
نقل اول
«ک» میگوید: «ببین، بچه هنوز زنده است.»
مادر بدن کودک را چون قاب استخوانیِ رنج در آغوش گرفته؛ شبیه قاب عکسی که مادران داغدار در آغوش میگیرند. نگاه مادر – زن رو به دوربین نیست، نگاهش به ما نیست، طلب کمک نمیکند، امیدی به کسی ندارد. زانو نزده، ننشسته، دستهاش رو به آسمان نیست. حالا زن کودکش را در آغوش نگرفته؛ آن تن استخوانی که شبیه گنجشکی پَرکَنده است، عضوی از تن زن است؛ شبیه رحمی بیرونافتاده یا قلبی کمخون و رنگپریده بیرون از سینه، یا امعا و احشای خالی و شستهشده که از شکاف شکم بیرون ریخته است.
حالا زن آدمی است ایستاده در خط پایان، با لبخندی محو که در فشار لبها خورده و پنهان شده و نگاهی سرزنشآلود؛ انگار بگوید: «همین بود؟ آخرش این بود؟» حالا زن تسلیم و تمام شده است، غرق در تاریکی. بدن کودک اما هنوز زنده است؛ تکهی روشن، شبیه تن عریان و سپید و استخوانیِ مسیح در تصویری از سوگواری مریم بر فرزند.
در پسزمینه، چند تن در انتظارند؛ در انتظار پُر شدن و نحیف و استخوانیشدن و سفید و بیخونشدن و آمدن در مرکز روشن تصویر، دیدنیشدن.
و زن، شاهدِ سرد شده، مثل طاقچهای خالی و منتظر تا قاب بعدی را در خود جای دهد؛ طاقچهی فراموشی.
نقل دوم
فروشگاه بوی خنکی و تازگی میدهد. میان یخچالهای سرباز ایستادهام و چشم میچرخانم: یک ماست، یک قالب پنیر، یک بستهی بزرگ کره، یک شانه تخممرغ،… خمیردندانِ فلان، اینقدر لیر… توی سرم به ریال تبدیلش میکنم. تمام روزهای زندگی چند هفتهایام در استانبول در حال تبدیل لیر به ریالام. سالهای پیش با روزی صد لیر میشد زندگی را پیش برد، حالا از این خبرها نیست.
حالا یعنی اولین روز جنگ اوکراین. صبح، آخرین جرعهی چای پرید توی گلویم. «ی» گفت: «جنگ شروع شد.» فردای آن روز، در قفسههای سوپرمارکت از روغن خبری نبود. مرد بورکفروش نگاهی به تلویزیون بالای سرش کرد و گفت: «دلار رفت بالا.» بعد به من گفت: «این به نفع شماست یا به ضرر شما؟» میدانست ایرانیام. نگفتم هر چیزی توی این دنیا به ضرر ماست.
آن روز اما، اولین روز جنگ بود؛ روزی که پسلرزههای جنگ جدید هنوز به همسایهها نرسیده. استانبول زیبا، از جنگ قبلی، میزبان افغانها و سوریهای آواره است. و خب، استانبول آنقدرها که به نظر میرسد مهربان نیست؛ اگر جیبت خالی باشد و پوستت سوخته از آفتاب و تنت نحیف. بورک و مانتی و باقلوا و پرواز مرغهای دریایی و سوت کشتیها سهم همه نیست.
چرخدستی خرید را آرام هل میدهم. جلوتر از من، زنی با دختربچهاش مقابل قفسهها بهکندی در حرکت است. زن پیراهن بلند پوشیده و سروصورتش را در شالی تیره پیچیده. دختر موهای خیلی سیاه و ژولیده دارد. در حرکت و جنبش سروتنشان گاهی صورتشان را میبینم. مادر و دختر چشمهای بزرگ دارند و لبهای پهن، و رنگ پوستشان ترکیبی از سبز و قهوهای است.
دختر دست میاندازد و هر چیزی را که طرحی کارتونی دارد برمیدارد و میگیرد سمت مادرش. مادرش هم هر بار آن «چیز» را از دست بچه میگیرد و میگذارد سر جایش. آخر سر، یک پاکت کوچک آبنبات میدهد دستش. دخترک دیگر از انتخاب دست میکشد.
کمی مانده تا صندوق، سبد کش و گیرههای سر است. دنبال چیزی هستم تا موهایم را بالای سرم جمع کنم. زن هم کنارم ایستاده. هر دو در سبد در جستوجوییم؛ دنبال یک چیز زیبا که به سرمان بزنیم، چیزی که هم موهایمان را جمع کند و هم خوشگلمان کند. روز اول جنگ اوکراین است و منِ زن ایرانیِ مسافر و زن عرب جنگزده، کنار هم دنبال یک چیز ارزانِ زیبا میگردیم.
زن یک شانهی سر قرمز پیدا میکند با کلی پولک که ازش آویزان است. زن شانه را تکان میدهد و رشتههای پُرپولک و ملیله میرقصند و میدرخشند. قیمت شانهی پرطمطراق را میبیند و میگذارد سر جایش و یک ورق سنجاق سر سیاهِ ساده برمیدارد. صورتهایمان به هم نزدیک است. چشمدرچشم میشویم. به من میخندد. من هم. فقط به قدر عمر لبخندهایمان، مثل دو تا خواهریم.
نقل سوم
توی ماشین «ی» نشستهام. در خیابان پهن امتداد ساحل میرانیم: ویلاهای زیبا، ویلاهای زیبا، ویلاهای زیبا… بعد ردیف درختها، بعد باز یک ساختمان قشنگ، چند تابلوی تبلیغاتی: مردی پوشیده در کتوشلوار، تصویری عظیم از زنی نشسته با پاهای باریک گشوده با شورت و سوتین پلنگی، باز ردیف درختها، سگهای بزرگ لمیده در پیادهرو، زنان و مردان دونده با لباسهای ورزشی مارکدار، تابلوهای تبلیغاتی متحرک، چراغراهنمایی… توقف.
سر چهارراه، زنی با پیراهن بلند و شالی تیره، دستهگلی بزرگ در دست و سبدی پُر از گلهای سرخ پیش پایش ایستاده. چشمهای بزرگ سیاه دارد. به هم نگاه میکنیم. چراغ سبز میشود.
نقل چهارم
با دوستان جمع شدهایم در ویلای دوستی دیگر. ساعت پنج بعدازظهر است. برق نداریم. هوا گرم و مرطوب است. یک سفرهی یکبارمصرف پهن کردهایم کف زمین و داریم تخمه میشکنیم. تخمه میشکنیم و میگوییم زورمان نمیرسد کاری بکنیم.
میگویند تقصیر حماس و جمهوری اسلامی است. میگویند وقتی یکی اینقدر قلدر است باید کوتاه بیاییم. اما نمیدانیم تا کجا باید کوتاه بیاییم. و نمیدانیم چرا ظلم فقط وقتی سفید و غربی است باید تحمل کرد..
و نمیدانیم چرا نمیتوانیم درد را وقتی مال دیگری است درک کنیم. و نمیدانیم خاورمیانه یک تنِ بزرگِ استخوانیِ نیمهجان است. و نمیدانیم چرا ایران، سوریه نمیشود و ایرانی سرنوشتش مثل افغانستانی نخواهد شد. و میگوییم ما که سیاسی نیستیم. و نمیدانیم ما داریم حساسیتمان را از دست میدهیم، و نمیترسیم که داریم سِر میشویم.
نقل آخر

«ک» عکسی برایم میفرستد: زن فلسطینی با کودکی در آغوش. تأکید میکند که کودک هنوز زنده است.
یاد تصاویری که از مسیح و مریم دیدهام میافتم. جستوجو میکنم. «ک» میگوید: «سوگواری مادر بر جسد کودک.» باز میگوید: «این بچه اما زنده است.»
یک نقاشی میفرستد؛ مریم که سوگوار، فرزندِ زخمیاش را در آغوش گرفته، طلبکار از هستی و خشمگین.

پاسخ دادن به سعید جهانشاهی لغو پاسخ