نسخهی پیدیاف: Majid Fanaei – on revolutionary subject

۱. مارکسیسم هگلی
لنین گفته بود: «بدون نظریهی انقلابی هیچ جنبش انقلابیای در کار نخواهد بود» این شاید عصارهی چیزی باشد که ما از برداشت لنینیستی از هگل و مارکس در حیطهی نظر و عمل میفهمیم. پیشفرض نظریهی انقلابی مارکسیسم – لنینیسم مخالفت با ظهور خودانگیختهی تودهها بود؛ برای لنینیسم همواره حزبی پیشگام و روشنفکر انقلابی لازم بود تا تودههای جاهل را به آگاهی طبقاتی برساند؛ یکی از زمینههای اصلی چنین گرایشی _که تا امروز زنده است _ نوعی تأویل از دیالکتیک هگل است؛ همان دیالکتیکی که مارکس در مقدمهی سرمایه مدعی شد پوسته ی عقلانی آن را کشف کرده است: «روش دیالکتیکی من نهتنها در بنیاد با روش هگل تفاوت دارد، بلکه دقیقاً نقطهی مقابل آن است. به نظر هگل فرایند اندیشه که او تحت نام ایده، به سوژهای خودمختار بدل میکند، آفریدگار امر واقعی است، امر واقعی که فقط جلوهی بیرونی ایده را تشکیل میدهد؛ از نظر من برعکس امر ایدهای هیچ چیز نیست مگر انتقال و ترجمان امر مادی، در سر انسان» (مارکس،۴۰:۱۳۹۴) این ایده بعدها در لوکاچ به اوج خود رسید. لوکاچ در تاریخ و آگاهی طبقاتی مینویسد: «اکنون مبارزهی اجتماعی در مبارزهی عقیدتی برای دستیابی به آگاهی، در مبارزه برای آشکار ساختن یا پنهان کردن سرشت طبقاتی جامعه بازتاب مییابد. اما خود امکانپذیر شدن چنین مبارزهای، از تضادهای دیالکتیکی و انحلال درونی جامعهی طبقاتی ناب (سرمایهداری) خبر میدهد» (لوکاچ،۱۷۴:۱۳۷۷) ایدهی آگاهیبخشی که ریشه در تضاد دیالکتیکی-آنتاگونیستی هگلی دارد، در گرامشی نیز به شکل «روشنفکر ارگانیک» ادامه پیدا میکند. روشنفکری که به وسیلهی حزب و اتحادیه وظیفهی بسیج و آگاهیرسانی به تودهها را برعهده دارد. انتهای منطقی این نظریه رد هرگونه خودانگیختگی جنبشها و قائم بهخود بودن سوژهی انقلابی را دربر دارد. با این حال، حوادث می۶۸ در فرانسه نگاه بسیاری از چپگرایان غربی را به مسألهی سوژهی انقلابی عوض کرد.
یکی از معروفترین دیوارنوشتههای می ۶۸: «ما هیچ چیز نمیخواهیم؛ ما هیچ خواستهای نداریم. ما میگیریم. ما فقط تصرف میکنیم.»
۲.عبور از مارکسیسم هگلی
شاید تبار نقد مارکسیسم هگلی به آلتوسر برسد؛ اما در اینجا ما وقت خود را بر سر این متفکر ناامید از می۶۸ و همگام با حزب کمونیست فرانسه نمیگذاریم چرا که بحث ما در این یادداشت «سوژهی انقلابی» است؛ همان سوژهای که در نظریهی آلتوسر به واسطهی فربه بودن ایدئولوژی گم میشود. بحث را با اندیشهی فرانسوی قرن بیستم که با اندکی مسامحه آن را پساساختارگرایی مینامیم پیش میبریم.
ژاک دریدا، میشل فوکو، ژیل دولوز و فلیکس گتاری چهرههای شاخص جریان پساساختاگرایی هستند. پساساختارگرایان با وجود تفاوتهای عمدهای که با یکدیگر دارند در خط مشی ضد هگلی مشترک هستند. مایکلهارت در کتاب ژیل دولوز: نوآموزی در فلسفه سه فیلسوف مهم یعنی برگسون، نیچه و اسپینوزا را الهامبخش فلسفهی رادیکال دولوز میداند.
تأکید بر امر ایجابی و آفرینشگری به جای واکنشگری (نیچه)، تغییر و شدن مداوم جهان (برگسون) و درونماندگاری (اسپینوزا) به دولوز-گتاری این امکان را داد تا ماشینی جنگی علیه ایدهآلیسم و حرکت امر منفی به سمت مطلق (در فلسفهی هگل) بسازند و فلسفه را از لای و لجن حرکت امر منفی در دیالکتیک خلاص کنند. آگاهی در فلسفهی دولوز-گتاری آگاهی بردگان است و هیچ نقطهی استعلایی برای فراتررفتن سوژهی آگاهیبخش در این فلسفه وجود ندارد. با این حال دولوز در مصاحبهای با نگری با عنوان «شدن و کنترل» از نقش هنرمندان واقعی برای حرکت دادن به عمل انقلابی دفاع میکند. مفهوم دیگری که در فلسفهی سیاسی دولوز-گتاری وجود دارد مفهوم «اقلیت» است. دولوز در همان مصاحبه جملهی معروفی را میگوید: «تفاوت اقلیت و اکثریت به تعداد نفراتشان نیست؛ اقلیت ممکن است از اکثریت بزرگتر باشد.اکثریت یک فرایند است: یک شدن» ردپای تفکر برگسونی-نیچهای در این نگاه نیز کاملاً هویداست.
متفکر دیگر پساساختارگرا میشل فوکو است. فوکو در درسگفتارهای کلژدوفرانس بسیار در مورد مفهوم «زیستسیاست» صحبت میکند. در مورد اینکه در دوران ما خود زندگی «ابژهی قدرت» شده است. فوکو همچنین میگوید: «هرجا که قدرت هست مقاومت نیز هست»
با طرح این خلاصه میتوانیم به سیاست پساساختاگرایانهای اندیشه کنیم که سوژهی انقلابی را در خلال زندگی و حرکت مداوم آن و برخورد کیفی با نوع شدن انسان در نظر میگیرد.
۳. اتونومیسم: مورد نِگری
شاید ادامهدهندهی خط مارکسیستی پروژهی سیاست پساساختارگرا، اتونومیسم ایتالیایی باشد. بررسی تمام چهرههای این جریان در این مجال نمیگنجد؛ پس تنها به چند استراتژی اتونومیستی نگری در مورد مبارزهی خودانگیخته میپردازیم.
نگری معتقد است با هژمونیک شدن کار غیرمادی و تفاوت انواع کار نوع جدیدی از سوژهی انقلابی ظهور کرده است که آن را «مالتیتود» مینامد.
مالتیتود نام تمام کسانی است که در نظام بهرهکشی سرمایهداری استثمار میشوند: زنان، اقلیتها، اشکال متفاوت کار، مهاجران، اشکال متفاوت زندگی و…
یکی از مباحث مهم در تئوری نگری (و هارت) مسألهی استراتژی-محور بودن تفکر آنها است.
استراتژیهایی مانند امتناع از کار به معنای شکلهای متفاوتی چون تن ندادن به کار مزدی و اعتصاب در شرایطی که به قول نگری «تمام جامعه کارخانه شده است» از ابداعات آنهاست.
همچنین خروج جمعی به معنای حرکتهای جمعی به سمت ساختن امر مشترک در جایی دیگر از ابداعات نگری و هارت است.
نگری و هارت به رهبری، تشکیلات و حزب پیشرو اعتقاد ندارند و حرکات اتونوم را ارجع بر هرگونه سازماندهی هرمی میدانند.
سخن آخر
بحث سوژهی انقلابی در شرایط پیش رو در ایران بحث مهمی است که باید به آن اندیشید.
مسألهی ما – و شاید بخش عمدهای از جهان – در چنین شرایطی نه ایفای نقش رهبران فکری، که عقب نماندن از انبوه تودههاست. جرقهای که در می ۶۸ خورد، در اعتراضات «بهار عربی» در سال ۲۰۱۰ – فارغ از نتیجهاش – جنبش جلیقه زردها در فرانسه و تمامی ستارههای امید در شب امپراتوری جهانی سرمایه، نوید این را میدهد که آن دوران گذشته است که نخبگان راست و چپ، سازمانهای مدرن عمودی به نیابت از مردم بسازند و کثرت تودهها را به «فاشیسم وحدتبخش» تقلیل دهند. جنبشهای افقی امروزی به صورت مولد و بدون مرکز حتی شعار واحد را برنمیتابند. وحدت تنها در «یگانگی استثمار تکینهها» ممکن است و پرچمداران جنبش های جدید «بدنهایی هستند که برای زندگی خود میجنگند». پس پیش از هر اقدام روشنفکرانه و ادعای سخن گفتن از بیصدایان، «بگذاریم حقیقت خود سخن بگوید».
زن، زندگی، آزادی / شیرین کریمی
چهرهی ژانوسی مرگ ژینا / آرمان ناصری
خیزش علیه همهی تبعیضها / لاله عرب
فروریختن دیوار: خدایی که دیگر بازنمیگردد / فاطمه صادقی
به خرد جمعی معترضان اعتماد کنیم / فائق حسینی
«بدن»ی که میشویم / نرگس ایمانی
دربارهی مهسا و ایران / یوسف اباذری
منابع
کارل مارکس، سرمایه: نقد اقتصاد سیاسی / مجلد یکم، ترجمهی حسن مرتضوی، نشر لاهیتا، ۱۳۹۶.
جورج لوکاچ، تاریخ و آگاهی طبقاتی، ترجمهی محمدجعفر پوینده، نشر تجربه، ۱۳۷۷.
مایکل هارت، ژیل دلوز: نوآموزی در فلسفه، ترجمهی رضا نجف زاده، نشر نی، ۱۳۹۳.
بازگشت به آینده، دلوز ،نگری و…، ترجمهی رضا نجف زاده، نشر گام نو، ۱۳۸۶.
دیدگاهها
یک پاسخ به “مسألهی سوژهی انقلابی و جنبش مردمی در ایران / مجید فنایی”
مارکس ایدئولوژی را مهملات ذهنی می گفت اما انگلس علیرغم آن اعتقاد به مبارزه ی ایدئولوژیک داشت و مارکسیسم را همچون ایدئولوژی ارائه می داد شاید بدین علت که قوانین استخراجی پدیده ها از سوی مارکس غیر قابل تغییر هستند مثل آب در صددرجه تحت یک اتمسفر فشار به جوش می آید و … اما وقتی در عرصه ی عمل با آن روبرو می شویم مشاهده می کنیم به تعداد اثر انگشت فکر هم وجود دارد از جمله تقدم درک هگلی و درک هی دیگر از جمله فوق که فقط به یک سویه یعنی طرف گیری می شود مارکس همیشه تکامل را از رابطه یا بهتر است بگویم وحدت بین اجزای نیروهای مولده درک می کرد و اساس اولیه را در نقد فوئر باخ به پایه ی مادی هر پدیده توجه اولیه داشت و در واقع شما نقد هگلی نمی کنید اساسا این مهملاتی ست که به مارکس نمی چسبد شما فوئرباخ را نقد می کنید و این همان فلسفه ی فقر است و فقر فلسفه . مارکس مثال خوبی دارد که می گوید سگ آبی از روی نقشه سد نمی سازد و این پاسخ شماست انسان از روی نقشه سد می سازد و این همان تاثیر شعور بر ماده است زیرا شعور هم مادی ست و حتی در فلسفه ما با ماده سروکار نداریم با مادی سروکار داریم زیرا مادی ماده ایست که حامل مقدار معینی شعور است . حال از فلسفه دور شویم برای اولین بار برادران رایت هواپیمایشان دوچرخه با بال بود ولی امروز آسمان پراز هواپیماهائی ست که دائما درحال تغییر هستند و این اثر بده بستانهای بین ذهن و عین است . تعریف مارکس از سرمایه ذهن است یعنی همچنس شعور و عقل و هر چه که شما می گوئید لذا جنس آگاهی سبب می شود که رابطه ی بین مناسبات تولید و شیوه ی تولید از نقطه ی رابطه ی درونی نیروهای مولده شکل بگیرد در هر دوره ی اختراعات جدید این رابطه ی دو طرفه مقدار معینی از مصرف نیروی کار را کاهش می دهد و در نهایت نیروی کار انسانی که مادیت این رابطه است بر اثر تاثیر متوالی ذهن بر عین دلیل حذف نیروی کار به شکل زوال متوالی می گردد وگرنه شما هیچ دلیلی برای اثبات کمونیسم نداشتید . امروز صبح که بلند می شوید می روید جلوی خودپرداز بانک شاهد اولین نتیجه ی تحلیل علمی مارکس می شوید سابقا بجای اینم خودپرداز چند نفر نشسته بودند و پولها را با شمارش و تف زدن به شما تحویل می دادند چه کسانی حذف شدند ؟ اول پول شماری که شمارش می کرد و دسته های صدتائی درست می کرد دوم ثبت کننده ی دفاتر و سوم تحویلدار . که اینها مقدار معینی از کار رئیس بانک را هم در اختیار داشتند تا مدیریت شوند . ولی این نتیجه ی مادی ابزار تولید است زیرا برای اولین بار چاقو و کلنگ سنگی را انسان توسط ذهنش اختراع نکرد بلکه خارج از ذهن او وجود داشت و ذهن او تا مرحله ی خودپرداز آنرا تکامل داده است و این راه درازی ست که طی نموده و به همین دلیل است که مارکس برای فوئر باخ مثال درخت گیلاس را می زند حال به این نکته می رسیم که مارکس دیالکتسین است نه فوئر باخ . دیالکتیک است که این رابطه را برای ما روشن می نماید و این همان مشکلی بود که ف.وئر باخ و شما دارید از اینرو شما از مارکسیسم عبور کردید به هگل نرسیدید بلکه به فوئرباخ بازگشت نمودید شانس آوردید که امروز حال داشتم با کلمات ور بروم و برایتان اینگونه مدرسه ای روشن کنم امیدوارم زیاد بخودتان غره نشوید . هنوز خیلی زود است برای جنبش ایران که مارکس را بفهمد زیرا هنوز کلنگ سنگی اش را پیدا نکرده است