فهرست موضوعی


داروینیسم و برابری‌طلبی: نزاعی برسر سرشت انسان / تیم لیوِنز / ترجمه‌ی محمدمهدی هاتف

پیتر سینگر، فیلسوف برجسته‌‎ی اخلاق، مدعی است رویکردِ راستینِ داروینی به سرشتِ انسان برخی ایده‌های محوری اندیشه‎‌ی چپ را غیر قابل‌دفاع می‌سازد (سینگر، ۱۹۹۹). ادعای صریح سینگر این است که جریان چپ به لحاظ سنتی جانب این دیدگاه نادرست را گرفته که سرشت انسان شکل‌پذیریِ[۱] نامحدود دارد، و برای پاک کردن جامعه از لوث وجود بیماری‌هایش کافی است مردم را طوری آموزش دهید که عادات بدشان را رها کنند. سینگر خواهان رها کردن مقاصد چپ (مثل کاهش نابرابریِ درآمد، یا اختصاص منابع بر اساس نیازهای فرد به‌جای استعداد فرد) نیست، اما بر آن است که «جریان چپ» باید در پرتو فهم داروینی از واقعیت و چیستیِ سرشت انسان در چگونگی دستیابیِ واقع‌گرایانه به اهدافش بازاندیشی کند. او بر این عقیده است که بازاندیشی در «چپ داروینی» نباید:

وجود سرشت انسان را منکر شود، یا اصرار ورزد که سرشت انسان ذاتاً خیر است یا شکل‌پذیریِ نامحدود دارد.

انتظار داشته باشد همه‌ی نزاع‌ها و ستیزها بین انسان‌ها خاتمه یابد، چه با انقلاب سیاسی، چه با تحول اجتماعی و چه با آموزش بهتر.

فرض بگیرد همه‌ی نابرابری‌ها نتیجه‎‌ی تبعیض، تعصب، سرکوب یا شرطی‌سازی اجتماعی است. گرچه برخی نابرابری‌ها چنین‌اند ولی در همه‌ی موارد نمی‌توان چنین فرض کرد….

(همان : ۶۰-۶۱)

هدف اصلی من در این نوشتار آن است که تبعات سیاسی به‌حقِ یک نگاه تکاملی به سرشت انسان را بررسی کنم. گرچه نخست باید رابطه‌ی میان انکار وجود سرشت انسان و ادعای «شکل‌پذیری» روان را روشن سازم. اثبات تنوع انسانی نزد بسیاری از جامعه‌شناسان و انسان‌شناسان اهمیت زیادی دارد، به‌گونه‌ای که مدعی‌اند وقتی در مقیاس زمانی و مکانیِ تکامل به انسان‌ها نگاه کنیم، خواهیم دید از جهت روان‌شناختی اشتراکات چندانی ندارند. بعلاوه چنین می‌پندارند که اشتراک در بعضی مختصات روان‌شناختیِ مهم هم باید به‌طور معمول به زمینه‌ی اجتماعی یا فرهنگیِ مشترک آنها نسبت داده شود. مهم نیست این دسته از آرا معادل انکار وجود سرشت انسان تلقی شود، یا معادل این نگاه که سرشت انسان واقعی اما متغیر و متنوع است. نکته‌ی مهم این است که از این آرا نتیجه نمی‌شود تغییر دادنِ روان انسان یک مسأله‌ی ساده‌ است. حتی اگر مثلاً محتوای پروفایلِ روان‌شناختی ما محصول جامعه باشد، مثلاً اگر گرایش دختربچه‎‌ها به عروسک‎‌بازی و پسربچه‎‌ها به تفنگ‎‌بازی معلولِ قرار گرفتن دخترها و پسر‌ها در معرض محرک‎های بیرونی متفاوت باشد (از ناحیه‌ی والدین، دوستان یا منابع دیگر)، باز هم نتیجه نمی‌شود تغییر این گرایش‎ها (معکوس کردن یا از میان برداشتن تفاوت میان آنها) کار پیش پاافتاده‌ای است. حتی اگر روان انسان با جبر اجتماعی شکل بگیرد و در نتیجه تغییرپذیر باشد، بازهم نتیجه نمی‎شود که «شکل‌پذیر» است، به همان معنایی که یک قطعه فلز در دستان یک آهنگر ماهر شکل‎‌پذیر است. این سخن همچنین بدین معناست که شکست عمومیِ «مهندسیِ اجتماعی» در تغییر رفتار انسان بدین معنا نیست که تردید در سرشت انسان (که سینگر به چپ سنتی نسبت می دهد) نابه‌جا است.

جالب این‌که داروین خود در برابر ادعای شکل‌­پذیریِ سرشت انسان بسیار گشوده بود. هرچند تصورش این بود که تفاوت سطحِ هوشمندی در مردان و زنان را می‌توان با انتخاب طبیعی تبیین کرد. با این حال به دورنمای ارتقای سطح هوشمندی‌ِ زنان تا سطح هوشمندیِ مردان خوشبین بود. به باور داروین قوای به کارگرفته شده در دوره‌ی حیات فرد تمایل دارند به فرزندانِ با همان جنسیت منتقل شوند. مردان در گذشته نسبت به زنان نیاز بیشتری به استفاده از قوه تفکر داشته‌اند، و لذا این قوا به فرزندان ذکور منتقل شده است. دلیل استفاده‌ی مردان از این قوا نیز تبعیض فراوانی بوده که زنان در همسرگزینی ایجاد می­کردند، به‌طوری‌که هوش پیش‌شرطِ جذب زن بوده‌ است. نتیجه این‌که ترغیب زنان به استفاده از قوای تفکر می‌تواند آنها را هم‌سنگ مردان سازد:

برای این‌که یک زن به استانداردهایی مشابه یک مرد دست یابد، باید در سنین نزدیک به بلوغ تعلیماتی ببیند که فعالیت و استقامت او را را تقویت کند، و باعث شود خرد و قوای تخیلش را تا بالاترین درجه به کار گیرد. در این‌صورت احتمالاً این ویژگی‎ها را به‌ویژه به دختران بالغ خود منتقل خواهد کرد.

(تبار انسان: ۶۳۱)

با این حال داروین متذکر می‌شود که چنین کاری صرفاً قوای عقلانیِ آن زنانی را بهبود می‌بخشد که شانس کافی برای دریافت آموزش و پرورش داشته‌اند (یا از زنانی که آموزش مناسب دیده‌اند‌ زاده شده‌اند) چنانچه اکثریت زنان از چنین آموزشی بهره‌مند نشوند، و اگر این واقعیت تفاوتی در توانایی‎های تولیدمثلی آنها در مقایسه با زنان تحصیل‌کرده ایجاد نکند، هیچ بهبود تدریجی را در نسل‌های زنان به‌عنوان یک کل شاهد نخواهیم بود. نهایتاً داروین خوش‌بینی‌اش به عمومِ زنان را، با ملاحظه‌ای پایانی که ماهیتی جامعه‌شناسانه دارد، تعدیل می‌کند؛ ملاحظه‌ای که ناشی از مشاهده‌ی خواست‎های مردانی بود که زندگی روزمره‌ی ویکتوریایی داشتند:

همان‌طور که پیش‌تر در خصوص قدرت بدنی اشاره شد، اگرچه مردان امروز برای به دست آوردن همسرانشان نمی‎جنگند، و دوره‌ی این شکل از انتخاب گذشته است، اما در دوره‌ی مردانگی، معمولاً نزاع شدیدی را برای حفظ خود و خانواده‌شان از سر می‌گذرانند، و همین امر سبب حفظ یا حتی تقویت قوای ذهنی‌شان، و در نتیجه نابرابری کنونی بین دو جنس می‌شود.

(همان: ۶۳۱)

به بیان سرراست مردان از زنان باهوش‎‌تر می‌مانند چون رییس خانواده بودن در زندگی روزمره مستلزم این است که مردان خیلی بیشتر از زنان از مغزهایشان استفاده کنند. نتیجه‌ی روشن این نگاه داروین این است که نابرابری‌های میان استعداد خردورزی در زن و مرد، با فراهم کردن گسترده‌ی آموزش‌های لازم برای هر دو جنس، و با ترغیب زنان به اشتغال در موقعیت‌های مسئولانه در زندگیِ کاری می‌تواند به‌شدت کاهش یابد. چنین راه‌هایی برای علاج نابرابری مطمئناً در هماهنگی کامل با توصیه‎های احتمالیِ چپِ غیرداروینیِ سنتیِ سینگر است، حتی اگر داروین قائل به این دیدگاه باشد که تکامل مسئول نابرابری‌های مذکور است.

شاید یک داروینیِ مدرن در واکنش به همه‌ی این حرف‌ها بگوید آرای داروین در خصوص سرشت انسان نمی‌تواند پشتوانه‌ی درستی برای باور به شکل‌پذیریِ سرشت انسان فراهم کند، چرا که دیدگاه‌های داروین در این‌‌باره به طرز مأیوس‌کننده‌ای غلط‌اند. داروین فکر می‌کرد اگر یک قوه در طول حیات فرد به‌کار گرفته ‌شود، همان قوه در شکل رشدیافته‌اش احتمالاً در فرزندان او نیز یافت خواهدشد. داروین در مسأله‌ی شکل‌پذیری به توارثِ صفاتِ اکتسابی[۲] متوسل شد. او می‌گفت مردانی که خلاقیت‌شان را به‌کار انداخته‌اند، در مقایسه با مردانی که چنین نکرده‌اند، مزیت تولید مثلی داشته‌اند، و این خلاقیت با مکانیسم «استفاده-توارث»[۳] به فرزندان منتقل شده است. اگر زنان هم خلاقیت‌شان را به‌کار اندازند این قوه تقویت می‌شود و سپس به فرزندان مؤنث انتقال می‌یابد. ولی داروینیِ مدرن ما احتمالاً می‌گوید مسأله این است که ما دیگر باور نداریم صفات اکتسابی به ارث می رسند.

امروز تردیدی نیست توارث آن‌گونه که داروین می‌گفت عمل نمی‌کند. (همین‌جا این پرسش پیش می‌آید که آیا صفات اکتسابی به هیچ شیوه‌ی دیگری می‌توانند به ارث برسند؟) ولی آیا معنای این سخن این است که صفات شکل گرفته با انتخاب طبیعی شکل‌پذیر نیستند؟ چنین نیست. نخست فرض کنید سرشت انسان متشکل از مجموعه‌‌ای از سازگاری‎هایی[۴] باشد که به‌طور ژنتیکی به ارث رسیده اند. آیا از این‌جا نتیجه می‌شود که سرشت انسان چنان‌که کرونین می‌گوید «ثابت» است؟ در دیدگاهی که ما داریم بررسی می‌کنیم، انتخاب طبیعی سازگاری را در طی چند نسل با تجمیع و حفظ تفاوت‌های مطلوب در تناسب[۵] افراد، که معلول تفاوت‌های ژنتیکی در ارگانیسم‌های حامل آنها هستند، بالا می‌برد. البته صفات ارگانیک تماماً توسط ژن‌ها ایجاد نمی‌شوند – تأثیر یک ژن تابع محیطی است که در آن یافت می­شود (لوونتین ۱۹۸۵). لذا، بنا به فرض ما، اگر این تفاوت‎های ژنتیکی تفاوت‎های فنوتیپی[۶] نسبتاً ثابتی را در دوره‌ای که سازگاری به‌وجود آمده، ایجاد می‌کنند، این امر نتیجه‎‌ی آن است که محیط‎های رشدی[۷] این ژن‌ها نسبتاً ثابت مانده است. لذا تغییر در محیط‌های رشدی می‌تواند تأثیرات ژن‌ها را عوض کند، و این بدین معنی است که بگوییم به نوبه‌ی خود می‌تواند به تغییر در سازگاری‎های انسانی منجر شود.

اما این استدلال قدری عجولانه است. تردیدی نیست که در منطقِ سازگاری چیزی مبنی بر این‌که که سازگاری‎ها شکل‌پذیر نیستند وجود ندارد. با این حال محیط‎های رشدی در طول حیات فرد و از نسلی به نسل دیگر تغییر می‌کنند، و لذا احتمال این‌که یک صفتِ بالابرنده‌ی تناسب، که رشدش منوط به شرایطِ خاصِ مناسبِ محیطی است، پیشرفت ‌کند خیلی کم است. اما خودِ فرایندهای رشدی هم انتخاب می‌شوند، به طوری‌که انتخاب می‌تواند «مانعِ» تأثیر اختلالات[۸] محیطی بر رشد شود، و به این ترتیب شانس ظاهر شدن صفات بالابرنده‌ی تناسب را در افراد در حال رشد، و به‌رغم تغییرات موضعی محیطی، تا اندازه‎‌ی زیادی بالا برد. نتیجه این خواهد بود که احتمالاً رشد و پیشرفتِ سازگاری‎های به ارث رسیده‌ی ژنتیکی به اختلالات محیطی حساس نخواهند بود.

اما در آنچه انتخاب طبیعی می‌تواند انجام دهد محدودیت‌هایی وجود دارد. انتخاب می‌تواند باعثِ پسرفت رشد یک سازگاری نسبت به اختلالات محیطی‌ای شود که مختص محیط‎هایی بودند که سازگاری در آنها شکل گرفته ‌است. اما دو روان‌شناس، یعنی کوزمیدس[۹] و توبی[۱۰] به‌درستی تأکید می‌کنند که:

فرایندهای رشدی انتخاب شده‌اند تا در برابر اقسام متعارف تغییرات محیطی و ژنتیکی که مشخصه‌ی محیطِ سازگاری تکاملی هستند از خود دفاع کنند، ولی متکفل دفاع در برابر مداخلات تکاملیِ بدیع یا نامعمول نیستند.

(توبی و کوزمیدس ۸۱:۱۹۹۲)

انتخاب در گذشته‌ی گونه‌ی ما فاقد چنان آینده‌نگری بود که بتواند رشد سازگاری‎های ما را نسبت به تغییرات محیطی که تنها در جامعه‌ی مدرن پدید آمده مقاوم کند. به این هم نیاز نداشت که رشد را نسبت به تغییرات محیطی که تنها و به‌ندرت در گذشته حادث شده‌اند مقاوم کند. حتی اگر سرشت انسان رشته‌ای از سازگاری‌های روان‌شناختیِ موروثیِ ژنتیکی باشد، باید هنوز انتظار داشته باشیم وقتی سرشت با محیط‎های تازه یا کمیابی روبرو شود دستخوش تغییر شود، چه که هردوی این گونه محیط‎ها پتانسیل منحرف کردن مسیر رشد آن سازگاری‌ها را دارند.

گفته می‌شود سناتور جی. ویلیام فولبرایت در کنفرانس انسان و حیوان در واشنگتن دی سی در ۱۹۶۹ گفته است:

اگر فرض کنیم عموم انسان‌ها ذاتاً گرایش به ستیزه‌جویی[۱۱] دارند … اگر این تمایل ذاتی باشد و نتوان با آموزش از آن خلاص شد، بی‌تردید مسبب تفاوت‌های بسیاری در رویکردهای انسان به مسایل جاری می شود… اگر طبیعت ما را ملزم به چنین گرایش ستیزه‌جویانه‌ای به جنگ کرده باشد، قطعاً دیگر خودم را با محدودیت‎های تسلیحاتی یا مذاکره با روسیه اذیت نمی‌کنم.

