فرانکو براردی بیفو بنیانگذار رادیو آلیس در بولونیا بود که از چهرههای مهم جنبش اتونومیا در ایتالیا بهشمار میآید. در حال حاضر او نویسنده، نظریهپرداز و کنشگر حوزهی رسانه است.
اواخر ۲۰۱۰ نوشتن کتابی را به پایان رساندم دربارهی فروپاشی فرهنگی مهمترین اسطورهپردازی مدرنیتهی سرمایهداری: اسطورهی «آینده» که با افسانههای انرژی، رشد و توسعه همراه بوده است. حین نگارش این کتاب احساس میکردم ممکن است بحران اقتصادی در حال عمقیافتن باشد. اما آنچه مرا وادار ساخت چیز بیشتری بنویسم، اتفاقهایی بود که در تابستان ۲۰۱۱ روی داد: درهمشکسته شدن خارقالعادهی سرمایهداری مالی جهانی و آغاز خیزش اروپایی که در لندن، آتن، و رم در دسامبر ۲۰۱۰ آغاز شد، و در انگلستان در قالب چهار شبِ خشم در اوت رشد عظیمی کرد. … با سرعتی که وضعیت در حال دگرگون شدن است، نوشتن درباره ی حال حاضر کار خطرناکی است. اما نمیتوانم در برابر وسوسهی حرکت در امتداد فاجعه مقاومت کنم.
-
اقتصاد علم نیست.
آخر تابستان ۲۰۱۱ است و روزنامههای اقتصادی هرچه بیشتر نسبت به شیب دوم رکود[۱] هشدار میدهند. اقتصاددانان رکود دومی را پیش از آنکه فرصت بهبود {از رکود قبلی} باشد پیشبینی میکنند. به نظر من اشتباه میکنند. رکود اتفاق خواهد افتاد ـ تا اینجای کار با هم موافقیم ـ اما دیگر بهبودی در کار نیست، بازگشتی به فرایند رشد اقتصادی پایدار وجود ندارد.
چنین ادعایی در ملاء عام، آدم را در معرض اتهام خائن، بدبین، کلبیمسلک و غیبگوی آخرالزمانی بودن قرار میدهد. اقتصاددانان به تبهکاری محکومت میکنند. اما اقتصاددانان اهل خرد و فرزانگی نیستند، و من آنها را حتی دانشمند به حساب نمیآورم. آنها بیشتر شبیه کشیشان هستند، جامعه را بابت کردار ناشایستش تقبیح میکنند، از تو میخواهند بابت بدهیهایت استغفار کنی، تو را در ایام الانذار تورم و فلاکت بابت گناهات هشدار میدهند، احکام و اصول رشد و رقابت را پرستش میکنند.
از اینها گذشته، یک علم چه مشخصاتی دارد؟ بدون اینکه بر طبل تعاریف معرفتشناختی بکوبیم، میتوانیم به سادگی علم را شکلی از دانشِ رها از اصول خدشهناپذیر بدانیم که قوانین عمومی را با تعمیم از مشاهدهی پدیدههای تجربی به دست میآورد، و به این اعتبار میتواند چیزی را دربارهی وقایع بعدی پیشبینی کند. و همچنین واجد شیوهای از فهم آن دسته از تغییرات است که توماس کوهن تغییر پارادایم[۲] نامید.
تا جایی که من اطلاع دارم، گفتمانی که به نام اقتصاد میشناسیم فاقد مشخصههای این تعریف است. پیش از هر چیز، تمام فکر و ذکر اقتصاددانان را انگارههای جزمی مانند رشد، رقابت، و تولید ناخالص ملی به خود مشغول داشته است. وقتی واقعیت اجتماعی با آنچه این پندارها دیکته میکنند همخوانی نداشته باشد، آنها واقعیت اجتماعی را بحرانزده اعلام میکنند. در ثانی، اقتصاددانان نمیتوانند قوانینی از دل مشاهدهی واقعیت استنباط کنند، به جایش ترجیح میدهند واقعیت با قوانین کذایی آنها تطبیق یابد. در نتیجه آنها نمیتوانند هیچچیزی را پیشبینی کنند ـ و تجربهی سه چهار سال گذشته صحت این ادعا را نشان داده است. و دستآخر، اقتصاددانان نمیتوانند تغییرات پارادایم اجتماعی را قبول کنند، و از تنظیم چارچوب مفهومی خود با آنها سر باز میزنند. آنها اصرار دارند که واقعیت باید با ضوابط منسوخ آنها وفق یابد.
