فهرست موضوعی


مرتضی کیوان؛ اسطوره‌ای که بازمی‌گردد / علی آشوری

«لحظه‌ای می‌رسد که انسان باید بگوید نه؛ نه به بی‌عدالتی، نه به دروغ، نه به قدرتی که می‌خواهد همه‌چیز را ببلعد» کامو ‌(انسان عصیانگر)

در تاریخ معاصر ایران، کم‌تر نامی به اندازه‌ی «مرتضی کیوان» چنین بُرد عاطفی و اخلاقی یافته است. او در مقام یک فرد، همچنین به‌عنوان یک نام، بخشی از وجدان تاریخی روشنفکری ایران را در خود فشرده دارد. در هر روایت از دهه‌ی سی، در هر یادکرد از سرکوب، در هر گفت‌وگو درباره‌ی وفاداری و خیانت، ردّی از او هست.

اما آنچه اهمیت دارد، خودِ رویداد مرگ نیست، چگونگیِ زنده‌ماندنِ یاد او در زبان و حافظه است. کیوان، از لحظه‌ی اعدام، به نوعی «ابژه‌ی گفتار» بدل شد؛ حضوری که دیگر فیزیکی نبود، اما در سطح زبان، شعر، و خاطره تداوم یافت. این گذار از بدن به واژه، از زیست به معنا، همان جایی است که تاریخ با زبان تلاقی می‌کند ـ و از دل آن، اسطوره‌ی کیوان زاده می‌شود.

اسطوره‌ی شکست

در حافظه‌ی عمومی، کیوان معمولاً نماد وفاداری است؛ انسانی که به رفقایش پناه داد و بهای آن را با جانش پرداخت. اما اگر از ستایش فاصله بگیریم و با نگاهی تاریخی-تحلیلی به مسئله بنگریم، درمی‌یابیم که کیوان در واقع اسطوره‌ی شکست است: شکست آرمان، شکست نسل، شکست امکان زیست سیاسی آزاد.

او در میدان نبردکشته نشد، در سکوت و خیانت زمانه‌اش کشته شد؛ و همین، معنای تراژیک زندگی‌اش را ساخته است. در واقع، اسطوره‌ی کیوان بر پیروزی بنا نشده، بر نابودی استوار است. جامعه‌ای که نمی‌تواند از شکست‌هایش عبور کند، آن‌ها را به اسطوره بدل می‌کند تا از دردشان معنا بسازد. از این منظر، کیوان همان تلاشی است که روشنفکری ایرانی برای معنا دادن به شکست خود کرده است.

در این‌جا «شکست» صرفاً سیاسی نیست، خود نوعی تجربه‌ی وجودی است؛ مواجهه با ناتوانی از تحقق عدالت و آزادی، و در عین حال، اصرار بر معنای اخلاقی وفاداری. روشنفکر ایرانی در کیوان فقط رفیقِ ازدست‌رفته نیست، خوب‌اش، گمشده‌اش را می‌بیند، همان بخشی از خویشتن که در جهان بی‌رحم سیاست تاب نیاورد.

حافظه‌ی روشنفکری و ساخت اسطوره

حافظه‌ی جمعی چپ ایران، برخلاف تاریخ رسمی، از طریق شعر، خاطره و زبان بازتولید شده است. در این حافظه، کیوان با اسناد تاریخی نیست اش با لحن و احساس زنده است. شاملو، ابتهاج و چند نسل از شاعران، با یاد او فقط عزاداری که نه، زبان‌سازی کرده‌اند.

نام «کیوان» در شعر شاملو مثلاً به یک نشانه‌ی چندوجهی بدل می‌شود: هم دوست، هم رفیق، هم قربانی، هم سایه‌ای بر فراز شکست. در سطح زبانی، این تکرار نام همان کاری را می‌کند که حافظه با مرگ می‌کند: مرگ را به نشانه‌ای بدل می‌سازد تا بتواند از آن سخن بگوید. به بیان دیگر، کیوان زنده است چون زبان او را تکرار می‌کند.

اما این تکرار، خود حامل تناقض است: هر یادآوری، غیاب را برجسته‌تر می‌کند. هر بار که نامش گفته می‌شود، فاصله‌ی میان اکنون و آن لحظه‌ی اعدام دوباره باز می‌شود. در واقع، حافظه با او نه زندگی می‌کند، نه می‌میرد؛ در تعلیقِ میان هر دو حالت می‌ماند.

ردّ و غیاب: خوانشی دریدایی

در اندیشه‌ی دریدا، هیچ حضوری بی‌غیاب نیست. هر نشانه، ردّی است از چیزی که دیگر نیست. در این معنا، مرتضی کیوان در حافظه‌ی ما ردّی زنده از غیاب است.

او در جهان نیست، اما در زبان حضور دارد؛ حضوری ناپایدار، تعلیقی، و در عین حال ناگزیر.

وقتی شاملو در سوگ او می‌نویسد، زبانش در برابر غیاب مقاومت می‌کند. اما این مقاومت، خود نشانه‌ی شکستِ حضور است. زبان می‌کوشد غیاب را پر کند، اما هرچه بیشتر می‌نویسد، شکاف میان واژه و واقعیت عمیق‌تر می‌شود. دریدا این وضعیت را «حضور به تأخیر افتاده» می‌نامد ـ و کیوان دقیقاً چنین حضوری دارد: حضوری که همیشه دیر می‌رسد.

از این منظر، کیوان فقط قربانیِ سیاست نیست، قربانیِ زبان نیز هست . او در زبان زنده می‌ماند، اما هیچ‌گاه به‌تمامی برنمی‌گردد. هر نام‌بردنش، مرثیه‌ای است برای بازگشتِ ناممکن. به همین دلیل، بازخوانی او بازخوانیِ غیاب است؛ نوعی گفت‌وگو با چیزی که پاسخ نمی‌دهد.

کیوان و وجدانِ از‌دست‌رفته‌ی چپ

در تاریخ روشنفکری ایران، همواره فاصله‌ای میان آرمان و واقعیت بوده است؛ میان خواست عدالت و واقعیت قدرت. کیوان در این فاصله زندگی کرد و در همین فاصله نیز مرد. او برای رفقایش تنها نشانه‌ی وفاداری نیست، وجدانِ از‌دست‌رفته‌ی چپ شد؛ صدایی که می‌گفت هنوز می‌توان انسانی بود، حتی در جهانی که انسان‌بودن را می‌کُشد.

این وجدان، در هر بحران سیاسی، دوباره بازمی‌گردد. هر نسلِ چپ، در مواجهه با شکست‌های خود، ناخواسته به کیوان بازمی‌گردد؛ نه همچون اسطوره‌ی گذشته، به‌مثابه آینه‌ای که هنوز می‌پرسد: آیا وفاداری ممکن است بی‌آن‌که دروغ شود؟ آیا آرمان ممکن است بدون قدرت؟

نتیجه: بازگشتِ ردّ

مرتضی کیوان در حافظه‌ی ایرانی، نامی است که نمی‌گذارد فراموش کنیم. او نه قهرمان است، نه قدیس؛ بل، شکافی در زبان است، یادآور ناتمامیِ ما.

هر نسلی که به سراغش می‌رود، در واقع دارد از خودش سخن می‌گوید: از رنجِ شکست، از نیاز به معنا، از میل به وفاداری در جهانی که دیگر به هیچ‌چیز وفادار نیست.

او همچنان بازمی‌گردد، چون ردّ او در زبان ما حک شده است. و شاید همین بازگشت بی‌پایان، معنای واقعیِ جاودانگی باشد نه جاودانگی در افسانه، بلکه در فقدانِ تکرارشونده‌ای که هرگز تمام نمی‌شود.

نیما در سالِ خون مرتضی / میثم سالخورد
علی آشوری
به اشتراک بگذارید:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *