نتایج فرایند بیواسطهی تولید» است که پس از مرگ مارکس انتشار یافت.
[۴۲]. Albritton 1999, p. 75.
[۴۳]. همانجا.
[۴۴]. Albritton 2008, p. 88.
[۴۵]. ر. ک. به آلبریتون ۱۹۹۹، ص. ۱۸۰. «عصر سرمایهداری را باید عصری دانست که متکی بر سازکارهای بینهایت خشنی است که “بازار” نامیده میشود.» این گفته این واقعیت را نادیده میگیرد که بازارها پیش از سرمایهداری وجود داشتند و بازار بههیچوجه ویژگی متمایزکننده یا معرف سرمایهداری نیست.
[۴۶]. Albritton 2004, p. 89.
.[۴۷] سکین نگرش انتقادیتری نسبت به اتحاد جماهیر شوروی سابق و دیدگاه گستردهتری دربارهی سوسیالیسم به عنوان نظامی شامل جوامع زیستمحیطی دگرگونشده و متکی بر توازن تولید مصرف است. اما روشن نیست که آیا چنین موضعی با نگرشی کلیاش دربارهی نقش تعیینکنندهی بازارها هماهنگ است یا نه. ر. ک. به سکین، ۱۹۹۰.
[۴۸]. Dialektik der Wertform. Untersuchungen zur Marxschen Ökonomiekritik.
[۴۹]. See Backhaus 1997.
[۵۰]. Backhaus 1992, p. 68.
[۵۱]. Backhaus 1992, p. 81.
[۵۲]. Backhaus 1992, p. 71.
[۵۳]. باکهاوس مطرح میکند که نوشتههای هگل، به ویژه نخستین فلسفهی روح، بر مفهوم کار انتزاعی نزد مارکس پیشدستی کرده است. ر. ک. به باکهاوس، ۱۹۹۲، صص. ۶۴ـ۶۷.
[۵۴]. اگر چه دیالکتیک شکل ارزش باکهاوس تا ۱۹۹۷ انتشار نیافته بود، فصلهای اولیهی آن زودتر در دههی ۱۹۷۰ انتشار یافتند و بهطور گستردهای در آلمان موردبحث قرار گرفتند. بخش بسیار کوچکی از آثار او در حال حاضر به انگلیسی در دسترس است.
[۵۵]. مهم این است که اظهارنظر معروف مارکس را که تمامی شکلهای جامعهی انسانی هریک دارای شیوهی تولید ویژهای بودهاند، با این ادعا که «کار به معنای اخص کلمه» رابطهی معرف و تعیینکنندهی تمامی شکلهای جامعه است درنیامیزیم. جامعهی یونان باستان مثلاً شیوهی تولید خاصی داشت اما این تصور که «کار به معنای اخص کلمه» شکل اجتماعی تعیینکننده است، تفاوت زیادی با این ادعای ارسطو دارد که «عمل و تولید از لحاظ نوع با هم تفاوت دارند.. زندگی شامل عمل است نه تولید.» ر. ک. به ارسطو ۱۹۹۸، ص. ۷ [a6-71254].
[۵۶]. Postone 1993, p. 49.
[۵۷]. Postone 1993, p. 61.
[۵۸]. Postone 1993, p. 14.
[۵۹]. Postone 1993, p. 80.
[۶۰] . treadmill effect به معنای نیاز به هر چه سریعتر دویدن برای عقبنیفتادن. ـ م.
[۶۱]. Postone 1993, p. 297.
[۶۲]. shearing effect
[۶۳]. Postone 1993, p. 224
[۶۴]. Marx, 1976e, p. 255.
[۶۵]. Marx, 1976e. p. 255.
[۶۶]. تکامل سرمایهی مارکس باز هم مسائلی را دربارهی این ادعای پوستون مطرح میکند که مارکس سرمایه یا «کار مرده» را به عنوان سوژه مطرح کرده است. مارکس در ویراست فرانسوی منتشرشده در ۱۸۷۲ـ۱۸۷۵ کتاب سرمایه را اساساً مورد بررسی مجدد قرار داد و اعلام کرد که این ویراست «مستقل از متن اصلی واجد ارزشی علمی است.» در ویراست فرانسوی، مارکس هر سه ارجاع به سرمایه و ارزش به عنوان سوژه را حذف کرد. ر. ک. مارکس c 1989، ص. ۱۲۴.
[۶۷]. Marx 1986a 28, p, 186. تاکیدها در متن اصلی است
[۶۸]. کتاب یادشده تحت همین عنوان توسط فروغ اسدپور، انتشارات پژواک، تهران ۱۳۹۲ ترجمه شده است ـ م.
[۶۹]. Arthur 2002, p. 64.
[۷۰]. Arthur 2002, p. 4.
[۷۱]. See Luxemburg 1978, p. 184.
[۷۲] . مقصود این نیست که مارکس فقط در پایان سرمایه به تکامل تاریخی اشاره میکند. مارکس در هنگام بحث دربارهی پول در فصل دوم توالی تاریخی را بررسی میکند که به مدد آن فلزات گرانبها به عنوان پول به کار برده میشوند. اما این تفسیر تاریخی تکامل خود سرمایهداری را تشکیل نمیدهد.
[۷۳]. Arthur 2002, p. 24.
[۷۴]. Arthur 2002, p. 10.
[۷۵]. Arthur 2002, p. 11.
[۷۶]. Arthur 2002, p. 82.
[۷۷]. Arthur 2002, p. 141.
[۷۸]. Arthur 2002, p. 94.
[۷۹]. Arthur 2002, p. 40.
[۸۰]. Arthur 2002, p. 4 . و همچنین ر. ک. به ۱۵۷: «از طریق مبادله است که انتزاع خود را به کار انتقال میدهد و آن را به کار انسانی مجرد بدل میکند.»
[۸۱]. Arthur 2002, p. 12.
[۸۲]. Arthur 2002, p. 79-80, 85.
[۸۳]. Arthur 2002, p. 157-8.
[۸۴]. Marx 1976e, p. 132.
[۸۵]. Arthur 2002, p. 52.
[۸۶]. از اینرو آلبریتون پاسخ میدهد: «به دلیل نحوهای که آرتور مبارزه طبقاتی را درون دیالکتیک سرمایه وارد میکند، غیرممکن میشود که منطق درونی سرمایه را به عنوان یک کل به صورت دیالکتیکی نظریهپردازی کرد. مبارزه طبقاتی به معنای دقیق کلمه بیرون از نظریه است». ر. ک. به آلبریتون ۲۰۰۵، صص. ۱۷۹، ۱۸۲.
[۸۷]. Arthur 2002, p. 52.
[۸۸]. Arthur 2002, p. 211.
[۸۹]. Tronti 1979, p. 1.
[۹۰]. چنانکه هالووی، ۲۰۰۲، ص. ۱۴۳، مطرح میکند: «مبارزهی طبقاتی درون شکلهای ساختهشدهی مناسبات اجتماعی سرمایهداری صورت نمیگیرد؛ برعکس خمیرمایهی خود این شکلها همانا مبارزهی طبقاتی است.»
[۹۱]. Negri 1988, p. 221.
[۹۲]. Halloway 2002, pp. 134, 136
[۹۳]. Negri 1988, pp. 224-5.
[۹۴]. من در جای دیگری اثر هالووی را با جزییات بیشتری مورد توجه قرار دادهام. ر. ک. به هیودیس، b 2004.
[۹۵]. Negri 1984, p. 9.
[۹۶]. Negri 1984, p. 13.
[۹۷]. Negri 1984, p. 18-19.
[۹۸]. Negri 1984, p. 12.
[۹۹]. Negri 1984, p. 10.
[۱۰۰]. Marx 1986a, p. 172.
[۱۰۱]. Negri 1983, p. 73.
[۱۰۲]. Negri 1984, p. 101.
[۱۰۳] . همان منبع. اما ادعای نگری بشدت مشکوک است زیرا آخرین فصل گروندریسه نیز نزول نرخ سود را به عوامل «عینی» و «اقتصادی» مانند ترکیب انداموار سرمایه پیوند میزند.
[۱۰۴]. Negri 1984, p. 124.
[۱۰۵]. نگری ۱۹۹۹، ص. ۳۲. اگرچه اصطلاح «قدرت سازنده» در مارکس فراسوی مارکس یافت نمیشود، کاربرد بعدی این اصطلاح توسط نگری مستقیماً از بحث قدیمیتر این اثر دربارهی شکل همیارانهی کار نشأت میگیرد. در آثار جدیدتر نگری، «قدرت سازنده» محدود به طبقهی کارگر صنعتی نیست بلکه در مورد «انبوه مردم» اعمال میشود که در مقابل چارچوب سلطهجوی «امپراتوری» مقاومت میکنند.
[۱۰۶]. Negri 1984, p. 132.
[۱۰۷]. Negri 1984, p. 123.
[۱۰۸]. Negri 1984, p. 83.
[۱۰۹]. Negri 1984, p. 169.
[۱۱۰]. Negri 1994, p. 264.
[۱۱۱]. Hardt and Negri 2000, p. 393.
[۱۱۲] . همین موضوع در کار س. ل. ر. جیمز دیده میشود که زمانی بیان کرده بود که «جامعهی جدید پیش از این وجود دارد؛ ما فقط باید واقعیتهای وجود آن را ثبت کنیم.» برای بررسی ارزیابی انتقادی از میراث جیمز، ر. ک. به هیودیس b 2005.
[۱۱۳]. Smith 1993, pp 18, 29.
[۱۱۴]. Smith 1993, p. 29.
[۱۱۵]. Smith 1993, p. 31.
[۱۱۶]. اگرچه اشارههای مستقیم ناچیزی به آخرین فصل علم منطق هگل در آثار مارکس وجود دارد، وی مستقیماً و در طول و تفصیلی قابلملاحظه فصل نتیجهگیری پدیدارشناسی روح، یعنی «دانش مطلق» را تفسیر کرد. اگرچه یادداشتهای مارکس دربارهی این فصل اهمیت چشمگیری دارد، مدتهای طولانی از آن غفلت شده بود. ترجمهی انگلیسی {فارسی} آن در ضمیمهی کتاب حاضر، یافت میشود. {پینویس مترجمان فارسی: پیتر هیودیس در مقالهی دیگری درک اسمیت از اقتصاد جامعهی سرمایهداری را به عنوان نوعی از سوسیالیسم بازار به نقد کشیده است. ر. ک. به مقالهی انتشارنیافتهی هیودیس:
“Dialectics of Globalization: A Critical Exploration of Tony Smith Globalization: A Systematic Marxian Account” by Peter Hudis.
[۱۱۷]. Dunayevskaya 1981, p. 140.
[۱۱۸]. Dunayevskaya 1981, p. 140.
[۱۱۹]. Hegel 1979, p. 58.
[۱۲۰]. Hegel 1979, p. 759. See also Dunayevskaya 2002, p. 71.
[۱۲۱]. مارکس در دستنوشتههای 1844 مینویسد، «کمونیسم موضع نفی نفی است.» ر. ک. به مارکس r 1975 ، ص. ۳۰۶. همچنین ر. ک. به مارکس e 1976، ص. ۹۲۹.
[۱۲۲]. Dunayevskaya 2002, p. 184.
[۱۲۳]. Dunayevskaya 1981, p. 143.
[۱۲۴]. Ollman 2003, pp. 183-4.
[۱۲۵]. Ollman 2003, pp. 187-8.
دیدگاهتان را بنویسید