فهرست موضوعی


«بدون دخترم هرگز»: چهل سال بعد / پدرام رمضانی

یادداشتی بر فیلم «دانه‌ی انجیر معابد» ساخته‌ی محمد رسول‌اف


نسخه‌ی پی‌دی‌اف


دستی با انگشتر عقیق از خاک بیرون مانده، اسلحه‌ای که از دست رها شده و پایین آن افتاده، بدنی که زیر تلی خاک مدفون می‌ماند.

 این پایانِ سطحی و سمبلیک و تا حدی مضحکِ احتمالاً آخرین ساخته‌ی رسول‌اف در ایران تا اطلاع ثانوی است. (دیگر همه‌گان از کوچ اجباریِ او مطلع هستند)

دستی با همان انگشتر عقیق فشنگ‌های کُلتی کمری را روی میزی خالی می‌کند، برگه‌ای که به‌نظر برای تحویل آن است امضا می‌شود و بعد نمایش قدم‌زدن پیروزمندانه‌ی فرد در راهرویی که ماکت‌های سران نظامیِ کشته‌شده‌ی محور موسوم به مقاومت در آن چیده شده‌اند. این سرآغاز همین فیلمِ حدوداً سه ساعته‌ای است که قراراست از سر تا ته به مخاطب پیام‌هایی تلویزیونی و تبلیغاتی را نه اطلاع دهد که به‌واقع حُقنه کند.

همین‌جا بگویم که با ضعیف‌ترین چه‌بسا به‌تحقیق با دم‌دستی‌ترین ساخته‌ای در کارنامه‌ی رسول‌اف طرف هستید که بیش‌تر از هرچیز در رده‌ی فیلم‌های بدساخت، بدفرم، شعاری و بی‌مایه‌ی ساخته‌های آن‌ور آبی قرار می‌گیرد و یادآور فیلم مهمل سال‌های دهه‌ی شصت «بدون دخترم هرگز؛ سرگذشت زندگی بتی محمودی» و مشابه این دست فیلم‌هاست.

از آن رسته فیلم‌ها که در فقر بازیگر، کمبود بودجه با دکورهایی باسمه‌ای و اجراهایی آبکی از تیپ‌سازی‌هایی غلوآمیز سراسر رنج می‌برند و متقابلاً بیننده را هم زجرکُش می‌کنند. اما به‌یقین رسول‌اف با انبوهی اسپانسر و حمایت مالیِ تلویزیون‌های مشهور اروپایی و باقی تهیه‌کننده‌ها و پخش‌کننده‌هایی که در تیتراژ نمایان‌اند، مشکل مالی چندانی نداشته است. فقط می‌ماند فراخواندن بازیگر که او عموماً از معروف‌ها استفاده نمی‌کند.

دیگر مسئله پیدا کردن لوکیشن و مجوزهای مربوطه است که در تمام سال‌های به‌ناحق محروم و محکوم شدن فیلم‌ساز توانسته بر محدودیت‌ها فائق آید. کافیست بنگرید به لوکیشن‌های بیرونی، فضای حیاط زندان‌ها و بازداشتگاه‌ها در فیلم‌های پیشین که دست‌اندرکاران سینمایی واقف‌اند که آماده‌سازی این موارد به ضرس قاطع در اختیار هرکسی نمی‌تواند باشد آن‌هم با حساسیت‌هایی این‌چنین و در نبود مجوز رسمی.

اما چرا با این حال کارگردانْ فیلمی فشل ساخته و تو گویی فرقی برایش نداشته که در پیش‌تولید و پس از آن تلاشی بیش‌تر در جهت بهبودش داشته باشد؟ آیا جز این معنی می‌دهد که داوران و ناظران تنها تشنه‌ی نمایش تصویری وَلو شده با هر کیفیتی در پرداخت از این جنس دگماتیسم و وحشی‌صفتیِ شخصیت اول فیلم هستند؟ و فیلم‌ساز هم سوراخ دعا را آشکار می‌بیند و خب طبعاً هم قرار نیست صدای نقادانه‌ای لابه‌لای هیاهوی کف‌زدن‌ها و تقدیر به عمل آمدن‌ها به گوشش برسد. اگر اصلاً گوشی برای شنیدن باشد آن‌هم وقتی مدام در جایگاه اپوزیسیون باد و به هوا فرستاده شده‌ است.

