نسخهی پیدیاف: Saeed Rahnema – On Nikfar views

دوست عزیز دکتر محمدرضا نیکفر در مقالهی شیوا، جذاب و پُرمایهی خود به مجموعهای از مسائلی که چپ با آن مواجه است میپردازد. من ضمن توافق با کلیت روحِ مطلب، در مورد پارهای برداشتهای طرح شده در این رساله نکاتی متفاوت از این تحلیل دارم، و برای دامن زدن به بحثهای بیشتر در این مختصر به جنبههایی از آن میپردازم.
چپ و«برخورد انتقادی به خود»
میخوانیم، «چپگرایان برخلاف سلطنتطلبان فرهنگ پذیرش شکست و بحث انتقادی دربارهی تجربههای خود را دارند.»، و به «…خطاهای خود در ارزیابی از موقعیت را بررسی کردن، [و] از آنها آموختن…» توجه دارند. این نکتهی درستی است که سلطنتطلبان حتی به روی خود نمیآورند که چگونه کارگزاران امنیتی رژیم مورد ستایشِ آنان حتی از خواندن جزوهی دستنویس شدهی یک دانشجو به وحشت میافتادند و دست به زندانی کردن و شکنجه میزدند. اما «ارزیابی از خطاها و آموختن از آنها» نیز واقعیتی است که تنها شامل حال پارهای افراد منفرد و نه جریانات چپ میشود.
چپ به نسبتِ دیگر جریانات، اعم از لیبرالها، ملیون و ملی- مذهبیها، که نقشِ بهنسبت مهمتری در شکلگیری اوضاعِ دهههای اخیر ما داشتهاند، انتقادهای جسته و گریختهای از خود داشته، و بیش از هر جریان دیگری نیز مورد حمله و انتقاد قرار گرفته است. با این حال، به گمان من، چپ هرگز از خود و خطاهای خود آنطور که باید انتقادی جدی نکرده است. متأسفانه گرایشها و جریانهای مختلف چپ، چه در ایران و چه در جهان، بیشتر در انتقاد از دیگر جریانات چپ، و نه از خود، با قاطعیت عمل کرده است. بهعنوان مثال، اگر به دوران انقلاب اکتبر، و نه پیش از آن نگاه کنیم، منشویکها بلشویکها را بهعنوان ماجراجو و آوانتوریست، و بلشویکها منشویکها را به عنوان سازشکار و عامل بورژوازی، مورد انتقاد قرار میدادند. این نحوهی برخورد در بسیاری از دیگر جنبشهای سوسیالیستی تاریخ رواج داشته است. در ایران، حزب توده بهعنوان اولین جریان چپِ تأئیرگذار در سیاستِ کشور، بهخاطر سیاستهای نادرست و وابستگیِ تمام و کمالش به شوروی، بهدرستی (به جز در نقشِ فرهنگی – اجتماعی آغازینش) مورد انتقاد دیگر جریانات چپ بوده، و بعد از آن، سازمان فدائیان اکثریت، بهخاطر پیگیری همان سیاستهای فاجعهبار در جریان انقلاب و پس از آن را شاهد بودهایم. تا امروز، نه حزب توده و نه سازمان اکثریت هرگز انتقاد جدی از سیاستهای خود، و حتی از بیاخلاقیهایی که در درون و بیرونِ سازمان بر علیه مخالفانِ خود به کار گرفتند، مطرح نکردند. اما آیا برخورد دیگر جریانات چپ نیز، که حال بر اثر انشعاباتِ پیدرپی، فهرست بزرگی را تشکیل میدهند، در اینباره متفاوت بوده است؟ آنها نیز تنها دیگر جریانها را مسئول شکست چپ قلمداد کرده و میکنند. گفتن ندارد که بسیاری از این جریانها خواستار آن بودند که در آن مقطع، یک انقلاب سوسیالیستی را به سبکِ بلشویکها به پیروزی برسانند!
در «آموختن» این جریانات از تجارب گذشته نیز جای تردید جدی وجود دارد. در میزگرد هم اشاره کردم که بخشی از چپ با تجربهی شکست سخت در انقلاب، و بعدتر، سقوط شوروی، سوسیالیسم را بهتمامی کنار گذاشت. نام این قطعاً آموختن نبود، بلکه تسلیم شدن بود. گروهِ دوم چپ که به سوسیالیسم وفادار ماند، نه در «برنامه»هایش تغییری داد، نه در ساختار داخلیِ حزب خود تجدیدنظرکرد و نه هیچ یک از سازمانهای متعدد آنها درک و تحلیل جدید و قابل اعتنایی منطبق با شرایط امروز منتشر کردهاند؟ – اگر هم مبحثی نظری در سایتهای متعدد این گروهها دیده شود، اغلب مقالههایی است که بهطور انتخابی از دیگر سایتهای مستقل گرفته و بازنشر شدهاند. «برنامه»های آنها اکثراً همان است که بود، آن هم کپیهای نادرستی براساس برداشتهایی نادرست از کمون پاریس. هر زمان هم که حرکتهای کارگری داخل کشور در واکنش به شرایط سخت بالا میگیرد، هیجان این جریانات هم اوج میگیرد، و پارهای آمادگی شرایطِ سوسیالیستی را اعلام میکنند، و بعضی حتی آمادگیِ خود را برای رهبری جنبش نوید میدهند.
حتی این گفته نیز که پارهای تجارب گذشته در جنبشهای چپِ سوسیالیستی به «سرشکستگی» تبدیل شده، تنها شامل عدهای خاص میشود. میخوانیم «قضیهی استالین، بعداً مائو با انقلاب فرهنگی و جهش بزرگاش و سپس خمر سرخ کامبوج ازجمله موضوعهایی بودند که با منطق پیشین توضیحپذیر نبودند. ما در اینها با پدیدههایی مواجه بودیم که در آنها به شکلی تراژیک پیروزی به شکست، و غرور و افتخار به سرشکستگی تبدیل میشد.» واقعیت این است که هنوز چپهایی هستند که انقلابِ فرهنگی چین را یکی از بزرگترین و ضروریترین رویدادهای تاریخ میدانند، و انحراف از خطِ مائوتسه دون را مسبب شکست سوسیالیسمِ چین میدانند. در مورد خِمر سرخ سکوت برقرار است. و در حالی که در موردِ شکستهای سوسیال دموکراسیهای اروپایی (که من هم به آن باور دارم) قلمفرساییهای بیانتهایی میشود، در مورد کرهی شمالی و خاندان سونگ و تبدیلِ یک ملت به جماعت روباتِ مجذوب در رهبری کسی صحبتی به میان نمیآورد. دموکراسی پارلمانی مورد حمله و تمسخر قرار میگیرد، و اگر اشاره شود که ساختارِ نظام سیاسیِ مورد نظر آنها، همین ساختاری است که در چین عمل میکند، برآشفته میشوند. در این میان، عدهای هم متحول شده و رسماً و یا با شرمندگی آنارشیست شدهاند، و در همین شرایط بر دموکراسی مستقیم، حذف دولت و بوروکراسی، حذف سازمانهای سلسلهمراتبی، انتخابی بودن همه مقامات، و خودگردانیِ همه سازمانها توسط مردم، و… تأکید میکنند.
از همین رو من در مورد «افسردگیِ» چپ، چه آنها که سوسیالیسم را رها کردهاند، چه آنها که به همان حرفهای قدیم دلبستهاند، و چه آنها که آنارشیست شدهاند، جداً تردید دارم. اولیها شادماناند که از قالبهای فکری گذشته آزاد و رها شدهاند. دومیها باور دارند که حرف و درکشان کماکان صحیح است و دیگران گمراهاند، و سومیها هم که گویا به راهحل جدیدی رسیده و نگرانیای ندارند. این را باید اضافه کنم که نوشتنِ این جملات بههیچوجه برای من آسان نیست، چرا که در میان همین سازمانها افتخار آشنایی نزدیک با زنان و مردانِ مبارز و شریفی داشتهام، که پارهای از آنها دیگر در میان ما نیستند، کسانی که دههها در سختترین شرایط مبارزه کرده و میکنند. منظور من، وهن تلاشها و آرمانهای آنها نیست، بلکه ایراد به ساختار متصلب تفکری است که بر سازمانهای اصلی چپ حاکم بوده است.
با همهی این احوال، البته آن چه قابل توجه و امیدواری است تحولات نظری عمده در میان افراد و گروههای مستقل چپ در چهل سال گذشته است. رسانههای متعدد و مستقلِ و حجم عظیمِ نوشتهها و ترجمههای ارزشمند از سوی فعالین مستقلِ چپ اعم از جوانترها و قدیمیترها، نشان بارزاین تحولاتِ فکری است. بیش از هر زمان دیگری آثار مارکس و انگلس و دیگر بزرگان مارکسیست به فارسی برگردانده شده، و تحلیلهای ارزندهای از نوشتههای کلاسیک مارکسیستی عرضه میشود. امروزه ما مارکسشناسانِ خود را نیز داریم، و این جای بسی امیدواری و خوشوقتی است، چرا که دانش فارسیزبانان چپ دیگر محدود به کتابهای درسیِ ترجمه شده از زبان روسی نیست. باید امید داشت که برخورد شبهمذهبی به نوشتههای مارکس و دیگر بزرگان کلاسیک بهتدریج کم و کمتر شود.
«آینده/گذشته»، خواندن «انتخابی» تاریخ، و مسئلهی «اَبَر چشمانداز»
بیشترین اختلافنظر من با نوشتهی مورد بحث به مسئلهی نگاه ما به تاریخ مربوط میشود. میخوانیم، «تاریخ ته ندارد. پیچیده است و درهموبرهم میماند، تا زمانی که نتوانیم راه آینده را روشن کنیم. هر اندازه افق آینده بازتر و روشنتر باشد، گذشته هم روشنتر میشود و بار آن سبکتر. گذشته هم بهنوعی موضوع انتخاب است. وقتی آزادی و توانایی طرح افکندن نداریم و در انتخاب آینده درمیمانیم، در گذشته نیز به سدهای سخت و سنگین اجبار و الزام برمیخوریم.» در بحث میزگرد نقد اقتصاد سیاسی هم در اشاره به این حکم اشاره کردم که من بحثِ آینده چراغ راه گذشته را مطلقاً نمیفهمم. چگونه بدونِ آگاهی از گذشته میتوان راه آینده را روشن کرد؟ اگر به الهام و شهود اعتقاد نداشته باشیم، که نداریم، هر درکی از آینده متکی به دانشی است که در گذشته و از گذشته کسب شده است. از هر سو که نگاه کنیم، گذشته بهنوعی چراغِ راه آینده است. پرسش این است که بدون درک تاریخی، حال چه بارگران باشد، چه نامهربان، چگونه میتوان مسیر آینده را رقم زد.
تردیدی نیست که وضعیت امروزی ما محصول مجموعهای از عوامل عینی و ذهنیِ گذشتهمان است، و حتی تا حدی هم میتواند بر آیندهمان تأثیر گذارد. البته صحبت از یک فرایند خطی نیست. بهعنوان مثال، در سطحِ فردی، فرزندِ یک زنِ تنهای فقیرِ سیاهپوست در امریکا محصولِ گذشتهی مادرش است، و آیندهاش تا حد زیادی از هم اکنون رقم خورده است. در سطحِ ملی، مثلاً اگر روند دموکراتیزاسیون ایران با کودتای ۲۸ مرداد متوقف نشده بود، و میدانیم که به چه دلایلی نشد، امروز ایران (و حتی خاورمیانه) وضعیت دیگری میداشت، و به تبع آن حتی آیندهمان تا حدی متفاوت میبود. اگر جنایاتِ امپریالیسم نبود، وضعیتِ امروز گواتمالا، شیلی، السالوادر، و بسیاری کشورهای دیگر متفاوت بود. اگر جنگ سرد و حماقتهای شورویِ که از درون پوسیده بود و مداخلات امریکا و متحدین منطقهایاش نبود، امروز طالبان بر افغانستان حکومت نمیکرد. و صدها مثال دیگر. اینها همه حرفهای واضحی هستند، و شاید فرا-تاریخی به حساب آیند، اما واقعیتهای انکار ناپذیری هستند.
برای یافتن راههای آینده، برکنار از درکی از روندهای عظیمِ تحول تاریخی جهان، درسگیری از تجارب گذشته، ضرورتِ تردیدناپذیری دارد. برای نمونه شناخت از تجارب جنبشهای سوسیالیستی به ما نشان میدهد که سوسیالیسم نمیتواند از سوی یک اقلیت و از بالا به جامعه تحمیل شود، نمیتوان بلافاصله وسایل تولید را تماماً اجتماعی کرد، نمیتوان به آزادیهای سیاسی و مدنی و دموکراسی بیاعتنا بود، و…. این خطاهایی بود که، در جوار عواملِ خارجی، آیندهی تأسفانگیزِ تمامیِ جنبشهای سوسیالیستی را که به قدرت رسیده بودند، رقم زد.
نکتهی دیگر به خواندنِ انتخابی تاریخ بازمیگردد. میخوانیم، «گذشته هم به نوعی موضوعِ انتخاب است»، یا «وظیفهی تغییر جهان شامل تغییر گذشته هم میشود». البته هر گذشتهای جنبههای شادمان و دلپذیر، و نیز جنبههای سخت و دردناک را با خود دارد، و شخص میتواند سعی کند که قسمتهای تلخمزهی آن را از یاد ببرد، اما آیا این تغییری در گذشته و تأثیرش بر حال و آینده به وجود میآورد؟ شک نیست که تحلیلهای تاریخی متفاوتاند، و البته جریانات سیاسی، همانطور که در مقالهی مورد بحث هم بهدرستی طرح شده، به شکل انتخابی و به نفعِ خود، تاریخ را بررسی و تحلیل میکنند.
نیکفر بهدرستی نگرانیِ خود در مورد آینده را با ردِ چسبیدن به یک «اَبَر چشمانداز» طرح میکند. من مطمئنم که این تأکید درستِ نیکفر در نقدِ ابرچشمانداز، با باورِ پسامدرنیستها در نفی کامل «بزرگ روایتها» (grand narratives) متفاوت است. تردیدی نیست کهگرایشهای افراطی تاریخیگری (historicism) و تقلیلگرایانه (reductionism) توأم با درکی مبتنی بر فرجام مقدّر تاریخی و سرنوشتِ تغییرناپذیر آن، در میان بخش عمدهای از چپ، نتیجهی درک نادرست از دیدگاه و روششناسی مارکسی و درکِ مادیِ تاریخ بوده است. این ادراکِ از دورنمای آیندهی جهان، شباهت زیادی به آخرتشناسی (eschatology) مذاهب دارد! اما میدانیم که نقطهی مقابل این اِفراط هم، درک پوپِری از نفیِ کاملِ تاریخگرایی است؛ (کارل پوپر ازجمله در فقرِ تاریخیگری). هر دو افراط خطا هستند، اما مقالهی مورد بحثِ ما در این مورد نیز تنها بر یک طرفِ این افراط تکیه میکند. سرنوشتِ ازپیش مقدری برای آیندهی بشر وجود ندارد، و این بشر است که خود سرنوشتش را تعیین میکند، اما این نیز خود مشروط به شرایطی است، و الزاماتی دارد که از قضا بدونِ «چشمانداز» نمیتوان به آن رسید. همانطور که در میزگرد هم اشاره کردم، جهان ممکن است با ادامهی وضع موجود و سلطهی بیبندوبارِ سرمایهی جهانی، میلیتاریسم، افزایش نابرابریها و نابودسازیِ محیط زیست نابود شود، و یا بنیادگرایانِ مذهبی با جنگهای مذهبی جهان را به عقب برانند. اما جهان میتواند بهسوی دنیایِ دیگری عاری از استثمار و تبعیض و نابرابری و سلطه حرکت کند. و این همان «بزرگروایت»ی است که مارکس تصوری از آن را طرح کرد، روایتی که حرکت در جهتِ آن مشروط به شرایط خاصی است، و با مشکلاتی بیش از آنچه که خودِ مارکس هم تصور میکرد، همراه است. این روایت و چشمانداز نه بهمثابه یک عاقبتِ مقدر و مشخص و قطعیِ و پایانپذیر و توأم با یک نقشهی راهِ ازپیش تعیینشده، بلکه به عنوانِ آرمانِ و ایدهآلی است که باید راهها و کورهراههای حرکت در جهتِ آن را یافت. نه تضادها و تناقضهای نظام سرمایهداری به خودی خود، آنطور که تصور میشد، و نه حرکتهای ولونتاریستی و ارادهگرایانه میتواند ما را به آن ایدهآل برساند. مارکس خود از تصویر کردن این آینده پرهیز داشت، و همان چند خطِ «نقد برنامهی گوتا» و «دو فاز کمونیستی» هم که در جای دیگری به آن پرداختهام، عاری از اِشکال نبود. پرسش درستِ نیکفر که «کجا میخواهیم برویم» بهجای این سؤال که «چهگونه به آنجا برسیم»، خود نیاز به یک چشمانداز دارد.
«کُل»نگری و مسئلهی متُد
نیکفر بهدرستی بر پیچیدگی و مرتبط بودنِ کلیتها تأکید دارد، و به نمونههایی که در گذشته از سوی رهبران چپ برای سادهسازی این پیچیدگیها انجام شده، ازجمله به استعارهی زنجیر لنین و تضاد عمدهی مائو اشاره میکند. از لنین نقل میشود که حوادثِ بغرنج سیاسی بهمثابه زنجیری هستند که «برای نگاه داشتن تمام زنجیر باید به حلقهی اصلی چسبید». نیکفر اشاره میکند که «محتملترین چشمانداز دگرگونی چندحلقهای است، نه تکحلقهای». واقعیت این است که استعارهی زنجیر لنین از اساس نادرست است؛ «حلقهی اصلی» کدامست؟ قطعاً قویترین و بزرگترین حلقه نیست. قوت و قدرتِ زنجیر در ضعیفترین حلقهی آن تعیین میشود، به عبارت دیگر زنجیر در جایی که ضعیفترین حلقه قرار دارد، پاره میشود. با چسبیدن به این حلقهی ضعیف نمیتوان کل زنجیر را حفظ کرد. مفهومِ «تضاد عمده» نیز که مائو آن را ابداع کرد، چیزی جز تقلیل دادن یک کلیت پیچیده به یک عامل نیست. «تضاد مرکبی» که از جزنی نقل میشود، تا حدی مناسبتر به نظر میرسد. تقلیل کلیتها به یک یا چند جزءِ سازنده، سادهسازی تصنعیِ یک امر پیچیده است که اگر هم موفق شود که آن مسئلهی خاص را کنار بزند، مسائل بزرگتری را خلق میکند. یکی از مهمترین نکاتی که نیکفر بهدرستی بر آن تأکید دارد،گرایش به «سادهسازی» و «مطلق» انگاری است. این که با تمرکزِ تمامِ توان بر روی رفعِ «تضاد عمده»، «تضاد ظاهرا رفع میشود، اما بلافاصله، چنان که در ایران دیدیم، تراژدی رخ میدهد.»
کلیتهای اجتماعی ماتریسهای چندبُعدی متشکل از ابعاد سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، روانی و داخلی و خارجیاند که بهنوبهی خود از ماتریسهای چندبُعدی کوچکتری تشکیل شده و خود بخشی از ماتریسِ چندبعدی بزرگتری هستند. این کُلنگری که در بهترین شکل خود در روششناسی مارکسی بهویژه با ترکیبی از جنبههایی از نظریهی سیستمها (که در جای دیگر به آن پرداختهام)، نحوهی صحیحِ برخورد به مسائل اجتماعی است. بهجای سادهسازی و تقلیل کلیتها به یک یا چند عامل، با حرکت دو طرفه از کل به جزء و جزء به کل میتوان به درک و چگونگیِ مقابله با مسائل اجتماعی و سیاسی دست یافت. در هر صورت نکته این است که بدون داشتنِ تصویری از کُل، امکان درک و تشخیصِ درستِ موقعیت عملی نیست.(حکایت فیل در تاریکی مولانا به زیباترین وجه این مسئله را بیان میکند.) نمیتوان با روش استقرایی از جزء به کل حرکت کرد، چرا که در هر مقطع همافزایی (synergy) اجزاء کلیتهای متفاوتی را شکل میدهند. با روش قیاسی از بالا به پایین نیز امکان شناختِ جزء ممکن نیست. ترکیب این دو روش و حرکتِ دوسویه است که میتواند راهنمای عمل ما باشد. این پیچیدگیها را نمیتوان ساده کرد و به یک نتیجهگیریِ مطلق و قطعی رسید. نیکفر بهدرستی تأکید میکند که «طرحِ مطلقاً کامل طرح بهدردنخوری است». این بهویژه در مورد اجتماع و علوم اجتماعی مصداق مییابد. اگر در نظامهای مکانیکی و علوم فیزیکی، و کمتر از آن در نظامهای بیولوژیک و علوم طبیعی، امکان «کشفیات» وجود دارد، در نظامهای اجتماعی و علوم اجتماعی نمیتوان با آن قاطعیت به نتیجهگیری رسید. مارکس زمانی پارهای نظرات اجتماعی را «به دقتِ علوم طبیعی» مطرح کرد، شاید چون در زمانی میزیست که «علوم مطلقه» وجود داشتند، اما امروز حتی فیزیکدانان، علمِ فیزیک را مطلقه نمیانگارند.
تأکید بر این نکات به نیت توجه دادن به نادرستی توسل به حکم قطعی دادن است. هم پدیدهها وهم درک ما از آنها نسبیاند. (در این جا صحبت از نسبیتگرایی شناختشناسانه (relativist epistemology) و نه دیگر نسبیتگراییها است.) اما در این جا نیز، با دو افراط روبرو هستیم، که نیکفر تنها یکی از آنها را مورد نقد قرار میدهد. افراط دیگر را در نسبیتگراییِ بیبندوبار و «متُد آنارشیستی» و «ضدِ متُد» و نظریه پردازانی چون توماس کوون (با آن که خود منکرِ نسبیتگرا بودن است) و پُل فایرآبند (که ابتدا مُبلغِ و سپس مُنقدِ پوپر بود) میتوان دید. واقعیت این است که بهرغمِ همهی پیچیدگیها، تحولات علمی، حتی علوم اجتماعی، درجاتی از سنجشپذیری را دارند. ادعای پارهای از این نظریهپردازانِ فلسفهی علوم که «هر چیزی ممکن است» (anything goes) نظریهی بیپایهای است (هر چند که در علوم اجتماعی، نظریههای بیپایه و بیمایه فراوانند)، اما این که مثلاً هواپیمایی ساخته میشود که میتواند پرواز کند گواهِ درکِ مشخص علمی و نظریهای مشخص و قابل اثبات است. بهرغم همهی پیچیدگیها، امکان درکِ نسبی و نظریهپردازی، حتی نظریهپردازیهای بزرگ که مدام با واقعیتها خود را اصلاح کنند، وجود دارد. این پیشرفتها نه «تغییرِ انگارهها» (paradigm shift) ، بلکه ادامهی تکاملیِ انگارههای قبلیاند.
بازتعریفِ موضع و مرزِ چپ
نیکفر با اشاره به تحولات جهان، بهدرستی اشاره میکند که «هر موقعیتی نظر و عمل خاصی را میطلبد»، و بعد میپرسد «آیا مطابقِ مقتضیاتِ این فصل و دوران عمل میکنیم؟» آنگاه دعوت میکند که «بیایید برخی باورها را که به صورت صریح یا ضمنی پذیرفته شده بودند، کنار بگذاریم ببینیم چه پیش میآید». مواردی را که بر میشمرد از این قرارند: «وجود یک ابر چشمانداز؛ انطباق موضع ما بر آن؛ ممتاز بودگیِ جوهری موضع ما؛ موضع ما به حکم تاریخ موضع طبقهی کارگر است؛ از حکم تاریخ ما آگاهی داریم؛ از موضع ما میتوان تعیین کرد که جامعه بهتر است چگونه شکل داده شود، چگونه ساخته شود، چگونه تکمیل شود.». سپس سؤال میشود که «چگونه میتوان مرز چپ را باز تعریف کرد، بدون نیاز به این باورها.»
شک نیست که باورهای مورد انتقاد او با کیفیتهایی که مطرح شده، باورهای جزمگونهای هستند که بسیاری از چپهای مکتبی چنین درکی از آنها دارند، و بر این اساس میتوان و باید آنها را کنار گذاشت. اما به نظر من اگر به جوهر اصلیِ هر یک از آنها توجه کنیم، این «باورها» ضرورتهایی هستند که با رعایت بسیاری از نکات مهمی که نیکفر به آنها پرداخته، ازجمله پرهیز از سادهسازی، مطلقسازی، و غیره، تعیینکنندهی «مرز چپ» است و بدونِ آنها چپ دیگر نمیتواند «چپ» باشد. فرصت پرداختن به هریک از اینها در این مختصر نیست، و بهطور گذرا به آنها اشاره میکنم.
در مورد اَبَرچشمانداز، قبلاً اشاره شد، نیاز چپ تصوری غیر-غایتگرایانه از جامعهی ایدهآل است، جامعهای آزاد و عاری از استثمار، یا سوسیالیسمِ دموکراتیک.
بهجای «انطباق موضع»مان، حرکتِ پُرانعطاف در جهت آرمانِ بلندمدت، و برداشتنِ گامهای عملی و پیشرونده در برخورد با مسائل و مشکلاتی که جامعه بلاواسطه با آنها مواجه است، مطرح میشود.
بهجای «ممتاز» دانستن موضعمان، بهدور از تعصب و با پذیرش ضعفهای نظری، حق داریم ادعا کنیم که جهانبینی مارکسیستی، آرمان و روششناسیِ آن به نسبتِ دیگر مکاتب جامعترین، و نه کاملترین است. در این دیدگاه، مارکسیسم نظریهای بسته نیست، و باز است و بهاصطلاح «درهای اجتهادش» گشوده، و میتواند از دیگر مکاتب و نظریهها ازجمله جنبههایی از لیبرالیسم، آنارشیسم، فمینیسم و غیره بهره گیرد و خود را غنیتر سازد.
در رابطه با «موضع ما موضع طبقهی کارگر است»، در واقع چنین است، نه «به حکم تاریخ»، بلکه به حکمِ باور و ارادهمان. چپِ سوسیالیست بدون طبقهی کارگر و بهطور کل نیروی کار و زحمتکشان، بیمعنی است. البته در این جا نیز چپ نیاز به خانهتکانیِ جدی دارد. تحولات عظیمی در فرایند کار و نیروی کار به وجود آمده که در جاهای دیگر به آن پرداختهام، و در مقالهی مورد بحث نیز به پارهای از آنها اشاره شده است. طبقهی کارگر محدود به کارگران صنعتی و بهاصطلاح «نیروی کار مولد» نیست، و طیفهای وسیع و ناهمگنی را در بر میگیرد. امروز، اکثریتِ مطلق نیروی کار در جهان بیثباتکار و پراکنده است. بهعلاوه رشد فزایندهی اقشار مختلف طبقهی متوسط جدید را داریم که به رغمِ مشابهتشان در فروش نیروی کار، از بسیاری جهات با طبقهی کارگر متفاوتاند، و چپ ها که خود عمدتاً، اگر نه تماماً، از این طبقه هستند، به آن بیتوجه بوده است. چپ بدون رابطه با طبقهی کارگر و دیگر نیروهای کار، در گروههای تحلیلرونده و بیاثر باقی میماند. این مسئله به نکتهی دیگر نیکفر در مورد انواع چپ (فرهنگی، اجتماعی، و سیاسی) طرح کرده مربوط میشود. اگر این تقسیمبندی را بپذیریم، نه چپ فرهنگی و نه چپ اجتماعی، بدون چپِ سیاسی امکان رشد ندارند، و بالعکس.
در مورد این که «از موضع ما میتوان تعیین کرد که جامعه بهتر است چگونه شکل داده شود، چگونه ساخته شود، چگونه تکمیل شود»، چپ سوسیالیست به دور از ادعایهای بزرگ و بهدور از توهمها، و نه بر اساسِ تصورِ الگو و انگارهی ازپیش تعیین شده، بلکه با برخوردهای عقلانی، عملی و انعطافپذیر، میتواند چنین ادعایی را در جهت «تغییر جهان» بر اساس آرمانهای رهاییبخش، داشته باشد.
به طور خلاصه، میتوان جهانبینی و متد مارکسی را، نه با درکی جزمی و مکتبی، بلکه ازجمله با در نظر گرفتن بسیاری از نکاتِ ارزشمند مقالهی مورد بحث، پیگیری کنیم و با تحلیل مشخص از شرایطِ مدام در حال تغییر، سیاستهای واقعبینانه و در عین حال رادیکال به پیش بریم.
بخوانید:
محمدرضا نیکفر: افسردگی چپ و بار گران تاریخ
ببینید:
میزگرد چپ و انقلابهای ناتمام: خسرو پارسا، سعید رهنما، پرویز صداقت، یاسمین میظر و محمدرضا نیکفر

دیدگاهها
3 پاسخ به “نگاهی به مقالهی «افسردگی چپ و بار گران تاریخ» / سعید رهنما”
با سلام و عرض ارادت. جای خوشحالی است که هم شما و هم آقای نیکفر در ادامه وبینار نظرات خود را به بیشتر توضیح دادید. امیدوارم سایر شرکت کنندگان نیز نظراتشان را بنویسند. من زیر مقاله ی آقای نیکفر دو کامنت یا پرسش مطرح کردم که از جنبه ای با بحث شما مرتبط است. قطعا هم شما و هم آقای نیکفر بیش از هر کس دیگر اطلاع دارید که سرمایه داری جهانی دوران دولت رفاه را مدتی است که پشت سر گذاشته است. تمام دستاوردهای دموکراتیکِ بعضا «سوسیالیستی»، در حال ریزش هستند. ظهور راست افراطی در این جوامع، بازگشت با تعرفه ها و ناسیونالیسم افراطی، نشانگر بحران انباشت سرمایه و از آنجا سترون شدن لیبرالیسم به عنوان ایدئولوژی است. ما در چنین دورانی به سر می بریم. از سوی دیگر جنبشهای نوینی (از جمله اشغال وال استریت) ظهور یافته اند که به دنبال جهانی دیگر، یعنی بدیل سرمایه داری اند.
پس من تا اینجا با شما در پرورش یک چشم انداز کاملا موافقم. در عین حال اگر اشتباه نکنم، آقای نیکفر نیز ضرورت چشم انداز را نفی نکرده اند بلکه منقد «ابر چشم انداز» هستند که شما هم با آن توافق دارید. تصور می کنم منظور آقای نیکفر از بار گران تاریخ همان تصویری است که مارکس پس از شکست انقلاب های ۱۸۴۸ بدست داد. مارکس در آنجا تاکید داشت که «مردگان را بگذارید تا مردگان بردارند». مقصود او این بود که یک انقلاب نوین باید چکامه ی خود را نه از گذشته بلکه از آینده استخراج کند. «رودس همین جاست، همین جا برقصید.»
شما خودتان بهتر می دانید که مارکس در تحلیل کمون پاریس چه گفت. «آنها ایده آلی برای تحقق بخشیدن نداشتند بلکه می خواستند عناصر جامعه ی نوین را آزاد کنند.» اگر اشتباه نکنم، نظر آقای نیکفر درباره «درون مان» بودن آینده این است که «آینده در درون زمان حال است»، یعنی از درون اینجا و اکنون ظهور می یابد. اما همانطور که شما به درستی اشاره کردید، در درون شرایط کنونی امکانات متفاوتی وجود دارد و نمونه هایش را برشماردید. به دیده ی من، اصل موضوع نوشته ی آقای نیکفر رابطه ی دیالکتیکی بین درون ماندگاری (immanence) و فراروی ( trancendence)است. ترانسندانس، ترانسندالیسم نیست. ترانسندالیسم، همان ابر چشم انداز است.
به هر حال، اینجا و اکنون، واقعیت یا شرایط موجود، بدون توسل به سوژه ( با تعبیر سده ی بیست و یکمی از آن)، و پراکسیس سوژه، قابل شناخت نیست. مقصودم این نیست که منِ نوعی به سوژه سوگند وفاداری یاد کنم اما تحلیل هایم از نقش مرکزی سوژه در دگردیسی واقعیت ناشی نگردد. بنابراین، وقتی مارکس می گوید کمونارد ایده آلی برای تحقق بخشیدن نداشتند»، دقیقا به عناصر سوبژکتیو درون مان در شرایط اشاره دارد و نه لزوما به اضمحلال خودکار سرمایه داری به واسطه ی بحران در قانون حرکت سرمایه.
در خاتمه بار دیگر از شما، و زحمات شما سپاسگزارم.
نظر زیر بیشتر ناظر بر میزگرد برگزار شده است اما به منظور آگاهی نویسندگان و شرکتکنندگان در میزگرد و خوانندگان در ذیل مقالات آقای رهنما و آقای نیکفر هم ارسال میکنم. با سپاس
آیا بدون وجود گونهای از تشکیلات و شکلی از سازماندهی میتوان به فعالیت اجتماعی -سیاسی مؤثر اقدام ورزید؟ تبادل اندیشه، گفتگو و تقابل نظرات البته اتفاقی است مبارک و فرخنده که “نقد اقتصاد سیاسی ” به طرق مختلف سعی داشته است که به آن عمل کند. اقدام اخیر “نقد اقتصاد سیاسی” بویژه از دو منظر متفاوت و جالب توجه بوده است : الف) دامن زدن به بحثی که موضوع اساسی آن معطوف به کنش اجتماعی، نحوهی سازماندهی حرکات اجتماعی درمحدودهی عملی و دریک کلام عمل مستقیم اجتماعی است ب) شکل خاص بحث که از نوشتاری به گفتاری مبدل گردیده است. به نظر میرسد که در بین صاحبنظران تئوریک، همین شکلبندی، تداعیگر حرکت از نظریه (نوشتار) به سطح عملی (گفتگو) است. در ارتباط با موضوع گفتگو، موارد زیررا مطرح میکنم: یکم) در این گفتگو ارجاعات به تاریخ تشکلهای سیاسی سوسیالیستی در سطح جهانی و ملی، سوگیری منفی داشته و صرفا شامل مقاطعی از سوابق آنها ست که در جهت توجیه این سوگیری منفی بکار میآید. به عنوان مثال، نقدهای مطرح شده بر نحوهی شکلگیری حزب کمونیست شوروی، عمدتاً شامل دورهی زمانی پس از انقلاب اکتبر و بهویژه پس از سال ۱۹۲۰ به بعد بوده است، به گونهای که تاریخ مبارزات تئوریک و عملی بویژه در سالهای مابین ۱۹۰۰ تا ۱۹۱۷ به منظور ساماندهی و تشکیل یک ساختار تشکیلاتی مفید عمداً مغفول مانده است. با این پیشفرض برساخته از مقاطع خاص از حزب کمونیست شوروی (حزب کمونیست مسلط شده در سالهای ۱۹۲۰ به بعد)، نحوهی شکلگیری تشکلهای سوسیالیستی در ایران نیز با همان تفسیر و در راستای تداوم همان برساختهی سوگیرانه تفسیر گردیده است. از منظر واقعیات تاریخی، تنها کپی برابر با اصل این سوگیری، “حزب توده ایران” در حد فاصل سال تاسیس تا کودتای ۲۸ مرداد (و فروپاشی عملی حزب توده) بوده است. نقد مطرح شده برعملکرد تشکیلات در دورههای تاریخی گذشته در گفتگوی فعلی، نقدی است خارج از ظرف موقعیت زمان/مکان که پس از گذشت سالیان، با اتکا به آگاهی تغییر یافتهی اکنون، بر آن اعمال میشود و دستاوردهای ناشی از چند دهه فعالیتهای سیاسی احزاب و سازمانهای مارکسیستی (اعم از حزب توده، سازمان چریکهای فدایی، سازمانهای موسوم به خط سوم و…) عمدا یا سهوا، درآن به فراموشی سپرده میشوند. هرچند که نقد و ارزیابی عملکرد گذشته ضروری است، اما این ارزیابی نه بر مبنای تحلیل مشخص شرایط خاص در بستر زمان وقوع، بلکه بازهم برمبنای کلیاتی است که کمابیش از آن زمان تاکنون بطور دائم تکرار میشوند. سایر تجربیات به منظور ایجاد سازمانهای سیاسی در سالهای پس از کودتا، بویژه در دههی چهل و نهایتا تشکیل سازمان چریکهای فدایی خلق و پس از آن دیگر سازمانهای سیاسی مارکسیستی در میانه دههی پنجاه، آنچنان که در این گفتگو تلویحا به آنها اشاره گردید، به هیچ وجه نشان از انطباق با ساختارسازمانی “حزب توده ایران” ( و همان ساختار کذایی حزب کمونیست شوروی) نداشتهاند، هرچند که در تلاش برای تثبیت یک ساختار درونی خطاها و کجرویهایی را نیز تجربه نمودند.
دوم) سوالات مطرح شده در ابتدای بحث به آن اشاره داشت که جامعه ایران در وضعیت کنونی دارای یک انسداد ساختاری است.این پرسش که راهکار برونرفت از انسداد مذکور، الزاما منوط به ارائهی برنامه و اجرای آن سوی گروه (های) خاصی از جامعه است در این گفتگو مغفول مانده اما علیالقاعده به نظر میرسد که از منظر مشارکتکنندگان (و البته عمدهی مخاطبین آن )، بروزاین انسداد ساختاری عمدتاً منتج از عدم ارائهی راهکاری سوسیالیستی توسط کنشگران مارکسیست بوده و نه توقع از سایر گروههای مدافع سرمایهداری (از هر جناح و قشر و دستهبندی) خاص. اما برای برای دستیابی به حقوق دمکراتیک و عدالت اجتماعی و همچنین یافتن پاسخهایی برای برونرفت از بحران اقتصادی –اجتماعی موجود، چه راهکاری گره گشاخواهد بود؟ و خلاصه آن که “چه باید کرد؟” در تلاش برای رسیدن به پاسخ، هر یک از پنج نظرگاه، دیدگاههایی متفاوت را بیان کردند، نقطه نظراتی که طیف بسیار گستردهای از دلایل تئوریک /تاریخی را در بروز این انسداد ساختاری موثر میدانند، دلایلی مانند “بحران تقاضای مؤثر”، “کپیبرداری جنبش چپ ازشوروی”،” عدم توانایی سوسیالیستها در تحقق دمکراسی بدون استفاده از سایر نیروها”، “برداشت تاریخ انگارانه، دترمینیستی و مسیح موعودی از مارکسیسم،” “عدم اعتقاد به انقلاب مداوم و پیوسته”، “توانایی لیبرالیسم در جذب جنبشهای عمومی به نفع خود”، “ناسیونالیستی کردن سوسیالیسم”، ” محدود کردن درک از مزدبگیران به مفهوم سنتی پرولتاریای صنعتی “، ” عدم توجه به کنش در سطح منطقهای و جهانی و بیتوجهی به توانایی امپریالیسم در به شکست کشاندن جنبشهای اجتماعی” و…. مانند آنها. ( وجالب آنکه هر یک از این عناوین به تنهایی، خود میتوانند موضوع مباحثات طولانی و جدی باشند) نقطهنظرات مطرح شده، در برخی موارد بسیار ابهامآفرینند. بیان مطالبی از این دست که “نمیدانیم فردای جهان به کدام سو خواهد رفت یا سوسیالیسم چیست”، “تقلیل مارکسیسم به عدالت خواهی مورد نظرسوسیالیسم تخیلی”، “فرار از امر معین تحت عنوان غایت گذاری بر تاریخ”، “عدم اعتقاد به تشکل و واگذاری امر به حرکات خودجوش اجتماعی، “انکار نقش آگاهی در امر اجتماعی” و”انکار هر نوع حزب”،….. شاید در بین مفاهیم کلی عدالت خواهانه اعم از مذهبی و لاییک قابل تفسیر باشند، اما در سوسیالیسم مارکسیستی نه فقط بی معنا و مغلق بلکه کاملا گمراهکنندهاند. در مقابل، ارجاعاتی به “انقلاب پیوسته- انقلاب ناتمام”، “نقد روابط درون حزبی با الگوی بلشویکی”، “تعمیم پرولتاریا از کارگران صنعتی به کلیه مزدبگیران”، “اصرار برکسب قدرت سیاسی “، “ارجاع به امر معین و شروع تحلیل اوضاع از امر مشخص”، “اهمیت دادن به نقش قدرتهای امپریالیستی در تغییر مسیر تحولات اجتماعی” و…. فارغ از تایید یا تکذیب، از جمله نکاتی است که طرح آنها را (چه در موافقت و چه در مخالفت) میتوان در زمرهی نقاط قوت گفتگوی اخیربه شمار آورد.
سوم) نقد دقیق نظرات دوستان، که گاه تا مرز نفی مبانی مارکسیسم پیش رفته است فرصتی دیگر میطلبد. با این وجود، به نظر میرسد که کلیت گفتگو در نگاه اول، صحنهی تبادل آرایی است که در آن ملاحظات واقعی میدانی و محسوس اجتماعی ملحوظ نگردیده است و مباحثات کاملا در حیطهی نظری مطرح شده است.اطلاق صفت نظری به بحث اخیر، نه به نیت تخفیف و تضعیف تئوری و نه به قصد تقدیس عمل محض بوده بلکه از این روست که خاطر نشان کنم که مبنای بحث در بنیاد خود، میبایست مبتنی بر واشکافی “پراتیک ” و بررسی نحو هی کنشگری مارکسیستها بطور مشخص و ملموس در عرصه اجتماعی بوده و باصطلاح در پی بازیابی “تاکتیک” در لحظهی ” اکنون” باشد. برای درک اثر تفکر جنبش مارکسیستی (اعم از حزب توده تا طرفداران نگرشهای مائوئیستی که هر یک خود را ادامه دهندهی آموزههای مارکس تلقی میکنند)، بگذارید آزمایشی ذهنی را در نظر بگیریم و در آن فرض کنیم که درمحدودهی ۸۰ سال (و یا یک قرن) اخیر، هیچ حزب و سازمان سیاسی مارکسیستی در جنبشهای اجتماعی ایران وجود نمیداشت یا اثر گذاری آن کمتر از حدی است که همه کما بیش گمان میکنند. بعید است که در این آزمایش ذهنی، بتوان نقش قابل توجه جنبشهای سیاسی مارکسیستی در ارتقای آگاهی اجتماعی را انکار کرد وای بسا که بتوان گفت که بدون وجود آنان، تصور جامعهی کنونی ایران بعید است. (برای ارزیابی بهتر از شدت و میزان تاثیر تفکرات مارکسیستی بر جامعه ایرانی که بی هیچ شکی ناشی از فعالیت همهی طیفهای سازمانهای مارکسیستی در تاریخ معاصر ایران بوده است، میتوان ضریب نفوذ تفکرات سوسیالیستی در ایران را با سایر کشورهای منطقه، خاورمیانه، آفریقا و حتی آمریکای لاتین مقایسه نمود.) در بدبینانه ترین برداشتها، تفکر مارکسیستی همواره یکی از دو (یا سه) قطب مسلط اندیشه و عمل سیاسی در تمام تاریخ معاصر ایران بوده و هست.
چهارم) در لحظهی کنونی تاریخ ایران، دو نوع کنش سیاسی مارکسیستی در جریان است. در یک سو دستهای از احزاب و سازمانها با فهرستی طویل از انبوهه شعارها قرار دارند که همهی ما آنها را هر روز و به شکل خسته کنندهای میشنویم: ” پرولتاریا استثمار میشود”، ” بورژوازی نابود خواهد شد”، ” جامعهی آرمانی سوسیالیستها، جامعهای است که در آن اثری از بهره کشی انسان از انسان وجود نخواهد داشت”، ” امپریالیسم در خاورمیانه شکست خورده و رو به نابودی است “، ” تورم و فقر در ایران به شکل فزایندهای اقشار فرو دست را تحت فشار قرار داده است”، ” کارگران کارخانه در اعتراض به عدم پرداخت دستمزدهای چهار ماه اخیر دست به تجمع اعتراضی زده اند”، ” حقوق دگرباشان جنسی باید رعایت شود”، ” زندانیان سیاسی باید آزاد شوند “، ” مبارزات مردمی ادامه دارد و شکست ناپذیر است”، ” جنبش زنان به پیروزی خواهد رسید” و….. الی آخر. تمامی آنها حداقل در محدودهی موارد بر شمرده در زیر اشتراک نظر (و عمل) دارند: – تکرار (و تکرار و تکرار) خسته کنندهی مفاهیم تئوریک در نابودی محتوم نظام سرمایه و پیروزی پرولتاریا بدون ارجاع به امر خاص و مشخص ( مثلا بررسی خاص موارد زیست محیطی، بررسی دقیق وتشریح وضعیت صندوقهای تامین اجتماعی به نحو عامه فهم، بررسی و تشریح وضعیت فارغ التحصیلان و احتمال اشتغال آنان در آینده، نحوهی حمایت از جنبشهای زنان بطور مشخص، بحران آب……) – اعلام اخبار کنشهای اجتماعی و اعتراضات خودجوش مردمی به نحوی که گویا تمام این اعتراضات صرفا ناشی از برنامه ریزی دقیق و سازماندهی گسترده آنها بوده است – اعلام این موضع که با پایداری مردم، اعتراضات به پیروزی خواهد رسید و جهان خواهی نخواهی به سوی نقطهی تعالی حرکت خواهد کرد – عدم توانایی در راه اندازی و ساماندهی اعتراضات و جنبشهای فراگیر اجتماعی و پذیرش این توهم که گویا هر حرکت اعتراضی ( اعم از اعتصابات کارگری، درخواستهای صنفی، تظاهرات مالباختگان، اعتراضات بازنشستگان ) الزاما نشات گرفته از تفکری سوسیالیستی است. – واگذاری حرکات اجتماعی به مردم و امید دترمینیستی و جبرگرایانه به عمل خودکار ” تاریخ” از یک سو یا تصور اراده گرایانه از گسترش اعتراضات اجتماعی از سوی دیگر – عدم توانایی در ارائه راهکارهای نو به منظور باز تعریف و ایجاد ارتباطات حزبی – سازمانی سازگار با نیازهای قرن بیستویکم و نسل نو در سوی دیگر اما، جنبشی مارکسیستی وجود دارد که به گونهای مستقل به حیات و فعالیت موثر خود ادامه میدهد. خصوصیات عمده این جنبش- حزب – جبهه را میتوان در موارد زیر خلاصه کرد: – پی گیری و تعقیب نظرات کلیه احزاب و تفکرات مارکسیستی خارج از کشور، رد و یا پذیرش آنها – استقلال رای در ارائه نظریه (ها)ی سیاسی و اجتماعی و تدوین تئوری، تفاسیر و تحلیلها – استقلال عملی از احزاب، سازمانها و گروههای مارکسیستی خارج از کشور – واجد اثر گذاری قابل توجه بر تحولات وجنبشهای اجتماعی (به نحوی که حتی میتوان گفت تصور گسترش اعتراضات اجتماعی بدون وجود آنها غیر ممکن است) – سیالیت در برقراری ارتباط با یکدیگر، توافق حول افق و یا افقهای مشترک (به تعبیر شانتال موف) – همگرایی در جهت عملی نمودن اهداف مبتنی بر افقهای مشترک – ناشناخته بودن و ناشناس ماندن پنجم) بدون تردید، بزرگترین ابهام تئوریک در ارزیابی از وضعیت کنونی مبارزات اجتماعی ایران که منجر به تشکیل طیفهای متنوعی از تفکرات سوسیالیستی گردیده، مفهوم “طبقهی متوسط ” است. کاربرد این واژه، تنها در سطح باقی مانده و علی رغم تلاشهای تئوریک در تعریف مفهوم آن، عملا همچنان درهالهای از ابهام باقی مانده است و به چیزی عجیب تبدیل شده که گاه خرده بوروژازی است، گاه پرولتاریا و گاه یک چیز دیگر، شتر گاو پلنگ قرن. از قضا، شاید بتوان گفت که آنچه که تکلیف نحلههای متفاوت سوسیالسیستی را ازیکدیگر مشخص میکند نه مفهوم “بورژوازی “و نه “پرولتاریا” بلکه ماهیت طبقه متوسط است. موجودی اجتماعی که همهی نقطه نظرات سوسیالیستی چشم بر هم گذاشته، به عمد و یا به سهو، از تعریف و تدقیق مشخصههای آن و تحلیل رفتار آن طفره میروند. واژگان مبهم و کلی ” طبقهی متوسط” ابزاری است که همه جا بکار میآید و گریزگاهی تئوریک است که با تمسک به آن میتوان همه چیز را آن گونه جلوه داد که میخواهیم. در تعریف طبقهی متوسط، نه از وجوه اثباتی آن بل از مشخصات سلبی استفاده میشود، طبقهای که نه این است و نه آن و نه حتی آن دیگری.. کلی گوییهایی از این دست که لایههای پایینی به سمت پرولتاریا و لایههای بالا به سمت بورژوازی پرتاب میشوند، تکرار ادبیات عامیانه مارکسیستی دهههای پنجاه و شصت است. بدون تعریف دقیق طبقهی متوسط ( حداقل در ایران) و تعیین وضعیت مشخص لایههای موجود در آن نمی توان گامی به پیش برداشت.مثالهایی میزنم : معلمان، رانندگان، پرستاران، کارمندان دولتی، آخوندها و طلاب، کارمندان بخش خصوصی، تکنوکراتهای میان رتبه، بازنشسته گان، دانشجویان، اساتید دانشگاه، بازاریان در ردههای متفاوت درآمدی، صاحبان مشاغل خرد اعم از بوتیک داران، رستورانهای خرد و…… بر اساس تعاریف طبقه، در کجا قرار میگیرند؟ ( اگر نگوییم که مفهوم طبقه دیگر بی معنا شده و فاقد کاربرد است!). بطور مشابه، ابهام دیگر در تعریف و تدقیق طبقهی کارگر است. خصوصیات طبقهی کارگر قرن بیست و یکم چیست؟ در کشوری مانند ایران طبقه کارگر کدام است و واجد چه خصوصیاتی است؟ مجددا مثالهایی میزنم : معلمان، رانندگان، پرستاران، کارمندان دولتی، زنان خانهدار، بازنشستگان، دانشجویان، اساتید دانشگاه، رانندگان اسنپ، مهندسین شاغل در صنایع، کارکنان بخشهای خدماتی مانند رستورانها، فروشگاههای زنجیره ای،… در کجای دستهبندی طبقه ( به مفهوم اقتصادی -اجتماعی –سیاسی آن) قرار میگیرند. منظور از عدالت اجتماعی بطور مشخص چیست ؟ تامین درمان، آموزش و مسکن رایگان برای همه؟ حقوق و بیمه بیکاری؟ امنیت شغلی ؟ ایجاد امکانات رایگان آموزش عالی ؟… متاسفانه نحلههای فکری مارکسیستی موجود، همانگونه که سالها به آن عادت کرده ایم، در گریز از تدقیق مفاهیم و خوگرفته به سطوح کلی /عام، بههیچ وجه به حیطهی جزیی / خاص وارد نمی شوند زیرا ورود در جزییات مترادف است با ارزیابی توسط جامعه وپس از آن پاسخگو بودن. کلیات، مفاهیم انتزاعیاند وبه تعبیری دیگر، ازلی و ابدی اما جزییات اموری روزمره اند و صحت آنها را میتوان بطور عملی و در عرصهی پراتیک بسادگی آزمود. با کلی گویی و فرار از تحلیل و گره گشایی ازامور خاص، میتوان همواره “دن کیشوت وار” پرچم دار مبارزهی با ” آسیابهای بادی ” بود.
ششم) جنبش کنونی مارکسیستی درون ایران خوشبختانه، جنبشی است فراگیر، متنوع، دمکراتیک، عدالت خواه و معطوف به هدف. نسل نو مارکسیستهای ایرانی، ضمن اعتقاد به ضرورت وجود حزب و سازماندهی، اشکال کلاسیک (ارتدکس) تحزب را ناکارآمد دانسته و شکل جدیدی از آن را که – بسیار منعطف بوده و فراخور شرایط موجود است- ایجاد نموده اند که در اساس مبتنی است بر درک نیازهای اجتماعی کوتاه مدت، معطوف بودن به اهداف میان مدت و دراز مدت با ارجاع به مبانی تفکر مارکسی، عدم اعتقاد به اعطای چهرهی قدسی به پیشگامان مارکسیسم چه در سطح بین المللی و چه در سطح ملی، نقد و واکاوی مداوم مبانی نظری و اعتقاد به پراکسیس، تعریف دقیق مفاهیمی مانند طبقه متوسط – طبقه کارگر- دمکراسی – عدالت اجتماعی، توانایی برقراری ارتباط با جامعه در سطح عملی، عمل مشترک بر مبنای پذیرش افق مشترک، تحکیم موضع در خاکریز تسخیر شده و جهش به سوی تسخیر خاکریز بعدی ( به تعبیر گرامشی)
هفتم ) شانتال موف مینویسد :”اینطور نیست که مردم به خاطر اعتقادشان به “قانون تاریخی “ای که به سوسیالیسم منتهی میشود علیه سرمایه داری در حکم یک موجودیت انتزاعی بشورند. آنها همیشه بر اساس وضعیتهای انضمامی است که به سوی کنش کشیده میشوند. آنها اگر برای برابری پیکار میکنند از آن روست که ایستادگیهایشان در برابر شکلهای متنوع سلطه از ارزشهای دمکراسی خواهانه الهام گرفته است و بر محور آن ارزشها ( که سوبژکتیویتیهها و آرزوهای واقعی شان را مورد خطاب قرار میدهند ) و نه به نام ضدیت با سرمایه داری است که مردم میتوانند بسیج شوند…. اشتباه اساسی “چپ افراطی ” همیشه بی توجهی به این مسئله بوده است. آنها، نه به این که مردم در واقعیت چگونه هستند بلکه به این که بنابرنظریههای آنها چگونه باید باشند میپردازند. در نتیجه، نقش خودشان را آگاه ساختن مردم از “حقیقت” وضعیت شان میدانند. آنها به جای آنکه رقبا را طوری مشخص کنند که برای مردم قابل شناسایی باشند از مقولات انتزاعی مانند “سرمایه داری ” استفاده میکنند، در نتیجه نمی توانند بعد عاطفی را که برای ترغیب مردم به عمل سیاسی ضروری است فعال کنند. آنها به راستی به مطالبات واقعی مردم بی اعتنای ند. لفاظی ضد- سرمایه داری شان هیچ پژواکی در میان گروههایی که مدعیاند منافع شان را نمایندگی میکنند نمی یابد. به همین دلیل همیشه در حاشیه به سر میبرند. ” ( در دفاع از پوپولیسم چپ- شانتال موف- ترجمهی حسین رحمتی)
راستش نظر من ارتباطی بلاواسطه با بحثهای مطرح شده در این گفتارها و چند نوشتار پیامد آنها ندارد. در حقیقت نقطهی توجه من «امکانپذیری» تحول در نظرگاههای دوستان، چه در جریانات سازمانی و چه محافل آکادمیک است.
شاید ارزیابی از میزان امکانپذیری چنین امری از طریق خود بحثهای جاری کمی مشکل باشد، چرا که معمولاً در پس هر دوره از این پلمیکها همگی دوستان مبتنی بر همان دیدگاههای سابق طی طریق میکنند و فرصت تغییر و تحول نظری در سکوتِ پس از آن از دست میرود. و همهچیز به جریان «عادی» خود باز میگردد.
از این نظر من از راه طرح میانجی دیگری که میتواند سنجشی واقعی از امکانپذیری «هرگونه» تغییر در ذهنیتها را ارائه دهد وارد این بحث میشوم: «موضوع حیوانات» و فراموشی تاکنونی چپ مارکسیست نسبت به آن.
تاکنون چند مقاله در این زمینه در همین سایت نقد اقتصاد سیاسی ترجمه و ارائه شده است. برایم جالب است که علیرغم گشودن دریچهی تازهای در عرصهی مبارزه برای عدالت اجتماعی، حتی یک نظر در هیچکدام از آنها مشاهده نشده است. دوستان چپ مارکسیست یا با مواجهه با عبارت «حیوانات» رغبت احتمالی خود برای مطالعه را از دست میدهند و یا آن را واجد اهمیتی نمیدانند.
به هر حال از نظر من، هرگاه چپ مارکسیست در دوراهی پذیرش استثمار حیوانات و درنتیجه موضعگیری در قبال رهایی آنان از شرایط موجود، و سرسختی در قبال کنار گذاشتن کباب برگ و جوجهکباب در آیندهای محتمل، اولی را انتخاب کرد، میتوانم تصور کنم که ظرفیت نقدی اساسی، تصحیح اشتباهات و شکلدهی جریاناتی تحولپذیر را دارند.
«موضوع حیوانات» نه از موضعی لیبرال، که دقیقاً از منظری ضد استثماری، بزنگاه تعیینکنندهای برای مدعیان عدالت اجتماعی است.