بحث و جدل بین نظریهی انتقادی و مارکسیسم اتونومیست
نسخهی پیدیاف: negri-a-francoforte
کارگرگرایی ایتالیایی و مکتب فرانکفورت بدون شک دو جنبش بزرگ نظری و سیاسی قرن بیستم هستند. در آغاز با تبارشناسی به ویژگی مشترکشان در گسست از ارتدوکسی و جزمگرایی مارکسیستی پیمیبریم؛ اما مهمتر از همهی آنها اختلافات عمیقی در فهم توسعهی سیاسی دارند. کارگرگرایی در جستجوی ظهور سوژههای جدید مبارزهی طبقاتی است اما نسل اول مکتب فرانکفورت از ادغام شدن جامعهای میگوید که به قفسی تمامیتخواه بدل شده است. در این مقاله پاتریک کانینگهام، اشتراکها و تضادهای بین دو این جریان فکری را بهویژه از طریق تحلیلهای آنتونیو نگری، از نظریهی دولتِ برنامهریز تا مفهوم امپراتوری، تحلیل میکند. نویسنده معتقد است در حالیکه کارگرگرایی اندیشهای بود که در مجموعهای از تجارب انقلابی و ستیزهجویانه تجسم یافته بود، برعکس نظریهی انتقادی در حاشیهی فعالیت مستقیم سیاسی باقی ماند و اغلب خود را به مشاهدهی آوارهای تاریخ محدود کرد.
پاتریک کانینگهام استاد جامعهشناسی در دانشگاه «اتونوما متروپولیتانا» در مکزیکوسیتی است. از مقالات او در مورد موضوعی که در اینجا مورد بحث قرار میگیرد، میتوان به «اتونومیسم بهعنوان یک جنبش اجتماعی جهانی» (۲۰۱۰)، «شوراهای کارخانه و مجامع کارگری خودگردان در دههی ۱۹۷۰» (۲۰۱۷)، «خودسازماندهی انبوه خلق در مکزیک علیه ترور دولت نولیبرال: جنبش معلمان دگراندیش Cnte در برابر اصلاحات آموزشیِ سال ۲۰۱۳» (۲۰۲۰) اشاره کرد.
من برای بررسی تأثیرات متقابل بین نظریهی انتقادی و کارگرگرایی ایتالیایی و پساکارگرگرایی، به بحثهای نظری عمدتاً جدلی بین نگری و مکتب فرانکفورت با هدف ارزیابی سهم نگری در آن مکتب اشاره میکنم.
قبل از هر چیز لازم است از ریشههای تاریخی و سیاسی مشترک بین مکتب فرانکفورت و کارگرگرایی ایتالیایی بهعنوان گرایشهایی دگراندیش (غیرارتدوکس) (ضد مارکسیسم- لنینیسم و ضد جزمگرایی) در مارکسیسم غربی شروع کنیم. این دو جریان انتقادهای مشترکی از شکست انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در ایجاد یک جامعهی سوسیالیستی و فراروی از سرمایهداری دولتی دارند و با احزاب کمونیست و سوسیالیست و نیز جنبشهای اتحادیهای چه پیشتاز و انقلابی و چه اصلاحطلب و پارلمانتاریستی بیگانه هستند. [در دیدگاه آنها] اتحادیهها احزاب مذکور را همراهی میکردند و نتوانستند طبقهی کارگر جهانی را علیه جنگهای جهانی، بیکاری تودهای، امپریالیسم و در ابتدای کار علیه فاشیسم بسیج کنند. جنبش شوراهای کارگری، KAPD (حزب کمونیست کارگران آلمان) و نوشتههای کارل کورش، آنتون پانهکوک، اتو روله و پل ماتیک نقطهی شروع و مراجع سیاسی هر دو جریان بودند. آنها متأثر از محکومیت رزا لوکزامبورگ توسط تمایلات ناسیونالیستی احزاب سوسیالدموکراتِ انترناسیونال دوم بودند؛ احزابی که از جنگ بزرگ امپریالیستی ۱۹۱۸- ۱۹۱۴ حمایت و به انترناسیونالیسم طبقهی کارگر خیانت کرده بودند. بههرحال، نگری به نخستین نسل مکتب فرانکفورت یعنی متفکرانی مانند تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر، هربرت مارکوزه، فردریش پولاک، فرانتس نویمان، اریش فروم و شخصیتهای مرتبط با آنها (بهویژه والتر بنیامین و آلفرد سون- رتل) نزدیکتر است. اگر ایشان را با نسل دوم و سوم سوسیالدموکرات و اصلاحطلب مکتب فرانکفورت (هابرماس و شاگردانش، هلموت دوبیل و اکسل هونت) که حتی مایل به چشمپوشی از جنایات نازیسم بودهاند مقایسه کنیم، شاید کمونیستترین نسل فرانکفورتیها بودند که برای تحلیل شکست انقلابهای پس از ۱۹۱۸ و ظهور فاشیسم به آکادمی پناه بردند.[۱]
تبارشناسی سیاسی و سوژههای جدید
کارگرگرایی ایتالیایی دراوایل دههی ۱۹۶۰ از تکامل تئوریک مبارزاتی پدید آمد و تحت تأثیر کمونیسم شورایی، بوردیگیسم [منسوب به آمادئو بوردیگا، از نمایندگان کمونیسم چپ] ( به جای گرامشیسمی که بهعنوان استراتژی اصلی هژمونی حزب کمونیست در تضاد با خودآیینی کارگران نقد شد) و تروتسکیسم دگراندیشِ جانسون – فارست در ایالات متحدهی آمریکا (بهویژه نوشتههای تاریخی «ژاکوبن سیاه» سی.ال.آر.جیمز و مارکسیست انسانگرا رایا دونایفسکایا) بود. این گرایش همچنین عمیقاً متاثر از تجارب مجلهی مارکسیستی و دگراندیش فرانسوی یعنی «سوسیالیسم یا بربریت» بهمدیریت کورنلیوس کاستوریادیس و نیز جریان انترناسیونال موقعیتگرا (سیتواسیونیست) و مفهوم «جامعهی نمایش» بود.
متنی پژوهشی متأثر از جامعهشناسی کنش کارگرِ آمریکایی[۲] اولین نمونهی بهروز شدهی «پرسشنامهی کارگری» مارکس بود[۳] که مورد استفاده قرار گرفت. تحقیقات جامعهشناختی ابزار سازماندهی و آگاهی سیاسی برای توسعهی خودمدیریتی و خودسازماندهی کارگران محسوب میشد اما مهمتر از همه ابزاری خارج از نهادهای رسمی چپ بود که در راستای بازیابی و بهبود شرایط سرمایهداری فعالیت میکردند. موضوع پژوهش مشترک، «کارگر تودهای» فوردیستی و غیرماهر و امتناع از کار تایلوریستی و زنجیرهی تولید غیرانسانیاش در طی دههی شصت و هفتاد میلادی بود. امتناعی که منجر به انفجار مقاومت طبقهی کارگرْ درون و بیرون کارخانه شده بود. مشاهدهی شرکت کارگران در مبارزات خودآیین در کارخانهی فوردیستی در تقابل با دیدگاه بدبینانهی نظریهی انتقادی بود – دیدگاهی مشابه مارکسیسم ارتدوکس که توسط پولاک، پل باران و پل سوئیزی مطرح میشد – از نظر ایشان در یک کارخانهی مستبد و یکپارچهی فوردیستی جایی برای مبارزهی طبقاتی وجود نداشت.[۴]
با شروع تحقیقات مشترک در بین کارگران رنو، نسخهی فرانسوی کارگر آمریکایی توسط گروه «سوسیالیسم یا بربریت» منتشر شد. این مقاله توسط دانیلو مونتالدی تاریخنگار اجتماعی به ایتالیایی ترجمه و بعدها انگیزهای برای رانیرو پانزیری و رومانو آلکواتی در راه اندازی نشریهی «دفترهای سرخ» شد. بر اساس این تحقیقات مشترک پدیدهی روبهرشدِ اعتصابات غیرقانونی،[۵] اشغال کارخانهها و شورشهای کارگری مانند شورشهای جنوا در سال ۱۹۶۰ و تورین در سال ۱۹۶۲؛ مبارزاتی سازماندهیشده و مستقل از اتحادیههای کارگری و احزاب چپ بودند. قهرمانان اصلی این مبارزات، کارگران مهاجر جنوب بودند و نه کارگران کمونیست و سوسیالیست شمال کشور. کارگران شمال مفتخر به میراث مقاومت ضد فاشیستی خودْ همزمان در برابر ظهور دموکرات مسیحیها پس از ۱۹۴۵ نسبتاً غیرفعال شده بودند. کارگران مهاجر داخلی از فرهنگ سیاسی عمدتاً کاتولیک و ضد کمونیستِ جنوب ایتالیا میآمدند، بسیاری از آنان دهقانانی بودند که برایشان بلافاصله شرایط استرسزا، طاقتفرسا و زیانبخش کارخانهی فوق مکانیزهی فوردیستی غیرقابل تحمل شده بود. بنابراین جنبش کارگریِ جدید و برانگیختگی خودآیین آن باید در یک کارخانهی جدید مورد بررسی قرار گرفته و فهمیده میشد. از آن زمان کارگرگرایی ایتالیا و سپس پساکارگرگرایی جذابیت خاصی برای مبارزات مهاجران داشته است. آنها بهمثابه محوری در بازترکیببندی فنی و سیاسی طبقهی کارگر درک میشوند و همین موضوع به توضیح اینکه چرا مهاجران توسط دولت مدرن و جامعهی نژادپرست غربی بهحاشیه رانده شده و تحت تبعیض و استثمارِ بیش از حد بودهاند، کمک میکند. نظریهی انتقادی نیز در نسخهی مارکوزهای خود «به حاشیه راندهشدگان» را شناسایی کرد. (آمریکاییهای آفریقایی و لاتینتبارِ تحت تبعیض، همجنسگرایان محذوف، زنان ابژهشده، دانشجویان ضد فرهنگی که خود در حاشیه میزیند) آنها در مقایسه با طبقهی کارگر سازمانیافته، بیحس شده توسط صنعت فرهنگ و ادغام شده در دولت رفاه سرمایهداری، بهعنوان زمینی مساعدتر برای مبارزهی ضد سرمایهداری نگریسته میشوند.[۶] تفاوت بزرگ این بود که برای کارگرگرایی ایتالیایی طبقهی جدید کارگرانِ مهاجر آنقدر که به نظر میرسید ادغام شده و خفته نبود. بههرحال برداشت کارگرگرایی و نظریهی انتقادی از سوژهی انقلابی، کاملاً متفاوت و متضاد با دیدگاه مارکسیسم ارتدوکس بود که بهحاشیه راندهشدگان را «لمپن»، خردهبورژوا، انگل یا ضدانقلاب میدانست.
رادیکالیزه شدن تفاوتها
بهزودی اعضای رادیکالتر «دفترهای سرخ» که شامل آنتونیو نگری، ماریو ترونتی و رومانو آلکواتی بودند از آن جدا شدند تا برای یک بررسی سیاسی مستقیمتر نشریهی «طبقهی کارگر» را منتشر کنند. نگری همچنین PSI [حزب سوسیالیست ایتالیا] را ترک کرد. این حزب اولین دولت ائتلافی چپ میانه را با DC [حزب دموکرات مسیحی] در سال ۱۹۶۳ تشکیل داده بود. از سوی دیگر PCI [حزب کمونیست ایتالیا] نیز که ترونتی همیشه عضو آن بود شکست خورد. شدت مبارزات در کارخانهها، مدارس، دانشگاهها و محلات بیامان افزایش مییافت. سرانجام با اعتصابات و اشغال کارخانهها در «پاییزِ داغ» ۱۹۶۹، جنبش دانشجویی ۶۸ و جنبش کارگریِ خودگردان بیش از پیش به یکدیگر نزدیک شدند. در همان زمان آدورنو در حال فراخواندن پلیس برای اخراج دانشجویانی بود که مؤسسهی تحقیقات اجتماعی فرانکفورت را اشغال کرده بودند، نگری – که قبلاً یک روشنفکر برجسته و یکی از رهبران گروه نئولنینیستیِ «قدرت کارگری» بود – به شکلگیری مهمترین جنبش دانشجویی و کارگری در اروپای غربی کمک کرد.
این جنبش برخلاف جنبشهای فرانسه و آلمان در سال ۱۹۶۸ که با شدت بیشتری آغاز کرده اما در طول زمان دوام نیاوردند، تا اواخر دههی ۱۹۷۰ ادامه یافت. در این نقطه واگرایی نظری و سیاسی بین فرانکفورت و پادوآ بهطور چشمگیری مشخص شده بود. رادیکالیسم سیاسیِ شدید در ایتالیا، با تولد جنبش Autonomia operaia [خودگردانی کارگری] و جنبش جوانان و دانشجویان ۷۷ با بیش از ۲۰۰ سازمان مسلح، منجر به اعلام وضعیت استثنایی و دستگیری و زندانی شدن نگری و بخش بزرگی از روشنفکران انقلابی ایتالیا به اتهام تروریسم در سال ۱۹۷۹ شد.
زمانی میتوان این شرایط پرتناقض را بهتر درک کرد که چرخش بعدی نظریهی انتقادی آلمانی به یک جنبش فکری سوسیال دمکراتْ را مورد ملاحظه قرار داد، جنبشی به رهبری هابرماس یک اصلاحطلب معتدل که نسبت به ناسیونال سوسیالیسم گذشته از خود رواداری نشان میدهد. با این حال باید پذیرفت که شاخهی آمریکاییِ نظریهی انتقادی به لطف کار مارکوزه که الهامبخش جنبشهای اجتماعی و ضد فرهنگِ دههی ۱۹۶۰ در ایالات متحده بود، رادیکالیسم بیشتری را حفظ کرده است.
بنابراین رابطهی نگری با نظریهی انتقادی بهویژه در برابر بدبینیاش بیش از هر چیز جدلی بود. ناگفته نماند فاجعهگرایی بهخاطر برداشتی متعالی از قدرت و تداوم و همراهی قطعیاش با مارکسیسم ارتدوکس، اهمیت تاریخی در مبارزهی طبقاتی را نه به کارِ زندهی پرولتری بر اساس همیاری اجتماعی بلکه به کارِ مردهی سرمایه میدهد و از موضع کارگری این یک وارونه سازی کامل است که پیشتر توسط ترونتی[۷] بهتفصیل شرح داده شده است.
نگری همیشه دِینش به مکتب فرانکفورت و تفکر مارکسیستی آلمانی در قرن بیستم را پذیرفته است، با وجود این، او و رفقایش در تفسیر خود از اندیشهی مارکس اگر نگوییم مخالف، دستکم ایدههایی بسیار متفاوت با مکتب فرانکفورت دربارهی دموکراسی، دولت، خشونت، زمان و اولویت درونماندگاری داشتهاند. این تفاوتها از طریق تبادل دیالکتیکی مستمر در چهل سال گذشته آنها را با تأثیرات کانتی بر نظریهی انتقادی در تضاد قرار داده که بیتردید میتوانست در بهروزرسانی برخی از جنبههای نظریهی انتقادی هرچند غیرمستقیم، کمک کند. با این حال هیچ سرنخی مبنی بر اینکه چقدر چنین انتقاداتی از سوی نسل دوم و سوم فرانکفورتیها جدی گرفته شده، وجود ندارد. اگر معیار قضاوتمان بر اساس واکنشهای عموماً خصمانه نسبت به جدیدترین آثارِ مشترک مایکل هارت و آنتونیو نگری توسط یوآخیم هیرش و جان هالووی، دو نظریهپرداز «مارکسیسم باز»[۸] باشد همه چیز نشان میدهد که این ارزیابی صورت نگرفته است. هر چند آن دو تحت تأثیر مکتب فرانکفورت هستند اما عضو یا همکارشان نیستند.