در مکاتب اقتصادی و مدارس بازرگانی کسی فیزیک، شیمی، زیستشناسی، اخترشناسی درس نمیدهد یا یاد نمیگیرد ـ همان موضوعاتی که سزاوار عنوانِ علم هستند، چون عرصهی معینی از واقعیت را مفهومپردازی میکنند. در عوض، آنچه این مدارس یاد میدهند یا مطالعه میکنند یک تکنولوژی است، مجموعهای از ابزارها، رویهها، و پروتکلهای عملگرایانه که نیتشان پیچوتاب دادن به واقعیت اجتماعی در خدمت اهداف کاربردی است: سود، انباشت، قدرت. واقعیت اقتصادی وجود خارجی ندارد. بلکه نتیجهی فرایندی از مدلسازیِ تکنیکی، انقیاد و بهرهکشی است.
گفتمان نظریِ حامی این تکنولوژیِ اقتصادی میتواند بهعنوان یک ایدئولوژی تعریف شود، به همان معنایی که مارکس مطرح کرده بود ـ کسی که خودش نه اقتصاددان بلکه منتقد اقتصاد سیاسی بود. ایدئولوژی در واقع یک تکنولوژی نظری است که در راستای پیشبرد اهداف سیاسی و اقتصادیِ مشخص قرار میگیرد. و ایدئولوژیِ اقتصادی، مانند تمام تکنولوژیها، فاقد توان خودانعکاسی است، و برای همین نمیتواند فهمی نظری از خویشتن را بسط و گسترش دهد. به بیان دیگر، نمیتواند چارچوب جدیدی برای خود در نسبت با یک تغییر پارادایم ایجاد کند.
۳. قلمروزداییِ مالی و بیثباتیِ کار
رشد نیروهای مولد، در قالب شبکهی جهانی کارِ شناختی[۳] که مارکس هوشمندی همگانی[۴] مینامید، با افزایش شگرفی در توان تولیدیِ کار همراه بوده است. این افزایش در حدی بوده که فرم اجتماعیِ سرمایهداری دیگر نمیتواند آن را نشانهگذاری، سازماندهی یا محدود کند. سرمایهداری نمیتواند توان اجتماعیِ بهرهوریِ شناختی[۵] را نشانهگذاری و سازماندهی کند، چون دیگر نمیتوان ارزش را در قالب «زمان کار اجتماعاً لازم» تعریف کرد. بنابراین، اشکال قدیمی مالکیت خصوصی {ابزار تولید} و کار حقوقبگیر دیگر نمیتوانند ماهیت قلمروزدودهی سرمایه و کارِ اجتماعی را نشانهگذاری و سازماندهی کنند.
تغییر شکل از فرم صنعتی تولید به فرم نشانهای آن (همان جابهجایی از کار فیزیکی به کار شناختی) سرمایهداری را به جایی بیرون از خودش سوق داده، بیرون از درک ایدئولوژیکی که از خویشتن دارد. اقتصاددانان مبهوت این استحاله هستند، چون تا پیش از این دانش مطابق با پارادایمِ سرمایهداریِ بورژوایی ساختار یافته بود: انباشت خطی، سنجشپذیریِ ارزش[۶]، تصاحبِ خصوصیِ ارزش اضافی. بورژوازی که طبقهای با قلمروی مشخص بود (طبقهی «بورگ»، یعنی شهر یا طبقهای درون دیوارهای محافظ شهر)، میتوانست مایملک فیزیکی را در کنار نسبتی سنجشپذیر میان زمان و ارزش مدیریت کند. مالیگرایی تاموتمام سرمایه نشانگر پایان بورژوازی کهن و گشودهشدن درها به روی تکثیر شاخهشاخه و بدون قلمروی مناسبات اقتصادیِ قدرت است. بورژوازی کهن دیگر قدرت را در انحصار خود ندارد. آن گروه مرزبندیشدهی افراد با یک طبقهی مجازی و در حال تکثیر جایگزین شده است؛ یکجور غبار اجتماعیِ بدون قلمرو و پراکنده که معمولاً بازارهای مالی خوانده میشود.
