چرا به سوسیالیسم نیاز است و برخی ویژگیهای بارز آن
نسخهی پیدیاف:Kamran Nayeri – Socialism for the 21st Century
مقدمه
هالیوود با فیلم «به بالا نگاه نکن»[۱] (۲۰۲۱) از نگرانیهای در حال جوشوخروش در مورد بحرانهای وجودی که بشریت با آنها روبهرو است، بهره میبرد. خلاصهی داستان فیلم بدین شرح است. دو دانشمند درمییابند که ستارهی دنبالهداری در مسیر تصادم با زمین در شش ماه آینده است. این برخورد میتواند باعث انقراض جمعی جهان شود. وقتی به سراغ حکومت و رسانههای جمعی میروند، بیتفاوتی مقامات و مردم عادی را میبینند. تلاش برای نابودی بهموقع دنبالهدار با موشک هستهای ناکام میماند و دنبالهدار با زمین برخورد میکند که باعث انقراض دستهجمعی میشود. بااینحال، رئیسجمهور ایالات متحده و یک گروه منتخب ۲.۰۰۰ نفری موفق میشوند با راکتی که قبل از برخورد دنبالهدار به فضا پرتاب شده بود، فرار کنند. پس از سفری ۲۲.۷۴۰ ساله، آنها بر سیارهای سرسبز فرود میآیند و به خواب برودتی خود پایان میدهند. آنها با ستایش دنیای جدید قابلسکونت خود از فضاپیما خارج میشوند. اما رئیسجمهور ناگهان توسط یک شکارچی پرندهمانند کشته میشود و دیگران به محاصرهی گروهی از آنها درمیآیند.
این فیلم بهعنوان راهی برای جلبتوجه به بحرانهای وجودی که بشریت اکنون با آنها مواجه است -تغییرات اقلیمی فاجعهبار، انقراض ششم، همهگیریهای مکرر و نابودی همگانی هستهای- و نقد بیتفاوتی ظاهری مردم و بیعملی حکومتها، مورد استقبال بسیاری از مخاطبان لیبرال و متمایل به چپ در ایالاتمتحده قرار گرفت.
بااینحال، پیرنگ فیلم قیاس ضعیفی در نسبت با بحرانهای وجودی کنونی است. فیلم حول یک فاجعهی طبیعی میگردد، اما تمام بحرانهای وجودی کنونی بشرزاد هستند و ریشه در نظام اجتماعی ما دارند، تمدن سرمایهداری صنعتی انسانمحور. برخلاف فیلم که دنبالهدار را میتوان با موشک هستهای مورد اصابت قرار داد و آن را از بین برد، راه چارهای فنّاورانه که توسط ارتش و کارکنان علمی و دولت سرمایهداری مدیریت میشود، تهدیدهای وجودی بالفعل که بشریت با آنها روبرو است، فقط با فراروی به شکلی از سوسیالیسم بومشناختی از طریق خودسازماندهی و فعالیت خودجوش میلیاردها نفر از مردم کارگر قابلرسیدگی هستند.
در این جستار، ویژگیهای بارز سوسیالیسمهای قرون ۱۹ و ۲۰ را بهطور انتقادی بیان میکنم تا آنچه را که به نظرم ویژگیهای بارز سوسیالیسم بومشناختی قرن بیستویکم است، در بخش پایانی ترسیم کنم. بحث را با نیاز به توسعهی ماتریالیسم نوینی که در آن تمام موجودات دارای عاملیت هستند، نظریهای جدید دربارهی تاریخ با مجموعهای جدید از کنشگران تاریخی، و دید جدیدی به جامعهی پساسرمایهداری خاتمه خواهم داد.
بخش ۱. سوسیالیسم قرن نوزدهم
سوسیالیسم مدرن را کارل مارکس و فریدریش انگلس پایهگذاری کردند. سوسیالیسم مارکسی که مبتنی بر ماتریالیسم تاریخی و کاربرد آن در تحلیل شیوهی تولید سرمایهداری در نقد اقتصاد سیاسی مارکس است، نظریهی رهایی انسان از بیگانگی است. درحالیکه معمولاً به اشتباه گفته میشود که نظریهی مارکسی بر استثمار و بهویژه استثمار طبقهی کارگر در جامعهی سرمایهداری تمرکز دارد، بیگانگی از لحاظ هستیشناختی و تاریخی مقدم و بنیادیتر از استثمار است. برای استثمار دیگری، او (انسان یا غیرانسان) باید ابتدا ازخودبیگانه شده باشد، به «دیگری» تبدیل شود، به ابژه در عوض سوژه. همانطور که مارکس استدلال میکند، «احساسات انسان، سوداها و غیره، صرفاً پدیدارهای انسانشناختی به معنای [محدودتر کلمه] نیستند، بلکه تصدیق حقیقتاً هستیشناختیِ وجود (طبیعت) هستند…». (مارکس، ۱۸۴۴) ایستوان مزاروش اینگونه بیان میکند: «رابطهی متقابل بین آگاهی از بیگانگی و تاریخمندی مفاهیم فیلسوف، به خاطر مسئلهای بنیادین یک رابطهی ضروری است: “ماهیت انسان” (“ذات انسان” و غیره) نقطهی مرجع هر دو است». (۱۹۷۰: ص. ۳۹؛ تأکید در متن اصلی)
اما زمانی که مسئلهی رهایی از بیگانگی به نقطهی شروع فلسفی و نظری مارکس تبدیل شد، یک پاسخ تاریخی میطلبید. همانطور که مزاروش توضیح میدهد:
اگر انسان «بیگانه» شده است، باید از چیزی بیگانه شده باشد، درنتیجهی علل خاصی -فعلوانفعال رویدادها و شرایط در رابطه با انسان بهعنوان سوژهی این بیگانگی- که خودشان را در چارچوبی تاریخی جلوهگر میسازند. بهطور مشابه، «فراروی از بیگانگی» یک مفهوم ذاتاً تاریخی است که تحقق موفقیتآمیز فرآیندی را مجسم میکند که منجر به وضعیت کیفیتاً متفاوتی از امور میشود. (مزاروش، ۱۹۷۰: ص. ۳۶؛ تأکید در متن اصلی)
بینش مارکس از سوسیالیسم، انجمن آزاد تولیدکنندگان مستقیم است؛ بهعنوان جامعهی وفور و فراوانی که احتیاجات مادی را از میان برمیدارد، جایی که آزادی هریک شرط آزادی همه است. سوسیالیسم مارکس بهعنوان جامعهای کاملاً بیگانگیزدوده بدون کالا، پول، کار دستمزدی یا مقرریبگیر و دولت تصور میشود که همهی آنها اشکالی از بیگانگی، استثمار و سرکوب تلقی میشوند.
من به هدف ترسیم ویژگیهای بارز نظریهی مارکسی سوسیالیسم، از پیشنهادهای مندل (۱۹۷۱؛ فصل ۱۱) و مزاروش (۱۹۷۰) پیروی میکنم و با چرخش مارکس از فلسفه بهسوی نقد اقتصاد سیاسی در دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ آغاز میکنم. این امر به گسست قطعی مارکس از هگلیهای جوان و ماتریالیسم حسانی فوئرباخ در تزهایی در باب فوئرباخ (۱۸۴۵) و ایدئولوژی آلمانی (۱۸۴۶-۱۸۴۵) منجر شد که این دومی با همکاری انگلس تألیف شد و نظریهی تاریخ آنها یعنی ماتریالیسم تاریخی را ترسیم میکردند. متعاقباً، مارکس روششناسی ماتریالیسم تاریخی را در تحلیل شیوهی تولید سرمایهداری به کار بست. مجلد اول سرمایه در سال ۱۸۶۷ چاپ شد و پس از مرگ او، انگلس مجلد دوم (۱۸۸۵) و مجلد سوم (۱۸۹۴) را ویرایش کرد؛ و کارل کائوتسکی ویرایش سه مجلد نظریههای ارزش اضافی (نگارش در سال ۱۸۶۳ و ویرایش و انتشار در سالهای ۱۹۱۰-۱۹۰۵) را بر عهده گرفت. انگلس (۱۸۸۳) ماتریالیسم تاریخی و نظریهی ارزش اضافی را مهمترین سهم فکری مارکس دانست و درعینحال تأکید کرد که وی قبل از هر چیز یک سوسیالیست انقلابی بود. خود مارکس بخشی از این مسیر رشد فکری را در «پیشگفتار» خود بر مقدمهای به نقد اقتصاد سیاسی (۱۸۵۹) بازگو میکند. من این قرائت استاندارد را مبنای بحث راجع به نظریهی مارکسی در این جستار میگیرم.
ماتریالیسم تاریخی
هم ایدهی نبرد طبقاتی در تاریخنگاری و هم ایدهی مراحل پیشرونده در توسعهی تاریخی جامعه، در نظریه و تاریخ روشنفکری اروپا قبل از مارکس و انگلس حضور داشتند. انگارهی نبرد طبقاتی لااقل به زمان جیووانی باتیستا ویکو[۲] (۱۷۴۴-۱۶۶۸) بازمیگردد. ایدهی مراحل توسعه در تاریخ دستکم به قرن هجدهم برمیگردد. رونالد میک[۳] در کتاب علوم اجتماعی و وحشی نجیب[۴] (۲۰۱۰/۱۹۷۶) از افیموویچ دسنیستکی[۵] نقلقول میکند، دانشجوی سابق آدام اسمیت در سال ۱۷۶۱ که چهار مرحلهی تکامل تاریخی را در سال ۱۷۸۱ در یک سخنرانی در دانشگاه مسکو شرح میدهد: شکار و گردآوری، شبانی، کشاورزی و بازرگانی. (میک، ۱۹۷۶/۲۰۱۰: ص. ۵). دسنیستکی سپس در ادامه اظهار میدارد:
این خاستگاه و سیر صعودیِ جامعهی بشری در میان تمام افراد بدوی مشترک است. ما مطابق با این چهار وضعِ مردمان باید تاریخ، حکومت، قوانین و آدابورسوم آنها را استنتاج کنیم و موفقیتهای گوناگون آنها را در علوم و هنرها بسنجیم. (به نقل از میک، همان)
میک نخستین بحثهای مکتوب در مورد نظریهی چهار مرحله را به منتسکیو (۱۷۵۵-۱۶۸۹)، اسمیت (۱۷۹۰-۱۷۲۳) و تورگو[۶] (۱۷۸۱-۱۷۲۷) نسبت میدهد.
گریبر[۷] و ونگرو[۸] (۲۰۲۱: صص. ۶۰-۶۱) استدلال کردهاند که تورگو نظریهی مراحل توسعهی اجتماعی را در واکنش به تأثیر بومیان آمریکایی مطرح کرد. بهطور اخص، آنها تأثیر ملت وندات در بخش کانادایی فرانسهی جدید را بر استعمارگران فرانسوی در قرن هفدهم و از طریق آنها و مستقیماً توسط مسافران بومی به اروپا بر فرهنگ و جامعهی اروپایی در آن زمان، بهویژه توسعهی روشنگری اروپا، با جزئیات شرح میدهند. درواقع، آنها استدلال میکنند که اسمیت نظریهی مراحل تاریخ را از تورگو اخذ کرده است.
بنابراین، ایدههای پایه برای ماتریالیسم تاریخی مارکس و انگلس در دهههای گذشته در نوشتار نویسندگانی که آنها بهدقت مطالعه کرده بودند، وجود داشت. نبوغ آنها در ترکیب این ایدهها در نظریهی برتر تاریخ نهفته است. چارلز داروین نظریهی خود دربارهی فرگشت طبق انتخاب طبیعی را به طریقی مشابه شکل داد.
مارکس و انگلس در ساخت نظریهی ماتریالیسم تاریخی بر قسمی هستیشناسی ماتریالیستیِ ماهیت انسان اتکا کردند که آنها را از انگارهی ایدئالیست لیبرال – بورژواییِ غالب دربارهی ذات انسان متمایز میساخت: «ذات انسان، انتزاعی نیست که در باطن هر فرد نهاده شده باشد. این ذات در واقعیتش، چیزی نیست جز مجموعِ روابط اجتماعی». (مارکس، ۱۸۴۵: تز ششم). آنها همچنین ماتریالیسم خود را با رجحان دادن به «انسانیت اجتماعی» تعریف کردند و بر کنشگران طبقاتیِ جمعی در تضاد با کنشگران فردی در تاریخ تمرکز داشتند: «منظر ماتریالیسم کهنه، جامعهی مدنی است؛ درحالیکه منظر [ماتریالیسم] جدید، جامعهی انسانی یا انسانیت اجتماعی است». (همان: تز دهم). به تعبیر مزاروش (۱۹۷۰: ص. ۳۹)، «نکتهی بسیار بااهمیت این است که … مسئلهی “ماهیت انسان” درون یک چارچوب توضیحیِ تلویحاً یا صریحاً “برابریخواه” سنجیده میشود یا خیر».
باید به خاطر داشت که دانش مارکس و انگلس از تاریخ به تاریخنگاری منتشرشدهی قابلدسترس در آن زمان محدود بود که حدود ۳.۰۰۰ سال را پوشش میداد. (نک. پینوشت ۱)
بر این اساس، مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی (۴۶-۱۸۴۵) این ایدهها را بسط میدهند:
این شیوهی تولید را نباید بهسادگی محصول وجود فیزیکی افراد در نظر گرفت. بلکه صورت مشخصی از فعالیت این افراد است، صورت مشخصی از بیان زندگی آنها، شیوهی مشخصی از زندگی از جانب خود آنها. افراد همانطور هستند که حیات خود را بیان میکنند. بنابراین، آنچه هستند، با تولیدشان تقارن مییابد، هم آنچه تولید میکنند و هم نحوهی تولید آنها. بهاینترتیب، ماهیت افراد به شرایط مادی تعیینکنندهی تولید آنها بستگی دارد. (مارکس و انگلس، ۱۹۴۵، تأکید از من)
بهاینترتیب، ماتریالیسم تاریخی عامدانه انسانمحور بنا شد، زیرا تمرکز آن بر تکامل جامعهی بشری در انتزاع از طبیعت است و مبتنی بر آنچه مارکس و انگلس دربارهی تاریخ میدانستند که حداکثر ۳.۰۰۰ سال قدمت داشت. امروزه ما میدانیم که بشریت (هوموساپینس) حداقل ۳۰۰ هزار سال قدمت دارد. میتوان ادعا کرد که درواقع تاریخ ما در جنس انسان (هوموجنوس)[۹] ریشه دارد که بیش از ۸/۲ میلیون سال پیش به وجود آمد (آتش حدود یکمیلیون سال پیش مورد کنترل و استفادهی هوموارکتوس[۱۰] (راستقامتان) قرار گرفت).
نظریهی پرولتاریا بهمثابه طبقهی جهانشمول
همچنین مارکس و انگلس نبودند که اولین بار پتانسیل انقلابی پرولتاریا را کشف کردند. همانطور که هال دریپر[۱۱] (۱۹۷۱) اشاره میکند: «زمانی که مارکس و انگلس نظرات خود را در باب این موضوع متبلور میساختند، پتانسیلهای انقلابی پرولتاریا قبلاً در اینجا وآنجا شناخته شده بود». رابرت اوون و سنسیمون به پتانسیل انقلابی پرولتاریا پی برده بودند. آنچه در نظریهی مارکسی پرولتاریا جدید بود، این انگاره بود که پرولتاریا در جریان مبارزهاش با بورژوازی دیگر «طبقه در خود» نیست و به «طبقه برای خود» تبدیل میشود. هنگامیکه پرولتاریا در مقام طبقهی جهانشمول به قدرت رسد، در یک دورهی گذار که به جامعهی بدون طبقه و غیربیگانه یعنی سوسیالیسم منجر میشود، حکمروایی سرمایه و تمام بقایای جامعهی طبقاتی (همه مبتنی بر بیگانگی) را از بین خواهد برد. بنابراین، مفهوم خودسازماندهی و خودبسیجگریِ طبقهی کارگر در نظریهی مارکسی سوسیالیسم محوریت دارد.
مارکس در ۱۸۶۴ موجزترین نسخه از این دیدگاه را بهمثابه نخستین مقدمهی قواعد «بینالملل اول» بیان کرده است: «با عنایت به اینکه رهایی طبقات کارگر باید توسط خود طبقات کارگر به دست آید؛…» بنابراین، مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست (۱۸۴۸) تأکید داشتند که کمونیستها «هیچ اصول فرقهگرایانهای را از خودشان تنظیم نمیکنند که بهوسیلهی آن جنبش پرولتری را شکل و قالب دهند». آنها افزودند که کمونیستها
از یکسو عملاً پیشرفتهترین و مصممترین بخش احزاب طبقهی کارگری هر کشور [هستند]، آن بخشی که بقیه را بهپیش میراند؛ از سوی دیگر، ازلحاظ نظری، آنها بر تودهی بزرگ پرولتاریا این مزیت را دارند که خط سیر، شرایط و نتایج عام نهایی جنبش پرولتری را بهروشنی درک میکنند. (نک. پینوشت ۲)
ایدهی پرولتاریا بهمثابه «طبقهی جهانشمول» که نبرد آن برای خودرهاییبخشی، راه را برای رهایی بشریت هموار خواهد کرد، در «مقدمهی» مارکس بر گامی در نقد فلسفهی حق هگل (۱۸۴۳) در بستر فلسفی ظاهر میشود. خود مارکس اذعان میکند: «پرولتاریا درنتیجهی ظهور جنبش صنعتی رفتهرفته در آلمان پدیدار میشود». بااینحال، او در ادامه میگوید:
در آلمان، بدون درهم شکستن تمام اشکال اسارت، هیچ شکلی از اسارت را نمیتوان درهم شکست. آلمانیها که به کمالگرایی خود شهرهاند، نمیتوانند انقلاب بهپا کنند، مگر اینکه انقلابی تمام و کمال باشد. رهایی آلمان، رهایی انسان است. مغز این رهایی عبارتست از فلسفه و قلب آن پرولتاریا. فلسفه بدون ارتقای [Aufhebung] پرولتاریا نمیتواند خودش را تحقق ببخشد و پرولتاریا نیز بدون تحقق [Verwirklichung] فلسفه نمیتواند خودش را ارتقا دهد. (مارکس، ۱۸۴۳؛ تأکید در متن اصلی) (پینوشت ۳)
دهها سال طول کشید تا پرولتاریا به نیرویی اجتماعی در آلمان تبدیل شود. وحدت آلمان ۲۸ سال بعد در سال ۱۸۷۱ اتفاق افتاد و تا زمان صنعتیسازی به حد مکفی برای آفرینش طبقهی کارگر صنعتی هنوز دهها سال فاصله بود.
تنشهای نظری و تجربی در نظریهی مارکسی پرولتاریا وجود دارند. در سطح نظری، اصل حق تعیین سرنوشت متضمن توانایی تعمیم دادن از مبارزات عملی است؛ یعنی تکوین یک نظریهی انقلابی برای فراروی از سرمایهداری و گذار به سوسیالیسم توسط پرولتاریای خودسازمانده و خودبسیجگر. انگلس در ۱ ژوئیهی ۱۸۷۴ در «ضمیمهی پیشگفتار» خود بر جنگ دهقانی در آلمان (۱۸۵۰) به این مسئله اشاره میکند. او استدلال کرد که کارگران آلمانی در مقایسه با بقیهی اروپا از دو مزیت مهم برخوردار هستند.
نخست، آنها به نظریترین مردم اروپا تعلق دارند؛ دوم، آن درایت نظری را حفظ کردهاند که مردم بهاصطلاح «تحصیلکردهی» آلمان کاملاً ازدستدادهاند. بدون فلسفهی آلمانی، بهویژه فلسفهی هگل، سوسیالیسم علمی آلمان (تنها سوسیالیسم علمی موجود) هرگز به وجود نمیآمد. بدون درایت نظری، سوسیالیسم علمی هرگز به گوشت و خون کارگران تبدیل نمیشد.
مزیت دوم این است که ازلحاظ تقویمی، آلمانیها آخرین کسانی بودند که پا به عرصهی جنبش کارگری گذاشتند. به همان طریق که سوسیالیسم نظری آلمان هرگز از یاد نمیبرد که بر شانههای سنسیمون، فوریه و اوون تکیه دارد، سهنفری که علیرغم انگارههای خیالی و اتوپیانیسم آنها، در زمرهی شگفتانگیزترین اذهان تمام تاریخ قرار داشتند و نبوغ آنها موارد زیادی را پیشبینی کرد که صحت آنها اکنون به روش علمی قابلاثبات است، جنبش کارگری عملی آلمان نیز هرگز نباید فراموش کند که بر دوش جنبشهای انگلستان و فرانسه گسترش یافته است، از تجربیات آنها که به بهای سنگینی بهدستآمده بود، بهره برده و به همین دلیل در موقعیتی قرار داشت که از اشتباهاتشان که در زمان خود اجتنابناپذیر بودند، اجتناب کند. بدون اتحادیههای کارگری انگلستان و مبارزات سیاسی کارگران فرانسه مقدم بر جنبش کارگری آلمان، بدون تکانش توانمند کمون پاریس، اکنون ما کجا میبودیم؟ (انگلس، ۱۸۷۴)
بهطور خلاصه، انگلس در اینجا به نفع نظریهی «علمیِ» بسیار توسعهیافتهای از سوسیالیسم استدلال میکند که ترکیبی از فلسفه، نظریهی سوسیالیستی و تاریخ کارگری و سوسیالیستی است. بااینحال، انگلس این نکته را از قلم میاندازد که این «نظریهی سوسیالیسم علمی» چگونه در طی زمان توسعه خواهد یافت و در بین نسلهای طبقات کارگر جهان چگونه حفظ و به اشتراک گذاشته خواهد شد؟
زمانی که نظریهی حزب پیشتاز لنین را موردبحث قرار میدهم، به این پرسش بازخواهم گشت.
دومین تنش در نظریهی مارکسی پرولتاریا، ظهور اشرافیت کارگری است. مارکس و انگلس که بخش آخر عمر خود را در انگلستان گذراندند، دربارهی ظهور اشرافیت کارگری انگلستان نوشتند که نظریهی آنان دربارهی پرولتاریا و انقلاب سوسیالیستی را پیچیدهتر میکرد (نیری، ۲۰۰۵؛ دریپر، ۱۹۷۸: صص. ۱۰۵-۱۱۰). مارکس در نامهای به کارل لیبکنشت نوشت:
طبقهی کارگر انگلستان به خاطر دورهی فساد از سال ۱۸۴۸ بهتدریج روحیهی خود را باخته و سرانجام به نقطهای رسیده بود که چیزی جز دنبالهرو «حزب لیبرال» بزرگ نبود، یعنی پادوی سرمایهداران. سکان هدایت آنها کاملاً به دست رهبران فاسد اتحادیههای کارگری و تهییجگران حرفهای افتاده بود. (مارکس، ۱۱ فوریهی ۱۸۷۸)
انگلس که عمر طولانیتری داشت، دراینباره به میزان گستردهتری قلم زد. او در پیشگفتار ۱۸۹۲ بر ویراست آلمانی وضع طبقهی کارگر در انگلستان (۱۸۴۵)، دربارهی «کارگران فنی، نجارها، لولهکشها و بناها» نوشت که شرایط آنها در چهار دههی گذشته به طرز چشمگیری بهبود یافته است.
آنها به اشرافیتی در میان طبقهی کارگر شکل میدهند که موفق شده است موقعیت نسبتاً راحتی برای خود دستوپا کند و آن را بهعنوان غایت بپذیرد. آنها کارگرانی نمونهاند … و بهراستی امروزه افراد بسیار خوشرو و خوشمشربی هستند، برای هر سرمایهدار معقول بهطور اخص و برای تمام طبقهی سرمایهدار بهطور اعم.
حقیقت این است: در طول دورهی انحصار صنعتی انگلستان، طبقهی کارگر تا حدی در مزایای آن سهیم بوده است. این مزایا در میان آنها بسیار نابرابر تقسیم میشدند؛ اقلیت ممتاز بیشتر به جیب میزد، اما حتی تودهی کارگران نیز لااقل گاهوبیگاه سهمی موقت میبرد. به همین دلیل است که از زمان مرگ اوونیسم، از سوسیالیسم در انگلستان هیچ خبری نبوده است. (انگلس، ۱۸۹۲)
واضح است که نظریهی مارکسیِ پرولتاریا بهمثابه طبقهی جهانشمول انقلابی، محتاج بسط و توسعهی بیشتر بود و این امر نظریهی مارکسی سوسیالیسم را پیچیدهتر ساخت.
بخش ۲. سوسیالیسمهای قرن بیستم
سوسیالیسمهای قرن بیستم در جهالت یا غفلت از نظریهی مارکسی سوسیالیسم توسعه یافتند. یکی از عوامل مؤثر، فقدان نوشتههای کلیدی اولیهی مارکس بود؛ بهویژه نوشتههای او در ارتباط با بیگانگی و گروندریسه که نخستین بار در سالهای ۱۹۴۱-۱۹۳۹ منتشر شد. (نک. پینوشت ۴) اما تحولات متعدد دیگری در تکوین نظریات سوسیالیسم نقش داشتند که بهطور قابلتوجهی از نظریهی سوسیالیسم مارکس فاصله گرفت.
تعالیم مارکس و انگلس به یک آموزهی «علمی» تبدیل شدند، ظهور اشرافیت کارگری در سطح وسیعی از کشورهای صنعتی سرمایهداری مقدم مبنای ظهور رفورمیسم سوسیالدموکراتیک شد، نظریهی مارکس در مورد شیوهی تولید سرمایهداری (نظریهی ارزش کار یا «قانون ارزش») با نظریات سرمایهداری انحصاری جایگزین شد؛ لنین با نظریهی حزب پیشتاز خود در نظریهی پرولتاریای مارکس تجدیدنظر کرد و انحطاط انقلاب سوسیالیستی اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه در دههی ۱۹۲۰ منجر به ظهور استالینیسم شد. درنتیجه، انقلاب جهانی از مراکز سرمایهداری صنعتی به کشورهای عمدتاً زراعی در پیرامون سرمایهداری منحرف شد؛ جایی که دهقانان، نه پرولتاریا، طبقهی اجتماعی عمده بودند و در همهی موارد، بهجز کوبا،تحت یک رهبری استالینیست انقلاب ملیگرا-دموکراتیک را به موفقیت رساندند.
سربرآوردن مارکسیسم بهمثابه یک آموزهی «علمی»
کارل کائوتسکی که نظریهپرداز برجستهی حزب سوسیالدموکرات آلمان بود، در منازعهی خود با رفورمیسم برنشتاین، او را به نقض اصول «مارکسیسم» متهم کرد. در سال ۱۸۸۲، انگلس استفاده از لفظ «مارکسیسم» را موردانتقاد قرار داده بود، با اشاره به اینکه خود مارکس هنگام بحث دربارهی پل لافارگ،[۱۲] «مارکسیست» خودخوانده، با این لفظ مخالفت کرد و گفت که اگر نظرات لافارگ مارکسیستی در نظر گرفته شوند، پس «یکچیز مسلم است و آنهم اینکه من مارکسیست نیستم». (هاپت[۱۳] و همکاران، ۲۰۱۰)
بااینحال، عنوان مارکسیسم به روندهای کلیدی در سوسیالیسم قرن بیستم اطلاق شد: سوسیالدموکراسی، استالینیسم و تروتسکیسم. این ادعا که تعالیم مارکس و انگلس علمی بودند، از انگلس و بهویژه جزوهی پرطرفدار او، سوسیالیسم: علمی و اتوپیایی،[۱۴] سرچشمه گرفت. انگلس در ابتدا از وصف «علمی» استفاده کرد، زیرا بینش آنها از سوسیالیسم با استفاده از ماتریالیسم تاریخی آنها بهدستآمده بود، نه بهعنوان یک اتوپیا (اگرچه همانطور که استدلال خواهم کرد، این دیدگاه نیز اتوپیایی است). من نشان دادهام (نیری، ۲۰۲۱) که در پرتو ساختار انقلابهای علمی[۱۵] به قلم کوهن[۱۶] (۱۹۶۲) میتوان ماتریالیسم تاریخی را علمی دانست، زیرا موجب تغییر بنیادینی در مفاهیم اساسی و رویههای تجربی تاریخنگاری شد. روی باسکار[۱۷] (۱۹۷۹؛ ۱۹۹۴) استدلال کرده است که سرمایهی مارکس را مطابق با دریافتهای رئالیسم علمی میتوان علمی در نظر گرفت. بااینحال، ادعای انگلس بر مبنای چنین استدلالهایی در فلسفهی علم یا فلسفهی علوم اجتماعی نیست. آن ادعا صرفاً ایدئولوژیک بود، همانطور که تا به امروز بوده است. (نک. پینوشت ۵) بهمجرداینکه تعالیم مارکس و انگلس به یک آموزهی «علمی» تبدیل شدند، تغییر بنیادینی در رابطه با عاملیت پرولتاریا در نظریهی انقلاب سوسیالیستی و رابطهی میان جنبش سوسیالیستی و جنبش کارگری رخ داد. پرولتاریا به تودهای تبدیل شد که احزاب پیشتاز باید آن را رهبری میکردند؛ احزابی که خودشان باید توسط رهبری که آموزهی موردپذیرش را میشناخت و گسترشش میداد، رهبری میشدند. تقسیمکار مشابهی درون این احزاب بین رهبری و صفوف اتفاق افتاد، زیرا رهبران بنا به فرض دارندگان و مفسران آموزه و مقاماتی بودند که به «مسائل بزرگ» رسیدگی میکردند و صفوف سازمانی که انجام وظایف روزمرهی حزب را بر عهده داشتند.
رفورمیسم بینالملل دوم
«حزب سوسیالدموکرات آلمان» (SDP) بزرگترین حزب در بینالملل دوم بود که بیشترین نفوذ را در جنبش کارگری داشت. متأسفانه، همانطور که گرگوری زینوویف[۱۸] رهبر بلشویک در «ریشههای اجتماعی اپورتونیسم»[۱۹] (۱۹۱۶) مستند ساخته است، معلوم شد که SDP نیز حزب اشرافیت کارگری آلمان است. او با بررسی آمار رسمی SDP نوشت:
طبق محاسبهی ما، ۴.۰۰۰ کارگزار حداقل ۱۲هزار مقام مهم -اگر نگوییم بیشتر- را در حزب و اتحادیهی کارگری اشغال میکنند. هر کارگزارِ کموبیش کارآمد، همزمان به دو تا سه منصب و اغلب حتی بیشتر رسیدگی میکند. او درآنواحد نمایندهی رایشتاگ و سردبیر، عضو لندتاگ و دبیر حزب، رئیس اتحادیهی کارگری، سردبیر، کارگزار تعاونی، عضو شورای شهر و غیره است. بهاینترتیب، تمام قدرت در حزب و اتحادیههای کارگری در دستان این ۴.۰۰۰ نفر بخش فوقانی انباشته میشوند. (مقرریها نیز انباشته میشوند. بسیاری از مقامات جنبش کارگری سالانه ۱۰هزار مارک به بالا دریافت میکنند.) کل کسبوکار به آنها بستگی دارد. آنها کل سازوبرگ قدرتمند مطبوعات، سازمان انجمنهای همیاری کارگری، تمام سازوبرگ انتخاباتی و غیره را در دست خود دارند. (زینوویف، ۱۹۱۶)
تغییر ترکیب اجتماعی رهبری SPD آلمان با تجدیدنظر بنیادینی در نظریهی مارکس در مورد شیوهی تولید سرمایهداری همزمان شد. رودولف هیلفردینگ در کتاب بسیار تأثیرگذار خود، سرمایهی مالی[۲۰] (۱۹۱۰)، استدلال کرد که نظریهی ارزش کار مارکس («قانون ارزش») با ظهور «سرمایهی مالی» یا سرمایهداری انحصاری منسوخ شده است. او تحلیل نظاممندی از تغییر سرشت توسعهی سرمایهداری قرن نوزدهم بهویژه در آلمان عرضه کرد. تجزیهوتحلیل رقابت، هدف اصلی بخش سه تحت عنوان «سرمایهی مالی و محدودیتهای رقابت آزاد» است. هیلفردینگ به این نتیجهی منطقی نقد خود میرسد که نظریهی ارزش کار مارکس دیگر عمل نمیکند:
اقتصاد کلاسیک، قیمت را بیانگر خصلت پرهرجومرج تولید اجتماعی و سطح قیمت را وابسته به بهرهوری اجتماعی نیروی کار میپندارد. اما قانون عینی قیمت فقط از طریق رقابت میتواند عمل کند. اگر ترکیبات انحصاری، رقابت را برچینند، همزمان یگانه وسیلهای را که قانون عینی قیمت درواقع میتواند از طریق آن غالب شود، از بین میبرند. قیمت دیگر مقداری نیست که بتوان بهطور عینی تعیین کرد و به تمرین حسابداری برای افرادی که آن را دلبخواه تعیین میکنند، تبدیل میشود؛ پیشفرض بهجای نتیجه، ذهنی و نه عینی، چیزی خودسرانه و تصادفی و نه ضرورتی مستقل از اراده و آگاهیِ طرفهای دخیل. به نظر میرسد که ترکیب انحصاری درعینحال که نظریهی تراکم مارکس را تأیید میکند، همزمان تمایل به زوال نظریهی ارزش او دارد. (همان: ص. ۲۲۸؛ تأکید از من)
چه چیزی جایگزین قوانین حرکت نظام سرمایهداری مارکس در سرمایهی مالی خواهد شد؟ هیلفردینگ معتقد بود که آمیزش کارتل عمومی با دولت سرمایهداری به «سرمایهداری سازمانیافته» منجر میشود. او در دفاع از مسیر رفورمیستی سوسیالدموکراسی استدلال میکرد:
سرمایهداری سازمانیافته به معنای جایگزینی رقابت آزاد با اصل اجتماعیِ تولید برنامهریزیشده است. وظیفهی نسل سوسیالدموکرات کنونی، فراخواندن مساعدت دولتی برای تبدیل این اقتصاد تحت سازماندهی و هدایت سرمایهداران به اقتصادی تحت هدایت دولت دموکراتیک است. (هیلفردینگ به نقل از گرین،[۲۱] 1990: ص. ۲۰۳)
یعنی سوسیالیسم بهعنوان سوسیالیسم دولتی بازتعریف شد و خصلت طبقاتی دولت را این امر تعیین میکرد که کدام حزب از آن استفاده میکند. چنین استدلال میشد که اگر سوسیالیستها از طریق انتخابات به قدرت برسند، میتوانند سازوبرگ دولتی را برای دستیابی به اهداف «سوسیالیستی» بهکارگیرند. سیاستهای سوسیالدموکراتیک سرانجام به توسعهی دولتهای رفاه سرمایهداری در اروپای غربی کمک کرد.
تاریخ نظریهپردازی سوسیالیستیِ سرمایهداری پس از هیلفردینگ با شکافی مشخص شده است بین اقلیتی کوچک که معتقدند نظریهی رقابت مارکس همچنان محلی از اعراب دارد و نظریهی ارزش کار او معتبر است، و اکثریت پرنفوذی شامل احزاب بینالملل دوم، بینالملل سوم و بینالملل چهارم که در دفاع از پیدایش نوعی از سرمایهداری انحصاری استدلال میکردند. برخی در مقولهی دوم آشکارا ادعا کردهاند که قانون ارزش مارکس دیگر به کار نمیآید (نک. پینوشت ۶) اکثر آنها از این نتیجهی بسیار مهم نظریهی خود پا پس کشیدهاند.
در دههی ۱۹۷۰، اقتصاددانان مارکسیست دوباره کشف کردند که نظریهی رقابت آزاد مارکس اساساً با نظریهی نئوکلاسیک «رقابت کامل» تفاوت دارد که صف طولانی از نظریهپردازان مارکسیست، از هیلفردینگ گرفته تا پل باران و پل سوئیزی (۱۹۶۶)، یکسان فرض کردهاند. انور شیخ که یکی از پیشگامان این کشف مجدد است، چهار دهه را صرف تبدیل مقولات حسابهای ملی ایالاتمتحده به مقولات مارکسی کرد تا یک مطالعهی تجربی مارکسی از عملکرد سرمایهداری ایالاتمتحده بر مبنای قانون ارزش ارائه دهد (شیخ و تناک،[۲۲] 2010؛ شیخ، ۲۰۱۶) از نظرگاه مارکسی، نظریات سرمایهداری مالی و سرمایهداری انحصاری که پس از آن آمدند، ازجمله نظریات بوخارین و لنین، مبتنی بر سوءفهم جدی از نظریهی مارکس در مورد شیوهی تولید سرمایهداری بودند و منجر به اشتباهات نظری و سیاسی مهمی ازجمله نظریات وابستگی و حمایت از «بورژوازی ملیِ» کشورهای تازهوارد به بازار سرمایهداری جهانی شدند. (نیری، ۱۹۹۱؛ اوت، ۲۰۱۸).
نظریهی حزب پیشتاز لنین
لنین در «چه باید کرد؟» (۱۹۰۲) از نوشتهی انگلس در ۱ ژوئیهی ۱۸۷۴، «ضمیمهی پیشگفتار» بر جنگ دهقانی در آلمان (۱۸۵۰) که در بالا ذکر شد، برای دفاع از حزب مبتنی بر مرکزگرایی (سانترالیسم) دموکراتیک پرولتری نقلقول میکند. لنین با این ادعا که بدون نظریهی انقلابی هیچ جنبش انقلابی نمیتواند وجود داشته باشد، در ادامه استدلال میکند:
ما گفتهایم که آگاهی سوسیالدموکرات در میان کارگران نمیتوانست وجود داشته باشد. این آگاهی باید از بیرون برای آنها آورده شود. تاریخ تمام کشورها نشان میدهد که طبقهی کارگر صرفاً با تلاش خودش فقط قادر است آگاهی اتحادیهی کارگری را بپروراند، یعنی این اعتقاد را که تشکل در اتحادیهها، مبارزه با کارفرمایان و کوشش برای مجبور کردن حکومت به تصویب قانون کار لازم و غیره، ضروری است. درحالیکه نظریهی سوسیالیسم از نظریات فلسفی، تاریخی و اقتصادی شکل پیدا کرد که نمایندگان تحصیلکردهی طبقات دارا، یعنی روشنفکران، به وجود آوردند. بنیانگذاران سوسیالیسم علمی مدرن، مارکس و انگلس، خودشان طبق منزلت اجتماعی آنها به روشنفکری بورژوایی تعلق داشتند. به همین ترتیب، در روسیه، آموزهی نظری سوسیالدموکراسی یکسره مستقل از رشد خودانگیختهی جنبش طبقهی کارگر پدید آمد؛ و بهعنوان نتیجهی طبیعی و اجتنابناپذیرِ گسترش اندیشه در میان روشنفکران سوسیالیست انقلابی ظاهر شد. در دورهی موردبحث، اواسط دههی ۱۸۹۰، این آموزه نهتنها برنامهی کاملاً صورتبندیشدهی گروه «رهایی کار»[۲۳] را بازنمایی میکرد، بلکه اکثریت جوانان انقلابی روسیه را نیز از پیش به جناح خود جلب کرده بود. (لنین، ۱۹۰۲، تأکید در متن اصلی)
سه نکتهی کلیدی در مورد نظریهی حزب پیشتاز لنین وجود دارد. اولاً، گسست آشکاریست از نظریهی خود مارکس دربارهی پرولتاریا که پیشتر موردبحث قرار گرفت (با در نظر گرفتن این امر که مارکس و انگلس فرصتی برای تجدید نظریهی خودشان دربارهی پرولتاریا بهمثابه طبقهی جهانشمول با توجه به ظهور اشرافیت کارگری در بریتانیا و جاهای دیگر نداشتند). دوم، حزب بلشویک نقش مهمی در انقلابهای روسیه در سال ۱۹۱۷، بهویژه انقلاب سوسیالیستی اکتبر، ایفا کرد. اگرچه، همانطور که چاینا میهویل[۲۴] (۲۰۱۷؛ برای بررسی، نک. نیری، دسامبر ۲۰۱۷) وقایع از فوریه تا اکتبر را با تمرکز بر نقشی که شوراها ایفا کردند، به طرز درخشانی بازگو میکند، فعلوانفعال متقابلاً تقویتکنندهی جنبش کارگران خودسازمانیافته و خودبسیجگر با حزب بلشویک بود که نخستین دولت کارگری تاریخ را به وجود آورد. محوریت نقشی که شوراهای خودسازمانیافته و خودبسیجگر ایفا کردند، در تزهای آوریل لنین (آوریل ۱۹۱۷) و اقتباس شعار «تمام قدرت به شوراها» توسط بلشویکها در ماه مه به رسمیت شناخته شد (لیه،[۲۵] ژوئیهی ۲۰۱۷). لنین در دولت و انقلاب (اوت-سپتامبر ۱۹۱۷) استدلال کرد که شوراها ستون فقرات دولت کارگری را در رسیدن به قدرت تشکیل میدهند. بااینحال، تنش در ذهن خود لنین در عنوان کامل جزوه آشکار میشود که دولت و انقلاب و وظیفهی پرولتاریا در انقلاب[۲۶] است. روشن است که در ذهن لنین، حزب است که برای طبقه تعیین تکلیف میکند، حتی اگر او به تأسی از تعالیم مارکس و انگلس استدلال میکرد که شوراها باید دولت کارگری آینده را شکل دهند!
سوم آنکه حزب بلشویک بیش از ۲۰ سال دوام نیاورد و به متضاد خودش، یک حزب استالینیستی، بدل شد.از آن زمان نیز هیچ حزبی مانند حزب لنین ایجاد نشده است. مشکل ارتقای حزب به رأس ساختار قدرت در دورهی گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم، در سال ۱۹۲۳ متأسفانه آشکار شد. ازآنجاییکه ارگانهای خودسازمانیافته و خودبسیجِگر قدرت مردم کارگر پس از شروع جنگ داخلی در سال ۱۹۱۸ رو به افول رفتند و منحل شدند، انقلابهای موردانتظار در اروپا شکست خوردند، و جمهوری شوروی جوان با نابودی بخش اعظم ظرفیت تولیدی اقتصاد خود مواجه شد، بوروکراسی شروع به گسترش یافتن در جامعه، دولت و حزب کرد. در سالهای ۱۹۲۲ و ۱۹۲۳، لنین دستبهگریبان با سکتهی مغزی، مبارزهای سیاسی را علیه سیاستهای بوروکراسی رو به رشد به ریاست جوزف استالین به راه انداخت (لنین، ۲۰۱۰).
تروتسکی که از رهبران اصلی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بود و به بصیرترین و مصممترین رهبر اپوزیسیون سوسیالیست انقلابی در برابر استالینیسم تبدیل شد، دلایل انحطاط انقلاب سوسیالیستی را به شرح زیر توضیح میدهد:
دقیقاً به دلیل اینکه پرولتاریایی که هنوز در بسیاری جهات عقبمانده بود توانست در ظرف چند ماه از قلمرو سلطنت نیمهفئودالی به عرصهی دیکتاتوری سوسیالیستی جهش کند، ظهور ارتجاع در صفوف آن غیرقابلاجتناب بود. این ارتجاع از طریق یک سری امواج متوالی تکامل یافته است. شرایط و وقایع خارجی در تغذیهی این ارتجاع با یکدیگر رقابت داشتهاند. دخالت بعد از دخالت رخ داد. کمک مستقیم غرب به انقلاب نرسید. بهجای آن رونق اقتصادی که انتظارش میرفت، فقری شوم و درازمدت بر کشور سایه افکند. مضافاً اینکه نمایندگان برجستهی طبقهی کارگر نیز یا در جنگ داخلی کشته شدند و یا چند درجه ارتقا یافتند و از تودهها گسستند. و بدینترتیب، پس از یک تنش بیسابقهی نیروها و امیدها و توهمات، دورانی طولانی از خستگی، خمودگی و نومیدی محض از نتایج انقلاب فرارسید. با فروکش کردن «غرور کارگری»، جا برای روان شدن سیلی از جبن و جاهطلبی گشوده شد. بر فراز این موج بود که قشر جدید فرماندهی به جایگاه خود راه یافت.
مرخص کردن ارتش سرخ پنجمیلیونی از خدمت، در پیدایش بوروکراسی نقش بازی کرد. فرماندهان یک ارتش پیروزمند، سمتهای مهم شوراهای محلی و اقتصاد و آموزش را به دست گرفتند و با سماجت همهجا آن نظامی را پیاده کردند که ضامن پیروزی در جنگ داخلی شده بود. بهاینترتیب، تودهها بهتدریج در همهی زمینهها از شرکت واقعی در رهبری کشور کنار گذاشته شدند.
قشر خردهبورژوازی شهر و روستا که اینک به خاطر «نپ» دوباره سر برافراشته بود و هرچه گستاختر میشد، با ظهور ارتجاع در درون پرولتاریا، امید و اعتمادبهنفسی فوقالعاده پیدا کرد. بوروکراسی جوان که در بدو امر بهعنوان یکی از عوامل و کارگزاران پرولتاریا قد علم کرده بود، اینک احساس میکرد که بدل به محکمهی داوری بین طبقات شده است. ماهبهماه به استقلال بوروکراسی افزوده میشد.
اوضاع جهانی نیز با نیرویی عظیم در همین جهت فشار میآورد. هرچه ضربات سنگینتری بر طبقهی کارگر جهان وارد میآمد، اعتمادبهنفس بوروکراسی شوروی بیشتر میشد. این دو در واقعیت نهتنها از نظر ترتیب زمانی به هم مرتبط بودند، بلکه یک رابطهی علت و معلولی متقابل نیز بین آنها وجود داشت و دوطرفه عمل میکرد. رهبران بوروکراسی به شکستهای پرولتاریا کمک میکردند و شکستها نیز باعث رشد بوروکراسی میشدند. سرکوب قیام بلغارستان و عقبنشینی خفتبار حزب کارگران آلمان در سال ۱۹۲۳، عقیم ماندن تلاش استونیها در قیام سال ۱۹۲۴، اضمحلال خائنانهی اعتصاب عمومی انگلستان و رفتار ناشایست حزب کارگران لهستان هنگام روی کار آمدن پیلسودسکی[۲۷] در سال ۱۹۲۶، قلعوقمع وحشتناک انقلاب چین در سال ۱۹۲۷ و سرانجام شکستهای شومتر اخیر در آلمان و اتریش – اینها فجایع تاریخیای هستند که ایمان به انقلاب جهانی را در دل تودههای شوروی کُشت و به بوروکراسی اجازه داد تا بهعنوان تنها نور رستگاری، بیشتر و بیشتر بالا بیاید. (تروتسکی، ۱۹۳۶؛ تأکید از من)[۲۸]
تروتسکی همچنین تصمیمات ضددموکراتیک برای منع گرایشها و جناحبندیها در حزب را دلیلی میداند که چرا بوروکراسی نسبتاً بهراحتی حزب را تسخیر کرد.
این مبارزه هنگام اختتام جنگ داخلی چنان شدت گرفت که قدرت دولتی را در معرض خطر سقوط قرار داد. در مارس ۱۹۲۱، یعنی در روزهای شورش کرونشتات که تعداد نهچندان کمی از بلشویکها را به صفوف خود جلب کرد، دهمین کنگرهی حزب لازم دید جناحها را قدغن کند، یعنی رژیم سیاسی غالب در دولت را به حیات درونی حزب حاکم انتقال دهد. این عمل قدغن کردن جناحها نیز بهعنوان اقدامی استثنایی به شمار میآمد که میبایست با نخستین بهبود جدی اوضاع کنار گذاشته میشد. درعینحال، کمیتهی مرکزی در استفاده از این قانون جدید بسیار محتاط بود و بیش از همه مراقب این بود که مبادا این اقدام منجر به ایجاد اختناق در حیات درونی حزب شود.
اما آن تصمیمات که انگیزهشان چیزی نبود جز اقدامی ناخواسته ولی لازم در برابر شرایطی دشوار، با مذاق بوروکراسی که اکنون دیگر زندگی داخلی حزب را منحصراً از دیدگاه تسهیلات اداری مینگریست، سخت جور درآمد. در همان سال ۱۹۲۲، لنین که از رشد خطرناک بوروکراسی وحشت کرده بود، طی یک بهبودی کوتاهمدت در بیماریاش، خود را برای مبارزه علیه جناح استالین آماده میکرد؛ جناحی که بهعنوان نخستین قدم بهسوی تسخیر دستگاه دولت، خود را به محور دستگاه حزبی بدل کرده بود. سکتهی دوم و سپس مرگ لنین، مانع از مقابلهی او با این ارتجاع درونی شد. از آن پس، تمام تلاشهای استالین که در آن زمان با زینوویف و کامنوف[۲۹] همدست بود، وقف این شد که دستگاه حزب را از قید کنترل اعضای پایه درآورد. در این مبارزه که برای «ثبات» کمیتهی مرکزی صورت میگرفت، استالین در میان همهی همکارانش پیگیرتر و قابلاطمینانتر از آب درآمد. (همان)[۳۰]
پس از انحطاط انقلاب سوسیالیستی روسیه از طریق غلبهی بوروکراسی رو به رشد بر تودههای کارگر و نابودی حزب بلشویک و برنامه و هنجارهای آن و جایگزینی آن با حزب کمونیست استالینیستی، پاکسازی رهبری و صفوف کمونیست از بینالملل کمونیستی و تبدیل آن به ابزار سیاست خارجی مسکو به دنبال آمد.
بنابراین از لحاظ تاریخی، حزب پیشتاز لنین تقریباً دو دهه دوام آورد تا سرانجام به متضاد خود تبدیل شود. در طول صدسالی که از اضمحلالش میگذرد، هرگز حزب کارگری دیگری مانند آن وجود نداشته است.
بخش عمدهی احزاب کمونیست در برنامه، چشمانداز و هنجارهایشان استالینیستی بودند. احزاب بینالملل چهارم که تروتسکی به تأسیس آن در سال ۱۹۳۸ کمک کرد و در برخی موارد سهم قابلتوجهی در جنبشهای کارگری و اجتماعی داشتند، هرگز چیزی بیش از سازمانهای تبلیغاتی نشدند. آنها همهی ابهامات و تنشهای نظری در نوشتههای خود لنین و تروتسکی را به ارث بردند و موارد جدیدی را به آنها افزودند (نیری، اکتبر ۲۰۲۰).
وصف تروتسکی از اتحاد شوروی بهویژه خطایی نظری و سیاسی با ابعاد گسترده بود. اگرچه او اقرار کرد که «با وجود تمام لاپوشانیها، طرحوارهی دولت کارگری مطابق با گفتههای مارکس، انگلس و لنین، و دولت بالفعلی که اکنون استالین در رأس آن قرار دارد، زمین تا آسمان با هم تفاوت دارند»، اما همچنان اصرار داشت که اتحاد شوروی، دولتی کارگری ولو منحط باقی مانده است.
دولت مستقیماً و از همان آغاز، خصلتی دوگانه به خود میگیرد: تا آنجا که از مالکیت اجتماعی ابزار تولید دفاع میکند، خصلتش سوسیالیستی است؛ تا آنجا که در توزیع نعمات زندگی بر مبنای معیارهای [قانون] ارزش سرمایهداری عمل میکند، با تمام عواقبی که از این امر ناشی میشود، خصلتش بورژوایی است. چنین توصیف متناقضی ممکن است جزماندیشان و مکتبگرایان متحجر را مشمئز کند. ما فقط میتوانیم مراتب تأسف خود را به آنان عرضه کنیم. (تروتسکی، ۱۹۳۶)[۳۱]
آخرین جملهی تروتسکی برای سرپوش گذاشتن است. دولت را فقط و فقط در صورتی میتوان یک دولت کارگری دانست که تحت مدیریت و کنترل مستقیم کارگران باشد و نه در دستان بوروکراسی ضدانقلابی!
بنابراین، تروتسکی نظریهی مارکسیِ دولت کارگری را به تملک دولتیِ ابزار تولید، ملی کردن تجارت بینالمللی و اقتصاد برنامهریزیشده تقلیل داد؛ حتی اگر همهی این اهرمها کاملاً در دستان بوروکراسی استالینیست باشند که به گفتهی خود تروتسکی «سراپا ضدانقلابی» بود.
این ملغمهی نظری باعث شد «بینالملل چهارم» دستهای از دولتهای دیگر به رهبری احزاب استالینیست پس از جنگ جهانی دوم را بهخطا بهعنوان دولتهای کارگری هرچند ناقصالخلقه بشناسد.
در اروپای شرقی در پایان جنگ جهانی دوم در کشورهایی که ارتش سرخ اشغال کرده بود، اقتصاد و جامعه در امتداد خطوط مشابه با اتحاد شوروی استالینیستی مجدداً بازسازی شدند. در کرهی شمالی، چین و ویتنام، احزاب استالینیستی پس از نبرد ملی علیه ارتجاع درونی و امپریالیسم به قدرت رسیدند.
در کوبا، جنبش ۲۶ ژوئیهی فیدل کاسترو که آمال خود را از جنبشهای ضدامپریالیست و ملیگرا-دموکراتیکِ آمریکای لاتین میگرفت، در سال ۱۹۵۹ به قدرت رسید. رهبری کاسترو در انجام اصلاحات ارضی و ایستادگی در برابر امپریالیسم ایالات متحده، برای روابط اقتصادی و دیپلماتیک جدید به سراغ بلوک شوروی رفت. فیدل کاسترو در یک سخنرانی در ۱۶ آوریل ۱۹۶۱، یک روز قبل از حملهی خلیج خوکها، سوسیالیسم را هدف انقلاب کوبا اعلام کرد.
جنگهای انقلابی ملیگرا-دموکراتیک در یوگسلاوی، چین، کره، ویتنام و کوبا پشتیبانی خود را عمدتاً از دهقانان به دست آوردند. همهی این رژیمهای جدید، خودشان را سوسیالیستی توصیف کردند. اما هیچکدام از سوسیالیسم مارکس و انگلس پیروی نکردند، احزابی را بر اساس الگوی لنین نساختند، یا دولتی ندارند/نداشتند که توسط کارگران خودسازمانده و خودبسیجگر اداره شود. درواقع، همهی آنها دولتهای تکحزبی بودهاند که دولت در آنها آلتدست حزب است.
بنابراین، تاریخ سوسیالیستی قرن بیستم را عمدتاً احزاب تودهای سوسیالدموکرات و استالینیست نوشتند. آنها با هم تمام موقعیتهای انقلابی و پیشاانقلابی در اروپای غربی را از بین بردند و نتوانستند نیروهای خود را برای جلوگیری از ظهور فاشیسم در آلمان متحد کنند.
بخش ۳. سوسیالیسم قرن بیستویکم
قبل از ترسیم ویژگیهای بارز سوسیالیسم برای قرن بیستویکم، اجازه دهید به انفجار بحرانهای بومشناختی بشرزاد در دهههای آغازینی که این جستار با آنها آغاز شد، بازگردم. اگر همانطور که استدلال کردهام (نیری، مه ۲۰۱۷؛ نیری، اکتبر ۲۰۱۸؛ نیری، مارس ۲۰۲۰؛ نیری، مارس ۲۰۲۲) این بحرانهای بومشناختی، ازجمله آنهایی که تهدیدات وجودی برای بشریت هستند، ریشه در تمدن سرمایهداری صنعتی انسانمحور داشته باشند، پس بشریت باید از آن در جهت آیندهی سوسیالیست بوممحور فراتر رود.
آنتروپوسین
دویست و شصتودو سال از آغاز انقلاب صنعتی در انگلستان در سال ۱۷۶۰، گسترش صنعتیشدن سرمایهداری بهویژه پس از جنگ جهانی دوم، آنتروپوسین (عصر انسانها) را برای ما به ارمغان آورده است. دانشمندان بهطور فزایندهای استدلال کردهاند و اکنون دانشمندان نظام کرهی زمین نیز موافقاند که هولوسین، دوران زمینشناختی که ۱۱.۷۰۰ سال پیش آغاز شد، جای خود را به آنتروپوسین داده است. حتی چینهنگارانی که مرزبندی دقیق و جدول زمانی رسوب لایههای سنگی را مطالعه میکنند، نیز موافق هستند. درحالیکه هولوسین با آب و هوایی مشخص میشد که پشتیبان ظهور و گسترش تمدنهای مبتنی بر کشاورزی بود، آنتروپوسین بحرانهای جهانی را برای ما به ارمغان آورده است که اگر کنترل نشوند، بخش اعظم حیات بر سیارهی زمین، ازجمله بشریت، را نابود خواهند کرد.
اجازه دهید فقط به یک منبع دربارهی انفجار بحرانهای بومشناختی اشاره کنم. مرکز تابآوری استکهلم[۳۲] مطالعهای را دربارهی بحران کرهی زمین (راکستروم[۳۳] و همکاران، ۲۰۰۹) و بسط جوانب آن (استفن[۳۴] و همکاران، ۲۰۱۵) را منتشر کرد که ۹ حدومرز نظام کرهی زمین («آستانههای فضای عملیاتی ایمن برای جوامع بشری») را شناسایی کرده است. تغییرات اقلیمی و «یکپارچگی زیستکره» (انقراض ششم) بهعنوان حدومرزهای اصلی تعیین شدهاند، «زیرا هم باعث ایجاد تغییرات در سایر موارد میشوند و هم تحت تأثیر آن تغییرات قرار میگیرند». این ۹ حدومرز عبارتاند از:
۱. تغییرات اقلیمی
۲. تغییرات در یکپارچگی زیستکره (یعنی انقراض ششم)
۳. تخریب لایهی ازن استراتوسفر
۴. اسیدی شدن اقیانوس
۵. جریانهای بیوژئوشیمیایی (چرخههای فسفر و نیتروژن)
۶. تغییر سیستم ارضی (بهعنوانمثال، جنگلزدایی)
۷. مصرف آب شیرین
۸. بارگذاری آئروسل[۳۵] اتمسفر (ذرات میکروسکوپی در اتمسفر که بر آبوهوا و ارگانیسمهای زنده تأثیر میگذارند)
۹. معرفی موجودیتهای جدید (مانند آلایندههای ارگانیک، مواد رادیواکتیو، نانومواد، و میکروپلاستیکها).
شتاب بزرگ[۳۶] (۲۰۱۵)، گزارش پژوهشیِ «برنامهی بینالمللیِ ژئوکره-زیستکره»،[۳۷] با نتیجهگیری زیر به پایان میرسد:
آثار تغییرات فزایندهی انسانی اکنون بهوضوح در سطح کرهی زمین قابلتشخیص هستند. بسیاری از شاخصهای کلیدیِ کارکرد کرهی زمین اینک واکنشهایی را نشان میدهند که دستکم تا حدی ناشی از ردپای انسان بر این سیاره است. ردپای انسان بر تمام اجزای محیطزیست جهانی -اقیانوسها، مناطق ساحلی، جو و خشکی- تأثیر میگذارد.
این مقاله به دادههایی اشاره میکند که رشد تصاعدی جمعیت انسانی، شهرنشینی، رشد تولید ناخالص داخلی واقعی، سرمایهگذاری مستقیم خارجی، مصرف انرژی اولیه، سدهای بزرگ، سفر هوایی و گردشگری، مصرف آب، تولید کاغذ، مصرف کود، حملونقل، مخابرات، انتشار دیاکسید کربن، متان، دیاکسید نیتروژن، دمای سطح، ازن استراتوسفر، صید ماهیهای دریایی، اسیدی شدن اقیانوسها، نیتروژن ساحلی، آبزیپروری میگو، از بین رفتن جنگلهای استوایی، کشت اراضی و تخریب زیستکرهی زمین را از سال ۱۷۵۰ یا از زمانی که دادهها برای اولین بار گردآوری شدهاند، نشان میدهد. واضح است که این روندها، اگر به حال خود رها شوند، به فروپاشی بومشناختی در آینده اشاره دارند (برای نمودارها، اینجا را ببینید).
سوسیالیسم بوممحور
این تهدیدهای وجودی بلافاصله نشان میدهند که سوسیالیسم قرن بیستویکم باید بومشناختی باشد. همانطور که در بالا بحث کردهام، مارکس و انگلس آگاهانه تعامل و وابستگی بشریت به طبیعت را در ساخت ماتریالیسم تاریخی کنار گذاشتند تا توجه را بر نبرد طبقاتی و نقش پرولتاریا در انقلاب سوسیالیستی متمرکز کنند. بهاینترتیب، آنها در ایدئولوژی آلمانی نوشتند:
البته در اینجا نه میتوانیم به ماهیت فیزیکی بالفعل انسان بپردازیم و نه به شرایط طبیعیای که او خودش را در آن مییابد – یعنی شرایط زمینشناختی، آبنگارانه، اقلیمی و غیره. نوشتن تاریخ همواره باید از این مبانی طبیعی و تغییراتِ آنها در مسیرِ تاریخ از خلال کنش انسانها آغاز شود. (تأکید از من، همان)
با توسعهی جنبش محیطزیستگرا در پاسخ به این بحرانها، برخی متفکران و جریانهای سوسیالیست به صرافت افتادند تا پاسخی دستوپا کنند. برخی از آنها رگههای محیطزیستگرا را به پلتفرم سیاسی خود افزودهاند. برخی از آنها نام خودشان را به «سوسیالیستهای بومشناختی» تغییر دادهاند تا علاقه و توجه خود را به مسائل بومشناختی رویارو با جامعهی بشری مشخص کنند. تعداد کمتری تا آنجا پیش رفتهاند که نظریات سوسیالیست بومشناختی را برای پرداختن و صراحتاً گنجاندن طبیعت در نظریهپردازی سوسیالیستی، اغلب با استفاده از تفسیری از آثار مارکس، تدوین کنند (بهعنوانمثال، اوکانر،[۳۸] 1998؛ کاول،[۳۹] 2002؛ بلامی فاستر،[۴۰] کلارک[۴۱] و یورک،[۴۲] 2010؛ لووی،[۴۳] 2015؛ مور،[۴۴] 2015).
به بیان کلی، نظریههای سوسیالیست و سوسیالیست بومشناختی عامدانه بر «سرمایهداری» تمرکز میکنند و دومی بر گرایشهایی در «سرمایهداری» تمرکز دارد که باعث تخریب محیطزیست شده و به بحرانهای بومشناختی منجر میشوند. اکثر آنها استدلال کردهاند که نظریهی مارکس برای پرداختن به بحرانهای بومشناختی، نیازمند جرح و تعدیلاتی است. فاستر و همکاران با استناد به بصیرتهای بومشناختی مارکس (بورکت،[۴۵] 1999؛ فاستر، ۲۰۰۰) در بحث او دربارهی «گسست متابولیک»[۴۶] ادعا کردهاند که نظریهی مارکس ذاتاً بومشناختی است. بااینحال، علیرغم اختلافات نظری و سنجشهای متفاوت آنها از مارکس، همه بهطورکلی استدلال میکنند که انباشت سرمایهدارانه (رشد) مسئول بحرانهای بومشناختی است و برخی صراحتاً شکلی از «حدود طبیعیِ رشد» را بهعنوان علت بیواسطهی بحرانهای بومشناختی میپذیرند.
آنچه خارج از حیطهی بررسی آنها میماند، هرگونه ملاحظهی نظری و تحلیلیِ گرایشهای ضدبومشناختیِ تمام تمدنهای بشری است که بسیاری از آنها با آغاز از تمدن سومر (۱۹۰۰-۴۵۰۰ پیش از عصر حاضر) به بحرانهای بومشناختی دچار شدند. آنها همچنین نادیده میگیرند که چگونه مارکس و انگلس عامدانه ماتریالیسم تاریخی را بهعنوان نظریهی جامعه در انتزاع از طبیعت تدوین کردند و نظرگاه بیانشدهی خودشان این است که برای بحث بسنده دربارهی تاریخ بشر، باید نظریهای را پروراند که آگاهانه اندرکنش جامعه و طبیعت و وابستگی نهایی انسان به طبیعت را در خود ادغام میکند.
بنابراین، نظریات سوسیالیستی قرون ۱۹ و ۲۰ که در بالا بررسی کردهام و بخش اعظم نظریات سوسیالیست بومشناختی قرن بیستویکم اساساً نظریههای جامعه هستند، زیرا طبیعت خارج از چارچوب نظری آنها باقی میماند. وقتی طبیعت موردتوجه قرار میگیرد، معمولاً شیئیتیافته و منفعل است. انسانها یگانه عاملیت در تاریخ باقی میمانند. علاوه بر این، مسئلهی انسانمحوری که استدلال کردهام جلوهی بیگانگی از طبیعت است، بهعنوان کلید اخلاق زیستمحیطی بهکلی نادیده گرفته میشود (نیری، ژوئیهی ۲۰۲۱). استثنایی اخیر، نظریهپردازی جیسون دابلیو. مور[۴۷] است که تلاش ناموفقی برای تجدیدنظر در نظریهی مارکس راجع به تاریخ و «سرمایهداری» برای عاملیت بخشیدن به طبیعت غیرانسانی داشت. (مور، ۲۰۱۵؛ برای بررسی انتقادی، نک. نیری، ۲۰۱۶)
از سال ۲۰۰۹، آنچه را که سوسیالیسم بوممحور نامیدهام، بسط و گسترش دادهام (برای تازهترین بحث دربارهی آن، نک. نیری، ۲۰۲۱): نظریهای در باب سوسیالیسم که بر اساس پیشنهاد خود مارکس و انگلس بنا میشود مبنی بر اینکه تاریخ بشر را نمیتوان در انزوا از طبیعت که ما بخشی از آن هستیم و برای وجود و بهزیستی خود به آن وابستهایم، درک کرد. آنچه در ادامه میآید، ویژگیهای بارز آن در تقابل با نظریهی مارکسی سوسیالیسم است. نیازی به گفتن نیست که این کار در حال پیشرفت است و از مساعدتهای انتقادی بهره خواهد برد. سوسیالیسم قرن بیستویکم، اگر زمانی به وجود آید، به دست میلیاردها نفر از خود مردم کارگر تصور و ساخته خواهد شد.
نظریهی تاریخ: تدوین نظریهی جدیدی در باب تاریخ لازم است که نه بر مبنای ماتریالیسم قرن نوزدهم، بلکه بر اساس ماتریالیسمی باشد که عاملیت به همهی موجودات میدهد. به نظر خود من، چنین نظریهای ماتریالیسم بومشناختی آنیمیستی خواهد بود. (نک. پینوشت ۷) از نظرگاه هستیشناختی، ماهیت انسان دیگر محدود به مجموع روابط اجتماعی شکلگرفته توسط شیوهی تولید مسلط نخواهد بود، بلکه عبارتست از مجموع روابط بومشناختی-اجتماعی ما که بر اساس رابطهی متقابل پویایی میان چهار روند شکل میگیرند: (۱) روند فراتاریخی که در آن مواد آلی برآمده از مواد معدنی هستند و سادهترین اشکال حیات از مواد آلی در ۷/۳ میلیارد سال پیش؛ (۲) استمرار ما با فرگشت حیات بر سیارهی زمین و بهویژه خویشاوندی ما با سایر حیوانات را تشخیص داده و ارج مینهند؛ (۳) تکامل گونهی ما، هوموساپینس که ۳۰۰هزار سال پیش از دودمانی سر برآورد که با جنس انسان آغاز شد که برای نخستین بار بیش از ۸/۲ میلیون سال پیش پدیدار شده بود؛ و (۴) روند مختص به تأثیرات شیوهی تولید (مانند نظریهی خود مارکس).
نظریهی بیگانگی: اگرچه هیچ توضیح صریحی راجع به خاستگاه بیگانگی در نظریهی مارکسی فراتر از نوشتههای مارکس در باب اشکال سرمایهدارانهی بیگانگی وجود ندارد، این اشکال در سوسیالیسم بوممحور همراه با بیگانگی از طبیعت پدیدار میشوند که در اهلیسازی نظاممند و زراعت ریشه دارد که در حدود ۱۲هزار سال پیش آغاز شد و به مازاد اقتصادی نظاممند و تفکیک و بیگانگی اجتماعی انجامید.
نظریهی تغییر تاریخی: بهجای نبرد طبقاتی در سوسیالیسم مارکسی، سوسیالیسم بوممحور از عاملیت برای تمام موجودات در ارتباط متقابل بومشناختی آنها آغاز میکند؛ ازجمله اندرکنش بومشناختیِ طبیعت جاندار و بیجان که بومسازگانها و زمین را بهعنوان سیارهای زنده از زمان پیدایش حیات شکل دادهاند. در جوامع طبقاتی، ضمن پذیرش مبارزهی طبقات اجتماعی، به مبارزات غیرطبقاتی درون و بیرون تمدن نیز توجه دارد؛ ازجمله مبارزه برای حقوق مام زمین و موجودات غیرانسانی در شکل دادن به تاریخ بشر. بنابراین، روابط طبقاتی و نبرد طبقاتی که مارکس و انگلس در محور دغدغههای نظری و عملی خود قرار دادند، با مبارزات غیرطبقاتی علیه انقیاد طبیعت و اقشار گوناگون مردم تکمیل میشوند. برخی از این مبارزات، مانند مبارزه برای رعایت برابری فارغ از جنسیت، نژاد، گرایش جنسی و خاستگاه ملی، باید برای تحکیم وحدت مردم کارگر ضروری تلقی شوند. برخی دیگر مانند مبارزه برای توقف و معکوس کردن بحران اقلیمی، انقراض ششم در جریان، و تهدید جنگ هستهای، مبارزات وجودیاند. بااینحال، موارد دیگری مانند مبارزه برای آزادی حیوانات یا حقوق طبیعت و عناصر سازندهی آن، نهتنها به بهزیستی انسانها بلکه به فرایند بیگانگیزدایی و نهایتاً رهایی آنها نیز کمک میکنند. بهطور خلاصه، سوسیالیسم بوممحور برچیدن همهی روابط قدرت را هدف خود قرار خواهد داد. بهاینترتیب، تنش بین زیربنا و روبنا در نظریهی مارکسی از طریق اعتلای روبنا به همان تراز زیربنا و اندرکنش مداوم آنها بهعنوان محرکهای اصلی تغییر اجتماعی، حلوفصل میشود.
مقولات تحلیلی: مقولات تحلیلی کلیدی عبارتاند از نیروهای بومشناختی-اجتماعیِ تولید و تخریب، روابط بوم-اجتماعیِ تولید و اندرکنش دیالکتیکی زیربنا و روبنا که بهعنوان روابط پیچیدهی بههموابسته تصور میشوند که به همهی موجودات عاملیت میبخشند. مهمتر از همه، بهصراحت تشخیص داده میشود که نیروهای تولید اغلب نیروهای تخریب نیز هستند. بنابراین، از توسعهی نیروهای تولید که جایگاه محوری در تفاسیر مسلط از ماتریالیسم تاریخی دارد، کاملاً اجتناب میشود و همچنین از ایدهی پیشرفت روشنگری که زندگانی نیک را به فناوریهای همواره در حال گسترش و فرهنگِ داشتن پیوند میزند.
وعدهی رهاییبخش: هدف بنیادین سوسیالیسم بوممحور، مانند سوسیالیسم مارکسی، رهایی انسان از بیگانگی و عواقب آن است؛ بهعنوانمثال، ستم و استثمار. بااینحال، برخلاف نظریهی مارکسی که رهایی انسان را با آزادی از قوانین طبیعت (مانند انگلس، ۱۸۸۰) و جامعهی وفور پیشرفته ازلحاظ فناوری بر اساس تقسیم هرچه بیشتر (نیری، ژوئن ۲۰۱۸) همسان میانگارد، سوسیالیسم بوممحور مستلزم فرآیند عقبنشینی بشریت از فرهنگِ داشتن کنونی بر پایهی اموال مادی هرچه بیشتر است، برای کاهش ردپای بومشناختی بشریت به حد ناچیز و درعینحال تولید متفاوتِ ماتریس متفاوتی از ضروریات برای رفاه انسانها و توسعهی سازگار با رضایت مبتنی بر سادگی داوطلبانه. این فرآیند در شمال جهان بهفوریت موردنیاز است، اما برای افرادی عمدتاً در جنوب جهان و گروههای معینی در شمال جهان که نیازهای اساسی آنها برآورده نمیشود، بازتوزیع ثروت موجود بین آنها ضروری خواهد بود. همزمان، از طریق توانمندسازی زنان و برنامهریزی خانوادگی دموکراتیک، جمعیت انسانی باید در طی چندین نسل بهطور چشمگیری کاهش یابد تا ردپای بومشناختی جمعی ما در تمام بومسازگانها ناچیز گردد. بشریت رهایییافته تولید زباله نخواهد کرد. جوامع سوسیالیست بوممحور مبتنی بر وضعیت ایستای دموکراتیک و اقتصادهای بومیشده با تولید کم و فناوری پایینمرتبه خواهند بود.
جهانبینی و اخلاق زیستمحیطی: درحالیکه سوسیالیسم مارکسی و سوسیالیسمهای قرن بیستم و سوسیالیسمهای بومشناختی قرن بیستویکم همگی انسانمحور هستند و هیچ اخلاق زیستمحیطی باطنی ندارند، سوسیالیسم بوممحور مبتنی بر درک این موضوع است که انسانمحوری ستون تمدنی است که بر مبنای بیگانگی از طبیعت و ازاینرو بیگانگی اجتماعی بنا شده است. برای فرا رفتن از تمدن سرمایهداری صنعتی انسانمحور، باید برای بوممحوری و علیه انسانمحوری تلاش کرد. بهاینترتیب، سوسیالیسم بوممحور ترکیبی از انقلاب اجتماعی و فرهنگی توسط میلیاردها نفر از انسانها خواهد بود. اما بوممحوری فقط یک نظرگاه فکری نیست، بلکه عشقی راستین به طبیعت و به حیات بر سیارهی زمین است: برای نجات جهان، باید به جهان عشق بورزیم.
برنامه و استراتژی: پلتفرم برنامهایِ سوسیالیسم بوممحور ممکن است در جزئیات از کشوری به کشور دیگر تفاوت داشته باشد. اما چارچوب کلی در سراسر جهان مطابق با جهانبینی، اخلاق و هدف رهاییبخش آن یکسان خواهد بود. من خطوط کلی چنین برنامهای را برای ایالاتمتحده در جای دیگر ارائه دادهام (نک. نیری، اکتبر ۲۰۱۸، بخش در باب «سوسیالیسم بوممحور»). سوسیالیسم بوممحور همچنین از یک قرن و نیم تجربههای انقلاب جهانی، بهویژه در روسیه و کوبا، بهره میبرد. برای مثال، تجربهی حزب بلشویک در کمک به توسعهی آگاهی تودهای در سمتوسوی ضدسرمایهداری و سوسیالیستی، در برنامهی گذار[۴۸] (۱۹۳۸) به قلم تروتسکی، سند بنیانگذار بینالملل چهارم، مدون شده است. به همین ترتیب، انقلاب کوبا درسهای ارزشمندی را به همراه داشته است (نیری، ژوئیهی ۲۰۱۷، بخش تحت عنوان «درسهایی از انقلاب کوبا»). مهمتر از همه، مشارکتهای نظری و سیاسی ارنستو چه گوارا هستند. مباحثهی عمومی ۱۹۶۲-۱۹۶۵ در کوبا در باب گذار به سوسیالیسم در کتاب انسان و سوسیالیسم: مباحثهی بزرگ[۴۹] (ویراستهی سیلورمن،[۵۰] 1972) مستند شده است. این مباحثه ناشی از فرایند شکلگیری حزب کمونیست (با احزاب کمونیست طرفدار مسکو اشتباه گرفته نشود) به ابتکار فیدل کاسترو و یاران نزدیکش بود از طریق اتحاد «حزب سوسیالیست مردمیِ»[۵۱] طرفدار مسکو (PSP)، «جنبش ۲۶ ژوئیه»[۵۲] و «دفتر دانشجویان انقلابی»،[۵۳] یک گروه دانشجویی انقلابی. دو دیدگاه متضاد، نهفقط در نظریه بلکه همچنین در عمل روزانه، وجود داشت که در آنچه بعداً مباحثهی بزرگ نامیده شد و با مشارکت ارنست مندل و شارل بتلهایم ابعاد تقریباً بینالمللی به خود گرفت، بهطور عمومی پخش شد. کارلوس رافائل رودریگز،[۵۴] رهبر سابق «حزب سوسیالیست مردمی» که رهبر جدید حزب کمونیست کوبا نیز بود، اساساً موضع سوسیالیسم بازار را پیش کشید که در آن زمان در اتحاد شوروی و اروپای شرقی باب میل بود و مشوقهای مادی را بهعنوان کلید گذار به سوسیالیسم در نظر میگرفت (برای نقد سوسیالیسم بازار، نک. به نیری، ۲۰۰۴). چه گوارا مخالفت کرد. اگرچه او نیاز به مشوقهای مادی در دورهی گذار را زیر سؤال نمیبرد، زیرا قانون ارزش (بازار) به اعمالنفوذ بر آگاهی کارگران ادامه میداد، اما قویاً استدلال میکرد که کلید گذار به سوسیالیسم، پیشبرد مشوقهای اخلاقی برای کمک به ایجاد آگاهی سوسیالیستی است. جای تعجب نیست که خود مفهوم سوسیالیسم نیز محل مناقشه بود. دید چه گوارا به سوسیالیسم در کتاب سوسیالیسم و انسان در کوبا[۵۵] (۱۹۶۵) بیان شد. او نوشت: در سوسیالیسم
مسئله این نیست که هر نفر چند کیلو گوشت برای خوردن دارد، یا کسی چند بار در سال میتواند به ساحل برود، یا چند چیز زیبا ممکن است بتوانید از خارج کشور با دستمزد کنونی بخرید. بلکه موضوع این است که فرد احساس کاملتری داشته باشد، با ثروت درونی بسیار بیشتر و مسئولیت بسیار بیشتر. (همان)
درعینحال که نظریه و عمل چه گوارا دربارهی گذار به سوسیالیسم برای هیچ مدتزمان مستمری در کوبا تداوم نیافته است، موضوع موردپژوهش بوده و برای هرکسی که به گذار سوسیالیستی علاقه دارد، مطالعهی آن ضروری است (تابلادا،[۵۶] 1987؛ یافه،[۵۷] 2009؛ برای بررسی کتاب یافه، نک. نیری، ۲۰۱۰؛ برای بحث مختصری در مورد موضوعیت امروزی دیدگاه چه گوارا برای کوبا، نک. نیری، ۲۰۱۴).
امکانسنجی: مآلاندیشانه است که این جستار را با پرسش از امکانسنجی سوسیالیسم بهطور اعم و سوسیالیسم بوممحور بهطور اخص در قرن بیستویکم پایان دهم. همانطور که نشان دادهام، سوسیالیسم در ساحت نظر همیشه دارای تناقضات درونی و تجربی بوده است.
تنها تحقق کوتاهمدت بینش مارکسی در مرحلهی مقدماتی آن در انقلابهای روسیه در سال ۱۹۱۷ با تشکیل شوراهای خودسازمانیافته و خودبسیجگر ظاهر شد که در تعاملات متقابلاً تقویتکننده با حزب بلشویک، نخستین دولت کارگری تاریخ را آفریدند و راه را برای انقلاب سوسیالیست جهانی گشودند. همچنین میدانیم که انقلاب سوسیالیستی روسیه در کمتر از یک دهه رو به انحطاط رفت، زیرا به خاطر عقبماندگی جامعه و اقتصاد روسیه و فساد لایهی قابلتوجهی از طبقات کارگر در اقتصادهای سرمایهداری صنعتی به دلیل ظهور اشرافیت کارگری، شوراها و سایر سازمانهای خودسازمانیافته و خودبسیجِگر کارگران رو به افول و انحلال نهادند.
فیلمر[۵۸] (۱۹۹۵؛ برای بحث، نک. هارمن،[۵۹] 2002) در مطالعهای جامع تخمین زد که ۲.۴۷۴ میلیارد نفر در نیروی کار غیرخانگی جهانی در اواسط دههی ۱۹۹۰ مشارکت داشتند. از این تعداد، حدود یکپنجم، یعنی ۳۷۹ میلیون نفر در صنعت، ۸۰۰ میلیون نفر در خدمات و ۱.۰۷۴ میلیون نفر در کشاورزی کار میکردند. بنابراین، ازلحاظ عینی پرولتاریای بسیار بزرگتری در سرتاسر جهان وجود دارد که برای سوسیالیسم تلاش کند و آن را پابرجا نگه دارد. البته، همانطور که استدلال کردهام، عاملیتهای سوسیالیسم بوممحور تفاوت و تنوع قابلتوجهی دارند و سایر اقشار جمعیت نظیر زنان، جوانان، مردم بومی، دوستداران طبیعت و غیره را شامل میشوند. بااینحال، اگرچه این طبقات و گروهها اکنون بسیار بزرگ هستند، اما هنوز به اصطلاح مارکسی «طبقه در خود» هستند. آنچه لازم است، رادیکالیزاسیون تودهها در سراسر جهان برای به چالش کشیدن جنبههای کلیدیِ تمدن سرمایهداری صنعتی انسانمحور است. هیچکس نمیداند که چنین رادیکالیزاسیونهایی چگونه و چه زمانی رخ میدهد. و اگر چنین اتفاقی بیفتد، در بین اقشار مختلف عوامل اجتماعی چقدر هماهنگ خواهد بود که امکان گسترش انقلاب سوسیالیستی بوممحور را فراهم کند. ما هنوز باید نظریهای را دراینباره بپرورانیم که چگونه پیشتاز چنین جنبشی نه برای تبدیلشدن به نیرویی نخبه، بلکه برای ایجاد امکان توسعهی بیشتر انقلاب سازماندهی شود. سرانجام، موقعیت سیاسی کنونی جهان با رقابت بیناامپریالیستی مشخص میشود، همانطور که میتوان در جنگ اوکراین دید که بشریت را با جنگ جهانی سوم و نابودی همگانی هستهای تهدید میکند. همچنین با به حاشیه رفتن شدید سازمانهای سوسیالیست و سوسیالیست بومشناختی، کارگری و سبز مشخص میشود که شاهد فروپاشی آنها رودرروی این جنگ بودهایم. هیچ جنبش ضدجنگی وجود ندارد که بتوان از آن صحبتی به میان آورد. جنبش بومشناختی/سبز همچنین در چارچوب سیاست انتخاباتی سرمایهداری استحاله شده است. درعینحال، بحرانهای وجودی بومشناختی، روزنهی فرصت را برای بشریت محدود کردهاند تا در مقام پیکرهای واحد برای حلوفصل این بحرانها وارد عمل شود که همگی نیازمند گذار سریع به شیوهی زندگی پساسرمایهداری صنعتی انسانمحور هستند (نیری، مارس ۲۰۲۲). آیندهی بشریت و بخش اعظم حیات بر سیارهی زمین در معرض خطر است.
منابع
Bhaskar, Roy. The Possibility of Naturalism. Second edition. 1979.
——————. “Philosophy of Social Sciences.” In Twentieth-Century Social Thought. Edited by William Outhwaite & Tom Bottomore, Ernest Gellner, Robert Nisbet, and Allain Touraine. 1994.
Burkett, Paul. Marx and Nature: A Red and Green Perspective, ۱۹۹۹.
Carson, Rachel. Silent Spring. 1962.
Chattopadhyay, Paresh. “Marx and the Progress.” marxism.org, September 2000.
Draper, Hal. “The Principle of Self-Emancipation in Marx and Engels,” ۱۹۷۱.
————–. Karl Marx’s Theory of Revolution: Volume II, The Politics of Social Classes. ۱۹۷۸.
Engels, Frederick. Condition of the Working Class in England. ۱۸۴۵.
———————. The Peasant War in Germany. ۱۸۵۰.
—————————. Socialism: Utopian and Scientific. ۱۸۸۰.
—————————. “Speech at the Grave of Karl Marx.” ۱۸۸۳.
Filmer, Deon. “Estimating the World at Work,” background report for World Bank, World Development Report 1995 . ۱۹۹۵.
Foster, John Bellamy. Marx’s Ecology:: Materialism and Nature, 2000.
Foster, John Bellamy, Brett Clark, and Richard York. The Ecological Rift: Capitalism’s War on the Earth, ۲۰۱۰.
Graeber, David, and David Wengrow. The Dawn of Everything: A New History of Humanity. ۲۰۲۱.
Green, Roy. “Rudolf Hilferding,” in Marxian Economics, The New Palgrave, 1990, pp. 201-04
Guevara, Ernesto Che. Socialism and Man in Cuba. ۱۹۶۵.
Haupt, Georgesm Peter Fawcett, and Eric Hobsbawm (ed.) Aspects of International Socialism: 1871-1914: Essays by George Haupt. 2010.
Harman, Chris. “Workers of the World.” International Socialism Journal. Autumn, 2002.
Lenin, V.I. What Is To Be Done? Burning Questions of our Movement. ۱۹۰۲.
—————. The State and Revolution; The Marxist Theory of the State and the Tasks of the Proletariat. ۱۹۱۷
———————-. Lenin’s Final Fight: Speeches and Writings, 1922–۲۳. ۲۰۱۰.
Kovel, Joel. The Enemy of Nature: The End of Capitalism or the End of the World? (۲۰۰۲)
Kuhn, Thomas. The Structure of Scientific Revolutions. 1962.
Lih, Lars T. “All Power to the Soviets!’ Biography of a Slogan.” The Bullet, July 2017.
Löwy, Michael. Ecosocialism: A Radical Alternative to Capitalist Catastrophe. ۲۰۱۵.
Mandel, Ernest. The Formation of the Economic Thought of Karl Marx. ۱۹۷۱.
Marx, Karl. Economic & Philosophic Manuscripts of 1844. ۱۸۴۴.
————-. Theses on Feuerbach. ۱۸۴۵.
————-. The German Ideology: Critique of Modern German Philosophy According to Its Representatives Feuerbach, B. Bauer and Stirner, and of German Socialism According to Its Various Prophets. ۱۸۴۵-۴۶.
————. A Contribution to the Critique of Political Economy: Preface. ۱۸۵۹.
—————-. “Provisional Rules of the Association, in The General Council of the First International. October 21 and 27, 1864.
Meek, Ronald. Social Science and the Noble Savage. 1976/2010.
Mésáros, Istaván. Marx’s Theory of Alienation. 1970.
Miéville, China. October ۲۰۱۷.
Nayeri, Kamran. The Role of Competition in Theories of Late Capitalist Development. Ph.D. dissertation. New School for Social Research. 1991.
“Socialism and the Market: Methodological Issues in Economic Calculations Debate,” Critique, December 2004.
——————-. “Marx and Engels and Trade Unions.” Negah, 2005. In Farsi.
————————-. “Helen Yaffe’s Che Guevara: The Economics of Revolution.” Journal of History of Economic Thought, 2010.
————————-. “Economics, Socialism, and Ecology: A Critical Outline, Part 2.” Philosophers for Change, October 2013.
————————. “Join the March for Climate Justice on September 21.” Our Place in the World: A Journal of Ecosocialism. August 2014
————————-. “People’s Climate March Was a Huge Success; What to Do Next?,” Our Place in the World: A Journal of Ecosocialism. October 2014
————————. “How to Stop the Sixth Extinction: A Critical Assessment of E. O. Wilson’s Half-Earth.” Our Place in the World: A Journal of Ecosocialism. May 14, 2017.
—————————. “On China Miéville’s ‘October.’” Our Place in the World: A Journal of Ecosocialism. December 2017.
————————. “Capitalism, Automation, and Socialism: Karl Marx on the Labor Process.” Our Place in the World: A Journal of Ecosocialism. June 2018.
————————. “On Dependency School and Monopoly Capitalism Theory.” Our Place in the World: A Journal of Ecosocialism. August 2018.
————————. “The Crisis of Civilization and How to Resolve It: An Introduction to Ecocentric Socialism.” Our Place in the World: A Journal of Ecosocialism. October 2018.
————————. “The Coronavirus Pandemic as the Crisis of Civilization.” Our Place in the World: A Journal of Ecosocialism. March 2020.
————————. “A Critical Theoretical Assessment of the U.S. Socialist Workers Party: Past and Present.” Our Place in the World: A Journal of Ecosocialism. October 20, 2020.
————————-. “The Case for Ecocentric Socialism.” Our Place in the World: A Journal of Ecosocialism, July 2021
————————-. “Humanity at Crossroads.” Our Place in the World: A Journal of Ecosocialism, March 2022.
O’Connor, James. Natural Causes: Essays in Ecological Marxism. ۱۹۹۸.
Shaikh, Anwar. Capitalism, Conflict, Crises. 2016.
Shaikh, Anwar and E. Ahmet Tonak. Measuring the Wealth of Nations: The Political Economy of National Accounts. 2010.
Silverman, Bertram. Man and Socialism: The Great Debate. ۱۹۷۱.
Steffen, Will, et.al. “Four of the Nine Planetary Boundaries Have Now Been Crossed.”
January 15, 2015
Tablada, Carlos. Che Guevara: Economics and Politics in Transition to Socialism. (Original Spanish 1987; English edition. 1989)
The International Geosphere-Biosphere Programme. Great Acceleration. ۲۰۱۵.
Trotsky, Leon. The Revolution Betrayed: What is the Soviet Union and Where is it Going? ۱۹۳۶.
Yaffe, Helen. Che Guevara: The Economics of Revolution. ۲۰۰۹.
Zinoviev. Gregory. The Social Roots of Opportunism. ۱۹۱۶.
تقدیمنامه: مایلم این جستار را به فرد مورفی برای ویرایش گشادهدستانه و اظهارنظرات او در باب بسیاری از جستارهایم در گذشته تقدیم کنم. درحالیکه مشارکتهای فِرد این جستارها را از نظر ارائه و محتوا بهبود بخشیده است، او هیچ مسئولیتی در قبال استدلالهای من یا هرگونه خطا در متن ندارد. تعظیم بلندبالایی از سر قدردانی به فرد، رفیق و همرزم من برای بیش از ۳۰ سال. همچنین از هومن کاسبی به خاطر ترجمهی این جستار به زبان فارسی سپاسگزارم.
پینوشتها
- انگلس در پانوشت بر ویراست انگلیسی مانیفست کمونیست در سال ۱۸۸۸ و ویراست آلمانی آن در سال ۱۸۹۰، دربارهی این جمله که «تاریخ تمام جوامع تاکنون موجود، تاریخ مبارزات طبقاتی بوده است»، اظهار داشت: «پیشاتاریخ جامعه، یعنی سازمان اجتماعی موجود قبل از تاریخ مکتوب، در سال ۱۸۴۷ بهکلی ناشناخته بود. از آن زمان، آگوست فون هاکستاوزن[۶۰] (۱۸۶۶-۱۷۹۲) تملک اشتراکیِ زمین در روسیه را کشف کرد، گئورگ لودویگ فون مورر[۶۱] اثبات کرد که [این تملک اشتراکی] بنیان اجتماعیِ تمامی نژادهای ژرمن در تاریخ بوده، و عاقبت معلوم شد که اجتماعات روستایی، شکل بدویِ جامعه در همهجا، از هند گرفته تا ایرلند، هستند یا بودهاند. لوئیس هنری مورگان[۶۲] (۱۸۶۱-۱۸۶۱) سامان درونیِ این جامعهی کمونیستیِ بدوی را در شکل سنخگونهی آن آشکار ساخت، یعنی کشف افتخارآمیزِ ماهیت حقیقی تیرهها و رابطهی آنها با قبیله. همگام با انحلال اجتماعات کهن، فرایند تفکیکِ جامعه به طبقاتِ مجزا و درنهایت متخاصم آغاز شد. سعی کردهام که این انحلال را در کتاب منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت، ویراست دوم، اشتوتگارت، ۱۸۸۶، ترسیم کنم. [انگلس، ویراست انگلیسی ۱۸۸۸ و ویراست آلمانی ۱۸۹۰ (با حذف آخرین جمله)]
-
در آن زمان، اصطلاح «حزب» بیشتر حاکی از جریانی درون جنبش کارگری بود تا یک سازمان. ایدهی حزب به معنای مدرن کلمه در بینالملل دوم و بهویژه با نظریهی حزب پیشتاز لنین پدیدار شد.
-
باید توجه داشت که با گذر زمان، جنبش سوسیالیستی فراموش کرده است که پروژهی مارکس، رهایی انسانیت بود، نهفقط رهایی پرولتاریا. پرولتاریا برای مارکس آن عامل اجتماعی بود که این رهایی را برای خودش و بقیهی بشریت تسهیل میکرد. به همین ترتیب، با گذشت زمان، حزب پیشتاز یا دیگر واسطههایی ازایندست جایگزین پرولتاریا شدند.
-
«راست است که مرینگ برخی از آثار منتشرشدهی اولیهی مارکس را در سال ۱۹۰۲ تجدیدچاپ کرد … اما نوشتههای مهمتر ناشناخته ماندند. و بههرحال، تا آن زمان تمام نسل نخست مفسران و پیروان مارکسی -ازجمله کائوتسکی، پلخانف، برنشتاین و لابریولا[۶۳]– از پیش ایدههای خود را شکل داده بودند. بنابراین، مارکسیسم بینالملل دوم تقریباً در غفلت کامل از فرآیند دشوار و پیچیدهای که مارکس در سالهای ۱۸۴۳ تا ۱۸۴۵ هنگام صورتبندی ماتریالیسم تاریخی برای نخستین بار آن را طی کرده بود، تشکیل شد». («مقدمه» به قلم لوچیو کولتی[۶۴] بر «کارل مارکس، نوشتههای اولیه»، کتاب پنگوئن، ۱۹۷۲)
-
منظور من از «ایدئولوژیک» در این زمینه، ادعایی بر اساس یا مربوط به نظامی از ایدهها و آرمانها است.
-
باران و سوئیزی بهوسیلهی جایگزین کردن نظریهی ارزش کار مارکس با نظریهی نئوکلاسیک قیمت، نظریهای منسجم دربارهی انحصار سرمایهداری پروراندند: «[نظریهی عمومی قیمت برای اقتصادی که زیر سلطهی چنین شرکتهای [الیگوپولیستی] قرار دارد، نظریهی قیمت انحصاری سنتیِ اقتصاد کلاسیک و نئوکلاسیک است» (باران و سوئیزی، ۱۹۶۶، ص. ۵۹). برای بحث کامل و شواهد تجربی دربارهی موضوعیت قانون ارزش مارکس برای اقتصاد ایالاتمتحده، نک. انور شیخ، ۲۰۱۶.
-
فاستر و بورکت (۲۰۱۷، ص. ۷۹) به تأسی از موریس مندلباوم،[۶۵] ماتریالیسم قرن نوزدهم را «که مارکس و انگلس در زمرهی بزرگترین نمایندگان آن بودند»، طبق قضایای ذیل تعریف میکنند: «جهان مستقلی وجود دارد؛ ذهن بشر بهعنوان موجودیتی متمایز از بدن انسان وجود ندارد؛ و هیچ خداوند (یا هر موجود غیرانسانی دیگر) وجود ندارد که شیوهی وجود آن بهسان موجودیتهای مادی نباشد».
* این جستار برای نخستین بار تحت عنوان «سوسیالیسم در قرن بیستویکم: چرا به آن نیاز است و برخی از ویژگیهای بارز آن» در جایگاه ما در جهان: نشریهی سوسیالیسم بومشناختی در ۱ مه ۲۰۲۲ منتشر شد.
[۱] Don’t look up
[۲] Giovanni Battista Vico
[۳] Ronald Meek
[۴] Social Science and the Noble Savage
[۵] Efimovich Desnistky
[۶] Turgot
[۷] Graeber
[۸] Wengrow
[۹] Homo genus
[۱۰] Homo erectus
[۱۱] Hal Draper
[۱۲] Paul Lafargue
[۱۳] Haupt
[۱۴] Socialism: Scientific and Utopian
[۱۵] Structure of Scientific Revolutions
[۱۶] Thomas Kuhn
[۱۷] Roy Bhaskar
[۱۸] Gregory Zinoviev
[۱۹] Social Roots of Opportunism
[۲۰] Finance Capital
[۲۱] Roy Green
[۲۲] Tonak
[۲۳] Emancipation of Labour
[۲۴] China Miéville
[۲۵] Lih
[۲۶] The State and Revolution and the task of the proletariat in the revolution
[۲۷] Pilsudski
[۲۸] تروتسکی، لئون، انقلابی که به آن خیانت شد: اتحاد شوروی چیست و به کجا میرود؟، ترجمهی مسعود صابری، نشر طلایه پرسو، ۱۳۹۱، صص. ۱۰۴-۱۰۶.
[۲۹] Kamenev
[۳۰] همان: صص. ۱۱۱-۱۱۲
[۳۱] همان: ص. ۶۶.
[۳۲] Stockholm Resilience Center
[۳۳] Rockström
[۳۴] Steffen
[۳۵] Aerosol
هواپخش (آئروسل) نامی است که به سوسپانسیون ذرات جامد یا قطرههای مایع در گاز اطلاق میشود. بهطورکلی منظور از هواپخش، ذرات گردوغبار معلق در هواست. (م)
[۳۶] Great Acceleration
[۳۷] International Geosphere-Biosphere Programme
[۳۸] O’Connor
[۳۹] Kovel
[۴۰] Bellamy Foster
[۴۱] Clark
[۴۲] York
[۴۳] Löwy
[۴۴] Moore
[۴۵] Burkett
[۴۶] Metabolic rift
[۴۷] Jason W. Moore
[۴۸] Transition Program
[۴۹] Man and Socialism: The Great Debate
[۵۰] Silverman
[۵۱] Popular Socialist Party
[۵۲] July 26th Movement
[۵۳] Student Revolutionary Directorate
[۵۴] Carlos Rafael Rodriguez
[۵۵] Socialism and Man in Cuba
[۵۶] Tablada
[۵۷] Yaffe
[۵۸] Filmer
[۵۹] Harman
[۶۰] August von Haxthausen
[۶۱] Georg Ludwig von Maurer
[۶۲] Lewis Henry Morgan
[۶۳] Labriola
[۶۴] Lucio Colletti
[۶۵] Maurice Mandelbaum
دیدگاهها
15 پاسخ به “سوسیالیسم در قرن بیستویکم/ کامران نیری”
از سابقهی نوشتههای کامران نیری چنین برمیاید که در قبال «موضوع حیوانات» صاحب دیدگاه است و در مقالهای که از ایشان ترجمه کردیم – چگونه وگنیسم میتواند به نجات جهان کمک کند – آن را در این عبارت خلاصه کرده است: «… امروز نیز باید اعلام کنیم که بدون رهایی حیوانات، رهایی انسان وجود نخواهد داشت.»
مدتی است که دغدغهی گنجاندن مفهوم «رهایی حیوانات» در پلتفرم سوسیالیستی رهاییبخش، ذهن ما را مشغول کرده است، اینکه چگونه میشود داعیهی عدالت اجتماعی داشت، رؤیای رهایی در سر پروراند، اما نسبت به این جنبهی وحشتناک از کارکرد سرمایه – بهرهکشی از حیوانات- بیتفاوت ماند، آن را ندید و هر تحلیلی از این دست را نادیده گرفت و به سکوت از کنارش گذشت. اینکه اکوسوسیالیست بود، دغدغهی اقلیم و زیستبوم داشت و اگر نگرانی هم در مورد حیوانات داشت صرفاً در قالب دفاع از حیاتوحش دید و چشم بر بهرهکشی روزانه از حیوانات پرورشی در کشتارگاهها، لابراتوارها و سایر مکانهایی که جلوهی بارز این ستمگریست فروبست.
قبلاً در کامنتی از دوستان گرانمایهای که در مورد سوسیالیسم قرن بیستویکم مطلبی خواهند نوشت خواسته بودیم به این موضوع نیز بپردازند و زمانی که این نوشته را از کامران نیری دیدیم انتظار مطلبی را داشتیم که این چشمان بسته را به چنین واقعیت تلخی توجه دهد و خود پلتفرمی باشد برای دفاع از ضرورت پایان بهرهکشی از حیوانات در آنچه سوسیالیسم قرن بیستویکمی میتوان نامید. اما متأسفانه جز اشارهی کوتاه و مبهمی به «تمام موجودات» هیچ اشارهی روشنی به چنین واقعیت فراگیری در آن نیافتیم. اشاره به طبیعت اگرچه در ذهنیت یک باورمند به امر رهایی حیوانات شاید مفهومی گسترده شامل حیوانات داشته باشد اما از منظر یک برنامهی مشخص و راهگشا ابداً مثمرثمر نخواهد بود.
رهایی حیوانات باید مهر خود را بر هر برنامهی مدعی عدالت، هر پلتفرم سوسیالیستی که قرار است از آنچه تاکنون بوده متمایز و پیشروتر باشد نشان دهد، با وضوح کامل.
با تشکر از شما برای حمایت از آزادی حیوانات، بهخصوص حیوانات مزرعه. لطفاً مرا پشتیبان و همدل با خودتان بهحساب آورید.
مسئلهی آزادی حیوانات با مسئلهی رهایی انسان درهمتنیده است. بیش از دو دهه استدلال کردهام که سوسیالیسم (بومشناختی)، یعنی رهایی انسان، بدون آزادی حیوانات غیرممکن است. اجازه دهید اضافه کنم که آزادی حیوانات بدون انقلاب سوسیالیست بوممحور فرهنگی و اجتماعی غیرممکن است، انقلابی که به مشارکت میلیاردها انسان نیاز دارد.
جستاری که دربارهی آن نظر دادهاید، در پاسخ به یک پرسش مشخص نوشته شده است: سوسیالیسم در قرن بیست و یکم چه شکل و شمایلی ممکن است داشته باشد؟ این جستار راجع به آزادی حیوانات نیست و آن را نمیتوان منصفانه بر این مبنا نقد کرد. خواننده بهیقین میداند که من بهتفصیل استدلال کردهام که رهایی انسان بدون آزادی حیوانات نمیتواند امکانپذیر باشد (به «چرا سوسیالیسم بوممحور» که در همین جستار ذکر شده و در این سایت قابلدسترس است، مراجعه کنید).
باید به خاطر داشته باشیم که بدون چنین انقلاب فرهنگی و اجتماعی، آزادی حیوانات ممکن نیست. بنابراین، اگر استدلال من صحیح باشد، همهی حامیان جدی آزادی حیوانات باید به همان اندازه برای سوسیالیسم بوممحور نیز تلاش کنند.
من استدلال کردهام که سوسیالیسم فرآیند بیگانگیزدایی است و بیگانگی انسان از طبیعت با اهلی کردن حیوانات و گیاهان آغاز شد. بیگانگی از طبیعت، پایه و اساس مادی را برای مازاد اقتصادی فزاینده فراهم کرد که زمینه را برای قشربندی اجتماعی، بیگانگی و استثمار مهیا ساخته است. بنابراین، در نظریهی سوسیالیسم بوممحور من، رهایی انسان مستلزم پایان دادن به اهلیسازی، استعمارزدایی از طبیعت توسط جامعهی بشری از طریق کاهش جمعیت عظیم انسانها از طریق توانمندسازی زنان و برنامهریزی خانوادهی دموکراتیک، کاهش مقیاس و دامنهی تولید و مصرف، و گسترش فرهنگِ بودن در مقابل فرهنگِ داشتن است. استدلال کردهام که برای نجات جهان، باید به جهان عشق بورزیم.
امیدوارم به دغدغههای شما پاسخ بسندهای داده باشم. لطفاً اگر مایل به ادامهی این گفتگو هستید، برایم بنویسید.
سپاسگزارم.
کامران نیری
آقای نیری عزیز، شاید بتوان با اهلی کردن حیوانات مخالفت کرد، یا به عبارت بهتر با استثمار حیوانات برای رفع نیاز بشر، ولی این سخن در رابطه با گیاهان فاقد معنا است. گیاهان دارای دستگاه عصبی مرکزی نیستند و «از این نظر» تفاوتی با اشیاء ندارند، مگر اینکه به ایدئولوژیهای غیرعلمی باور داشته باشیم.
مورد مهمتر دیدگاه مالتوسی شماست. ریشهٔ مشکلات بشر ناشی از بیش از اندازه بودن جمعیت نیست، کرهٔ زمین گنجایش جمعیتی به مراتب بیشتر دارد و سناریوهای آخرالزمانی محیط زیستی از فیلمها و گزارشها گرفته تا مقالات و تظاهرات جمعهها برای آیندهٔ گرتا تونبرگی و Extinction Rebellion دست آخر در جنگ بین قدرتهای امپریالیستی کهن (اروپا، آمریکا، کانادا و …) و قدرتهای نوظهور (هند، چین، برزیل و …)، با عقبماندگی تاریخی در توسعهٔ زیرساختها، بر سر تعیین ضربالعجل برای کاهش تولید گازهای گلخانهای به بازیچهای تبدیل میشوند، اگر از ابتدا چنین نباشند. در عصری که تحولات در عرصهٔ انرژی نو و خودروهای برقی به سرعت رخ میدهد، سرمایههای بزرگ استراتژیها و ایدئولوژیهای خود را تبلیغ میکنند و بدون مرزبندی قاطع با این ایدئولوژیها، اگر دههها بازیچهٔ سرمایهداری دولتی شوروی و چین و انواع و اقسام استالینیسم، مائوئیسم، کاستروئیسم و … بودهایم، بعد از این هم شاهد این خواهیم بود که بازیچهٔ امپریالیسم سبز و سوسیالدموکرات اروپایی خواهیم بود.
بله، دیدن عذاب کشیدن حیوانات دردناک است، ولی دیدن فلاکت و مرگ انسانها دردناکتر است! دیدن فلاکت زندگی کارگران در شهرهای ایران، دیدن وضعیت کارگران افغان که توسط ایدئولوژی مسموم ملیگرایی ناشهروند شدهاند دردناکتر است. دیدن مرگ کودکان افغان، سوری، یمنی، اوکراینی و … که رقابتهای امپریالیستهای جهانی (آمریکا، چین، روسیه، اروپا و …) و منطقهای (ایران، ترکیه، عربستان و …) به بهای جان آنها تمام شده است، دردناکتر است. دردناک است که توسط بازیگران هالیوودی بازی خوردیم که با لباس یپگ عکس گرفتند و دست آخر یپگ پیادهنظام آمریکا و اروپا برای نفوذ در سوریه شد.
آیا آیندهای وجود دارد؟ بله! آینده در دو میلیارد کارگر حقوقبگیری است که برای اولین بار اکثریت جمعیت کرهٔ زمین را تشکیل میدهند. آینده در اتحاد این دو میلیارد حقوقبگیر بر علیه هر شکلی از ایدئولوژی ناسیونالیستی از جمله ناسیونالیسم سبز اروپایی است. آینده در استراتژی انقلابی علیه «همهٔ» قدرتهای امپریالیستی کوچک و بزرگ و هر جناحی از بورژوازی است. آینده در استقلال طبقاتی پرولتاریا و استراتژی لنینیستی در جنگ جهانی پیشرو است.
آقای شجاعی عزیز به سبب یک مشکل فنی متأسفانه انتشار کامنت آقای کامران نیری توسط خود ایشان ناممکن شد. از این رو، ناگزیر ما پاسخ ایشان را در ذیل برایتان منتشر میکنیم.
جناب شجاعی، مایلم به یک ایراد نادرست و یک ایراد ناروای شما در کامنتی که گذاشتهاید، پاسخ دهم. نخست اینکه گیاهان نمیتوانند هوش داشته باشند، زیرا فاقد دستگاه عصبی مرکزی هستند. دوم، این که من «دیدگاه مالتوسی» دارم. بگذارید بهاختصار به هردوی این موارد بپردازم.
اگر از جامعهی علمی بپرسید، گیاهان برخلاف ادعای شما دارای هوش هستند. اگر دربارهی این موضوع در اینترنت تحقیق کرده بودید، میتوانستید دهها مقالهی پژوهشی در مورد هوش گیاهی پیدا کنید. من یک مقالهی بررسی تحقیات در این زمینه را با پیوند به اشتراک میگذارم تا خودتان بخوانید: «بنیانهای هوش گیاهان».
دوم، شما ادعا میکنید که من دیدگاه مالتوسی دارم. آیا میتوانید از مطالبی که نوشتهام یا گفتهام، نقلقولی بیاورید که منبع ادعای شماست؟ حقیقت برعکس ادعای شماست. به عنوان مثال هشت سال پیش نقدی بر دیدگاه مالتوسیِ سارال سرکار، سوسیالیست بومشناختی هندی-آلمانی، نویسندهی کتاب «سوسیالیسم بومشناختی یا سرمایهداری بومشناختی؟: تحلیل انتقادی از انتخابهای بنیادین بشریت» (۲۰۰۰) نوشتم. (نک. «در باب مسئلهی جمعیت: مالتوس، مارکس و فراتر از آن»، ۲۰۱۴)
شما همچنین ادعا میکنید که من رشد جمعیت را ریشهی مشکلاتمان میدانم. آیا میتوانید از مطالبی که نوشتهام یا گفتهام، نقلقولی بیاورید که از چنین اتهامی حمایت کند؟ درواقع، خواننده نوشتههایم میداند که من تمدن سرمایهداری صنعتی انسانمحور را دلیل بحرانهای اجتماعی و بومشناختی ما میدانم.
مسئلهی جمعیت موردبحث دانشمندان که من در نوشتههایم به آن توجه میکنم، تأثیر بومشناختیِ افزایش تصاعدی جمعیت انسانی است. اولین چیزی که در بومشناسی میآموزید، وابستگی متقابل گونهها در بومسازگان است. واقعیت این است که جمعیت انسان از ۱ میلیارد نفر در سال ۱۸۰۱ به حدود ۸ میلیارد نفر در حال حاضر افزایش یافته است. همچنین واقعیت این است که تولید و مصرف سرانهی جهان به دلیل صنعتیسازی، بهویژه در نظامهای غذایی، افزایش چشمگیری داشته است. بیشتر اینها برای برآوردن خواستهها در شمال جهان بوده است. اینها به بحرانهای بومشناختی وجودی منجر شدهاند. برای مثال، گرمایشجو زمین و تغییرات فاجعهبار اقلیمی را در نظر بگیرید. سوزاندن سوختهای فسیلی که به صنعتیسازی دامن زدهاند، مقارن با رشد تصاعدی جمعیت انسانی بوده است. صنعتیسازی انگلستان در ۱۸۲۰-۱۷۶۰ زمینه را برای افزایش تصاعدی هم در استاندارد زندگی و هم در انتشار CO2 مهیا کرد. صنعتیسازی سرمایهداری نهتنها به سوخت فسیلی بهعنوان منبع انرژی خود، بلکه همچنین به افزایش تقاضا برای محصولات آن از طریق رشد جمعیت نیاز دارد. اگر بازهی زمانی بسیار طولانیتری را در نظر بگیریم، بویدن (۲۰۰۴) مینویسد: «گونهی بشر اکنون حدود ۱۲,۰۰۰ برابر بیش از زمانی که زراعت شروع شد، روزانه انرژی مصرف میکند؛ ۹۰ درصد این مصرف نتیجهی صنعتی شدن است، ۱۰ درصد به خاطر افزایش عظیم شمار ما…» (نک. جستار من «اقتصاد، سوسیالیسم و بومشناسی: طرح کلی انتقادی»، بخش ۲، ۲۰۱۳).
همهگیری کنونی کووید-۱۹ تا حدی به سبب تراکم جمعیت و افزایش ترافیک هوایی در سال است. تعداد پروازهای انجامشده توسط صنعت هواپیمایی در سطح جهان از اوایل دههی ۲۰۰۰ پیوسته افزایش یافت و در سال ۲۰۱۹ به ۳۸/۹ میلیون رسید.
بهاینترتیب، رشد جمعیت اهمیت دارد. نادیده گرفتن آن نادرست است.
مارکس (۱۸۸۳-۱۸۱۸) استفادهی مالتوس (۱۸۳۴-۱۷۶۶) از نظریهی جمعیت برای توجیه فقر مردم کارگر انگلستان را موردانتقاد قرار داد. نظریهی جمعیت مالتوس اینستکه رشد حمعیت تصاعدی است در حالیکه رشد منابع غذایی و منابع دیگر خطی هسستند. مالتوس استدلال کرد هنگامیکه جمعیت کارگران سریعتر از تولید غذا رشد میکند، دستمزدهای واقعی کاهش مییابند، زیرا افزایش جمعیت باعث بالا رفتن قیمت مواد غذایی میشود. مشکلات تشکیل خانواده درنهایت نرخ رشد جمعیت را کاهش میدهد، تا زمانی که کاهش جمعیت دوباره منجر به افزایش دستمزدهای واقعی شود. مارکس استدلال کرد که افزایش بارآوری کار سبب نزول قیمت مواد غذایی و دیگر مواد مصرفی میشود. ازطرفی کارگران از طریق تشکیل اتحادیه دستمزدها را بالا میبرند.
به این ترتیب روشن است که نقد مارکس از مالتوس هیچ ربطی به تأثیر بومشناختیِ رشد تصاعدی جمعیت انسانها در حال حاضر ندارد.
سخنانم را با یک پیشنهاد به پایان میبرم. نظراتی که شما بیان کردهاید، واقعاً به بخش اعظم جستار من مرتبط نیست. این جستار نظر من را دربارهی سوسیالیسم بوممحور ارائه میدهد که از طریق نقد سوسیالیسمهای قرن نوزدهم و بیستم پرورانده شده است. آیا بهتر نیست بهجای طرح ادعاهای ناروا و نادرست، دربارهی نقد من به این سوسیالیسمها نظر بدهید؟ هدف جمعی ما روشن ساختن گذشتهی فکری و سیاسی و ساختن راهی بهتر روبهجلو است.
ک.ن
طرح موضوع گیاهان به این شکل و در پاسخ به ایراد آقای شجاعی که منظورشان موضوع حسمندی و مقایسه با حیوانات است تنها به ایجاد پیچیدگی و ابهام در مقوله عدم استفاده از محصولات حیوانی می انجامد. نمیدانم منظورتان از هوش گیاهان چیست اما تا جایی که به موضوع مکانیسم دریافت محرکهای ایجاد درد بر میگردد گیاهان فاقد چنین سازوکاری هستند. بهترین بررسی و گزارش علمی در این مورد مقاله ایست تحت عنوان«داروهای بیهوشی و گیاهان» که ترجمه آن در کانال ما حیوانات (t.me/weanimals) قرار دارد.مطالعه آن را به تمام کسانی که در تقابل با ضرورت الغای مصرف محصولات حیوانی و بهره کشی از آنها به موضوع دردکشیدن گیاهان متوسل می شوند و نیز تمام دوستانی که توجهی به این موضوع دارن توصیه می کنیم.
« دیدن عذاب کشیدن حیوانات دردناک است، ولی دیدن فلاکت و مرگ انسانها دردناکتر است!»
مهرزاد عزیز! چه تحلیل و دیدگاه و فلسفه ای این حکم را صادر کرده است؟ کدام متر و معیاری دردناکی! فلاکت انسانها را سنگینتر! ارزیابی کرده است؟ جز ایدئولوژی گونه پرستی که به شکلی ناخودآگاه و شاید آگاه! تمام رفتار و معیارهای ما را هدایت می کند؟ تغییر توجه از یکسانی استثمار و ستمگریِ درهم تنیده در تمام اشکال بهره کشی سرمایه و جلب توجه بر «مرگ کودکان افغان و …» جز پوشاندن گونه پرستی تمام عیار و یک انقلابیگری اخته شده خاصیت دیگری ندارد، کاری که اتفاقاً مارکسیسم حیوانگرا (animalist marxism) در تلاش است تا با زدودن آن از چهره عدالتخواهی فراگیر سوسیالیستی رنگ و بویی شایسته به آن بدهد.
دوست عزیز، امتناع شما از کشتن جانداران تا کجا ادامه دارد؟ آیا از کشتن گاو امتناع میکنید؟ از کشتن مورچه و پشه نیز امتناع میکنید؟ از کشتن انگل داخل بدن چه؟ غرض من از طرح این پرسشها این است که در دنیای واقعی ما لاجرم اولویتهای گوناگونی داریم و انتخاب من بین نجات جان یک کودک و یک حیوان بدون ذرهای تردید نجات جان کودک خواهد بود. همانطور که در سطحی دیگر اولویت من طبقهٔ کارگر و مبارزات طبقاتی مستقل آن است ولی اهمیت درگیری جناحهای مختلف بورژوازی و خردهبورژوازی که منجر به دستگیری و سرکوب یکدیگر میشود برایم صرفاً تحلیل جناحبندیهای دشمن طبقاتیام است و خود را درگیر کارزارهای سیاسی آنها نمیکنم.
باز هم تاکید میکنم: من مخالف بهرهکشی از حیوانات هستم (هرچند بهرهکشی از گیاهان و زمین برایم صرفاً مفهومی گنگ و اسطورهای است) ولی اگر امر طبقاتی و مبارزهٔ طبقاتی در اولویت قرار نگیرد، لاجرم به جنبشی رادیکال شیک بدل خواهد شد و نه مبارزهای برای رهایی بشریت.
نوام چامسکی را همه میشناسند، معمولاً همراه نامش خروارها «اعتبار» ردیف میشود. چندی قبل از او در مورد وگنیسم پرسیدند – این مقولهی لعنتی! _ و آنچه در مقابل ارائه شد جز سفسطه و رد گم کردن چیز دیگری نبود. ویدئوی زیرنویسشدهاش در کانال «ما حیوانات» قرار دارد، با یک جستجو میتوانید بیابیدش. «موضوع حیوانات» از یک جنبه منحصربهفرد است، که خردمندترین افراد در مواجهه با آن کر و کور و نادان میشوند. گیاهان هم درد را حس خواهند کرد، یکدفعه مبارزهی فلسطینیان بسیار مهم میشود، گرسنگی افریقا ذهن همه را مشغول خواهد کرد و البته اگرچه در مقابل همهی اینها شاید هیچ کاری هم نکرد!
خوشبختانه دوست عزیز، مهرزاد، تلاش میکند اینگونه نباشد و دوبار تکلیف خودش را بهدرستی با سفسطهی «گیاهان هم درد را حس میکنند» روشن میکند. اما متأسفانه همچنان در همان دایرهی بسته طرح مغلطههایی همچون سناریوی «قایق نجات» اسیر میماند. سناریوی تکراریِ انتخاب میان نجات یک انسان یا یک حیوان در شرایطی که تنها امکان نجات یک نفر هست. نمیدانیم آیا میشود چشمانداز رهایی جامعه از قیدوبندهای طبقاتی و راهبردهای الزامآور آن را با یک سناریوی
خیالی و کاملاً استثنایی که شاید هرگز پیش نیاید مربوط دانست یا نه، اما در همین حد هم اینکه شما آن انسان را نجات خواهید داد مطمئناً ناشی از اشتراک هر دو در تعلق به یک گونه (انسان) است نه چیز دیگر، وگرنه شما که به این شکل پرشور طرفدار و همبسته با طبقهی کارگر و امر مبارزهی طبقاتی هستید چه خواهید کرد اگر اتفاقاً آن انسان نجات یافته ترامپ، تاچر، هیتلر و یا … باشد؟! بگذارید سناریو را کمی تغییر دهیم و بپرسیم اگر هردو انسان باشند شما چه خواهید کرد؟ ابتدا خواهید پرسید کدام
کارگر است و کدام خردهبورژوا؟ اگر اتفاقاً هر دو کارگر بودند چه؟ کدام چپ است و کدام …؟ مغلطهی دومی که همچون هزاران هزار مورد تکراری از سوی افرادی که در تقابل با موضوع حیوانات ایستادهاند مطرح میشود موضوع «انگلها، مورچهها و پشهها» است. بسیار متأسفیم که در بحث با افرادی که در سیاست و ایدئولوژی و امر
مبارزهی اجتماعی صاحبنظر هستند باید با همان مسائلی برخورد کرد و مواجه شد که با افراد فاقد دیدگاه و متعصب. دوست عزیز، ناشناخته بودن و عدم توانایی در مواجههی مناسب با یک پدیده به معنای بیعملی در قبال آن بخش شناخته شده از سایر امور نیست. مطمئناً برای خود مارکس هم بسیاری از جنبههای یک جامعهی عاری از استثمار امر کاملاً روشنی نبود، به همان شکل هم که جنبههای عینی بسیاری از امور در روند تغییرات اجتماعی آتی نیز نه چون یک اسلاید ازپیشآماده، که مشروط
به پراتیک تغییریابندهی جاری خواهد بود. اینکه موضع ما در قبال مواردی که شما اشاره میکنید تا حد زیادی روشن نیست به معنی بیعملی در قبال آن دانستههایمان نیست. اما «اولویتبندی» شما صرفاً بیان بیعملی شماست. همان طور که مبتنی بر موضعی گونهگرایانه حکم بر دردناکتر بودن ستم بر کودک افغان نسبت به ستم بر حیوان دادید، در اینجا هم مبتنی بر همان تفکر حکم بر اولویت امر انسانی بر موضوعات حیوانی میکنید. وگرنه تأکید آتشین بر تقدس! امر مبارزهی طبقاتی هیچ
منافاتی با دخالتگری فعال در امر مبارزه برای رهایی حیوانات ندارد که هیچ، اتفاقاً از همان منظر ضرورتی انقلابی در مسیر تلاش برای سازماندهی جامعهای عاری از بهرهکشی از انسان و حیوان و طبیعت است. « اگر امر طبقاتی و مبارزهٔ طبقاتی در اولویت قرار نگیرد، لاجرم به جنبشی رادیکال شیک بدل خواهد شد» ندیدن ارتباط میان بهرهکشی از حیوانات و مناسبات استثماری سرمایهداری است. نشان میدهد اسیر تقدس کارگر هستید تا اعتقاد به نقش طبقاتی آن مبتنی بر موقعیتش در مناسبات
سرمایهدارنه. مارکس عاشق و فدایی طبقهی کارگر نبود، بهدلیل تحلیل موقعیتش در روابط اقتصادی و اجتماعی حاکم نقشی به عهده میگرفت که به او این ظرفیت را میبخشید که علاوه بر خودش تمام بشریت را نیز رها سازد و این همان چیزی بود که مارکس میدید و اتفاقاً به همین دلیل تأکید بر امر رهایی تمام بشریت گاهاً متهم به انسانمحوری هم میشود. شما بهشکلی مکانیکی و سادهلوحانه شیفتهی طبقهی کارگر هستید تا حدی که قادر به درک این موضوع نیستید که حتی حاکمیت طبقهی
کارگر نه هدفی درخود که تنها گذاری است به آرمانشهری (در مفهوم مثبت) بنام جامعهی عاری از استثمار و طبقات که دیگر نه طبقهی کارگری هست که شما فدایش شوید و نه خردهبورژوایی که خشم طبقاتیتان را نثارش سازید! امر ساختمان جامعهی عاری از استثمار مسیری است که باید پیموده شود، یکشبه محقق نمیشود و اگرچه پیشنیاز ضروری آن پائئینکشیدن طبقهی استثمارگر از موقعیت آن است اما اتفاقاً بخش اصلی و تعیینکنندهاش پراتیک و عمل آگاهانهای است
که در پسِ این رویداد خواهد آمد، همانجایی که شکست تمام تجربههای پیشین در آن شکل گرفت. بگذارید اینبار مفهوم رهایی برایمان روشنتر از همیشه باشد، نه در دایرهی تنگ گونهپرستانهی آن. در پایان دوست عزیز را به مجموعه ترجمههای مربوط به ارتباط موضوع حیوانات در بستر روابط سرمایهداری و مارکسیسم
که توسط کانال تلگرامی «ما حیوانات» انجام شده در سایت نقد اقتصاد سیاسی جلب میکنیم.
دیدگاه فوف فوق ایده آلیستی و هیچ قرابتی با ماتریالیسم تاریخی مارکس ندارد . در واقع تقلیل ماتریالیسم تاریخی به مبارزه ی طبقاتی و نادیده گرفتن نقش تاریخی کار و نیروهای مولده بر مبنای عینیت طبقه در تولید ارزش ایده آلیسمی منحط بوده که ما بیش از یک قرن شکست را در کارنامه ی این نحوه ی نگرش به مارکسیسم داشته ایم .
با تشکر از نقد اقتصاد سیاسى براى پیشبرد پروژه ى سوسیالیزم در قرن بیست و یکم، نوشته پژوهشى کامران نیرى بسیار مفیدى را وارد گفتمان سوسیالیستى مى کند که بسیار تامل برانگیز است . اما در مورد هوشمندى گیاهان و درختان پژوهش هاى متعددى شده است . یکى از این پژوهش هاى تلاش سى ساله ى خانم سوزان سیمارد استاد جنگل دارى دانشگاه بریتیش کلمبیا – کانادا است . او در پژوهش خود نشان مى دهد: درختان در روابط عمیق و تنیده به همدیگر کمک مى کنند که به حیاتشان ادامه دهند.
خلاصه آى از پژوهش خانم سیمارد در لینک زیر مندرج در نقد اقتصاد سیاسى.
https://pecritique.com/2020/02/18/%D8%AF%D8%B1%D8%AE%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85-%D8%B3%D8%AE%D9%86-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%AF%D9%88%DB%8C%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B5%D9%81%D9%88%DB%8C/
آنچه در مقاله مورد اشاره توضیح داده می شود ارتباط مولکولی بین اندامهای گیاهان است و ربطی به «هوش» و مکانیزم توانایی مغز و سیستم عصبی ندارد. اطلاق مفاهیمی با معانی مشخص به مکانیزمهای خاص صرفاً نوعی شبیه سازی دلخواهانه و از سر «همبستگی» با گیاهان است. وگرنه اعمال خشونتباری همچون هرس درختان را در نظر بیاورید که با آن همه «نامهربانی» و «درد» برای گیاه پر از فایده است و حاصلخیز!!
آیا گیاهان سیستمی برای ادغام و تجربهی محرکهای آسیبرسان، مشابه شبکهی پیچیده و کاملاً ویژهی پردازش درد در حیوانات دارند؟ قطعاً اینگونه نیست: ما مجدداً تأکید میکنیم که گیاهان فاقد نورونها و مغز یا هر بستر دیگری برای نمایش مرکزی حالات درونی هستند. بنابراین آنها نمیتوانند درد را تجربه کنند. با این حال، طرفداران هوشیاری و شناخت در گیاهان خاطرنشان میکنند که گیاهان در برابر نشانههای آسیبرسان با سیگنالهای الکتریکی و شیمیایی گسترده واکنش نشان میدهند، چیزی شبیه واکنش هماهنگ (van Bel et al. 2014؛ Gallé et al. 2015). گیاهان در واقع با «پتانسیلهای غشایی موج آهسته» به آسیبهای سوزاننده و زخمهای مخرب پاسخ میدهند (Nguyen et al. 2018؛ Lew et al. 2020)، با تجمع جاسمونات (Pavlovič و همکاران ۲۰۲۰) و آزادسازی مواد فرار مختلف (Baluška و همکاران ۲۰۱۶). با این وجود هیچیک از این فرایندها هیچ شباهتی به شروع و پردازش درد در حیوانات ندارد. یک محدودیت مهم در سیگنالدهی الکتریکی در گیاهان این است که، تا آنجا که ما میدانیم، همه یکطرفه است بدون هیچ پیامِ بازخورد که اجازهی تبادل سیگنال را بدهد (R. Hedrich، ارتباطات شخصی). بنابراین، گیاهان نه شبکهای هماهنگ و نه مرکزی برای ادغام نشانهها و واکنشهای خاص در برابر آسیب ندارند، در تضاد شدید با حیوانات و انسانها که دارای تجربهی درد هستند.»
از متن مقاله «داروهای بیهوشی و گیاهان»
هایپرلینکهایی که در متن جواب من به آقای شجاعی وجود داشت متاسفانه در بارگذاری ظاهر نشدهاند. آدرس اینترنتی آنها بشرح زیر است:
« بنیانهای هوش گیاهان »
https://doi.org/10.1098/rsfs.2016.0098
« اقتصاد، سوسیالیسم و بومشناختی: طرح کلی انتقادی – بخش ۲، ۲۰۱۳ »
https://philosophersforchange.org/2013/10/29/economics-socialism-ecology-a-critical-outline-part-2 /
« در باب مسئلهی جمعیت، مالتوس، مارکس و فراتر از آن»
https://knayeri.blogspot.com/2017/06/on-population-question-malthus-marx-and.html
مایلم در مورد اظهار نظر کانال تلگرامی « ما حیوانات »، مبنی بر اینکه گیاهان فاقد احساس اند چند نکته را یاد آور می شوم.
همان طور که در مقاله « بنیانهای هوش گیاهان » که هایپرلینک آن در بالا وجود دارد و یک مقاله بررسی پژوهش های تا کنونی از ژورنال معتبر علمی است اولآ زیست شناسان به این نتیجه رسیده اند که گیاهانی که آزمایش شده رفتاری هوشمندانه دارند و دومآ همانطور که در جمله اول مقاله آمده «هوشمندی» در گیاهان مستلزم مغز و سلسله اعصاب نیست. این نظر نباید عجیب باشد زمانی که بحث «هوش مصنوعی» یعنی رفتار »هوشیارانه کامپیتر داغ است. اصرار بر اینکه گیاهان باید آناتوی حیوانات را داشته باشند تا «هوشمند» باشند علمی نیست.
تا چند سال پیش، فرض برآن بود که چون گیاهان، فاقد گیرندههای حسی، سیستم عصبی و یا مغز هستند، بنابراین دردی احساس نمی کنند. لیکن اخیراً برخی دانشمندان بر این باورند که گیاهان نیز احساس درد میکنند. نگاه کنید به: The Science Times (2019)
https://www.sciencetimes.com/articles/24473/20191218/a-group-of-scientists-suggest-thatplants-feel-pain.htm
ااستدلال دوستان برای دفاع از جان حیوانات صرمآ بر اساس احساس آنان، توسط پیتر سینگر (Peter Singer) در ۱۹۷۵ در کتابش « رهایی حیوانات » (Animal Liberation) بر اساس اخلاقیات سودمندگرایانه (Utilitarianism) مطرح شد.
موضوع مورد بحث، اخلاقیات زیستمحیطی است، شاخهای از فلسفه که روابط اخلاقی، و همچنین ارزش و وضعیت اخلاق انسان نسبت به محیط و اجزا غیر انسانی آن میپردازد. تام رگان (Tom Regan) در کتابش « در دفاع از حقوق حیوانات » (The Case for Animal Rights) (1983) استدلال میکند که سینگر، با شعار « دعوت برای آزادی حیوانات » که مبتنی بر اخلاقیات سودمندگرایانه است، منکر حقوق اخلاقی حیوانات میشود. رگان در عوض خواهان « جنبش حقوق حیوانات» است. اما گری ل. فرانسیون Gary L. Francione در کتاب « حیوانات به مثابه اشخاص : مقالاتی در باره برچیدن استثمار حیوانات » (Animals as Persons: Essays on the Abolition of Animal Exploitation) (2008) ، استدلال میکند، نه سینگر و نه رگان، هیچیک نتوانستهاند بر دیدگاه فلسفی انسان محور در رابطه اخلاقی با حیوانات، فایق آیند. او استدلال می کند که حقوق اساسی انسان مبتنی بر آزادی افراد است، که علیه کالایی شدنشان است. فرانسیون، سپس ادعا میکند که کالایی شدن حیوانات غیر انسان مانع آزادی آنهاست و برای رهایی جامعه از استثمار ساختاری حیوانات، ما باید کالایی شدن آنها را از بین ببریم.
جیمز راشلز (James Rachels) در (خلق شده از حیوانات: نتایج اخلاقی داروینیسم (۱۹۹۰ Created from Animals: The Moral Implications of Darwinism)، اخلاقیاتی زیست محیطی « اخلاق فردگرایانه » مبتنی بر تئوری فرگشت داروین، بدست می دهد. او دیدگاه « شأن انسان » ( یا برتری انسان بر بقیه طبیعت)، را در مکاتب مذهبی و همچنین در مجادلات سکولار در مورد انسان به عنوان موجود منطقی منحصربفرد، به نقد کشید.
آرن نایس (Arne Naess) و جورج سشن (George Sessions) اقدام به ارایهی چهار چوبی ۸ مادهای بومشناسی ژرف (Deep Ecology) (1984) کردند که با ارزش ذاتی همه اَشکال حیات شروع میشود:
« نیک بختی و شکوفایی حیات انسان و حیات غیر انسان بر روی زمین، بخودی خود دارای ارزشند »
https://forhumanliberation.blogspot.com/2009/07/eight-points-of-deep-ecology.html
همانگونه که در مقالهی « چرا سوسیالیسم بوم محور »، که در این نشریه موجود است، استدلال کردهام، مارکس و انگلس موضوع طبیعت را از ماتریالیسم تاریخی خود کنار گذاشتهاند، تا بتوانند بر روی جامعه انسانی و دینامیسم داخلی آن، یعنی مبارزه طبقاتی، تمرکز کنند. بنابراین هیچ اخلاقیات زیستمحیطی در آثار مارکس و انگلس و یا انواع مارکسیسمهایی که بعداً آمدند، دیده نمیشود. هدف من در ۲۰ سال گذشته باز نگری و نو سازی تئوری تاریخ مارکس و انگلس در پرتوی دانست های امروزی بویژه در زمیینه انسان شناسی؛ باستان شناسی؛ و زیست شناسی جهت درک طبیعت انسان و جامعه بشری در بطن طبیعت بوده است.
کانال تلگرامی ما حیوانات در پاسخ به آقای شجاعی، تعهد خود به «مارکسسیم حیوانگرا» را ابراز کرده است. این نظریهای است که تد بنتون (Ted Benton) مطرح کرده تا پلی بین « مارکسسیم » (واژهای که من در نوشته ی که این کامتت ها قرار است در رابطه با آن باشد نقد کرده ام) و اکولوژی ایجاد کند [نگاه کنید به « روابط طبیعی: اکولوژی، حقوق حیوانات و عدالت اجتماعی »، ۱۹۹۳]. این کتاب بسط مقالهاش بنام «انسانگرایی = گونهگرایی: مارکس در باره انسان و حیوان »، در۱۹۸۸ است.
اگر چه هدف بنتون را تحسین میکنم، ولی او بقدر کافی پیش نرفت تا به نقد نظریه مارکس و انگلس بپردازد. همانگونه که نشان دادهام، ماتریالیسم تاریخی مارکس و انگلس ذاتاً انسان محور است.
برعکس، تئوری سوسیالیسم بوم محور من، برپایهی انسان و جامعه که عمیقاً در بقیه طبیعت تنیده شدهاند بنیان شده است. بجای انسانمحوری مارکس و انگلس و مارکسیسمهای بعدی، اخلاقیات زیستمحیطی که از نظریهای ناشی میشود مرکز تمرکزش نه انسان بلکه زیست بوم است. با چنین نگاهی، هر چیزی دارای ارزش ذاتی است. یک قاعده ساده اینست که بقیه موجودات را دوست داشته باشیم و حیاتشان را محترم بشماریم، و تا حد امکان « آسیب نرسانیم ». این نوع نگاه بسیار نزدیکتر به اخلاقیات زیستمحیطی شکارگر- جمعآوران و مردم بومی است.
رابین وال کیمرر (Robin Wall Kimmerer)، زیستشناس سرخپوست آمریکایی، علم و اخلاق محیط زیستی آنان را این گونه بیان می کند:
« بومسازگان نه یک ماشین، بلکه جامعهای است از موجوداتِ قائم به خود: سوژهها و نه ابژهها. اگر آن موجودات پشت فرمان باشند چطور؟
« بافتن علف شیرین: حکمت بومی، دانش علمی و تعالیم گیاهان » به قلم رابین وال کیمرر- ۲۰۱۳، صفحه ۳
سخن پایانی: من تایپ فارسی بلد نیستم. دوست عزیزی محبت کرد و عمده این کامنت را تایپ کرد. از او متشکرم. اما تهیه و درج همین مختصر دو سه روز وقت لازم داشت. البته من وظایف دیگری هم دارم. امیدوارم تاخر در پاسخ را ببخشد و اگر در آینده نتوانستم در بحث نوشته به فارسی شرکت عذرم را بپذرید.
بسیار عجیب است که برخی باورها در زمینه آگاهی و هوش گیاهان با طرح اینکه « زیست شناسان به این نتیجه رسیده اند که گیاهانی که آزمایش شده رفتاری هوشمندانه دارند و دومآ همانطور که در جمله اول مقاله آمده «هوشمندی» در گیاهان مستلزم مغز و سلسله اعصاب نیست.» به یک امر علمی کاملاً معتبر تبدیل می شود. از آقای نیری چنین شیوه … ای انتظار نمی رود. اما تا آنجا که به علمی بودن این ادعاها مربوط میشود به مراتب بیشتر از گزارشاتی اینچنینی، مقالاتی هست که در رد این ادعاها استدلال می کنند. بنایراین طرح آنان به عنوان نتایج پذیرفته شده علمی کاملاً عاری از حقیقت است. کمااینکه در کامنت های بالاتر به مقاله ای مربوط به سال ۲۰۲۱ اشاره کردم که این ادعاها را در اساس رد می کند. آنچه هست پاسخهای گیاه به محرکهای شیمیایی و… است و اطلاق مفهوم آگاهی و هوش صرفاً نشان از تقدس زایی برای گیاه و طبیعت و باورهای غیرعلمی است. مقاله دیگری که در تقابل با این ادعاها اخیراً منتشر شده: https://journals.scholarsportal.info/details/0006291x/v564icomplete/166_iitdnmpcmc.xml&sub=all امیدواریم فرصتی برای ترجمه و نشر برخی از این مقالات در آینده فراهم شود.
در ضمن در ارتباط با برخی باورها و گرایشات آقای نیری به شیوه زندگی «وحشی» و «بازگشت به طبیعت» که در تقدس زایی برای شکارچی-گردآورنده ها ابراز می کند این توضیح لازم است که ما هیچ اعتقادی به این قدسی سازی از طبیعت و بازگشت به آن قائل نیستیم و با مرزبندی با خیال پردازی هایی از این دست امر رهایی انسان و سایر حیوانات غیرانسانی را در گرو «آینده» ای بدون مناسبات بهره کشانه میدانیم که مطمئناً آشتی با طبیعت و نه بازگشت به آن یکی از اصول برجسته آن خواهد بود.
تخمین زده میشود که ۳۹۰،۰۰۰ نوع گیاه آوندی وجود دارد. در بالا نوشتم: «اولآ زیست شناسان به این نتیجه رسیده اند که گیاهانی که آزمایش شده اند رفتاری هوشمندانه دارند.» اگر این امر مستند مورد تایید شما باشد دیگر چرا اصراردارد که «هوشمندی» مستلزم داشتن مغز وسلسله اعصاب است؟ شاید ناروشنی در مورد مفهوم «هوشمندی» است. همان طور که اشاره کردم نیم قرن است که ما رشته علمی به عنوان «هوش مصنوعی داریم. در سال ۱۳۵۸ من در تهران یک بار برای دانشجویان رشته کامپوتر کلاسی در این زمینه درس دادم که با بستن دانشگاه ها تعطیل شد. اگر ما برای کامپیتر ها امکان «هوشمندی» قایل هستیم چر این امکان را از گیاهان سلب کنیم؟
همان طور که در بالا توضیح دادم دغدغه شما و من در مورد حیوانات (انسا خود حیوان است) مستلزم یک نوع فلسفه واخلاق محیط زیت است. من رویکرد خودم را در نوشته های متعدد مفصل توضیح داده ام. خوشحال مشوم با اخلاق محیط زیست شما آ شنا بشوم.
بخشی از بحث من اینست که براساس دانسته های انسان شناسی و باستانشناسی اجداد شکارچی-گردآورنده ما خود را جز طبیعت اطراف خو د می دانستد و موجودات آنرا خویشاوند می شمردند.
زمانی که از حدود ده هزار سال پیش کم کم کشاورزی و شبانی شیوه زندگی شد این را بطه با طبیعت واژگون شد. اهلی کردن و استفاده نظام مند از حیوانات وگیاهان تدریجا انان را از طبیعت بیگانه گرد.
طی چند هزار سال اضافه تولیده کشاورزی امکان قشر بندی اجتماعی وبیگانگی اجتماعی را به وجود آ ورد. مالکیت خصوصی؛ پدر سالاری؛ و دولت بوجود آمد. پایه های تمدن گذارده شد.
اولین تمدن در سومر به دلیل شور شدن خاک و بحران اجتماعی سقوط کرد. بحرانهای زیست بوم و اجتماعی بسیاری از دیگر تمدن ها را از بین بردند.
اکنون تمدن سرمایه داری صنعتی انسان محور جهانی با بحرانهای زیست بومی امکان نابودی بشریت و بخش مهمی از حیات را در چند ده آینده مطرح کرده است.
نوشته من که این گفت و شنید بعنوان آن صورت میگرد به نحوی فشرده با نگرشی انتقادی سوسیالسم زیست بوم را به عنوان طرحی برای بحث جهت خروج از بحران مطرح مکند.
تنها را ه نجات از نظر من با شرکت آگاهانه میلیارد مردم کارگر سراسر دنیا میسر است. اگر آینده ی باشد تنها از طریق همدلی وهمکاری ما خواهد بود.
برای اینکه رفع نگرانی شم بشود آ ن ها که مر از نزدیک میشناسند میدانند که من هرگز حتا از کودکی کسی یا چیذی را ـ واقعی یا تخیلی ـ تقدس نکرده ام. اگر شما نوشه اید من شکارچی-گردآورنده ها و نحوه زندگی آنانرا تقدس کرده ام با نقل قول اثبات کتید. و گر نه احتمالا نوشه های مرا چون نوشته بالا با دقت مطالعه نکرده اید. روی سپر یک ماشین کهنه نوشه پر بهایی بود: آنچه را مکر میکنی باور نکن.
در دفاع از حیوانات موفق باشید.
ک. ن.