/ در بزرگداشت هری مگداف /
امپریالیسم نظامی است که در آن یک قدرت مسلط توانایی کنترل تجارت، سرمایهگذاری، کار و منابع طبیعی دیگر مردمان را دارد.* در مراحل مختلف رشد سرمایهداری شکلهای متفاوتی به خود میگیرد و عناصری مشترک با فرمانروایی IMPERIUM امپراتوریهای عصر باستان دارد. میخواهم با طرح این عناصر ساختاری، تقابلشان را با دیدگاه اقتصاددانانِ جریان اصلی، مبنی بر تنظیم مبادلات به وسیلهی اصول بازارِ آزاد، تشریح کنم و سپس به شکل مشخصی که امپریالیسم در زمانهی ما به خود میگیرد بپردازم. هر مقالهای از نظرگاه چپ دربارهی این موضوع باید بر تأثیر نوشتههای هری مگداف اذعان کند و این تأثیر در این مقاله مورد تأکید قرار گرفته است.
امپراتوری و مراحل امپریالیسم
درون نظام امپراتوری ممکن است یک یا چند امپراتوری وجود داشته باشند که به شکل مستقیم یا غیرمستقیم کنترل سرزمینها، مردمان و منابع طبیعی آنها را از طریق گسترش نیروی نظامی یا تهدید نظامی در اختیار داشته باشند. امپراتوریهای متفاوت ممکن است دریک نظم امپراتوری وسیعتر با هم رقابت کنند؛ ممکن است سلطه غیررسمی و کنترل غیرمستقیم باشد. البته قبل از سرمایهداری نیز امپراتوریها وجود داشتند. آتن در میان سرزمینهای متحد دلیان[۱] ازکنترل امپراتورمآبانه استفاده میکرد، در امپراتوریای که تا اندازهای به واسطهی متحدان خراجگذار خود تأمین مالی میشد؛ متحدانی که بهظاهر حکومتهایی مستقل بودند که عموماً مجمعهای دموکراتیک خود را داشتند. این متحدان در مبادلات بازرگانی خود از پول رایج آتنی استفاده میکردند و آتن برای همسو نگاه داشتن این متحدان، در این سرزمینها پادگان نظامی برپا کرده بود.
امپراتوری آتن شاید غیررسمی بوده باشد اما «هر یک از این متحدانِ تحت سلطه میدانستند که ناوگان جنگی آتن در افق منتظر ایستاده است و پایتخت هیچکدام با دریا بیش از یک روز راهپیمایی فاصله ندارد.»[۲] امپراتوری رم باستان که در ذهن بسیاری از ما با بیشمار فیلمهای حماسی هالیوودی، با رژهی لژیونها و «درود بر سزار» گره خورده است، محصول انقلابی در بازرگانی جهان باستان بوده است که رم را قادر ساخت تا در مقیاسی وسیع منابع {لازم}را برای تغذیه و جابهجایی این لژیونها در مسافتهای طولانی تدارک ببیند. با این همه دورههایی طولانی در امپراتوری رم ـ بهویژه در سدهی دوم پس از میلاد ـ وجود داشتند که «سالها میگذشت تا سربازی در شهرهای ایالتی در مرزهای امپراتوری رؤیت شود…. تفوق آشکار رم… بر این پایه بود که در بخش عمدهای از زندگی روزمره در امپراتوری به اجبارِ حکومتی نیازی نداشت.”[۳]
اکثر تحلیلگران از رمِ دوران امپراتوری تنها از زاویهی امپراتوری سخن میگویند و اصطلاح امپریالیسم را به دورهای از سرمایهداری اختصاص میدهند که در آن پویشِ انباشت محرک گسترشطلبی است. با وجود این، در جهان تکقطبی معاصر اصطلاح امپراتوری ـ مانند امپراتوری ایالات متحد ـ بهعنوان شیوهای برای سخن گفتن از امپریالیسمِ زمانهی ما رایج شده است. در این معنای کلمه، ایالات متحد را میتوان دنبالکنندهی الگوی تغییر غیرمستقیمِ رژیمها و بیثبات کردنِ حکومتهایی تلقی کرد که نمیخواهد در قدرت باقی بمانند؛ از آلنده در شیلی گرفته تا کودتاهای نافرجام علیه چاوز در ونزوئلا. جایی که طرحریزی و تأمین مالی کودتاها جواب نمیدهد یک جنگ روانی دایمی در کار است تا حمایت تودهای از این رژیمها را از میان بردارد؛ همانطور که ایالات متحد تا مدتها در کوبا در تلاش بوده است (بعد از تلاشهای نافرجام برای ترور فیدل کاسترو و شکست تبعیدیها در خلیج خوکها) و همچنین ایران که ایالات متحد و متحدان اروپاییاش آن را در معرض تهدید حملهی نظامی و فشار دیپلماتیک بر دستگاه حاکماش قرار دادهاند .اهمیتی هم ندارد که رژیم مورد بحث مانند مورد چاوز در ونزوئلا بارها به صورت دموکراتیک انتخاب شده باشد و یا مانند مورد ایران، نتیجهی انقلابی باشد علیه یک حکومت دستنشاندهی امریکا.
کاربرد اصطلاح امپراتوری امریکا بیش از همه در رابطه با بهاصطلاح دکترین بوش به میان آمده است مبنی بر حملهی پیشگیرانه به هر کشوری که دولت او آن را خطری برای امریکا اعلام کند. چنین تجاوز یکجانبهی آشکاری به مدد «شوک و بهت»[۴] ناشی از بمباران هوایی، که معادل کنونی قایقهای توپدار در دورهی قدیمیتر امپریالیسم است، به تغییر رژیم در عراق انجامید؛ بهعنوان پیشدرآمد طرحی بزرگ برای خاورمیانه و دیگر مناطق تولیدکنندهی نفت در جهان. تا امروز {سال ۲۰۰۶} این ماجراجویی جسورانه پرهزینه از آب در آمده است و پیآمدهای پیشبینینشدهای از جمله تقویت نیروهای مخالف امپریالیسمِ امریکا و مخالفت روبهرشد در داخل با دولت بوش را موجب شده است. این شکست ضرورتِ توجه دایمی به وقایع تصادفی را نشان میدهد؛ ولو آنکه درصدد باشیم منطق درازمدتتری را که به نظر میرسد در عمل حاکم است نظریهپردازی کنیم. در صورت موفقیت بوش در عراق درک ما از امپریالیسم معاصر احتمالاً به کلی تغییر میکرد. در این خصوص هری مگداف دو چیز مشخص برای آموختن به ما دربارهی امپریالیسم دارد. نخست اهمیت پیشایندهای تاریخی historical contingency و دوم سودمندی تفکیک مراحل امپریالیسم به شکل تحلیلی.
احتمالاً مگداف، در بررسی حرکت پرپیچ و خم طولانی تاریخ امپریالیسم و منطق گسترشطلبی در توسعهی دولت سرمایهداری، توضیحات انگلس را در پیشگفتارش بر جلد سوم سرمایه خاطرنشان میکند؛ جایی که انگلس به این ایراد میپردازد که گویا مارکس دربارهی اصطلاحاتی که به کار برده تعاریف بسندهای ارائه نکرده بود. انگلس اشاره میکند که این ایراد بر پایهی «این سوءبرداشت است که جایی که مارکس فقط توضیح میدهد، {گویا} در جستجوی تعریف است، و {ادعا میشود که} میتوان بهطور کلی در آثار مارکس دنبال تعریفهای ثابت و شستهورفتهای بود که برای همهی زمانها معتبر است.» درمقابل، انگلس خاطرنشان کرد که «روشن است هنگامی که چیزها و مناسبات متقابلشان نه به عنوان امری ثابت بلکه تغییرپذیر انگاشته میشوند، تصویرهای ذهنیشان یعنی مفاهیم نیز تابع تغییر و بازصورتبندی است؛ و آنها را نمیتوان در تعریفهای انعطافناپذیر فشرد بلکه در عوض باید در فرایند تکوین تاریخی یا منطقیشان گسترش داد.»[۵]
مگداف در نوشتهی خود نشان داد که گسترش سرمایهداری پنج مرحله داشته است. در حالی که در مورد همپوشانی گستردهای که بین این مراحل وجود داشته و نیز در مورد تأثیر عوامل تصادفیای هشدار میدهد که ضمن افزودن بر غنای تاریخ «دستهبندیهای شستهورفتهی دورههای متمایز را زیر سؤال میبرد»[۶]. او از هر مرحله چکیدهی مختصر و استادانهای فراهم و گذارهای جهانی را تبیین کرد: از دزدی مستقیم، غارتگری، چپاول و دزدی دریایی در نخستین موجِ گسترش اروپا در فراسوی دریاها در اواخر قرن پانزدهم؛ تا تسلط سرمایهی تجاری از قرن هفدهم تا اواخر قرن هجدهم؛ تا رقابت درون ـ سرمایهداری جهانی، برآمدن سرمایهی صنعتی و امپریالیسم جدید؛ وسپس تا مرحلهی استعمارزدایی و برآمدن شرکتهای چندملیتی. مگداف الگویی سودمند در اختیار گذاشت تا بکوشیم با وضوحی درخور، تأثیر فناوریهای پیشرونده و نوآوری در نظامها را بر امپریالیسم و نظم جهانی مشاهده کنیم. تاریخ به پیش میرود و همچنانکه میکوشیم تا فهم منسجمی از امپریالیسم در عصر کنونیِ جهانیسازی ارایه دهیم، انتظار استمرار و نیز تغییر در روشها و منطق امپریالیسم را داریم.
برای مارکسیستها تاریخ سرمایهداری از آغاز تا به امروز تاریخ گسترش امپریالیستی بوده است. این نظام همواره جهانی بود؛ استعمار جهانی بود؛ تجارت برده جهانی بود. هیچگاه مذاکرات مسالمتآمیز میان طرفهای برابر به جهان شکل نداده است. امروز نیز چنین وضعیتی حاکم نیست. همانطور که پرابهات پاتنایک Probhat Patnike نوشته است مراحل مختلف امپریالیسم با وجود همهی اشتراکها، «از طریق روالِ دقیقی که طی آن، این مجموعه رخدادها اجرا شده و میزان موفقیت درآن، از یکدیگر متمایز میشوند.»[۷] امپریالیسم «همواره سلب مالکیت/تصاحب منابع، داراییها و ثروت تمام کشورهای دیگر در سرتاسر جهان به دست سرمایههای متروپل است.» در گذشته، امپریالیسم هم شکل حکمرانی مستقیمِ تحتِ استعمار را به خود گرفته بود و هم از طریق تغییر رژیمها در مقیاسی گسترده، شکلِ حکمرانی غیرمستقیم را، تا به عنوان گزینههای جایگزین، دسترسی به شرایط مطلوب برای منافعِ اقتصادی کشورهای مرکز را فراهم کند. آنگاه هم که روشهای غیرمستقیم جواب ندهد، به تجاوز نظامی مستقیم اتکا میشود.
دورهی کنونی سرشار ازادعاهای پیدرپی حکومت بوش است مبنی بر اینکه به دنبال اشغال منطقهای نیستند؛ البته که این فریبکارانه است. امپریالیستها همواره در جایی که امکانپذیر بوده حکمرانی غیرمستقیم را ترجیح دادهاند. در ابتدای کار این روش کافی نبود و استعمار ضروری به نظر میرسید. از اواسط قرن نوزدهم حکمرانی غیرمستقیم در بخشهایی از مناطق پیرامون (بهویژه امریکای لاتین) محقق شده بود. از این رو اکنون تا جایی که به مسئلهی بازگشت به حکمرانی مستقیم مربوط میشود نیاز به فرستادن فرماندار، مانند پل برمر Paul Bremer یا جی گارنر Jay Garner به عراقِ تحتِ اشغالِ امریکا را باید یک شکست تلقی کرد. امریکا در بهترین حالت میخواهد پایگاههای نظامی که در سرتاسر دنیا در بیش از هفتاد کشور پراکنده شدهاند کمتر مشهود باشند؛ تا در صورت لزوم این پایگاهها را به کار بگیرد اما نه به عنوان نخستین سلاح برای همسو نگاه داشتن کشورهای تحت سلطهاش. این روزها صف مقدم کنترل، رهنمودهای بانک جهانی، صندوق بینالمللی پول (IMF) و سازمان تجارت جهانی (WTO) است.
گفتنی است در زمانیکه امپریالیسم، مفهومی کانونی در فهمِ تکاملِ نظام سرمایهداری جهانی است، جایگاه کاملاً متفاوتی در رویکرد بورژوایی دارد.
منکران امپریالیسم
اقتصاددانان کلاسیک و دیگر نظریهپردازان جریان اصلی در توسعهی سرمایهداری اشاره میکنند که امپراتوریها در گذشته با راه و رسمی امپراتورمآبانه به تصاحب ثروت و سرزمینها اقدام میکردند. اما مدتهاست که عقلانی بودن این اقدامها را برای دولتهای حاضر در جوامع مبتنی بر بازار انکار کردهاند. اقتصاددانان نوکلاسیک ـ همانگونه که دیوید هیوم، آدام اسمیت و دیگران گفته بودند ـ با این امر مخالفاند که هر حرکتی در جهت امپریالیسم میتوانست سیاستی عقلانی باشد و میگویند هر کشوری آنقدر قدرت دارد که مناسباتی اقتصادی تحمیل کند تا با پیروی از سیاستهای تجارت آزاد وضعیتاش بهتر شود.
تبلور مدرن دیدگاه اسمیتی ـ هیومی این است که جهانیسازی همواره در خدمت منافع عمومی بوده، اما استعمار و امپریالیسم پارههای تاسفباری از گذشته است که برای کشور استعمارگرهیچگاه سودمند نبوده است. هزینههای تجاوز و اشغال نظامی و محدود کردن مناسبات اقتصادی به تجارت متروپل ـ مستعمره بر مبنایی تنظیمشده، هرگز به اندازهی تجارت آزاد کارایی نداشته است. جوزف شومپیتر در استمرار بلافصل چنین دیدگاهی، امپریالیسم را بقایای پیشینیان که از عصر گذشته به جا مانده توصیف میکند که با «عقلانیشدن هر چه بیشتر زندگی و تفکر» به سمت نابودی میرود. همچنانکه همهی توانمندیهای اکثریت مردم در تمامی سطوح اقتصادی جذب نظام رقابتی شود، قدرت نظام امپریالیستی افول مییابد. شومپیتر نوشت «شاید بتوان گفت در این زمینه اختلاف نظری وجود ندارد که هرجا تجارت آزاد غالب شود هیچ طبقهای از گسترشِ قهرآمیز در مفهوم دقیق کلمه، سود نمیبرد».[۸]
آنچه سرمایهداری را به پیش میراند بازار آزاد خیالی همراه با حاکمیت مصرفکننده بر آن نیست، بلکه گرایش سرمایه به انباشت است. امپریالیستها در هر جایی که صورتبندیهای اجتماعی قابلتعدی بیابند درصدد بهرهکشی از مردمان و منابع هستند و با کسر هزینهای که بر خزانهی خودشان تحمیل میشود محاسباتشان را انجام میدهند، مگر به جایی برسند که خودشان بار مخارج را متحمل شوند. اشباع بازارهای داخلی و تلاش برای هزینهی پایینتر، یافتن منابع جدید، و بهکارگیری انقلابهای فناورانه همراه هم سرمایهداری را به خارج سوق میدهد. برخلاف آنچه اقتصاددانان {جریان اصلی} در مدلشان ادعا میکنند ـ تجارت آزاد بهندرت مبتکر توافقی آزاد در راستای منفعت متقابل مرکز و پیرامون بود. در مراحل اولیهی امپریالیسم ـ مراحل غارتگری و دزدی دریایی ـ این نکته آشکار بود و گسترش در فراسوی دریاها به توجیهی کاملاً متفاوت نیاز داشت.
کوششی که در سطح اصلاح ایدئولوژیکی ضرورت داشت توسل به ایدهآلیسم و اعلام منطق کاملاً متفاوتی برای سرمایهداری بود. چنین دیدگاهی مستلزم توسل به مسئولیت انسان سفیدپوست و رسالتش برای متمدن کردن وحشیها بود که همخوان با ادعاهای معاصر در مورد گسترش دموکراسی است. چنین توجیهاتی چنان عقلانی تلقی میشد که شهروندان قدرتهای امپریالیستی ناسیونالیسمی را پذیرفتند که آنها را رهبران نوع بشر با مسئولیت کمک به کسانی مفتخر میکرد که ـ برمبنای کنایهی طعنهآمیز مارک تواین ـ در ظلمت سکنا گزیدهاند. اقتصاددانان مزایا و منافع جهانشمول تجارت آزاد را موعظه میکنند، ناسیونالیستها از تقدیر و ایدهآلیستها از انگیزهی سخاوتمندانهشان برای پراکندن نظم اجتماعی و سیاسی تقریباً کاملشان در مابقی جهان سخن میگویند ـ گسترش اقتصادی و اشغال نظامی لوای امپریالیسمی پوشیده که صرفاً در خدمت خودشان بوده است.
از نظرگاه مارکسیستی سرمایهداری موفقیتآمیز مستلزم دولت ملی است تا بر موانع داخلی بر سر راه ایجاد و هموار کردنِ عملکرد بازار داخلیاش غلبه و از منافع تاجران و سرمایهگذاران خود در خارج، در جهانی از دولتهای رقیب، حفاظت کند. پس اگر گرایش به گسترش و تسخیر بازار جهانی همانگونه که مارکس اشاره کرد در سرشت سرمایهداری است، پس امپریالیسم یک تصادف نیست بلکه از عملکرد و منطق خود سرمایهداری جداییناپذیر است. آنگونه که اقتصاددانان جریان اصلی فرض میکنند، گرایش به رقابت دربردارندهی نمونهای آرمانی از رقابتِ کامل به عنوان هنجاری گرایشمند tendential norm و نقطهی آغاز تحلیل نیست؛ بلکه استفادهی نیرومندترین عناصر از قدرت دولتی برای مداخله به منظور نمایندگی قدرتشان برای استثمار و تحمیل قوانین مساعد برای تصاحب هرچه بیشتر مازاد است. همچنانکه نوآوری در حملونقل و ارتباطات پیشرفت میکند، ظرفیت نفوذ هرچه عمیقتر در دیگر صورتبندیهای اجتماعی نیز بیشتر میشود.
در همین مورد مگداف نامهای از مارکس به نیکلای دنیلسون در ۱۸۷۹ را نقل میکند «راهآهنها…کشتیهای بخار….ابزار ارتباطیای بودند در تناسب با ابزار تولید مدرن… آنها شالودهی شرکتهای سهامی بهغایت بزرگ بودند تا به مدد شرکتهای بانکی به بازرگانی بپردازند… خلاصه اینکه آنها برای تمرکز سرمایه و همچنین شتاب و فعالیت جهانی بهشدت گسترشیافتهی سرمایهی قابل پرداخت به صورت وام انگیزهای فراهم کردند که تا پیش از آن هرگز فکرش را هم نمیشد کرد. بنابراین تمام جهان را شبکهای از کلاهبرداری مالی و بدهکاری متقابل دربرمیگیرد، شکل سرمایهدارانهی اخوت “بینالمللی”.»[۹]
آنان که امپریالیسم را مهم میدانند معتقدند مدلهایی که اقتصاددانان جریان اصلی بنا میکنند، پیوند تجارت و رشد اقتصادی را بهاشتباه و به شکلی نادقیق تعیین میکند و این مدلها شامل مفروضاتی (مانند اشتغالِ کامل تمام منابع حاضر در یک بازارِ رقابتی) میشود که سرشتنشان واقعی سرمایهداری را ترسیم نمیکند. همانطور که پاتریک اوبراین Patrick O’Brien مینویسد «به منظور اندازهگیری هزینهها و فایدههایی که احتمالاً از امپریالسمی منفکشده {از سرمایهداری} برخاسته است به تحلیلی متوسل شدهاند که بر پایهی امری خلافِ واقع و یکسره خیالی استوار است؛ یعنی یک نظم اقتصادی جهانی که در فاصلهی ۱۶۸۸ و ۱۸۱۵ تحت شرایط رقابتی عمل میکرده و عملاً فاقد مداخلهی دولت در تجارت و فاقد مشکلات جنگ بوده است»[۱۰]. چنین نظریهی اقتصادیای که خلافِ امرِ واقع است «تجارت آزاد» را حتی در خود دورهی استعمار به عنوان واقعیت غالب نشان میدهد و معمولاً این طور استدلال میکرده که هزینهی مستعمرهها و سازوبرگ نظامی امپریالیستی بیش از منافعش است چرا که تجارت آزاد برای هر دو طرف کارآمدتر و پرمنفعتتر است.
از اینرو، تلاشی را که برای جایگزینی امپریالیسم به عنوان یک برساختهی تحلیلی با جهانیسازی میشود بهسادگی میتوان درک کرد. این موضوع بر پیشفرض مذاکره و مبادلهی برابر استوار است. امروزه برای بازخوانی تاریخ قرن نوزدهم و سالهایی که امپریالیسم در میان مورخان اقتصادی یک برساختهی سازماندهندهی تبیین بود، از همین پیشفرض استفاده میشود.[۱۱]
در حالیکه از منظری واقعگرا و انتقادی اینگونه مفروضات غیرتاریخی پذیرفتنی نیست، در برخی صورتبندیها این مفروضات برای معاصرانِ نیمهی قرن نوزدهمی متقاعدکننده بود که باور داشتند امپریالیسم برای اروپاییها سودی دربرندارد. در قلمرو سیاسی، کابدنیتها[۱۲] با تبلیغ تجارت آزاد و دفاع از برچیدن موانع تجارت این منطق را دنبال میکردند. دیزراییلی[۱۳] در ۱۸۵۲ تنها چند دهه پیش از دورهی اوج امپریالیسم در نقلی مشهور گفته بود: «این مستعمرههای فلکزده همگی در طی چند سال مستقل خواهند شد و باری بر دوش ما».[۱۴] بیسمارک در ۱۸۶۸ کمی پیش از آنکه سیاست گسترش امپریالستی را پیش بگیرد دیدگاهی مشابه را بیان کرده بود: «بخش اعظم مزایایی که ادعا میشود کشور مادر داراست موهومی است»[۱۵]. بر خلاف چنین نظراتی که در نوشتههای اقتصاددانان و مدافعان لیبرالیسم مطرح شده، هر چه تنش در بین قدرتهای اروپایی بالا میگرفت سیاستهای کلان جنگ و دیپلماسی موجب رقابت میشد و شکلی که رقابت به خود گرفت موج جدید گسترش امپریالیستی در میان مناطقی بود که تا پیش از این مستعمره نشده بودند. فناوری و علم هم مثل همیشه خدمتگزار چنین استیلایی بودند همانطور که پیشرفت در حیطههایی چون داروهای گرمسیری و فناوری مسلسل، خطرات این قبیل اقدامات را کاهش داد.
انکار امپریالیسمِ تجارت آزاد
صحبت از اینکه تجارت آزاد در دورههای قبلی گسترش امپریالستی سیاستی مقرون به صرفهتر بوده است، مانند آن است که به جای روبهرو شدن با پیآمدهای اجتماعی، اقتصادی و هنجارهای فرهنگی جوامع واقعاً موجود در زمانی که توجه امپریالیستی را به خود جلب میکردند، جهانی را ببنیم که تنها ساکنان آن دکانداران انگلیسی هستند. بهرغم منافع نویددهندهی تجارت آزاد مشکل اغلب این بود که محلیها علاقهای به همکاری نداشتند. شاید برای اینکه آنها براساس قواعد کتابهای درسی همچون اشخاص اقتصادی عقلایی رفتار نمیکردند یا به خاطر اینکه اروپاییها تجارت را همچون دزدی دریایی و تجاوز نظامی معرفی کرده بودند. حتی تحت شرایط دیگری نیز محلیها علاقهای به تجارت نداشتند. این مشکل بهویژه در مورد چین وجود داشت در جاییکه بیشتر بریتانیا خواستار بود و چین چیز کمی از بریتانیا میخواست. تنها محصولی که امکان عرضه به بازار داشت ـ اگر حکومت چین چنین اجازهای به آنها میداد ـ تریاک بود. زمانی که چینیها بر ممنوعیت تجارت این محصول اصرار کردند، نخست وزیر، پالمرستون Palmerston مدعی حق تجارت آزاد شد. او کشتیهای جنگی را برای بمباران کانتون و دیگر شهرهای بندری اعزام کرد و بعد از تخریبی مؤثر چینیها در ۱۸۴۲ در معاهدهی نانکینگ Nanking ـ یکی از اولین معاهدههای تجارت آزاد جهان ـ حقانیت اصول تجارت آزاد را پذیرفتند. که همچنین موجب برقرار شدن مناطق آزاد در چین شد.[۱۶] در بین جنگ اول تریاک و جنگ دوم (۶۰-۱۸۵۶) پیشرفت جالب توجهی رخ داد که در جنگ دوم بریتانیا ـ که فرانسه به آن ملحق شده بود ـ رویکردی دوگانه داشت: از یک طرف پشتیبانی از حکمرانی حکومتِ موجود چین در مقابل شورش تایپینگ و از طرف دیگر گشودن سرزمینهای داخلی چین به روی غرب، در راستای گسترش نفوذ غرب فراتر از معدود بندرهای تجاری واگذار شده در معاهدهی نانکینگ. با گسترش حقوق سرمایهگذار چارچوب تجارت نیز گسترش یافت.
تاریخنگاری امر خلاف واقع Counterfactual history مسئلهای ـ اگر نگوییم در بیشتر موارد ناشدنی ـ مشکلزا است. اما بیفایده هم نیست؛ براساس محاسبات انگس مدیسون Angus Maddison (با استفاده از اندازهی برابری قدرت خرید) در ۱۸۲۰ آسیا ۵۹ درصد تولید ناخالص داخلی جهان و در ۱۹۵۰ تنها ۱۸ درصد از آن را تولید میکرد.[۱۷] دشوار است تصور کنیم که تجاوز نظامی و مداخلهی خارجی در این افول نسبی عظیم بیتأثیر بوده است. زمانی که دولت پسامائویستی بر پایهی ضوابط خودش، در پی گشودن درها به روی غرب بود هنوز این رسواییها از یاد نرفته بود. از این رو آنها به دنبال یک سیاست اقتصادی بهدقت تنظیم شده بودند تا امکان کنترل این فرایند را داشته باشند. کشورهای در حال توسعه دریافتند که میتوان سیاست صنعتیشدن را همانند ژاپن و کره به شکلی مؤثر مورد استفاده قرار داد. فعالیتهای صندوق بینالمللی پول و سازمان تجارت جهانی را که کشورهای مرکز آنها را راهبری میکنند میتوان فعالیتی در راستای جلوگیری از امکان توسعه با راهبری دولت تلقی کرد؛ {سیاستی} که یکبار در گذشته اقتصادهای امروز پیشرفته به کار گرفته بودند و در ادامه منجر به ضرورت سیاستهای فعال مداخلهگرانه میشود تا آنچه را که «تجارت آزاد» نامیده میشود برپا و ابقا کنند و تجاوز نظامی و تهدیدِ استفاده از نیروی فشار، ابزار اصلی پروژهی امپریالیستی باقی میماند.
با در نظر گرفتن همهی اینها، دربارهی سرشتنشان امپریالیسم در عصر ما چه میتوان گفت؟
در نیمهی دوم قرن بیستم تغییری از کینزگرایی ملی دورهی بعد از جنگ، مستعمرهزدایی و استعمار نو، به مرحلهی کنونی نولیبرالیسم رخ داد. از نهادهای راهبری اقتصاد جهانی (صندوق بینالمللی پول و سازمان تجارت جهانی و…) برای اعمال فشار به منظور گشودنِ بازارهای جنوب و مدیریت وامهای اسارتبار جدیدی استفاده شد که بخش اعظم دنیای پیش از این مستعمره را در بند نگاه میدارند ـ ناتوان از ایجاد مسیری مستقل در جهت توسعه و یا گسست از نظم سرمایهداری.
پیشتر در قرن گذشته، امریکا از سیاست «درهای باز» استفاده کرد تا در مناطقی که دیگر قدرتهای امپریالیستی در آن ادعای سهم داشتند بر سر مناسبات اقتصادی مجادله کند. سیاستپردازان آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم از جنبشهای استقلالطلبی و الغای امپراتوریهای استعماری پشتیبانی میکردند، در نتیجه کسبوکار آمریکا میتوانست به این کشورها راه یابد و دولت آمریکا در این کشورها از نفوذ بهرهمند شود.
پس از جنگ سرد، امریکا به رژیمها و رهبرانی پشت کرد که خود همچون سدّی در برابرِ تهدید جنبشهای مترقی ضدامپریالیستی مستقر کرده بود. با حضور تنها یک ابرقدرت در صحنهی جهانی، این رژیمهای سرکوبگر ناگهان مایههای دردسر شدند و درنتیجه «دموکراسی» در کانون توجه قرار گرفت. طبقهی متوسط درحال رشد و نخبگان ادارهکننده، شرکای محلی بهتری برای سرمایهی فراملی فراهم آوردند. حکمرانان محلی رانتجو، فاسد و خشن و ناکارآمد اکنون زورگیر تلقی میشدند. آنها در مرحلهی جدید نولیبرالیسمِ جهانیشده مانعی برای سرمایهگذاران خارجی بودند که نمیخواستند پولی بابت اجازهی فعالیت بپردازند. بنابراین سرمایهی فراملی خواستار دولتی محلی بود که از حقوق مالکیت موردنظر شرکتهای خارجی حفاظت کند.
دموکراسی به سبک امریکایی به معنای انتخاباتی بود که در آن میشد به مدد هزینههای رسانهای و شرکای میانهروی هوادارِ تجارت پیروز شد. دموکراسی به حق کارگران برای سازمانیابی یا حق رأیدهندگان برای محافظت در برابر حرص و آز سرمایه گسترش نمییافت. شاید گمان کنیم که عصر حاضر با فرا رفتن از استعمارگرایی نو به سمت ادغام هر چه بیشتر کشورهای پیرامونی در نظام جهانی در حرکت است. این موضوع را میتوان با مقایسهی نظام سیاسی حاضر با نظام سیاسی دورهی استعمار نو مشاهده کرد؛ دورهای که هری مگداف آن را اینگونه توصیف کرده بود «رهبری نافذ خارجی بر یک ملت اسماً مستقل. به معنای دقیقتر کلمه این به معنای درجهی بالایی از نفوذ کشوری خارجی و یا منافع تجاری خارجی در سیاست یا امور اقتصادی یک کشور است که همچنین میتواند نفوذ در خطمشی سیاسی و نظامی را نیز موجب شود. بهعلاوه، از این اصطلاح برای اشاره به تسلط فرهنگ و ارزشهای قدرتهای استعماری سابق استفاده شده است.»[۱۸]
در این برهه از قرن بیستویکم ابزار اصلی امپریالیسم، {سیاستهای} تحمیلی نهادهای راهبری اقتصاد جهانی و تهدید عریان و گسترش کاربرد «شوک و بهت» است. این ابزار در همهجا خواستار واداشتن مردم به پذیرش رژیمهایی است که کشورهای امپریالیستی ـ بیش از همه ارتجاعیترین جناحهای طبقهی حاکم امریکا ـ پیشتر آنها را تأیید کردهاند. مناسبات وامی، چنانکه صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی مدیریت کردهاند و تحمیل محدودیت بر مسیرهای مستقل توسعهی اقتصادی با راهبری دولت، از طریق اجبار مقررات سازمان تجارت جهانی (بهاصطلاح حقوق سرمایهگذار، مالکیت معنوی و دیگر قوانین درونمرزی) ابزاری کلیدی در خدمت اهرمِ کنترل امپریالیستی و بیرون کشیدن مازاد از جنوب جهان بودهاند.
نولیبرالیسم جهانی بهمثابه ابزاری برای سلطهی امپریالیستی، برای خصوصیسازی بنگاههای دولتی فشار میآورد و آنها را به قیمتهای ارزان به سرمایهداران ـ اغلب سرمایهداران خارجی کشورهای مرکز ـ واگذار میکند. دولتهای کشورهای مرکز سیاستهایی همچون آزادسازی، گشودن بازارهای محلی به روی سرمایهی فراملی، بستن مالیاتهای کمتر بر سرمایه و نقش کمرنگتر حکومت از طریق مقرراتزدایی از بازارها و کاهش خدمات اجتماعی را تحمیل میکنند. در نتیجه کشورهای پیرامونی در شکل و کارکرد به وسیلهی نهادهای راهبری اقتصاد جهانی از نو سازماندهی شدهاند تا حداکثر مازاد تولیدشدهی داخلی حاصل شود و اجازهی تصاحب آن را به سرمایهی خارجی و همدستان محلیاش بدهند.
نتیجهگیری
امپریالیسم مقولهای پردامنه است و کاربرد آن از کنترل و رقابت بر سر بازارهای خارجی تا جنگ و تغییر رژیمها گسترش یافته است. البته نقش منافع مالی و شرکتی در از میان برداشتنِ موانعِ تجارت و سرمایهگذاری در ماجراجویی امپریالیستی جاری در عراق اصلاً غایب نبوده است. بنابراین، دولتی که عمیقاً درگیر قراردادهای نفتی و دفاعی شده است فریبکارانه در راهی قدم نهاده که به باتلاقی پردردسر میانجامد. بهکارگیری دکترین بوش چارچوبی که سیاستهای پدرش و کاخ سفید در زمان کلینتون را هدایت میکرد به حاشیه رانده است؛ یعنی گسترش قدرت امریکا در ایجاد و اصلاح تجارت و مناسبات سرمایهگذاری در سراسر جهان. رویدادهای روز به ما یادآوری میکند که امپریالیسم بیش از همه پیرامون دفاع از کنترل جهانی و گسترش دادن آن است. این امر مستلزم دو راه تاکتیکی است: نیروی نظامی و راهبری سیاسی. این دو همراه یکدیگرند، هرچند نه همواره به شکلی آشکار.
امپریالیسمِ قرن بیستویکم به جهانیسازی نولیبرالی مربوط است. تا زمانیکه امپریالیسم به ضرورت استفاده از ابزار حاضر و آمادهی قدیمی یعنی حملهی نظامی و خشونت دهشتزا باور دارد، نظامهایی برای تجارت، مالیه و سرمایهگذاری نهادهای راهبری اقتصاد جهانی ـ صندوق بینالمللی پول، سازمان تجارت جهانی و غیره – به هر حال ضمیمهاش میشوند. غرور بیجای واشنگتن در تاختوتاز و تغییر رژیمها و جاهطلبی عریان امپریالستی در زمانهی ما یک شکست به حساب میآید؛ البته در وارد آوردن هزینههای گزاف بر قربانیانش پیروز شده است. این امر موجب برآمدن یک جنبش پویای ضد جنگ، و نارضایتی دهها میلیون آمریکایی شده است که بهتازگی از نخوت این قدرت امپریالیستی آگاهتر شدهاند.
با توجه به خشونتی که بوش ـ چنی ـ رامسفلد، بیاعتنا به جان انسانها، در تکرار تاکتیکهای امپریالیستهای اروپایی قرن ۱۹ با هدف کسب کنترل اعمال میکنند، اکثر جهانیان با آنها مخالفاند. شروط سفت و سختی که بر بدهکاران تحمیل شده ـ که شامل مطالبات رکودزا برای مالیاتستانی کمتر از سرمایهی خارجی، واگذاری منابع طبیعی به قیمتهای پایهی نازل از طریق خصوصیسازی، بیکاری فزاینده و کاهش ارائهی خدمات عمومی است ـ قرار بوده کلید سرزمین موعود باشد؛ اما این سرزمین موعود هیچگاه محقق نشد. بعد از چند دهه شکست «اجماع واشنگتنی»، در امریکای لاتین حکومتهای چپگرا قدرت را به دست گرفتهاند؛ قارهای که نولیبرالیسم اولین بار در اوایل دههی ۱۹۸۰ در آنجا تحمیل شد.
مقولهی امپریالیسم همچنین چارچوبی مفهومی برای تفسیری ضد هژمونیک فراهم میآورد که به بسیج مخالفت با درک کاذب هژمونیک از آنچه به سود اکثریت مردم جهان است یاری میرساند. همانطور که سارا برکینگ Sarah Bracking و گراهام هریسون Graham Harrison چند سال پیش در مانتلی ریویو نوشتند «امپریالیسم تقریباً همیشه مفهومی بوده که نقد اقتصاد سیاسی جهان را تداعی میکند: برای شناختن نابرابریها در آنچه اکنون “جهانیسازی” خوانده میشود، برای محکوم کردن تاکتیکهای زورگویانهی دولتهای غربی؛ و برای بررسی نخوت فرهنگی و اقتدارگرایی گفتمانی حاصل از پیوند لیبرالیسم با “آزادی، برابری، مالکیت و بنتام”، یعنی سرمایهداری. مفهوم امپریالیسم همچنین وسیلهای برای شناسایی نیروهای سرکوبگری است که در سطح بینالمللی عمل میکنند، و به مثابه ابزاری برای کنش سیاسی ـ با مبارزهای بالقوه نیز همراه بوده است.»[۱۹]
اما علاوه بر آن در زمان ما بیش از دورههای قبلی ـ که در آن عنصر سازمانیافتهی طبقهی کارگر در کشورهای مرکز اغلب «اشرافیت کارگری» تلقی میشدند ـ آشکار است که امپریالیسم پدیدهای طبقاتی است: مثلاً از کارگران کشورهای مرکز به عنوان گوشت دَمِ توپ سربازگیری میکند و از آنان بهعنوان مالیاتدهنده برای ماجراجوییهای امپریالیستی استفاده میکند. امپریالیسم ـ که اکنون بیش از همیشه قابل رؤیت است ـ به تکنیکهای استثمار در داخل مرزهایش شدت بخشیده است نه یکسره به شکلی متفاوت از آن نوعی که بر مردمان جنوب جهان تحمیل کرده است(اگرچه متفاوت در درجهی آن). شاید برای اولین بار در تاریخ جهان باشد که شرایط عینی برای کارگران دارای آگاهی طبقاتی در سرتاسر جهان وجود دارد تا ببینند که این سیستم چهگونه در جهت زیان عمومی عمل میکند. این وضعیت امکان پاسخ یکپارچهی کارگران جهان در سطح بینالمللی را افزایش میدهد تا به پرسش همواره مبرم چه باید کرد پاسخ دهند.
مقالهی بالا برای «یادبود هری مگداف» ـ میزگردی دربارهی کوششهای هری مگداف ـ در ششم مه ۲۰۰۶ در انجمن برشت در نیویورک ارائه شده بود و با توجه به نهمین سالکرد درگذشت هری مگداف در «نقد اقتصاد سیاسی» منتشر شد.
ویلیام ک. تب سالها در کالج کوئینز اقتصاد و در مرکز تحصیلات تکمیلی دانشگاه شهر نیویورک اقتصاد، علوم سیاسی و جامعهشناسی تدریس کرده است. کتابهای او شامل ادارهی اقتصادی در عصر جهانیسازی (انتشارات دانشگاه کلمبیا، ۲۰۰۴)، شرکای نابرابر: پیشدرآمدی بر نابرابری (نیوپرس،۲۰۰۲) و فیل بیاخلاق:جهانیسازی و مبارزه برای عدالت اجتماعی در قرن بیستویکم (انتشارات مانتلی ریویو،۲۰۰۱).
یادداشتها
[۱]. “Delian League“ سرزمینهای متحد دلیان اتحادیهای بین ۱۵۰ تا ۱۷۳ دولتشهریونانی بوده که در سال ۴۷۸ قبل از میلاد تأسیس شد و هدف از آن ادامهی مبارزه با امپراتوری پارس بعد ازنبرد پلاته بود. (م.)
[۲]. Michael Doyle, Empire (Ithaca: Cornell University Press, 1985), 56.
[۳]. Doyle, Empire, ۹۸.
[۴]. Shock and awe اصطلاحی که نائومی کلاین در دکترین شوک در توصیف ایجاد بهت ناشی از بروز شوکهای عظیم به جامعه به کار برد. به نظر کلاین، اجرای سیاستهای شوکدرمانی نولیبرالی تنها در جامعهی بهتزده، ناشی از سرکوب و کودتا، یا مداخلهی نظامی و یا فاجعهای طبیعی مانند توفان کاترینا امکانپذیر است. (ویراستار ترجمهی فارسی)
[۵]. مگداف این متن را از پیشگفتار انگلس بر جلد سوم سرمایه نقل کرده است[(New York: International Publishers, 1967), 13–۱۴] در بخشی از یک مباحثهی ایمیلی دربارهی کاستیهای ـ اگرچه او به این شکل از آن استفاده نکرده بود ـ چیزی که درمورد امپریالیسم نوشته بود. (توضیح ویراستار ترجمهی فارسی: پیشگفتار مورداشارهی انگلس در متن بالا با توجه به ترجمهی دقیقتر انتشارات پنگوئن که در سالهای بعد منتشر شد اصلاح شده است)
[۶]. Harry Magdoff, Imperialism (New York: Monthly Review Press, 1978), 99
[۷]. Prabhat Patnaik, “The New Imperialism,” presented at the IDEAs Conference on “The Economics of the New Imperialism,” Jawaharlal Nehru University, New Delhi, India, January 22–۲۴, ۲۰۰۴, ۱۱
[۸].Joseph A. Schumpeter, “Sociology of Imperialism,” in Richard V. Clemence, ed., Essays of Joseph A. Schumpeter (Cambridge: Addison-Wesley Press, 1951), 91.
[۹]. Marx to Danielson, April 10, 1879, in Karl Marx and Frederick Engels, Selected Correspondence (Moscow: Progress Publishers, 1965) 298.
[۱۰]. Patrick O’Brien, The Eighteenth Century, vol 2 of The Oxford History of the British Empire, J. P. Marshall (ed.) (Cambridge: Oxford University Press, 1998), 75.
[۱۱]. برای نمونهای از این آثار نگاه کنید به
Jeffrey G. Williamson and Peter H. Lindert, Does Globalization Make the World More Unequal, National Bureau of Economic Research Working Paper 8228; and American Inequality (New York: Academic Press, 1999).
[۱۲]. Cobdenismنظریهای اقتصادی است که بر بازار آزاد و تجارت آزاد تمرکز دارد و معتقد است که تجارت آزاد منجر به صلح جهانی میشود و نام آن از سیاستمدار واقتصاددان قرن نوزدهم ریچارد کابدن (۱۸۶۵-۱۸۰۴) گرفته شده است که به عدم مداخله در سیاست خارجی و برقراری سیاست تجارت آزاد اعتقاد داشت. (مترجم)
[۱۳]. Benjamin Disraeli بنجامین دیزراییلی (۱۸۸۱-۱۸۰۴) اشرافزاده، نویسنده و سیاستمدار محافظهکار بریتانیایی که نقش عمدهای در ایجاد حزب محافظهکار و سیاستهای داخلی و خارجیاش به شکل امروزی داشته است. (مترجم)
[۱۴]. David Thompson, Europe Since Napolean (New York: Knopf, 1966).
[۱۵]. Thompson, Europe.
[۱۶]. Simon C. Smith, “Britain’s Imperial Century, 1815–۱۹۱۴,” in British Imperialism, 1750–۱۹۷۰ (Cambridge: Cambridge University Press, 1998), chapter 7.
[۱۷].Angus Maddison, Dynamic Forces in Capitalist Development (Oxford: Oxford University Press, 1991).
[۱۸].Magdoff, Imperialism, ۷۳.
[۱۹]. Sarah Bracking & Graham Harrison, “Africa: Imperialism Goes Naked,” Monthly Review (November 2003), 14.
دیدگاهتان را بنویسید