نسخهی پی دی اف: k athari on socialism
برای اینکه قدرتی «تحملناپذیر» شود، یعنی قدرتی که مردم علیه آن انقلاب کنند، باید الزاماً تودهی بزرگی از مردم را «سلب مالکیت» کرده باشد، و افزون براین باید با جهانی از ثروت و فرهنگ موجود در تضاد باشد؛ این دو پیشگزاره، مستلزم افزایش هنگفتی در نیروهای مولد، درجهی بالایی از توسعهی آن است. و از سوی دیگر این توسعهی نیروهای مولد (که در عین حال به معنای موجودیت تجربی بالفعل انسان در هستی جهانی، تاریخیشان بهجای هستی محلی است) پیشگزارهی مطلقاً لازمی است، زیرا بدون آن، نداری و بیچیزی، فقط کمبود همگانی میشود و به سبب کمبود، مبارزه بر سر لوازم ضروری دوباره آغاز خواهد شد و همان پلیدیهای کهنه ناگزیر باز خواهد گشت. و گذشته ازین چون فقط با این توسعهی جهانروای نیروهای مولد، یک مراودهی جهانروا میان انسانها استقرار مییابد که از یکسو در همهی ملتها بهطور همزمان پدیدهی انبوه «فقدان مالکیت» (رقابت جهانی) بهوجود میآورد، هرملت را به انقلابات دیگران وابسته میسازد و سرانجام افراد جهانی، تاریخی، افراد مجرب جهانی را جایگزین افراد محلی میسازد.
بدون این: ۱) کمونیسم فقط میتواند بهمثابه پدیدهای محلی موجودیت یابد؛ ۲) نیروهای مراوده خودشان نمیتوانند همچون نیروهای جهانروا و ازینرو قدرتهای تحملناپذیر تکامل یابند: آنها بهصورت «شرایط» خانهزادِ محصور در خرافات باقی میمانند، و ۳) هر گسترش مراوده، کمونیسم محلی را ملغا میکند. بهلحاظ تجربی، کمونیسم تنها بهمثابه کنش ملل حاکم یکباره و همزمان امکانپذیر است. که مستلزم توسعهی جهانی نیروهای مولده و مراودهی جهانی منتسب به آنها است… بدینگونه پرولتاریا فقط میتواند بهطور تاریخی- جهانی وجود داشته باشد، درست همچون کمونیسم، فعالیتاش میتواند فقط وجودی «تاریخی- جهانی» داشته باشد. وجود تاریخی- جهانی افراد، یعنی وجود افرادی که بهطور مستقیم با تاریخ جهان پیوند مییابند. کمونیسم برای ما اوضاع و احوالی نیست که باید استقرار یابد، آرمانی نیست که واقعیت ناگزیر است خود را با آن منطبق کند. ما کمونیسم را آن جنبش واقعی میخوانیم که وضع موجود اشیا را ملغا سازد. شرایط این جنبش از پیشگزارهی اکنون موجود نتیجه میشود. (مارکس و انگلس: ایدئولوژی آلمانی، ترجمهی پرویز بابایی، نشر چشمه. تأکیدات از کتاب است.)
این نقلقول مفصل از مارکس و انگلس را برای آن آوردم که هنوز پس از ۱۷۵ سال (۱۸۴۵)، هیچ سخنی عمیقتر، علمیتر و گویاتر از آن برای توصیف وضعیت کنونی جهان، و تشریح نقشی که اکنون «افراد مجرب جهانی، تاریخی» باید در آن ایفا کنند، بیان نشده است. باید بهتأکید گفت، هر کاستیای که در پیشبینیهای آنها وجود داشته، واقعیت تاریخی به اثبات رسانده است که تغییر دوران تاریخی از کاپیتالیسم به سوسیالیسم، جبراً تنها با فراهم شدن «پیشگزارهی مطلقاً لازم» آن یا فراهم شدن «توسعهی جهانروای نیروهای مولد» امکانپذیر بوده، شرطی که اکنون محقق گشته است. مارکس و انگلس با درک بیبدیلِ علمی- فلسفی خود از تاریخ پیشبینی کردند که پیش از توسعهی جهانروای نیروهای مولد، یا به واژگان امروز جهانیشدن سرمایهداری، «یک مراودهی جهانروا میان انسانها استقرار» نمییابد تا وجودی تاریخی- جهانی بیابند، قدرت حاکم را تحملناپذیر ببینند، سرنوشتشان برای رهایی بههم پیوند خورَد و، با واژگان سارتر، دریابند که انتخاب هرکس، انتخابی برای کلّ نوع انسان است. در واقع بشریت برای گامنهادن در راه تکامل خود، نه از سرمایهداری و نه جهانیشدن آن گریز و گزیری نداشته است. نه به این معنا که آغاز ساختمان سوسیالیسم یا گامنهادن در راه طولانی تحقق آن در یک کشور مجاز نبوده، بلکه تنها به این معنا که به انجام رسیدن آن در یک کشور ممکن نیست و در عمل به کمونیسم محلی میانجامد، و در نهایت همان پلیدیهای کهنهی ناگزیر باز خواهد گشت.