در حوزهی کار نیز فرایند موازیِ آسیاکردن[۷] و قلمروزدایی اتفاق میافتد، که فقط به حذف کارهای معمول و درآمد ثابت منتهی نمیشود، بلکه روابط بیثبات میان کارگر و قلمرو {ی کار} را نیز در برمیگیرد. بیثباتسازی یکی از نتایج آسیاکردن و تکهتکهکردن کار است. در واقع، کارگر شناختی نیازی ندارد که به یک مکان متصل باشد. فعالیت او میتواند در قلمرویی غیرفیزیکی منتشر شود. مقولات اقتصادی کهن ـ مانند حقوق، مالکیت خصوصی، رشد خطی ـ در این وضعیت جدید محلی از اعراب ندارند. بهرهوری هوشمندی همگانی در قالب ارزش مصرفی (یعنی تولید کالاهای نشانهای مفید) عملاً هیچ نهایتی ندارد.
پس چهطور میتوان کار نشانهای را ارزشگذاری کرد، وقتی محصولات آن غیرمادی هستند؟ چهگونه میتوان رابطهی میان کار و حقوق را تعیین کرد؟ چهطور میتوانیم ارزش را در قالب زمان تعریف کنیم، وقتی بهرهوری کار شناختی (خلاقانه، عاطفی، زبانی) نمیتواند کمّیسازی و استاندارد شود؟
۳. پایان رشد
انگارهی رشد برای چارچوب مفهومیِ تکنولوژی اقتصادی نقشی کلیدی ایفا میکند. اگر تولید اجتماعی با توقعاتِ اقتصادیِ رشد همخوانی نداشته باشد، اقتصاددانان حکم به بیماریِ جامعه میدهند. در واقع، مثل بید به خود میلرزند، در حالیکه نام مرض را فریاد میزنند: رکود. این تشخیص هیچ ربطی به نیازهای مردم ندارد زیرا به ارزش مصرفی چیزها (و کالاهای نشانهای) اشارهای نمیکند، بلکه به انباشت انتزاعی و کاپیتالیستی ارجاع میدهد ـ انباشت ارزش مبادلهای.
رشد، در معنای اقتصادی آن، ربطی به افزایش شادی اجتماعی و برآورده ساختن نیازهای پایهای مردم ندارد. در عوض به افزایش حجم جهانیِ ارزش مبادلهای برای سود بیشتر مربوط میشود. شاخص اصلی رشد یعنی تولید ناخالص ملی، سنجهای برای خوشبختی و رفاه اجتماعی نیست، بلکه یکجور معیار پولی است، در حالیکه شادی و ناشادیِ اجتماعی عموماً وابسته به میزان پولی نیست که در چرخ اقتصاد به گردش میافتد. بلکه به توزیع ثروت و توازن میان توقعات فرهنگی و دسترسپذیری کالاهای مادی و نشانهای بستگی دارد.
رشد بیش از آنکه سنجهای اقتصادی برای ارزیابی سلامت و بهزیستی اجتماعی باشد، مفهومی فرهنگی است، که با فهم مدرن ما از آینده به مثابهی توسعه و انبساط نامتناهی مربوط میشود. به دلایل متعدد، توسعهی بیانتها برای بدنهی اجتماعیِ ما رسالتی ناممکن از کار درآمده است. از زمان انتشار کتاب مرزهای رشد توسط باشگاه روم در سال ۱۹۷۲، پی بردهایم که منابع طبیعیِ زمین محدود هستند و تولید اجتماعی باید با علم به این موضوع بازتعریف شود. اما استحالهی شناختیِ تولید و خلق فضای سرمایهداری نشانهای[۸] امکانات جدیدی برای توسعه ایجاد کرد. در دههی نود اقتصاد در کل رشد سرخوشانهای را از سر میگذراند، و همه به اقتصاد آنلاین به چشم طلیعهدار این رشد بیانتها نگاه میکردند. که البته خیال فریبندهای بیش نبود. حتی اگر هوشمندی همگانی به شکل بیکرانی مولد باشد، باز هم مرزهای رشد بر بدن عاطفیِ {نیروی} کار شناختی حک شده است: مرزهای توجه و دقت، انرژی روانی و ذهنی، مرزهای درک و احساس.
با عبور از وهم و خیالهای اقتصاد نوین ـ که توسط ایدئولوگهای جیرهخوار نولیبرال تبلیغ میشد ـ و پس از ترکیدن حباب کذایی داتکام، آغاز قرن جدید خبر از سقوط قریبالوقوعِ اقتصادِ مالی میداد. پس از سپتامبر ۲۰۰۸، بهرغم مجازیسازیِ مالی رشد، میتوان پایان رشد کاپیتالیستی را بهوضوح در افق دید تشخیص داد. این وضعیت مصیبتی خواهد بود اگر رفاه اجتماعی کماکان وابسته به افزایش سودها باشد و ما نتوانیم نیازها و توقعات اجتماعی را بازتعریف کنیم. و به همین منوال، موهبتی خواهد بود اگر بتوانیم منابع موجود را به شکل عادلانه توزیع کنیم، و بتوانیم توقعات فرهنگیمان را در جهتی باصرفه و مقتصدانه هدایت کنیم که جایگزین ایدهی وابستگی لذت به مصرف فزاینده شود.
