نقد اقتصاد سیاسی

نقدی بر نگاه پیتر هیودیس به مارکس و بدیل سرمایه‌داری / محمدحسن شاهکوئی

small-Programme-Popova-Copy_art_full 

/ بررسی کتاب «مفهوم بدیل سرمایه داری نزد مارکس» اثر پیتر هیودیس/

مسيري كه از زمان خروشچف در شوروي آغاز گرفت، به علّت سلطه‌ی بورژوازي نوظهورِ ديوان‌سالاري­ بود كه از دل نظام ديكتاتوري حزبي و مالكيّت دولتي (ديواني)، تدوين‌شده توسط استالين، برخاسته بود. اين نظام بورژوا ـ امپرياليستي با ماسك سوسياليسم، طي سه‌ دهه، نه تنها زمينه‌هاي مادي فروپاشي حكومت شوروي را فراهم آورد، بلكه از آغاز موجب شد، تا آشفتگي عظيم ايدئولوژيكي در جهان پديد شود. به ­گونه‌اي كه در كنار مخالفان سوسياليسم انقلابي، از همه ‌رنگ، كه ميداني فراخ بر ضد ماركسيسم و آموزش‌هاي لنين پيدا كرده‌اند، گروه‌هایي نيز پديد شده‌اند كه در ظاهر دفاع از ماركس براي مصادره‌ی او، مي­كوشند تا با تمسّك به «ديالكتيك»، او را «هگلي» کنند و در اين راه، ضمن توطئه‌ی سكوت عليه انقلاب اكتبر و دستاوردهاي عظيم آن به رهبري لنين،[1] لبه‌ی تيز حملاتِ باطل خود را متوجه نزديك­ترين رفيق ماركس، فردريش انگلس، و انترناسيونال دوم (پيشارويزيونيسم) كرده‌‍‍‌‌اند، تا با «حذف» تاريخ جنبش­ كمونيستي، اول بتوانند ماركس را همچون «اولياءالله» بدل به رواياتي تفسيرپذير كرده او را به‌طور مصنوعي در برابر انگلس قرار دهند، به قصد آن‌كه، دوم، با انكار ديالكتيك طبيعت براي سازش دادن ماركس با نظام هگلي، بتوانند در پي‌بناي استوار جهان‌شناختي مادي خلل افكنند.[2] در اين كار، آن‌ها، و مشخصاً لوچو كولتّي، با تقسيم ماركس به پير و جوان (تقسيم كاري بورژوایي در دانشگاه‌هاي امپرياليستي) بيش‌تر به آثار جواني ماركس تكيه مي‌كنند، به ­ويژه به دست‌نوشته‌هاي اقتصادي و فلسفي1844، و پيتر هيوديس نيز بيشتر به آثار تازه­ چاپ‌شده‌ی ماركس بدون انطباق آن‌ها با تاريخ مبارزه‌ی طبقاتي پرولتاريا؛ در حالي­كه حتي در موارد اساسي، برخلاف ادعا‌شان، آشكارا از ماركس عدول مي‌كنند (چنان­ كه در ادامه خواهيم ديد). شگرد ديگرشان اين است كه هر جا كه سخنان انگلس رأي نافذ است، براي ردّ آن و در واقع، براي حذف گذشته (تاريخِ) جنبش كمونيستي حيله مي­كنند، يعني تأیيد سخن انگلس را مشروط مي­كنند به آوردن سندي از ماركس در موافقت با آن، كاري را كه مشخصاً لوچو كولتّي و پيتر هيوديس در طرد انگلس مي­كنند[3] و معني‌اش اين است كه انگلس و در واقع جنبش كمونيستي، برائت و صلاحيّت‌شآن محرز نيست مگر اثبات گردد و بدين‌سان، از لحاظ روش‌شناختي، اعتبار انديشه­ها را نه به انطباق آن با روند تاريخي واقعيّت (چنان­كه ماركس به ما آموخته است) بلكه منوط مي‌كنند به انطباق آن با يك شخص و در اين‌جا، ماركس. و به اين‌ترتيب، هم از لحاظ روش‌شناختي معيار حقيقت را عوض مي‌كنند و هم از لحاظ حقوقي نه تنها با «پرستش شخصيت­» بلكه با ملاك قرار دادن اصل عدم برائت به جاي اصل برائت كه زمينه‌ی دموكراسي است، عملاً زمينه‌ی استبداد را فراهم مي‌كنند. اما اجازه بدهيد پيش از نشان دادن آن‌ها، علاوه بر ياداشت‌ها، نكاتي را كه بنياني مي‌دانم يادآور شوم: اول اين‌كه در فضاي كنوني كار دشواري به ما تحميل شده است. زيرا از يك سو بايد از هگل در برابر همه‌ی مخالفان ديالكتيك و ميراث انقلابي او سخت دفاع كرد[4] و از سوي ديگر بايد در برابر سفسطه‌هاي تجديدنظر‌طلبان در باره‌ی ديالكتيك و تحريف مفهوم‌هاي ماركسيسم از طريق ظاهرِ هگلي بخشيدنِ به آن‌ها، از هگل انتقاد كرد.[5] نخستين و مهم‌ترينِ اين مفهوم‌ها يا اصل‌ها موضوعِ پراكسيس و سوژه است:

 مي‌دانيم، پراكسيس و سوژه هر معنایي كه از آن افاده شود، در جوهر خود مربوط است به اصل روبنا: ذهن طبقه‌ی كارگر، عمل طبقه‌ی كارگر و فرهنگ و سياستي كه در مبارزه‌ی طبقاتي پيش‌گرفته مي‌شود. يعني هر آن‌چه كه در شرايط مادي به درك انسان از آن به­ عنوان ضرورت‌ها مربوط مي‌شود و در اين چارچوب، قابل تغيير به دست انسان است، مانند مبارزه‌ی ‌طبقاتي كه طرز عمل (يا مكانيسم) تغييرات اجتماعي و بازتاب شرايط ذهني و خواست توده‌ی خلق براي تغييرات است و ليكن بنياد مادي تغييرات نيست. چنان­كه ماركس در گروندريسه و سرمايه نگفته است سرمايه­داري به اين­ دليل­ كه نظامي غير اخلاقي است و طبقه‌ی كارگر با آن مبارزه مي­ كند، سرنگون مي ­شود بلكه در گروندريسه چهار عامل بنيادي ماديِ اضافه توليد را علت اصلي بحران عدم فروش و زمينه‌ی مادي سقوط سرمايه­داري مي­داند. همچنان­ كه دركاپيتال نيز ماركس با علم تمام و با دقت علوم طبيعي نشان مي‌دهد كه سرمايه­داري درست به علّت قوانين و تضادهاي دروني خود، مستقل از اراده‌ی سرمايه‌داران، دچار بحران‌هاي ادواري شده و سرانجام سقوط مي ­كند. بنابراين، پراكسيس و سوژه هر چند كه عمل خلاقانه‌ی انسان را به عنوان برنامه و عمل تحولات اجتماعي خوب بيان مي­كنند و بر جبر كور (دترمينيسم) نقطه‌ی پايان مي ­گذارند ليكن هرگز بنياد مادي بحران و سقوط سرمايه‌داري را مستقيماً نشان نمي‌دهند. و درست اينجاست كه تلاش رويزيونيستي در سازش‌دادن ماركس با نظام هگلي افشا مي‌شود در حالي­كه اين نظام فلسفي چون‌كه ماوراءالطبيعه را پس از الغاء دوباره احياء مي‌كند، از اين­رو، با خودتعيينيِ عين يا طبيعت و انسان در زندگي اجتماعي ماهيتاً مغايرت دارد. و به همين دليل، هر ماركسيست حقيقي بايد اين تفاوت شرايط مادي با پراكسيس و سوژه را كه مرز قاطع فاصله ميان ماركس و هگل است، در لوح ضميرخود به روشني تمام طبقه‌بندي كرده و همواره آن را پيش چشم داشته باشند. وگرنه، در هجوم مخالفان، به­خصوص با استناد يكسويه‌ی آن‌ها به گفتار ماركس در باره‌ی پراكسيس و سوژه كه در جاي خود اهميّت بسيار بالائي دارند ولي با زمينه‌ی هگلي‌اي كه گئورگ لوكاچ آن را اول ­بار قالب زده است[6] ، دچار لغزش جدي خواهند شد؛ درحالي ­كه پرواضح است كه طبقه‌ی كارگر با كار اضافي كه مزدي بابت آن نمي‌گيرد و در نتيجه به عنوان عنصر حيات­‌بخش سرمايه­داري، از شمول زيربنا ست. در عمل، معني‌اش اين است كه پراكسيس طبقه‌ی كارگر در هوا و خودسرانه شكل نمي‌گيرد بلكه اين پراكسيس دقيقاً ناشي از شرايط مادي طبقه‌ی كارگر است. يعني از خاستگاه او بر مي‌خيزد و شرايط را دگرگون مي‌كند. و به همين دليل، مبارزه‌ی طبقاتي در تحليل نهائي، تابع قوانين اقتصادي است. يعني حتي شكل مبارزه نيز براساس درجه‌ی رشد و پيشرفت يك جامعه‌ی معين و ميزان پختگي تضادها در آن، تعيين مي­شود. كارل ماركس در1859 گفته است: «آدميان همواره فقط آن تكاليفي را در برابر خود قرار مي‌دهند كه قادر به حلّ آن باشند. زيرا تكليف همواره فقط وقتي فرا مي‌آيد كه شرايط مادي حلّ آن پيشاپيش فراهم آمده باشد يا در حال فراهم آمدن باشد»[7] پس، وقتي ماركسيسم، بنياد تحليل‌اش، بر شرايط مادي استوار است، درست بر اين اساس، يك مدعي ماركسي بايد اين تعيين‌كنندگي شرايط مادي را بپذيرد. همان‌گونه­كه ماركس در پي‌گفتار خود بر چاپ دوم كاپيتال نيز مي‌گويد: اسلوب ديالكتيكي من نه تنها از بيخ و بن با اسلوب هگل تفاوت دارد بلكه نقطه‌ی مقابل آن است. در نظر هگل فرايند تفكر خالق واقعيّت است، برعكس در نظر من فرايند تفكر جز بازتاب فرايند مادي و جاي­گيري آن در انديشه، چيز ديگري نيست. امّا از همين نقطه، عدول از ماركس در نزد برخي گروه‌­ها شروع مي‌شود. و اين امكان‌­پذير نخواهد بود مگر با طرد انگلس و انكار ديالكتيك طبيعت (همان شرايط ماديِ تصريحيِ ماركس)؛ و درست اين‌جاست­ كه تلاش در موضوع دوم، چنان‌كه در بالا به آن اشاره كردم، شكل مي‌گيرد: اول ايجاد جدایي مصنوعي ميان ماركس و انگلس براي سازش دادن ماركس با نظام هگلي در بنياد جهان­شناختي و ايده­‌آليستي­ كردن آن، و دوم «حذف» گذشته‌ی جنبش‌ كمونيستي و تاريخ مبارزه‌ی طبقاتي تاكنوني پرولتاريا به ويژه انترناسيونال دوم (پيشارويزيونيسم)[8] و انقلاب اكتبر به رهبري لنين و انترناسيونال سوم با پيروزي‌­ها و شكست‌­هايش. معني‌اش اين است كه همان­‌گونه كه بحران‌هاي ادواري سرمايه‌­داري ثابت كرده است كه دقت تحليل ماركس از نظام سرمايه‌داري برابر است با دقت علوم طبيعي، در ديگر مسائل نيز تأكيد امروزي بر ماركس و استناد به او درست به دليل مهر تأیيدي است­ كه تاريخ بر انديشه‌هاي او زده و، در عين­حال، آن را غني كرده­ است. معني‌اش اين است كه تاريخ مبارزه‌ی طبقاتي پرولتاريا محل اثبات نظريه‌هاي ماركس و بسط آن بوده­. و بازهم معني‌اش اين است كه امروزه ماركسيسم بدون آن تاريخ، چيزي جز رويزيونيسم نيست. زيرا وقتي­كه در پشتِ طرد انگلس و انكار ديالكتيك طبيعت، جهان‌شناختي مادي زير سؤال مي‌رود[9] و در پشت تأكيد يك‌سويه بر جنبش «خودجوش» يا «خودانگيخته»‌ی پرولتاريا، نقش و اهميّت وجود حزب در مبارزه‌ی طبقاتي انكار مي‌شود[10] و در نتيجه، در پشت توطئه‌ی سكوت عليه انقلاب اكتبر و آموزش‌هاي لنين، تئوري لنيني امپرياليسم، تكامل ناموزون كشورهاي امپرياليستي و تضاد در ميان آن‌ها و در نتيجه، امكان انقلاب در يك كشور واحد و همچنين، حقّ تعيين سرنوشت خلق‌ها به دست خود (از جمله حقّ جدائي از يك كشورسوسياليستي)[11] و انقلاب آزادي‌بخش‌ ملّي نفي مي‌شوند. و بدين ­­ترتيب، ميان مبارزه‌ی پرولتاريا در كشورهاي امپرياليستي (متروپل) و مبارزه‌ی خلق‌هاي تحت‌ستم در كشورهاي زير سيطره‌ی بورژوازي امپرياليستي، گسست و شكاف ايجاد مي‌شود، بدين‌سان، عملاً ـ جدا از توجيهات بي ­مبنا ـ به انقلاب اجتماعي براي سرنگوني سرمايه لطمه وارد مي‌شود. بنابراين، در فقدان اين­ خصوصيّات، ديگر چه چيزي از ماركسيسم باقي مي‌ماند؟ آيا بازهم «حذف» گذشته و گشودن درِ «تازه»، آن‌هم، با ترفند تمسّك به ماركس، ماركسيسم است؟ ببينيم خود ماركس به اين پرسش چه پاسخ مشخصي مي‌دهد:

ماركس در نامه‌ی يازدهم خود به آرنولد روگه سپتامبر1843 مي‌گويد: «وظيفه‌ی ما كشيدن خط ذهني تند و تيزي ميان گذشته و آينده نيست بلكه تكميل انديشه‌ی گذشته است. سرانجام آشكار خواهد شد كه نوع بشر كار جديدي را آغاز نخواهد كرد بلكه آگاهانه كار قديمي‌اش را تكامل خواهد داد.»[12]

هگل نيز چه در پديده‌شناسي روح و چه در تاريخ فلسفه‌اش، بر ارزش كار گذشتگان، جنبه­‌هاي پيشرفت ­دهنده‌ی آن‌ها، به عنوان مسيري از خطا به حقيقت و از يقين يا حقيقت مرحله‌­اي به يقين يا حقيقتي بالاتر ياد مي­كند و در اين بسترِ پديدشدن ذهن آدمي يا دانش مطلق، ديدن فلسفه‌ها را همچون تضادهاي آشتي‌ناپذير نادرست دانسته و آن را رد مي‌كند.

حال، اجازه بدهيد ببينيم كه با اين اصل اساسي مطرح‌شده توسط خود ماركس، لوچو كولتّي چه برخوردي مي‌كند؟ او وقتي به اين سخن انگلس مي‌رسد: «تناقض هست ميان اصول هگلي و نتايج واقعي‌اش، ميان روش «انقلابي» ديالكتيكي و نظام محافظه‌كارانه‌ی هگل»، متوسّل مي‌شود به همان «عدم صلاحيّت» انگلس بر پايه‌ی اصل عدم برائت­ (كه پيش­تر ديديم)، مي‌گويد: «امّا به‌طوركلي هيچ مدرك مستندي وجود ندارد كه ماركس اين نظر را پذيرفته باشد.»[13]

بنابراين، حق دارم كه بگويم، تكيه‌ی صرف به ماركس فقط يك چشم‌بندي است، در اين‌جا اول از اين لحاظ كه حتي اگر با آن‌ها در «پرستش شخصيّت» و روشِ تكيه به فردِ «بي‌­تاريخ»، به ­عنوان معياري براي سنجش اعتبار نظريه‌ها، موقّتاً هم موافقت كنيم، آن‌گاه اين سؤال منطقي پيش مي‌آيد كه در روابط ميان ماركس و انگلس چرا نبايد جاي معادله را عوض‌كرد؟ يعني چرا به‌جاي آن‌كه گفته شود، هيچ مدرك مستندي دال بر پذيرش سخن انگلس توسط ماركس وجود ندارد، گفته نمي‌شود كه هيچ مدرك مستندي دال بر ردّ سخن انگلس توسط ماركس وجود ندارد. و چون ماركس نه محافظه‌كار بود و نه مصلحت‎انديش، پس، مطمئناً هيچ مخالفتي با گفته‌ی انگلس نداشت. وگرنه اظهار مي‌كرد. امّا تجديدنظرطلبان اگر اين روش را بپذيرند معني‌اش­ اين است كه آن‌ها ماركس تاريخي يعني انگلس را و تاريخ جنبش كمونيستي را پذيرفته‌اند، و اين مغاير خواست واقعي‌شان است. به اين دليل ساده كه درست در تأیيد نظر انگلس، نظام هگلي چيزي نيست مگر جهان‌شناختي ايده­‌آليستي‌اش كه همان‌گونه كه ماركس نشان داده، در تمام عرصه­هاي نظر و عمل بازتاب مي‌­يابد چه در ايده‌ی هگل از دولت و نتايج واقعي‌اش درعمل از جمله محافظه‌­كاري­ هگل دربرابر دولت پروس، و چه درفرايند دايره‌وارِ فلسفه‌اش كه در آن، به قول ماركس، هگل اول ماوراء­الطبيعه را لغو و سپس احيا مي­‌كند. بنابراين­، ماركس، حتي ماركس جوان، كه آن­ همه انتقادات جدي به هگل در جهان‌شناختي ايده­‌آليستي­ و تئوري او در باره‌ی دولت داشته آيا مي‌­توانست با نظام ايده‌­آليستي هگل موافق باشد؟ ولي به اين پرسش در معناي نفي، هيوديس از طريق رايا دانايفسكايا به­‌طورعلني پاسخ مثبت مي­دهد (نك­ به: يادداشت2). اگرچه انگلس برخلاف اين مخالفان بي­منطق درك بسيار مثبت و درستي در باره‌ی اهميّت هگل دارد كه در نامه‌ی او به كُنراد اشميت در تاريخ 1891، بازتاب يافته. انگلس شيوه‌ی درست خواندن هگل را به كُنراد توصيه مي­كند. من آن را به‌عنوان پيوست (يادداشت8) در آخر اين گفتار مي‌آورم­ به همراه يادداشت خودم تحت عنوان: «جدایي جامعه‌ی مدني از دولت» كه فشرده‌اي­ است از كتاب ماركس: «نقدي بر فلسفه‌ی حق» هگل (يادداشت 9).

موضوع سومّي كه تعبيرهاي ضد ماركسيستي از آن شده، مفهوم كار در نزد هگل است: او البته هوشمندانه دو نوع كار را ازهم تفكيك مي­كند. كار در حد امرار معاش در وابستگي به طبيعت (آرزوي محض) كه «آرزو و كارِ پيروِ آرزو نمي‌تواند زاده شود و پايدار بماند مگر درون يك زندگي حيواني».[14] اين را كار عام يا ميانجي اوليه مي­خوانند. در اين‌باره، هگل در شرح پيكار ميان دو طرف نبرد تا معلوم گردد كدام خدايگان و كدام بنده خواهد شد و شكست­ خورده مرگ را نفي مي­كند در ازاي حفظ جانش، مي­گويد: «براي خودآگاهي، زندگي حيواني به همان اندازه ضرور و ذاتي است كه خودآگاهي محض» (14،ص50). و دوم كار بنده براي ارباب (مثل رابطه‌ی كارگر با سرمايه­‌دار) كه او را از وابستگي به طبيعت مي‌رهاند. اين را كار خاص و ميانجي ثانوي (مالكيّت خصوصي، تقسيم كار و…) مي‌خوانند. در اين‌جا، هگل وارد بحث اقتصاد سياسي مي­‌شود. امّا او وقوفي به مفهوم ارزش اضافي ندارد. به علاوه، درك حسّي او از استثمار، با آن­كه مي­‌گويد: «بنده از خود بيگانه مي­‌شود از اين طريق كه خود نيز، علاوه بر ارباب، خود را بنده مي‌بيند. وجدانش آموخته‌ی خواست ارباب مي­‌شود»(همان،ص55) و بسيار شايان توجه‌تر اين­كه حتي مي‌گويد: «جدل (يا ديالكتيكِ) تاريخي جدل خدايگان و بنده است. ولي اگر تضاد «نهاد» و «برابرنهاد» در داخل سازش آن‌ها در «همنهاد» معني پيدا مي‌كند، اگر انساني كه «مي‌شود» بايد سرانجام به انسان «شده» برسد، اگر آرزو بايد فرجامش كاميابي باشد، اگر دانش انسان بايد حقيقتي را داشته باشد كه اعتبارش قطعي و عام است، كنش و واكنش ميان خدايگان و بنده بايد به «رفع‌جدلي» آنان بيانجامد.» (همان، ص38) با اين­حال، او كه فلسفه‌اش مثل يك دايره‌ی بسته، ماوراءالطبيعه را احيا مي­كند و بدين­سان، ماهيتاً و به‌طور نظام‌مند در مغايرت است با «خودتعيينيِ» سرنوشت انسان به ‌دست خويش، و نيز با ايده‌ی سياسي‌اش از جامعه‌ی مدني بورژوایي و دولت سياسي (پارلمانتاريستي)، گذشته از تزلزلاتش در برابر صنف ­هاي قرون وسطایي كه ماركس بر آن انگشت گذاشت: بر قبول دولت پروس و اقتدارگرا توسط هگل، آري، او به اين دلايل ماهيتاً قادر به فراروي از سرمايه نبوده. بنابراين، حق با مزاروش است كه در باره‌ی موضوع بحث بالا مي­گويد: هگل «به دليل ديدگاه اجتماعي‌اش نمي‌توانست به مخالفت با ميانجي‌هاي ثانوي {مالكيّت خصوصي و…} برخيزد. نتيجه آن‌كه او دو دسته ميانجي را به صورت بيگانگي عينيّت­بخش ((objectifying Alienation و عينيّت‌يافتگي بيگانه‌كننده (َ(Alienating objectification مي‌بيند و به اين‌ترتيب از ابتدا در نظام فكري خود پيش‌بيني و امكان گذار به فراسوي از خودبيگانگي را حذف كرد.» (12،ص 126).

پس از گئورگ لوكاج، لوچو كولتّي مي‌كوشد تا مفهوم «كار بيگانه‌شده» را با ديدگاه تجديدنظرطلبانه شرح و بسط دهد. او در مقدمه­ بركتاب دست‌نوشته‌ها (13)، درست وقتي‌كه درك انگلس و انترناسيونال دوم (پيشارويزيونيسم) را مغاير درك و مقصود حقيقي ماركس دانسته و ميراث انگلس و ديالكتيك طبيعت را مردود اعلام مي‌كند، ماهيّت اين كوشش خود را نيز بر ملا مي‌كند. حقيقت آن است كه همچون تخيّل بصري در نقاشان، انگلس تخيّل پراتيكيِ نيرومندي داشت و به ­عنوان يك مرد سياسي كاركشته، همواره به نتايجي كه يك نظر يا عبارت‌بندي (فرموله) در عمل مي‌توانسته به ­بارآوَرد، مي‌انديشيد. و به‌ همين دليل، تجديدنظرطلبان تا «طرد» او از تاريخ ماركسيسم پيش مي‌روند. براي نمونه،كولتّي در تفاوت نظر ماركس با انگلس درباره‌ی ديالكتيك هگلي مي‌گويد: «ماركس در پي‌گفتار خود به چاپ دوم سرمايه (1873)، هنگام متمايز ساختن دو جنبه‌ی متفاوت و متضاد ديالكتيك هگلي يعني دو جنبه‌ی مربوط به روش… ابراز كرده بود {كه در آن} يك «هسته‌ی عقلاني» وجود دارد كه بايد حفظ گردد و يك پوسته‌ی عرفاني كه بايد دور ريخته شود» (همان،ص21). و درست بر اساس اين نظر، پيش از آن، كولتّي نظر انگلس را به اين بهانه كه گويا مغاير با نظر ماركس بوده نقد و رد مي‌كند. چنان­كه پيش‌تر ديديم. امّا نكته‌ی دوم اين‌كه بنا به گفتِه‌ی خود كولتّي، ماركس صرفاً در باره‌ی ديالكتيك هگلي در پي‎گفتار بر چاپ دوم سرمايه سخن گفته است، جایي كه برخلاف نظر كولتّي، ماركس به دليل توجه هگل به ايده و توجه خودش به بنياد مادي و واقعيّت، ديالكتيك‌اش را از هگل متفاوت دانسته است. امري كه لوچو كولتّي كلامي در باره‌ی آن نمي‌گويد. در هرحال، اين راست است كه «هسته‌ی عقلاني»، يا همان روش مفهومي هگل يعني ديالكتيكِ حركت از مفهوم انتزاعي به جاي حركت از واقعيّت مشخص، ماركس در فراتررفتن از روش تحقيق در نزد اقتصادانان كلاسيك، از آن بهره ­برده است. و پوسته‌ی عرفاني نيز بنابه تصريح خود ماركس در دست‌نوشته‌ها همان پوزيتيويسم نقّادي‌نشده‌ی هگل است. اين انتقادات جدي ماركس بر فلسفه‌ی هگل را لوچو كولتّي قاعدتاً بايست خوب بشناسد. چنان­كه برخلاف هيوديس، از پيش مي‌كوشد تا تمايلات هگلي خود را همچون شائبه­اي كه صحت ندارد، جلوه دهد. امّا مفهوم هسته‌ی عقلاني ديالكتيك هگل كه جنبه‌ی مثبت آن در نزد هر ماركسيستي روشن و مشخص است، ببينيم كه جنبه‌ی ايده­آليستي فلسفه‌اش چگونه در دست كولتّي و با توضيح او بر «كار بيگانه‌شده­»، ورآمده و تبديل مي‌شود­ به كارگري كه چيزي جز ذهنيّت و كاركرد نيست. گوش كنيم:

«دست‌نوشته‌ها ضمن تصديق اين­كه آدمي با كار بيگانه ­شده، خود را از»ذات» و «سرشت» خويش بيگانه مي­سازد… اگر كارگر در جريان كار، ذهنيّت خود را از خويش بيگانه يا جدا مي‌سازد… ماركس اين ذهنيّت را به عنوان ذاتي ثابت… نمي‌داند (همان،ص34). بنابراين، ذهنيّت يا «ذات»بيگانه شده‌ی انساني كه كار دستمزدي مي‌كند، كاركردي است ­كه ميانجي رابطه‌ی آدمي، هم با طبيعت و هم با نوع خويش است» (همان، ص. 36، تأكيد از ماست). باز هم در همين زمینه كولتّي مي‌گويد: «»شيء توليدشده»… همانا عينيّت ­يافتگي ذهنيّت كارگر… است.» (همان،ص33)

امّا پيش از هر چيز بايد بگويم، به خاطر اهميّت پراكسيس در نزد ماركس كه اين‌جا هيچ ربطي به موضوع ندارد، ما نبايد فريب‌خورده‌ی واژه‌ی كاركرد يا عمل بشويم. و بي‌آن‌كه بخواهم به نقد آن دامن بدهم فقظ مي‌گويم، بايد به­ ياد بياوريم­ كه در اگزيستانسياليسم نيز كاركرد يا عمل همان فعاليّت ذهن يا سوژه‌ی «خودبنياد» و «خود‌آیين» است؛ فعّالّيتْ ذهنيتيِ پيشين‌تر كه صورت را بر شيء نقش مي‌زند. پس، اين‌جا، ذهن در تحليل نهایي، ابداً محصول عينيّت و ديالكتيك شرايط مادي (طبيعتِ) جامعه نيست.

 بنابراين، اين‌جا موضوع در وهله‌ی اول اين نيست كه آيا ماركس ذهنيّت را متافيزيكي يا ذات ثابت مي‌داند يا نه و يا، آن را در رابطه با مناسبات اجتماعي و به صورت كاركردي انساني مي‌بيند يا نه؟ موضوع اصلي در اين‌جا اين است كه كولتّي با حفظ ايده‌­آليسم و عمده‌كردن ذهينيّت، كارگر را به ذهن تبديل كرده است. نكته‌ی كليدي و جان كلام اين‌جاست. اين البته به يك معنا هگلي است وقتي­كه در علم منطق، هگل مي‌گويد: «مفهوم هنگامي­كه به هستي انضمامي… بسط مي‌يابد، چيزي جز من يا خودآگاهي نيست. من همانا خود مفهوم محض است كه به مثابه‌ی مفهوم… هستي مي‌يابد.»[15] پس، در گفتار هگل «من» همانا مفهوم محض يا ذهن است با اين تفاوت كه در سخن كولتّي هرچند كارگر ذهنيّت است ليكن اين ذهن فعاليتي است كه به صورت كاركردي انساني بروز پيدا مي‌كند. كاركردي كه معناي ساختارگرايانه دارد. بدين معني‌كه اين‌جا لوچو كولتّي هسته‌ی عقلاني را رها کرده، واقعيّت تجربي را جانشين آن مي‌كند. و به همين دليل او مي‌گويد: «ذهنيّت يا «ذات» بيگانه‌شده… از يك كاركرد محض به سوژه­اي خودكفا… و به خدا يا پول تبديل مي‌شود.» (همان) ولي ماركس در كتاب ارزش اضافي به زبان رئاليستي خود مي‌گويد:

«چون از طريق مبادله، كار زنده در سرمايه تجسم مي‌يابد، از اين‌رو­، فرايند كار از لحظه‌اي كه آغاز مي‌شود به صورت فعاليّتي از سرمايه بروز ­يافته و تمام نيروي كار اجتماعي به ­عنوان نيروهاي توليدي سرمايه ظاهر مي‌شوند» (همان،ص31، تأكيد از ماست). يا: «سلطه‌ی سرمايه­دار فقط سلطه‌ی كار عينيّت‌يافته بر كار زنده است، سلطه‌ی محصول كارگر بر خود كارگر» (همان،ص32) براي اين­كه از هر نوع سوءاستفاده جلوگيري شود فوراً بايد اضافه بكنم، ماركس مي‌گويد: «بيگانگي كار، جدائي ديالكتيكي كارگر از مالكيّت است» (همان،ص31). اين يك تعريف حقوقي روشن است و آغشته به ذرّه­اي ايده­آليسم نيست.

بنابراين، وقتي شخصي مانند مزاروش در شرح «تئوري بيگانگي ماركس»، مي‌گويد: «بازگشت «مجدد» انسان به جوهر خويش بايد از طريق نفي روابط توليد بيگانه ­شده انجام شود» (پانويس12، ص232). آدم از خود مي‌پرسد كدام جوهر؟ مگر انسان جز حيوان بوده است؟ و «كار» او را آفريده و در سير پيشرفتِ مدنيّت، به او تشخص بخشيده. انساني كه در كار و مبارزه‌ی طبقاتي هويّت دائماً تغيير پذيرش ساخته گشته و از عصر توحش به عصرجامعه‌ی انساني گذار كرده و تكامل مي­يابد. پس جوهر چيست؟ كه انسان بازگشت مجدد به آن مي­كند! در واقع، اين بازگشت يا بازگشت مجددْ اصلي را فرض مي­‌گيرد كه گويا از آغاز {يا از ازل} در انسان بوده ولي مناسبات طبقاتي او را از آن اصل (يا جوهر) خويش دور و بيگانه كرده و به همين دليل لازم است كه انسان مجدداً به آن بازگشت بكند. به‌راستي، آيا آن عبارت­بندي معناي ديگري دارد؟ بنابراين، حقيقتا اين فرازِ جمله‌ی بالا: بازگشت مجدّد انسان به جوهر خويش، معنایي بيش از آن مفهوم اگزيستانسياليستي در نزد سارتر ندارد، يعني همان «من بيروني» (انسان) كه توسط سرمايه­‌داري از «من دروني» يا جوهر خويش بيگانه شده است و مي‌كوشد تا به «من دروني» يا حضورِِ وجود خود برسد. آيا ماركس نيز يك اگزيستانسياليست بود؟

حال بر اساس توضيح بالا و بر پايه‌ی آن، مي‌­توانيم به مفهوم «كار بيگانه‌شده» بيش‌تر بپردازيم. چنان‌كه پيش‌تر ديديم، لوچو كولتي، خود، اذعان مي­كند، ماركس در گروندريسه بيگانگي­ كار را چنين تعريف مي‌كند: جدایي ديالكتيكي­ كارگر از مالكيّت، بيگانگي كار (پانويس 13،ص32). اين يك تعريف حقوقي روشن و مشخص است. حال مي‌پرسيم، آيا اشكالي دارد كه در استفاده از مفهوم بيگانگي چنين تعريف حقوقي و غيرقابل تفسيري مبنا قرارگيرد اگر سوءنيّتي پشت ما نيست؟ امّا اگر مثلاً پيتر هيوديس اين تعريف حقوقي را بپذيرد، چون تحليل شوروي بلشويكي و نفي آن و در واقع نفي انقلاب اكتبر، هدف اصلي‌اش است، از اين‌رو، دچار چند اشكال اساسي مي‌شود (در ادامه خواهيم ديد). و به همين دليل، تمام اهتمام خود را در موضوع توليد ارزش (و نمي­گويد قانون ارزش) بر روي مفهوم «كار بيگانه‌شده» كه به­خصوص در رابطه با شوروي بلشويكي و تحليل نظامش، يك مفهوم كلي و نامشخص است و از لحاظ حقوقي ناروشن، معطوف مي‌كند. از اين‌رو، اين‌جا بايد تأكيد بكنم كه هيوديس، با تمسّك به واژه‌ی توليد مي‌كوشد تا قانون ارزش همچون قوانين طبيعي را كم‌رنگ كرده، بدل به پراكسيس و كاركرد انساني بكند (كاري­ كه لوچوكولتّي نيز كرده). چنان­كه در توجيه مفهوم «كار بيگانه‌شده»، او از وارونه شدن رابطه‌ی سوژه و ابژه در قلمرو توليد صحبت مي‌كند. و درست در همين رابطه است كه پيتر هيوديس در بررسي آكادميك خود از انديشه‌هاي سكين و رابرت آلبريتون، سپس، با روش منطق صوري كه اجتماع نقيضين در آن محال است، مي‌پرسد: «آیا بازار است كه «شیءوارگی اقتصادی» را ایجاد می‌كند یا برعكس شی‌ءوارگی اقتصادی را بیگانگی كار به وجود می‌آورد؟»[16] امّا پاسخ خود هيوديس به اين پرسش تناقضي، چيست؟ چنان­كه خواهيم ديد، درحالي‌كه ماركس مناسبات شيء‌وارگي را نخست در مبادله مي‌داند، برعكس، او بيگانگي كار را همچون يك جهت تناقض، صحيحِ ثابت فرض كرده و آن را تعيين­كننده‌ی «سرشت بتواره‌ای کالا و راز آن» مي‌داند. امّا پيش­ از نشان­دادن آن، دوباره بايد تأكيد ­بكنم كه در نزد هيوديس، واژه‌ی توليد بر جاي قانون مي‌نشيند، چه در بحث ارزش و چه در بحث وارونگي در روابط مبادله. همچنان‌كه شرايط توليد نيز به جاي روابط توليد مي‌نشيند (مگر در نقل قول مستقيم از ماركس). چنان­كه در زير مي‌بينيم:

 سپس هيوديس مي‌گويد: «ماركس در بخش پایانی فصل اول سرمایه، تحت عنوان «سرشت بتواره‌ای کالا و راز آن» می‌پرسد: چرا ارزش خصلت ذاتی محصولات کار به نظر مي‌رسد؟ سپس پاسخ می‌دهد که سرشت بتواره‌ی جهان کالا از سرشت اجتماعی ویژه‌ی کار سرچشمه می‌گیرد.»[14] هیودیس نشان می‌دهد که منظور مارکس شیوه‌ی کاری است که در آن رابطه‌ی سوژه و ابژه وارونه می‌شود، و این وارونگی در قلمرو تولید صورت می‌گیرد. [15][17]

 امّا پرسش ماركس، شكل حقيقي‌اش، چيست؟ آيا ديگر منابع نيز در ترجمه، همين معنا را افاده مي‌كنند؟ ماركس ­مي‌پرسد: سرشت معماگونه‌ی محصول كار، آن‌گاه كه شكل كالا به خود مي‌گيرد از كجا سرچشمه گرفته است؟ آشكارا از خود همين شكل {يعني شكل كالا} (ترجمه‌ی حسن مرتضوي،ص101). بنا به گفته‌ی آقاي مرتضوي (مترجم از انگليسي)، اين بخش ترجمه، توسط آقاي كمال خسروي مستقيماً از متن آلماني صورت گرفته كه معنای برابر است با ترجمه‌ی ايرج اسكندري (ص124) از فرانسه؛ و ثابت مي­كند كه نقل قول آورده‌ی من سنديت دارد. امّا چرا شكل پرسش در طرح هيوديس اين­همه متفاوت با ماست؟ حقيقت آن است كه اصلاً پرسشي شبيه به طرح هيوديس در كتاب سرمايه، بخش بت‌وارگي، وجود ندارد. اگرچه تأكيد بر سرشت اجتماعي ويژه‌ی كار هست. امّا ماركس آن را پس از شرح كامل فتيشيسم كالا و وارونگي همچون قوانين طبيعي در مبادله كه راز شيئيّتِ ارزشي محصولات كار است، آورده (در زير خواهيم ديد) و سپس، عبارت زير را مي‌آورد: «سرشت بتواره‌ی جهان کالا از سرشت اجتماعی ویژه‌ی کار سرچشمه می‌گیرد؛ كاري كه مولّد كالاست» (مرتضوي،ص104 و اسكندري،ص125- با اين تفاوت كه اسكندري به جاي «سرچشمه مي­گيرد»، فعل «ناشي مي­شود» آورده. چون­كه سرچشمه را براي شكل­ كالا به‌كار برده). به هرحال، اين عبارت را ماركس به صورت چيزي مانند يك تك‌‌گفتار (مونولوگِ) ميان‌پرده­اي آورده كه كاملاً معني و مفهوم است و هيچ پرشي نسبت به بحث اصلي نيست. و بعدِ آن، او بازهم به مبادله مي‌پردازد. يعني چه پيش از آن عبارت و چه پس از آن، بحث ماركس در اين بخش، معطوف به روابط مبادله و وارونگي در حوزه‌ی گردش است. حال، موضوع اين است­كه، چرا هيوديس دو تكه‌ی مجزا را از بافت طبيعي‌شان جدا كرده و در كنار هم گذاشته و شكل طبيعي پرسش ماركس را به‌كلّي عوض كرده است؟ و نيز، چرا ناگهان از حوزه‌ی روابط مبادله پرش كرده است به حوزه‌ی روابط توليد (كه البته خودش واژه‌ی روابط را به‌­كار نمي­برد)، و با اين پرش، وارونگي همچون قوانين طبيعي مبادله (بنابه گفته‌ی ماركس) را تبديل مي­كند به رابطه‌ی سوژه و ابژه در حوزه‌ی توليد؟ رابطه‌اي كه ديگر همچون قوانين طبيعي نيست بلكه دل‌به‌خواهي و تفسيري است؛ امّا فوراً بايد اضافه بكنم كه ماركس البته مي‌كوشيد تا نشان بدهد كه روابط مبادله را روابط توليد تعيين مي‌كند. ولي روابط توليد صرفاً شرايط توليد نيست بلكه در وهله‌ی اول بيانِ روابط طبقاتي است در ميان سرمايه­دار و كارگر در سرمايه­داري ناب. اين را پيتر هيوديس خوب مي‌داند­. نقد من متوجه به اين مطلب نيست بلكه معطوف به آن است كه او با وارونه كردن رابطه‌ی سوژه و ابژه در حوزه‌ی توليد، علاوه بر آن­ كه ايجاد انحراف مي‌كند در بحث ماركس از روابط مبادله، و انحلال مي‌دهد ابژه را در سوژه كه در اين‌جا معني‌اش، مخدوش­ كردن رابطه‌ی ديالكتيكي ميان مبادله و توليد توسط هيوديس است، نيز، او خودسرانه روابط طبقاتي را به شرايط ذهني كارگر در حوزه‌ی توليد تبديل مي‌كند از لحاظ وهمِ كارگر در شيئيّت ارزشيِ محصولات كار، كه در مفهوم «كار بيگانه‌شده» منحل مي‌شود. و به همين دليل، حق داشته‌ام كه در ابتدای اين مقاله گفته‌­ام، بدون تعمق كافي در واژه‌شناسي و عبارت‌بندي‌هاي هيوديس، شناخت حقيقي او تقريباً غيرممكن است. به هر حال، پاسخ به پرسش­هاي بالا را در زير دنبال مي‌كنيم. امّا اجازه مي‌خواهم اول ببينيم، شيءوارگي در نزد ماركس چيست؟

در سرمايه، در توضيح فتيشيسم و شيئيّتِ ارزشي محصولات كار (كه در آن، كار، ارزش كالا و رابطه‌ی انساني، شيء‌واره مي ­شوند) ماركس مي‌گويد، به محض اين‌كه انسان‌ها شروع مي‌كنند به كاركردن براي يكديگر، كار آن‌ها شكل اجتماعي به خود مي‌گيرد. اين شكل اجتماعي كار در سرمايه‌داري به‌عنوان يك كل، وقتي پديد مي‌شود كه تمام كارهاي سرمايه‌هاي منفردِ خصوصي، به تناسب وزن اجتماعي‌شان، سرريز مي‌شوند دركلّ كارهاي اجتماعاً لازم همچون قوانين طبيعيِ نظم‌دهنده، وقتي‌كه در مبادله، محصولاتِ كار شكل كالا به خود مي‌گيرند. و مي‌دانيم، ارزش و مقدار آن به‌وسيله‌ی نيروي‌كارِ مصرف‌شده برحسب زمان (ساعتْ­ كار)، تعيين و اندازه­گيري مي‌شود. ولي اين‌جا، مقدار (يا كميّتِ) ارزشي محصولات كار در نظر توليدكنندگان و در تخيّل انسان‌ها، رابطه‌اش، وارونه مي‌شود. آن‌ها وهم‌زده خيال مي‌كنندكه مقدار ارزشيِِ­ محصولات كار، صورت واقعيِ مقدار ارزشيِ خود اين اشياست. به اين مي‌گويند شيئيّت ارزشي محصولات­ كار. همچنان‌كه تساوي‌ كارهاي انساني، زماني‌كه ارزشِ شئ‌واره‌شده‌ی محصولات كار برابرند نيز به‌صورت خاصيّت ذاتي خود اين اشيا پنداشته مي‌شوند. و سرانجام، سوم، مناسبات ميان توليدكنندگان كه هدف اجتماعي‌شان بر طبق آن مناسبات بروز مي‌كند اين‌جا به شكل رابطه‌ی اجتماعيِ‌ محصولات‌ كار جلوه‌ مي‌كند. بدين‌سان، تنها رابطه‌ی اجتماعي مشخص،خود انسان‌هاست‌كه در اين‌جا و در نزد خودشان، به‌طرز وهم‌آميزي به صورت رابطه‌ی بين اشيا درمي‌آيد. «با اين­ چشم­بندي است­ كه محصولات كار بدل به كالا مي‌شوند و در عين محسوس بودن غيرملموس مي‌گردند يعني به ­صورت اشيای اجتماعي درمي‌آيند.» ماركس اين توهّم را وارونگي مي­خواند و چون تا مبادله هست و هر تغييرِ رفتار اجتماعي اگر در سرمايه‌داري پيش بيايد، اين وارونگي سر جاي خود مي‌ماند، ماركس آن را قانوني همچون قوانين طبيعي در روابط مبادله مي‌شناسد كه با سه شكل­ تازه به‌طور همزمان، بروز مي‌يابد­ (چنان­ كه در بالا ديده­ايم). پس، شكل كالا در مبادله، سرشت اجتماعي كار بشر را به صورت يك رابطه‌ی اجتماعي‌اي­ نمايش مي‌دهد كه گويا در بيرون از رابطه‌ی انسان­ها و بين خود اشيا وجود دارد. با اين توضيحات مي‌رسيم به سؤال اصلي‌مان در كار هيوديس. چرا او وارونگي را كه به قول ماركس قانوني همچون قوانين طبيعي در روابط مبادله است وارونه ­كرده و به حوزه‌ی توليد كشانده؟ رازش چيست؟ پاسخ اين پرسش‌ها را مي‌كوشيم تا با نشان­دادن طرز فكر و روش كار هيوديس در زير، بيابيم؛ و اول از اين‌جا شروع مي‌كنيم ­كه او در راه خود، از يك مقدمه‌ی درست، نتيجه‌ی غلط ­گرفته و تناقض مي‌بافد: «کارگر پیش از فروش نیروی کار خود به سرمایه‌د‌ار، قابلیت کنترل بر فعالیت خود را از دست داده است. فروش کار او نتیجه‌ی بیگانگی او از شرایط تولید است و نه علت آن.»[18] (ن‌.ك­ پانويس17). اين‌جا ديگر، جمله دوپهلو است. منظور از بيگانگي كارگر از شرايط توليد يعني چه؟ آيا منظور جدایي كارگر از مالكيّت است كه از طريق بازار و با تصاحب ارزش اضافي توسط سرمايه‌دار حاصل مي‌شود؟ اين يك پاسخ عيني به شرايط مادي است. درحالي‌كه اين‌جا چون رابطه‌ی سوژه و ابژه وارونه گشته و به خصوص اين­كه هيوديس از بيگانگي كارگر از شرايط توليد سخن مي‌گويد و نه حتي از محصول كارش، پس، بيگانگي اين‌جا ديگر در معناي جدایي كارگر از مالكيّت و بازتاب شرايط مادي نيست و قهراً معناي ناآگاهي مي‌­دهد. در معناي سلبي، يعني اگر كارگر از شرايط توليد آگاه مي‌بوده نيروي كارش را نمي‌فروخته. آيا در عالم واقع اين امكان­پذير بوده است؟ يا برعكس فقط با سقوط سرمايه امكان­پذير است؟ حتي اگر منظور شوروي استاليني نيز باشد، آن‌گاه كارگر چگونه امرار معاش بايست ­كرد؟ پس، اين‌جا مفهوم «كار بيگانه‌شده» جانشين ذهنيّت طبقه‌ی كارگر مي‌شود كه وهم‌زده در شيئيّتِ ارزشي محصولات كار هست. امّا هنوز پاسخ مشخصي به پرسش بالا نداده‌ام. اين وارونه‌شدن سوژه و ابژه (يا ذهن وهم‌زده در شيئيّت ارزشي محصولات كار) براي چه هست؟ اجازه بدهيد با سخنان خود هيوديس پاسخ بگيريم:

«مارکس تأکید می‌کند که الغای مالکیت خصوصی وسایل تولید لزوماً به الغای سرمایه نمی‌انجامد. لازم است که به رابطه‌ی مستقیم کارگر با تولید و جدایی یا بیگانگی کارگر از فعالیت خود پرداخت… [27] از این‌رو، او می‌نویسد که مالکیت خصوصی صرفاً نتیجه و پیامد لازم کار بیگانه‌شده است، پیامد جدایی کارگر از طبیعت و خود… اگرچه به نظر می‌رسد که مالکیت خصوصی بنیاد و علت کار بیگانه‌شده است، اما در واقع نتیجه‌ی آن است، همان طور که خدایان اساساً علت اغتشاش ذهنی آدمی نیستند بلکه معلول آن می‌باشند.»[28] هیودیس نتیجه‌گیری می‌کند: «قلب مسئله، پایان دادن به بیگانگی در خود فعالیت کار است. ما شاهد نقطه‌عطف مفهومی در درک مارکس از بدیل سرمایه‌داری هستیم.»[29] (همان، تأكيدها از من است).

اول اين­كه منظور ماركس از مالكيّت خصوصي، مالكيّت سرمايه­‌هاي منفردِ شخصي در عصر رقابت آزاد بوده است، ماركس با مشاهده‌ی تغييرات و درك پيدایي انحصار در سرمايه­داري، مي‌گو­يد، الغاي اين مالكيّت‌هاي منفرد به وسيله‌ی تشكيل سرمايه‌ی بزرگ شركتي يا دولتي طبعاً الغاي سرمايه­‌داري نيست. زيرا ماركس به جدایي كارگر از مالكيّت و به ادامه‌ی استثمار او در شكل شركتي يا دولتي نظر داشته. بنابراين، حق داريم بپرسيم، آيا انقلاب اكتبر و پايان دادن به مالكيّت‌هاي­ بزرگ (و نه خرده مالكيّت) براي آغاز ساختمان سوسياليسم، اساساً انطباق‌پذير با اين گفتار ماركس است؟ به­خصوص اين‌كه ماركس گفته است، الغاي مالكيّت خصوصي الزاماً الغاي سرمايه نيست. معنايش­ آشكارا اين است كه در شرايط ديگري (سوسياليسم) مي­تواند الغاي سرمايه­ باشد.

به هرحال، اين­كه ماركس مي­‌گويد، «مالکیت خصوصی صرفاً نتیجه و پیامد لازم کار بیگانه‌شده است» معني‌اش فقط جدایی كارگر از مالكيّت است. با اين جدایي، مالکیت خصوصی از طريق تصاحب ارزش اضافي نتيجه مي‌شود، حتي اگر در مرحله‌اي لغو شده باشد. امّا فوراً بايد بگويم، اين تقدّم و تأخر از لحاظ منطقي است و نه از لحاظ زماني. معني‌اش در عمل اين است كه بدون لغو مالكيّت خصوصي (چه شخصي يا شركتي و چه دولتي) نمي‌توان زمينه‌ی الغاي سرمايه (و در نزد هيوديس، كار بيگانه‌شده) را فراهم كرد. در حقيقت، اگر مفهوم كلي و منطقي مورد نظر نباشد، در واقعيِت،«كار بيگانه‌شده» و مالكيّت خصوصي، ازهم جدا نيستند بلكه دو جنبه‌ی يك موضوع ­اند. وگرنه معنايش، مستقل از اين­ كه پيتر هيوديس با پارادوكسي كه اينجا ساخته چه ­مي‌خواهد، قهراً نتيجه‌ی زير است:

منظور هيوديس از نقل گفتار ماركس، «لازم بودن پرداختن به رابطه‌ی مستقيم كارگر با توليد و…، و لزوماً برنيفتادن سرمايه با الغاي مالكيّت خصوصي» مي‌تواند اين باشد كه بدون بر نيفتادن سرمايه (يعني با وجود حاكميّت سرمايه) مي‌توان «كار بيگانه‌شده» را لغو كرد (اين نظر آشكارا يك تئوري رويزيونيستي است). و از سوي ديگر، چنانچه اگر فرض هيوديس را بپذيريم كه در شوروي بلشويكي به­رغم الغاي مالكيّت خصوصي، سرمايه‌داري ­دولتي­ حاكم بود، آن‌گاه معني‌اش اين است­ كه مالكيت دولتي مالكيّت خصوصي نيست؛ مثل اين است كه بگوئيم، انحصارات مالكيّت خصوصي نيست. و سرانجام اين‌كه، چون «كار بيگانه‌شده»، نتيجه‌اش، مالكيّت خصوصي است، بازهم معني‌اش اين است­ كه به‌زعم هيوديس، شوروي در شكم مالكيّت خصوصي بايستي كار بيگانه‌شده را برانداخته باشد؟ مثل مورد اول. و اين همان نتيجه‌اي است كه تجديدنظرطلبان در سازش­ با بورژوازي امپرياليستي از آن استفاده‌ی «شايان» خواهند برد! آيا هيوديس اين پارادوكسي را كه مي‌بافد، نمي‌شناسد؟ يك چيز مسلّم است: اين پارادوكس ثابت مي‌كند كه هيوديس براي اثبات سرمايه‌­داري دولتي در شوروي بلشويكي خواسته يا ناخواسته دست به تحريف تئوريك مي­زند و تناقض مي‌بافد. چنان­كه در زير نيز مي‌بينيم:

«آیا مي‌توان سرمايه‌داری را با بازار «آزاد» نیروی کار تعریف کرد؟ … آن‌چه که ایجاد بازار نیروی کار را امکان‌پذیر مي‌كند‌ شرایطی است که در آن وسایل تولید و وسایل معاش مانند نیروهایی خودمختار در برابر کارگر، یعنی وجود کار انتزاعی یا بیگانه‌شده قرار مي‌گيرند. او نتیجه‌گیری مي‌كند‌ که از این‌رو، هدف اصلی نقد مارکس نه بازار نیروی کار که روابط مشخص و بیگانه‌شده‌ی تولید است که چنین بازاری را به‌وجود می‌آورد.[17] رقابت در بازار نه علت که نتیجه‌ی روابط تولید سلطه‌گرانه است. سرمایه‌دار نیز صرفاً تجسد سرمایه است: حاکمیت شی‌ء بر انسان یا کار مرده بر کار زنده.[19]» (همان، تأكيد از من است).

اول اين­كه رقابت يا نظام اجرایي يا كاركردي سرمايه، به‌عنوان يك نظام و نظم‌دهنده، كه شكل بروزِ ارزش اضافي در هيأت سود متوسط از طريق قيمت بوده، اين‌جا، تعيين­كننده است. امّا هيوديس با توسّل به رابطه‌ی علّت و نتيجه موضوع را سطحي كرده و امكان ادراك درست را از خلايق مي­گيرد. وگرنه، رقابت حتي در شوروي استاليني نيز ماهيتاً وجود داشت: بين قيمت‌هاي بازار رسمي و قيمت‌هاي بازار سياه،[18] كه البته نشان‌د­هنده‌ی عدم توازن در توزيع محصولات در دوراني (به ويژه از اواخر دهه‌ی1940 به‌بعد) است­كه ديوان‌سالاري آماس­كرده­ بود و قشر ممتاز شوروي (بورژوازي ديوانسالارِِ در حالِ ظهور) از آن طريق نيازهايش را برطرف مي‌كرده. و بنابراين، دوم اين‌كه: در فرموله‌ی بالا، «هدف اصلی نقد مارکس نه بازار نیروی کار که روابط مشخص و بیگانه‌شده‌ی تولید است» اين‌جا نيز هيوديس مسئله را به‌صورت پارادوكسي و تناقضي مطرح مي‌كند كه در آن، طبعاً فقط يك طرف قضيه مي‌تواند صحيح باشد؛ روشي كه يادآور منطق صوري است. درحالي‌كه روابط مشخص و بيگانه‌شده‌ی توليد و بازار نيروي كار، دو جنبه‌ی توليد كالایي در سرمايه‌داري است كه بر كارگر تحميل مي‌شود. اين‌جا كارگر «قابليّت كنترل برفعاليت خود را از دست داده است»، يعني اين‌جا كارگر با قهر مناسبات سرمايه‌‌داري روبه‌رو است و نه صرفاً با شرايط توليد كه آن را هيوديس براي تعميم موضوع به شوروي بلشويكي به كار مي‌بَرد. خلاصه اين‌كه، به زعم هيوديس بيگانگي يا ناآگاهي كارگر (يا ذهنِ وهم‌زده در شيئيّتِ ارزشي محصولاتِ كار، و ناآگاه) از شرايط توليد، به شيوه‌ی تازه‌اي باعث فروش كار و استثمار كارگر مي‌شود. چنان­كه سخن زير نيز آن را نشان مي‌د­هد:

«اگرچه مارکس قلمرو تولید و شیوه‌ی خاصی از کار را در نظام سرمایه‌‌داري خاستگاه ارزش می‌نامد، اهمیت قلمرو گردش را برای تولید ارزش چنین توصیف می‌كند: سرمایه نمی‌تواند از گردش ایجاد شود و به همین ترتیب ناممکن است که خارج از گردش پدید آید. سرمایه باید هم از گردش سرچشمه بگیرد و هم نگیرد.»[16] به عبارت دیگر، بدون وجود بازار کار (و نه صرفاً بازار کالاها) که در آن سرمايه‌د‌ار نیروی کار را خریداری می‌کند تا ارزش اضافی تولید کند، پول نمي‌تواند به سرمایه تبدیل شود.» (همان، تأكيد از من است)

 اين‌جا موضوع در دو خط آخر دشوارفهم مي‌شود. مي‌دانيم در بازار، نيروي كار، يا به زبان دقيق­تر: نيروي جسماني كارگر، خود، يك كالایي است كه براي توليد ارزش خريداري­ مي‌شود. پس، بازار كار بازار كالاست. ولي بازاري كه خودش ايجاد ارزش نمي‌كند و بلكه اين ارزش را از طريق فروش­ كالا نقد مي‌كند. اين است معنيِ جمله: گردش هم سرچشمه‌ی سرمايه است و هم نيست. ولي دو جمله‌ی آخر نقل قول بالا، با سوا كردن بازار كار از بازار كالا، اول اين ابهام را ايجاد مي‌كند كه گويا بازار كار خصوصياتي هم دارد متفاوت از بازار كالا، مثلاً (به زعم هيوديس كه فریدا آفاري آن را اين‌جا فرموله كرده)، بازار كاري مي‌تو­اند وجود داشته باشد كه بازار كالا نباشد ولي در آن، «كار بيگانه‌شده» وجود داشته باشد. و چنين خصوصيت ويژه‌اي را چون سرمايه‌د­اري ندارد، پس مسلّم است ­كه هيوديس اين مَثَل از بهر شوروي بلشويكي آورده؛ در حالي‌كه در موضوع ارزش، به‌طورعام، نيروي كار صرفاً يك كالا در بازار كالاست. و اگر فرضاً بپذيريم كه شوروي «سرمايه‌د­اري دولتي» بوده، آن‌گاه به چشم‌بندي نيازي نيست. در سرمايه‌داري­ ­دولتي نيز خريد و فروش نيروي كار با ذات سرمايه‌د­اري انطباق دارد. و در نتيجه جدا كردن بازار كار از بازار كالا ماهيتاً نادرست است و فقط ايجاد ابهام مي­كند. چنان­كه در دو جمله‌ی يادشده، معلوم نيست كه نقد شدن ارزش اضافي و تبديل پول به سرمايه آيا به وسيله‌ی خريد نيروي كار براي توليد و در قلمرو آن عملي مي‌شود يا پس از توليد، در فروش نقد گشته و پول به سرمايه تبديل مي‌شود؟ درحالي­كه ماركس صراحتاً مي‌گويد تا زماني كه كالا در بازار به فروش نرود، ارزش اضافي نقد نمي‌شود. در شوروي بلشويكي نيز كه قانون ارزش در سوسياليسم بنابه جبرِ شرايط مادي به­تدريج محو مي‌شود، استالين در سخنراني در پلنوم كميته‌ی مركزي حزب­كمونيست شوروي، ژویيه‌ی 1928 مي‌گويد: «محصولات زراعي به قيمتي پایين­تر از حد معمول و كالاهاي صنعتي به قيمتي گزاف فروخته‌ مي‌شد». يا در گزارش به كنگره‌ی نوزدهم 1951، استالين وقتي مي‌خواهد بگويد قانون ارزش هنوز در شوروي، البته در لباس مبدّل، عمل مي‌كند، از خريد و فروش در فروشگاه‌ها­ي دولتي سخن مي‌گويد.

بنابراين، مي‌توان گفت، اين ابهام، براي پوشاندن تناقض غيرقابل رفعي است كه در فكر هيوديس وجود دارد. زيرا در «تحليل» شوروي همچون سرمايه‌د­اري دولتي، او كه به لغو فوري توليد نه قانونِ) ارزش باور دارد خيلي راحت مي‌توانسته بقاياي قانون ارزش در شوروي را مستمسك بگيرد و لزومي به چشم‌بندي نبوده ­است. به خصوص اين‌كه او باور دارد كه به قول مارکس در نظام سرمايه‌داري «انسان‌ها توسط کارشان محو می‌شوند.» [34] و این کار انتزاعی است که معیار ارزش قرار می‌گیرد.»[35] تا زمانی‌كه شیوه‌ی کار انتزاعی باشد، ارزش نیز وجود خواهد داشت. (همان)

هيوديس اين‌جا نيز از مقدمات درست نتيجه‌ی غلط مي‌گيرد­. مي‌خواهد بگويد، يا حذف توليد ارزش (و نمي‌گويد قانون ارزش)، يا هيچ كشوري سوسياليستي نيست!! اين غلط است. من در بخش ديگر به آن خواهم پرداخت. در هرحال، او كه چنين اعتقادي دارد قاعدتاً بايستي با همين زمينه‌ی تئوريك كه از ماركس آورده، مدارك عيني و واقعي آن‌ها را نيز فراهم ­آورده باشد. و اين مدارك نيز هست. براي نمونه، من در همين مقاله دو موردِ آن را ذكر كرده‌ام. امّا هيوديس نمي‌تواند­ يا نمي‌خواهد از كار انتزاعي و از فروش و نقد شدن ارزش اضافي در شوروي بلشويكي سخن بگويد و همچنين از اين واقعيّت، كه سرمايه‌داري دولتي نيز در هرحال تابع بازار و آنارشي توليد است، كه اگر اين را بگويد، در اين­صورت، گذشته از آن­كه آشكاره‌هاي شوروي بلشويكي مغاير آنارشي توليد بوده، بايد ذات گسترش‌يابنده‌ی­ اين سرمايه‌داري را نيز در سير رشدش تا سوسيال امپرياليسم شوروي نشان بدهد. اين سير، خودْ قانون است و منطق سرمايه­. يعني از سرمايه به‌طور مداوم­، سرمايه‌ی بزرگ‌­ و بزرگ‌تر­ پديد مي‌شود و انحصار و امپرياليسم و ميليتاريسم (مگر آن­كه هيوديس اين‌جا بگويد كه ماركس، تئوري‌اش­، شكاف دارد). فراموش نكنيم، شوروي سوسيال امپرياليستي كه تأمين منافع بورژوازي ديوان‌سالار نوظهور را چه در داخل شوروي و چه در پهنه‌ی جهاني با ميليتاريسم خود دنبال مي‌كرده، در كنار امپرياليسم امريكا بزرگ‌ترين فروشنده‌ی سلاح در جهان بوده.

اين‌جاست­كه هيوديس ابژه و قانون تخطي‌ناپذيرش را رها مي‌كند و «كار بيگانه‌شده» را نه در معناي جدایي­كارگر از مالكيّت بلكه آن را همچون يك امر ذهني (سوژه) درآورده و با ايجاد يك رابطه‌ی مبهم، در توصيف آن مي‌گويد: «شیوه‌ی کاری که در آن رابطه‌ی سوژه و ابژه وارونه می‌شود، و این وارونگی در قلمرو تولید صورت می‌گیرد» (همان). چرا؟ پاسخ اين است كه هيوديس، با وارونه‌كردن رابطه‌ی ميان سوژه و ابژه در حوزه‌ی توليد مي‌كو­­شد تا اين رابطه را، همچنان­كه رابطه‌ی ميان ذهن كارگر و شرايط توليد را، در مفهوم «كار بيگانه‌شده» انحلال دهد. و در عين‌حال، با تمسّك توليد در معناي پراكسيستي و كاركردي، اول بتواند خود را از قيد قانون از جمله قانون روابط مبادله و بازار سرمايه‌داري در نقد كردن ارزش اضافي، خلاص كند؛ چنان­كه كار پيتر هيوديس را در عوض كردن شكل و محتواي پرسش ماركس در امر شيء­وارگي در روابط مبادله و تغيير اصل موضوع و كشاندن آن به حوزه‌ی توليد، ديديم. اين كار را هيوديس كرد تا با تكيه بر مفهوم «كار بيگانه‌شده»، دوم، بتواند «استثمار» را از طريق ذهن وهم‌ز­ده‌ی كارگر در شيئيّت ارزشي محصولات كار، القاء كند. القایي كه به دليل انحلال همه چيز در دل مفهوم «كار بيگانه‌شده»، بر استثمار واقعي، همچنان‌كه بر مبارزه‌ی طبقاتي واقعي، پرده مي‌پوشد. اين‌جاست­كه واژه‌ی قانونِ توسط هيوديس خودسرانه جايش را به واژه‌ی توليد مي­سپارد و واژه‌ی روابط توليد جايش را به شرايط توليد (مگر در نقل قول­ مستقيم از ماركس). همچنان­كه روابط طبقاتي نيز جايش را به مفهوم «كار بيگانه‌شده‌« مي‌سپارد كه آن را هيوديس به كاريكاتوري از مبارزه‌ی طبقاتي بدل ­مي‌كند­. زيرا او و كلاً اين طرز فكر، كاري به تضادهاي طبقاتي و انقلاب در عالم واقع ندارد. چنان‌كه سكوت سنگين و معني‌دارش در باره‌ی انقلاب اكتبر گواه بارز آن است. پس، پيتر هيوديس تنها مسئله‌اش­، چيزي حز ذوب يا دقيق­تر بگويم، انحلال اين «مبارزه‌ی طبقاتي» همچون يك كاريكاتور، در دل مفهوم «كار بيگانه‌شده» نيست. مفهومي كه همه چيز در دل آن انحلال مي‌يابد­؛ و اين­كه هيوديس و رايا دانايفسكايا وجوهي از هگل را ماترياليستي مي‌دانند تا موقعيّت خود را «محكم» كنند (نك­به: يادداشت2)، درست به همين كاركرد نظر داشته‌اند. چنان­كه همين ذهني­كردن مبارزه‌ی طبقاتي براي خلاص شدن از قيد قانون، خود را در شعار زير نيز نشان داده است: براي فردايِ نامعلوم انقلاب جهاني، هيوديس لغو فوري و همزمانِ توليد ارزش (و نمي­گويد محو تدريجي قانون ارزش همچون قوانين طبيعي) در سراسر جهان را دستورالعمل روز قرار داده است و بدين سان، دست­كم در «تئوري» و «نظريه‌­­­­­­­پردازي»، او چشم مي‌پوشد بر تمامي وظايف و تكاليف امروزِ بشريت زحمتكش و مترقّي در كشورهاي مختلف جهان كه شرايط مادي متفاوت در جهاني دارند كه به سبب سيطره‌ی بورژوازي امپرياليستي بر آن، با رشد و توسعه‌ی ناموزون و نامتعادل همراه بوده است. و به همين دليل، امروز، انجام تكاليف انقلابي هر خلق به برنامه و عمل ملّي آن‌ها مربوط مي‌شود. آري، بر همه‌ی اين‌ها هيوديس با آن شعار كلّي‌اش چشم مي‌پوشد.[19]

خلاصه اين‌­كه، مفهوم «كار بيگانه‌­شده» در نزد لوچو كولتّي و پيتر هيوديس چيزي جز همان عينيّت­‌يافتگي بيگانه‌كننده‌ی هگلي نيست و نمي­‌تواند به فراسوي بيگانگي برود. يعني افق نگاهش محدود مي‌­شود به سرمايه‌­داري. چنان­كه پيتر هيوديس و رايا دانايفسكايا با چنگ زدن به مفهوم «كار بيگانه‌­شده» و تبديل آن به امري ذهني از طريق فرعي­كردن شرايط ماديِ تصريحي ماركس (كاري­ كه كولتّي نيز كرده) مي­كوشند تا شوروي بلشويكي را سرمايه­داري دولتي جلوه دهند. امّا اين مفهوم «كار بيگانه‌­شده»، اين‌جا، چون فاقد روشني و تشخّص حقوقي در تبيين مالكيّت است، از اين­رو، به­خصوص در تحليل شوروي بلشويكي، مفهومي است ذاتاً عقيم، و نمي­تواند جانشين يك تحليل مشخص از انقلاب اكتبر و دستاوردهاي آن گردد. چنان­كه نه‌تنها بر تحولات انقلابي و مبارزه‌ی خلق زحمتكش و در رأس آن طبقه‌ی كارگر شوروي در ساختمان سوسياليسم و ايجاد يك دنياي نوين پرده مي­پوشد، بلكه نمي­تواند سير تحولات اجتماعي در شوروي و فرايند پديدشدن تضادهاي طبقاتي تازه و ظهور يك قشر ممتازي را نشان­ بدهد كه در سير رشد خود به صورت بورژوازي ديوان‌سالار نوظهوري درآمد كه سرانجام قدرت را بالتّمام قبضه كرد و در شوروي سلطه يافت و به انقلاب براي ساختمان سوسياليسم پايان داد. و بدين­سان، خطر اعاده‌ی سرمايه­داري در سوسياليسم، در شوروي به واقعيّت پيوست. درحالي­كه مفهوم «كار بيگانه­شده»، در اين‌جا، با رها كردن اين واقعيّت تاريخي و «حذفِ» كلّ انقلاب اكتبر و تجربه‌ی ساختمان سوسياليسم در شوروي بلشويكي از صحنه‌ی تاريخ، كذب «تاريخ» را جانشين آن ­كرده است (؟!) زيرا پيتر هيوديس با وارونه‌كردن رابطه‌ی سوژه و ابژه، طبقه‌ی كارگر جهاني را از شناختن طبقات تازه‌اي ­كه مي‌تواند در سوسياليسم به وجود آيد و از آگاهي به اين مبارزه‌ی طبقاتي و شكل‌هاي پيچاپيچي كه مي‌تو­اند پيدا بكند و به‌طور كلّي، پرولتاريا را از تجربه‌ی عظيم خلق شوروي و از اين درس بزرگ كه خطر اعاده‌ی سرمايه‌داري يك خطر واقعي در سوسياليسم است محروم و بشريت انقلابي را خلع سلاح مي‌كند­.. و از اين‌رو، مفهوم «كار بيگانه‌شده» در نزد هيوديس، حتي برخلاف مفهوم‌هاي­ هگلي نيز نمي‌تواند­ از درون گسترش يابد و از هسته‌ی عقلاني تهي گشته و بدل مي‌شود به مفهومي پوزيتيويستي و كاركردي. چنان‌كه هيوديس خودسرانه مي‌تواند مفهوم «كار بيگانه‌شده» را اين‌جا از صحنه بيرون كرده به كاركردش پايان بدهد. آن­گونه­كه در نزدش، شوروي بلشويكي همچون سرمايه‌د­اري دولتي، آري، اين سرمايه‌داري دولتي، گويا برخلاف ذات گسترش‌يابنده‌ی سرمايه­، گسترش نيافته و به انحصار و ميليتاريسم نرسيده و برعكس، ناگهان، وقتي­كه به شوروي سوسيال امپرياليستي مي‌رسد، اين نظام سرمايه‌داري كه گویي تغيير ماهيّت نيز داده است، به كمونيسم دولت سالار[20] در اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي ملقّب گشته و در رابطه با آن، ديگر كلامي از «كار بيگانه‌شده» شنيده نمي‌شود ­(پانويس16). و به­همين دليل، به ضرس قاطع مي‌تو­ان گفت، مفهوم «كار بيگانه‌شده» هنگامي كه به مسئله‌ی مركزيِ مباحثه همچون مبارزه تبديل گردد، جوهراً بدل به تئوري سازش طبقاتي مي‌شود. چنان‌كه براي نمونه، در برخورد اين «تئوري» با مسئله‌ی سوسيال امپرياليسم شوروي شاهد هستيم.

در ادامه­ در بخش دوم، مي‌پر­دازم به بحث ارزش و بديل سرمايه‌داري، كه برخلاف ادعاي پيتر هيوديس، بحثي است قديمي و ريشه­‌دار كه انقلاب اكتبر و ساختمان سوسياليسم در شوروي بلشويكي به آن عمق و دامنه‌ی وسيع بخشيده‌اند. همچنان‌كه رومن روسدولسكي (وفات: 1967) نيز در كتاب خود «سرمايه‌ی ماركس چگونه شكل گرفت»، آن را نشان داده و مي‌گويد، آثار ماركس و انگلس پر است از اين نمونه‌ها‌­ در باره‌ی بديل. او بر كتاب‌ها‌ي سرمايه، نظريه‌هاي ارزش اضافي و آنتي دورينگ تأكيد ويژه مي‌گذارد.

یادداشت‌ها

[1]- پيتر هيوديس مي‌نو­يسد: «بحث درباره‌ی بدیل‌های سرمایه‌داری … از برخی جهات، وضعیت امروز تغییر زیادی پس از 1918 نكرده است: در آن زمان اتو نویرات از حلقه‌ی وین(3) مدیر برنامه‌ریزی جمهوری سوسیالیستی كوتاه‌مدت باواریا شد. او كمی پس از فروپاشی این تلاش اولیه برای ایجاد یك نظام اجتماعی پساسرمایه‌داری نوشت:

در آغاز انقلاب [1918] مردم برای وظیفه‌ی ایجاد اقتصاد سوسیالیستی در آلمان آمادگی نداشتند، همان‌طور كه برای ایجاد اقتصاد جنگی هنگام برپایی جنگ در سال 1914 آماده نبودند… هیچ تداركی برای شكل‌دادن آگاهانه‌ی اقتصاد وجود نداشت. فن اقتصاد سوسیالیستی به‌طور جدی نادیده گرفته شده بود. در عوض، فقط نقد ناب از اقتصاد سرمایه‌داری ارائه و نظریه‌ی ناب ماركسیستی ارزش و تاریخ مطالعه می‌شد.(4) اغراق نمی‌كنیم اگر بگوییم كه موقعیتی كه نویرات توصیف كرد تقریباً یك‌صد سال بعد تا حد عمده‌ای وضعیت بحث‌های كنونی را درباره‌ی موضوعاتی تعریف می‌كند كه آثار ماركس مطرح كرد.» (چرا درك ماركس را از فرارفتن از تولید ارزش كندوكاو می‌كنیم؟ چرا اكنون؟ / پیتر هیودیس / ترجمه حسن مرتضوی و فریدا آفاری، سايت نقد اقتصاد سياسي، 1393).

همين ادعاي فهم تازه از ماركس را هيوديس در جاي ديگر نيز به نوعي بازب داده و مي‌نو­يسد: «تحلیل ماركس از استحاله‏‌های سرمایه، زمان برگشت و فرآیند بازتولید اجتماعی در مجلّد دوم سرمایه، … فرصت مهمی برای كشف تفاوت مجموعه‌‌ی اندیشه‌‌ی ماركس با توجیه‏‌گران سرمایه‌‏داری و نیز منتقدان آن، كه طی 100 سال گذشته، مدعی پوشیدنِ ردای ماركس بوده‌‏اند، در اختیار می‌‌‏گذارد» (بازتولید اجتماعی، گردش سرمایه و جست‌وجو برای جامعه‌ای جدید / پیتر هیودیس / ترجمه حسن مرتضوی، سايت نقد اقتصاد سياسي،1393، تأكيد از من است).

 هيوديس در اينجا ابداً اشاره­اي به انقلاب اكتبر نمي‌­كند. و فقط جمهوري كوتاه مدت باواريا را تلاش اوليه ] فقط همين[ براي سوسياليسم فرا مي‌­نمايد. و مي­دانيم كه حلقه‌ی وين اصلاً باور نداشت به انقلاب عظيم اكتبر كه راه گشود بر انقلاب و سوسياليسم در برابر ضد انقلاب احزاب سوسيال دموكرات اروپا و خيانت‌شان به پرولتاريا در پيوستن به جنگ امپرياليستي ملت خودي در1914؛ همچنان‌كه پيترهيوديس نيز نه تنها در باره‌ی انقلاب اكتبر سكوت پيشه مي‌كند بلكه بدتر از آن، با گفتن اين‌كه­ نسبت به سال 1918 امروز وضعيّت تغيير زيادي نكرده است، كوشيده است تا انقلاب اكتبر و تلاش در راه ساختمان سوسياليسم در شوروي بلشويكي را از تاريخ «حذف» كند (چنان­كه در بالا گفته، منتقدان سرمايه­داري «طی 100 سال گذشته، مدعی پوشیدنِ ردای ماركس بوده‌‏اند»)؛ درحالي­كه هيچ مورّخي، به عنوان يك مورّخ، اين كار را نمي­كند. اين­ها نشان مي‌د­هند كه در پشت عينك آكادميكي هيوديس، ذرّه­اي احترام به قواعد آكادمي وجود ندارد. امّا اين درست خود اوست كه نسبت به سال 1918 اصلاً تغييري نكرده. اول به دليل اين­كه، او در همان موضع احزاب سوسيال دمكرات اروپا بر ضد انقلاب اكتبر قراردارد. و دوم اين­كه، خود را به گولي مي­زند كه گوئي نمي‌­داند، بحث بديل بحثي قديمي و ريشه­‌دار است. همه مي­‌دانند انقلاب شوروي لغو قانون ارزش را در دستور كار خود داشت. حتي در عصر استالين يكبار اعلام شد كه جامعه‌ی شوروي جامعه­اي بي­طبقه شده­ است. گرچه اين موضع رسمي فوراً اصلاح شد. امروز نيز پيتر هيوديس بدون درس گرفتن از تاريخ، لغو فوري توليد ارزش (نه محو تدريجيِِ قانون ارزش) را در فرداي نامعلوم انقلاب جهاني در سراسر جهان، شعار خود كرده و اين نشان مي­دهد، سوم­ اين­كه، پيتر هيوديس در موضع سوسيال دمكراسي، منكر وجود امپرياليسم و تكامل ناموزونِ رشد و توسعه در نظام جهاني بوروژوا-امپرياليستي است و درست به همين دليل، چهارم، او هنوز دركي از تضاد ميان كشورهاي امپرياليستي از يكسو، و اوضاع كشورهاي تحت ستم كشورهاي آسيائي از سوي ديگر، از خود نشان نمي­دهد و در نتيجه نمي­خواهد رابطه‌ی ميان ديكتاتوري حزبي به عنوان افزار قهرِ حاكميت ديوانسالارانه و لغو فوري قانون ارزش در كشورهاي توسعه‌نيا­فته يا درحال توسعه را همچون قوانين طبيعي يا قهر شرايط آسيائي، به حوزه‌ی انديشه‌اش راه بدهد و به شكست محتوم آن فكر بكند. و در نتيجه، پنجم اين‌كه، او هنوز آشفتگي عظيم ايدئولوژيكي كنوني در جهان را به عنوان محصول سلطه‌ی يافتن بورژوازي ديوانسالار نوظهور در شوروي كه رويزيونيسم خروشچفي پرچمِ سخنگوي­ آن بود، نمي­شناسد؛ آشفتگي عظيم ايدئولوژيكي‌اي كه انديشه­هاي بورژوا-امپرياليستي به آن خوراك مي­رسانند. خلاصه اين‌كه، هيوديس خود را از هرجهت، متوقف در 1918 نشان داده است. چنان­كه ادعاي او در بحث بديل نيز نقض مي‌شود، براي نمونه نك به: «سرمايه‌ی ماركس چگونه شكل گرفت» (رومن روسدولسكي ]وفات: 1967[، ترجمه‌ی سيمين موحد، نشر قطره)، كه در آن، بحث نسبتاً جامعي در باره‌ی بديل و اقتصاد سوسياليستي نيز آمده. اين را نيز اضافه كنم، چنان‌كه­ ديديم، شناخت پيتر هيوديس بدون واژه‌شناسي و دقت در نوع عبارت‌بندي‌هاي آن­ تقريباً غيرممكن است.

2- هیودیس تأکید می‌کند: «نقد مارکس به هگل این نیست که به واقعیت به شیوه‌ای انتزاعی برخورد کرده است. مارکس هگل را به نقد می‌کشد چون به سوژه به شیوه‌ای انتزاعی برخورد کرده است.»[73] به عبارت دیگر، نقد مارکس بر هگل این نیست که او بر روی سرش ایستاده و باید وارونه شود. (مقاله‌ی يادشده،آفاري). همچنان­كه هيوديس در مقاله‌ی زير نيز، حرف خود را به شكل ديگري، پس ازستايش رايا دونايفسكايا، از قول اومي­گويد: «دونایفسكایا همچنین دیدگاه متمایزی درباره‌ی رابطه‌ی هگل و ماركس دارد. نخست، این فرض مسلط را نمی‌پذیرد كه هگل «ایده‌آلیست» است و ماركس «ماتریالیست». وی به این موضوع توجه می‌كند كه هگل یك بُعد ماتریالیستی دارد و اجزاء ایده‌آلیستی هم در ماركس وجود دارد» (چرا درك ماركس را از فرارفتن از تولید ارزش كندوكاو می‌كنیم؟ چرا اكنون؟ / پیتر هیودیس / ترجمه حسن مرتضوی و فریدا آفاری، سايت نقد اقتصاد سياسي، 1393). فریداآفاري نيز در همان مقاله‌ی «درك ماركس از بديل سرمايه‌داري» مي­نويسد: دونایفسکایا مفهوم «نفی در نفی» در «ایده‌ی مطلق»، فصل پایانی کتاب علم منطق را چشم‌اندازی از جامعه‌ای نوین یا فراروی از سرمایه تعبیر می‌کند.[9]»

 امّا اول اين‌كه ماركس خود در پي‌گفتارخويش بر چاپ دوم سرمايه گفته: هگل كه بر سرش قرار دارد بايد واژگونه گردد. پس، معلوم مي‌شود كه هيوديس بدون آن‌كه مرجع اين سخن را ذكر كرده باشد، ماركس را نقض مي­كند. اين­ كار خلل در بنياد جها­ن‌شناختي مادّي مي‌ا­فكند. و دوم اين‌كه براي آگاهي از خلاف هيوديس در باره‌ی نظر ماركس به هگل در امر واقعيت و در باره‌ی نفي در نفي در نزد هگل نك به: يادداشت 7

 3 «هیودیس در مقاله‌ی يادشده نتیجه‌گیری می­کند که آنچه مارکس در نقد برنامه گوتا «یک دوره‌ی گذار سیاسی» بین سرمایه‌داری و کمونیسم یا «دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا» نامیده، شکلی غیردولت‌‌سالار، آزادانه متحد شده و خودفرمان مانند کمون پاریس است [49] مارکس از رهبری توسط یک حزب سخن نمی‌گوید« (همان). بايد اينجا اضافه بكنم كه هيوديس دولت حزبي را با آن دولت مستقيماً طبقه‌ی كارگر خلط مي‌كند كه در جدائي از مركزيت سياسي است. پس، در نزد هيوديس، نه حزب و نه دولت و نه برنامه‌ی احتماعي لازم نيست: «مارکس مخالف هر نیرویی است ـ چه دولت و چه برنامه‌ی اجتماعی یا خود بازار ـ که زندگی مستقلی از آن خود می‌یابد» (همان،تأكيدها از من است). معلوم نيست كه ماركس، پس با چه ابزاري مي­خواسته مبارزه‌اش­ را پيش ببرد !!؟ اينجاست كه علاوه برآن‌كه تصوير ماركس را درهيأت يك آنارشيست مي­بينيم، اين را نيز مي­‌فهميم كه هيوديس فاقد وحدت انديشه است: چنان­كه خانم آفاري در شرح كتاب هيوديس مي‌گويد: «در بخش پایانی فصل اول سرمایه، مارکس پس از اشاره به روابط پیشاسرمایه‌د‌اری در اروپای فئودالی می‌نویسد: «سرانجام، برای تنوع هم که شده، انجمنی از انسان‌های آزاد را به تصوّر در آوریم که با ابزارهای تولید مشترک به کار می‌پردازند و نیروی کارفردي­شان را آگاهانه با برنامه‌ای مشخص در حکم یک نیروی کار اجتماعی صرف می‌کنند.»[50] پس، ماركس مخالف برنامه‌ی اجتماعي نيست. به علاوه، ماركس در جنگ داخلي در فرانسه، به غير از آن‌كه در اهميّت حزب در يادداشت 5 خواهيم ديد، در اهميّت انترناسيونال، بخش فرانسوي آن، مي‌گو­يد كه اين حزب در برابر لوئي بناپارت و در ايستادگي طبقه‌ی كارگر براي رأي نه به رفراندوم بناپارت، نقش اساسي داشت (ترجمه‌ی پرهام،ص50). مردي كه حكومت و جمهوري را از ملازماتِ كمون دانسته (همان،ص117) آيا مي‌تو­انست با دولتِ مستقيماً كارگري مخالف باشد؟ مردي كه در مقدمه بر نقد فلسفه‌ی حق هگل مي‌نو­يسد: «همان‌گونه كه فلسفه سلاح مادي خود را در پرولتاريا مي‌يابد، پرولتاريا نيز سلاح فكري خود را در فلسفه پيدا مي‌كند­» (ترچمه‌ی مرتضي محيط، ص50)، يا مي‌گو­يد: مغزِ رهائي بشريت فلسفه و قلب آن پرولتارياست (همان،ص72)، آيا مي‌تواند با حزب مخالف باشد؟ فلسفه را حزب به ميان كارگران مي‌برد. اساساً ميان حزب و طبقه، همچنان‌كه­ ميان دولت و طبقه، ديدن رابطه‌ی آن‌ها­ همچون تقابل تناقضي، يك ديدگاه متافيزيكي بر بنيان منطق صوري است.

4- اين يادداشت 19 مربوط است به بحث خود هيوديس در زير، همان موضوع عدم برائت انگلس مثل كاري كه لوچو كولتّي كرده: [19]. «استثناء در اين مورد هنگامي خواهد بود كه مدرك متني مستقيمي وجود داشته باشد كه ماركس فرمول‌بندي‌هاي خاص انگلس را درباره‌ي مناسبات پساسرمايه‌داري تاييد كرده است، مانند بحث انگلس درباره‌ي تعاوني‌هاي كارگران و زمان كار در آنتي‌دورينگ».(چرا درك ماركس را از فرارفتن از تولید ارزش كندوكاو می‌كنیم؟ چرا اكنون؟ / پیتر هیودیس / ترجمه حسن مرتضوی و فریدا آفاری، سايت نقد اقتصاد سياسي، 1393،تأكيد از من است).

 پيترهيوديس اصلاً اعتنائي به اين اصل علمي و انقلابي ندارد كه در هر نوع بررسي نظرات ماركس، در وهله‌ی اول بايد الزامات عمل و مبارزه‌ی طبقاتي پرولتاريا را در نظر گرفت. چراكه ماركسِ بريده از زندگي واقعي درعصرش و رفيقانش، اين روش، انطباق ماركس را با روند مبارزه نشان نمي‌دهد. امّا هيوديس بدون توجه به اين‌كه­ بررسيِ صرفاً آكادميكي ماركس، فاقد ارزش انقلابي و پراتيكي است، با روش جداسري مي‌نويسد:

«رویكرد من پژوهشِ مجموعه‌ی نوشته‌های نظری ماركس براساس ضوابط خودش است. بنابراین از آمیختن آن با آثار همكار و پیرو نزدیكش یعنی فریدریش انگلس اجتناب می‌كنم… نظرات آنان درباره‌ی بسیاری موضوعات اصلاً همانند نیست… چون در این‌جا نمی‌توان به بررسی تطبیقی این موضوع پرداخت كه آیا تفسیرهای انگلس درباره‌ی جامعه‌ی پساسرمایه‌داری با نظرات ماركس منطبق است، من با تمركز عمده بر آن دسته از آثار فلسفی كه خود ماركس تألیف كرده، سهم انگلس را كنار می‌گذارم.(19) (همان)

آيا هيوديس نمي‌فهمد كه چه مي‌گويد؟ معني همانند نبودن نظرات در بسياري موضوعات اين است كه ماركس و انگلس دو خط­مشي يعني دو برنامه و عمل جدا ازهم داشتند. آيا اين واقعي است؟ اگر آري، چرا هيوديس آن را نشان نمي‌دهد­؟ وگرنه، معني اين كنار گذاشتن، با اتخاذ چنين روش غيرعلمي­ كه هيوديس در اين موضوعِ ماهيتاً غيرآكادميك برگزيده، اين مي‌شود كه او چون عملاً به پراتيك و روابط تنگاتنگ انگلس و ماركس و مشورت‌هاي تقريباً دائمي­شان با يكديگر بي‌اعتناء مي‌ماند، عميقاً از درك ماركس حقيقي فرو مي‌ماند، ضمن آن‌كه اعلام صريح بي­اعتمادي به انگلس بر پايه‌ی اصل عدم برائت اصلاً موجّه نيست. چنان‌كه برخلاف ادعاي پيتر هيوديس، ماركس سخني در كتاب جنگ داخلي در فرانسه دارد در تأئيد تعاوني‌هاي كارگري در حكومت كمون پاريس (و نه تعاوني‌هاي­كارگري نوع لاسالي كه بر پايه‌ی كمك بورژوازي مي‌خواسته سوسياليسم برقرار شود. ماركس در نقد برنامه‌ی گوتا مطلقاً آن را مردود اعلام كرده. ولي اينجا) و بر پايه‌ی خصوصياتي كه براي اين تعاوني‌ها بر­شمرده، ماركس اين نظام را كمونيسم مي‌نامد (نك به: جنگ داخلي در فرانسه، ترجمه‌ی باقر پرهام،ص118،چاپ اول1380،نشرمركز).

5- فریدا آفاري در شرح عقايد هيوديس در كتاب درك ماركس از بديل سرمايه­داري، از قول او مي‌نويسد: » نقد برنامه گوتا را می‌توان«پی‌گیرترین، موشکافانه‌ترین و آشکارترین بحث مارکس پیرامون جامعه‌ای پسا‌سرمایه‌داری دانست.»[52] این اثر نقدی است بر طرفداران مارکس از جمله آگوست ببل و ویلهلم لیبکنخت که در سال 1875 به‌رغم انتقادات شدید مارکس از فردریک لاسال، با طرفداران لاسال وحدت کردند و حزب سوسیال دموکرات آلمان را به‌وجود آوردند. حزبی که بعدها به نام انترناسیونال دوم شناخته شد. متأسفانه این نقد در زمان حیات مارکس منتشر نشد چون برخی از طرفداران او در آلمان به زندان افکنده شده بودند و مارکس نمی خواست در آن شرایط آنها را علناً به نقد کشد».

اول اين­كه شخص لاسال در 1864 در دوئلي كشته شد، دوم اين­كه نقد برنامه‌ی گوتا در 1875 نوشته شد، سوم اين­كه ماركس در مارس1883 فوت شد در حالي­كه انترناسيونال دوم در 1889 تأسيس گشت. چهارم اين­كه نه فقط در حزب سوسيال دمكرات آلمان بلكه در انترناسيونال اول نيز ماركس به رغم تلاش و پيكارهاي فراوان هميشه حرف‌اش په كرسي نمي‌نشست. پنجم اين­كه، اين سخن كه ليبكنشت يا ليبكنخت به رغم نقد ماركس از لاسال، با طرفداران لاسال وحدت در تأسيس حزب كردند و انترناسيونال دوم را نيز همين حزب بنياد گذاشت، معني­اش در نزد هيوديس اين است كه انترناسيونال دوم، چون در پيوند با حزب سوسيال دموكرات آلمان بوده و اين حزب نيز در اتحاد با طرفداران لاسال تشكيل شده، پس، بي­اعتبار است. درحالي­كه اولاً حزب سوسيال دمكرات آلمان مدت‌ها پيش از نقد برنامه‌ی گوتا تأسيس گشته بود. چنان­كه ماركس در گرماگرمِ آغاز جنگ فرانسه و آلمان در اواخر1870، چه درخطابه‌ی اول خود، با ذكر انتشار بيانيه‌ی حزب سوسيال دمكرات آلمان در جلوگيري از جنگ و چه درخطابه‌ی دوم، پس از جنگ و اشغال فرانسه، با ذكر متينگ 50000 نفري حزب سوسيال دمكرات آلمان درساكسون كه طي تصويب قطعنامه­اي مخالفت كارگران آلماني را با الحاق الزاس و لورن به خاك آلمان قاطعانه اعلام داشته، كاملاً از اين حزب پشتيباني مي‌كند (نك ­به: جنگ داخلي در فرانسه،ترجمه‌ی باقر پرهام، ص‌ص55 و 68). به علاوه، متأسفانه در مقاله‌ی ياد­شده، بر اين واقعيّت سرپوش گذاشته مي­‌شود كه لاسال تا مدت‌ها در جنبش كارگري نفوذ فراواني داشت و مبارزه‌ی طولاني و همه‌جانبه‌اي صورت گرفت تا افكار او، اعتبارش، در احزاب سوسيال دمكرات كاملاً از بين رفت. با اين­همه، بازهم در درون انترناسيونال دوم، فرانتس مهرينگ برضد لاسال آن رأي راسخ را نداشت. مبارزه پلوي پخته نيست كه فوراً حاضرش بتوان كرد. وگرنه ماركس بارها نسبت به رفقاي حزبي خودش در انترناسيونال اول انتقاد كرده و بسيار دفعات حرف‌اش پيش نرفته. ولي ماركس هرگز آن‌ها را از اعتبار نينداخته. بنابراين، تبديل ماركس به «اولياء­الله» و «مورد پرستش» و كلاً مطرح كردن موضوعات به اين نحو، آن­‌هم، بدون استدلال و دلايل بسيار دقيق تاريخي، كلّ يك جنبش را زير سؤال مي­برد و دقيقاً بر ضد خود ماركس است. وگرنه انگلس نيز كه در همان حزب و انترناسيونال دوم حضور داشت و نزديك‌تر­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­ين رفيق و طرف مشورت دائمي ماركس بوده، نقد برنامه‌ی گوتا را دريافت كرده و عميقاً خوانده و با اين نقد بر لاسال كاملاً موافق بوده است. منتها او مرد بسيار دانا و باتجربه‌اي بوده و خوب مي‌دا‌­نست كه ايجاد تشكيلاتْ ناهمواري‌هاي خودش را دارد و بايد براي انسجام و يكپارچگي آن تلاش غول­آسا كرد. خلاصه اين‌كه چنين به نظر مي‌رسد، تجديدنظرطلبان، آنجا كه بايد انگلس و انترناسيونال دوم طرد گردد حزب سوسيال دمكرات آلمان را مورد عتاب و نفور ماركس جلوه مي‌دهند؛ برعكس، امّا، آنجا كه بايد از انقلاب اكتبر و آموزش‌هاي لنين دفاع شود، آن‌ها در برخورد با رويزيونيسم احزاب سوسيال دمكرات (انترناسيونال دوم) در ترك انقلاب پرولتاريائي و پيوستن هر يك از آن‌ها به بورژوازي امپرياليستي ملت خودي در جنگ جهاني اول، لال‌ماني مي‌گيرند.

 6- هگل در كتاب «علم منطق»، در ديباچه بر چاپ دوم، گوئي كه مستقيماً به امثال آقاي دكتر مجتهدي پاسخ مي­دهد، با عنايت به سير تكاملي جامعه‌ی بشري در تاريخ، از ارسطو نقل مي‌كند: فقط بعد از آن‌كه تقريباً هر چيز ضروري و لازم براي آسايش و مراوده‌ی انسان فراهم آمد، آدمي توانست خود را با معرفت فلسفي مشغول بكند. همو پيش از آن مي‌گويد، تكامل اوليه‌ی علوم رياضي به اين علّت در مصر صورت گرفت كه كاستِ كاهنان مصري زود­تر از ملل ديگر به فراغت دست يافته بودند. در تأئيد آن سخنان ارسطو، هگل خود نيز همان­جا مي‌گويد، برآورده شدن نياز به سرگرم ساختن خود با انديشه‌هاي محض، مستلزم آن بوده كه روح آدمي قبلاً راهي طولاني را طي كرده باشد. يعني بي‌نيازي از ضروريات يا حوائج و…، امري است كه پس از ارضاء شدن اين‌ها مي‌بايست كسب ­شود. در مقدمه‌ی علم منطق نيز، هگل اين سير تاريخي را در گذار از انديشه در تضادها به انديشه‌ی محضِِِ بي‌تضاد دنبال مي‌كند كه خطوط اساسي­اش را اينجا ترسيم مي‌كنيم: در پديده‌شنا‌سي روح، در گذار از نخستين رابطه‌ی تضادي و بي‌واسطه‌ی آگاهي با دانش مطلق، من آگاهي را درحركت پيش‌رونده‌اش، يعني خط­ سيرِِ رابطه‌ی هر صورت­ با موضوع (يا ابژه‌ی) شناخت را ]يا شكل‌هاي تغييريابنده‌ی آگاهي از يقين به حقيقت مرحله‌اي را[ نشان دادم تا دانش مطلق، كه حاصل اين گذار است و در آن، مفهوم علم همچون نتيجه‌اش نهفته است. اين مفهوم علم همچون نتيجه‌ی نهفته در دانش مطلق– هرچند خود در منطق تكوين مي‌يابد، ليكن از ضرورت ظهورش در آگاهي است­ كه تعريفي از برهان علم يا دقيق­تر بگويم، منطق فراهم مي‌آ­يد و بدين‌وسيله، ايده‌ی كلي از مفهوم براي انديشيدن عرضه و شناخت تاريخي حاصل مي‌شود. پس اين مفهوم توجيه ديگري جز ظهور در آگاهي نداشته. اين آگاهي اندام‌هاي ويژه‌ی خود را در درون مفهوم همچون حقيقت، منحل مي‌كند. زيرا دانش مطلق حقيقتِ هر آگاهي است كه در آن، عينْ يقين خود را باز مي‌يابد، يعني پي‌ مي‌برد كه خود نيز انديشه است. و اينجاست كه حقيقت و يقين باهم قياس‌پذير مي‌شوند. ]پس[، دانش مطلق تداوم تاريخي است از اين لحاظ كه نمي‌تواند به چون و چرا در وضعيّتِ فقط اين يا آن واقعيّت توسّل جويد. و دانش محض است عاري از تضاد. اين دانش محض به همان اندازه انديشه است كه عين (ابژه) در ذات خاص خود. و همچون علم، حقيقت مطلق وجود است، يعني اتحاد صورت با ماده­اي كه بيشتر انديشه است.]از اين‌رو [، منطق بايد به منزله‌ی دستگاهِ روح مطلق و همچون قلمرو انديشه‌ی محض درك شود. اين قلمرو همانا حقيقت است و شرح خدا به صورتي كه هنوز طبيعت و روحِ پايان پذير (انسان) آفرينش نشده بودند. بدين­سان، در فراغتِ عصر»مدرن»، هگل كه در انديشه‌ی محض، رابطه‌ی نفي و اثبات را در منطق آغاز گرفته و­گذارِ نيستي به هستي را نشان مي‌دهد، از اين‌ طريق مي‌كوشد تا اثبات شود كه سيرِ ديالكتيكي انديشه (كه خود، موضوع انديشه است) آغازي است به سوي مطلق. آغازي كه آغاز شدنِ خودِ مطلق، يعني وحدت انديشه و وجود است. در اين تلاش، او در مقدمه‌ی علم منطق، پيش از مطلب فوق، با نقد مفهومِِ جاري منطق كه قائل به جدائي صورت از محتواي شناخت و حقيقت از يقين است، و با تأكيد بر تفاوت «علم منطق» با ساير علم‌ها كه در آن‌ها روش و موضوع از يكديگر متمايز و جدايند و محتوا آغازِ مطلق نيست، توضيحاتي مي‌دهد كه من فشرده وحتي­المقدور ساده­شده‌ی آن را در زير مي‌آورم: منطق اگر همچون دانشِ تفكر در نظر گرفته شود چنين به نظر مي‌رسد كه صورت محض شناخت است كه به اصطلاح جزء دوم اين شناخت، موضوع آن است. يعني در نزد اين طرز تلقّي، چون محتواي اين موضوع از جاي ديگر، ماده، مي‌آيد كه مطلقاً مستقل از منطق است، پس، منطقْ خالي از محتوا و فقط صورت محض يك شناخت است كه با طبيعت خودِ ماده كه صورت را از وجود خود مي‌آكند، مطابقت ندارد و ازاين‌رو، نه حاوي حقيقت، و نه حتي كوره راهي در رسيدن به آن است. اين تصوّرِ مبتني بودنِ منطق بر جدائي دائمي ميان دو جزء تشكيل دهنده‌اش، در فهم فيلسوفانه همانند فهم عاميانه بسيار بديهي فرض شده است. امّا اين فكر كه منطق همچون صورت محض شناخت و خالي از محتواست و در نتيجه، فقط قواعد انديشيدن را مي‌آموزد بدون آن­كه هيچ استنادي بكند به آنچه در باره‌ی ماده انديشيده مي‌شود يا قادر باشد ماهيّت اين ماده را بررسي كند، ايده‌ی سخيفي است كه بي­اعتبار شده. بنابراين، منطق ديگر نمي‌تواند هيچ­كدام از شكل­هاي مأنوسِ انديشه­ و قوانين تفكر را بديهي فرض كند. زيرا اين‌ها خود قسمتي از محتوائي‌اند كه بايد در درون علم تثبيت گردند. امّا نه فقط به خاطر اهميّتي كه روش دارد بلكه حتي به خاطر خود مفهوم كه متعلّق است به محتوائي كه در واقع، نتيجه‌ی نهائي را مي‌سازند ]يعني لحظه‌هاي بي‌شمارِ در آشفتگي و نظم و در مبارزه و وحدت كه نفي و اثبات­هايِ نسبيِ تبديل شونده به يكديگر اند، باهم، كل را مي‌سازند. پس[ آنچه منطق است نمي‌تواند از پيش تعريف شود. زيرا در جريان پيدايش‌اش به عنوان نتيجه و شناساننده‌ی كلِّ اين سيرِ ديالكتيكي، تا حدودي از آنچه نخستين است پديد مي‌آيد. بنابراين، در علم منطق ديگر نبايد مثل ساير علوم، موضوع و روش ازهم متمايز باشند، ديگر نبايد محتوا از ساير تصوّرات مستقل باشد، زيرا ديالكتيكِ وحدت انديشه و وجود را منطق شرح مي‌كند كه خود حاصل اين شرح است. پس، تأملات اوليّه يا طرح مقدمات براي علم منطق ديگر لازم نيست. زيرا اين مقدمات خود بخشي از محتوا ست. بنابراين، در علم منطق، بايد از خود موضوع (كه آن را محتوا مي‌سازد) آغاز كرد و سير تكاملي آن را نشان داد. نياز به آغازگرفتن از خودِ موضوع (يعني انديشه و وحدت آن با وجود كه از رابطه ميان نفي و اثبات آغاز مي‌گيرد)، در هيچ علمي به قوّت علم منطق احساس نمي‌شود. اساسا درون خود علم است كه موضوع منطق يعني انديشه به ويژه انديشه‌ی مطلق بررسي مي‌شود. از اين‌رو، مفهوم منطق كه در سير اين انديشيدن توليد مي‌شود، از پيش نمي‌تواند فرض شود. بنابراين، آغازشدنِ منطق از رابطه‌ی متقابلِ نفي و اثبات­، عملي دلبخواهي و خودسرانه نبوده كه اِشكال فلسفه‌ی هگل باشد، بلكه ديالكتيك رابطه ميان انديشه و وجود و ضرورتِ وحدت‌شان، آن را ايجاب كرده است؛.گرچه به قول ماركس، فلسفه‌ی هگل را كه بر روي سرِ خود قرار دارد بايد بر روي دو پا قرار دارد.

7- ماركس از زبان هگل چنين مي‌گويد: احياء ماوراءالطبيعه در نزد من، تأئيد خودآگاهي از مذهب نيست، بلكه از مذهب نفي شده‌اي است‌ كه از آن درگذشتم. پس از آن، ماركس درك خودش را از اين احيا مي‌گويد: پس نزد هگل، نفي در نفي معني‌اش تأئيد ذات حقيقي نيست، تأئيد ذات كاذب است و بيانگر نفي از خود بيگانه، يعني نفي عين كه در بيرون از ذهن آدمي هست، و تبديل آن به انديشه. بدين‌سان، عمل انحلال وظيفه‌ی مخصوصي دارد كه به وسيله‌ی آن، نفي و اثبات با هم وحدت دارند (دست‌نوشته‌هاي‌اقتصادي و فلسفي 1844، ترجمه‌ی حسن مرتضوي،ص348، نشر آگه)، و به اين دلايل، ماركس نتيجه­گيري مي‌كند: سازگاري دستگاه هگل با مذهب، دولت و غيره ريشه در اصول او دارد … و جاي بحث ندارد (همان،ص347). با اين‌همه، صرفنظر از متافيزيك و محافظه‌كاري هگل در عمل انحلال، خودِ مفهومِ «نفي و حفظ» در تكامل انديشه‌ی فلسفي و ارتقاء فكر بشر، مفهوم صحيحي است. چنان‌كه انگلس در آنتي دورينگ (نفي در نفي) وقتي از نفي ماترياليسم ساده‌ی باستاني توسط ايده‌آليسم سخن مي‌گويد، سپس اضافه مي‌كند، خود اين ايده‌آليسم نيز در جريان تكامل بعدي، توسط ماترياليسم نوين نفي گرديد. ولي اين نفيِ تازه احياء ماترياليسم كهن نيست بلكه استوار است بر مبادي برجامانده از تمامي محتواي فكري بشر در تكامل دو هزار ساله‌ی فلسفه و علوم طبيعي و نيز، خود اين تاريخ دو هزار ساله. اين ديگر فلسفه نيست بلكه جهان­بيني است كه در علم واقعي به كار مي‌رود و درستي‌اش آن­جا تأئيد مي‌گردد. بنابراين، در اين­جا فلسفه رفيع مي‌شود، يعني «نفي و حفظ مي‌شود»، نفي از لحاظ شكل و حفظ از لحاظ محتوا.

توجه: دو يادداشت فوق برگرفته شده است از كتاب: كانت، هگل، هايدگر سيري در انديشه‌ی مدرن، بخش: نفي و اثبات در فلسفه و پديده‌شناسي روح، يادداشت­‌هاي 3 و 9 ، محمد حسن شاهكوئي، نشر نشانه،چاپ اول 1393

8- چنين به نظر مي‌رسد كه نحوه‌ی هگل‌خواني لنين، با رهنمودهايي كه انگلس درباره‌ی چگونگي مطالعه‌ی هگل داده است، انطباق دارد. در نامه‌اي كه انگلس به تاريخ 1891 خطاب به كُنراد اشميت نوشته شده، آمده است:«… البته صرف نظركردن از هگل غير ممكن است و هضم [فلسفه‌ی او] نيز به زمان نياز دارد. براي يك شروع خوب، منطق صغير او در داير‌ه‌المعارف مي‌تواند كاملاً كارساز باشد… در بخش نخست (هستي) وقت زيادي را صرف فكر كردن درباره‌ی هستي و نيستي نكن؛ بندهاي آخر درباره‌ی كيفيت و سپس كميت و اندازه بسيار بهترند، اما بخش اصلي اثر، آموزه‌ی ذات است؛ تبديل اضداد انتزاعي به ‌[ضديت] فرار آن‌ها، طوري كه به محض آن‌كه مي‌خواهي تنها به يك وجه بچسبي، آن وجه به گونه‌اي نامحسوس به وجه ديگر تبديل مي‌شود و غيره. در عين حال، هميشه مي‌تواني با مثال‌هاي مشخص مسأله را براي خودت روشن كني؛ مثلاً، تو به عنوان شوهر، نمونه‌ی برجسته‌اي از جدايي ناپذيري يكساني و تفاوت در خودت و همسرت، در دست داري. نشان دادن اين‌كه آيا لذت عشق جنسي به خاطر يكساني در تفاوت است يا تفاوت در يكساني، مطلقاً غير ممكن است. تفاوت (دراين مورد، جنسيت) و يا يكساني (طبيعت انساني هر دو جنس) را كنار بگذار، آنگاه ببين چيزي برايت باقي خواهد ماند؟ يادم مي‌آيد كه [درك] همين جدايي‌ناپذيري يكساني و تفاوت در ابتدا چقدر مرا آزار مي‌داد، هر چند كه هرگز نمي‌توانيم يك قدم برداريم، بدون آن‌كه پايمان به آن بخورد.

اما تو به هيچ وجه نبايد هگل را آن‌گونه كه آقاي بارتس خوانده است، بخواني، يعني براي كشف مغالطه‎ها و تدبيرهاي پوسيده‌اي كه همچون اهرم‌هايي براي ساختن [نظام هگل] عمل مي‌كردند. چنين كاري كاملاً كودكانه است. كشف حقيقت و نبوغي كه در زير شكل دروغين و در لابه‌لاي پيوندهاي مصنوعي نهفته، مهم‌تر است…

از آن جا كه به نظر هگل، هر مقوله‌اي بيانگر مرحله‌اي از تاريخ فلسفه است… كار خوبي خواهد بود اگر بتواني [گذار مقولات را در منطق] با درس‌هاي تاريخ فلسفه، يكي از درخشان‌ترين آثار او، مقايسه كني. براي رفع خستگي، مي‌توانم مطالعه‌ی زيبايي‌شناسي را توصيه كنم. هنگامي كه به درون آن راه مي‌يابي، دچار شگفتي مي‌شوي.

وارونه كردن ديالكتيك هگل به علت اين واقعيت است كه اين ديالكتيك، قرار است «خود-گسترشي انديشه» باشد و به همين دليل ديالكتيك واقعيات تنها بازتابي از آن است، در حالي‌كه ديالكتيك در سرهاي ما صرفاً بازتاب تكاملي است­ كه در جهان طبيعت و تاريخ انسان بر طبق اشكال ديالكتيكي صورت مي‌گيرد.

اگر تكامل كالا به سرمايه را در [كاپيتال] ماركس با تكامل هستي به ذات در [منطق] هگل مقايسه كني، به توازي كاملاً درستي دست خواهي يافت: در آنجا تكاملي انضمامي كه از واقعيات ناشي شده است و در اينجا ساختمان انتزاعي كه در آن، انديشه‌هاي فوق‌العاده درخشان و اغلب گذارهاي بسيار مهم، مانند گذار از كيفيت به كميت و برعكس، به قالب تكامل آشكار يك مفهوم بر مبناي مفهومي ديگر، در آمده‌اند- گذارهايي از آن دست كه هر كس مي‌تواند ده‌ها نوع از آن‌ها را بسازد…».

مطلب فوق برگرفته شده است از كتاب هگل و انديشه‌ی فلسفي در روسيه، بدون هيچ تغييري انشائي يا واژگاني

مؤلف گي پلانتي- بونژور، ترجمه‌ی زنده ياد محمدجعفر پوينده، نشرني، پانويس صص 340 و 341

9 – آنچه در زير مي‌آيد برگرفته شده است از كتاب منتشرنشده‌ام: «ديكتاتوري حزبي و مالكيّت دولتي دو روي يك سكه»، بخش: «جامعه‌ی مدني و ماهيِت دولت»، در نقد انديشه‌ی آنتونيوگرامشي. اين يادداشت پيوست را در تابستان 1377 نوشتم و بر مطلب اصلي افزودم: فشرده­اي ازكتاب ماركس «نقد فلسفه‌ی حق هگل»، كه كوشيدم تا ساده كردم، آن­ اندازه كه در توانم بود.

 جدایي جامعه‌ی مدني از دولت

ماركس در كتاب مهم خود، نقد فلسفه‌ی حق هگل، بر اين نكته تأكيد مي‌گذاردكه كتاب هگل نهايي‌ترين، پيگيرترين و غني‌ترين تدوين انتقاديِ فلسفه‌ی آلمانيِِ حقوق و دولت ، به ويژه بررسي نقادانه‌ی دولت مدرن است؛ ضمن آن‌كه برخي ناپيگيري‌هايِ عمدي او را در دفاع قاطع از فلسفه‌ی حق بورژوايي، افشا مي‌كند، آنجا كه هگل مي‌كوشد تا در يك تلاش محافظه‌كارانه، موقعيت دولت پروس را به عنوان روح مطلق توصيف و توجيه كند. در اين‌كار، به قول ماركس، هگل حتي در مقاطعي نظير دفاع از امتياز صنف‌ها، در ورطه‌ی نظرگاه قرون وسطايي سقوط كرده و كاملاً از انتزاعِ دولت سياسي همچون طبقه‌ی دولت- يا به زبان هگلي: طبقه‌ی كلي همانند دولت دست مي‌كشد. با اين‌همه، ماركس ژرف‌انديشي هگل را در نشان دادن جدايي جامعه‌ی مدني از دولت سياسي مي‌ستايد. زيرا، اين جدايي به رغم وجود طبقات سياسي (كه به قول ماركس با انقلاب كبير فرانسه به طبقات اجتماعي تكامل يافتند و در حقيقت، طبقه‌ی جامعه‌ی مدنيِ واقعي را در برابر دولت پديدآوردند)، بيان حقيقي مناسبات دولت بورژوائي با جامعه‌ی مدني است يعني بيان جدايي آن‌ها از يكديگر است.

ماركس درحالي‌كه ادراك هگل را از «قانون اساسيِ سياسي به مثابه‌ی ارگانيسم دولت» (ارگانيسمي كه در برابر آن، نهادهاي مختلف، نه همچون اعضاي اندام او بلكه همچون «جداگونه»‌هاي زنده و معقولانه‌اي هستند)، انديشه‌اي نو و كاميابي بزرگ هگل مي‌داند، ولي توضيح مي‌دهد: قانون اساسيِ طبقات كه نه تنها انسان را در فرديت سقوط مي‌دهد بلكه درحوزه‌ی سياست نيز- چون كه تفاوت‌هاي طبقاتي هست- او را به تفاوت‌هاي اجتماعي برگشت مي‌دهد. آري، اين قانون اساسي، فردِ خصوصي يا فرديت به عقب رانده را به عنوان تنها موجود واقعي انساني جلوه­گر مي‌سازد.

 بدين‌سان، جامعه‌ی مدني- كه در آن، اراده‌ی فرديِ همگان و يا همگان به‌طور فردي بايد فقط از طريق گزينش نمايندگان، در قوه‌ی مقننه يعني در دولت شركت كنند- خود، مسئله‌اي مي‌شود در محدوده‌ی انتزاع دولت سياسي يا «دولت انتزاعي- سياسي». و اين همان معناي سياسيِ عاميّت آمپيريك است يا عاميّت اراده‌ی فردي. در اين جا قوه‌ی مقننه به هيچ‌رو نتيجه‌ی عملكرد جامعه نيست بلكه ثمره‌ی ساختار آن است. زيرا، وقتي كه تشكيل قوه‌ی مقننه منوط مي‌شود به اين‌كه اعضاي جامعه‌ی مدني جملگي خود را همچون افرادي تصور كنند كه در واقع، رودرروي يكديگر ايستاده‌اند، تعريف عضو بودن در دولت همانا تعريفي است انتزاعي، يعني تعريفي است­كه در زندگي واقعيِ اعضاي جامعه‌ی مدني، جامه‌ی تحقق نمي‌پوشد. از اين‌رو، دولت سياسي­كه پديده‌اي است جدا از جامعه‌ی مدني، تا آنجا جامعه‌ی مدني را تحمل مي‌كند كه او صرفاً مقياسي از دولت سياسي باشد، يعني فقط از طريق گزينش نمايندگان در آن شركت كند. اين امر البته، علاوه بر جدايي دولت سياسي از جامعه‌ی مدني، بازتاب سرشت دوگانه‌ی وحدت‌شان نيز است. بدين‌معني‌ كه تضادِ درون قانونگذاري صرفاً تضادِ دولت سياسي و ايضاً تضاد جامعه‌ی مدني با خود است. اين تضاد و اين سرشت دوگانه‌ی قوه‌ی مقننه طبعاً باعث مي‌شود كه او يك بار نمود پيدا بكند به صورت نماينده و قيّم جامعه‌ی مدني (قيّمي كه به محض انتخاب شدن ديگر قيّم نيست و نه منافع عام را بلكه منافع خاص را نمايندگي مي‌كند)، و بار ديگر بروز ­يابد به عنوان شيوه‌ی سياسي در فرماليسم دولت¬ به هيئت طبقه‌ی جامعه‌ی مدني (كه طبقه‌اي صرفاً سياسي و بيشتر به منزله‌ی آرايش طبقاتي است تا طبقه‌اي واقعي). به سخن ديگر، آن سرشت دوگانه به قوّه‌ی مقننه كار مي‌دهد هم در نقش خودش و هم نمايندگي انتزاعي- سياسيِ جامعه‌ی مدني. آري، اين سرشت دوگانه‌ی قوه‌ی مقننه (دولت انتزاعي- سياسي) چنان‌كه ماركس مي‌گويد، به ويژه در فرانسه، كشور فرهنگ سياسي، شكل عيني يا صورت مجسم و نمونه­وار خود را به بروز آورده است. به قول ماركس، فرانسويان اين شايستگي را از خود بروز داده‌اند كه تا در عصر نويني كه دولت جز به صورت انتزاعِ «دولت صرفاً سياسي» يا انتزاع جامعه‌ی مدني از خودش، نمي‌توانسته در شرايط واقعي‌اش ظاهر شود، اين واقعيت انتزاعي را توصيف و طرح نمايند.

توضيح: ماركس، انگلستان را از لحاظ اقتصادي و فرانسه را از لحاظ سياسي، نمونه‌ی تكامل يافته‌ترين نظام‌هاي بورژوايي در عصر خود مي‌شناخت به خاطر اتخاذ قاطع‌ترين شيوه‌ی سرمايه‌داري يعني روييدن قطعيِ بقاياي مناسبات اقتصادي و يا سياسيِِ قرون وسطائي؛ ذكر خيرِ فرانسه در اينجا از لحاظ سياسي، بدين مناسبت است

«.«فرماليسم دولت»، همان ديوانسالاري است كه روح او، روح صوريِ دولت است. بدين‌معني كه ديوانسالاري (كه در مقام طلبي و منصب پرستي، هدف دولت بدل به هدف خصوصي‌اش مي‌شود)، در كنار دولت واقعي، دولتي است خيالي،كه شالوده‌ی آگاهي‌اش اقتدار است و ايمان‌اش پرستش اقتدار؛ و با سلسله مراتب خود، پوششي است بر برهنگي روح دولت، كه ديوانسالاري آن را همچون مالكيت شخصي‌اش در قبضه مي‌گيرد. چنان‌كه با رياكاري‌اي ­كه بدل به خودآگاهي و ماهيت‌اش­ ­گشته، همچون دولتي كه به مثابه‌ی تصميمات بوروكراتيك و تغيير ناپذير است، روحِ بي روحِ دولت است، روح صوريِ دولت.

[1] نك به: يادداشت شماره‌ی 1

[2] نك به: يادداشت شماره‌ی 2

[3] نك به: يادداشت شماره‌ی 4

[4] نك به: يادداشت شماره‌ی 6

[5] نك به: يادداشت شماره‌ی 7

[6] نك ­به: كانت، هگل، هايدگر سيري در انديشه‌ی مدرن، بخش­: نفي و اثبات در فلسفه و پديده‌­شناسي روح، يادداشت­ 16، محمد حسن شاهكوئي، نشرنشانه، فروردين 1393

[7] به­ نقل ­از: نظريه‌ی تاريخ، گفتار ماركس در آغاز كتاب، جرالد كوهن، ترجمه‌ی محمود راسخ افشار، انتشارات اختران، چاپ1387

[8] نك به: يادداشت شماره‌ی 5

[9] نك به يادداشت شماره‌ی 2

[10] نك به: يادداشت 3

[11] ماركس و انگلس هر سوسياليست انگليسي را با عيار برخوردش با مسئله‌ی ايرلند براي استقلا‌­ل‌اش، مي‌سنجيدند.

[12] كارل ­ماركس، زندگي­ و ديدگاه ­هاي او، ص126، مرتضي محيط، انتشارات اختران، چاپ سوم 1385.

[13] دست‌نوشته‌ها­ي اقتصادي و فلسفي، ترجمه‌ی حسن مرتضوي، مقدمه، ص21، چاپ اول زمستان 1377، نشرآگه

[14] خدایگان و بنده، ترجمه‌ی حميد عنايت، ص35، چاپ چهارم 1368.

[15] ترجمه‌ی زيبا جبلي، ص832، انتشارات شفيعي، چاپ اول 1390.

[16] نک به: چرا درك ماركس را از فرا رفتن از تولید ارزش كندوكاو می‌كنیم؟ چرا اكنون؟ / پیتر هیودیس / ترجمه حسن مرتضوی و فریدا آفاری، سايت نقد اقتصاد سياسي، 1393)

[17] نك به: درک مارکس از بدیل سرمایه‌داری/ فریدا آفاری/ بررسی کتاب «مفهوم بدیل سرمایه داری نزد مارکس» اثر پیتر هیودیس/ سايت نقد اقتصاد سياسي/1393/ تأكيد از من است.

[18] علم اقتصاد، ارنست مندل، ترجمه‌ی هوشنگ وزيري، ص 647 و تاريخ اقتصاد شوروي، الك نوو، ترجمه‌ی پيروز، الف، ص365- به نقل از كتاب منتشر نشده‌ام: ديكتاتوري حزبي و مالكيّت دولتي (ديواني) دو روي يك سكه»، محمد حسن شاهكوئي

[19] نگ به: چرا درك ماركس را از فرارفتن از تولید ارزش كندوكاو می‌كنیم؟ چرا اكنون؟ / پیتر هیودیس / ترجمه حسن مرتضوی و فریدا آفاری، سايت نقد اقتصاد سياسي، 1393)

[20] من اين‌جا نمي‌خو­اهم شرحِ كشّاف بكنم كه در همين تركيب «كمونيسم دولت‌سالار»، دو تحريف تئوريك وجود دارد. يكي اين‌كه، سوسيال امپرياليسم شوروي را «كمونيسم» ­دانسته و ديگر اين‌كه، وجود دولت و سوسياليسم، همچنان‌كه حزب و طبقه‌ی كارگر، اين دو را جمع­ناپذير جلوه داده است. همان اصل عدم تناقض يا محال بودن اجتماع نقيضين در منطق صوري. و اين نشان مي‌دهد­ كه در پشت طمطراق و هياهوي آكادميك­ پيتر هيوديس در باره‌ی ديالكتيك، ذره­اي ديالكتيك وجود ندارد و بنيان روش‌شناختي‌اش عميقاً بر متافيزيك منطق صوري استوار است و در عمق قضيه، او اصلاً هگلي هم نيست.

برای آگاهی از دیدگاه‌های پیتر هیودیس به مقاله‌ی زیر در نقد اقتصاد سیاسی نگاه کنید

فریدا آفاری، درک مارکس از بدیل سرمایه‌داری

برچسب‌ها: , , , , , ,

2 پاسخ

  1. مقاله اي آموزنده كه با تفكري تاريخي در باب مفاهيم نظري سنت چپ براي هواداران حقيقت روشنگر است.

    شناخت نگارنده مقاله از تاريخ دستگاه شوروي اين امكان را به وي داده است تا به نظريات استريليزه هيوديسي پاتكي بزند.

    خوب مي شد كه چكيده انگليسي اين مقاله به اطلاع شخص هيوديس ميرسيد و مباحثه اي بين طرفين در ميگرفت تا ما بهره بيشتري ببريم.

  2. از نظر سیاسی جریانی را که شما نقد می کنید و می گویید که به نفی انقلاب اکتبر روسیه رسیده است ، شما هم در نقطه مقابل آن به تایید استالنیسم و سرکوب دهه 1930 استالین رسیده اید و سوسیالیسم در یک کشور را قبول دارید . همانطور که آنها به تداوم تجربیات طبقه جنبش کارگری بعد از مرگ مارکس علاقه ای ندارند و مارکس را در برابر انگلس قرار می دهند ، شما نیز تجربیات انقلاب اکتبر را نادیده می گیرد و با پرش از دوران استالنین به خرشف می رسید.