اما با این جهانیشدن، بهخصوص از بحران جهانیِ ۲۰۰۸، فروریزش نظام سرمایهداری شدت، و گندیدگی آن بالا گرفته است. پیش از این در کشورهای مرکزی، فائق آمدن بر بحرانهای ساختاری در انباشت سرمایه، با تغییر شیوهی انتظام (mode of regulation)، که آخرین آن نولیبرالیسم بود، در میانمدت به انجام میرسید؛ اما اکنون بالغ بر دوازده سال است که بحران در آنها ادامه دارد. برخلاف گفتار نظریهپردازانی چون نانسی فریزر (Nancy Fraser)، ترامپ نیز هنوز نتوانسته است بلوک تاریخیِ دربرگیرندهی اکثریت جناحهای سرمایهداری و کشورهای مرکزی را با یک شیوهی انتظام تضمینکنندهی تداوم انباشت و منافع آنها، تشکیل دهد. چرا که شیوهی انتظام او مبتنی بر احیای امپراتوری اقتصادی و سیاسی ایالات متحده بهخصوص با سیادت مالی و تنظیم بازار سوخت است، که سیاستهایی چون احیای ملیگرایی افراطی برای جلوگیری از پیمانهای منطقهای متخالف با این امپراتوری (مانند اتحادیهی اروپا)، و نیز تخریب عامدانهی محیط زیست است، که جوامع مدنی دیگر کشورهای مرکزی با آنها بهشدت مخالفاند. در این مدت، تداوم بحران اقتصادی در کشورهای مرکزی، تشدید فاصلههای طبقاتی درون کشورهای مرکزی، و بین این کشورها و کشورهای پیرامونی، همچنین باعث بیکاری و فقر و مهاجرت فراینده در بسیاری از کشورهای پیرامونی بهجز معدودی موسوم به اقتصادهای نوظهور گشته، و تغییرات اقلیمی ناشی از تخریب محیط زیست بر شدت آن افزوده است.
اما همهی این شرایط عینی نتوانست باعث شود که این انسانهای مواجه با سرنوشت دردناک مشترک، از لحاظ ذهنی قدرت حاکم را تحملناپذیر ببینند. بیشک ناکارآمدیِ کمونیسم محلی در شکل سوسیالیسم دولتی و فروپاشی آن، از دلایل مهم ناچار دیدنِ پذیرش ذهنیِ این حاکمیتِ از لحاظ عینی دچار بحران بوده است. آنهایی هم که کوشیدند استقلال سیاسی و اقتصادی خود را در تقابل با ضرورتِ «توسعهی جهانروای نیروهای مولد» تعریف کنند، در «شرایط خانهزادِ محصور در خرافات» باقی ماندند: در بهترین حالت چون ایران یا به گونهای دیگر کرهی شمالی، به خودکفایی انزواجویانه (Autarky) روی آوردند که این اقدام در چارچوب نظام جهانی، همانطور که والرشتاین پیشبینی کرده بود، راه به نوفئودالیسم برده است؛ و بدترین آنها طالبان و داعش هستند.
در این میان توفان سیاه کرونا (کووید ۱۹)، بهطور ناگهانی و پیشبینی نشده، اهمیت برقراریِ مراودهی جهانروای انسانها را درپی توسعهی جهانروای نیروهای مولد نشان داد. یعنی بیش از پیش نشان داد که سرمایهداری، پس از به انجام رسیدن وظیفهی تاریخیِ توسعهی جهانروای نیروهای مولده، اینک به چه میزان آسیبزننده، فاجعهآفرین و غیرقابلتحمل شده است. به قول مارکس: «سرمایه قدرتی بیگانه، مستقل و اجتماعی شده است که به منزلهی یک کالا، کالایی که منشاء قدرت سرمایهدار است، در مقابل جامعه قرار میگیرد. تضاد بین قدرت اجتماعی عمومی که هیأت تکوینیافتهی سرمایه است، و اعمال قدرت فردفرد سرمایهداران بر شرایط تولید اجتماعی، پیوسته (بهصورت) ناهنجارتری پیش میرود. این مناسبات فقط با تکوین و تبدیل این شرایط تولید، به شرایط تولید عمومی، اشتراکی و اجتماعی از بین میرود (مارکس، سرمایه، جلد سوم، ترجمهی ایرج اسکندری). در اینباره کافی است بهیاد آوریم که ترامپ طرح بیمهی سلامت و بهداشت اوباما را به این دلیل کنار گذاشت که هزینهای سنگین دارد و هزینهی سالانهی این طرح تا سال ۲۰۲۳ بیش از یک تریلیون دلار خواهد بود. اما اکنون مجبور شده است که در قدم اول دو تریلیون دلار برای مقابله با آثار آن، یا قرار دادن جامعه در خدمت راهاندازی بازار اختصاص دهد. ولی بهدلیل پوششهای ناکافیِ تأمین و حمایت اجتماعی و آنچه سازمان بینالمللی کار «کف حمایت اجتماعی» (Social Protection Floor) مینامد، مبلغ پرداختی به خانوارهای آمریکایی تنها میتواند هزینهی یک ماه اجارهخانهی آنها را تأمین نماید. این در حالی است که در کشورهای اروپایی که سرمایهداری تا حدودی مهارشده و در بازار اجتماعیشده (social market) انواع حمایتهای اجتماعی برقرار است ( مانندکشورهای اسکاندیناوی، آلمان و…) هم آسیب توفان کرونایی بر سلامت مردم، و هم رفاه اجتماعی و اقتصاد کمتر است. از سوی دیگر تنها ۲۷ درصد جمعیت جهان به نظام جامع تأمین اجتماعی دسترسی دارند، که بیشترین نسبت در اروپا است. بهطور مثال تنها ۲۸ درصد جمعیت جهان از مزایای بیمهی بیکاری بهرهمنداند، اما این رقم در اروپا ۸۰ درصد، در خاورمیانه ۲۱ درصد و در افریقا تنها ۸ درصد است. بهدلیل تغییرات تکنولوژیک و ظهورِ ناچارِ اقتصاد دانشپایه، دسترسی به شغل شایسته (decent work) بهخصوص برای جوانان، حتا در ایالات متحده، سخت و سختتر میشود، و بدتر از آن طبق گزارش سال ۲۰۱۹ سازمان جهانی کار، در سال ۲۰۱۵ بالغ بر ۴۷ درصد از نیروی کار در ایالات متحده در خطر از دست دادن شغل براثر خودکارسازی قرار داشتند، یا در ۲۰ سال آینده در کشورهای ASEAN-5 (اندونزی، مالزی، فیلیپین، تایلند و ویتنام) ۵۶ درصد نیروی کار در معرض چنین خطری هستند. اکنون ۱۰ درصد جمعیت جهان ۸۶ درصد ثروت و ۵۰ درصد آن تنها یک درصد ثروت موجود در جهان را در اختیار دارند و نابرابری درآمد سرانه بین غنیترین و فقیرترین کشورهای جهان در سال ۲۰۱۰ به ده برابرِ این فاصله در سال ۱۹۵۰ رسیده است. درنتیجه، در کشورهای جهان سوم روزانه ۲۲ هزار کودک بر اثر گرسنگیِ ناشی از فقر میمیرند، در حالیکه تاکنون (۱۳ فروردین ۹۹) کل قربانیان کروناویروس در جهان ۴۵ هزار نفر بوده است.
اما آیا تنها احساسِ همهگیرِ تحملناپذیریِ حاکمیت سرمایه در پی همهگیریِ کرونا، برای دگرگونی نظم موجود جهانی کفایت میکند؟ آیا در پی این بحران، جامعه میتواند بهسرعت و بهآسانی این قدرت بیگانهشده با خود را سرنگون یا حداقل مدیریت کند؟ آنتونیو گرامشی نظری خلاف این دارد:
در جنگ گاه چنان به نظر میرسد که یک حملهی سختِ توپخانه، کل استحکامات دفاعی دشمن را درهم کوبیده، حال آنکه فقط حوزهی بیرونی این استحکامات صدمه دیده است… در سیاست هم همین قضیه، مخصوصاً در دورههای بحرانهای بزرگ رخ میدهد. یک بحران فینفسه نمیتواند برای نیروهای مهاجم فرصت زمانی و مکانیِ سازماندهیِ برقآسا بیافریند و بهطریق اولی از ایجاد روحیهی رزمندگی در آنها نیز عاجز است. بهعلاوه معمولاً در چنین مواقعی مدافعان نیز روحیهی خود را کاملاً نمیبازند و مواضع خود را، حتا در میان ویرانهی استحکامات، ترک نمیکنند… در روسیه [تزاری] دولت همه چیز بود و جامعهی مدنی بافتی ترد و تکاملنیافته داشت؛ در غرب بین دولت و جامعهی مدنی رابطهای عمیق وجود داشت و هرگاه شکافی در ساخت دولت پدیدار میشد، بافت پرقوام جامعهی مدنی چهره برمیتافت. دولت در مقام یک سنگر بیرونی بود که در پس آن شبکهی گسترده و نیرومندی از دژها و استحکامات قرار داشت (در: دولت و جامعهی مدنی، ترجمهی عباس میلانی).
در اینجا گرامشی یک خرافهی دیگر را در دستیابی به سوسیالیسم نشان میدهد و آن دست زدن به جنگ رویاروی (war of maneuver) در زمان بحران در جوامع امروزی است؛ و در مقابل آن جنگ موضعی (war of position) را برای اقناع موضع به موضع جامعهی مدنی در راه طولانی دستیابی به سوسیالیسم مطرح میکند. در واقع اکنون به افراد مجرب جهانی نیاز است تا (با واژگان گرامشی در شهریار نوین، ترجمهی عطاالله نوریان) خواستار و سازماندهندهی رفرم فکری و اخلاقی باشند، یعنی باید زمینهای برای انکشاف آتیِ ارادهی جمعیِ ملی مردمی در جهت تحقق شکل والا و تام تمدن امروز فراهم آورند. این بهمعنای چالش برنامهمند و سازمانیافتهی روشنفکران ارگانیکِ رادیکال با تعریف هژمونیِ جایگزین (counter hegemony) و بردنِ آن میان مردم برای تشکیل بلوک تاریخی (historical bloc) تحققبخشنده به آن، برای ساختن تمدنی والا است. در این راه خرافهای دیگر، اکتفا به نقد سنتی از سرمایهداری (در گذشته لیبرالیسم و اکنون نولیبرالیسم) و بسنده نمودن به نقد در حد نفی هژمونی (anti-hegemony) است. یا بهقول مارکس و انگلس در نقد سوسیالیسم آلمانی (حقیقی) در مانیفست، اکتفا کردن «به لعن و تکفیر سنتیِ لیبرالیسم، دولت انتخابی، رقابت بورژوایی، آزادی بورژوایی مطبوعات، قانونگذاری بورژوایی، آزادی و برابری بورژوایی». البته نقد مشخص از سرمایهداری بهدلیل تحول پیوسته، یا انقلاب پیوسته در تولید و مناسبات اجتماعی آن همیشه ضروری است، اما برخی تنها به نقد انتزاعی از «روح سرمایهداری» بسنده کرده و بهطور معمول «جنگ مواضع» و ارائهی برنامهی مرحله به مرحله برای تشکیل «بلوک تاریخی» را برای دستیابی به هژمونی جایگزین قبول نداشته، توقف در ایستگاههای بین راه را مجاز ندانسته، پیوسته طبقهی کارگر را به «جنگ رویاروی» با سرمایهداری دعوت میکنند. شگفت این که بسیاری از آنها نیز اکنون که با سرمایهداریِ بسیار قویتر از گذشته روبرو گشته و یارای رویارویی مستقیم با آن را نمیبینند، در ردای عمل انقلابی، کارگران را به گریز و پنهانشدن در شکافهای موجود در سرمایهداری، برای ایجاد تعاونیهای کارگری فرامیخوانند! این عده، بریده از جنگِ رویاروی، بهجای این که در جنگِ سخت و طولانیِ مواضع، یا پیشرفت و پیشرویِ گامبهگام برای تدوین و تحقق برنامهی مدیریت اجتماعی تولید و توزیع شرکت کنند، عمل انقلابی را در بریدن طبقهی کارگر از جامعه و برپایی یک کارگاه اقتصادی خلاصه میکنند. غافل از این که: یک، در هرشکاف و غاری که تولید صورت گیرد، در همان چرخهی انباشت سرمایهداری جای دارد؛ دو، در کشورهای مرکزی همان رابطهی «مبادلهی نابرابر» را با کشورهای پیرامونی ایجاد میکند؛ سه، فقیرترین و کممهارتترین طبقات و کشورها به حال خود رها میشوند؛ چهار، سیاست را به بلوکها (ائتلافهای) امپریالیستی و فاشیستی واگذار میکنند؛ پنج، اجازه میدهند سرمایهداری همچنان محیط زیست را نابود سازد و… بهقول مارکس و انگلس دربارهی سوسیالیسم خردهبورژوایی در مانیفست (ترجمهی حسن مرتضوی و محمود عبادیان): «این شکل از سوسیالیسم، در اهداف ایجابی خود، یا سودای احیای ابزار قدیمیِ تولید و دادوستد و همراه با آن مناسبات کهن مالکیت و جامعه را درسر میپروراند، و یا خواهان آن است که ابزارهای امروزیِ تولید و دادوستد را در چارچوب مناسبات کهن مالکیتی بگنجاند که با همین ابزارها فروپاشیده، و ناگزیر هم باید فرومیپاشید. این سوسیالیسم، در هردو مورد، هم ارتجاعی است و هم آرمانشهری.»
یک خرافهی دیگر این است که گندیدگیِ سرمایهداری در دورهی امپریالیستی (جهانروا شدن آن)، کار را خودبهخود برای نیروهای رادیکال آسان میکند. بیش از ۱۰۰ سال پیش (۱۹۱۶) لنین در کتاب «امپریالیسم بهمثابه بالاترین مرحلهی سرمایهداری» (ترجمهی محمد پورهرمزان) تبیینی علمی از آن میکند که هنوز صادق است: ایجاد کشورهای تنزیلبگیر (rentier state) یا کشورهای رباخواری که بورژوازی آن با صدور سرمایه و سفتهبازی گذران میکنند، بیش از پیش و هرروز بهطور بارزتری بهمثابه یکی از تمایلات دیگر امپریالیسم متظاهر میگردد. اشتباه بود اگر تصور میشد این تمایل بهسوی گندیدگی، رشد سریع سرمایهداری را منتفی میسازد. خیر، رشتههای گوناگون صنایع، قشرهای گوناگون بورژوازی و کشورهای گوناگون در دوران امپریالیسم با نیرویی کم یا بیش، گاه بهسوی گندیدگی و گاه تمایل به رشد سریع را متظاهر میسازند. رویهمرفته سرمایهداری با سرعتی بهمراتب بیش از پیش رشد مییابد. ولی این رشد نهتنها بهطور اعم ناموزونتر میشود، بلکه بهطور اخص این ناموزونی بهصورت گندیدگیِ کشورهایی که از لحاظ میزان سرمایه از همه نیرومندترند، نمایان میگردد.
همانطور که لنین میگفت، گندیدگی ابتدا کشورهایی را که از لحاظ میزان سرمایه از همه نیرومندترند دربرمیگیرد. پس از انگلستان، نوبت ایالات متحدهی آمریکا رسید که قانقاریای رانت امپریالیستی از ارزشافزایی داخلی سرمایهاش بکاهد، صنایعش را ناکارآمد سازد، و در عوض چین با استفاده از جهانیشدن سرمایه به کارگاه صنعتی جهان تبدیل گردد. از سوی دیگر سرمایهداری با انقلاب صنعتی سوم و ورود به اقتصاد دانشبنیان، توانست با سرعتی بیش از گذشته رشد یابد و سوسیالیسم دولتی را در تاریخ جا بگذارد. شگفت این که هنوز باوجود این موفقیتِ سرمایهداری در انقلاب پیاپی در تولید (که ضرورتِ حیاتِ آن است) و ورود به دورانی جدید در تکامل سرمایهداری (اقتصاد دانشبنیان) عدهای به آن بهمثابه یک توطئه نگریسته و همچون واکنش کارگران مانوفاکتورها به بیکاریِ ناشی از ماشین بخار در ابتدای قرن نوزدهم، در ابتدای قرن بیستویکم واکنشی ابتدایی و ارتجاعی به اقتصاد دانشبنیان دارند. درنتیجه بهصورت نوستالژیک به کارخانههای بزرگ صنعتیِ گذشته مینگرند و معمولشدن نظام تولید خودکار و منعطف (flexible manufacturing system) را به توطئه برای از بین بردن تشکلهای کارگری تقلیل میدهند. گویا اگر کارخانههای بزرگ میتوانستند ارزشافزایی بیشتری برای سرمایه داشته باشد، سرمایهداران آن را بهخاطر مقابله با اتحادیههای کارگری کنار میگذاشتند! یعنی در واقع به این خرافهی ضدمارکسیستی (و درنتیجه ضد سوسیالیستی) معتقدند که رشد نیروهای مولده با انقلاب تکنولوژیک، خودکارسازی و بهبود روشهای تولید توسط سرمایهداری، تنها تا آنجا مجاز بوده که کارگاه کوچک و کار یدی به کارخانههای بزرگ و کار ماشینی تبدیل گردد. با همین دیدگاه بود که توسعهی ناچار جهانروای تولید، به جای جهانیشدن، جهانیسازی نامیده شد تا به امری سیاسی و قابلمقابله، تقلیل یابد. ترویج این دیدگاه، در ادامه به اکتفا به تشکیل کارزارهای ضدجهانیشدن (anti-globalization) بهجای تعریف و سازماندهیِ جهانیشدن جایگزین (counter globalization) انجامید، و به یکی از دلایل مهم رشد ملیگرایی افراطی در کشورهای مرکزی (نوفاشیسم) و حتا پیرامونی (نوفاشیسم و ارتجاع مذهبی و فرقهای) تبدیل گشت. چرا که اگر از نظر چپ جهانیشدن قابلاجتناب باشد؛ آنها گمان بردند و میبرند با پناهبردن به خرافههای ملی، قومی و مذهبی، میتوانند از آسیبهای فزایندهی جهانیشدن چارهاندیشی نشده توسط نولیبرالیسم، که بهصورت بیکاری، بازاریشدن جامعه و فرهنگ، و از دست دادن استقلال و هویت بروز کرده است، در امان بمانند. بازگشتِ آنچه مدتها بود به تاریخ سپرده شده بود: کشتن مسیحیان و شیعیان توسط داعش، کشتن مسلمانان توسط هندوها در اینسو؛ و در آنسو بازگشت یک نظامی نوفاشیست (بولسونارو) در برزیل بعد از سه دهه قدرت داشتن چپ در برزیل، که در مراسم تحلیفش ترامپ و ناتانیاهو حضور داشتند و… نشان میدهد که تودههای مردم در جهان سوم چقدر از ارادهی تحقق شکلی والا از تمدن بهدور هستند. واقعیتی دردناک که در هنگامهی تداوم بحران سرمایهداری، نشانهی عدم ارائهی برنامهی بدیلی قابلتحقق و شوقانگیز به آنها است. آیا پس از فرونشستن توفان کرونا، خودبهخود این تودهها چنین برنامهای را انکشاف داده و در دستورکار بگذارند؟
اکنون جناح حاکم سرمایهداری در ایالات متحده آمریکا با ریاستجمهوری ترامپ، هم در چارچوب دولت ملی خود با اجتماعیشدن یا مدیریت اجتماعی تولید (حتا در حد بازار اجتماعی) میستیزد، و هم (با واژگان سمیر امین) با جهانیشدن توافقی (negotiated globalization) یا با تفسیری دیگر، جهانیشدن قانونمند (constitutional globalization) در پیکار است؛ و میخواهد بههر قیمت شده امپراتور (Empire) باقی بماند. اما به نظر نمیرسد برای حفظ این موقعیت و مقابله با تاریخ، شرایط لازم را داشته باشد. چرا که نوهمگرایی (neo-corporatism) اروپایی برمبنای بازار اجتماعی، و نودولتگرایی (neo-statism) یا دولت توسعهبخش (developmental state) در آسیای شرقی و چین، هم در توسعهی دانشبنیان از ایالات متحده قویتر مینمایند و هم در حمایت اجتماعی، که اینک ارزش حمایت اجتماعی در توفان همهگیر کرونا بیشتر هم به اثبات رسیده است. بهخصوص ایالات متحده که به دلیل شروعِ همهگیر شدن کرونا در چین و تضعیف اقتصادش از شادی در پوستش نمیگنجید، اینک دچار بزرگترین بحران خود شده، اما چین دوباره به صحنه بازگشته و شاید قویتر از گذشته در آن بازی کند. یعنی چندقطبیشدن سرمایهداری، چشمانداز قابلتحققتری از بقای امپراتوری آمریکا به نظر میرسد. البته هنوز مسابقه به پایان نرسیده و برنده کسی خواهد بود که بتواند زودتر از خط پایانِ انقلاب صنعتی چهارم بگذرد.
حال با چنین چشماندازی، و این که جنگ رویاروی با سرمایهداری و جهش به سوسیالیسم ممکن به نظر نمیرسد، آیا نیروی چپ و بهخصوص چپ رادیکال باید دست روی دست بگذارد تا قطبهای سرمایهداری برسر هم بکوبند و از پای بیفتند، و تودهی مردم جهان سوم تنها نظارهگر بدبختی خود باشند؟ بیشک چنین نیست. فشار این نیروها از مرکز و پیرامون با جنگ مواضع، بر شتاب اجتماعیکردن تولید و توزیع افزوده و دردِ زایمانِ تکامل تاریخی را کوتاهتر و کمرنجتر خواهد کرد. از سوی دیگر فراموش نکنیم که مارکس هرچند اجتنابناپذیر بودن بحران را در نظام سرمایهداری به اثبات رساند، اما در جلد سوم سرمایه عنوان نمود: بحرانها… راهحلهای لحظهای و جبری تضادهای موجود هستند، یا همان عوامل موجد بحران، باعث برطرفشدن آن نیز میگردند. یعنی هرچند سرمایهداری نظامی خودسامان نیست، خودویرانگر هم نیست. وی بهکرات گفته بود، تا زمانی که سرمایهداری برای رشد نیروهای مولده حرفی برای گفتن داشته باشد قابلسرنگونی نیست. در واقع به استدلال وی، سرمایهداری پس از هر بحران قویتر از زمین برمیخیزد. مانند آنتایوس پسر زمین در اساطیر یونان، که چون در مبارزه با حریفی زمین میخورد، از مادرش دوباره قدرت میگرفت و بالاخره بر حریف غلبه میکرد و از جمجمهی سر شکستخوردگان معبدی را که برای مادرش ساخته بود بزرگتر میکرد؛ همچون معبدی که اکنون والاستریت از فقر و گرسنگی جهان سوم برای سرمایهداری انحصاری ساخته و بزرگتر میکند. اما سرانجام هرکول رازش را دریافت، او را از زمین کند و آنقدر در بالای سر خود فشردش، تا جان داد. شگفت این که مارکس مدتها است رازهای سرمایه و تکامل تاریخی را با روشنفکران چپ در میان گذاشته، اما بسیاری به جای این علم رهاییبخش، خرافه مینشانند. راز این است که سرمایهداران در درجهی اول با انقلاب پیاپی در تولید، و از این طریق با احیای خود پس از هر بحران، بهطور عینی انسانها و جوامع را قانع میکند که تکامل آیندهی بشریت وابسته به برقراری نظام سرمایهداری است و آلترناتیوی وجود ندارد. بعد هم به گونههای مختلف آنها را قانع میکنند که فجایع رخداده در گذشته، ربطی به سرمایهداری بهمثابه یک نظام اقتصادی ندارد، تجربهی ناچار بشر بوده و قابلرفع در آینده است. مارکس از یکسو میگوید نباید این توانمندی سرمایهداری را در رشد نیروهای مولده را نفی کنید و در مقابل آن کمونیسم محلی بگذارید، چون «پلیدیهای کهنه ناگزیر بازخواهد گشت»، یا این غول زمینخورده قدرتمندتر خواهد شد. از سوی دیگر وی گوشزد میکند که توسعهی جهانروای نیروهای مولد توسط سرمایهداری، هرچه میگذرد قدرت حاکم آن را بیگانهتر با جامعه و تحملناپذیرتر میکند. اما تاریخ خودبهخود ساخته نمیشود و انسانها باید آن را بسازند، هرچند که شرایط ساختمان آن در اختیار خودشان نیست؛ در این شرایط که توسعهی جهانروای نیروهای مولد و مناسبات آن در دست سرمایهداران است این کار چگونه ممکن است؟
پیش از پرداختن مستقیم به این پرسش بگذارید باز هم به واژگان گرامشی برای تببین رابطهی روشنفکر با جامعه کمک بگیریم. وی میگوید در هر مقطع میتوان از وجود حسی مشترک یا عقل سلیم (common sense) در جامعه سخن گفت که وظیفهی روشنفکر ارگانیکِ جامعه تبدیل آن به عقل ممیز (good sense) است. این کار همانطور که پیشتر اشاره شد با تعریف برنامهی بدیل و بردن آن به میان مردم، برای تبدیل آن به نیرویی مادی صورت میگیرد. اما این برنامهی بدیل، خلاف خرافهای که بهرغم تذکر مارکس پیشتر رایج بود «آرمانی نیست که واقعیت ناگزیر است خود را با آن منطبق کند» بلکه سوسیالیسم امری ایجابی است و بهقول مارکس در مقدمهی سرمایه، قوانین سوسیالیسم بهتدریج و از بطن مبارزهی طبقاتی کشف میشود. «جنگ مواضع»، همان مبارزهی طبقاتی فراگیر (ملی- مردمی) است که از یکسو بهطور عینی بهتدریج حلقه را به گردن سرمایهداری تنگتر میکند، و از سوی دیگر بهتدریج مدل و برنامهی بدیل آن تکمیل و تکمیلتر میگردد. همانطور که مدل آرمانی اقتصاد سرمایهداری از پیش مشخص نبود و قوانین آن در بطن اقتصاد فئودالی، بهتدریج در جنگ مواضع و بهطور واقعی شکل گرفت، این جنگ مواضع سوسیالیستی نیز بهتدریج، بهطور واقعی و ایجابی به تمدن والا شکل میدهد.
حال پرسشی دیگر را مطرح نماییم: در مقطع کنونی توفان سیاه کرونایی، همچون مقطع بحران اقتصادی جهانیِ ۲۰۰۸ که بسیار شدید و مخرب بود، حسی مشترک به مردم داده است و عقل سلیم به آنها میگوید که سرمایهداری، حداقل در هیأت کنونیاش، ناکارآمد است. اما آیا عقل ممیزی در شکل یک برنامهی حداقلیِ بدیل برای «مراوداتی جهانروا» بین انسانها وجود دارد که چون گذشته پس از مدتی، نئوکان به نسخهای بدتر از خود یعنی نوفاشیسم تبدیل نشود؟ بازهم برخی به این پرسش با شتاب پاسخ آری داده و انواع کمونیسمهای محلی را مطرح خواهند نمود تا واقعیت را در آن بگنجاند و با نشان دادن یکی دو نمونه که در این جهان بزرگ بهطور حتم برای هر آرمانی، حتا اگر متضاد باشند، یافت میشود اصرار خواهند ورزید که قالب آرمانیشان برای گنجاندن کل واقعیت جهان جای کافی دارد. اما برخی نیز چون یانیس واروفاکیس (ترجمهی رسول قنبری و مریم مولائی، توسط نقد اقتصاد سیاسی ۲۷/۰۳/۲۰۲۰) به نوعی جنگ مواضع روی آورده و میگویند: «تنها کاری که باید انجام دهیم این است که سیاست قارهی اروپا را تغییر دهیم. قارهای که بازتولید خودش را در شرایط کنونی بدون سیاستهای مترقی فراملی عمیق و بنیادی که ما در دییهم۲۵ (Democracy in Europe Movement) از آنها دفاع میکنیم غیرممکن میداند.» و حضور در سازمان بینالملل ترقیخواه The Progressive International که وی و برنی سندرز تاسیس کردهاند را توصیه مینمایند. گفتمانی دیگر نیز دربارهی این وجود دارد که بهخصوص در کشورهای جهان سوم برای ورود به اقتصاد دانشبنیان و حضور موفق در اقتصاد جهانی و درنتیجه جلوگیری از بحران اقتصادی، فقر و بیکاری، میبایست کار دانش (knowledge labor) را جایگزینِ سرمایه دانش (knowledge capital) کرد که شکل کالاییشدهی دانش است، و دسترسی به دانش را هرچه بیشتر برای محرومترینها تسهیل و رایگان نمود. حول پیمان جهانی اشتغال سازمان بینالمللی کار (ILO Global Jobs Pact) گفتمانی دیگر وجود دارد که ایجاد شغل، گسترش حمایت اجتماعی، رعایت استاندارد کار، تشویق گفتگوی اجتماعی، شکل دادن به جهانیشدن عادلانه (fair globalization) مؤلفههای آن هستند. در دستورکار بسیاری از فعالان رادیکال، برنامهی مشخصی برای حمایت اجتماعی قرار گرفته بهنام درآمد پایهی نامشروط (unconditional basic income) یا درآمد پایهی فراگیر (universal)، که به همهی اعضای جامعه بدون مشروط بودن به اشتغال یا نوع کار و مهارت تعلق میگیرد، تا جایگزین شیوههای گذشتهی تأمین اجتماعی و دولت رفاه گردد. گفتنی است که در فنلاند (که مردم آن چند سال است رتبهی خوشبختترین مردم جهان را دارند) دو سال (۱۹-۲۰۱۷) نسخهای جامع از درآمد پایهی فراگیر مورد آزمون قرار گرفت و نتایج آن برای سیاستگذاری آینده در دست تحلیل است. جالب توجه است که تنها همین آزمون بر میزان اعتماد اجتماعی مردم فنلاند، که یکی از شاخصهای مهم احساس خوشبختی است، افزوده است. با در نظر گرفتن این که با انقلاب صنعتی چهارم که در دستورکار سرمایهداری قرار دارد، بیکاری و نابرابری بیشتری از انقلاب صنعتی سوم در پیش خواهد بود، برپایی نهاد درآمد پایهی نامشروط و نهادهای مکمل آموزشی، اقتصادیِ آن، چه برای کف حمایت اجتماعی، و چه زمینهسازی برای آموزش و آمادهسازی نیروی کار و بنگاهها برای حضور موفق آنها در شرایط نوین اقتصادی بیش از پیش ضروری بهنظر میرسد. برپایی چنین نهادی (بهجای یارانهی نقدی)، بهخصوص برای رقابت کشورهای عقبماندهترِ جهان سوم (چون ایران) با اقتصادهای پیشرو و جلوگیری از فقر و نابرابری بیشتر، حفاظت از مردم در مقابل بحرانهای اقتصادی و آسیبهای ناشی از حوادث طبیعی یا همهگیریهایی چون کرونا که بازهم در پیش خواهد بود، و حتا در اموری چون توسعهی کشاورزی بدون آسیب به محیط زیست، ضرورت تام دارد.
اما این گفتمانها در اساس در کشورهای مرکزی و بهخصوص اروپا، و تا حدودی در چین مطرح است و سازندهی برنامهی بدیل برای خود آنها است. یعنی گویا بار دیگر گفتمان توسعه، «اروپامحور» گشته و یا پشت دیوار چین قرار گرفته، و در این میان روشنفکران رادیکال جهان سوم ( از آنجمله ایران) باز هم بیشتر به مباحث بسیار انتزاعی- فلسفی، یا نقدهای سنتی از نولیبرالیسم و سرمایهداری، یا جنگ رویاروی با انواع مدلهای کمونیسم محلی، ویا ملغمهای از آنها مشغولاند. یکی از نشانههای این دوری، خاموششدن فوروم جهان سوم Third World Forum است، که بهخصوص پس از مرگ سمیر امین (از بنیانگذاران اصلی آن) فعالیتی قابلتوجه ندارد. این نهاد با گردهمآمدن دانشمندان علوم اجتماعی فعال در این حوزه در سال ۱۹۷۳ بنیان گذاشته و نخستین نشست آن در سال ۱۹۷۵ برگزار شد و مرکز و دفتر افریقایی آن در شهر داکار، پایتخت سنگال است. در حالی که در چنین نهادهایی میبایست افرادِ مجربِ تاریخی- جهانی از کشورهای جهان سوم گرد آیند و با گفتمان و پژوهشهای منضبط برای تدوین برنامهی بدیل ملی و جهانی فعالیت کنند، کاری که ثابت شده نظریهپردازان کشورهای مرکزی از عهدهی آن برای پیرامونیها برنمیآیند.
در این نوشته آنچه از مارکس، لنین و گرامشی نقل کرده و بسط دادیم، فراروایت نبود، بلکه کلانروندهای (megatrends) تاریخی یا دورانیِ نظام سرمایهداری را بیان میکرد که در واقعیت هم در گذشته صادق بوده، و هم در آینده مسیرهای کلان حرکت آن را آشکار میکند و بدینترتیب خرافات را از تشخیص راه طولانیِ سوسیالیسم بهعنوان بدیل آن میزداید. برای آن که گفتمانی را هم دربارهی جهتگیریهای راهبردی (strategic direction) برپایی بدیل سوسیالیستی یا گذرراههای دستیابی به آنرا بگشاییم، میبایست به اریک اولین رایت (Erik Olin Wright) و بهخصوص آخرین اثر وی «چگونه در قرن بیستمویکم ضد سرمایهداری باشیم؟» رجوع کنیم، که ثمرهی سیسال تلاش بیوقفه وی (پس از فروپاشی اتحاد شوروی) با گروهی بزرگ از نظریهپردازان، برنامهریزان و فعالان رادیکال برای تعریف بدیل قابلتحققی برای سوسیالیسم است. وی به شیوهی گرامشی وظیفهی روشنفکر ارگانیک را بهعنوان دارندهی علم اجتماعی رهاییبخش چنین مشخص میکند:
وظیفهی علم اجتماعیِ رهاییبخش این است که نظریهای جامع و معتبر دربارهی بدیلهای نهادها و ساختارهای اجتماعی موجود ارائه دهد که بتواند رنجزایی آنها را از میان بردارد یا حداقل بهطور چشمگیر کاهش دهد. این بدیلها با سه معیار مجزا برساخته و ارزیابی میشوند: شوقانگیزی، اعتبار و تحققپذیری (desirability, viability and achievability). این معیارها در نوعی سلسلهمراتب جای دارند: همهی بدیلهای شوقانگیز، دارای اعتبار و همهی بدیلهای معتبر، تحققپذیر نیستند. انکشاف بدیلهای شوقانگیز، بدون معیارهای اعتبار یا تحققپذیری، در حوزهی نظریهی آرمانشهری اجتماعی و بیشتر در فلسفه سیاسی هنجاری جای میگیرد. بهطور معمول چنین مباحثی از لحاظ نهادی بسیار ضعیفاند، تأکیدشان بر اعلام اصول تجریدی بهجای طراحی عملی نهادها است.
در جایی دیگر وی جهتگیریهای راهبردی را که که تاکنون برای بدیل ضدسرمایهداری وجود داشته چنین طبقهبندی مینماید:
بهطور تاریخی در تلاشهای ضد سرمایهداری پنج راهبرد متفاوت، که آنها را منطقهای راهبردی مینامم، اهمیتی خاص داشتهاند: خُردکردن سرمایهداری (smashing capitalism)، برچیدن سرمایهداری (dismantling capitalism)، رامساختن سرمایهداری (taming capitalism)، ایستادگی برابر سرمایهداری (resisting capitalism)، و گریختن از سرمایهداری (escaping capitalism). هرچند در عمل این راهبردها درهم آمیختهاند، هرکدام راهی متمایز برای تقابل با آسیبهای سرمایهداری میسازند.
اریک اولین رایت پس از بررسی و نقد این راهبردها، در نهایت استدلال میکند که «یک روش برای ترکیب این راهبردها –که آن را فرسایش سرمایهداری (eroding capitalism) مینامم – مستدلترین دورنمای راهبردی را برای فرارفتن از سرمایهداری در قرن بیستویکم» است. من این رویکرد وی را درست دانسته و معتقدم براساس کلانروندهای تاریخیِ پیشگفته، و با تحلیل مشخص از شرایط تاریخی و جغرافیایی هر کشور، برنامهی جایگزین برای فرسایش و فرارفتن از سرمایهداری میبایست بهصورت ترکیبی خاص از راهبردهای فوق برای هر کشور تدوین شود، و در پیوندِ همافزا با برنامههای جایگزین دیگر کشورها قرار گیرد.
۱۴ فروردین ۹۹
دیدگاهتان را بنویسید