۴. رکود و دیکتاتوری غیرشخصیِ مالی
فرهنگ مدرنْ توسعهی اقتصادی را همارز و معادلِ آینده قرار میدهد. به همین خاطر، برای اقتصاددانان غیرممکن است که آینده را مستقل از رشد اقتصادی تصور کنند. اما این یکسانسازی باید کنار گذاشته شود و مفهوم آینده مورد بازاندیشی قرار بگیرد. ذهنیت اقتصادی نمیتواند این جهش را به بُعد جدیدتر انجام دهد، یعنی نمیتواند این تغییر پارادایمی را درک کند. از همین رواقتصاد در وضعیت بحرانی به سر میبرد و خِرد اقتصادی نمیتواند با این واقعیت نوین سازگار شود. نشانهسازیِ[۹] مالیِ اقتصاد یک ماشین جنگی است که هر روز منابع اجتماعی و مهارتهای فکری را نابود میکند.
کافی است نگاهی به وقایع اروپا بیندازید. پس از قرنها تولید صنعتی قارهی اروپا ثروتمند است، و میلیونها تکنیسین، شاعر، دکتر، مخترع، کارگران متخصص و سرکارگر، مهندسان هستهای و غیره و ذلک در اختیار دارد. پس چهطور ناگهان این اندازه فقیر شدیم؟ یک اتفاق ساده: تمام ثروتی که کارگران تولید کردند یکسره به گاوصندوقهای یک اقلیت بسیار کوچک از بهرهکشان و سفتهبازان سرازیر شد. کل مکانیسم بحران مالی اروپا در جهت شدیدترین جابهجایی ثروت در تاریخ بشری قرار دارد: {جابهجایی ثروت} از جامعه به سمت طبقهی مالی، به جیبِ سرمایهداری مالی.
ثروتی که توسط هوش و شعور جمعی تولید شده بود، استثمار و ربوده میشود تا ثروتمندترین بخشهای این جهان فقیر شوند و تحلیل بروند و یک ماشین مالی خلق شود که ارزش مصرفی را نابود و ثروت پولی را {به نفع خود} جابهجا میکند. رکودْ طریقهی اقتصادیِ نشانهگذاریِ تناقض جاری میان توان مولدِ هوشمندی همگانی و محدودیتهای مالی آن است.
مالیه نتیجهی مجازیسازیِ واقعیت است که بر قلمروی روانی ـ شناختی[۱۰] اقتصاد عمل میکند. در عین حال، مالیه محصول قلمروزدایی از ثروت است. بهآسانی نمیتوان سرمایهداران مالی را به عنوان افراد مشخص شناسایی کرد، همانطور که دارایی همتای پولیِ تعداد مشخصی از کالاهای فیزیکی نیست. بلکه اثر و پیامدی زبانی است. تابعی انتقالی[۱۱] از مادیتزدایی[۱۲] و کنش اجرایی شاخصگذاری[۱۳] است. به بیان دیگر، آمار و ارقام، شاخصها، ترسها و انتظارات، بازنماییهای زبانیِ تعدادی مرجع اقتصادی نیستند که جایی در دنیای فیزیکی وجود داشته باشند، و همچون دالهایی به مدلول اشاره کنند. آنها کنشهای اجرایی گفتاری هستند که به محض بیان شدنْ اثری آنی تولید میکنند.
به همین خاطر، در جستوجوی طبقهی مالی، نمیتوانید با فردی رودررو شوید، مذاکره کنید یا علیه دشمنی مشخص بجنگید. زیرا دشمن یا افرادی که بتوان با آنها مذاکره کرد، در کار نیست. تنها چیزی که وجود دارد مفاهیم ریاضی، و زنجیرههای اجتماعی خودکار است که نمی توان آنها را از هم گسیخت یا حتی نادیده گرفت.
اگر دانش مالی به نظر بیرحم و ضدانسانی میرسد، از آن رو است که در قلمروی مالیه با افراد بشر طرف نیستیم و طبیعتاً رحمی هم در کار نخواهد بود. آن را میتوان بهمثابه نوعی سرطان ریاضی تعریف کرد که در بخش وسیعی از جامعه شیوع پیدا کرده است. تعداد آنهایی که درگیر بازی مالی هستند بسیار فراتر از تعداد مالکان شخصی در بورژوازی قدیم است. مردم اغلب به صورت نخواسته و ندانسته به سرمایه گذاری پول و آینده شان در بازی مالی کشیده شدهاند. آنهایی که حقوق بازنشستگی خود را در صندوقهای مالی خصوصی گذاشتهاند، آنهایی که نیمهآگاهانه وامهای مسکن امضا کردهاند، آنهایی که در تلهی اعتبار آسان افتادهاند، همگی بخشی از تابع انتقالی مالی هستند. آنها مردم فقیر، کارگران و مستمریبگیرانی هستند که آیندهشان به نوسانات بازار سهام وابسته است که نه کنترلی بر آن دارند و نه آن را به طور کامل می فهمند.
-
فرسودگی آینده و قناعت شادان
تنها به این شرط راهی به بیرون از انقیاد باطل زندگی، ثروت و لذتْ تحت انتزاع مالی سرمایهداری نشانهای پیدا خواهیم کرد که بتوانیم آینده (ادراکِ آینده، مفهوم آینده و تولید آینده) را از دام رشد و سرمایهگذاری رها کنیم. کلید این رهایی را میتوان در فرم جدیدی از خرد یافت: همآهنگ شدن با فرسودگی.
فرسودگی در چارچوب فرهنگ مدرن واژهای منفور است، فرهنگی که بر پایه ی کالتِ انرژی و خشونت مردانه بنا شده است. حال آنکه به دلایلی روشن، انرژی در دنیای پسامدرن رو به نابودی است. روند جمعیتی نشان می دهد که با افزایش امید به زندگی، نرخ زادوولد کاهش یافته است، و به طور کلی بشر در حال پیر شدن است. این روند پیر شدن، حس فرسودگی تولید میکند و آنچه زمانی موهبتِ افزایش امید به زندگی به حساب می آمد، ممکن است به بدبختی مبدل شود، اگرافسانهی همبستگی و شفقت جایگزین افسانهی انرژی نشود.
انرژی همچنین رو به ناپدید شدن است زیرا منابع اصلی فیزیکی مانند نفت، محکوم به انقراض یا تخلیهی گسترده هستند. همچنین به این دلیل که رقابت در عصر هوش همگانی احمقانه است. هوش همگانی بر پایهی هوسهای کودکمانده، خشونت مردانه، جنگ و دعوا، برنده شدن و تصاحب منابع بنا نشده است، بلکه بر همکاری و مشارکت بنا شده است.
بر این اساس آینده به پایان رسیده است. ما در فضایی ورای آینده زندگی می کنیم. اگراین شرایط پسافوتوریستی را بپذیریم، میتوانیم انباشت و رشد را نفی کرده و با اشتراکگذاری ثروت بهدست آمده از نیروی کار صنعتیِ گذشته و هوش و شعور جمعیِ حال، خوشحال باشیم.
اگر آن را نپذیریم، به زندگی در عصر خشونت، فلاکت و جنگ محکوم میمانیم.
پینوشتها
[۱] Double dip یا W shaped recession
[۲] Paradigm shift
[۳] Cognitive labor
[۴] general intellect؛ هوشمندی کل یا اندیشمندی همگانی؛ بنا به گفته مارکس در گروندریسه ماشینها «محصول کار دستی انسانی، اندامهای مغز انسانی؛ دانش شئی گشتهاند. تکامل سرمایه ثابت نشان میدهد که دانش عمومی اجتماعی تا چه اندازه به برآمدگی دانش knowledge، به تبدیل آن به نیروی مولد بلاواسطه و بههمین جهت به شرائط روند زندگی اجتماعی که زیر کنترل هوشمندی کل General Intellect درآمده و مناسب با آن تجدید سازمان یافته، انجامیده است. همچنین تا کدامین درجه نیروهای مولده اجتماعی، آنهم نه فقط در شکل دانشها، بلکه بهمثابه دستگاههای کارکرد اجتماعی؛ روند زندگی واقعی تولید شدهاند.»
[۵] Cognitive Productivity
[۶] Measurability
[۷] pulverization
[۸] semiocapitalist
[۹] semiotization
[۱۰] psycho-cognitive
[۱۱] transversal function
[۱۲] immaterialization
[۱۳] indexicality
دیدگاهتان را بنویسید