فیلم روایت‌گر زندگی بازپرسی حالا ترفیعِ درجه گرفته در یکی از شعبه‌های دادگاه انقلاب اسلامی است که به روایت گفت‌وگوهای همسر این شخصیت با دوستش برای یک اتاق خوابِ بیش‌تر در خانه و حقوق اضافه و سایر سرویس‌ها باید احکام فله‌ای صادر کند تا جایگاهی که دارد را از دست ندهد و بتواند به آرزوی بیست‌ویک ساله‌اش که قضاوت است و در یک قدمی‌اش به سر می‌برد، دست پیدا کند.

تا این‌جای ماجرا با بستر موضوعی طرف هستیم که قابلیت درام‌پردازی، انداختن چالش‌ها و گره‌هایی جذاب را دارد اما فیلم‌ساز تمام این پتانسیل را یک‌جا و دم‌بـه‌دم زایل می‌کند و هسته‌ی اصلی کار را به فنا می‌دهد.

بازپرس موردنظر به نام ایمان که حتماً هم باید در کلیشه‌ی اسمش دچار چالش میزان پایبندی به ایدئولوژیِ قسم‌خورده‌اش بشود، با نمازگزاردن در امام‌زاده‌ای در برهوتِ روستایِ پدریِ اکنون خالی‌شده از سکنه‌ قدم در راهی می‌گذارد که به دست خودش در پایان همان‌جا دفن می‌گردد.

رابطه‌ی او با همسر و دو دختر نوجوانش از همان دست روابط خانوادگیِ تکراریِ بارها دیده‌شده ‌است با این مثلاً تفاوت که دخترها دچار اندک تکانه‌های به‌اصطلاح آگاهانه‌‌محور شده و پدر را قراراست به پرسش بگیرند یا طبق گفته‌های مادرِ خانواده (این‌جا دیگر به شیوه‌ی ابراهیم حاتمی‌کیا!) بچه‌ها مسئله‌دار شده‌اند.

 سرچشمه‌ی این مسئله‌دار شدن هم‌زمان‌شدنِ ترفیع ایمانِ قصه با کلیدخوردنِ وقایع روزهای قیام ژینا است. درحالی‌که آن‌روزها اینترنت دچار اختلال شدید بود و تلفن‌های همراه هم به زور آنتن می‌دادند، دخترها در خانه نشسته‌اند و اینستاگرام‌ بالا پایین می‌کنند و مشخص است که خبری هم از اینترنت آزاد برای خواص بابصیرت نیست چرا که آن‌ها هنوز از شغل پدر و حساسیت آن اطلاعی ندارند. فیلم‌ساز که از شهوت مصرف بی‌مهابای تصویرهای حوادث پس از ۲۵شهریور۱۴۰۱ آن‌هم حتماً به تحریک و کاربلدیِ تدوین‌گر فرنگی‌اش جهت درو کردن نارگیل‌های فستیوال‌ها دست از پا نمی‌شناسد، بدون رعایت توالی رخ‌دادها هرچه دستش آمده با مشاورت تهیه‌کننده‌های نبض‌شناس هیئت‌های داوری تا توانسته هرجا که خوشش آمده بریده‌هایی را چسبانده و روزهای اول و وسط و آخر را سر و ته کرده و تند‌وتند به هم بافته تا از قافله‌ی جذب فلش دوربین‌ها بر فرش‌قرمزها جا نماند و صفت هنرمند مبارز و قهرمان را از دست ندهد.

حالا که دخترها شاخک‌هایشان تیز شده وقت آن است که دوست ساچمه‌خورده‌شان را از وسط دانشگاه به خانه بیاورند تا مواجهه‌ی او با مادرشان را شاهد باشند. در ابتدا مادر می‌گوید دختر از اوباش است بعد در سکانسی احساسات‌زده و تا کارگردان توانسته کش‌داده، زخم‌ها را ترمیم می‌کند و مجدد می‌گوید حتماً کاری کرده که گلوله خورده تا بتواند عذرش را از خانه بخواهد و دکش کند. یعنی جایی که باید مادرِ خانواده بین احساس و مصلحتِ نگه‌داشتنِ چارچوب ایدئولوژیکی نوسان کند، با اجرایی ضعیف و شخصیت‌پردازی‌ای ناپخته بیش‌تر می‌آید که دچار شیزوفرنی‌ای حاد باید باشد. از سویی پدر هم زیر فشار سنگین کار در تکمیل پرونده‌های بازداشتی‌های آن روزها عزمی راسخ پیدا کرده که البته با این عزم نمی‌تواند در برنامه‌ی دورهمیِ شام خانواده دخترانش را با اخبار شبکه‌ی شش سیما قانع کند و در برخوردی پرخاش‌گرانه سرآخر پای بساط نیایش در گوشه‌ی دل‌گیر اتاق خواب از خواست مو رنگ کردن دختر کوچک‌تر شکایت به همسر می‌برد. باز همان کلیشه‌ی نخ‌نمای حاج‌آقای همه‌ی فیلم‌ایرونی‌ها به تقلید از شاهکار «حاجی‌آقا آکتور سینما»ی آوانس اوگانیانس تا به کنون.

تا این‌جای کار فیلم‌نامه قراراست با گرهِ سُست رودررویی پدر و بچه‌ها به وسط‌بازیِ مادرِ دلسوز پیش برود که با گره تازه‌ی گم‌شدن کلت کمری پدرْ داستان به جای دیگری غلت می‌خورد و از حالا تمام وقایعِ روزانه‌ی پس از شهریور فراموش می‌شوند در حدی که نماهای خیابان عاری از هرگونه التهابْ تصویر شده‌اند و همهمه‌ی شعارهای شبانه مطلقاً قطع می‌شوند و اعضای خانواده هم برخلاف روال پیشین دیگر نه راجع به این حوادث کلامی به میان می‌آورند و نه اشارتی دست‌کم برای یادآوری وضعیت دوست زخمی و بعد دستگیرشده‌شان دارند. درست مقطعی که فیلم چند پله پایین‌تر سقوط می‌کند. و تا پایان نه از انگیزه‌ی کف‌رفتن اسلحه کسی چیزی می‌فهمد و نه از چرایی درغلتاندن پدر به جنونی بی‌مقدمه و بی‌هوا صرفاً جهت کپیِ بی‌جا از شخصیت جک نیکلسون در شاهکار کوبریک یعنی فیلم «درخشش».

عمق فاجعه در فیلم‌نامه آن‌جاست که حالا مشخصات بازپرس در فضای مجازی لو رفته و قرارست همراه خانواده‌اش به جایی امن بروند که همانا منزل پدری در روستای خالی از سکنه است و در راهْ هنگام خرید از مغازه‌ای در جاده دختر و پسری او را تشخیص می‌دهند و ایمانِ به‌یک‌باره جنون‌زده علی‌رغم رضایت دخترانش در اجرایی مفتضح و مضحک آن‌دو را کنار جاده می‌کشاند و دست‌بند می‌زند و دخترها در چرخشی بی‌حساب بدون هیچ توجیه عاقلانه‌ای به کمکش می‌آیند که یعنی امکان ارسال ویدیوهای گرفته‌شده توسط‌ دو نامبرده به دلیل نبود آنتن در آن ناحیه‌ی دورافتاده ممکن نیست. غافل از این‌که فیلم‌ساز کماکان متوجه اختلال گسترده و سراسری اینترنت نیست یا نمی‌خواهد باشد چرا که وضعیت کف خیابان را به‌کل به فراموشی سپرده است.

از جانبی دیگر ایمانِ باایمانِ راسخِ قصه جایی که قرارست مأمن آرامی برای خانواده باشد که همان «بازگشت به خویشتنِ» دستمالی‌شده با حضور در دهات است و در حالتی که همکارش اسلحه‌ای دیگر در اختیارش گذاشته، دوباره فازی جدید رو می‌کند و دوربینِ اعتراف‌گیری از خانواده‌اش را برپا ساخته و چیزی نگذشته یک‌یک‌شان را به اتاقک‌های خانه به سیاق سلول‌هایی انفرادی روانه کرده و قفل زده تا کش رفتن کلت را گردن بگیرند. توجه داشته باشید که هنوز هم این میزان از رد دادن و به صُـلابه کشیدن را نه می‌دانیم نه توجیه می‌شویم و نه منطقی برای‌مان رو می‌شود. گویی که کارگردان همین‌که از تیپِ مألوفِ گرته برداشته شده، زامبی‌ای آدم‌خوار بسازد همه‌چیز را کفایت است و بس.

در انتها هم باز به تقلید ناشیانه‌ای از همان فیلم کوبریک، مردِ جنون‌زده در هزارتوی روستای رها شده در تعقیب و گریز همسر و دخترانش با پای خودش به مسلخ نابودی می‌رود تا رفتار بیهوده رنج‌آورِ فیلم‌ساز با بیننده پس از سه ساعت جایی بالاخره به نقطه‌ی پایان برسد.

دردسر کلنجار رفتن با این قسم فیلم‌های به‌اصطلاح مخالف‌خوان و زیرزمینی یکی این است که چون بغض و کینه از بالادستی‌ها به حد اعلا همه را و همه‌جا را فراگرفته، هرگونه موضعی خلاف هم‌دلی و تأیید بی‌چون‌وچرا، حمل بر هم‌راهی با جریان سرکوب می‌گردد و انگار صِرف بازگوکردنِ گیرم با دغدغه‌های انسانی و به دور از سودجویی‌های آشنا، کفاف هرگونه معیارهای تخصصیِ داوری در تکنیک، اجرا و همین‌طور جنبه‌های زیبایی‌شناختی را می‌دهد. این را بگذارید کنار اعتبار پذیرفته و دیگر جاافتاده‌ و حک‌شده در اذهان عموم در دریافت جوایز متعدد و متنوع فرنگی از حقوق بشری تا سینمایی و مدال و غیره با این محوریت که: «عقل غربی حتماً از ما تشخیص درست‌تری دارد و حتماً بی‌دلیل و کیلویی کسی را بر عرش نمی‌برد.»

مِتدی که «نگاه انتقادی» زیر ضرب نفی و انکار مدام بین چرخ‌دنده‌های دولت خودکامه در این‌سوی و آپاراتوس بنگاه‌های غرب در آن‌سوی مانده است.


پدرام رمضانی

دیدگاه‌ها

3 پاسخ به “«بدون دخترم هرگز»: چهل سال بعد / پدرام رمضانی”

  1. Manucher H Rad نیم‌رخ
    Manucher H Rad

    نقدی سخیف، پر از توهین، افترا و حکم های تخریبی صرف، فاقد هرگونه تحلیل . . . احتمالا به قلم یک مزدور…
    برای نقد اقصاد سیاسی برای نشر چنین خزعبلاتی واقعا متاسفم.

  2. منصور نیم‌رخ
    منصور

    این مقاله قبل از آن که نقد فیلم باشد برخورد شخصی ، توهین ، تهمت و ناسزا گویی است . جای این مقاله نقد اقتصاد سیاسی نیست .

    1. فرامرز نیم‌رخ
      فرامرز

      واقعا این همه پستان به تنور چسباندن این به اصطلاح منتقد هنری و چون اسپند بر آتش جهیدنش برای نشان دادن ضعف تکنیکی یک فیلم است یا که هدف از بیخ و بن زدن این گونه آثار اعتراضی است؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *