دیوید هاروی به جان اسمیت پاسخ میدهد
نسخهی پی دی اف: David Harvey replies to John Smith – FARSI
جان اسمیت به گمشدهای در صحرا میماند که از تشنگی در حال مردن است. سیستم جی.پی.اس مطمئناش به او میگوید که در فاصلهی ۱۰ مایلیاش به سمت شرق آب شیرین وجود دارد. ازآنجا که او به «شرق به غرب» معتقد است (بخوانید جنوب به شمال) بهسمت جنوب راه میافتد و از تشنگی هلاک میشود. افسوس که استدلال او علیه من این چنین است.
وقتی میگویم در سالهای اخیر، ثروت از غرب بهسوی شرق حرکت کرده است شرق موردنظرم متشکل از چین است که هماکنون (اگر اروپا را بهمنزلهی یک اقتصاد درنظر نگیریم) دومین اقتصاد بزرگ جهان است و بهدنبالش ژاپن در جایگاه سوم قرار دارد. با اضافهکردن کرهی جنوبی، تایوان و (با کمی اغماض جغرافیایی) سنگاپور به این مجموعه شما بلوک قدرتی را در اقتصاد جهانی دارید (زمانی به الگوی «غازهای درحالپرواز» توسعهی سرمایهدارانه معروف بود) که هماکنون یکسوم از کل تولید ناخالص داخلی جهان را به خود اختصاص داده است (در قیاس با امریکای شمالی که اکنون فقط یک چهارم را در اختیار دارد). اگر به وضعیت جهان مثلاً در ۱۹۶۰ نگاه کنیم، آنگاه ظهور حیرتانگیز آسیای شرقی در قامت یکی از کانونهای انباشت جهانی سرمایه کاملاً آشکار خواهد شد.
چینیها و ژاپنیها اکنون صاحب بخشهای بزرگی از بدهی روزافزون حکومت ایالاتمتحد هستند. میبینیم که اقتصادهای ملی در منطقهی آسیای شرقی هر یک بهنوبت درصدد یافتن ترفندی فضایی[۱] برای مقادیر عظیم مازاد سرمایهای هستند که درون مرزهایشان در حال انباشتهشدن است. ژاپن صدور سرمایه را در اواخر دههی ۱۹۶۰ آغاز کرد، کرهی جنوبی در اواخر دههی ۱۹۷۰، تایوان در اوایل دههی ۱۹۸۰. مقدار زیادی از آن سرمایهگذاری روانهی اروپا و امریکای شمالی شد.
اکنون نوبت چین است. نقشهی سرمایهگذاری خارجی چین در سال ۲۰۰۰ تقریباً سفید بود. هماکنون سیلی از سرمایهگذاری خارجی نهتنها در امتداد «یک کمربند، یک جاده»[۲] به آسیای مرکزی و از آنجا به اروپا جاری میشود بلکه در سرتاسر افریقای شرقی بهطور ویژه و امریکای لاتین (اکوادور بیش از نیمی از سرمایهگذاری مستقیم خارجیاش از چین است) نیز سرازیر میشود. وقتی چین از رهبرانی از سرتاسر جهان برای شرکت در کنفرانس «یک کمربند، یک جاده» در می ۲۰۱۷ دعوت به عمل آورد، بیش از چهل تن از رهبرانی که به سخنرانی پرزیدنت شی جین پینگ آمده بودند بهصراحت اعلام کردند که درآنجا شاهد آغاز نظم جهانی جدیدی بودند که در آن، چین یکی از (اگر نه تنها) قدرتهای هژمونیک جهان خواهد بود. آیا این بدان معناست که چین قدرت امپریالیستی جدید است؟
این سناریو جزئیات جالبی دارد. وقتی گزارشهای موجود دربارهی حاکمبودن شرایط استعمار فوقالعاده در بخش تولید در کشورهای جنوب را میخوانیم، اغلب کاشف به عمل میآید که حتا زمانیکه محصول نهایی راهی اروپا یا ایالاتمتحد میشود نیز پای شرکتهای تایوانی یا کرهی جنوبی در میان است. عطش چین به کانیها و محصولات کشاورزی (بهویژه سویا) بدان معناست که شرکتهای چینی هم در کانون همان استخراجگرایی[۳] قرار دارند که در حال برهمزدن چشمانداز سرتاسر جهان است (به امریکای لاتین نگاه کنید). نگاه اجمالی به چنگاندازیها به اراضی[۴] در سرتاسر افریقا نشان میدهد که صندوقهای سرمایه[۵] و شرکتهای چینی در تصاحبکردن[۶] گوی سبقت را از دیگران ربودهاند.
نظریهی ثابت و صلب از امپریالیسم که جان اسمیت به آن متوسل میشود چه توضیحی برای اینها دارد؟
بنا به گفتهی جان اسمیت، من در محدودیتهای سرمایه[۷] نتوانستهام به مسئلهی امپریالیسم بپردازم. او میگوید من در این کتاب فقط یکبار به امپریالیسم اشاره کردهام. اما نمایهی کتاب چیز دیگری میگوید. ۲۴ مرتبه اشاره به امپریالیسم و افزون بر آن، عنوان فصل آخر نیز این است: «دیالکتیک امپریالیسم». کاملاً درست است که من در آنجا برداشت سنتی از امپریالیسم را که از لنین اقتباس شده است (و متعاقبا بهدست افرادی چون جان اسمیت وحی منزل شده است) برای توصیف شکلهای پیچیدهی فضایی، میانسرزمینی و مکانپایهی تولید، تحقق و توزیع که در گرداگرد جهان در حال رخ دادن هستند نابسنده یافتم.
در این مورد، من بعدها در آثار جووانی اریگی که در هندسهی امپریالیسم[۸] (تقریباً در همان زمان ] محدودیتهای سرمایه[ نوشته شده است) این مفهوم از امپریالیسم (یا در واقع، جغرافیای صلبِ مرکز و پیرامون مطرحشده در نظریهی نظامهای جهانی) را بهنفع تحلیلی بازتر و سیالتر از هژمونیهای در حال تغییر در نظام جهانی کنارمیگذارد ایدهی مشابهی را یافتم. هیچ یک از ما منکر آن نیستیم که ارزش تولیدشده در یک مکان را مکان دیگری تصاحب میکند و درجهای از بیرحمی در همهی اینها وجود دارد که هولناک است. اما این همان فرایندی (و من بر اهمیت «فرایند» تاکید میکنیم) است که تلاش میکنیم به بهترین وجه نقشهی آن را ترسیم کنیم، نیز آن را افشا و نظریهپردازی کنیم. مارکس به ما آموخت که روش ماتریالیستی تاریخی اینگونه نیست که ابتدا از مفاهیم آغاز و سپس آنها را بر واقعیت تحمیل کند، بلکه با واقعیتهای روی زمین آغاز میکند تا مفاهیم انتزاعیِ مناسب برای موقعیتشان را پیدا کند. اگر همچون جان اسمیت با مفاهیم آغاز کنیم، در آنصورت در ایدهآلیسم مطلق غرق میشویم.
بنابراین، با توجه به واقعیتهای روی زمین ترجیح میدهم در این چارچوب کار کنم: نظریهی توسعهی نابرابر جغرافیایی، تقسیمات فزاینده و متمایزکنندهی کار، درک و فهم ترفندهای فضایی و زنجیرههای جهانی کالاها، درک تولید مکان (بهویژه شهریشدن ــ موضوع مهمی که جان اسمیت از آن غافل است) و برساختن و نابودی اقتصادهای منطقهای که ذیلشان، تا زمانیکه نیروهای پرقدرت ارزشزدایی و انباشتِ از راه سلبمالکیت˚ نیروهای تخریب خلاق را بهحرکت درآورند میتواند نوعی «انسجام ساختارمند» شکل بگیرد. این نیروها نهتنها کشورهای جنوب بلکه شمالِ در حال صنعتزدایی را نیز تحت تاثیر قرار میدهند.
تلاش میکنم این موضوع را از منشور تحرکات جغرافیایی متفاوت سرمایه، کار، پول و مالیه بهدقت واکاوی کنم و قدرت فزایندهی رانتبران و توازن قوای در حال تغییر میان جناحهای گوناگون سرمایه (برای مثال، میان تولید و مالیه) و نیز میان سرمایه و کار را بررسی کنم. من بهجای نظریهی صلب و خام از امپریالیسم که جان اسمیت از آن دفاع میکند از این دیدگاه استفاده میکنم. این رویکرد جدید منکر انباشت عظیم قدرت پولی در دستان چند شرکت بزرگ و خانوادهی ثروتمند یا شرایط هولناک زندگی که بخش عمدهی مردم جهان به آن محکوماند نیست. اما برآن هم نیست که طبقات کارگر اوهایو و پنسیلوانیا در ناز و نعمت زندگی میکنند. این رویکرد اهمیت ارزش اضافی نسبی مارکس را تأیید میکند ــ ارزش اضافی نسبی افزایش چشمگیر استاندارد مادی زندگی کارگران را حتا در شرایطی امکانپذیر میکند که نرخ بهرهکشی چنان افزایش یافته است که نیل به آن جز از راه ارزش اضافی مطلق بهدستآمده در نواحی فقیرتر انباشت سرمایه که اغلب در کشورهای جنوب است ناممکن میباشد. افزون بر آن، همانگونه که مارکس مدتها پیش خاطرنشان کرد، انتقال جغرافیایی ثروت از یک مکان به جایی دیگر به نفع همهی مردمان آنجا نیست بلکه بهناگزیر بهنفع طبقات ممتاز است و در دستان آنها انباشته میشود. والاستریتچیها و مفتخورانشان در سالیان اخیر در ایالاتمتحد شیرینکام شدهاند درحالیکه کارگران اسبق میشیگان و اوهایو به خاک سیاه نشستهاند.
اجازه دهید به پیشینهی این اتفاقات نگاهی بیندازیم. در دههی ۱۹۶۰ از بخشهای ممتاز طبقهی کارگر کشورهای شمال در داخل مرزهای دولتـملتهایشان عمدتاً محفاظت میشد و آنها قادر بودند برای کسب قدرت سیاسی در این چارچوب تلاش کنند. آنها بهمدد تاکتیکهای سوسیال دموکراسی به دولتهای رفاه دست یافتند و امتیازاتی به دست آوردند که ناشی از افزایش بهرهوری بود. واکنش سرمایهداران به وضعیت فوق این بود که تلاش کردند قدرت ]کارگران[ را تضعیف کنند و از راه تشویق مهاجرت دستمزدها را کاهش دهند. آلمانیها آغوششان را به روی ترکیه باز کردند، فرانسویها به روی مغرب، سوئدیها به روی یوگوسلاوی، انگلیسیها به روی مستعمرههای سابقشان و ایالاتمتحد قوانین مهاجرتش را اصلاح کرد تا درهایش بهروی کل جهان گشوده شود. جان اسمیت فراموش میکند که دولتهای سرمایهداری به خواست طبقهی سرمایهدار از چنین سیاستی حمایت میکردند. اما این راهحل جواب نداد. در نتیجه از دههی ۱۹۷۰ به بعد، بخشی از سرمایه (نه همهی آن) به جایی رفت که نیروی کار از هر جای دیگری ارزانتر بود. با اینهمه، جهانیسازی در صورتی کارگر میافتاد که موانع پیش روی جریانهای پولی و مبادلهی کالاها کاهش مییافت و کاهش موانع پیش روی جریانهای پولی بهمعنای گشودن جعبهی پاندورای سرمایهی مالی بود که مقررات ملی آن را مدتها بسته نگاه داشته بود. پیامد بلندمدت روند فوق این بود که قدرت و امتیازات جنبشهای طبقهی کارگر در کشورهای شمال درنتیجهی قرارگرفتن در موقعیت رقابتی با نیروی کار جهانی که میتوانست تقریباً هرقیمت (نازلی) داشته باشد کاهش یافت. من موافق این ادعا هستم که طبقات کارگر در ساختار جهانی سرمایهداری معاصر اکنون نسبت به دههی ۱۹۶۰ در رقابت بسیار شدیدتری با یکدیگر به سر میبرند.
همزمان، تغییر فناوارانه باعث شد نیروی کار در بسیاری از حوزههای فعالیت اقتصادی (برای مثال، گوگل و فیسبوک) اهمیت کمتری داشته باشد. ساختارهای جدیدی که نیروی کار فکری و سازمانی کشورهای شمال را به نیروی کار یدی کشورهای جنوب متصل میکنند قدرت طبقهی کارگر سنتی در کشورهای شمال را دور زدهاند و چشمانداز سترونی از صنعتزدایی و بیکاری برجای گذاشتهاند تا بوسیلهی هر ابزار ممکن دیگری استثمار شود.
آخرین اظهارنظر اسمیت مشخصهی جدلی است که او بهجای نقد مستدل درگیرش میشود. او «حسرت خوردن» من در امپریالیسم جدید برای «بازگشت به امپریالیسم خیرخواهانهتر مبتنی بر نیو دیل» را به سخره میگیرد. متن کتاب گویای همه چیز است. در آنجا من میگویم که درچارچوب شیوهی سرمایهدارانهی تولید، یگانه راه ممکن همین است. در آن زمان (۲۰۰۳) آشکار بود که هیچ جنش طبقهی کارگر جهانی که بتواند بدیلی برای سرمایهداری تعریف کند ابداً وجود نداشت؛ همچنین معلوم بود که سرمایهداری بهسوی شوک خطرناکی از نوعی که در سالهای ۸-۲۰۰۷ رخ داد رانده میشود (بله، من احتمال وقوع آن فاجعه را در امپریالیسم جدید در سال ۲۰۰۳ بهروشنی پیشبینی کردم). با توجه به اینکه این بحران قابلپیشبینی را سلبمالکیت بیشتر از ارزش داراییها و ثروت همهی جوامع رفع میکرد، در نتیجه برآنام که برای چپ بهتر بود که از بدیل کینزی (که بهطور اتفاقی بعدتر از سوی چین اجرا شد) حمایت کند.
داوری سیاسی من در آن زمان این بود که این یگانه راهی بود که میتوانست فضای تنفسی برای چپ فراهم آورد تا گرایش به راهحل مبتنی بر نظامیگری و بهرهکشی فوقالعاده برای حل مشکلات را خنثی کند، راهحلی که یادآور اتفاقاتی بود که پیشدرآمد جنگ جهانی دوم بودند و در آن زمان بهطور علنی از سوی جنبش نومحافظهکار مطرح میشد. اکنون که به موضعگیری آن زمان خود نگاه میکنم میبینم که در این مورد حق با من بوده است هرچند میپذیرم که خیلیها با من مخالف خواهند بود. این معما همچنان با ماست. اما نقد مستدل یک چیز است و مجادلهی بهطور بیهوده تمسخرآمیز چیز دیگری.
پیوند به منبع اصلی:
Realities on the Ground: David Harvey replies to John Smith
یادداشتهای مترجم
[۱] Spatial fixes
اصطلاح ’ترفند‘ معنای دوگانهای در بحث هاروی دارد. او در امپریالیسم جدید ترفندهای فضاییـزمانی را اینگونه تعریف میکند: «سهم معینی از کل سرمایه برای دورهی زمانی نسبتاً طولانی (بسته به طول عمر فیزیکی و اقتصادیش) در یک شکل فیزیکی به معنای واقعی کلمه به زمین میچسبد و در و بر روی آن تثبیت میشود. برخی از مخارج اجتماعی نیز (مانند آموزش عمومی یا نظام خدمات درمانی) بهواسطهی تعهدات دولت˚ سرزمینمند و از حیث جغرافیایی تحرکناپذیر هستند. از سوی دیگر، ’ترفندِ‘ فضایی-زمانی استعارهای است از راهحلی خاص برای بحرانهای سرمایهداری و آن عبارت است از: گسترش جغرافیایی و تعویق زمانی. بنابراین چطور و چه زمان این معانی استعاری و مادی رودرروی یکدیگر قرار میگیرند؟» امپریالیسم جدید، دیوید هاروی، ترجمهی حسین رحمتی، انتشارات اختران، تهران، ۱۳۹۷.
[۲] راه ابریشم جدید، ترکیبی از کمربند اقتصادی ابریشم و راه دریایی ابریشم است. م
[۳] Extractivism
به فرایند استخراج منابع طبیعی از زمین برای فروش آن در بازار جهانی اطلاق میشود. م
[۴] Land grab
به تصاحب زمین در مقیاس بسیار بزرگ بهمدد زور یا به دلایل اقتصادی و نظامی گفته میشود. بهدست آوردن منابع آب یکی از اهداف اصلی در چنگاندازی به اراضی است. م
[۵] wealth funds
[۶] acquisition
[۷] The Limits to Capital
[۸] The Geometry of Imperialism
منابعی برای مطالعهی بیشتر در مورد این مباحثه:
دیوید هاروی، امپریالیسم جدید: موافقت با زور، ترجمهی حسین رحمتی، نقد اقتصاد سیاسی
جان اسمیت، نقدی بر تحلیل دیوید هاروی از امپریالیسم، ترجمهی حسین رحمتی، نقد اقتصاد سیاسی
برای مطالعهی بیشتر دربارهی مفهوم امپریالیسم به صفحهی «شناخت و تبیین امپریالیسم» مراجعه فرمایید:
دیدگاهها
یک پاسخ به “واقعیتهای روی زمین / دیوید هاروی / ترجمهی حسین رحمتی”
دیدگاههای هاروی هنوز هم متصل به تبیین پر تناقض او از علل بحران جهانی سال ۲۰۰۸ است!
در دهه۱۹۷۰، تفوق سرمایه مالی بر سرمایه مولد خود پیآمد بحران سودآوری سرمایه در رکودی تورمی بود.
هاروی نولیبرالیسم را بمثابه پروژه ای طبقاتی میدانست که در اواخر دههی شصت پدیدار و در عمل در اواسط دههی هفتاد متجلی شد و نسبت به لیبرالیسم بسیار متمرکزتر عمل میکرد به نحوی که بخش مالی، یعنی کارگزار اصلی، نیروی محرک فرآیندهای انباشت شده بود، اما او مشخصهی نولیبرالیسم را “انباشت از طریق سلب مالکیت” میدانست و نه شیوههای کلاسیک انباشت، از طریق گسترش و رشد ، که در دورههای خاص با ایدهی افزایش سطح زندگی کارگران در تناقض نبود. ( گفتوگوی السا بولت با دیوید هاروی ترجمهی پرویز صداقت، نقد اقتصاد سیاسی، ۲۰۱۳ )
پرسش اینست که؛ چگونه نولیبرالیسم محرک فرآیند انباشت بوده، اما شیوه های کلاسیک انباشت و تضاد درون ماندگار تولید ارزش اضافی نقشی در گرایش نزولی نرخ سود سرمایه نداشته بود؟
در مقابل ، رابرت برنر دلایل بحران جهانی سال ۲۰۰۸ را با آمیزه ای از بحران های مارکسی و مینسکی تبیین میکرد و میگفت؛ گمان نمی کنم که در مقابل هم قراردادن جنبه های واقعی و مالی بحران مفید باشد. (گفتگوی رابرت برنر با جیونگ سیونگ جین، نشریه ی “سامان نو”)
هاروی نوشت:” حرکتی تعمدی در جهت ارتقای «شکل پروانهای» سرمایه ( پولی) وجود داشته به نحوی که بتواند آن مناطقی را که مثلاً هزینهی کار خیلی پایین است یا مالیات خیلی کم است و مانند آن را پیدا کند. بنابراین جابهجایی آسانتر میشود و نتیجهی آن کاهش دستمزد کارگران در مناطق صنعتی امریکای شمالی و اروپا و غیره است. بنابراین، صنعتزداییِ کانونهای مرسوم تولید وجود داشته است. گریز مشاغل به مکانهای دیگر به این صنعتزدایی نیرو میبخشد و این گریز مشاغل را باید چیزی تسهیل کرده باشد؛ این پدیده «مالیهگرایی» است.” ( گفتوگوی السا بولت با دیوید هاروی ترجمهی پرویز صداقت، نقد اقتصاد سیاسی، ۲۰۱۳ )
بعبارتی دیگر، هاروی تلویحا پذیرفته که حرکت پروانه ای، شمال به جنوب و یا غرب به شرق، سرمایه پولی نه از سر خیرخواهی و امیال بشردوستانه بوده، بلکه بمثابه پروژه ای نولیبرالیستی در ایجاد عاملی خنثی ساز در تقابل با گرایش نزولی نرخ سود سرمایه در غرب عملکرد داشته بود.
هاروی شرایط عینی و ذهنی اقتصاد ایالات متحده را در سال ۲۰۱۳ چنین تشریح میکرد: “ما حجم فزایندهای ارزش افزوده تولید میکنیم و اکنون سالهاست که مسئلهای درعمل وجود دارد که این پول را کجا بگذاریم. آنچه در ۳۰-۴۰ سال گذشته رخ داده این است که سرمایه علاقه بسیار بیشتری به افزایش ارزش داراییها و سوداگری مالی در ارزش داراییها یافته است. اما در خلال این فرایند، سرمایه نیز به شکل روزافزونی به مقرریها (جیره و مواجب) بهویژه در مستغلات، رانت زمین، بهای زمین و البته به حقوق مالکیت معنوی، علاقهمند شده است. ناگهان، انفجاری در بهاصطلاح بخش مقرریبگیر اقتصاد سرمایهداری وجود داشته است. بخش مقرریبگیر همواره نقش بسیار مهمی داشته است. برای نمونه، دلایل محکمی وجود دارد که معتقد باشیم در قرنهای هجدهم و نوزدهم پولی که طبقات بالایی جامعه از اجاره و مالکیت زمین درمیآوردند به همان اهمیت بخش صنعت بود. بنابراین، بخش مقرریبگیر بهخصوص در ساخت شهر همواره اهمیت داشته است. البته هنوز اهمیت دارد؛ بنابراین در برخی بخشهای پیشرفتهی جهان سرمایهداری، بازده مالکیت زمین و دارایی بسیار بالا است و مالکیت معنوی یک شکل جدید مالکیت است ـ که همواره به گونهای وجود داشته است اما خیلی اهمیت پیدا کرده است. در صورتی که بتوانید صرفاً از طریق داشتن حق ثبت اختراع پول درآورید، اگر بتوانید بدون استفاده از نیروی کار بازده سرمایهای خوبی داشته باشید، چرا زحمت تولید به خودتان بدهید؟ بنابراین فکر میکنم که طی ۳۰-۴۰ سال گذشته شواهد بسیاری هست که یک بخش مقرریبگیر قدرتمند ساخته شده که درآمدش ناشی از تمامی انواع منابع است؛ زمین، مالکیت منابع، انواع مختلف حقوق مالکیت، ازجمله حقوق مالکیت معنوی. این بخش به طور کلی اهمیت بسیار بیشتری در فعالیت سرمایهداری( نگارنده؛ ایالات متحده) یافته و از نیروی کار چندانی استفاده نمیکند.” ( گفتوگوی السا بولت با دیوید هاروی ترجمهی پرویز صداقت، نقد اقتصاد سیاسی، ۲۰۱۳ )
هاروی معتقد است که بخش مقرری بگیر شکل گرفته در دوره ی سی – چهل ساله ی برتری مالیگرائی از نیروی کار چندانی در ایالات متحده استفاده نکرده، اما اذعان نموده که حجم فزاینده ای از ارزش افزوده ( ارزش اضافی) تولیدی بوجود آمده که بدنبال اشتغال سود آور در جهان سرمایه داری اند.
با کمی دقت در سخنانش درمی یابیم که این احجام فزاینده ی ارزش اضافی از جنوب به شمال منتقل شده بود.
پس یکی از واقعیت های روی زمین کماکان انتقال احجام عظیم ارزش از شرق به غرب ( یا جنوب به شمال) است، اما اینکه دولت-ملت هائی مثل چین و ژاپن توانسته اند، درچارچوب نظام جهانی سرمایه، در اشکال رقبای قدرتمندی برای ایالات متحده ظاهر شوند ثمره رقابت و عملکرد واقعی ساختار نظام سرمایه داری است که “ثروت یا فقر” را مادام العمر موروثی اشخاص و “دولت- ملت” های مشخصی نکرده است، و از اینرو است که مارکس سرمایه دار را سرمایه ی تشخص یافته نامیده و فرقی ندارد که سرمایه در کدام شخص یا “ملت-دولتی” تشخص یافته باشد.
یکی از راههای مؤثر عبور از بحران ادامه دار سال ۲۰۰۸ تفوق سیاسی-اقتصادی دو باره “سرمایه مولد” بر “سرمایه مالی” در جهانی برنامه ریزی شده است.
اما در حال حاضر، قدر مسلم اقتصادهای مولد و ارزش آفرینی چون؛ چین، آلمان و ژاپن در رقابت با مالیگرائی حاکم در ایالات متحده که از نیروی کار چندانی استفاده نمیکند از مزیت هائی برخوردارند که کفه ترازوی ارزش آفرینی را بنفع این اقتصادهای شرقی سنگین تر کرده است. با توجه به تحرک سرمایه در جهان امروز، هرچه باشد، ارزش از محل تولیدش عینیت و حق اهلیت گسترش خواهد یافت.
اگر با اغماض سلب مالکیت (مد نظر هاروی) را نوعی “چپاول و تاراج” فرض کرده، باز هم غارت به تولید وابسته است. مارکس نوشت: “البته مردم در بعضی دوره ها تنها با تاراج و چپاول زندگی می کنند، اما برای آنکه چپاول امکان داشته باشد، باید چیزی برای تاراج موجود باشد، یعنی تولیدی وجود داشته باشد. و شیوه ی تاراج نیز به نوبه ی خود به وسیله ی شیوه ی تولید تعیین می شود. مثلا یک ملت بورس باز را نمی توان به همان روشی غارت کرد که مردم گاوچران را.” (گروندریسه، جلد اول، صفحه ۲۲)