(به نقل از سگرسترال ۹۲:۲۰۰۰)

چنان که دیدیم تصویر سرشت انسان به‌مثابه مجموعه سازگاری‌های وراثتیِ ژنتیکی استدلال خوبی برای تصویر سرشت انسان چونان یک‎‎‌ امر ثابت به دست نمی‌دهد. آیا این بدین معناست که باید نگرانی فولبرایت را نادیده بگیریم؟ این واقعیت که سازگاری‌ها علی‌الاصول با مداخله‌ی محیطِ رشدی دستخوش تغییر می‌شوند نتیجه نمی‌دهد آن شکل خاصی ازمداخله‌‌ی رشدی که افراد بیش از همه در معرض آن‌‌اند تغییر در محیط آموزشی است. نکته این است که مقوله‌ی رشد به‌درستی فهمیده نشده، و شیوه‌های تأثیرگذاریِ‎ دخالت‎های رشدیِ اولیه بر ظهور صفات بعدی چه‌بسا کاملاً خلاف شهودات ما باشد. با این ‌حساب اگر ستیزه‌جویی یک سازگاریِ وراثتیِ ژنتیکی باشد، هیچ‌یک از چیزهایی که تا‌کنون گفتیم ایجاب نمی‌کند که ستیزه‌جویی با آموزش متفاوت مردم از بین می‌رود. در واقع اگر ادعا را از قابل‌تغییر بودنِ سرشت انسان فراتر ببریم، و بر شکل‌پذیریِ سرشت انسان با آموزش اصرار کنیم، با خطرِ فراتر رفتن از محدوده‌ی شواهد موجود مواجه خواهیم شد.

نکته این است که با عقب‌نشینی از سازگاری‌های روان‌شناختی، احتمال این استدلال که تغییر رژیم‌های آموزشی در سازگاری‌های آناتومیک یا روان‌شناختیِ ما تفاوت ایجاد کند کم می‌شود. شاید بتوان مردم را آموزش داد که طور دیگری راه بروند، و درنتیجه طرز راه رفتن‌شان بهتر شود، ولی شیوه های مختلف تعلیمِ مردم رنگ چشمان‌شان را عوض نمی کند (اگرچه الان با لنزهای رنگی به‌راحتی می‌شود رنگ ظاهری چشم را عوض کرد). رسوخ به برخی از گرایش‌های فکریِ ما هم شاید با نحوه‌ی آموزش ناممکن باشد. این‌ را که مداخلات آموزشی هم می‌تواند در سازگاری‎های شناختیِ ویژه‌ی ما تفاوت ایجاد کند تنها مورد به مورد می‌توان بررسی و تعیین کرد. اما مزیت‌های سازگارانه‌ی توانایی برای خودِ یادگرفتن باید چپ سنتی سینگر را امیدوار کند. اگر انتخاب طبیعی گونه‌ی ما را طوری ساخته که پذیرای یادگیری باشد، بنابراین خیلی از صفات روان‌شناختی، بازتابی از چیزهایی هستند که نسل‌های اخیر و محیط متغیر به ما تعلیم می‌دهند، به طوری‌که می‌توانند با تغییر محیط‎های اجتماعی، فیزیکی و بیولوژیکی فراموش شوند.

تا الان فرض کرده‌ام که تمام سازگاری‌ای که انتخاب طبیعی ‌ایجاد می‌کند به‌واسطه‌ی انتقال ژن‌ها به ارث می‌رسند. اما انتخاب طبیعی موقعی کار می‌کند که تفاوت ارگانیسم‌ها در نسل والدین طوری باشد که روی تناسب‌شان اثر بگذارد و فرزندان در آن تفاوت‌ها مشابه والدین باشند. معمولاً فکر می‌کنیم این تفاوت‌های ژنتیکی بین ارگانیسم‌ها در نسل والدین هستند که تبیین می‌کنند چرا فرزندان صفات متمایزکننده‌ی والدین‌شان را به ارث می‌برند. اما لزوماً اینطور نیست (مملی ۲۰۰۴). برای مثال سه نمونه را ذکر می‌‌کنیم. افراد در میزان ثروت با هم تفاوت دارند، و ثروت‌شان را به فرزندان‌شان منتقل می‌کنند. افراد تحصیل‌کرده اغلب دنبال این‌اند که فرزندان‌شان خوب تحصیل کنند، و در نتیجه آنها هم تحصیل‌کرده شوند. همچنین افراد در موازین اخلاقی‌شان با هم تفاوت دارند، و بر دیدگاه‌های اخلاقیِ فرزندانشان از طریق آموزش مستقیم و غیر مستقیم، یعنی با تأثیر گذاشتن بر محیط‌هایی که کودکان در آنها تعلیم می‌بینند، تأثیر می‌گذارند. اگر سطح ثروت، آموزش یا منظر اخلاقیِ افراد، تأثیراتی سیستماتیک بر دورنمای بقا و تولیدمثل آنها داشته باشد (مثلاً با افزایش دسترسی به مراقبت‌های بهداشتی، یا تسهیل جذب جفت) انتخاب طبیعی می‌تواند روی تفاوت‌های تناسبی که با تفاوت‌های ژنتیکی تبیین نمی‌شوند هم عمل کند. ضمن این‌که ثروت، آموزش و منش اخلاقی در زمره‌ی ویژگی‌هایی هستند که می‌توانند در طول حیات یک فرد فراگرفته و سپس به فرزندان او منتقل شوند. لذا چندان درست نیست که بگوییم زیست‌شناسیِ مدرن امکان توارث صفات اکتسابی را نفی می‌کند.