همنهاد (سنتز) دشوار
از سوی دیگر نسل جدیدی از نظریهپردازان انتقادی مانند بارنهارت تلاش میکنند آنچه را که بهنظرشان مهمترین جنبههای مفاهیم پساکارگرگراییِ نگری است (امپراتوری، انبوه خلق، ثروت مشترک) با اندیشههای «ضد مدرنیستی» نظریهی انتقادی بهویژه نسل اولش ترکیب کنند. عمدهی این موارد پرسش از زمان دگرگونی سیاسی است:
«هارت و نگری متفکران مکتب فرانکفورت را بهعنوان بخشی از سنت طولانی اندیشهی «ضد مدرنیستی» که مخالف حاکمیت است تحسین میکنند،[۹] با این همه، تمرکز تکبُعدی ایشان را بر توسعهی سرمایهداری تمامیتخواه با توجه به موقعیت تاریخی کنونی که متضمن بازاندیشی در مورد تناقضات کثرت و چندگانگی است، نابهجا میدانند. برای هارت و نگری، آدورنو و سایر اعضای مکتب فرانکفورت ممکن است متفکران نمونهوار جامعهی انضباطی باشند اما در گذر از دوران پساجنگ به «جامعهی کنترلی» به اهمیت تحلیل آنها بیش از حد پروبال داده شده است.[…] کنار گذاشتن آدورنو و همراهانش بهعنوان منابع ممکن برای نظریهپردازیِ دوران معاصر، تصمیمی بر خلاف سنت هگلی- مارکسیستی و در تقابل با تأکید این سنت بر مقولهی امرمنفی است. نگری و هارت سنت هگلی را رد میکنند و در عوض سعی میکنند جهتگیری خود را با شروع از اسپینوزا بسازند، فیلسوفی که آنها او را بهخاطر تصورش از یک زمانمندی درونماندگار و عاری از امرمنفی تحسین میکنند. هارت و نگری با پرداختن به آنچه که زمانِ اثباتی، گشوده و مؤسس اسپینوزا مینامند جهتگیری دوباره و بسیار سازندهای در اندیشهی زمانمندی و رابطهاش با تغییرِ کیفیِ سیاسی ایجاد کردند.[۱۰]
بارنهارت پس از دفاع از موضوعیت نظریهی امر منفیِ آدورنو و انتقاد از کاستیهای مشاهده شده در نظریههای هارت و نگری در «امپراتوری» و «انبوه خلق» بر برخی نکات مشترک بین این دو فیلسوف در مسألهی تعالی انگشت میگذارد: «هم نگری و هم آدورنو محافظهکاری مشکوکی را در معرفی فرمهای استعلایی زمان و زمانمندی در سازماندهی اجتماعی میبینند. فرمهایی که بهعنوان عناصری عاری از مبارزه و چالش سوژگی ارائه میشوند»[۱۱] با اینحال آنها «راهبردهای اساسی متفاوتی را برای انتقاد از موانع استعلایی در همهی جنبشهایی که هدفشان آیندهی کیفی متفاوتی است پیشنهاد میکنند. […] در کتابِ “زمان برای انقلاب”[۱۲] طبقهی کارگر منشأ همهی نوآوریها و همهی قدرتهای تولیدی است؛ نه تنها نیروی کار بلکه تولید سرمایهداری را به پیش میبرد اما در ضمن ساختارهای سازمانی تولید را ایجاد و بستر مداخلهی فرمهای همیاری را فراهم میکند. به عقیدهی نگری طبقهی سرمایهدار تولید را سازمان نمیدهد، بلکه خود را به تحمیل ساختار فرماندهی بر آن محدود میکند در نتیجه طبقهی کارگر فرمهای زمانمندی خود را میآفریند»[۱۳]
از سوی دیگر آدورنو در کتاب «اخلاق صغیر»[۱۴] بر درهمآمیختگی قوی کار زنده و مرده تأکید میکند: «هر چقدر ترکیب ارگانیک تشکیل سرمایه بیشتر باشد استفاده از ابزارها، ماشینها و دیگر دستگاههای فنی یعنی چیزهایی که با تلاشهای قبلی کار زنده ساخته شدهاند، بیشتر رواج مییابد. […] از دیدگاه نگری این صورتبندی بخشی از همان بدبینی است که خودآیینیِ کافی به سوژهیِ کار زنده نمیدهد […] تعهد آدورنو به تفکر منفی با ارجاع به هگل و مارکس، باعث میشود تا او انعقاد نیروهای مولده را فقط فرماسیونی ببیند که انرژیهای مولد انبوه خلق را تسخیر یا کمرنگ میکند. نگری در تلاش خود برای پشت سر گذاشتن آدورنو، تأکید خود را بر مولد بودگی و خلاقیت بیحدوحصر نیروهای اجتماعی زنده میگذارد. این یک تغییر نگرش مثبت بود اما با این اتفاق آنچه ناپدید شد اهمیت منحصربهفرد بودگی فرماسیونهای اجتماعی بود که نیروهای مولدْ درون آن زندگی میکنند».[۱۵]
نظریه در دل مبارزه و فلسفه برفراز ویرانه
یکی از اولین زمینههای اختلاف نظر بین نگری و مکتب فرانکفورت به مسألهی شکل دولت مربوط میشد. نگری از گزارههای مربوط به ظهور یک دولت- ملت مدرن سرمایهداری انتقاد کرده که تحت کینزگرایی بهطور فزاینده بوروکراتیک و عقلانیشده و خود را گرایشی بیطرف، نگران مشروعیت دموکراتیک و از نظر سیاسی خنثی و نه لزوماً طرفدار بازار معرفی میکند. در تقابل با بینشهای مشروعیتبخشِ دولت، نگری معتقد است که اولویت «دولت برنامهریز» همچنان کنترل و انضباط «کارگر تودهای» فوردیستی با توسل به سرکوب- ادغام و بازترکیببندی مداوم فنی و سیاسی است. این فرایند منجر به ناپدید شدن کارگر تودهای و جایگزینی آن با «کارگران اجتماعی» شده که پسافوردیسم آن را انعطافپذیر ساخته است.[۱۶]
نگری قبل از انتقاد از هابرماس و کلاوس اوفه دو تن از شخصیتهای بزرگ نسل دوم مکتب فرانکفورت، سهم مهم این مکتب را در پیشبرد «تعریف ساختاری دولت» تشخیص میدهد. در حالیکه اوفه بیش از هابرماس از خصلت بوروکراتیک، تمامیتخواه و عقلانی- ابزاریِ دولت مدرن انتقاد میکند، اما همچنان در تأکید بر خودآیینی سیاسی و اهمیت مشروعیتِ دولت از طریق بحث دموکراتیک با هابرماس سهیم است. اساس نظریهی کنش ارتباطی[۱۷] چه در تقابل با آدورنو و چه نگری، تأیید این نکته است که همه چیز با مدرنیته از بین نمیرود.[۱۸] در عوض نگری استدلال میکند که کارکرد اصلی دولت ایجاد قلمروی نسبتاً بیطرف قدرت برای عمل میانجیگری و هماهنگی گرایشها و منافع بخشهای مختلف سرمایه نیست، بلکه مانند یک «دولت برنامهریز» وظیفهاش ترکیببندی مجدد و مستمر فنی و سیاسی طبقهی کارگر است بهطوریکه سرمایه بتواند سوژهی آزاردهندهی خود را کنترل و از آن برای اهداف خود استفاده کند.
نگری سپس گذر از «دولت برنامهریز» کینزی- فوردیستی به «دولت بحرانی» نولیبرالی- پسافوردیستی را تحلیل میکند، دولت بحرانی از طریق دستکاری بحران دائمی اقتصادی، «کارگر اجتماعیِ» شناختی و ناپایدار را مدیریت میکند. بنابراین زمانیکه به فیگور پساملی در «امپراتوری» میرسیم با یک حکمرانی جهانی قلمروزدوده مواجه هستیم که بهدنبال کنترل «انبوه خلق» (نه فقط طبقهی کارگر یا پرولتاریا، کموبیش معادل تمام مردم) از طریق راهبردهای فوکوییِ «زیستسیاست» و بهویژه جنگ در همهی اشکال آن است.
سرانجام نگری مکتب فرانکفورت را به دلیل تبار مشترکش با کمونیسمِ شورایی و مارکسیسم دگراندیش یکی از مهمترین مراجع در بسط نظریهی عمومی خود میداند:
«ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو به همراه دیگر متفکران مکتب فرانکفورت […] نقطهی عطف دیگری را در تاریخ مارکسیسم رقم زدند. آدورنو و هورکهایمر مضمون عدمتمایز مفهومی بین زیربنا و روبنا را مطرح و کارکرد دستگاههای ایدئولوژیک را در اِعمال قدرت تحلیل کردند […] آنها نشاندهندهی تحقق تابعیتِ واقعی جامعه تحت فرمان سرمایه بودند. برآیند این پژوهشها “پدیدارسازی” نقد است. پدیدارسازی به معنی جابهجایی روش فهم است، فهم رابطهی نقد و ابژههایش بهعنوان وسیلهای مادی در ابعادِ بدنها – به عبارت دیگر پدیدارسازی گذری از سطح تعالی به صفحهی درونماندگاری است. این نوآوریها نشاندهندهی چشماندازی کاملاً بیگانه برای مارکسیسم است: دیدگاه بدنها. با اینحال انتساب این نقاط عطف به مکتب فرانکفورت یا حتی آلتوسر باید جزئی در نظر گرفته شود زیرا متقاعد شدهایم که ماهیت این گذار، که در این نویسندگان تنها در سطح شهودی مطرح شده میراث نظری است که درون مبارزه و فعالیت سیاسی بسط و توسعه یافته است».[۱۹]
از دیگر مراجع محوریِ نگری پساساختارگراییِ فوکو، دلوز و گتاری بوده که در نظریهی ایشان نیز قرابت خاصی با انکار مدرنیته نزد آدورنو مییابیم. با اینحال اتونومیسم بهعنوان یک جنبش تئوریک همیشه پراتیک سیاسی ممتازی داشته است، نگری پیآمدهای مبارزات انقلابی خود را با زندان و تبعید متحمل شد در حالیکه نظریهی انتقادی مانند «فرشتهی نو» بنیامین[۲۰] تقریباً فقط در میان گرایشهای مختلف مارکسیستی در پرواز بوده و با نگاهی خیره و رو به عقب به آوار تاریخ در حاشیهی فعالیت مستقیم سیاسی باقی مانده است. البته این تأکید بر نظریه به جای عمل لزوماً به اعتبار رویکردهای مکتب فرانکفورت دستکم از نظر فلسفی لطمه نمیزند، اما بهراحتی نه با نقد فلسفهی محض توسط مارکس در «تزهای فویرباخ» و «فقر فلسفه» سازگار است و نه با پیشبرد مبارزهی طبقاتی از طریق پراکسیس، چیزی که منتقدانِ دیگر نظریهی انتقادی مانند لوکاچ از ذکر آن ابایی نداشتند.
پیوند با منبع اصلی:
[۱] S. Gandler, Fragmentos de Frankfurt: Ensayos sobre la Teoría crítica, Siglo XXI, Ciudad de México 2009.
[۲] P. Romano, The American Worker, Facing Reality Publishing Company, Detroit 1946 [trad. it. «Battaglia comunista», ۱۹۵۴-۵۵).
[۳] K. Marx, L’inchiesta operaia, trad. it. La città del sole, Napoli 2006.
[۴] H. Cleaver, Reading Capital Politically, University of Texas Press, Austin 1979.
[۵] Wildcat strikesمنظور اعتصاباتی است که کارگران عضو اتحادیه بدون هماهنگی با رهبران اتحادیه و به صورت خودجوش به آن دست میزنند. (م.)
[۶] H. Marcuse, Controrivoluzione e rivolte, trad. it. Mondadori, Milano 1973.
[۷] M. Tronti, Operai e capitale, Einaudi, Torino 1966 [DeriveApprodi, Roma 2006].
[۸] J. Holloway – W. Bonefeld – R. Gunn – K. Psychopedis, a cura di, Open Marxism, Vol. III: Emancipating Marx, Pluto Books, London 1995.
[۹] M. Hardt – A. Negri, Impero, trad. it. Rizzoli, Milano 2002, p. 141.
[۱۰] B. Barnhart, Between immanence and transcendence: theorizing the time of transformative politics, in A.J. Drake, a cura di, New Essays on the Frankfurt School of Critical Theory, Cambridge Scholars Publishing, Newcastle 2009, p. 2.
[۱۱] Ivi, p. 5.
[۱۲] A. Negri, Time for Revolution, Continuum, New York 2003.
[۱۳] Barnhart, Between immanence and transcendence, cit., p. 5.
[۱۴] T. Adorno, Minima Moralia. Meditazioni della vita offesa, Einaudi, Torino 1954.
[۱۵] Barnhart, Between immanence and transcendence, cit., p. 9.
[۱۶] A. Negri, La forma Stato. Per la critica dell’economia politica della Costituzione, Feltrinelli, Milano 1977.
[۱۷] J. Habermas, Teoria dell’agire comunicativo, trad. it. Il Mulino, Bologna 1986.
[۱۸] J. Harbermas, Il discorso filosofico della modernità, trad. it. Laterza, Roma-Bari 1997.
[۱۹] M. Hardt – A. Negri, Comune. Oltre il privato e il pubblico, trad. it. Rizzoli, Milano 2010, pp. 35-36; T. Adorno – M. Horkheimer, Dialettica dell’illuminismo, Einaudi, Torino 1974.
[۲۰] W. Benjamin, Angelus Novus, trad. it. Einaudi, Torino 1962.
دیدگاهتان را بنویسید