تردیدی نیست‌که اشکال توارث غیرژنتیکی، شامل توارث اجتماعی و فرهنگی، مقولات مهمی در تکامل گونه‌ی‌ ما بوده‌اند. اگر این اشکال توارث مهم بوده ‌‌باشند، سازگاری‌های گونه‌ی ما احتمالاً با مداخله‌ی ساختارهای اجتماعی که پیشرفت قطعی‌ِ آن سازگاری‌ها را در طی نسل‌ها میسر می‌‌کنند دستخوش تغییر می‌شوند. شاید جالب‌ترین شکل توارث غیرژنتیکی بدین معنا از جنسِ جایگاه‌سازی[۱۲] باشد. چنان‌که داروین نیز دریافته بود، ارگانیسم‌ها صرفاً با محیطی که ساختار آن مستقل از آنها شکل گرفته سازگار نمی‌شوند تا تناسب‌شان افزایش یابد، بلکه آنها محیط را فعالانه دگرگون و حفظ می‌کنند. این یکی از موضوعاتی است که داروین در آخرین اثر چاپ‌‌شده‌‌اش که متنی است درباره‌ی کرم‌های خاکی بر آن تأکید می‌‌کند. حتی کرم‌ها هم توانایی اصلاح پیرامون‌شان را دارند، تا آن‌جا که تخته‌‌سنگ‌های بزرگ ممکن است با کنار هم قرارگرفتن متوالی طبقات کرم‌ها زیر خاک دفن شده یا از روی آن بلند شود. جایگاه‌سازی می‌تواند در توارث ایفای نقش کند، چون نسل والدین می‌تواند طوری عمل کند که حفظ محیطی را که در آن فرزندان رشد می‌کنند تضمین کند. سگ‌های آبیِ بالغ با ساختن سد محیط‌های دارای آب را حفظ می‌کنند و این محیط‌ها فراگیریِ مهارت‌های سدسازی را توسط سگ‌های آبیِ جوان تسهیل می‌کنند. فرایندهای جایگاه‌سازی بخشی از شباهت‌های میان والدین و فرزندان را توضیح می‌دهد، و این کار را نه برحسب چیزی (ژن‌ها، ثروت یا دانشی) که از یک والد به فرزند می‌رسد، بلکه با استناد به فعالیت جمعیِ نسل والدین می‌کند. انسان‌ها استاد جایگاه‌سازی‌اند. ما به شکل جمعی عناصر محیطی مثل کتابخانه، مدرسه یا بیمارستان‌ می‌سازیم که به نوبه‌ی خود رشد نسل‌های آینده را تسهیل می‌کنند و تضمین می‌کند که آنها صاحب مهارت‌ها و توانایی‌های تجدید کتابخانه، مدرسه و بیمارستان‌های مشابه باشند.

چنان‌که می‌‌دانیم نظریه‌ی داروین بعضاً با مواضع سیاسی راست تندرو پیوند خورده است. اما کارل مارکس هم شیفته‌ی نظریه‌ی داروین بود، چه که در ۱۸۶۱ به فردیناند لاسال[۱۳] نوشت «کتاب داروین مهم‌ترین اثر است، و از این جهت که مبنایی در علوم طبیعی برای نبرد طبقاتیِ تاریخی فراهم می‌کند برای مقصود من مناسب است» (مارکس و انگلس ۱۲۶:۱۹۳۶) سینگر در آغاز کتاب کوتاهش نقل قولی را از تزهایی درباره‌ی فویرباخِ مارکس، به‌مثابه نمونه‌ای از آنچه جریان چپ باید رهایش کند، می­آورد: «سرشت انسانی امر انتزاعیِ ذاتی در هر فردِ تنها نیست. بلکه در واقع، حاصل جمع روابط اجتماعی است» (سینگر۵:۱۹۹۹)

داروین مارکس را تأیید نمی‌کند. ولی از طرف دیگر این هم برای من روشن نیست که یک داروینیِ راستین لازم باشد موضع مارکس در خصوص سرشت انسانی را رها کند. نباید گمان کنیم که سرشت انسانی، امری انتزاعی است که ذاتیِ هر فرد تنها است، لااقل در این معنا که سرشت انسانی نوعی هسته‌ی ژنتیکی خاص است که در همگی ما مشترک است. نتیجه شدنِ ویژگی‌های روانیِ مشترک از ژن‌های مشترک، در بافت محیط‌های رشدیِ مشترکی صورت می‌پذیرد که تعاملات اجتماعی آنها را ساخت‌بندی کرده و حفظ می‌کنند. نظام‌های وراثت فرهنگی و اجتماعی، نه‌تنها از خلال یادگیری فرزندان از والدین‌شان، بلکه از خلال کنش‌های جمعیِ تمام نسل‌ها در رشدِ سفت‌و‌سختِ روانِ انسانی ایفای نقش می‌کنند، تا بتوانند محیط‌های رشدی با ساختاری مستحکم را برای نسل آینده باقی نگاه دارند. داروینیِ راستین همچنان دلایل فراوانی برای این باور دارد که «کلیت روابط اجتماعی» نقش مهمی در ساختن و ازنوساختنِ سرشت انسانی بازی می‌کند.

تیم لیونز
استاد فلسفه‌ی علم در دانشگاه کمبریج

متن بالا ترجمه‌ای است از بخش هفتم از فصل هشتم کتاب داروین از سری فیلسوفان راتلج با مشخصات کتابشناسی زیر:

Lewens, Tim (2007) Darwin, Routledge. pp. 232-41.


[۱] malleability

[۲]Inheritance of acquired characteristics

[۳] use-inheritance

[۴]adaptations

[۵]fitness

[۶] phenotypic

[۷]developmental environments

[۸]perturbations

[۹]Cosmides

[۱۰]Tooby

[۱۱] aggression

[۱۲]niche construction

[۱۳]Ferdinand Lassalle


منابع

Darwin, C. (2004) The Descent of Man, London: Penguin Classics, first published1877, second edition.

Lewontin, R. C. (1985) ‘The Analysis of Variance and the Analysis of Causes’, inR. Levins and R. Lewontin (eds) The Dialectical Biologist, Cambridge, MA:Harvard University Press; originally published in American Journal of HumanGenetics, ۲۶ (۱۹۷۴): ۴۰۰–۱۱.

Mameli, M. (2004) ‘Nongenetic Selection and Nongenetic Inheritance’, British Journal for the Philosophy of Science, ۵۵: ۳۵–۷۱.

Marx, K. and Engels, F. (1936) Karl Marx and Friedrich Engels. Correspondence, 1846–۱۸۹۵: A Selection with Commentary and Notes, trans. D. Torr, London: M.Lawrence.

Segerstråle, U. (2000) Defenders of the Truth, Oxford: Oxford University Press.

Singer, P. (1999) A Darwinian Left: Politics, Evolution and Cooperation, London: Weidenfeld and Nicolson.

Tooby, J. and Cosmides, L. (1992) ‘The Psychological Foundations of Culture’,in J. Barkow, L. Cosmides and J. Tooby (eds) The Adapted Mind: EvolutionaryPsychology and the Generation of Culture, Oxford: Oxford University Press.

به اشتراک بگذارید:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *