نگاهی تازه به فرآیند بازنمایی در كاپيتال
توضيح: مقالهي زير مقدمهای است كه كمال خسروی براي ترجمهی فارسي مجلد سوم سرمايه كه در دست انتشار است، نوشته است و در پی کسب اجازه از حسن مرتضوی مترجم مجلد سوم برای نخستين بار در «نقد اقتصاد سياسي» منتشر ميشود.
كاپیتال اثری است انقلابی: انقلابی است در سپهرهای اندیشه؛ انقلابی است در شناخت و شیوهی شناخت؛ و انقلابی است علیه وضع موجود، با چشمداشتِ جهانی آزاد، شایستهی ارج انسان.
كاپیتال نمونهی بارز آن نقطه عطفی است که به سرگشتگی اندیشهی انسان در دوراههی «علم» و «فلسفه» پایان میدهد و سپهر نوینی در شناخت و دگرگونسازیِ «بودن» و «شدنِ» اجتماعی و تاریخی انسان ميآفریند: هم سیراب ميکند کسی را که تشنهی حقیقت جامعه و تاریخ است، هرآینه اگر «علم» گواه آن باشد؛ هم پاسخ ميدهد به ناآرامی ذهنی که روشنایی را تنها در پرتو «فلسفه» و «منطق» میجوید؛ و هم، ادعانامهای است رسا، روشن و بیتزلزل علیه همهی روابط سلطه و استثمار. توامان. زیرا استواری و قدرت روشنگرانهي آن دانش، همین ستیزهجویی توامانش است.
با این همه، كاپیتال کتابی آسمانی نیست که نقطهي آغاز و پایان هر حقیقتی باشد. كاپیتال در حد توان خود و به قدر همت ما، چراغی بهدستمان ميدهد که با آن، ناراستیها و کاستیها را بجوییم و آشکار کنیم، حتی اگر در اندیشهي خود مارکس باشند؛ و سلاحی بهدستمان ميدهد که با آن، به نقد بیهراس وضع موجود برخیزیم. هرجا و هرگاه. اینجا و اکنون.
درروزگاری که مزد «گورکن از آزادی آدمی افزونتر» است، هر خوانشی از كاپیتال که اسیر افسونِ بازیهای اندیشهورزانه شود و دست کم زمزمهای نباشد در سرود همآوایانی که این جهان سنگواره را به رقص درخواهد آورد، به هیچ نميارزد؛ نه برای من که مينویسم. نه برای تو که ميخوانی.
درآمد
مارکس در پژوهشهای خود پیرامون موضوعی که آن را شیوهي تولید و بازتولید سرمایهداری مینامد، به قواعد، قوانین، گرایشهای قانونوار، ساختارها، ساختبندیها، مفصلبندیها و روابط درونی، ماهوی و اساساً نامرئیای دست یافته است که سازوکار و چندوچون پیدایش، زیست، حرکت و سرانجام، زوال این شیوهي تولید را تبیین و نقد ميکنند. ما ميتوانیم بی هیچ مانعی، به شرط آنکه با کاربرد واژهي «منطق» آگاه باشیم، این دستگاه قوانین و قواعد را منطق بنامیم و مارکس را کاشف و نظریهپرداز منطق سرمایه و منطق سرمايهداري بخوانیم.
در اینکه ما بتوانیم کار مارکس را که در آثارش و بهویژه در كاپیتال به ما عرضه شده است، به کمک مقولات و مفاهیم منطق، در معنای دقیق و فنی کلمه، بهتر بفهمیم هیچگونه تردیدی نیست؛ جز این هم ممکن نبود. اینکه ما بسیاری از قوانین و قواعدی را که مارکس برای وضعیتهای گوناگون یا پیوندها و گذارها کشف کرده است، بهياری مقولات و مفاهیم منطق هگل بهتر بفهمیم، بدیهی است که مجاز، ممکن و گاه گریزناپذیر است؛ و اینکه این کار با کمک مقولات منطق هگل بهتر و سادهتر ممکن باشد تا مقولات منطق کانت، باز هم مجاز، ممکن و گاه گریزناپذیر است. مثلاً اینکه بتوانیم رابطهي بین محتوای ارزش و شکل ارزش را با کمک دریافت هگلی از مقولات «محتوا» و «شکل» بهتر بفهمیم تا با دریافت کانت از آنها، دستکم برای بسیاری، و برای من نیز، بدیهی است.
همهي تلاشهایی که در این 150 سال گذشته در این زمینه صورت گرفتهاند، بیاندازه باارزشند و بدون یاری آنها فهم مارکس و كاپیتال، اگر نه ناممکن، بیگمان بسیار دشوار بود و هست. حتی برخی از این تلاشها جایگاهی چنان تعیینکننده دارند که دستکم تا جایی که به شناخت روش و دستگاه شناختی مارکس مربوط است، باید از آنها به عنوان نقاط عطف نام برد. نمونهاش: اثر مشهور رُسُدلسکی؛ یا در همین مرتبه: آثار کولتی و آلتوسر نیز؛ یا حتی کارهای رُی باسکار؛ و نوشتههای روبین و سرافا نیز، در رتبهای و حیطهای دیگر. نام بردن از این اندیشمندان به هیچ روی به معنی کماهمیتدانستن صدها اثر برجسته از اندیشمندان دیگر نیست، بلکه فقط از آنروست که اینها، هرچند اغلب در تفاوت یا تغایر با یکدیگر، طرحکنندهي دستگاهها یا راهکارهای مفهومیِ شاخصی هستند که بر اساس و به کمک آنها گرایشهای گوناگون دیگر شکل گرفته و رشد یافتهاند.
خطا و کجروی از آنجا آغاز ميشود که ما این شیوهي «فهمیدن مارکس» را وارونه کنیم و از این پس، بهجای فهم مفاهیم مارکس به کمک منطق، بهدنبال کشف مقولات منطق در مارکس باشیم؛ چه مقولات منطق کانت، چه هگل، چه دیگری. به عنوان نمونه، فهم رابطهي شکل و محتوای ارزش را با کمک منطق هگل رها کنیم و از این پس بهدنبال ردپاهای مقولهي منطقی «شکل» در مارکس باشیم و آنجا که آنرا نیافتیم، یا به خدعهي خرد نیرنگباز، خلافش را یافتیم، مارکس بیچاره را روی تختخواب پروکرستِ منطقجوییمان دراز کنیم. بگذریم از اینکه مارکس، ریشخندکنان، به اینگونه زدودن «حشو و زوائد»ش یا کِشآوردن دست و پایش تن نخواهد داد و خواهد گفت: همانطور که در سال 1843 و یکبار دیگر حدود 30 سال پس از آن به هگل گفتم: شما «بهدنبال کشف هستیِ امپریکِ حقیقت» هستید، نه «کشف حقیقتِ هستیِ امپریک». (در «نقد فلسفهي حق هگل» و یکبار دیگر در پانویسی از كاپیتال جلد سوم).
درست است که روابط انسانها در شیوهي تولید سرمايهداري از طریق رابطهي اشیاء وساطت میشود؛ درست است که این ویژگی، هم چهره و هم جان روابط سرمايهداري را رازآمیز، مهآلود، فریفتارانه و بنابراین مبهم ميکند؛ درست است که هم از اینرو مارکس سرشت روابط سرمايهدارانه را به رازوارگیهای مذهبی و بتوارگی همانند ميکند؛ و درست است که زبان مارکس، بهویژه در بخش نخست جلد یکم كاپیتال، زبانی فاخر، گاه ادیبانه و استعاری، اینجا و آنجا اصطلاحاً «فلسفی» است، اما، همهي تلاش مارکس چه در همین بخش و چه در سراسر سه جلد كاپیتال و جلد چهارم و نوشتهها و نامههای دیگرش، این است که این راز را فاش کند، این معما را حل کند، پردهها را کنار بزند، بر تاریکیها نور بیفکند و حقیقت این روابط را آشکار کند. بهویژه برای آنها که بار عظیم استثمار و ستم این روابط را به دوش ميکشند. بنابراین نوشتهای دربارهی كاپیتال، بیآنکه به عوامانهسازی تن دهد، باید همهي تلاشش در راستای کار خود مارکس باشد؛ حتی، تا آنجا که ممکن است، زبان و بیان و پیام را «ساده» کند. نوشتههایی که به دلیل افاضات عالمانه و مغلقگوییهای بیهوده، «رازآمیزی» روابط سرمایه را بهانهی عبارتپردازیهای تصنعی خود میکنند ــ و منظورم اینجا آن آثاری است که دستکم مایه و دانشی آکادمیک دارند، نه انشاهای بهاصطلاح تئوریک مقلدانی تهیمایه، بازیگوش و خودنما ــ کمک موثري به فهم كاپیتال نميکنند.
قصد من در این نوشته، طرح معماهای هیجانبرانگیز و نمایش حل طرارانه و «استادانه»شان نیست. هدف این نیست که بهطور مثال ارزش مبادله را، از آنجا که شکلِ ارزش است، تنها از لحاظ شکلبودنش، موردپرسش قرار دهیم و سپس بپرسیم که چگونه ميتوان «شکل» را که امر کیفی است، اندازه گرفت؟! و بکوشیم با طراری راز این «معما» را بگشاییم.
دو ادعا و یک پرسش
دراینجا مایلم کار را با دو ادعا و یک پرسش دربارهي این دو ادعا آغاز کنم:
ادعای نخست: سود منشايی جز ارزش اضافي ندارد و ارزش اضافي تنها ناشی از صرف نیروی کار زنده است. سرمایهي ثابت در آفرینش ارزش اضافي کوچکترین نقشی ندارد.
ادعای دوم: مقدار سود سرمايهدار منوط است به کل سرمایهي پیشریختهي او؛ هم سرمایهي ثابت و هم متغیر. سرمایههای برابر، مستقل از تناسب بین سرمایهي ثابت و سرمایهي متغیر در آنها، سود برابر ميبرند.
پرسش: آیا این دو ادعا ناقض یکدیگرند؟
پاسخ یا ادعای من این است: هم آری، هم نه. بهلحاظ صوری، آری. بهلحاظ هستیشناسیِ هستیِ اجتماعی و تاریخی سرمايهداري، نه؛ و دقیقاً همین هستیشناسیِ یکتاست که آن تناقض صوری را موجب میشود.
نخست بگویم که این پرسش، پرسش تازهای نیست و شاید نخستین کسی که آنرا طرح کرده است، خود مارکس است، در نخستین جلد كاپیتال:
در صورتي كه ارزش نيروي كار معلوم و درجهي استثمار آن برابر باشد، مقادير ارزش و ارزش اضافي توليدشده توسط سرمايههاي مختلف، مستقيماً به نسبت مقادير اجزاي متغير اين سرمايهها، يعني اجزايي كه به نيروي كار زنده تبديل شدهاند، تغيير ميكند. اين قانون آشکارا تمامي تجارب مبتني بر نمودهاي عیان را نقض ميكند. همه ميدانند كه ريسندهي پنبه، با درنظرگرفتن درصد بخشهاي مختلف كل سرمايهي بهكارانداختهاش، سرمايهي ثابتِ بزرگتر و سرمايهي متغيرِ كوچکي دارد تا يك نانوا كه نسبتاً سرمايهي متغيرِ بزرگتر و سرمايهي ثابتِ كوچكتري دارد. با اينهمه، ريسنده سود يا ارزش اضافيِ كمتري از نانوا به جيب نميزند. براي حل اين تناقض ظاهری، هنوز به حلقههاي بينابيني بسياري نياز داريم… ( کاپیتال، جلد یکم، ترجمهي فارسی، حسن مرتضوی، ویراست دوم، 1394 (1386) [از این پس: ج1، فا، ح.م] صص. 326ـ327 / MEW,23, S. 625)
اگر درنظر داشته باشیم که این پرسش را مارکس خود در جلد یکم كاپیتال طرح ميکند و بدانیم که همهي دستنوشتههای مربوط به جلد سوم كاپیتال پیش از انتشار جلد یکم آماده بودهاند، ميبینیم که همهي جنجالهایی که در فاصلهي بین انتشار جلد یکم و جلد سوم بر سر بهاصطلاح تضاد بین جلد یكم و جلد سوم بهراه افتاده بود، چه بیپایه و مایه بودند و ميتوان تصور کرد که چرا انگلس که دستنوشتههای جلد سوم را ميشناخت، با شیطنت و شاید از سر تفنن یک «مسابقه هوش» بهراه انداخته بود و دوست و دشمن را دعوت ميکرد تا معضل بهاصطلاح «تئوری تبدیل»، یعنی تبدیل ارزشها به قیمتها را حل کنند. (نگاه کنید به مقدمهي انگلس به جلد دوم كاپیتال، ج2، فا، ح.م.، صص. 132ـ 116).
ما برای پاسخ به پرسش اصلی فوق، از یکسو به این پیشنهاد فروتنانهي مارکس تکیه ميکنیم و مشتاقانه، اما تا حد امكان موشکافانه و منصفانه، بهدنبال این «حلقههای بینابینی» از نخستین جلد تا سومین جلد كاپیتال ميگردیم. از سوی دیگر اما از سه رهتوشهي دیگر مارکس نیز بهره ميگیریم:
یکی، درکی که مارکس از کشف هستهي حقیقی یک پوستهي ظاهری دارد، یعنی رابطهای که او بین آنچه در برابر دید همگان، آشکار و پدیدار و «تجربهای عیان» است و آنچه ماهیت و حقیقت این چهرهی مرئی است، برقرار ميکند. برای اینکار، از چهارمین تز، از تزهای معروفش دربارهي فوئرباخ یاری ميگیریم:
کار او [فوئرباخ] این است که جهان مذهبی را درمبنای ناسوتیاش حل کند. اما این مسئله که مبنای ناسوتی از خویشتن خویش جدا ميشود، فرا ميرود و چون قلمروی مستقل در ابرها تثبیت ميشود، تنها از طریق از هم دریدگی و ناقض خویش بودن همین مبنای ناسوتی قابلتوضیح است. بنابراین، این مبنای ناسوتی را باید هم در تناقض با خویش فهمید و هم بهگونهای پراتیکی منقلب کرد. … (ترجمهي فارسی نشریهي «نقد»، شمارهي 2، ص 34)
زیرا، بنا به برداشت مارکس، کار ما فقط این نیست که ریشههای زمینی تبلور آسمانی آرزوها را روشن کنیم، بلکه و مهمتر این نیز هست، که مدلل کنیم، چرا چنین هستهای در آن پوسته، چنین باطنی در آن ظاهر و چنین محتوایی در آن شکل جلوه ميکند و گامهای میانیای که چنین تجلیای را ممکن ميسازند، کدامند. این دو کار اخیر است که ویژهي مارکساند که او را نه تنها از پیشینیانش و فوئرباخ، بلکه بنظر من مهمتر از آن، از پیآمدگان و بسیاری پیروانش جدا ميکنند.
دوم، آنچه مارکس در پسگفتار به ويراست دوم كاپیتال جلد یکم تفاوت بین شیوهي پژوهش و شیوهي بازنمایی مينامد و آنرا در بخش «روش اقتصاد سیاسی» در گروندریسه کمابیش به روشنی شرح داده است؛ همانا: در فرآیند شناخت، نقطهي عزیمت ما خود واقعیت مادی است و وقتی موضوع کار ما جامعه و تاریخ است، نقطهي عزیمت، چیزی جز خود واقعیت مادی، که در اینجا چیزی جز عینیت و مادیت پراتیکی زندگی و روابط انسانی نیست، نميتواند باشد. اما این واقعیت در نگاه نخست تودهای بههمریخته از دادههاست. نخست باید بهياری تجرید، این تودهي دادهها را از هم شکافت و کارِ واکاوی را تا آنجا پیش برد که به هسته يا یاخته يا مرتبهای رسید که عامترین، سادهترین، یعنی کمتعینترین و بنابراین انتزاعیترین است. اینجا، فرآیند پژوهش بهپایان ميرسد. آنگاه باید از این نقطه، حرکتی وارونه را آغاز کرد و دادههای پژوهیده را در کنار هم، برروی هم، آمیخته و پیوسته بههم نهاد تا دوباره به همان واقعیتی رسید که نقطهي عزیمت بود و اینبار از آن واقعیتی ساخت که واکاویده، سنجیده و بنابراین شناخته شده است؛ واقعیتی که اینک کلی است اندیشیده. این راه دوم همان چیزی است که مارکس آنرا شیوهي ارائه يا بازنمایی مينامد. بدیهی است، و متاسفانه این بداهت از چشم بسیاری پنهان مانده است و ميماند که اولاً فرآیند بازسازی اندیشیدهي واقعیت به معنی «روند حرکت خود واقعیت نیست.» و ثانیاً روش بازنمایی تنها زمانی روشی علمی و درست است که «محدودیتهایش را بشناسد». اینکه منظور از حرکت تجرید چیست، اینکه کی و چرا این حرکت به مجردترین یاخته میرسد و اینکه در حرکت بازنمایی، دادههای پژوهیده به چه نحو و شیوه و منطقی بازسازی میشوند، پرسش و موضوعات این نوشتهاند و ما مشروحاً به آن باز ميگردیم.
و سوم، آنچه مارکس بتوارگی (فتیشیسم)، و در كاپیتال بتوارگی کالایی مينامد. متاسفانه این برداشت مارکس نیز که مقولهای تئوریک و ویژه است، در بسیاری از نوشتهها و «تفسیر»ها با مقولاتِ خویشاوند دیگری مثل «شیءشدگی» و «بیگانگی» مغلوط و مخدوش شده و اغلب به خدمت نقدی رمانتیک و گلایهآمیز از سنگوارهشدن روابط و رفتار انسانها درآمده است. منظور من از بتوارگی، در نخستین گام چیزی نیست جز آنچه مارکس در تکهي بسیار کوتاه، اما درخشان و بسیار مهم «بتوارگی کالایی» در بخش نخست كاپیتال به آن اشاره کرده است. همانا: نسبتدادن ویژگیهایی به يک شیء که منشاء و اساسشان، روابط اجتماعی است، به نحوی که این ویژگی از آن پس، به مثابهی خواص طبیعی آن شیء تلقی شوند. یعنی استقلال یافتن، پیکر یافتن و تنها بدین معنی، شیئیتیافتن انتزاعاتی که ما از روابط اجتماعی داریم. چنانکه مثلاً یک شی، مثلاً یک سیب، همانطور که بهطور طبیعی، وزن، شکل، رنگ، بو، مزه و… دارد، و ما همهي این ویژگیهای عینی و مادی سیب را با حواسمان دریافت و درک ميکنیم، «بطور طبیعی» ارزش هم دارد و این خاصیت جدید هم همانقدر عینی است و همانقدر «طبیعی» است که خواص دیگر هستند و ما ميتوانیم این «شیئییت» جدید را هم دریافت و درک کنیم. بتوارگی تا اینجا، یعنی همین.
گمانی نیست که من در کاری که در پیش دارم، از همهي تعبیرها، تفسیرها و آثار ارزشمندی که دربارهی مارکس و كاپیتالاش نوشته شدهاند، تا آنجا که دیده، خوانده و فهمیدهام، بهره بردهام؛ اما در این نوشته قصد دارم تا حد امكان تنها به رهتوشههایی که خود مارکس بهدست ميدهد، اکتفا کنم و همهي گواههایی را که مبنای استدلالاند، از نوشتههای مارکس برگیرم.
یک اشارهي دیگر: از آنجا که من در سراسر این نوشته و در موارد بسیار از تعابیر و توصیفاتی مثل «پدیدار»، «پدیده»، «نمود»، «ظاهر چیزها»، «روابط بیرونی»، «تجلیات سطحی یا خارجی» و از این قبیل از یکسو، و «ذات»، «جوهر»، «ماهیت»، «باطن چیزها»، «روابط درونی»، «پیوندها یا لایههای عمقی یا درونی» و از این قبیل از سوی دیگر استفاده يا گفتاورد ميکنم، برای آنکه تا حد امكان از اغتشاشات معنایی و برخی انتسابات ناخواستهي فلسفی و فیلسوفمآبانه پیشگیری کنم، روشن ميکنم که: منظور من از تعابیر دستهي اول هر جلوه، تبارز، چهره يا تأثری از واقعیت است که تقریباً برای همه در معنای عام کلمه قابل ادراک و تایید باشد. مثلاً اینکه: خورشید برای بخش عمدهای از انسانهای کرهي زمین، جسمی یا چیزی کروی یا نورانی است که روی سطحی، یا درون فضایی، کروی که ما آنرا آسمان مينامیم، حرکت ميکند. صبحها از افق ما در خاور بیرون ميآید، خرامان خرامان میلغزد تا ظهر که بالای سرمان ميایستد و غروب در افق ما در باختر ناپدید ميشود. یا اینکه: هر کس کار ميکند، مزدی ميگیرد و کسی که صاحب فضا و وسایل کار است و آنقدر پول دارد که به افراد دیگری مزدی بدهد تا برایش کار کنند، از تلاش خود ثمری ميبرد که نامش سود است و کسی که خانهای دارد، ميتواند آنرا اجاره بدهد و بابتش اجارهای طلب کند و کسی که پولی دارد، ميتواند پولش را «به کار بیاندازد» و بابتش بهرهای انتظار داشته باشد.
منظور من از تعابیر دستهي دوم، نامها یا اطلاقهایی برای صورتبندیهایی نسبت به واقعیت است که:
اولاً: ادعا دارند بتوانند مستقیماً یا به واسطه يا از طریق میانجیهای دیگر تبیین کنند که علت و ساز و کار یا انگیزهها و محرکات و نیروهایی که باعث ميشوند که تقریباً همهي ما، چیزها را آنطور ببینیم یا احساس کنیم یا بفهمیم که ميبینیم و احساس ميکنیم و ميفهمیم، چیست. این، ادعای علم است و تا جایی که به موضوع بحث ما مربوط ميشود، علم اجتماعی.
ثانیاً: ادعا دارند که بتوانند تبیین کنند که چرا آن علل و اسباب و انگیزهها و نیروها و محرکات باید در این شکل یا شیوه يا پدیده و نه در شکل و شیوه و پدیدهي دیگری بروز کنند. این، ادعای علم و شناخت علمی مارکس و نوعی مارکسیسم است.
ثالثاً: ادعا دارند که بتوانند تبیین و آشکار کنند که چرا شکلبندی آن عناصر درونی در و به این شکل و شیوهي بیرونی، بهنحوی است که بهطور عینی شکل معینی از روابط سلطه را مفصلبندی ميکند. این، بهنظر من، «علم» ویژه، تازه و یکتای مارکسی و نوعی مارکسیسم یا نقد است.
همین که ما، دستکم، بر سر آنچه در بند «اولا» طرح شد، در خطوط عمدهاش و بهطور کلی توافق داشته باشیم، برای پرهیز از اغتشاش، شبهات و سوءتعبیر از آن مفاهیم کافی است. امید من این است که ادامهي این نوشته به تفاهم، توافق و یا دستکم نزدیکی بیشتر بر سر بندهای «ثانیاً» و «ثالثاً» هم اندکی یاری رساند.
پرسش اصلی
بازگردیم به پرسش اصلیمان: آیا آن دو ادعای آغازین متناقضند؟
در اینکه این دو ادعا به لحاظ صوری با یکدیگر متناقضاند، تردیدی نیست، زیرا آنها صورتبندیهایی نسبت بهيک واقعیت واحدند که اگر یکی را راست بدانیم، دیگری ناراست است. همین جا ميتوانیم اندکی درنگ کنیم و بسنجیم که کدام تقدم و توالی منطقی، این تناقض صوری را موجب شده است؛ زیرا ما درانتخاب اینکه کدام ادعا راست و کدام ناراست است، «آزادیم». آیا چون ادعای اول راست است، ادعای دوم دیگر نميتواند راست باشد؟ یعنی چون تنها منشاء سود، ارزش اضافي است، نميتوان همزمان پذیرفت که تنها منشاء سود، ارزش اضافي نیست؟ در این صورت پذیرفتهایم که تئوری ارزش مارکس درست است، اما نميتواند واقعیت را توضیح و تعلیل کند، بنابراین ميتوان کوشید ــ و برخی نیز کوشیدهاند ــ کاستیهای تئوری ارزش مارکس را طوری برطرف کنند که با حفظ آن بتوان واقعیت سود و قیمت تولید را توضیح داد. همهي تلاشهایی که بر الگوی سه بخشی فون بورتکیویچ استوارند، از هیلفردینگ گرفته تا سوئیزی، حتی مندل و انورشیخ، از این گروهاند. به این نکته در ادامهی مطلب باز خواهم گشت.
به همین ترتیب ميتوان پرسید که آیا چون ادعای دوم راست است، ادعای اول دیگر نميتواند راست باشد؟ یعنی چون مقدار سود براساس هزینهي تولید یا کل سرمایهي پیشریخته تعیین ميشود، بدین ترتیب ادعای دوم راست است و ادعای اول نميتواند راست باشد. این شیوهي استنناج محبوبیت بیشتری دارد. زیرا چنین استدلال ميکند که ادعای دوم نوعی صورتبندی نسبت به واقعیت است که برای همهي انسانها «تجربهای عیان» است، در حالیکه ادعای اول را نميتوان به تجربه دریافت. بنابراین اگر ما آنچه را که برای همه عیان و قابل تجربه است راست بدانیم، کار بهتری است و بدین ترتیب ادعای اول ناراست خواهد شد و تناقض صوری ما ناپدید ميشود. همهي مخالفان سرافایی تئوری ارزش مارکس یا مارکسیستهایی که به افسون سرافایی دچار شدند، همین راه را ميروند. نتیجهي دیگر این راه دوم درعین حال این است که نه تنها تئوری ارزش مارکس را باطل اعلام میکند، بلکه آنرا غیرضروری و بی فایده نیز ميداند. بنابراین کسی چون استیدمن ميتواند ادعا کند که راه حل مارکس برای حل این تناقض صوری نه تنها نادرست، بلکه بیفایده است. زیرا اگر ما در نهایت بپذیریم ــ و مارکس هم ميپذیرد ــ که مقدار سود به سرمایهي ثابت وابسته است و قیمت کالاها از هزینهي تولیدشان متاثر است، فایدهي اینکه بدانیم چیزی بنام ارزش و معجون رازآمیزی بنام کار مجرد «علت» قیمتهاست، چیست؟ به زبان دیگر، وقتی من ميبینم ــ و هر کس دیگری که سر جایش سفت ایستاده است ميتواند ببیند ــ که خورشید صبحها از خاور طلوع ميکند و آرام آرام آسمان را ميپیماید و غروب هنگام در افق باختر فرو ميرود، فایدهي اینکه بدانیم، این زمین است که میچرخد و این منم که حرکت ميکنم، نه خورشید، چیست؟
آیا واقعاً لازم است وقت و انرژی بسیاری صرف کرد تا کسی را که مایل است در دوران بطلمیوس زندگی کند، به پیشرفتهای علمی گالیله و کپلر مجاب کرد؟ نميدانم. با این حال امیدوارم وقتی دوباره به بحث بهاصطلاح «تئوری تبدیل» برگشتیم، کمکی هم در این راه به استیدمن ها و پیروان عالمشان بکنیم.
گفتیم که در اینکه بین دو ادعای مذکور تناقض صوری وجود دارد، تردیدی نیست. اما اگر واقعیتی که این دو ادعا نسبت به آن صورتبندی شدهاند خود متناقض باشد، تکلیف چیست؟ یعنی اگر دو گزارهي منطقاً و صورتاً متناقض، ناظر بر واقعیتی باشند که خود متناقض است، آیا آن دو گزاره هم متناقضاند؟ اگر شیوهي تولید سرمايهداري، پیکریافتگی تناقضی واقعی باشد، آیا باز هم ميتوان از تناقض بین آن دو ادعا سخن گفت؟ اگر ما واقعیتی در برابر خود داریم که دربارهاش ميتوان ادعا کرد که همان عوامل و اوضاع و احوالی که در آن محرک افزایش سود هستند، درعین حال باعث کاهش نرخ سود و بدین ترتیب باعث کاهش سود ميشوند، آیا ناگریز از صورتبندیهای منطقاً و صورتاً متناقضی نمیشویم که هردو راستاند؟ وقتی «عاملین تولید و دَوَران سرمايهداري» از قوانین تولید تصوراتی دارند که از ماهیت «این قوانین منحرفاند» و درعین حال بیان آگاهانهي این حرکات ظاهری» اند، آیا کار علم «تحویل این حرکات مرئی و صرفاً ظاهری به حرکات واقعی درونی» نیست؟ (كاپیتال جلد سوم. 324.S MEW, 25, ) آیا تحویل ادعای دوم به ادعای اول این تناقض صوری را رفع نميکند؟ یا به عبارت دیگر آیا این تنها راه حل این تناقض و درعین حال افشای راز آن نیست؟
اگر ما موفق شویم به این پرسش اخیر، پاسخی کمابیش رضایتبخش دهیم، آنگاه خواهیم دید که:
1 ــ ساختمان تئوریک كاپیتال، هر سه جلد آن به مثابهي یک مجموعهي بهم پیوسته و اعضای یک پیکرهي واحد، بهلحاظ منطقی منسجم و سازگار و استوار است.
2 ــ بنیاد تئوری مارکس، یعنی تئوری ارزش و قراردادن ارزش به عنوان مجردترین و بنابراین عامترین سنگ بنا و نقطهي عزیمتی که ساز و کار شیوهي تولید و بازتولید سرمايهداري را، هر جا و هر زمان تاکنون، قابل توصیف، تبیین و نقد ميکند، بنیادی درست است.
3 ــ كاپیتال مارکس نه سند خودپویی قدرگرایانهي تاریخ است و نه منظومهای از خودپویی مقولات منطقی.
شیوهي بازنمایی: کلیات
از آنجا که مارکس کار علم و کار خود را در كاپیتال عبارت از آن ميداند که ثابت کند «قانون ارزش چگونه خود را به کرسی مينشاند» و بر آن است که «اگر کسی بخواهد پیشاپیش تمام پدیدههایی را که ظاهراً ناقض آن قانون اند «توضیح دهد»، باید علم را پیش از علم ارائه کند.» (از نامه به گوگلمان، یازدهم ژوئیه 1868)، ما نیز پاسخ خود را بنا به نقشهي زیر طرح خواهیم کرد:
نخست نگاهی مياندازیم به کلیاتی دربارهي شیوهي بازنمایی و ميکوشیم در گام نخست نشان دهیم که روش مارکس چه چیزهایی نیست و شیوهي بازنمایی اساساً چه ویژگیهایی دارد؛ سپس تز مرکزی و داعیهي اصلی خود را طرح ميکنیم و ميکوشیم با مروری بر سه جلد كاپیتال، این تز را تا حد امكان آشکار و استوار کنیم؛ با این امید که در پایان، پاسخ به سوال مرکزی و آغازین ما روشن شده باشد.
رومن رُسُدلسکی با پژوهش خود و ردیابی نشانهها و گواهیهای آشکار در آثار مارکس، بویژه در گروندریسه و كاپیتال و برجستهکردن آنها به ما آموخت که بدون تفسیر و تاویلهای غامض ميتوان كاپیتال مارکس را، شیوهي بازنمایی او در شناخت و شناساندن شیوهي تولید و بازتولید سرمايهداري دانست. بر اساس این شواهد کار مارکس در شیوهي پژوهشاش دستیابی به مجردترین هستهای است که با عزیمت از آن ميتوان، همهي تعیّناتی را که در روند تجرید کنار گذاشته شدهاند، اینک در مسیر بازگشتِ گام به گام به آن افزود و شناختی را که از موضوع مورد پژوهش به دست ميآید، غنیتر و مشخصتر کرد و تا آنجا پیش رفت که کل واقعیت، اینک بهنحو اندیشیده، شناخته و آشکار شده باشد. همانطور که پیش از این گفتم، اینکه این هستهي مرکزی چیست، چرا مجردترین سطح است و اینکه حرکت از این نقطه و برهم یا کنار هم یا درهم گذاشتن تعینات بر اساس چه «منطقی» صورت میگیرد، همچنان موضوع مناقشهاند و باید روشن و مستدل شوند. پیش از آن اما ميخواهم نخست بگویم که این روند حرکتِ از «مجرد به مشخص» چه چیزهایی نیست.
الف) ترتیب و توالی مقولاتی که در سه جلد كاپیتال مارکس طرح شدهاند، ترتیبی تاریخی، یعنی مبتنی بر توالی زمانیشان، یا توالی زمانی اشکال پیشینشان در تاریخ نیست. پول به عنوان وسیلهي خرید و فروش اجناس یا محصولات، به عنوان وسیلهای برای تسهیل مبادلهي محصولات بین اقوام همسایه، یا تأمین هزینههای جنگی یا خراجهای نقدی بیگمان از دیرباز وجود داشته است و حضورش در تاریخ، مقدم بر اشکال پیشرفتهتر بازرگانی یا رباخواری و مسلماً اشکال اولیهي صنعتگری و تولید کارگاهی بوده است. در كاپیتال نیز مقولهي «پول»، اگر چه در معنا و نقشی ماهیتاً متفاوت با پولی که از دیرباز و پیش از شیوهي تولید سرمايهداري رواج داشته است، پیش از مباحث مربوط به سرمایهي صنعتی در جلد یکم، دورپیمایی سرمایه و اشکال دَوَران در جلد دوم و سرمایههای تجاری و بهرهآور در جلد سوم آمده است. در اینجا بهنظر ميرسد که توالی مباحث كاپیتال با توالی تاریخی این مقولات تطابق دارد. اما بلافاصله ميتوان دید که مقولاتی مثل سرمایهي تجاری یا سرمایهي بهرهآور («ربايی») که اشکال پیشتاریخیشان قدمتی دیرینه دارند، در بخشهای آخر جلد سوم كاپیتال طرح شدهاند. نمونهي مهم دیگر مالکیت زمین است. تردیدی نیست که مالکیت زمین بر اشکال سرمایهي صنعتی، انباشت سرمایه، سود و بهره تقدم زمانی دارد و آنچه در طول تاریخ پیش از سرمايهداري به عنوان «اجاره»ی زمین شناخته شده بود، مقدم بر مقولات سود و بهره است. اما آنچه که در كاپیتال به مبحث «مالکیت» زمین و اجارهي زمین، یعنی رانت، ميپردازد، در پایان آخرین جلد كاپیتال طرح شده است.
ب) سیر حرکت از مجرد به مشخص منطقاً به معنای حرکت از ساده يا بسیط به مرکب یا پیچیده است. زیرا تعریف امر مجرد، همانا بری بودنِ از تعینات تا حد امكان است و بههمین ترتیب امر مشخص، از آنرو مشخص است که ترکیبی است پیچیده از تعینات بسیار. این طرز تلقی، بنابراین، حرکت از مجرد به مشخص را در كاپیتالهای مارکس، حرکتی از ساده به مرکب ميداند. اگر چه این تعبیر منطقاً نادرست نیست، اما نقص و خطری بزرگ دارد، زیرا پدیدههای تازهای را که گام به گام در پس هم ميآیند و بیگمان غنیتر از تعینات هستند، به نحوی خنثی ميبیند، حال آنکه غنای تشخصاتی که در مقولات پیچیدهتر وجود دارد، درعین حال بر صُلبیت قویتری از پیکریافتگی انتزاعات دلالت ميكند که با شدت و قدرت هر چه فزایندهتری وارونگیِ واقعی شیوهي تولید سرمايهداري و بتوارگی آن را پنهان ميکنند. این یکی از نکات محوری تز مرکزی این نوشته است و من در ادامه اين نوشته خواهم كوشيد آن را به دقت و با تفصيل مستدل كنم.
ج) درست است که توالی مقولات و مباحث از آغاز جلد یکم كاپیتال تا پایان جلد سوم، حرکتی از مجرد به مشخص است، اما این داوری تنها در یک چشم انداز کلی یا مقیاس کلان درست است. در نتیجه:
- هر بخش یا هر فصل یا هر تکه از متن که پس از دیگری ميآید، لزوماً مبحثی مشخصتر نیست. بسیاری از فصلهای هر سه جلد كاپیتال، آنجا که مارکس ضرورتاً به زمینههای واقعی و تاریخی یک موضوع پرداخته است، مثل انباشت بدوی سرمایه پس از بخش انباشت، یا قانون پولی 1844، یا پیشتاریخ سرمایهي تجاری، یا بحرانهای اقتصادی و مالی یا حتی استنادات طولانی به بحثهای پارلمانی، لزوماً به معنی مبحثی مجردتر نسبت به مبحث پسین خود یا مشخصتر نسبت به مبحث پیشین خود نیستند.
- بسیار مهمتر: مارکس تقریباً در سراسر سه جلد كاپیتال در موارد بسیاری برای رهاکردن استدلال از عوامل یا دادههای «مزاحم»، جنبهها یا دادههایی را کنار ميگذارد تا استدلال با وضوح بیشتری بدون این عوامل «مزاحم» پیش برود و یا موضوع بهاصطلاح در شکل «ناباش» بررسی شود. این کنارگذاردنها لزوماً در همه جا به معنی افزودن یک سطح تجرید یا ترککردن یک سطح تجرید و رفتن به سطحی دیگر نیستند. مارکس در بسیاری از این موارد که لازم دیده است، در این باره حتی تذکر داده است. مثلاً به هنگام بررسی سرمایهي تجاری در جلد سوم، پدیدهي حمل و نقل یا هزینههای دَوَران را نادیده ميگیرد تا سرمایهي تجاری را بدون مزاحمت این عوامل بررسی کند. یا این امر که خرید و فروش کالاها ممکن است مستقیماً بین سرمايهداران صنعتی صورت گیرد، نادیده گرفته ميشود زیرا «نه به تعریف مقولات و نه به شناخت ماهیت ویژهي سرمایهي تجاري کمکی نميرساند.» (كاپیتال، جلد سوم، MEW, 25, S. 281) بدیهی است که این نادیدهگرفتنها یا مفروضگرفتن این یا آن شرط خودسرانه نیست، اما در این موارد اینکار از شیوهي عمومی استدلال منطقی ناشی میشود تا از روش ویژهي استفاده از سطوح تجرید. آنجا که این مفروضات به سطوح تجرید مربوطند، زبان مارکس کاملاً روشن است.
- مفروضگرفتن برخی دادهها در مقاطع استدلالی معین از یکسو و شباهت این روش استدلال با چشمانداز کلان سطوح تجرید، برخی را بر آن داشته است که اساساً کل كاپیتال مارکس را بررسی یک «سرمايهداري ناب» تصور کنند؛ یعنی موضوعی «آزمایشگاهی» که در هیچ زمان یا مکانی، واقعیت تجربی/ تاریخی نداشته و نميتواند داشته باشد. چنین رویکردی ناگزیر ميشود، همهي استنادات تاریخی و «تجربی» مارکس را که بهيک مورد معین در زمان و مکان معین مربوطاند، عملاً اضافاتی مزاحم تلقی کند که در واقع به این «سرمايهداري ناب» تعلق ندارند و گاه کار خواندن و پیگیری استدلال و «منطق» مارکس را مختل میکنند. اشارهي من به این طرز تلقی در اینجا، هنوز اشاره به دیدگاههایی نیست که بهواسطهی انتساب یک منطق یا قاعدهي ویژه به توالی مقولات كاپیتال، این یا آن مقوله را زائد یا نابجا ميدانند. بنظر من، اگر چه فرضگرفتن یک «سرمايهداري ناب»، از جمله و بهدرستی در مقابل استدلالاتی شکل گرفته است که بهيک دوران تاریخی واقعی، چیزی بنام «شیوهي تولید کالایی ساده» اعتقاد دارند، خود شکل وارونهي تلقیای است که با آن مخالف است. اگر فرض گرفتن وجود واقعی و تاریخی «شیوهي تولید کالایی ساده» ميخواهد بوسیلهي «اختراع» یک شاهد «عینیِ» مجعول، ناتوانی از درک شیوهي مارکس را جبران کند، قائلشدن به يک «سرمايهداري ناب»، اینکار را با اختراع یک شاهد «ذهنی» انجام ميدهد.
- اینکه ما همهي مباحث مطرح شده در كاپیتالها را بخش بازنمایی کل کار مارکس در شناخت ساز و کار شیوهي تولید سرمايهداري بدانیم، به این معنی نیست که در هیچ کجای سه جلد كاپیتال بخشهایی به پژوهش دادههای واقعی و تاریخی اختصاص داده نشده است. دیدیم که چنین نیست و نمونههایش را آوردیم. اما مهمتر از همه چنین نیز نیست که ما در توالی استدلالات مارکس در قالب یک بخش یا بخشهای متوالی، هر دو فرآیند، یعنی هم شیوهي تحقیق و هم در یک بازگشت، شیوهي بازنمایی را نبینیم. زیرا، همانطور که بنا به رهتوشهي تز چهارمش دربارهي فوئرباخ دیدیم، هدف فقط این نیست که کشف کنیم ماهیت درونی پدیدههایی که بر همه ظاهر ميشوند چیست، بلکه و این نیز هست که چرا و چگونه این روابط درونی یا این محتواها در آن پدیدهها یا اشکال تبارز ميیابند. من اینجا، مختصراً به يک نمونه اشاره ميکنم و همین نمونه را در ادامهي نوشته مشروحتر ميشکافم. سیر حرکت مارکس در همان چند صفحهي اول جلد یکم كاپیتال چنین است: او از «تحلیل کالا» آغاز ميکند، شیئی که مادهای دارد و صفاتی که نیازی از انسان را برآورده ميکند. چیزی بدیهی و بدون هر گونه رازآمیزی که ميتواند بلاواسطه موضوع تجربهي هر کس قرار گیرد. از آنجا که این چیز و چیزهای همانند آن مصارف گوناگونی دارند، ميتوانند با یکدیگر معاوضه شوند. این معاوضه مسلماً بنا به تناسبی صورت ميگیرد و این تناسب بهناگزیر باید شکل قابل دیدار یا شیوهي بیان محتوایی باشد که در همهي این چیزها نهفته است، امر مشترکی که نه هندسی، نه فیزیکی ونه شیمیایی ونه چیز دیگری از این دست است. این امر مشترک، اگر ما از همهي فواید مشترک این چیزها و از پیکرهي مادی شان انتزاع کنیم، این است که آنها همه محصول کارند. اما از آنجا که ما از همهي صفات مادی و مفید این چیزها انتزاع کرده ایم، این کار نمیتواند کار معینی باشد که محصول معینی ميسازد تا نیاز خاصی را برآورد. بنابراین این کار، تنها ميتواند کاری «ساده»، «بیتمایز» و در یک کلام «کار مجرد انسانی» باشد. بنابراین میبینیم که وقتی ما از همهي ویژگیهای مفید و همهي تعینات مادی و عینی این چیز، انتزاع کنیم، باز هم عینیتی باقی ميماند، عینیتی شبحوار، عینیتی که ميگوید این چیز محصول کار مجرد انسانی است. ارزش است. بسیار خوب. ما از یک شی محسوس و مفید، بهنام کالا حرکت کردیم و به عینیت تازه ای برای این شیء رسیدیم که از شیئیت مادیاش ناشی نیست و نام آن را «ارزش» نهادیم. بهنظر من، ما تا اینجا در یک فرآیند پژوهش راهی را طی کردهایم و به نقطه يا نتیجهي مجردی بهنام ارزش رسیدهایم؛ اینک باز ميگردیم تا نشان دهیم، آنچه که در دید ما عبارت از نسبت مبادله بین کالاها بود، تناسبی تصادفی نیست، بلکه شکل تبارز یا شیوهی بیان این مقولهي مجردیست که نامش ارزش است. یعنی نشان دهیم که آن نسبت، چیزی جز ارزش مبادله و ارزش مبادله چیزی جز شکل بیان ارزش نیست. « «در واقع ما از ارزش مبادلهاي يا نسبت مبادلهاي كالاها آغاز كرديم تا رد اين ارزش را كه درون اين نسبت نهفته است، بيابيم.» (کاپیتال، ج1، فا، ح.م.، ص 77 ـ (62 23, S. MEW) قدم بعدی بازگشت به ««ارزش مبادلهاي ، به عنوان شيوهي تجلي يا شكل پديداري ضروري… است» (همانجا ص. 68 ـ 53.S MEW 23,)
د) نکتهي بسیار مهمی که در رابطه با روند بازنمایی مبتنی بر «سطوح تجرید» باید مورد تاکید قرار گیرد، این است که این روند، حرکتی پلهای یا تقسیمشده به سه يا چهار یا پنج یا … سطح دقیقاً مجزا نیست، بلکه روندی تکوینی (entwickelnd) است.
وقتی ما از یک نقطه که مجردترین مقولهي ماست عزیمت ميکنیم و طی گسترش یا تکوین روند بازنمایی خود، گام به گام تعینات تازهای به طرح خود ميافزايیم، بدیهی است که ما:
- ميتوانیم قالبهای کلیتری برای طبقهبندی این تعینات تعریف کنیم. مثلاً جلد یکم كاپیتال را اساساً مرتبط با بررسی شیوهي سرمايهداري بهطور عام، جلد دوم را مرتبط با شیوهي دَوَران و جلد سوم را بازنمایی شیوهي تولید و دَوَران در کل بدانیم. کمابیش چنین نیز هست.
- ميتوانیم برای فهم بهتر كاپیتال به تقسیمبندیها یا گروهبندیهای درونی کلان و با اتکاء به معیارهای معین بپردازیم. مثلاً ميتوانیم مادام که فرض بر برابر بودن ارزشها و قیمتهاست، جلدهای یکم و دوم كاپیتال را در یک سطح و جلد سوم را، یا بهطور دقیقتر از فصل دوم جلد سوم یعنی پس از تعیین نرخ میانگین سود، در سطح دیگری قرار دهیم.
- ميتوانیم بههنگام بررسی حوزههای معین و محدودی از مقولات، مثلاً وقتی مزد را بررسی ميکنیم، یا گرایش نزولي نرخ سود را، از لایهبندی موضوعات شناخت (با عنایت به باسکار) استفاده کنیم، بیآنکه از این طریق به لایهبندی کل كاپیتال مارکس بپردازیم.
- ميتوانیم در یک سطح تجرید معین که بنا به معیار معینی تعریف شده است به گروهبندی مقولات بپردازیم. مثلاً در سطح تجریدی که با معیار «تحقق ارزش» تعریف شده است، مقولات قیمت، عرضه و تقاضا و رقابت را در یک گروه بگنجانیم. اما، اجازه نداریم بدون تعیین معیار معینی که این گروهبندی را تعریف ميکند، خودسرانه مقولات را دستهبندی کنیم. مثلاً مجاز نیستیم که سه گام مهم به «سطح مشخص» را «شکلگیری نرخ سود»، «تاثیر عرضه و تقاضا»، «تبدیل سود مازاد به اجارهي زمین» بنامیم، بدون آنکه بدانیم معیار طبقهبندیمان چیست، بدون آنکه روشن کنیم که سود سرمایهي تجاری یا تقسیم سود به بهره و سود بنگاه در کدامیک از این گروهها جای گرفته است و چرا.
- ميتوانیم و بهنظر من حتی ضروری است برای فهم بهتر كاپیتال به اینگونه گروهبندیها بپردازیم و از طریق آنها «حلقههای میانی واسط» را پیدا، مشخص و برجسته کنیم تا از این طریق این حرکت تکوینی از مجرد به مشخص را به مثابهي حرکت و تکوین بهتر بفهمیم. من حتی در ادامهي این نوشته معیاری را ارائه خواهم کرد که به کمک آن بتوانیم مرزهای این نقطهگذاریها را بهلحاظ کیفی از یکدیگر مجزا و به این ترتیب آشکارتر کنیم.
آنچه بنظر من در آن مجاز نیستیم این است که:
- این حرکت تکوینی را به بخشهای مجزای «مجرد» و «مشخص» تقسیم کنیم، فارغ از آنکه منظورمان از «مشخص»، واقعیت امپریک باشد یا مشخصی در واقع مجرد در چارچوب قوانین علمی. زیرا حرکت تکوینی گام به گام، شرایطی را که در یک گام پیشین، مفروض و نادیده گرفته شدهاند، دوباره وارد فرآیند استدلال ميکند و به این ترتیب یک لایه به لایهها یا یک تعین به تعینات دیگر ميافزاید. مثلاً واردکردن سطح معینی از معیار «تحقق ارزش»، به سطح دَوَران که تا پیش از دورپیماییهای سرمایه (جلد دوم) مفروض گرفته شده بود، تشخصی تازه ميدهد و آنرا از دورپیمایی سرمایهي مولد جدا ميکند. یا فرض سرمایهي عام، یعنی تلقی کل سرمایهي اجتماعی به عنوان یک سرمایه و تلقی سرمايهدار به مثابهي تجلي انساني سرمایه، بههنگام بررسی بخشهای تولید (در پایان جلد دوم) تا آن حد کنار گذاشته ميشود که ما به دو سرمایه و دو دسته از سرمايهداران نیاز پیدا ميکنیم: آنهایی که تولید کنندهي ابزار تولیدند و آنهایی که تولید کنندهي وسایل معاش اند. در این حالت تصویر به همین نسبت و در این گام تکوینی، مشخصتر شده است.
- این حرکت تکوینی گام به گام را با روش تقریب پی درپی یکی بگیریم. زیرا روش تقریب پی در پی، تئوری را به مثابهي صورتبندی نسبت به واقعیت تمام شده ميداند و با تقریب در جستجوی اثبات صحت آن است. تئوری جایگاهی استعلایی دارد و تکوین آن با تکوین خود واقعیت، ارتباطی برقرار نميکند. از سوی دیگر تئوری موضوعش را به عنوان امری مثبت (پوزیتیو) دریافت ميکند که تعاملی با تئوری ندارد.
- لایه بندیهای مقولات كاپیتال را به سپهرهایی جداگانه با «استقلال نسبی» تقسیم کنیم که منطق خود را دارند و به تناسب مشخصتر بودنشان ميتوانند منطق لایهي مجردتر از خود را «منحل» و چنان «سست کنند» که کارآییشان دیگر استوار کردنی نباشد. گذشته از اینکه استدلالهای مبتنی به «استقلال نسبی» سپهرها همواره به بیماری مزمن بیدقتی معیارها دچار است و همیشه با همهي مشکلاتی روبروست که دیدگاههای مدعی «استقلال نسبی» روبنا نسبت به زیربنا هرگز از عهدهي حلشان برنیامدند، ميتواند تحلیلهای مبتنی بر خود را به نتایج موهوم و مضحکی برساند. مثلاً در تحلیل یک جامعهي مشخص، گیریم جامعهي ایران امروز، به این نتیجه برسیم که جامعهي مذکور در مجردترین لایه، جامعه ای سرمايهداري، در لایهي بینابینی کمابیش سرمايهداري است و در لایهي واقعی سرمايهداري نیست. گمان نميکنم از این راه درس درستی از كاپیتال مارکس گرفته باشیم. بدیهی است ما مجازیم برای تحلیل یک موضوع در سپهر موضوعات اجتماعی و تاریخی هر روشی را که ميخواهیم بکار ببندیم و آنرا به هر شیوه که مایلیم استوار کنیم. اما انتساب شیوهي لایهبندانهي فوق به مارکس، بی انصافی است.
توصیهي من، پرهیز کردن از هر گونه شماتیسم، چه اختراعی و چه تمثیلی (آنالوگ) با «منطق»های دیگر است.
ه) در اینکه مارکس در هر سه جلد كاپیتال از روش دیالکتیکی و از کاربرد تبیینی قوانین دیالکتیکی سود برده است، تردیدی نیست. من در اینجا قصد ندارم که به رد استدلالات کسانی بپردازم که این دریافت را درست نميدانند، اگرچه این بحث ميتواند به عنوان مبحثی جداگانه بهخودی خود «شیرین» یا شاید مفید هم باشد. علت این است که حتی مخالفان استخواندار ادعای فوق یا پذیرفتهاند که کاربرد روش دیالکتیکی و اتکاء به صورتبندیهای دیالکتیکی، حتی نوع هگلیاش، دستکم در مورد شیوهي تولید سرمايهداري مجاز است یا استفاده از آنرا بنا به تعاریف ویژهي دیگری از دیالکتیک مجاز دانستهاند.
با این حال باید به ادعای ناظر به کاربرد دیالکتیک در كاپیتال با دقت بیشتری نگاه کرد و برای پرهیز از کلیگوییهای خوشآوا و مطنطن، پرسید دقیقاً منظور از آن چیست.
اگر منظور از کاربست دیالکتیک این است که توالی و ترتیب بخشها و فصلهای كاپیتال از بند اول جلد یکم تا صفحهي آخر جلد سوم، فصل چند سطریِ «طبقات»، گام به گام از یک منطق دیالکتیکی معین پیروی ميکند و سراسر این حرکت، صیرورت روحی مرموز، مثلاً سرمایه، است که گردن نهاده به قوانین دیالکتیک در کون و فساد است، آنگاه با شماتیسمی فلجکننده روبرو خواهیم بود که نه بدون جرح و تعدیل دلبخواهانهي كاپیتالها استوار کردنی است و نه دردی را دوا ميکند.
این تلقی را که بهنظر من ناشی از فریفتاری ایدئولوژیک دستگاهسازی و شماتیسم مقولات است، تنها زمانی ميتوان جدی گرفت که کسی یا کسانی «همت» کنند و سه جلد كاپیتال مارکس را در چند جلد کتاب تازه تدوین کنند که ترتیب و توالی بخشهایش، چنان است که آنها درست ميدانند، بخشهای زایدش را دور بریزند و بخشهای ناقصاش را کامل کنند و کل محتوا را در جدول مقولاتی که اختراع یا کشف کردهاند، توزیع نمایند. بازنویسی سر و دم بریدهي فهرست کتاب «منطق» هگل و مترادف نهادن بندهای آن با گزینش ماجراجویانهای از مقولات كاپیتال علاج این درد نیست.
اگرچه گمان نميکنم کس یا کسانی چنین همتی کنند، اما، حتی دراین صورت هم پیش بینی بدبینانهي من این است که این اثر به سرنوشت «نقد خرد دیالکتیکی» سارتر دچار خواهد شد و جلد دومش هرگز نوشته نخواهد شد.
از سوی دیگر اما استفاده از روش دیالکتیکی در بازنمایی مقولات، روابط، ساختها یا موقعیتهای معین در سراسر سه جلد كاپیتال کاملاً آشکار است: سرشت دوگانهي کاری که در کالا نهفته است، وحدت روند کار و روند ارزشافزایی، دورپیماییهای سرمایه، تضادهای گرایش نزولی نرخ سود و دهها نمونهي دیگر. با این حال حتی در هر مورد ویژه نیز باید توجه داشت که مارکس یک قاعدهي دیالکتیکی را به چه معنایی و با چه دریافتی به کار ميبرد. به عنوان نمونه زمانی که مارکس به لزوم فراهم آمدن مقدار معینی پول در دست استادکاران برای تبدیل شدنشان بهيک سرمايهدار مينویسد، این تغییر کیفی در جایگاه و نقش استادکار را که از افزایش مقدار پول ناشی شده است، تغییر کمیت به کیفیت ميداند و به صراحت آن را به هگل نسبت ميدهد: « در اینجا نيز مانند علوم طبیعی، درستی قانونی که هگل در كتاب منطق خود کشف کرده بود، یعنی اینکه تغييرات صرفاً کمّی، در نقطهي معینی به تمایزات کیفی بدل ميشوند، اثبات ميشود.» (كاپیتال، ج1، فا، ح.م.، صص. 328ـ329 ـ MEW, 23, S. 327).
یا در بحث پیرامون تقسیم سود به بهره و نفع تصدی نیز، مارکس تفاوت صرفاً کمّی بین این دو عامل را موجد پدید آمدن تفاوتی کیفی ميداند. در حالیکه اینجا قانونی دیالکتیکی/ هگلی برای افزایش یا کاهش مقدار و تبدیل این تفاوت کمّی به کیفی، بههیچ روی نه مورد نظر است و نه کاربردی دارد؛ اگر چه کماکان سخن از تبدیل تفاوت کمّی به تفاوت کیفی است.
موضوع محوری ما و نگاهی تازه
پس از اشاره به مقدمات فوق و با تکیه بر آنها، اینک زمینه برای طرح داعیهي اصلی و تز محوری این نوشته فراهم آمده است. گمانی نیست که مایههای اصلی این شیوهي نگرش بارها و به تفصیل و در روایتهای گوناگون و در بسیاری موارد با غنای تئوریک انکارناپذیر در آثار تاکنونی پیرامون کار مارکس طرح و بحث شده است. اما آرایش نوینی که من به دو جنبهي بسیار مهم در کار مارکس میدهم یا دستکم برجستهکردن این آرایش، ميتواند نگاهی تازه، بحثبرانگیز، و از این راه راهکاری یاریدهنده به گشودن دریچه ای تازه به كاپیتال مارکس باشد.
بنظر من در كاپیتال مارکس از آغاز جلد نخست تا پایان جلد سوم، دو فرآیند بهم آمیخته، همراه و همزمان و جداییناپذیر، همچون دو جریان در یک رود قابلتشخیصاند.
یکی، فرآیندی که در مقیاسی کلان، نه در همهي جزئیات و در هر گام، از مقولاتی ساده و کم تعین و بنابراین مجرد آغاز ميشود و با افزودهشدن تعینهای تازهای به آن، بیش از پیش پیچیدهتر، «غنیتر»، انضمامیتر و بنابراین مشخصتر و «آشکار»تر ميشود. در این حرکت، نقطهي آغاز، نخست دورترین امر به ادراکی بلاواسطه و همه گیر است: موجودی ناملموس بهنام ارزش با عینیتی ویژه، شبحوار، و بنابراین مرموز که بيواسطه در معرض حس و ادراکِ ناظر قرار نميگيرد و نخستین جلوهی قابلرؤیت و لمس پذیرش زمانی پدیدار ميشود که به مثابهي تبلور کار انسانی، یعنی جوهر مشترک اجتماعیاش، جامهي کالا به تن کند و با استقلال یافتنش در پول، که همه ميشناسیم، عیان و آشکار شود. جهت حرکت در این فرآیند نخست، بهسوی مقولات، موجودات، روابط و نهادهایی است که مشخصتر و در ادراک ما آشناترند. اگر کار «مجرد»، «کار اجتماعاً لازم» یا «ارزش» یا «معادل عام»، مقولاتی ناآشنا هستند، اگر «سرمایهي ثابت»، «سرمایهي متغیر»، «نیروی کار» تعابیری «گنگ» و نامأنوسند، مقولاتی مثل قیمت، عرضه و تقاضا، سود، خرید و فروش، تجارت، بهره، بانک، پول یا اجاره را تقریباً همه ميشناسند و برای آشنایی با آنها به علم و دانش ویژهای نیاز نیست. بنابراین جهت حرکت در این فرآیند نخست، حرکتی از نهفته به آشکار، از درونی به بیرونی، از ناآشنا به آشنا یا همان چیزی است که از مجرد به مشخص نامیده ميشود.
دوم، فرآیندی آمیخته و همراه و همپا با فرآیند نخست، که آن هم در مقیاسی کلان و نه در همهي جزئیات و در هر گام، افزودن هر تعین تازه را مبدل بهيک جامه يا هالهي پردهپوشانهي تازهای میکند. بهنحوی که، به همان نسبت که ما از مقولات، موجودات، روابط و نهادهای جلد یکم كاپیتال دور ميشویم و به سوی مفصلبندیهای تازه تا پایان جلد سوم نزدیک ميشویم، این واقعیتهای اجتماعی دائماً مبهمتر، مهآلودتر، پنهانتر، فریفتارانهتر و رازآمیزتر ميشوند. در هر گام، هر چه مقولهای «مشخصتر» است، قشرهای پردهپوشانهي ضخیمتری و لایههای ساتر بیشتری گرد آن را گرفتهاند، به نحوی که مثلاً بهره در عین حال که آشکارترین و آشناترین پدیده برای ماست، پوشیدهترین و فریفتارانهترین نیز هست. در این جریان سیر حرکت درون به بیرون و سیر حرکت هسته به پوسته، بسوی تهی شدن از درون و جدا شدن از هسته است، بهطوریکه بیرون و پوسته چنان استقلالی ميیابند و بند نافشان را با درون و هسته چنان ميبرند که گویی هستی و واقعیتی قائم به ذات دارند. سیر حرکت در این فرآیند دوم، سیر دور شدن از منشاءها و استقلالیافتن هر چه بیشتر انتزاعات پیکریافته است. اگر فرآیند نخست با این وارونگی آغاز ميشود که ما روابط اجتماعی منسوب به اشیاء را خاصیت طبیعی آنها بدانیم، در فرآیند دوم این «خاصیت طبیعی» نه تنها بدیهیتر از هر خاصیت دیگر است، بلکه خود را به آفرینندهي خاصیتهای دیگر ارتقاء ميدهد. اگر در فرآیند نخست، وارونگی در این است که ما محصول کارِ اجتماعیبودن یک شیء مفید را به عنوان خاصیت طبیعی آن میپذیریم، در پایان فرآیند دوم این خاصیت طبیعی چنان دودی در چشمان ما ميدواند که چیزهایی را نیز که محصول تولید یا کار اجتماعی نیستند، همچون «ارزش» یا کالا بپذیریم: زمین، هوا یا آبِ اقیانوسها. ویژگی برجستهي فرآیند دوم این نیز هست که با نشان دادن سیر پیکریافتگی هر چه بیشتر انتزاعات و سیر بتواره شدن آنها، بالطبع و بدینوسیله، راهکاری برای برملا ساختن راز آنها را و چشماندازهایی از روابطی عاری و رها از آنها را به ما نشان ميدهد و بدین ترتیب، جنبهي انتقادی و انقلابی را به عنوان جریانی مکنون، نهفته و سرشتی و نه جنبهای الصاقی، اخلاقی و اعتباری در کار مارکس آشکار ميسازد.
بهنظر من، اگر بتوان در مقیاسی کلانْ دیالکتیکی را به شیوهي بازنمایی مارکس در سه جلد كاپیتال نسبت داد، همین دیالکتیک بین این دو فرآیند، به عنوان بستر رودی است که این دو فرآیند همچون دو جریان بر آن در حرکتند. دیالکتیک حرکت بسوی هر چه بیگانهتر، اما مانوستر؛ هر چه پنهانتر، اما آشکارتر. دیالکتیکِ پنهانشدن پشتِ عریانی.
همانطور که گفتم با این که این دو فرآیند، بنا به سرشت بهم آمیختهي خود، جداییناپذیرند، اما من مایلم برای استوارکردن داعیهي اصلی خود، آنها را، یا بهتر بگویم رد پاهایشان را در کار مارکس، «مصنوعاً» از هم جدا کنم و در دو بخش جداگانه به آنها بپردازم. برای اینکار مروری خواهم کرد از جلد یکم تا پایان جلد سوم، با مکثی طولانی بر مباحث جلد سوم. دوبار: یکبار با چشمداشت به فرآیند نخست و یکبار با توجه به فرآیند دوم.
فرآیند نخست بازنمایی: از مجرد به مشخص
كاپیتال با چه چیزی آغاز ميشود؟ مارکس در دومین جملهي كاپیتال جلد یکم ميگوید: «پژوهش ما با واكاوي کالا آغاز ميشود.» سه پرسش در این باره؛ یکم: آیا بنابراین كاپیتال با «کالا» آغاز ميشود؟ دوم: «کالا» چیست؟ و سوم: با توجه به اینکه ما پذیرفته ایم که كاپیتال بخش بازنمایی کار مارکس است و گفته ایم که این فرآیند از مجردترین، عام ترین و ساده ترین مقوله آغاز ميکند، چرا این آغازگاه مجردترین است؟
پذیرفتن اینکه كاپیتال، بخش بازنمایی کار مارکس است، مبتنی است بر کار پژوهشی دقیق و دامنهداری که بر آن مقدم بوده است؛ کاری که با کنارزدن و کنارنهادن تعینات گوناگون، به این آغازِ مجرد رسیده است. موضوع کار مارکس، بررسی جامعه ای است که در آن شیوهي تولید سرمایهداری حاکم است. ميتوان تصور کرد که در نگاه نخست به اجتماع انسانهایی که در شبکهي روابط سرمایهداری زندگی ميکنند، این پرسشِ بجا طرح شود که این افراد چطور زیست خود و بنابراین امکان همزیستیشان را در قالب جامعه تامین ميکنند؟ نخستین و پذیرفتنیترین پاسخ ميتواند این باشد که آنها در عامترین معنا امکانات زیست مادی و معنوی خود را تولید ميکنند و از مجموعهي فرآوردههایی که تولید شدهاند به يک نسبت معین سهمي ميبرند. این پاسخ اما ميتواند دربارهي هر شکل یا شیوهي دیگر از همزیستی در جامعه، چه سرمايهداري و چه غیرسرمايهداري صادق باشد. درنگاهی دقیقتر ميتوان دید که سهمی که از محصول جامعه به افراد تعلق ميگیرد، در قالب دسترسی مستقیمشان به این محصولات یا حق انتزاعی دستیابیشان به آنها نیست، بلکه امکان دسترسی به این محصولات به صورت سهمیههای معینی که «درآمد» آنها محسوب ميشود، به آنها تعلق یافته است. تا اینجا البته يک گام به روابط اجتماعی خاصی نزدیک شدهایم که با اشکال همزیستی اجتماعی دیگر تفاوت دارد، اما آیا این سرمايهداري است؟ در این جامعه که موضوع بررسی ماست، امکان دسترسی به محصولات جامعه در اختیار افراد است، اما برای اینکه این امکان بتواند تحقق پیدا کند، نه تنها باید موانع اجتماعی (و حقوقی) برای دسترسی به این محصولات تا حد امکان از میان رفته باشند، بلکه، و مهمتر از همه، این محصولات جامعه باید در واحدهایی کمابیش مستقل و جدا از یکدیگر، در تنوعی گسترده موجود باشند و بهلحاظ زمانی و مکانی، بالقوه، قابل جداشدن باشند. یعنی اگر من در نقطهي «الف» زندگی ميکنم، گندمی را که بنا به سهمیهي درآمدم ميتوانم در اختیار خود درآورم، گندمی نباشد که قرار است سال آینده روی زمینی که هزار فرسنگ دورتر در منطقهي «ب» کاشته شود و پس از برداشت روی همان زمین و در همان منطقه بماند. بنابراین باید پیشرفت و سطح روابط اجتماعی و مقیاس تولیدِ نیازهای مادی و معنوی جامعه بهنحوی باشد که فرآوردهي این تولیدات در واحدهایی جداگانه، همه جا و بهلحاظ زمانی و مکانی مستقل از شرایط تولیدشان یافت شوند. ما اگر نام این واحدهای مستقل و جداگانه را عجالتاً «کالا» بگذاریم، ميتوانیم کل محصول اجتماعی را «تودهي عظیمی از کالاها» ببینیم و کار خود را با «تحلیل کالا» آغاز کنیم.
برای مستدلکردن اینکه این «نقطهي آغاز» درعین حال مجردترین واحد یا سلول در شیوهي تولید مورد بررسی ماست، سه دلیل وجود دارد: یکی اینکه مهمترین شرط مادی و معنوی تامین زیست افراد جامعه و بنابراین زیست جامعه بهخودی خود است؛ و دیگر اینکه بنا به تعریفی که از آن ارائه دادیم، برای تامین زیست انسانهای این جامعه نیاز به تعیین مشخصات ویژهای ندارد و تنها ویژگیاش همین برآورده کردن نیازهاست؛ و سوم از آنجا که هویت موضوع ما را تعیین ميکند، یعنی ما از طریق آن، شیوهي تولید مورد بررسی را شیوهي تولید سرمايهداري مينامیم، بهلحاظ هستیشناختی، با کمترین تعین یک هستی معین اجتماعی را تشخص ميبخشد.
بی گمان ميتوان پرسید که چرا این واحد مستقل و جداگانه که ما آن را کالا مينامیم، باید مجردترین سرشتنشانِ این جامعه باشد؟ اگر ما انتزاعی بودنش را از آنجا نتیجه گرفتهایم که بدون هیچ ویژگی معینی، نیازی از ما را برآورده ميکند، در آن صورت یک سطح مجردتر از آن سطح، کاری است که آنها را تولید کرده است. زیرا اگر ما این کار را مجردترین سطح بدانیم، حتی ميتوانیم یک قدم «عقب»تر برویم و حتی از تفاوت بین محصولات مختلف، یعنی از تفاوت بین انواع مفیدبودنشان نیز، انتزاع کنیم. به عبارت دیگر، آیا مجردترین نقطهي شروعی که ميجوئیم، کار نیست؟ بی گمان میتوان بلافاصله به این پرسش، پاسخ منفی داد، آنهم به این دلیل که کار بطور عام در همهي دورههای تاریخی و در همهي اشکال زندگی اجتماعی انسان، حتی در ابتداییترین اشکالش، عامل تولید محصول بوده است و بنابراین نميتواند مجردترین نقطهي آغاز در تبیین شیوهي تولید سرمايهداري باشد. اما این پرسش خوبی است.
آنچه را تا کنون «کالا» نامیدهایم، از نزدیکتر نگاه کنیم. این کالا چیزی است که بنا به خواصش نیازی از ما را برطرف ميکند و از آنجا که ما به عنوان انسان نیازهای متفاوتی داریم، ميتوانیم آن را با چیز همانند دیگری که نیاز دیگری را برآورده ميکند، معاوضه و مبادله کنیم. این مبادله نیز نمیتواند بنا به نسبت دلبخواه يا تصادفیای صورت گیرد و باید نمایندهي قابلیتی، توانی یا خاصیتی در درونش باشد که با همان خاصیت یا توان و قابلیت با کالای دیگر بهنحوی مقایسهپذیر و برابر باشد. این نسبت باید شکل بیانی، شکل بروز محتوایی باشد که در آن نهفته است. اما این محتوا چیست؟ اگر ما از همهي خواص مفید این چیز انتزاع کنیم، یعنی هر چیزی را که فیزیکی، شیمیایی، هندسی و در یک کلام مادی و طبیعی است، کنار بگذاریم، امر مشترک دیگری در آن باقی ميماند که نميتواند کار مفید معینی باشد، زیرا ما پیشاپیش همهي خواص مادی و مفید آنرا کنار نهاده ایم. با این حال این امر مشترک یا این خاصیت «مرموز» کماکان محصول کار است، کاری بی صفت، بی تعین، بسیط. کاری مجرد. کار بی تفاوت انسانی. حال اگر « « اكنون تهماندهي محصولات كار را بررسي ميكنيم. در همهي آنها فقط عينيت شبحوارِ يكساني باقي مانده است؛ لختهاي بيپيرايه از كار نامتمايز انساني، يعني نيروي كار انسانيِ صرفشده، بدون توجه به شكل صَرفشدن آن. كل آنچه اين چيزها به ما نشان ميدهند اين است كه نيروي كار انساني براي توليد آنها صرف شده، يعني كار انساني در آنها انباشت شده است. آنها بهعنوان تبلور اين جوهرِ مشتركِ اجتماعي، ارزش يا ارزشِ كالا هستند.» (كاپیتال، ج1، فا، ح.م.، ص.68 ـ MEW 23, S. 52 ).
بنابراین ميتوان تصدیق کرد که مجردترین نقطهي آغاز ما کار آفرینندهي محصول است، اما در این شیوهي تولید معین، این کار، به صورت کار مجرد آفرینندهي کالا در آمده است. کالا به عنوان ارزشـ کالا، نقطهي عزیمت ماست. میزی که روی پایههایش ایستاده است و ميتواند به عنوان شیئی مفید، به مثابهي میز، مورد استفادهي ما قرار گیرد، محصولی است که نقطهي عزیمت ما نیست؛ نقطهي عزیمت ما میزی است که «در نقش کالا وارد صحنه ميشود» و به شیئی بدل ميگردد «همهنگام محسوس و فراسوی حواس.» (همانجا، فارسی، ص. 99). میزی نقطهي عزیمت و مجردترین سلولِ شیوهي تولید سرمايهداري است که سرشتی دوگانه دارد: روی پایههایش شیئی است مفید و روی سرش، سر چوبین سودایياش، عینیتی است شبحوار. میزی که ارزش است و شبح وارگیاش، ذرهای از عینیت این وهم نميکاهد. آن کس که از شبح هراس دارد، از آنرو نیست که آن را موجودی دروغین و زائیدهي پندار خویش ميداند. ترس او ناشی از ایمان او، دستکم در زمان هراس، به عینیت و واقعیت شبح است. کاربرد ولنگارانه و نابخردانهي تعابیری مثل ارزش، ارزش مبادله و مقدار ارزش در بسیاری از باصطلاح تفاسیری که دربارهي كاپیتال و تئوری ارزش نوشته ميشود، باعث ميشود این نکتهي بسیار مهم، یعنی عینیت ویژهي ارزش و سرشتنشان ویژهي محصول کار به مثابهي کالا، که نقطهي آغاز روند بازنمایی در سه جلد كاپیتال است، مخدوش و پنهان شود. ارزش، آن عینیت شبحوار ویژهای است که گفتیم: تبلور کار مجرد. شکل ارزش، یعنی شکلی که این محتوا بهخود ميگیرد، ارزش مبادله است، آن باصطلاح «نسبتی» است که کالاها براساس آن با یکدیگر معاوضه ميشوند؛ و مقدار ارزش، مقدار کمّی آن نسبت و عبارت از مقدار کار اجتماعاً لازمی است که برای تولید آن کالا لازم است.
با عزیمت از این نقطه، از کالا ــ ارزش، ميتوان پا درراه افزودن تعینات تازهای گذاشت که گام به گام و قطعه به قطعه تصویر سادهي ما را پیچیدهتر، دستمایهي کمتعین را غنیتر و چشمانداز غریب را آشناتر ميکنند و ما را به نمایی از شیوهي تولید سرمايهداري نزدیکتر ميکنند که برایمان «مأنوستر» و «آشنا»ست.
منطق گذارها
منطقی که ما بر مبنای آن، و در یک مقیاس کلان، سطوحی از تجرید را ترک ميکنیم، یا بعضاً و به اندازهای ضروری پشت سر ميگذاریم و سطوحی از امر مشخصتر را که ما به تصویر اضافه میکنیم، منطقی است متکی بر سرشت هستیشناختی مقولات و وضعیتهایی که با آن در شیوهي تولید سرمايهداري سر و کار داریم. یعنی مقولات تازه بنا به منطقی که از مفهوم ناشی است، از مقولهی دیگر استنتاج نميشوند. هیچ منطق واحدی، جز ضرورت جایگاه هستیشناختی مقولات و وضعیتها بر حرکت این گامها حاکم نیست. در یک مرحله ممکن است، کاراترین منطق برای نمایش موضوع، برای بازنمایی موضوع، منطق دیالکتیکی باشد، زیرا تنها دیالکتیک امر واقع را بیان میکند. ممکن است چنین هم نباشد. سه نمونه:
نمونهي اول؛ گذار از شکل ارزش به معادل عام و پول. بنا بر اکسپرسیون ارزشی، ارزش به عنوان تبلور کار مجرد در یک کالا تنها زمانی ميتواند خود را آشکار کند و شکلِ ظهوری پیدا کند که در ارزش کالای دیگر بیان شود. یعنی برای اثبات وجود خود، باید خود نباشد. عامیتیافتن این رابطهي دیالکتیکی و در نهایت شیئیت و عینیت یافتن آن در پول به مثابهي معادل عام، یعنی افزودن سطوحی از عینیت که تصویر مقابل ما را با افزودن مقولهي پول «تکمیل» (ergänzt) ميکند، نه تنها به بهترین وجه، بلکه به تنها وجه ميتواند به نحوی دیالکتیکی بازنموده شود. زیرا واقعیتی که بازنموده ميشود، پیکریافتگی رابطهای دیالکتیکی است.
نمونهي دوم؛ کار مجرد: روش ما در معرفی مقولهي کار مجرد کنارنهادن ویژگیهای مشخص کار بهنحوی ذهنی بود. یعنی ما در فرآیند استدلال و با توسل به عمل فکری انتزاع، کار مجرد را ساختیم و در کلمات خود بیان کردیم. اما کار مجرد به مثابهي نفی کار مشخص، درعین حال واقعیتی «عینی» است که در ارزش «شیئیت» یافته است و بدین ترتیب موجودی خیالی و مفهومی در ذهن نیست. «تضادهایی که از این واقعیت سرچشمه ميگیرند که بر مبنای تولید کالایی، کارِ فردی، خود را در کار اجتماعی عام باز مينمایاند و روابط بین انسانها به مثابهي روابط بین اشیاء و به مثابهي خودِ اشیاء جلوه ميکند، در درون خود موضوع قرار دارند، نه در بیان گفتاری آنها. » (تئوریهای ارزش اضافی، جلد سوم/.MEW, 26.3, S. 134).
درعین حال، فرض و مبنا قراردادن «مقوله»ی کار مجرد، اگر چه «ناشی» از فرآیند استدلال منطقی است، اما بهلحاظ هستیشناسی هستی اجتماعی و تاریخی سرمايهداري نیز فرضی پذیرفتنی است. بیرنگ شدن ویژگیهای معین و مفید کار و گرایش به انعقاد چیزی همچون کار ساده، کار بیتفاوت و کار بیپیرایه در عین حال از سه سپهر واقعی زندگی اجتماعی سرمايهدارانه ناشی ميشود.
یکم، از فرآیند فنی کار: با تغییر نحوهي کار از پیشه وری به توليد كارگاهي و از آنجا به ماشینیسم، خود فرآیند کار برای تولید یک محصول معین از فرآیندی یکپارچه که کارگر به همهي مراحل آن احاطه دارد، به اجزایی بریده بریده و «نامرتبط» تقسیم ميشود که باید از سوی کارگران متعددی انجام شود. کارگری که خود را فقط بهيک قطعه يا یک مرحلهي معین از فرآیند کار محدود کرده است، نه دیگر قادر است کل محصول تمام شده را به تنهایی تولید کند و نه به این ترتیب ویژگی مفید کارش در تمام محصول منعکس ميشود. در اینجا خود فرآیند فنی کار، به سهم خود، کار را به کاری ساده و بیتفاوت نزدیک ميکند.
دوم، از فرآیند تولید: کارگری که به عنوان پیشه ور یا صنعتگر مالک ابزار تولید خود است با ابزار کارش پیوندی واقعی دارد و احاطهاش بر این ابزار کار در تولید، به او مهارتها و تواناییهایی میدهد که ویژهي او و کار اوست. با جداشدن شرایط عینی تولید از کارگران و قرارگرفتن آنها در اختیار سرمايهدار، پیوستگی کارکن با ابزار کار و نوع کار نیز گسسته ميشود و از این طریق نیز کارگر، نه به عنوان دارندهي مهارتی معین، بلکه به عنوان دارندهي نیروی کار وارد تولید ميشود و از این طریق هویتش چه برای سرمايهدار و چه برای خود او نیز، به عنوان دارندهي کالای قابل مصرفی به نام نیروی کار تعیین ميشود، فارغ از اینکه مصرف این کالا در چه راه و به چه منظوری صورت گیرد. اینجا نیز ویژگی کار به بیتفاوتی در مصرف آن گرایش ميیابد.
سوم، از طریق گردش کالایی: گسترش مبادلهي کالا، جدایی زمانی و مکانی تولید کالا از فضای مبادلهي کالا، شکلگیری چیزی به مثابهي معادل عام (پول) که این جابجایی را هر چه سهلتر و بالقوه سریعتر ميکند، ویژگی کاری که مولد کالاست را به پشت صحنه ميراند و از اهمیت آن میکاهد.
نمونهي سوم؛ گذار از ارزش مبادله به عنوان «نسبت» تبادل کالاها به کار و از آنجا به کار مجرد و ارزش. برای آنها که از هر گام به گام دیگر در كاپیتال، انتظار ظهور تضاد و حل و رفع دیالکتیکی آنرا دارند، مارکس در این گذار در تنگنا قرار گرفته و ناچار شده است از نسبت مبادله به کار «شیرجه» بزند. این نکته البته حتی از دید مارکس پنهان نمانده است و از آنجا که پیشبینی ميکرده است، زمانی برخی از پیروانش او را به عملیات خارقالعاده متهم کنند، حتی در «نقد اقتصاد سیاسی»، سالها قبل از كاپیتال هشدار داده است: «از یک طرف کالاها بایستی در روند مبادله بهصورت مدت کار عام مادیتیافته وارد شوند واز طرف دیگر مدت کار افراد فقط در نتیجهي روند مبادله به مدت کار عام مادیت یافته تبدیل ميگردد. » (ترجمهي فارسی، ص. 20، MEW, 13, S. 32) و همانجا پیشبینی ميکند: «از اینرو مشکل جدیدی پیدا میشود.» (همانجا)
ببینیم این «مشکل» چگونه با اتکاء به منطق سطوح و گامهای تجرید، کمابیش به آسانی حل ميشود.
بدیهی است که تولید ارزش و ارزش اضافي بدون تحقق ارزش در فعلیت شیوهي تولید و بازتولید سرمايهداري غیرممکن است. کنار نهادن سطح امکان «تحقق ارزش» و نادیده گرفتن آن به معنای ثانوی تلقیکردن یا نادیدهگرفتن تقسیم کار اجتماعی، گستردگی مبادلات، حرکت سرمایهها از شاخهای به شاخهي دیگر، جدایی کارگران از شرایط عینی تولید و حضور کارگران به عنوان دارندگان نیروی کار نیست. هنگامی که برای استنتاج کار مجرد «مبادله» به عنوان وضعیتی موجود یا دادهشده پیشفرض گرفته شده است، همهي این شرایط نیز ميتوانند مفروض تلقی شوند. زیرا فرض مبادلهي دو کالا با یکدیگر مستلزم آن نیست که این دو کالا حتماً از سوی دو سرمایه تولید شده باشند، مستلزم آن نیز نیست که این دو کالا به اندازهي کافی و حجم و تعداد متناسب در محیط مبادله يافت شوند. بنابراین الزامی نیز وجود ندارد که سرمايهداران تولید کنندهي این دو کالا در رقابت با یکدیگر باشند و عرضه کنندگان و خواهندگان این کالاها در گیرودار و مشکل عرضه و تقاضا قرارگیرند. تحقق ارزش کالا یعنی تغییر شکلش از صورت کالایی به صورت معادل عام. برای فهم و اثبات اینکه يک کالا محتوای چیزی است که در مبادله با کالاهای دیگر با مقداری معین از همان چیز برابر است، مستلزم آن نیست که این کالا نخست و حتماً به معادل عام وسپس از شکل معادل عام به کالای دیگر تبدیل شود. بنابراین نه تنها ميتوان در این اولین سطح تجرید، تحقق ارزش را مفروض دانست، بلکه باید تا نیمهي جلد دوم كاپیتال و مبحث واگرد از نخستین نشانههای امکان اختلال در آن نیز صرفنظر کرد. «شرایط بهرهکشی مستقیم و شرایط سامانیابی آن یگانگی ندارند. شرایط مزبور نه تنها از لحاظ زمانی و مکانی با یکدیگر تطبیق نميکنند، بلکه از لحاظ مفهومی نیز از هم جدایند.» (كاپیتال جلد سوم. MEW, 25, S. 254) پس تلقی مفروضات كاپیتال از زاویهي جایگاه هستیشناختی شان در تولید سرمايهداري میتواند بدون نسبت دادن حرکات محیرالعقول به مارکس «مشکل» را حل کند.
گامهای جلد یکم
مهمترین نتیجهای که ميتوان از مفروضدانستن امکان تحقق ارزش در نخستین سطح تجرید بدست آورد، برابر دانستن ارزشها و قیمتهاست. کالای «الف» ميتواند به میزانی که در محیط مبادله موجود است، با کالای «ب» معاوضه شود و وسیلهای که در نقش معادل عام این گردش را ممکن میکند، نیز اختلالی در این مبادله ایجاد نميکند. بنابراین دلیلی وجود ندارد که ارزش مبادلهي این کالا از مقدار ارزشی که واقعاً در آن متبلور است، یعنی تعداد ساعات کار اجتماعاً لازم، متمایز یا منحرف باشد. ارزش و قیمت، اینجا برابرند. این فرض برای ما نقش و جایگاه بسیار مهمی دارد، زیرا برخلاف تصور منتقدان تئوری ارزش، پیش از همه بوهِم باوِرک، این فرض تنها نتیجهای از استدلال منطقی نیست و برای مارکس جایگاهی هستیشناختی دارد. بهنظر او «مبادله يا فروش کالاها بنا بر ارزشی که دارند عقلانی است و قانون طبیعی تعادل آنهاست. با عزیمت از این قانون است که باید انحرافات ایضاح شوند، نه آنکه برعکس خود قانون بر پایهي انحرافات توضیح داده شود. » (MEW, 25, S. 197) اینجا اشاره به «قانون طبیعی» در واقع تاکید بر جنبهي هستیشناختی این رابطه برای تولید سرمایهداری است.
اهمیت دیگر این فرض در این است که به مثابهي سرشتنشان تئوری ارزش اضافي مارکس عمل ميکند. تمام تلاشهایی که پیش و پس از مارکس صورت گرفتهاند تا نشان دهند چگونه پول، پول ميزاید، در تحلیل نهایی منشاء سود را مبادله ميدانند و اساساً بر مبادلهي نابرابرها استواراند؛ چه آنها که حرفشان در واقع استدلال پیشپاافتادهي ارزان خریدن و گران فروختن است، چه آنها که با دلسوزیهای اخلاقی «استثمار» بیش از حد کارگران را مبنا قرار ميدهند. مارکس در این سطح از تجرید، ارزشها را با قیمتها برابر ميگیرد و به این اصل پای بند ميماند که حتی وقتی همهي ارزش نیروی کار پرداخت شود، ارزش اضافیاي تولید خواهد شد که مبنای همهي آنچیزی است که در رویداد واقعی تولید سرمايهداري به سود و بهره و رانت مبدل ميشود.
نقشهای مختلفی که معادل عام، یعنی پول، ميتواند ایفا کند، اعم از وسیلهي پرداخت یا پول جهانی در این سطح از تجرید تاثیری در روند استدلال ندارند. پول در نخستین و سادهترین نقش خود، یعنی وسیلهی گردش، تنها بهيک شرط ميتواند به سرمایه بدل شود و آن هنگامی است که وسیلهای برای خرید نیروی کار قرار گیرد. پول به سرمایه مبدل ميشود، زیرا کالایی را در اختیار خریدارش، یعنی سرمايهدار، ميگذارد که مصرف آن، ارزشی بیش از ارزش خود ميآفریند و این بخش اضافه، بیآنکه ناشی از کلاهبرداری یا استثمار ارزانِ فرد کارکن باشد، به تصاحب سرمايهدار درميآید. اینجا موردی است که مارکس به صراحت به مفروضگرفتن امکان تحقق ارزش به عنوان سطحی بهلحاظ هستیشناختی، مجزا از تجرید اشاره ميکند: «اکنون ميتوان درک کرد که چرا در تحلیل خود از شکل اساسی سرمایه، که سازمان اقتصادی جامعهي مدرن را تعیین ميکند، شکلهای معروف و یا بهعبارت دیگر شکلهای عهد عتیق آن، یعنی سرمایهي تجاری و سرمایهي ربايی را موقتاً کنار گذاشتهایم.» (كاپیتال، ج1، فا، ح.م.، ص 194) همین جا مارکس بیش از صد و پنجاه سال پیش درپاسخ به کسانی که بعدها فکر ميکنند راه حل تضاد درونی پول در این است که به پول بیشتر تبدیل شود، میگوید: «تغییر در ارزش پولی که باید به سرمایه بدل شود، نميتواند در خودِ پول اتفاق افتد.» (همانجا، ص 197)
همین که پول در مبادله با کالای نیروی کار است که مبدل به سرمایه ميشود، یعنی قالب و جامهي ارزشیاش را از شکل معادل عام به شکل شرایط مادی تولید (ابزار و لوازم تولید و نیروی کارِ آمادهی مصرفشدن) عوض ميکند، سرمایهای حاصل ميشود که تنها با اتکاء به همین یک معیار، دو بخش با دو هویت گوناگون دارد. یکی بخشی که مصرفش در فرآیند تولید ارزشی بیش از ارزش خود ایجاد ميکند و دیگر بخشی که ارزشش بههنگام ورود به فرآیند تولید و خروج از فرآیند تولید تغییری نميکند: بخش متغیر و بخش ثابت؛ سرمایهي متغیر و سرمایهي ثابت. اینکه بخش سرمایهي ثابت تمام ارزشش را به محصول منتقل ميکند، اینکه این کار را یکباره انجام ميدهد یا به نحوی گام به گام به صورت اجزاء ارزش، تعینی است که ميتوانیم هنوز نادیده بگیریم. تاکید بر اهمیت نقش سرمایهي ثابت، نخست در پایان جلد دوم موضوعی مهم و قابلتاکید ميشود. در اینجا حتی ميتوانیم سهم ارزشی را که بهواسطهي سرمایه ثابت از مواد و ابزار تولید به کالا منتقل ميشود، برابر با صفر بگیریم. به انتقادی که به این کار وارد شده است، در همین چند سطر آینده ميپردازم. پیش از آن باید ببینیم که از نظر مارکس، چه عاملی باعث ميشود که ارزش نیروی کار و ارزش سرمایهي ثابت به محصول یعنی کالا منتقل شود. این واقعیت مدیون صرف کالای نیروی کار است. زیرا صرف این کالا، فعالیتی مضاعف را سبب ميشود: روند کار و روند ارزشافزایی. در این دو روند، کار هم ارزش سرمایهي ثابت را به محصول منتقل ميکند و هم در پایان کالایی تولید ميکند که ارزشی بیشتر از مجموع ارزش نیروی کار و ارزش سرمایهي ثابت دارد. تاکیدم بر روند کار و روند ارزشافزایی برای پاسخ بهيکی از انتقادات معروف به تئوری ارزش است. انتقاد بوهِم باوِرک مبنی بر اینکه فرضیات مارکس، یعنی سطوح تجریدی که انتخاب ميشوند، دلبخواهانهاند. او ميگوید، چرا مارکس برای ساده کردن توضیح ارزش اضافي سهم سرمایهي ثابت در محصول را برابر با صفر گرفته است؟ چرا فرض گرفته است که ميتوان تولیدی را تصور کرد که اساساً سرمایهي ثابت نداشته باشد؟ او میتوانست سهم سرمایهي متغیر یا «مزد» را برابر با صفر بگیرد. نه، نميتوانست. اینجا درست همان جنبهي هستیشناختی مفروضات یا تجریدات مارکس است. تصور تولیدی بدون صرف نیروی کار ممکن نیست. چطور تودهای از مواد اولیه، ابزار و ماشین آلات و ساختمانها، بدون صرف نیروی کار، بدون فعالیت انسانی در جهت طراحی، نقشهپردازی، هدفمندی، نظارت، راهبری و تغییر بیواسطه و باواسطهي مواد اولیه، به محصولاتی مبدل ميشوند که بتوانند نیازهای دیگر و تازه ای را برآورده کنند؟
همین که ميدانیم که بخش متغیر سرمایه صرف خرید کالای نیروی کار شده است و ميدانیم که ارزش این کالا برابر است با ارزش همهي کالاهایی که در هر شرایط معین اجتماعی و تاریخی، امکان بازتولید مادی و معنوی، فیزیکی و فرهنگی و امکان واقعی کاربستش را فراهم ميکنند، پس بدیهی است که بسته به اینکه ارزش این مجموعه چند ساعت کار اجتماعاً لازم باشد و بسته به اینکه این نیرو چه مدت زمانی ــ مثلاً در روز ــ مورد استفاده قرار گیرد، آنگاه مقدار اضافهای که در دست سرمايهدار باقی ميماند، متفاوت خواهد بود. یعنی ما مقولهي تازهای داریم بنام «ارزش اضافی مطلق» که مقدار آن بستگی به طول مطلق روزانه کار دارد. بداهت این استنتاج تنها بداهتی منطقی نیست، بلکه واقعی نیز هست و بر ماهیت واقعییاتی که مورد مطالعهاند نیز منطبق است.
همین که ميدانیم مقدار ارزش اضافي تا اینجا برابر است با تفاضل کل روزانهي کار و زمانی از روزانهي کار که برای بازتولید این ارزش لازم است و به همین دلیل هم نامش را ارزش اضافي مطلق گذاشته ایم، بدیهی است که شرایطی قابل تصور باشند که برای افزودن به مقدار این ارزش اضافي، زمان کار روزانه ثابت بماند، اما زمان لازم برای بازتولید ارزش نیروی کار کم شود. این افزایش تازه را که از تغییر نسبت، حاصل شده است، «ارزش اضافي نسبی» مينامیم. روشن است که این استنتاج بر بداهتی منطقی ــ ریاضی استوار است: اگر ما یک جزء از یک مقدار ثابت را کم کنیم، مقدار جزء باقیمانده بزرگتر ميشود. اما، و این نکته بسیار اهمیت دارد، این استنتاج از ماهیت مقولهای که مورد بررسی است نیز ناشی ميشود. تاکید من بر اهمیت این نکته از آن روست که بیتوجهی به آن، گرایشهایی را در تعیین و تعریف نقش مزد در تئوری مارکس پدید آورده است که دانسته يا نادانسته بنیاد تئوری ارزش را در پوشش دفاع از آن ویران ميکنند. مسئله این است که کم شدن یک جزء، جزء مربوط به جبران ارزش نیروی کار، از تعریف ارزش کالا و از تعریف ارزش نیروی کار استنتاج ميشود و نه (فقط) از یک رابطهي ریاضی ــ منطقی. اگر ارزش هر تک کالا برابر با مقدار کار اجتماعاً لازمي است که برای تولیدش ضرورت دارد، و اگر ارزش نیروی کار برابر با مجموع ارزش کالاهایی است که برای بازتولیدش لازماند، پس اگر ارزش این کالاها به هر دلیل دیگری، کم شود، ارزش نیروی کار پایین آمده و به این دلیل از جزء مختص به سهم نیروی کار کاسته شده و بنابراین ارزش اضافي بیشتری تولید شده است. در نتیجه آن اوضاع و احوال اجتماعیای که در این شیوهي تولید موجب پایینآمدن ارزش تک کالاها ميشوند، مثلاً و مهمتر از همه بالا رفتن بارآوری کار، علت اصلی برهم خوردن تناسب در اجزاء روزانهي کار ميشوند و استنتاج ارزش اضافي نسبی، یعنی اضافه کردن یک تعین تازه به تصویری که ما از شیوهي تولید سرمایهداری در برابرمان داریم را، به صورت استنتاجی ریاضی ــ منطقی جلوه ميدهند.
درست به همین دلیل است که مارکس پیش از پرداختن به بخش ضروری مزد و پیش از مقولهي بازتولید و انباشت، بخش مهمی را به ترکیبات و تغییرات و اوضاع و احوال گوناگونی که در تعیین مقدار ارزش اضافي مطلق ونسبی دخیل اند، اختصاص ميدهد و مهمتر از آن مشروحاً به روزانهي کار میپردازد. توقف طولانی مارکس روی این موضوع، اگر چه ممکن است از چشمانداز امروز و با توجه به تغییرات حیرتآوری که در اشکال کار پدید آمده است، تطویل غیرضروری کلام بهنظر آید، اما بهنظر من ضرورتی است که مارکس برای تاکید به شیوهي کارش و ماهیت هستیشناختی مقولات و استنتاجاتش، در کنار بداهت منطقیشان، احساس کرده است.
بخش مزد و بویژه جایگاهش در جلد یک كاپیتال، بخش و بحثی مناقشهبرانگیز بوده و هست. متاسفانه در این نوشتهي کوتاه که قصد و هدفی دیگر دارد، نمیتوان به این مناقشات پرداخت و من امیدوارم که این کار مهم را در مجال دیگری انجام دهم. اما اینجا باید به اهمیت این بخش و این جایگاه تنها اشارهی مختصری بکنم. بعد از استنتاج ارزش اضافي مطلق و ارزش اضافي نسبی و بحث طولانی و ضروری دربارهي ترکیبات گوناگون عواملی که در تغییرات آنها نقش دارند، برای مارکس اهمیت داشته است که پیش از پرداختن به بحث انباشت چند نکته را روشن کند: یکی و مهمتر از همه اینکه مزد هیچ چیز نیست جز نامی که زیر لوای «قیمت کار» بر ارزش نیروی کار نهاده ميشود. دوم اینکه اشکالی که «مزد» ميتواند بخود بگیرد، در نقشی که به عنوان ارزش نیروی کار در فرآیند تولید بعهده دارد، تغییری پدید نميآورد و سوم اینکه همهي آن اوضاع و احوال دیگری که موجب کاهش ارزش نیروی کار ميشوند، اعم از شرایطی که مستقیماً به روند فنی یا سازمان تولید مربوطند تا عواملی که از سطوح مربوط به مناسبات اجتماعی تولید ــ مثلاً مبارزهي طبقاتی ــ ناشی ميشوند، در حقیقتِ مزد به مثابهي ارزش نیروی کار تغییری بوجود نميآورند.
درست است که طرح مقولهي مزد به عنوان «قیمت کار» در سطحی از تجرید که هنوز با واردکردن مقولهي قیمت گامهای میانیِ بسیاری فاصله دارد، کاری اختلالبرانگیز است و ميتواند در ظاهر به «انسجام» روند بازنمایی مارکس لطمه بزند، اما بنظر من، درست به همین دلیل مارکس قصد دارد در پیشپردهای از آنچه خواهد آمد، نشان دهد که همهي آن عواملی که ممکن است نقش حقیقی مزد را در هالهای از ابهام و رازآمیزی فرو برند، بهعلاوهي همهي آن پژوهشهای واقعی و ضروریای که باید دربارهي اشکال مزد و نحوهي شکلگیری آن، از اشکال سازماندهی تولید گرفته تا اشکال سیاسی مبارزهي کارگران، صورت گیرند، باید عجالتاً نادیده گرفته و به آینده موکول شوند. کاری که مارکس در جلد سوم كاپیتال تا حدی کرده است و کاری که با قصد و امید به پژوهشهای گسترده در این زمینه درپیش داشت و مجالش را پیدا نکرد. «آنچه دربارهي تمامي شكلهاي پديداري و زمينهي پنهان آنها صدق ميكند، دربارهي شكل پديداري «ارزش و قيمت كار» يا «مزد» نيز صادق است كه در تباين با رابطهي ضرورياي قرار ميگيرد كه خود در آن تبارز ميكند، يعني ارزش و قيمت نيروي كار شكلهاي پديداري بيواسطه و خودپو، همچون حالات متعارف و رايج انديشه بازتوليد ميشوند، حال آنكه رابطهي ضروري بايد نخست توسط علم كشف شود.» (کاپیتال، ج1، فا، ح.م.، ص. 557 ـ 23, S. 564 MEW,) بهنظر من در اینجا سکوتی نیست، تنها وظیفهای است برای انجام کاری ناتمام که در چارچوب منطق و شیوهي بازنمایی مارکس سراسر ممکن است.
موضوع كاپیتال، شیوهي تولید و بازتولید جامعهي سرمايهداري است. درست است که وقتی ما در تولید کالا، وجود وحضور مواد اولیه يا دستگاهها و ابزار لازم را مفروض گرفتهایم، در واقع با فرض امکان تحقق ارزش، بازتولید را نیز مفروض داریم. اما مادام که خود را بهنحوی تجریدی به «تولید» محدود کردهایم و عجالتاً قصد داریم تولید ارزش و ارزش اضافی را توضیح دهیم، ميتوانیم بدون دغدغه ارزش سرمایهي ثابت را نادیده بگیریم. وظیفهي بخش هفتم كاپیتال جلد یکم، کماکان در چارچوبی که به امکان تحقق ارزش محدود است، تکمیلکردن و «روشنکردن» تصویر ما با طرح مقولهي «بازتولید» است. در اینجا روند تبدیل ارزش اضافي به سرمایه، بازتولید ساده، بازتولید گسترده، نخستین اشارهها به تغییرات در ترکیب ارگانیک سرمایه (که بعداً زمینههای گرایش نزولی نرخ سود در جلد سوماند)، تولید اضافه جمعیت نسبی و ارتش ذخیرهي کار و بسیاری تعینات دیگر به تصویر ما افزوده ميشوند و نخستین طرح را از مقولهي کلی ترِ «بازتولید» پیش مينهند. مارکس در اینجا حتی نادیده نميگیرد که بنیاد تئوریهای مربوط به شکلگیری سرمایه در اثر پسانداز یا اخلاق «پرهیز» مردمان فروتن و کوشا را به باد انتقاد بگیرد. هدف من شرح مجدد کار مارکس در این بخش نیست. آنچه برای ما اهمیت دارد تشخصیافتن مفروضاتی است که ما در تعریف ارزش و بنابراین ارزش اضافي، بطور ضمنی پذیرفته بودیم: یکم، جدایی مولدین مستقیم از شرایط عینی تولید؛ دوم، تمرکز و انباشت شرایط عینی تولید در جایی دیگر و در نقطهي مقابلِ مولدین مستقیم؛ سوم، آزادی مبادلهي کالاها و بویژه کالای نیروی کار؛ و چهارم، موجودیت شرایط عینی تولید در شکل ارزش.
آنچه به این تعیناتِ تلویحاً مفروض، وضوح و برجستگی ميدهد، فرآیند انباشت بدوی است، یعنی آنچه در فصل بیست و چهارم جلد یکم تحت عنوان «انباشت بدوي كذايي» و پس از فصلهای مربوط به بازتولید ساده و گسترده و قانون عام انباشت سرمايهداري آمده است. اهمیت و نقش این مبحث برای روشنی افکندن بر آن چهار شرطِ هویتِ شیوهي تولید سرمايهداري تا آنجاست که این فصل حتی ميتوانست در آغاز بخش انباشت ارائه شود. مارکس برای تاکید بر اهمیت این فصل، حتی در جلد سوم كاپیتال با ارجاع به همین فصل در جلد یکم تکرار ميکند که: «جدایی میان شرایط کار از یکسو و تولیدکنندگان از سوی دیگر است که مفهوم سرمایه را تشکیل ميدهد. این جدایی که با انباشت بدوی آغاز شده است، از آن پس به مثابهي روند دائمی در انباشت و گردهمایی سرمایه هویدا ميشود.» (MEW, 25, S. 256)
انباشت سرمایه و طرح مقولهي «بازتولید»، سکوی پرتابی است که ما را به جلد دوم كاپیتال و دورپیماییهای سرمایه ميفرستد.
امکان تحقق ارزش
بدیهی است که بدون تحقق ارزش، بازتولید سرمايهداري غیرممکن است و آشکار است که ارزش کالاها همواره متشکل از سه جزء سرمایهي ثابت، سرمایهي متغیر و ارزش اضافي است. اما حتی تا پایان بخش انباشت سرمایه در جلد یکم، مادام که تولید ارزش اضافي و سپس تبدیل آن به سرمایه در بخش انباشت موضوع محوری بازنمایی شیوهي تولید سرمايهداري است، ما امکان تحقق ارزش را نادیده ميگیریم و ارزش سرمایهي ثابت را برابر با صفر فرض ميکنیم. مقولهي انباشت و بازتولید (ساده يا گسترده)، مسئلهي دور تازهای از تولید را در یک واحد سرمايهدارانه بهنحو مشخصتری طرح ميکند و از آنجا که بازتولید نميتواند بلاواسطه بعد از تولید صورت گیرد، دو مقولهي دیگر اندک اندک و بهنحو نسبتاً شاخصتری در جلوی صحنه قابلرؤیت ميشوند. یکی امکان تحقق ارزش و دیگر نقش سرمایهي ثابت. درست است که ما هنوز امکان تحقق ارزش را به عنوان یک پرسش مشخص طرح نميکنیم و از این رو نميخواهیم به پیامدهای عدم امکان تحقق ارزش (بحران یا رکود) بپردازیم، اما ميخواهیم در یک گام به جلو شرایط و فضاهایی را موردبررسی دقیق تر قرار دهیم که محل زندگی سرمایه بعد از ترک محیط تولید هستند. بنابراین وارد کردن همین دو تعین تازه، تنها در همین سطح و به همین میزان، ما را قادر به برداشتن گام بزرگتری ميسازد که تقریباً سراسر جلد دوم كاپیتال و حوزههای دورپیماییهای سرمایه، واگرد سرمایه و بخشهای تولید را دربرميگیرد.
نخستین شکل وجودی سرمایه، پولـ سرمایه است: مقدار پولی که بالقوگی تبدیلشدن به شرایط عینی تولید، خرید نیروی کار یا تبدیل شدن به سرمایهي ثابت و سرمایهي متغیر را دارد. بنابراین پیش از ورود سرمایه به فضای تولید و تبدیل شدنش به سرمایهي مولد، باید امکانات تولید فراهم شوند و فراهم کردن شرایط تولید به دنیای مبادله، دَوَران و در عامترین سطح تجرید، به دنیای تحقق ارزش تعلق دارد. پس از پایان فرآیند تولید و آماده شدن محصولات، ازسرگرفتن تولید زمانی ممکن است که ارزش محصولات متحقق شده و دوباره پولی ــ این بار بیشتر ــ بهدست سرمايهدار رسیده باشد که بتواند دوباره دورپیمایی سرمايهي پولي را، این بار در مقیاسی بزرگتر و با کمیتی بیشتر آغاز کند، یعنی باید این بار دورپیمایی کالاـ سرمایه به پایان رسیده باشد. در این مورد نیز سرمایه باید فضای تولید را ترک کند و یک بار دیگر، این بار در شکل کالا به دنیای دَوَران قدم بگذارد. همانطور که گفتم، در این مرحله هنوز برای ما اهمیت ندارد که در امکان تحقق ارزش اختلالی پیش آید، بلکه مهم یکی این است که بدانیم برای روند تولید و بازتولید سرمايهدارانه، سرمایه چه نقشهای بنیادینی را باید ایفا کند و دیگر اینکه توجه داشته باشیم که سرمایه در نقشهایش همچون سرمایهي مولد یا سرمايهي كالايي، همواره پیکرهي مادی خود، یا ارزش بخش ثابت خود را نیز بههمراه دارد. به همین دلیل حرکت سرمایه همچون یک کل و تبارز این کل در اجزایی گوناگون به مثابهي ایفای نقشهای گوناگون، به بهترین وجهی با تعبیری دیالکتیکی از کل و جزء یا از فرآیند و لحظه، قابل بازنمایی است و این روش به بهترین وجهی بیانکنندهي واقعیت وجودی دورپیماییهای سرمایه است. با این حال و بهرغم نزدیکی و همانندی بسیارِ تطورِ اشکال سرمایه در دورپیماییها به دیالکتیک هگلی، باید توجه داشت که در گذار این اشکال به يکدیگر، هر شکل در عین نفی شکل پیشین و تحقق شکل نوین، به همان شکل پیشین خود نیز، همزمان در کنار اشکال دیگر وجود دارد. بهگفتهي مارکس «اقتصاددانها گرایش زیادی دارند به اینکه فراموش کنند که نه تنها آن جزء از سرمایه که برای کسب و کار لازم است، پیوسته سه شکل سرمایهي پولی، سرمایهي مولد و سرمایهي کالایی را نوبتوار ميپیماید، بلکه سهمهای متفاوتی از هر یک از این سه شکل همیشه در کنار یکدیگر قرار دارند، ولو اینکه مقادیر نسبی این بخشها پیوسته تغییر ميکند.» (كاپیتال، ج2، فا، ح.م.، صص67 ـ366 ـ MEW, 24, S. 258-9) به این ترتیب مارکس بهنحوی هشدارش را در گروندریسه تکرار ميکند که شیوهي دیالکتیکی بازنمایی باید محدودیتهایش را بشناسد.
با دورپیماییهای سرمایه، بهویژه در زمانی که ارزشـ سرمایه جامهي پولـ سرمایه و کالاـ سرمایه را به تن ميکند، پیششرط این استحالهها، امکان تحقق ارزش است، و این فرض در مرکز توجه ما قرار ميگیرد، اما فرض دوم، یعنی نقش سرمایهي ثابت، هنوز وضوح قابل توجهی ندارد. اهمیت این فرض در گام بعدی كاپیتال آشکارتر ميشود. در واگرد سرمایه. درست است که ازسرگیری تولید مستلزم تحقق ارزش («فروش کالاها») است، اما اینکه این شرط با چه سرعتی فراهم شود، یعنی اینکه روند تولید در فواصل زمانی معین چند بار از سر گرفته شود، به زمان دَوَران وابسته است. در اینجا از یکسو اطلاعاتی که ما دربارهي امکان تحقق ارزش داریم دقیقتر ميشوند و عامل زمان نیز به عنصر تازهای که در تصویر ما نقشی ایفا خواهد کرد، اضافه ميشود. به عبارت دیگر، اگر در دورپیمایی پولـ سرمایه اهمیت دارد که شرایط عینی تولید به مقدار و با کیفیت لازم مهیا باشند و نیروی کار نیز به مقدار و با مهارت لازم موجود باشد، یا در دورپیمایی کالاـ سرمایه، تقاضای مکفی برای محصولات وجود داشته باشد، این نیز اهمیت دارد که این تحویل و تحول در چه مدتی صورت ميگیرد تا واگرد سرمایه عملی شود. ميبینیم که در اینجا، یعنی در مبحث واگرد، پرسش مربوط به اختلال در همهي این روندها هنوز بطور مشخص طرح نميشود، اگر چه واقعیت وجودی حیات سرمایه، در همین سطح از تجرید، طرح این پرسش را ممکن و حتی اجتنابناپذیر ميکند و مارکس نیز چه در مبحث دورپیماییهای سرمایه و چه در مبحث واگرد مکرراً به گسست «فرآیند تولید و بازتولید و امکان تحقق ارزش و بنابراین بحران» تولید سرمايهداري اشاره ميکند. علت این است که برای طرح مشخص و دقیق این پرسش لازم است عواملی که موجب اختلال در تحقق ارزش ميشوند، عواملی مثل قیمتها، عرضه و تقاضا، رقابت و غیره بهطور مشخص و در جریان گامهای متناظر با آنها به تصویر ما اضافه شده باشند که هنوز نشدهاند.
اما واگرد سرمایه ما را وادار ميکند به نقش سرمایهي ثابت دقیقتر نگاه کنیم. از آنجا که اینک کالاـ سرمایه با همهي پیکرهي مادیاش پا به دنیای دَوَران ميگذارد، تعریفی که ما از ارزش سرمایهي ثابت داشتهایم، دیگر کفایت نميکند. ما سرمایهي ثابت را مجموعهي عواملی تعریف کردیم که ارزش خود را بدون کموکاست به محصول منتقل ميکنند و در ارزشافزایی نقشی ندارند، عواملی مثل ساختمانها، ماشینآلات، ابزار کار و مواد خام یا مواد کارپذیر. ما در جوهرِ تعریف خود تغییری نميدهیم و تا پایان نیز نخواهیم داد، اما ميبینیم که در فرآیند تولید همهي عناصر سرمایهي ثابت ارزش خود را به نحوی یکسان به محصول منتقل نميکنند. ميبینیم که مثلاً در تولید میز، چوب یا میخ یا چسب را ميتوان در محصول دید، اما نه ابزار کار، نه ماشینآلات یا ساختمانها در میز حضور ندارند. بنابراین نقش متفاوتی که سرمایهي ثابت در اینجا ایفا ميکند ما را وادار ميسازد دو مقولهي تازه و دو تعین تازه را به فرآیند بازنمایی وارد کنیم: سرمایهي استوار و سرمایهي گردان. بنابراین سرمایهي مولدی را که پیش از این و تنها با معیار ارزش شرایط تولید به اجزاء ثابت و متغیر تقسیم کرده بودیم، اینک به دلیل اَشکال ظهور سرمایهي ثابت، به دو جزء جدید «استوار» و «گردان» تقسیم ميکنیم. بدیهی است که تقسیم سرمایه به اجزاء ثابت و متغیر، مادام که امر ارزشافزایی موردنظرِ ماست، تغییری نخواهد کرد، اما در سطح مشخصتری از تجرید یا از تشخص، سرمایه شکل وجودی تازهای پیدا ميکند که به امکان ادراک بلاواسطهي ما نزدیکتر است.
حل تئوریک این «مشکل» کار دشواری نیست. ما همهي اجزایی از سرمایهي مولد را که ارزششان را یکباره و بهتمامي به محصول منتقل ميکنند، سرمایهي «گردان» مينامیم و آن بخش را که بهجای انتقال یکبارهي ارزشش به محصول، ارزش را بصورت جزء به جزء و ذره ذره به محصول منتقل ميکند، سرمایهي «استوار». این تقسیم بندی جدید البته تغییری در فرآیند انتقال ارزش و ارزشافزایی بوجود نميآورد، اما در تصویر ما تغییری کلیدی ایجاد ميکند که ما اهمیتش را در جریان بررسی فرآیند دوم بازنمایی، با دقت بررسی خواهیم کرد. اینکه: سرمایهي گردان نه تنها شامل اجزایی است که ارزششان را بههمراه پیکرهي مادیشان به محصول منتقل ميکنند، اجزایی مثل مواد خام و مواد کمکی، بلکه شامل نیروی کار نیز هست. تمایزی که ما تا اینجا با دقت و با اصرار بین نیروی کار و بقیهي شرایط تولید قائل شدهایم، «مخدوش» ميشود. به این نکته بازميگردیم. آنچه عجالتاً باید مورد توجه ما باشد این است که هر چه به فضای تحقق ارزش، یعنی فضای مبادله و دَوَران نزدیکتر میشویم، از یکسو شکل تقسیمبندیهای درونی سرمایه تغییر ميکند و سرمایهي ثابت در اشکال تازه وارد مرکز توجه ميشود و دیگر اینکه اساساً تقسیمبندیهای سرمایه اهمیت کمتری پیدا ميکنند و سرمایه به مثابهي یک مجموعه يا کل واحد و یکپارچه خود را مينمایاند و قالب چیزی یا ارزشی را بخود ميگیرد که پیشپرداخت ميشود. آنطور که مثلاً کِنِه، به روایت مارکس در جلد دوم كاپیتال، سرمایهي استوار را «پیشریز» بدوی و سرمایهي گردان را «پیشریز» سالانه تعریف ميکند. این نکته که سرمایه به مثابهي یک «کل بیتمایز» ظاهر ميشود، بیش از پیش برای فرآیند حرکت بازنمایی، اهمیت بیشتری پیدا خواهد کرد. تا آنجا که به شیوهي افزایش تعین تازه مربوط است، میبینیم که اضافهشدن حالات و تعینهای «سرمایهي استوار» و «سرمایهي گردان»، نه از مفهوم سرمایه بخودی خود، بلکه از شیوهي انتقال ارزش و نقشی که اجزاء و عوامل تولید در سرمایهي بارآور ایفا ميکنند، قابل استنتاج است.
در پایان جلد نخست كاپیتال بازتولید سرمایه را در شکل ساده و گستردهاش دیدیم. آنجا هدف روشن کردن انباشت، چگونگی تبدیل ارزش اضافي به سرمایه و تبیین چهار شرط اصلی شیوهي تولید سرمایهداری مد نظر بود. اکنون کهيک گام به حوزهي امکان تحقق ارزش نزدیکتر شدهایم، میتوانیم بازتولید گستردهي سرمایهي اجتماعی را در مقیاس کل یا تمامي سرمایهي (Gesamtkapital) جامعه را با افزودن تعینهای تازه ای آشکارتر سازیم. با اینکه در دورپیماییهای سرمایه ضرورت ظهور سرمایه را در جامهها ی پول ـ کالا و سرمايهي كالايي دیدیم، اما کماکان ضرورت نداشت این دگردیسی را در قالب حوزههای مختلف و جداگانهي سرمایه اجتماعی نمایش دهیم. در نتیجه ضرورتی هم نداشت به مقولهي تعدد سرمایهها نزدیک شویم. در ضمن در آنجا برای امر دورپیمایی اهمیتی نداشت که چه چیزی تولید ميشود و کاربرد محصول در روند بازتولید چه خواهد بود. در واگرد سرمایه با واردکردن عامل زمان دَوَران، ميتوانست این پرسش طرح شود که تفاوت در واگردها، تا آنجا که به زمان دَوَران مربوط است، از چه عواملی ممکن است ناشی شده باشد. یکی از عوامل ميتوانست نوع کالایی باشد که تولید ميشود و نوع مصرفی که قرار است داشته باشد. با در نظر گرفتن این نکات و در گام جدید خود ميتوانیم نخستین حرکت را بهسوی طرح سرمایههای متعدد انجام دهیم. اگر چه هنوز تصویر ما با طرح انواع و اقسام سرمایهها در شاخههای مختلف تولید تکمیل نميشود، اما در همین سطح ميتوان در مقیاس کل سرمایهي اجتماعی دو نوع تولید یا دو شاخهي بزرگ از تولید را تصور کرد: یکی بخشی که به تولید وسایل تولید ميپردازد، اصطلاحاً بخش یک، و دیگر بخشی که به تولید وسایل معاش ميپردازد، اصطلاحاً بخش دو. «جامعهي سرمايهداري بخش بیشتر کار سالیانهای را که در اختیار دارد، صرف تولید وسایل تولید (بنابراین صرف سرمایهي ثابت) ميکند. وسایل تولیدی که نه ميتوانند در شکل دستمزد و نه در شکل ارزش اضافی به درآمد تبدیل شوند، بلکه فقط ميتوانند به مثابهي سرمایه عمل کنند.» (كاپیتال، ج2، فا، ح.م.، ص 553. ـ MEW, 24, S. 436).
واردشدن به مبحث بازتولید کل سرمایهي اجتماعی و گردش آن با تقسیم سرمایهي اجتماعی به دو بخش (تعدد سرمایهها) و طرح اَشکال مبادلهي بین این دو بخش، چه در بازتولید ساده و چه در بازتولید گسترده، جنبهي امکان تحقق ارزش را بیشتر تکمیل ميکند و به اوضاع و احوالی که این امکان بتواند در آن فعلیت یابد، تشخص بیشتری ميدهد. برای من تاکید مارکس بر نقش سرمایهي ثابت در نقد دیدگاه آدام اسمیت اهمیت بیشتری دارد، زیرا یکی از آن حلقههای اصلی بینابینی است که ما را به مقولهي نرخ سود نزدیک ميکند.
دیدیم که مارکس در سراسر جلد یکم و در تمام بحثهایی که مربوط به آفرینش ارزش اضافي بودند، ارزش سرمایهي ثابت را به عنوان عاملی قابل اغماض تلقی ميکرد. حتی دیدیم که دقیقاً به این دلیل که او مقدار ارزش سرمایهي ثابت را در بحث مربوط به تولید ارزش اضافي برابر صفر فرض کرده بود، مورد انتقاد مخالفانش، از جمله بوهِم باوِرک، قرار گرفته بود. اینک همان مارکس، در بحثی بسیار دقیق و تفصیلی با اسمیت اصرار دارد که در تعیین ارزش کالا، نباید ارزش سرمایهي ثابت را نادیده گرفت و از این طریق برای سرمایهي ثابت نقشی تعیینکننده در تقسیم ارزش اضافي اجتماعی یا تخصیص سود قائل شد. این انتقاد و هدف مارکس بنظر محالنما ميآید. بنابراین بهتر است آنرا دقیقتر موردتوجه قرار دهیم. اسمیت بر آن است که «قیمت» یا «ارزش مبادله»ی کالاها از دو عنصر تشکیل شده است. مزد و سود؛ و اگر سود خود به دو بخش سودِ سرمايهدار و بهره تقسیم شده باشد، بنابراین از سه عنصر: مزد، سود و بهره تشكيل ميشود. مارکس اعتراض دارد که در اینجا ارزش سرمایهي ثابت مفقود شده است. اسمیت در پاسخ به این اعتراضِ موجه پاسخ ميدهد که منظورش «قیمت خالص» است و قبول ميکند که سرمایهي ثابت هم در قیمت نقشی دارد، اما این نقش به «قیمت ناخالص» مربوط ميشود، زیرا آنچه که سرمایهي ثابت خوانده ميشود (ابزارآلات و مواد خام) بهنوبهي خود کالاهای دیگری هستند که «قیمت خالص» آنها نیز از مزد و سود تشکیل شده است. بنابراین اسمیت قیمت کالا را مرکب از مزد ميداند که «درآمد» کارگر است و «سود» که درآمد سرمايهدار است. انتقاد مارکس این است که مزد «درآمد» کارگر نیست، بلکه يک مبادلهي ساده کالاـ پول از دید کارگر یا پولـکالا از دید سرمايهدار است. کارگر، کالایش، یعنی نیروی کارش را ميدهد و در ازایش پول ميگیرد. اما پولی که سرمايهدار به جیب ميزند در ازای چیست؟ چرا سود به سرمايهدار، تعلق ميگیرد؟ پاسخ واقعی اسمیت به این سوال، قاعدتاً باید این باشد: چون او سرمایهاش را پیشریز کرده است. به زبان روشن، چون او دارندهي شرایط عینی تولید، یعنی سرمایهي ثابت است. پس سود به اعتبار سرمایهي ثابتی که اینجا مفقود شده و مسکوت گذارده شده است، به سرمايهدار تعلق ميگیرد. مارکس در اینجا میخواهد توجه ما را به حلقهي واسطی جلب کند که در این مرحله عامدانه مسکوت گذارده ميشود تا در یک گام دیگر، به عنوان مبنای تعیین سود وارد تصویر شود.
سود: تعیُنی تازه
دورپیماییهای سرمایه، بویژه دورپیمایی سرمايهي پولي و سرمايهي كالايي نمایانگر حضور سرمایه در فضایی هستند که ارزش در آن امکان تحقق ميیابد: فضای مبادله، «بازار». اگر چه در روند تولید همهي عوامل تولید، اعم از ساختمانها، ماشینها، ابزار و مواد خام و اختیار بهکارگیری نیروی کار در دست سرمايهدار است، اما اجزای سرمایه از لحاظ فرآیند فنی تولید قابلتمایزند. چه کارگری که در امر تولید مشارکت دارد و چه هر ناظر خارجی، ميتواند به آسانی بین شرایط و عوامل عینی تولید و کارگران تمایز بگذارد. به عبارت دیگر اگر چه نیروی کار کارگران در زمان کار متعلق به سرمايهدار است، اما کارگر به سرمايهدار متعلق نیست و اجزای سرمایه در پوشش سرمایهي مولد، کماکان قابل رؤیتاند. اما سرمایه چه در شکل سرمايهي پولي و چه در شکل سرمايهي كالايي يا محصول، تماماً به سرمايهدار تعلق دارد، ارزشی یکپارچه است مرکب از ارزش سرمایهي ثابت، ارزش سرمایهي متغیر و ارزش اضافي که يکجا و یکپارچه در محیط دَوَران ظاهر ميشود. گردش کل سرمایه در محیط دَوَران رابطهي بین ارزش اضافي و عامل کار را هر چه بیشتر در ابهام فرو ميبرد و واگردهای سرمایه، تاثیر واگردها بر حجم ارزش اضافي و در نتیجه تاثیری را که بر نرخ ارزش اضافي دارند مخدوش ميکند. یکپارچگی اجزای ارزش کالا در مبادلهي بین بخشهای تولید، هر چه بیشتر به تصور مقداری بیتفاوت و معین از پول که راه اندازندهي تولید است دامن ميزند و این سه حلقهي میانی بر روی هم (دورپیماییها، واگردها، مبادلهي دوبخش) ما را به مقولهي تازهي «سرمایهي پیشریخته» ميرسانند. بیتمایزیِ عناصر تشکیلدهندهي سرمایهی پیشریخته (یعنی سرمایهي ثابت و سرمایهي متغیر) باعث ميشوند که ثمربخشی سرمایه در نسبت بین پیشریز و مقدار اضافی حاصلشده سنجیده شود. نسبت ارزشافزایی که تاکنون ــ یعنی در سطح تجریدی که میتوانستیم منطقاً و بهلحاظ هستیشناختی سرمایه، سرمایهي ثابت را برابر با صفر فرض کنیم ــ از نسبت بین ارزش اضافي و سرمایهي متغیر حاصل ميشد، اینک در نسبت بین ارزش اضافي و کل سرمایهي پیشریخته نمودار ميگردد و نرخ ارزش اضافي به نرخ سود مبدل میشود. از اینجا به بعد سودآوری سرمایه دیگر تنها تابعی از مقدار پیشریزشده برای خرید نیروی کار، یعنی مزدها نیست، بلکه به کل مقدار سرمایه وابسته است. از این پس، مزدها که برای خرید نیروی کار صرف شدهاند، نه تنها منشاء منحصربهفرد ارزشافزایی نیستند، بلکه به عکس به عنوان عامل مزاحمی که باعث نزول سود ميشود، تلقی خواهند شد.
با اینحال، اگر چه اینک نرخ سودآوری در نسبت بین ارزش اضافی و کل سرمایه دیده ميشود، میتوان کماکان تصور کرد که هر چه ارزش اضافي بیشتر و مقدار کل سرمایه (ی پیشریخته) کمتر باشد، نرخ سود بالاتر و بنابراین مقدار سود بیشتر است. اما تبدیل نرخ ارزش اضافي به نرخ سود معلول گامنهادن به موقعیت یا سطح تازه و مشخصتری از امکان تحقق ارزش است که در آن عناصر و لایههای تازهای قابل رؤیت ميشوند و بنابراین نقشی که این عناصر بازی ميکنند نیز آشکارتر ميشود. در این سطح سرمایههای متعدد و مختلف برای کسب سود بیشتر به حرکت درمیآیند و وجود و حرکت این سرمایههای متعدد که شرط تحقق ارزش است، خود را به صورت رقابت نمودار ميسازد. حرکت ضروری سرمایهها از یک شاخه به شاخهي دیگر تولید، کسب و جذب نیروی کار در روند تولید در مقدار متناسب و با مهارتهای ضروری و بهترین شکل استفاده از شرایط عینی تولید که هم بر تقسیم کار اجتماعی موجود مبتنی است و هم بهنوبهي خود آنرا دامن میزند، خود را وابسته به توانایی، دانش، ابتکار و مهارت سرمایهها و سرمايهدارها در استفادهي مطلوب از این شرایط، در یک کلام در رقابت، متجلی ميکند.
حاصل این وضعیت جدید این است که اگر چه اینک نرخ سودآوری سرمایه در نسبت بین ارزش اضافي و کل سرمایه پیشریخته دیده ميشود، اما مقدار سود هر سرمايهدار لزوماً به این نسبت وابسته نیست و تقریباً بهندرت از آن ناشی ميشود. برعکس، مقدار سود وابسته به نرخ سودی است که در اثر حرکت دائمی سرمایهها، برای همهي سرمایهها یکسان است: نرخ میانگین سود؛ نرخی که برابر با حد میانگین سود در بین نرخهای سود در شاخههای مختلف تولید است و این خصلت میانگین بودنش آنرا همچون یک حد متوسط یا یک حد ریاضی یا معدلی بین اعداد جلوه ميدهد.
با شکل گیری نرخ میانگین سود، سرمايهدار درميیابد که چرا نميتواند کالاهایش را بر اساس میزانی که در تصورش بود و تنها بر پایهي عوامل و عناصر تولید که در بنگاه خودش محاسبه شده بود، بفروشد. اینجا مقولهي تازهي قیمت وارد صحنه ميشود. مقدار پولی که سرمايهدار ميتواند برای کالاهایش طلب کند، مبتنی است بر مقدار سودی که بنا بر نرخ میانگین سود ميتواند ببرد و مقدار پولی که برای تک کالایش ميتواند طلب کند، یا قیمت کالایش، از این رابطهي جدید بدست میآید. اینک کالاهایی با یکدیگر یا با مقدار معینی پول مبادله ميشوند که قیمت برابری دارند. آنها قیمت برابری دارند، چرا که از نرخ میانگین واحدی از سود ناشی شدهاند و نرخ میانگین سودشان مستلزم وجود و حرکت سرمایههای متعددی بوده است که هریک نرخ سود مختص به خود را داشتهاند که آن نیز بعد از پشتِ سر گذاردن گامهای میانیِ واسط از نرخ ارزش اضافي منشاء گرفته است. اینکه تنها منشاء سود ارزش اضافي است و اینکه مقدار سود به مقدار کل سرمایه منوط است، دو گزارش از اودیسهي ارزش است در آغاز و پایانِ یک سفر.
به این ترتیب شکلگیری نرخ میانگین سود یا واردشدن این تعیّن تازه به تصویر تازهي ما از روابط سرمايهداري، همهنگام معرف عناصر تازهای مانند تعدد سرمایهها، رقابت سرمایهها، قیمتها و عرضه و تقاضاست. اینها جلوههای تازه و مشخصترِ سطحی از تجریدند بهنام امکان تحقق ارزش که گام به گام کاملتر و «روشن»تر شده است. اما مهمترین تعین یا «آگاهی» تازهای که این سطح از تجرید آشکار ميکند این است که: «سرمایههای برابر سود برابر دارند.» بنابراین هر چه سرمایهای بزرگتر باشد، سود بیشتری خواهد داشت و میل و حرکت بهسوی سرمایههای بزرگتر، حرکت بهسوی سرمایههایی با ترکیب ارگانیک بالاتر یا افزایش بیش از پیش سهم سرمایهي ثابت در کل سرمایهي پیشریخته است.
نقد بوهم باوِرک
با اینکه بررسی ما از نخستین فرآیند بازنمایی که تنها به گسترش و افزایش تعینات بیشتر اختصاص دارد، نیازمند توقفی بر انتقاد به «تئوری تبدیل» یا شکلگیری قیمتها بر اساس ارزشها نیست، با این حال مکثی بر انتقاد معروف بوهِم باوِرک خالی از فایده نخواهد بود. به سه دلیل: اول اینکه؛ این انتقاد یکی از مهمترین، پرنفوذترین و دامنهدارترین انتقادات به تئوری ارزش مارکس است که در کمال شگفتی هنوز پیروان و مریدانی دارد. دوم اینکه؛ برخی از عناصر این انتقاد هنوز هم نقش مهمی در پژوهشها و دیدگاههای مدافع نظریهي مارکس ایفا ميکنند و سوم اینکه؛ با اتکاء به شیوهي بازنمایی تکوینی از مقولات مجرد به اشکال و تبارزات مشخص، انتقاد بوهِم باوِرک در اساسیترین استدلالش عملاً بیاعتبار شده است.
وجه مشخصهي انتقاد بوهِم باوِرک و شاید اهمیت آن نیز در این است که انتقادی است منطقی به تئوری مارکس و نه «اقتصادی». زیرا آنچه تحتعنوان انتقادات اقتصادی به تئوری ارزش اهمیت و شهرت یافته است، در اساس چیزی بیش از دیدگاههای پیش از مارکس نیست که بهنوبهي خود چه در كاپیتال و چه در تئوریهای ارزش اضافی مورد نقد و بررسی مارکس قرار گرفتهاند. همهي این نوع انتقادها، چه آنها که مبنایی مطلوبیتگرایانه دارند و چه آنها که بر تئوریهای هزینهي تولید استوارند، بهرغم ظاهر پیچیدهشان و بهرغم اتکایشان به دادههای بسیار گستردهي سرمايهداري قرنهای پس از مارکس، در اساس استدلال تازهای ندارند.
بوهِم باوِرک نظر مارکس را برای بنا نهادن قیمتهای تولید بر ارزش کالاها در پنج حلقهي استدلالی خلاصه ميکند و ميکوشد اولاً با بیاعتبار کردن نخستین حلقه، بنیاد این ساختمان را بیاعتبار کند و ثانیاً نشان دهد چگونه هر یک از حلقهها حتی بهخودی خود نیز استواری ندارند.
1 ـ قانون ارزش، ارزش کل کالاها را تعیین ميکند.
2 ـ ارزش کل، ارزش اضافي کل را تعیین ميکند.
3 ـ از تقسیم ارزش اضافي کل به کل سرمایه، نرخ میانگین سود بدست ميآید.
4 ـ نرخ میانگین سود، سود مشخص هر تک سرمايهدار را تعیین ميکند.
5 ـ سود متوسط، قیمت کالاها را تعیین ميکند.
بنابراین پایهایترین استدلال مارکس، قانون ارزش یا تعیین ارزش کالا بر اساس کار (مجرد) و مقدار آن بر اساس مقدار کار اجتماعاً لازم است. استدلال بوهِم باوِرک علیه این اصل خیلی ساده است. او آنرا یک همانگویی (تاتولوژی) یا مصادره به مطلوب ميداند. چرا؟ چون مارکس برای تعریف محتوای ارزش همهي عوامل و عناصر تعیینکنندهي دیگر را یکی پس از دیگری حذف ميکند تا فقط کار (مجرد) باقی بماند و سپس نتیجه ميگیرد که محتوای ارزش را کار (مجرد) ميسازد. از نظر بوهِم باوِرک، مارکس جامعهای خیالی را نقطهي عزیمت خویش قرار داده است که کارگران مالک ابزار خویشاند و بهخوبی ميدانند برای تولید هر تک محصول چقدر کار مصرف شده است!! اساس انتقاد بوهِم باوِرک و سلسلهي طولانی مریدان و پیروان او همین است. اینکه بوهِم باوِرک در زمان خود و زمانی که بسیاری از هواخواهان مارکس در درک تئوری ارزش و منطق كاپیتال دچار دغدغه و دشواری بودند، زمانی که بسیاری از آثار مهم مارکس هنوز شناخته شده نبودند و زمانی که بحثها و استدلالات غنی و تعیینکنندهای در شناخت روش مارکس صورت نگرفته بود، چنین استدلال کند، شاید جای شگفتی نباشد. اما وقتی امروز، با وجود پژوهشها و سلسله استدلالات کسانی چون رُسُدلسکی یا لوکاچ یا حتی باسکار و بعد از کشف و برجستهشدن دیدگاه خودِ مارکس دربارهي روش کارش، سطوح تجرید، فرآیند شکلگیری دانش از مجرد به مشخص (چه مرتبهایاش، چه تکوینیاش) و تمایز بین شیوهي پژوهش و شیوهي بازنمایی، باز هم کسی به همین استدلال استناد کند، واقعاً جای شگفتی است. امید من این است که دست کم همین نوشته ماهیتِ سطح و کیفیتِ تجریدی را که به رابطهی کار مجرد و ارزش راه برده است، روشن کرده باشد.
با اینکه از نظر بوهِم باوِرک با بیاعتبارشدن حلقهي اول، بنیان استدلال مارکس ویران شده است، اما او ميخواهد از سر «بزرگواری» و با این وجود، بقیهي حلقهها را نیز جداگانه و تک تک رد کند. بهنظر او کل ارزش به شرطی ميتواند کل ارزش اضافي را تعیین کند که ارزش نیروی کار مقدار ثابتی باشد. مارکس ارزش نیروی کار را برابر با مقدار کار اجتماعاً لازمی میداند که برای بازتولیدش لازم است و این برابر است با ارزش مجموعهي کالاهایی که این کار را ممکن ميکنند. این را بوهِم باوِرک هم ميداند. ایراد او این است که چون قیمت این کالاها از ارزششان انحراف دارد، پس کل سرمایهي متغیر مقدار روشنی نیست.
اگر چه این ایراد بوهِم باوِرک ميتواند با در نظر گرفتن سطوح تجریدی که ارزش نیروی کار، مثل هر کالای دیگر، در آن تعریف شده است با سطحی که قیمتها در آن شکل گرفتهاند، به سادگی متزلزل شود، اما پایداری و استمرار آن در بین مخالفان تئوری ارزش مارکس، اما و مهمتر از آن، در بین مدافعان این تئوری هنوز کاملاً محسوس است. بهنظر من، تئوریهایی که امروزه در بین مارکسیستها كاپیتال را منطق «سرمایه» تلقی ميکنند و با کشف سکوتهای آن، بهدنبال تدوین منطق «مزد» هستند، درواقع همچنان بر همین استدلال بوهِم باوِرک استوارند. اگر رد این ایراد با اتکاء به روش سطوح تجرید ميتواند پاسخی به مخالفان تئوری مارکس باشد، اما پذیرش خواسته يا ناخواستهي آن، انکار تئوری ارزش اضافي نسبی و بهاین ترتیب تئوری ارزش بخودی خود است. شرح و نقد این جنبهي دوم، که اهمیتی به مراتب بیشتر از نقد بوهِم باوِرک دارد، به فرصت و مجال دیگری نیاز دارد.
انتقادات سوم و چهارم بوهِم باوِرک درواقع یک پایه دارند و آن این است که حتی اگر بپذیریم که نرخ سود برابر با نسبت ارزش اضافي به کل سرمایه است و کل سرمایه هم عبارت از هر دو جزء متغیر و ثابت است، پس نميتوانیم ادعا کنیم که نرخ سود فقط بهيک عامل، یعنی سرمایهي متغیر وابسته است. به همین دلیل هم، حتی اگر نرخ میانگین سود را درست حساب کرده باشیم، سود سرمایهدار منفرد برابر با حاصلضرب کل سرمایهاش در نرخ میانگین سود است و چون کل سرمایهي سرمايهدار منفرد هم مرکب از بخشهای ثابت و متغیر است، پس سود تک سرمايهدار هم نميتواند فقط ناشی از ارزش اضافي باشد. نهایتاً چون سود سرمايهدار منفرد، قیمت کالا را تعیین ميکند، نمیتواند پایهي تعیین قیمتها، ارزشها باشد.
پایهي استدلال بوهِم باوِرک در واقع ایرادش به محاسبهي نرخ میانگین سود است که براساس آن قیمتها محاسبه ميشوند و انحراف قیمتها از ارزشها آشکار ميشود. بهنظر او، تعیین نرخ میانگین سود به شیوهي مارکس، عمل ریاضی معدل گرفتن از چند مقدار متفاوت است. اینکه معدل چند مقدار متفاوت را محاسبه کنیم و بعد بگوییم جمع انحرافاتِ تک تک این مقادیر از مقدار معدل برابر با صفر است، یک محاسبهي ریاضی بدیهی است که هیچ اطلاع معینی را در اختیار ما نمیگذارد. ایراد بوهِم باوِرک درست ميبود، اگر روش مارکس برای تبیین شکلگیری نرخ میانگین سود مثل اقتصاد کلاسیک و اقتصاد سرمايهدارانهي پیش و پس از او، سُرنا را از سر گشاد «مبادله» ميدمید. درست ميبود اگر كاپیتال مارکس از محاسبهي نرخ میانگین سود شروع ميشد و در پایان جلد سوم به ارزش ميرسید. همهي اهمیت کار مارکس دقیقاً در همین روند بازنمایی، توالی گامهایش و طی همهي حلقههای واسطی است که بنا به منطقِ منطبق و نهفته در سرشت روابط اجتماعی سرمايهدارانه درپی هم آمدهاند، کاری که، تا جایی که من دیدهام و ميشناسم، هیچیک از منتقدانش نکردهاند. تشکیل نرخ میانگین سود، معدل ریاضی نرخهای سود در شاخههای گوناگون تولید نیست، بلکه نشانه يا شاخص تعادلیابی یا تخصیص کل سرمایهي اجتماعی به حوزههای مختلف تولید و تقسیم کار اجتماعی است. به گفتهي مارکس در جلد سوم كاپیتال: «شیوهای که به موجب آن ارزش اضافي به وساطتِ گذار از مجرای نرخ میانگین به قالب سود درميآید، درواقع چیزی جز ادامهي تکوین وارونگی سوژه و ابژه نیست که پیشاپیش در فرآیند تولید حی وحاضر بود. ما همانجا دیدیم که همهي نیروهای انسانیِ (subjektive) مولد کار به مثابهي نیروهای مولد سرمایه جلوه کردند. از یکسو ارزش، یعنی کار گذشته که بر کار زنده سلطه يافته است، در وجود سرمايهدار شخصیت مییابد؛ از سوی دیگر کارگر، بهشکلی وارونه، صرفاً به مثابهي نیروی کار، به مثابهي یک شیء تلقی ميشود و تنها همچون کالا نمایان ميگردد.»(MEW, 25, S. 55)
یکی از مهمترین ایرادهایی که بنا بر انتقادات بوهِم باوِرک به تئوری مارکس گرفته شده و کماکان میشود، حتی در بین سرافاییانِ آشکار و نهان، این است که در «تئوری تبدیل ارزشها به قیمتها» معیار یا واحد دادههای ورودی، یا input ها، با معیار یا واحد دادههای خروجی، یا output ها، تفاوت کیفی دارد. ما در یک سر معادله، نسبتِ مبادلهي کالاها را با ارزش و بنابراین با مقدار کار مجرد اندازه گیری ميکنیم، در حالیکه در سر دیگر معادله، قیمتها را داریم که با پول اندازهگیری میشوند. چنین ایراد ظاهراً مهمی ميتواند با دو ملاحظهي نسبتاً «پیشپاافتاده» به سادگی پاسخ داده شود.
ملاحظهي اول؛ نرخ میانگین سود، یک نسبت است و هر نسبتی بخودی خود، معیار یا واحد ندارد. کافی است واحد عناصری که در صورت یک کسر قرار ميگیرند با واحد عناصری که در مخرج کسرند، یکسان باشند. نتیجه يک نسبت، بگیریم نوعی درصد، مثلاً 30 درصد است. درصد، بهخودی خود واحد ندارد. حال اگر ما این نسبت را که بنا به سرشتش خنثی است، در یک مقدار معینی ضرب کنیم، حاصلی داریم که واحد خودش را دارد. اگر ما محاسبه را با ارزشها شروع کردهایم، یعنی ورودیها از جنس ارزشاند، خروجیها هم کماکان از جنس ارزش باقی ميمانند. آنچه در اثر این محاسبه ميتواند تغییر کرده باشد، مقدار بهدست آمده است.
ملاحظهي دوم؛ حال اگر ما این مقدار جدید بهدستآمده را که مقداری متفاوت و منحرف از مقدار اولیه است بر حسب کالایی که نقش معادل عام را ایفا ميکند، یعنی پول، بیان کنیم و نام این مقدار جدید را قیمت بگذاریم، تغییری در کیفیت ورودیها و خروجیهای ما داده نشده است. گرهگاه این ایراد، نفهمیدن تئوری مارکسی پول است. گرهگاهی که همهي تئوریهای سه بخشی پول را، از بورتکیویچ تا حتی مندل به گمراهی کشانده است. اما برای پاسخگویی به این ایراد مهم، واقعاً همینقدر کافی است و پرداختن به بحث تئوری سه بخشی تولید، در خلاصهترین شکلش چند برابر کل مطلب فعلی خواهد شد و از حوصلهي آن خارج است.
گفتیم که گسترش حیطهي تعینات به نرخ میانگین سود، ویژگی مهمی را به دانش ما از شیوهي تولید سرمايهداري اضافه ميکند و آن اینکه: سرمایههای برابر سود برابر ميبرند. از آنجا که نرخ سود بهوسیلهي کسری محاسبه ميشود که صورتش مقدار ارزش اضافي و مخرجش مجموع سرمایهي پیشریخته، یعنی سرمایهي ثابت بهعلاوهي سرمایه متغیر است، بدیهی است که هر چه مخرج کسر بزرگتر باشد، با فرض کمشدن صورت کسر، یا ثابت ماندنش یا اضافه شدنش ولی به میزان کمتر، حاصل کسر نیز کمتر ميشود. یعنی هر چه سرمایهها بزرگتر شوند و در این راه هر چه مقدار متعلق به سرمایهي متغیر کمتر باشد، آنگاه نرخ سود هم کمتر است؛ و اگر بزرگترشدن سرمایهها و بهویژه بالارفتن ترکیب ارگانیک را گرایش اصلی در سرمايهداري بدانیم ــ زیرا سرمایههای برابر سود برابر ميبرند ــ در آنصورت میل و وسوسه به تفسیر شماتیکِ این رابطه مسلماً کم نخواهد بود. اما گرایش نزولی نرخ سود «فقط عبارت از یک نحوهي بیان خاص شیوهي تولید سرمايهداري دربارهي گسترش پیشروندهي بارآوری اجتماعی کار است.» (كاپیتال، جلد سوم. MEW, 25, S. 223) در اینجا امکان تحقق ارزش در سطحی مشخصتر موردمعاینه قرار ميگیرد و از این طریق آشکار ميشود که يکی از اَشکال اساسی اختلال در تحقق ارزش از قوانین و گرایشهای قانونواری ناشی ميشود که اینک در جلوهي واقعی و ظاهریشان پشت تعیناتی چون رقابت یا عرضه و تقاضا پنهان شدهاند. دقیقاً از همین روست که اختلال در امکان تحقق ارزش و بروز نابسامانیها در ساز و کار «عادی» شیوهي تولید سرمايهداري که با نامهای «کسادی»، «رکود» یا «بحران» نامگذاری ميشوند، با آنکه بعضاً ریشه در گرایش نزولی نرخ سود دارند، بهصورت بحرانهای پولی یا مالی جلوه ميکنند.
آنچه در گرایش نزولی نرخ سود عمل ميکند، در عین حال و بنحوی تضادمند به معنی پدیدآوردن هربارهي شرایط عینی تولید سرمايهداري است. زیرا «تنزل نرخ سود بهنوبهي خود، تراکم سرمایه و تمرکز آن را از راه خلعید سرمایههای کوچکتر، از طریق سلبمالکیت از آخرین بقایای تولیدکنندگان مستقیم که هنوز چیزی برای خلعید شدن در اختیار دارند، تسریع ميکند.» (كاپیتال، جلد سوم. MEW, 25, S. 251) این همان روندی است که در سطح عامتری از تجرید، پیشاپیش از «انباشت بدوی» در جلد یکم كاپیتال مطرح شده بود.
گرایش نزولی نرخ سود بیگمان یکی از بهترین موارد برای اثبات واقعیت تضادمند شیوهي تولید سرمايهداري است، تا آنجا که مارکس بهدرستی ادعا ميکند که «سد حقیقی تولید سرمايهداري، همانا خودِ سرمایه است» (همانجا. ص 260). بنابراین؛ این حلقه از بازنمایی شیوهي تولید سرمايهداري آشکارترین نمونه برای گزارههای صورتاً متناقضی است که يک واقعیتِ درخود متناقض را صورتبندی ميکنند. با اینهمه و با اینکه شیوهي بیان این روابط متناقض، بیانی دیالکتیکی است، نباید دیالکتیک ویژهي این موضوع ویژه را، صرفاً بواسطهي استفاده از کلمهي «دیالکتیک» با دیالکتیک هگل یا هر دستهي دیگر از قوانین عام و جهانشمول دیالکتیکی یکسان دانست. بدیهی است که مارکس قصد دارد اثبات کند که همهي آن عواملی که در جهت افزایش مقدار سود عمل ميکنند، در عین حال موجب کاهش نرخ سود و بنابراین مقدار سود ميشوند. اما اینجا ما با تناظری یک بهيک همچون رفع و الغای هگلی (Aufhebung) روبرو نیستیم، بلکه بلافاصله با ذکر عواملی نیز روبرو ميشویم که در جهت عکس این قانون عام عمل ميکنند: افزایش شدت کار و تطویل روزانه کار، کاهش ارزش سرمایهي ثابت و غیره. (نگاه کنید به فصل چهاردهم از جلد سوم كاپیتال).
در گرایش نزولی نرخ سود ما با شکل پدیداریِ قانونی آشنا ميشویم که اضافه کردنش به تصویر ما از شیوهي تولید سرمايهداري تنها زمانی ممکن است که این تصویر با نرخ سود و شیوه و علل شکلگیری نرخ میانگین سود تکمیل شده باشد.
سرمایههای تجاری و بهرهآور
با تبدیل نرخ ارزش اضافي به نرخ سود و بدنبال آن شکلگیری نرخ سود، فرآیند افزایش تعینها گامی بلند و تعیینکننده برميدارد که تصویر ما را با مقولات قیمت، عرضه و تقاضا و رقابت «غنی»تر میسازند. از اینجا به بعد سه گام مهم دیگر در این جهت تا کاملشدن تصویر باقی است؛ گامهایی هر یک بسیار مهم و تعیینکننده. نخستین گام طرح سرمایهي تجاری است. با برداشتن این گام ما برای نخستین بار از محیط تولید بهطور انضمامی بیرون ميرویم. شالودههای این گام، نخست در دورپیماییهای سرمايهي پولي و سرمايهي كالايي، در واگردِ این اَشکال سرمایه و در مبادلهي بین دو بخش تولید ریخته شدهاند. در همهي آن حالات نیز سرمایه پوشش تولید را از تن بدر ميکند و با پوشیدن جامهي دَوَران به فضای امکان تحقق ارزش پای ميگذارد. اما تا آنجا این امکان تحقق مفروض گرفته میشود. اینک با افزوده شدن سطح مربوط به تعدد سرمایهها، این نقش یا وظیفهي سرمایه را میتواند سرمايهدار دیگری یا بازرگان بعهده بگیرد. در گذار از محیط سرمایهي بارآور به سرمایهي تجاری است که باز هم به بهترین نحوی ميتوان کارکرد سطوح تجرید و روند افزایش تعینها و سرشت هستیشناختی این تعینها را ملاحظه کرد. مارکس ميگوید «برای بازنمایی نرخ عمومی سود ضرورتاً» باید سرمایهي تجاری را نادیده ميگرفتیم، زیرا این مقوله هنوز برای ما وجود نداشت. بعلاوه شکلگیری «نرخ میانگین سود و بنابراین نرخ عمومی سود» باید «بدواً به منزلهي همترازی سودها یا ارزش اضافيهایی که بوسیلهي سرمایههای صنعتی واقعاً در محیطهای مختلف تولید ایجاد ميشوند» بازنموده ميشد.(MEW, 25, S. 295) برای بررسی سرمایهي تجاری، «اینک ضروری است که بازنمایی (Darstellung) پیشین خود را تکمیل كنیم (zu ergänzen).» (همانجا)
همچنین نه تنها جایگاه طرح مبحث سرمایهي تجاری درسومین جلد كاپیتال بهخودی خود ناقض تئوریهای منطقی ـ تاریخی، یا صرفاً منطقی (از ساده به مرکب) یا دیالکتیکی هگلی است، بلکه صریحاً از سوی مارکس نیز موردتاکید قرار ميگیرد. چنانکه گویی مارکس پیشبینی کرده است، چگونه بدفهمی روش او و شیوهي بازنمایی او در درون این روش ممکن است به درک نادرستی از اصل مباحث منجر شود: «در جریان تحلیل علمی چنین دیده ميشود که پیدایش نرخ عمومی سود از سرمایههای صنعتی و رقابت بین آنها ناشی ميشود و فقط پس از گذشت زمان است که نرخ مزبور بوسیلهي به میان آمدن سرمایهي بازرگانی اصلاح ميشود، تکمیل ميگردد و تغییر ميکند. ولی در جریان تکامل تاریخی، این امر درست معکوساً انجام ميگیرد.» (MEW,25, S. 298). «در آغاز، سود بازرگانی است که سود صنعتی را تعیین ميکند.»(همانجا) و در پاسخ به درک مبتنی بر سوژهي خودمختار سرمایه مينویسد: «تاثیر واگردهای سرمایهي بازرگانی روی قیمتهای تجاری، پدیدههایی را نشان ميدهد که بدون یک تحلیل بسیار گسترده از حلقههای واسط چنین نمودار ميشود که گویا بر پایهي تعیین صرفاً خودسرانهي قیمتها قرار گرفتهاند، یعنی بطور ساده چنین است که گویی ناگهان سرمایه خود تصمیم ميگیرد مقدار معینی سود بدست آورد.» (MEW,25, S. 324)
تحلیل مارکس از سرمایهي تجاری، دست کم بهنحوی که در بخشهای مربوطه در جلد سوم كاپیتال جمعآوری و عرضه شده است، از دو زاویه اهمیت دارد. یکی شیوهي استدلال استقلال سرمایهي تجاری به مثابهي شکلی مستقل از سرمایه و دیگر نحوهي شکلگیری سود بازرگانی. در حالیکه در مورد دوم، قدرت استدلال مارکس و سازگاری تزلزلناپذیرش با تئوری ارزش و منطق كاپیتال، آشکار و درخشان است، در مورد اول بیشتر خصلتی جستجوگرانه دارد. درست است که استقلال سرمایهي تجاری نهایتاً و بهدرستی بر وظیفه و نقش سرمایه در دورپیماییهای سرمايهي پولي و سرمايهي كالايي است استوار ميشود، اما جستجوهایی بینابینی برای اتکاء به تقسیم کار اجتماعی ــ که در واقع باید نتیجه باشد تا علت ــ و مهمتر از آن متکیکردن آن به استقلال هزینههای دَوَران، راهها و چشماندازهای تازهای را برای تکمیل نظریهي مارکس دربارهي کار مولد و کار نامولد و بهویژه جایگاه سرمایهي ثابت و سرمایهي متغیر در بخش تجارت باز ميکند.
در مورد دوم یعنی نحوهي تحقق سود بازرگانی مارکس پرسشی محوریای را که ما در آغاز این نوشته طرح کردیم، دوباره طرح ميکند، با این تفاوت که حالا پاسخگویی به آن در این سطح از تجرید، یا بهتر است بگوئیم در این سطح از تشخص، آسان است. از یکسو ميدانیم که «در روند دَوَران هیچ ارزشی تولید نميشود و بنابراین هیچ اضافه ارزشی بوجود نميآید…» (كاپیتال، جلد سوم. MEW, 25, S. 290) و براین اصل پا ميفشاریم که «سرمایهي بازرگانی نه ارزش ایجاد میکند و نه ارزش اضافي.»(همانجا، ص 129). بدین ترتیب ما در اینجا ادعایی ميکنیم متناظر با ادعای نخستِ طرحشده در آغاز این نوشته. از طرف دیگر، اما ميبینیم که «سودی که بازرگان از راه فروش کالاهای خود بدست ميآورد، برابر با تفاوت میان قیمت خرید و قیمت فروش» است و برابر است با «فزونی دومی بر اولی.»(همانجا، ص 293). این ادعا متناظر است با ادعای دوم. درنتیجه مارکس خود پرسش ناظر به تناقض صوری را مطرح ميکند: پس «چگونه سرمایهي بازرگانی ميتواند سهم خود را از اضافه ارزش یا سودی بیرون بیاورد که بوسیلهي سرمایهي بارآور تولید گشته است؟»(همانجا).
اگر ما فرآیند بازنمایی را بنا به منطقِ تعمیم سطوح تجرید و گسترش تعینات در جهت هر چه مشخص یا انضمامیتر شدن به دقت دنبال کرده باشیم و حلقههای واسط را ــ از جمله به دلیل عدم انطباقشان با روش خیالی خود ــ بدور نیافکنده باشیم، پاسخ بسیار آسان است. هیچگونه نیازی به استناد و «بازگشت» به تئوریهای ریکاردویی و نوریکاردویی ماقبل مارکس و مابعد مارکس نیست. شیوهي شکلگیری نرخ میانگین سود و بنابراین سود عمومی اجتماعی نشان ميدهد که سرمایهي اختصاصیافته به بخش تجارت پیشاپیش در تعیین نرخ میانگین سود شرکت دارد. بنابراین قیمتی که بر اساس آن سرمایهدار صنعتی کالاهایش را ميفروشد مبتنی بر همان نرخ سودی است که سرمايهدار تجاری میتواند کالاهایش را بفروشد و این نرخ سود با مشارکت سرمایهي تجاری شکل گرفته است. این راهحل نه تنها تناقض صوری ناظر بر سود بازرگانی را حل ميکند، بلکه از جنبهي فریبکارانهي این سطح تازه از پیشرفت به سوی «غنای» بیشتر تعینات نیز پرده برميدارد، زیرا سود بازرگانی باعث میشود که با فرض ثابت بودن نرخ استثمار، نرخ سود و بنابراین سودها تنزل کنند. این جنبه را در بررسی فرآیند دوم بازنمایی دقیقتر خواهیم دید.
با نمایش استقلال سرمایهي تجاری و نحوهي شکلگیری سود بازرگانی، همانطور که گفتم، ما گامی بزرگ و تعیینکننده در فرآیند بازنمایی برداشتیم، زیرا برای نخستین بار حضور و کارکرد سرمایه را خارج از محیط تولید شناختیم. با این حال، تا آنجا که موضوع بررسی ما سرمایهي صنعتی و محصولات آن بود، ارتباطمان با این سرمايهي كالايي، یعنی سرمایه در قالب کالاییاش حفظ شده بود. گام تعیینکنندهي بعدی، بند ناف سرمایه را نه تنها با تولید، بلکه با مبادلهي محصولات تولید، یعنی بازرگانی نیز ميبُرد و رابطهي مستقیم سرمایه با تولید و تجارت قطع ميشود.
سرمایهي بهرهآور، چه بهصورت سرمایهي اعتباری و چه بهصورت سرمایهي بانکی از زاویهي فرآیند دوم بازنمایی واجد آشکارترین و مهمترین نقاط عطف درآن سیر است و ما مشروحاً به آن بازمیگردیم. اهمیت این دو نوع سرمایه برای ما در فرآیند اول بازنمایی عبور به سطح تازهای از تشخص و انضمامیشدن روابط سرمايهداري است. با اضافه شدن این سرمایه به تصویر ما، گویی روند بازتولید سرمايهداري از چرخهي دورپیمایی خارج شده است. زیرا حتی در دورپیمایی سرمايهي پولي نیز، ما با رابطهي مبادلهي پول و کالا سروکار داشتیم. سرمایهي بهرهآور که ميتوان آنرا در رابطهي G-G´ نشان داد، رابطهي بین دو مقدار پول است. اینجا رابطهي واقعی نشان ميدهد که بدون مداخلهي سرمایهي مولد و بدون مبادلهي کالاها، پول، پول ميزاید. با ورود عامل رقابت به سطح بازنمایی ما عنصر عرضه و تقاضا را نیز در اختیار داریم، اما عرضه و تقاضا همچنان به عرضه و تقاضای کالاهایی مربوط است که درازای پول معاوضه ميشوند و رابطهي تبیینیشان از طریق حلقههای واسط هنوز از طریق روند دَوَران به روند تولید قابلتعقیب است. در سرمایهي بهرهآور مسئله بر سر عرضه و تقاضای پول است، این دو عنصر در اینجا تنها عامل تعیین کنندهاند. اگر نقش عرضه و تقاضا در تعیین قیمت کالا، خواه ناخواه واقعیت کالا و بنابراین ارزش مصرف آنرا نیز در کنار خود دارد و در آن چیز مفیدی برای تقاضاکننده مورد ارزیابی قرار ميگیرد، در سرمایهی بهرهآور چیز مفید، خودِ پول است. در اینجا، پول جایگاهی را «اشغال» ميکند که نیروی کار در فرآیند تولید داشت: «کالا»یی که مصرف آن زائدهای بیش از خود، تولید ميکند. این گذار به شرایطی که در آن، چیزی که به معنی تاکنونی تعریف ما کالا نیست، یعنی چیزی که فاقد ارزش است، یکی از دو عاملی است که ما را برای برداشتن آخرین گام در مسیر بازنمایی در فرآیند اول آماده میکند و زمینهای منطقی ـ واقعی برای افزودن تعینات جدید است.
با اینحال و پیش از پرداختن به عامل دوم نباید فراموش کنیم که این گسست در حلقههای واسط، تنها فرانمود روابط سرمايهداري است، زیرا آنچه به مثابهي سرمایهي بهرهآور و سرمایهي اعتباری قالب مستقلی برای سرمایه ایجاد ميکند، درواقع چیزی جز استقلال یافتن کارکرد پول به مثابهي وسیلهي پرداخت نیست. همهي بحثهای مارکس در فصلهای 24 تا 34 جلد سوم، همهي اشارههای او به بحرانهای سرمايهداري ــ چه در سطح تئوریک و چه در سطح بحرانهای واقعی ــ و حتی بررسی او از قانون بانکی 1844، همه برای روشنکردن همین نکته است. در همهي این بحثها میبینیم که در دورانِ رونق، اعتبارات تجاری بدون اعتبارات پولی و بانکی آرزوی سرمايهدار را در تحقق ارزش کالاهایش برآورده ميکنند. آرزوی سرمايهدار حذف زمان واگرد است. اعتبار تجاری به معنای واقعی این زمان را حذف ميکند، تنها در دوران رکود و بحران است که وعدههای تجاری برای معاملات کفایت نميکنند و نیاز به «پول واقعی»، شرایط هستی و کارکرد سرمایههای استقراضی و بانکی را فراهم ميآورد. اینجا کارکرد پول به مثابهي وسیلهي پرداخت، که ما آنرا از فصل سوم جلد یکم كاپیتال ميشناسیم، امکان استقلال یافتن خود را پیدا ميکند. عاملی که در جلد یکم و جلد دوم نیازی به رعایت وجودش نبود، اینک وجودش مستدل ميشود. بگفتهي مارکس:«سیستم پولی اساساً کاتولیک است، سیستم اعتباری اساساً پروتستان. هستی کالاها در قالب پول کاغذی فقط یک هستی اجتماعی است. اما این ایمان است که موجب رستگاری است. ایمان به ارزش پول به مثابهي روح درونماندگار (immanent) در کالاها، ایمان به شیوهي تولید و نظم مقدّرش، ایمان به تک تک عاملین تولید به مثابهي تجلي انساني صرف سرمایهي خودافزا. به همان میزانِ اندکی که پروتستانیسم میتواند خود را از شالودههای کاتولیسیسم رها کند، به همان میزان نیز سیستم اعتباری قادر است خود را از ریشههای نظام پولی برهاند.» (MEW, 25, S. 606)
عامل دوم چیزی است که مارکس آنرا وارونگی مضاعف مينامد. وارونگی اول این است که در روابط تولید سرمايهداري، بهرهي پول که خود بخشی از سود و بنابراین بخشی از ارزش اضافي کل است، به عنوان موجودی قائم به ذات و به عنوان حاصل طبیعی پول و سرمایهي بهرهآور تلقی میشود. وارونگی دوم این است که بهجای آنکه فکر کنیم هر مقدار سرمایه، بهرهای دارد، به این نتیجه برسیم که هر مقدار بهره يا هر مقدار پول، نمایندهي مقدار معینی سرمایه است. مفهوم وارونگی در اینجا تا حدی سوءتفاهمبرانگیز است، زیرا حرکتی چرخشی یا نمایانگر بازگشت را تداعی ميکند. درحالیکه هدف از تعبیر وارونگی، هر چه دورشدن واقعیت از حقیقت روابطی است که این واقعیت را شکل بخشیدهاند.
بریده شدن بهره از منشاء خود یعنی سود یا بهگفتهي مارکس تبدیل شدن سرمایه به «شکلی بیمفهوم» (MEW, 25. S. 405) بهخودی خود نشانی از فرورفتن حلقههای واسط در رازآمیزی و ابهام است (که به آن خواهیم پرداخت)، اما «وارونگی دوم»، یعنی تصور بهره به عنوان نمایندهي مقدار معینی سرمایه، نشانهي هر چه دورتر شدن از منشأهاست. با این حال نباید این «رازآمیزی» را با شعبدهای واقعی اشتباه گرفت. بهترین نمونهي واقعی این «شعبده» قرضهي دولتی است. صاحبان این اوراق که سالانهي بهرهي خود را از دولت طلب ميکنند، این بهره را نمایندهي وجود سرمایهای واقعی میدانند، درحالیکه چنین سرمایهای بههیچ روی دیگر موجود نیست.
رانت زمین
با دراختیار داشتن این دو عامل، یکی «کالا» تلقیکردن چیزی که کالا نیست و رابطهي وارونهي بهره و سرمایه، و عامل دیگری که در بخش مربوط به سود میانگین با آن آشنا شدیم، یعنی سود اضافه، زمینه برای وارد کردن آخرین سطح تعینات، یعنی رانت زمین فراهم است. (من برای پرهیز از مغالطهای که کلمهي «اجاره» در زبان فارسی دارد و در عین حال به معنی «کرایه» یا درآمد ناشی از حق واگذاری هرچیز، نیز هست، بهناگزیر از واژهي لاتین «رانت» استفاده ميکنم.)
رانت چیست؟ مقدار پولی که مالک یک قطعه زمین، چیزی که به عنوان یک عامل طبیعی که فرآوردهی کار انسان نیست، فاقد ارزش است، طلب ميکند. اینکه چرا این فرد مالک این زمین است یا شده است و حق اعمال اراده بر آن را دارد، برای ما اهمیت ندارد. مهم این است که او این حق را دارد و بابت واگذاری مایملکش، مابهازايي یا مبلغی پول طلب ميکند. دو عامل فوق اینک باعث ميشوند که اولاً ما زمین را «کالا» تلقی و ثانیاً قیمت زمین را براساس مقدار اجارهاش محاسبه كنيم. درست است که صاحب هر پولی (یا سرمایهای بهرهآور در شکل پول)، مالک آن پول است و به همین دلیل در اِزای «واگذار»کردنش، مقداری پول به عنوان بهره طلب ميکند؛ و درست است که بهره بخشی از سود است که مقدار آن، نه بر پایهي منطق شکلگیری سود میانگین، بلکه براساس قرارداد بین وامدهنده و وامگیرنده تعیین ميشود، اما این همانندی «بهره» با «رانت» به همین جا ختم میشود، زیرا «رانت»، مسلماً به عنوان سهمی از ارزش اضافي کل، نه بر مبنای سود میانگین، بلکه براساس سود اضافه شکل ميگیرد. کسی که زمینی را برای استفادهي سرمايهدارانه اجاره کرده است، اگر برای این اقدام سرمايهدارانه وام گرفته باشد، بهرهي این وام را باید از سودی بپردازد که بهواسطهي نرخ میانگین سود نصیبش شده است، اما پرداخت رانت تنها زمانی ممکن است که علاوه براین سود میانگین، سود ویژهای هم نصیبش شده باشد.
تعلیل رانت بر این اساس چه در قالب رانت تفاضلیِ یک، یعنی برخورداری زمین از امتیازات ویژهای که در یک واگرد سرمایه يا در یک دورهي تولید سود اضافهای را سبب ميشوند و چه در قالب رانت تفاضلیِ دو، یعنی چند برابر شدن این امتیازات در واگردهای مختلف در یک دورهي تولید، کار پیچیدهای نیست. زیرا این امتیازات طبیعی و استثنايی زمین دقیقاً مانند شرایط ویژهای در یک تولید صنعتی ــ مثلاً یک اختراع تازه ــ عمل ميکنند که در یک مدت زمان معین سود ویژهای را برای سرمايهدار حاصل ميکنند.
تعلیل رانت مطلق، اما مبتنی بر شکلی از استدلال است که برای نگاه تازهي ما دو ویژگی مهم دارد. نخست ببینیم مارکس رانت مطلق را چگونه استدلال ميکند. از نظر مارکس منشاء رانت، سود اضافی است و تنها از این طریق است که به عنوان یکی از سه شکل تقسیم ارزش اضافی کل قابلتوضیح است. اگر در رانت تفاضلی مبنای این سود اضافه، ویژگی استثنايی در موقعیت یا شرایط طبیعی زمین است، در رانت مطلق چنین ویژگیای وجود ندارد. پس مبنای سود اضافه کجاست؟ مارکس پس از بررسی و تأملات مختلف نهایتاً چنین استدلال ميکند که واقعیت حقوقی حق مالکیت، موقعیتی انحصاری را برای مالک فراهم ميآورد که این موقعیت انحصاری، درست مانند تأثیری که سرمایهي انحصاری در کسب و تصرف سود اضافی دارد، سودی اضافی را نصیب سرمایهای بهکارافتاده برروی زمین ميکند که بنا برآن رانت مطلق قابل پرداخت ميشود. اینک آن دو ویژگی مهم:
یکی: اینکه در اینجا، امر حقوقی مالکیت، امری به معنای دقیق کلمه «غیراقتصادی»، مبنای یک استدلال اقتصادی قرار گرفته است. این مورد با مورد انحصار قابلمقایسه نیست، زیرا انحصار بنا به قواعد و عواملی در درون رابطهي تولید و بازتولید، یا به زبان ما بنا به سطحی از تعینات که متعلق به روابط تولید و بازتولید سرمایهاند، واقعیت وجودی یافته و خود به عنوان یک عامل وارد مبادلات شده است. بنابراین تا همین جا، نميتوان مقولهي رانت مطلق را بههیچ وجه بر پایهي یک دینامیسم ناب و حرکت سرمایه تعلیل و استنتاج کرد. هر نگاهی به منطق مقولات كاپیتال یا «منطق» توالی مقولات كاپیتال که بر پایهي آن دینامیسم یا یک «سرمايهداري ناب» استوار باشد، باید «رانت مطلق» را از كاپیتال حذف کند.
و ویژگی دوم: در فرآیند مورد بررسی ما، اینک سطحی از تعینات وارد تصویر ما شده است که ماهیت هستیشناختی آن به عنوان عامل یا سطحی «حقوقی»، تفاوتی کیفی با همهي تعینات تاکنونی ما دارد. بدیهی است که همهي تعینات واقعیای که ما تاکنون از آنها سخن گفتهایم، رقابت، انحصار، قیمت، خرید، فروش و غیره بیان حقوقی خود را در اشکال گوناگون و در شرایط اجتماعی و تاریخی معین دارند، اما این اَشکال تا بهحال به عنوان عاملی از تعلیل وارد فرآیند تکوین تعینات در بازنمایی ما نشدهاند.
اگر مارکس در واردکردن این سطح از تعین مقولات، یعنی مقولهي رانت مطلق، موفق بوده باشد، در آن صورت، شاید ما حلقهي واسط تازهای داریم که ميتواند راه را بر پژوهشهای تازهي مارکسیستی بنا به منطق دیالکتیکیِ مارکسی هموار کند.
با استنتاج رانت زمین، اینک همهي درآمدهای شیوهي تولید سرمايهداري را اعم از سود، بهره و رانت ميشناسیم و تصویر ما از شیوهي تولید و بازتولید سرمايهداري در قالب مقولات و مفاهیمی انضمامی پایان یافته است. مقولاتی که اینک برای ما «مشخص»، «آشنا» و «مأنوس»اند.
فرآیند دومِ بازنمایی: استقلالیابیِ انتزاعاتِ پیکریافته
جریان نخست بر بستر یگانهي فرآیند بازنمایی، جریان گسترش تعینات و حرکت از مفاهیم و سطوح مجردتر به مفاهیم و سطوح انضمامیتر بود. جریان دوم بر همین بستر و همبسته و همراه با جریان نخست و تنیده در آن، جریان حرکت از مفاهیم ناآشناتر و لایههای ژرفتر به مفاهیم «آشنا»تر و جلوههای سطحیتر است. به عبارت دیگر همان مفاهیم و مقولاتی که در جریان نخست دیدیم، اینک از زاویهي تضادی که سرشت آنهاست، همانا تضاد بین پوشیدگی و بداهتشان، بین اعتمادبرانگیزیِ ناشی از عینیت و واقعیتشان و فریفتاریِ این عینیت و واقعیت، بین حقیقتِ پنهانشان و واقعیتِ عریانشان موردتوجه ما قرار ميگیرد. دقیقاً همین تضادمندیِ واقعیتِ وجودی این روابط و تناقضِ پیکریافتهشان است که بیان دیالکتیکیِ توصیف، تبیین و نقدشان را گریزناپذیر ميکند.
درهمهي موارد بسیار مکرری که مارکس به ذکر تناقضات ميپردازد، زبانش نه تنها ادیبانه، زیبا، شلاق کش و افشاگرانه است، بلکه در عین حال دیالکتیکی است و حتی اگر مارکس ــ گاه به حق، گاه به قصد فروتنی و گاه با شوق خودنمایی ــ این لحن دیالکتیکی را ادیبانه نامیده است، کاربست آن گریزناپذیر بوده است. درست به همین دلیل نسبت دادن «منطق» سادهي حرکت از ساده به مرکب به روال کار مارکس از جلد یکم تا پایان جلد سوم، نه تنها از این زاویه درست نیست که سرشت هر چه فریفتارانهشدن و مرکبشدنها را پنهان ميکند و به این ترتیب کارکردی ایدئولوژیک دارد، بلکه از اینرو نیز که نگاه را از منطق دیالکتیکی کار مارکس منحرف ميکند و بهسوی سادهسازیهایی ميراند که پوزیتیویسمشان با سرشت انتقادی کار مارکس سراسر بیگانه است.
جهت حرکت در این فرآیند دوم، دورشدن از روابطی حقیقی است. این دورشدن همهنگام به دو معناست. از یکسو به معنای انتزاع از روابطی واقعی، سپس پیکریافتن یا «عینیت»یافتن این انتزاعات و استقلالیافتنِ گام به گامِ این پیکریافتگیهاست، از سوی دیگر به معنای دور شدن از امکان عینی شرایطی آرمانی است که همواره به عنوان بدیل واقعی در متن انتقاد از فریفتاریها و در افشای رازورزیِ روابط و مقولات تولید سرمايهدارانه خود را نشان ميدهد. بنابراین فرآیند دوم، درعین حال که بازنمایی روند هر چه رازآمیزشدن و فریفتارانهشدن واقعیت قابلرؤیت جامعهي سرمايهداري است، درعین حال نمایش بدیل آن، نمایش سرشت انقلابی كاپیتال نیز هست. هر نقدی به این فریفتاریها، دریچهای است به چشمانداز جامعهي آزاد و رها از سلطه. دقیقاً به همین دلیل، اما به همین معنا و فقط در همین مقیاس است که من با دیدگاههایی که در ارتباط با كاپیتال مارکس مدلهای انتزاعی را واقعگرایانهتر از مدلهای بهاصطلاح تجربی ميدانند، کاملاً موافقم.
فرآیند دوم تنیده در فرآیند بازنمایی شیوهي تولید سرمايهداري همانند فرآیند نخست سرشتی تکوینی دارد و ما بههنگام بررسی فرآیند نخست نگاهی شتابزده به چندین منزلگاه آن انداختیم. در بررسی فرآیند دوم قصد تکرار همهي آن منزلگاهها را نداریم، بلکه تنها با برشماری چندین گام و به عنوان نمونه، ميخواهیم جایگاه و اهمیت این فرآیند دوم را آشکار سازیم.
نمونهي یکم: نخستین و مهمترین گامْ ارزش است. از همان لحظه که محصول کار خود را نه در عینیت «مادی» و «طبیعی»اش، بلکه در عینیت شبحواری که منتج از پیکریافتگیِ انتزاعِ روابط اجتماعی است، به ما مينمایاند، نخستین گام و مهمترین گام در راه رازآمیزی برداشته شده است. ارزشْ پایهایترین شالودهای است که روند هر چه مشخصشدن و در عین حال فریفتارانه شدن از آنجا آغاز ميشود. ارزشْ در عین حال به عنوان نخستین گامِ دور شدن از نوعی حقیقت، نوعی اتوپیِ مثبت است. زیرا درست همان اوضاع و احوال و شرایطی که باعث ميشوند که انسانها خواص اجتماعی کارهای فردیشان را به مثابهي خصلت «طبیعی» یک شیء مفید و طبیعی تلقی کنند و از این راه به آن «شیئیتی شبحوار» ببخشند و محصول را به ارزش ـ کالا تبدیل کنند، همان شرایطی که شیئی مصرفی چون یک میز را وارونه ميکند و سرِ وارونهاش را در برابر اشیاء مصرفی دیگر قرار ميدهد، همان اوضاع و احوالی که روابط بین اشیاء بر سر ایستادهي مصنوع انسان را بر خودِ انسانها حاکم ميکند، آری همان اوضاع و احوال و شرایط، بدیل روابطی ایستاده بر پا، یا بدیلِ اجتماعی آزاد و همبسته از انسانها، حاکم بر تاریخ و سرنوشت خویش را در نیز خود نهفته دارد.
اینکه انسانها بخواهند و بتوانند شرایط زیست و ادامهي زیست خود را در ارتباطی آزادانه و آگاهانه و صلحآمیز با همنوعان خود و در ارتباطی خویشاوندانه و آشتیجویانه و نه ویرانگرانه و ستیزجویانه با طبیعت تولید و بازتولید کنند و قدرت و ظرفیتِ همزادان و هموندانِ اندیشه و عملشان را در این راه بکار بندند، امکانی واقعی است. «فرانمود مذهبی جهان واقعی تنها هنگامی ميتواند ناپدید شود که مناسبات عملی انسانها در کار و زندگی روزانه شان با یکدیگر، هر روز، و به سادگی و با شفافيت، رابطهي عقلانیشان را با یکدیگر و با طبیعت دربرابر چشمانشان بگذارد. چهرهي فرآیند زندگی اجتماعی انسان، همانا فرآیند تولید مادی، حجاب مهآلود و رازآمیزش را تنها آنگاه از هم خواهد درید که همچون محصول انسان آزادانه اجتماعیت بيابد و به مهار برنامهریزی آگاهانهي او درآید. » (كاپیتال، ج1، فا، ح.م.، ص 109)
سیر حرکتی که از ارزش آغاز ميشود و در پایانِ راهی دراز به ـنجا منتهی ميشود که انسانِ کارگر، مزد را یعنی بهای نیروی کارش را، درآمد خود تلقی کند، هم سیر دلوهوش سپردن به آواز پریانِ افسونگر است و هم سیر هر چه دور شدن از امکان واقعی تحقق جامعهای دیگر. همین سرشت یکتای روابط سرمايهداري و ارزش است که همهي اوهام کارکرد ارزش در جامعهای ماقبل یا مابعد سرمايهداري را انکار ميکند و بدیل واقعی سرمايهداري را نه در بازگشتی به گذشتهای رؤیایی و نه در بزک کردن واقعیتی ایستاده بر سر ميبیند. اگر قرار بود ردپای این ویژگی ارزش را در گفتار مارکس به شهادت بگیریم، ميبایست دستکم همهي پارهي درخشان مربوط به «سرشت بتوارهي کالا» را در اینجا دوبارهنویسی ميکردیم. که نميکنیم.
نمونهی دوم: مزد. سرگیجهای که اقتصاد کلاسیک پیش از مارکس و اقتصاد نوریکاردویی پس از مارکس به آن دچار بود، بهرغم آنکه دریافته و پذیرفته بود که کار، مولد ارزش است، این بود که میکوشید ارزش کار را اندازه بگیرد. بدیهی بود که این دیدگاه منطقاً نميتوانست سرچشمهي ارزش اضافي را نیز تبیین کند. زیرا مادام که کار، آفرینندهي ارزش باشد و مقدار ارزش برابرِ مقدارِ کار، در آنصورت چگونه ميتوان ارزش خود کار را اندازه گرفت. جملهي ارزشِ 8 ساعت کار برابر 8 ساعت کار است، چیزی جز همانگویی بیحاصلی نیست. بیهوده نبود و نیست که اینگونه تئوریها، همواره در سرگشتگیِ یافتنِ سرچشمهي ارزش اضافي در کوچهي بن بست مبادله و دَوَران سرگردانند. بنابراین مارکس با کشف ارزش نیروی کار هم به این سرگردانی در تعیین ارزشِ کالا پایان داد و هم، و مهمتر از آن، راز ارزش اضافي را فاش ساخت. کشف نیروی کار بی گمان مبنای تئوریک روشنگرانهای برای توضیح ارزش اضافي مطلق فراهم آورد، اما اهمیت آن بهنظر من، برجسته کردن نقش ارزش اضافی نسبی است. زیرا، حتی اگر اقتصاد کلاسیک نتوانست به بیان تئوریکِ درستِ منشاء ارزش اضافي دست یابد، اما دستکم به شکلی «غریزی» یا تجربی ميدانست که اگر طول روزانه کار تا آنجا کوتاه شود که محصول روزانهي کارگر حداکثر کفاف ادامهي حیات خود او باشد، چیزی به صاحب سرمایه نخواهد رسید. این را حتی سرفداران و برده داران نیز میدانستند و «كار اضافی» برده و سرف را تصاحب ميکردند. اما کشف ارزش نیروی کار و مقدار آن درعین حال نشان داد که چگونه میل سیریناپذیر سرمايهداري به افزایش نیروهای مولد ــ بیشک در کنار طولانیکردن روزانه کار و شدت کار، اما مستقل از آنها نیز ــ ارزش نیروی کار را کاهش و ارزش اضافي را افزایش ميدهد.
با اینحال ناتوانی اقتصاد کلاسیک در توضیح منشاء ارزش اضافي و تعریف مزد به مثابهي «ارزش کار» یا «قیمت کار»، فقط ناتوانیای تئوریک نیست که لزوماً از بیخردی تئوریپردازان آن ناشی شده باشد. برعکس این ناتوانی درعین حال، توانایی ایدئولوژیک در پردهانداختن بر ماهیت ارزش نیروی کار و بنابراین منشاء ارزش اضافي و در حقیقت منبعث از این «توانایی» یا تمایلِ سرشتی او است. با تلقی مزد به مثابهي «قیمت کار» سرمايهدار راضی و با وجدان آسوده به خانه ميرود که با پرداخت مزد، همهي قیمت کار را، یعنی مابهازای همهي زمانی را که کارگر در اختیار او بوده و برای او کار کرده، پرداخته است. برای سرمايهدار این جنبهي «تئوریک» منشاء سود اهمیت چندانی ندارد، زیرا وجدان آسودهاش و انصاف و خیرخواهیاش او را محق ميدارند که سود را نتیجهي ریسک سرمایهگذاری خود و ابتکارات هنرمندانه و هوش سرشار خویش بداند. با این تعریف از مزد، کارگر نیز با رضایتی قدرشناسانه به خانه ميرود، زیرا پاداش کار روزانهاش را گرفته است. مقولهی «آشنا» و «مشخص» مزد بر مقولهي کمتر آشنا و مجرد «ارزش نیروی کار» پرده مياندازد. اینجاست که ميتوانیم «اهميت تعيينكنندهي تبديل ارزش و قيمت نيروي كار را به شكل مزد، يا به بيان ديگر به ارزش و قيمت خود كار درك كنيم. تمامي پندارهاي كارگر و نيز سرمايهدار از عدالت، تمامي فريفتاري شيوهي توليد سرمايهداري، همهي اوهام آن دربارهي آزادي و همهي بامبولهاي توجيهگرانهي اقتصاد عاميانه، همه و همه در اين شكل پديداري ريشه دارد كه رابطهي واقعي را مستور ميكند، و در واقع درست عكس آن را نشان ميدهد.» (کاپیتال،ج1، فا، ح.م. ص. 581 ـ 562 MEW, 23. S.)
نمونهی سوم: دورپیماییها و سرمایههای استوار و گردان. اگر در مقولهي مزد جایگاه ارزش نیروی کار به پشت صحنه رانده ميشود و تمام روزانه کار به عنوان یکی از عاملین تولید جلوه میکند، دو ویژگی دورپیماییهای سرمایه، راستای پیکریابی انتزاعات و استقلالیافتن آنها را آشکار ميسازد. یکی اینکه اینک کل عامل کار، که ارزش نیروی کار در آن پیشاپیش پنهان شده است، در مجموعهای یکپارچه محو ميشود که کل سرمایه تنها در حالت سرمایهي مولد بخود ميگیرد. در حالات سرمايهي پولي و سرمايهي كالايي، اگر چه همچنان مقدار ارزش موجود در دست سرمايهدار مجموعهای مرکب از ارزش سرمایهي ثابت، ارزش نیروی کار و ارزش اضافي است، اما در آن کوچکترین نشانی ازاین عناصر، بویژه عنصر مربوط به کار و ارزش نیروی کار مشهود نیست. ویژگی دوم دورپیمایی های سرمایه این است که سرمایهي مولد، یعنی زمانی که سرمايهي پولي به شرایط عینی تولید و خرید نیروی کار مبدل شده و اینک در انتظار آغاز و انجام فرآیند تولید است، بصورت نوعی گسست در روند تحقق ارزش و دستیابی به ارزش اضافي و سود دیده ميشود؛ مرحلهای «زائد» که اولاً دسترسی به سود را به تأخیر مياندازد و ثانیاً با «مخاطرات» و رویدادهای پیشبینینشده همراه است. درست به همین دلیل جایگاه فرآیند تولید، یعنی تنها فرآیندی که آفرینندهي ارزش است، لایه به لایه اهمیت حقیقی خود را از دست ميدهد و حداکثر در قالب «تعهد اجتماعی و اخلاقیِ» سرمايهداران نسبت به جامعهيا «ابتکار و چالشگری» او ظاهر ميشود. «زائد بودن» فرآیند تولید را ميتوان در بهترین حالت در رفتار کسی دید که در بازار بورس مشغول معامله است. او در رد و بدلهایی که گاه چند ثانیه بیشتر زمان نميبرند، میلیونها تومان «سود» یا «ضرر» ميکند و آنچه در اینجا و در این چند ثانیه و از چشم انداز دلال بورس بههیچ وجه محلی از اِعراب ندارد، روند تولید است.
ویژگی دیگر فرآیند دورپیماییهای سرمایه در راستای رازآمیز شدنِ تعینات مشخصتر، مخدوششدن هویت سرمایهي ثابت و سرمایهي متغیر در جامهي سرمایهي مولد و تقسیم جدید این سرمایه به بخشهای «استوار» و «گردان» است. همانطور که دیدیم، سرمایهي گردان نه تنها شامل بخشهایی از سرمایهي ثابت است که ارزششان را یکباره و تماماً به محصول منتقل ميکنند، بلکه شامل ارزش نیروی کار نیز هست. اینکه سرمايهدار باید در فواصل زمانی «کوتاهی» پرداخت مقداری لازم از سرمایه را برای مواد خام و مزدها تکرار کند، بیش از پیش به هم هویتشدن ارزش نیروی کار با شرایط دیگر تولید، که ذاتاً شرایطی عینی هستند و اشتراکی با شرایط سوبژکتیو تولید ندارند، دامن میزند و هویت و سرشت فرآیندِ ارزشآفرین و ارزش افزایندهي کار را در ابهام فرو ميبرد. از اینطریق مبنای «گردان» بودن اجزاء این سرمایه نیز ارتباطش را با منشاء خویش از دست ميدهد و به این ترتیب گام دیگری در راستای هر چه بتواره شدن برميدارد. زیرا «گردان بودنِ» این اجزاء تنها از زاویهي انتقال پیکرهي مادیشان به محصول و نه از زاویهي نقشی که در فرآیند تولید و در سرمایهي مولد ایفا ميکنند، تثبیت ميشود. مسئله این نیست که چوب بکار رفته در میز، در یک تولید معین، ارزشش را یکباره به میز منتقل کرده است، بلکه تنها چوب بودنش، یعنی خصلت طبیعی و فیزیکیاش، آنرا به عنوان سرمایهي گردان مقدّر ميسازد: «از همین طریق است که بتوارگی ویژهی اقتصاد بورژوایی به کمال ميرسد؛ بتوارگیای که سرشت اجتماعی ـ اقتصادیای را که بر اشیاء نقش بسته است، به سرشتی طبیعی تبدیل ميکند که از ماهیت این اشیا برخاسته است.» (كاپیتال، ج2، فا، ح.م.، ص 335. ـ MEW, 24, S. 228)
انتقاد مارکس به دیدگاه آدام اسمیت بهواسطهي نادیدهگرفتن سهم ارزش سرمایهي ثابت در ارزش کالا، که پیش از این از آن یاد کردیم، درواقع انتقادی در جهت برملاکردن مزورانه بودن مضاعف این دیدگاه است. زیرا با ادعای «کارگرپسندانه»ی اینکه همهي ارزشها نتیجهي کارند و تقلیل ارزش کالا به مجموعهي دو عنصر مزد و سود، یا درآمد کارگر و درآمد سرمايهدار، نقش سرمایهي ثابت در کل سرمایهي پیشریخته «انکار» ميشود تا سپس واردشدن غیرمجازش در محاسبهي نرخ سود پنهان شود. مارکس این انتقاد را بار دیگر در نقد برنامهی گوتا تکرار ميکند.
نمونهي چهارم: نرخ سود و سود میانگین. با تبدیل نرخ ارزش اضافي به نرخ سود و از آنجا تعیین نرخ میانگین سود و قیمت کالاها، فرآیند بازنمایی بر بستر مأنوس شدن مفاهیم و درعین حال فریبکارانهشدنشان، گامی تعیینکننده برميدارد. پیش از این گفتم که فرآیند بازنمایی در كاپیتال فرآیندی تکوینی از گسترش تعینات است و با این حال تأکید کردم که بدیهی است که دستهبندی مقولات یا بخشهای سه جلد كاپیتال به اَشکال و انحای مختلف، اگر به قصد کمک به درک بهتر كاپیتال صورت گیرد و اگر به لایهبندیهای عبورناپذیر و متعصبانه راه نَبَرد، مجاز و مفید است. همانجا اما وعده کردم که معیاری برای جداکردن گامهای بازنمایی، فقط به قصد آشکارکردنشان، ارائه دهم. بهنظر من این معیار، شناخت و نشانهگذاری نقاطی هستند که فرآیند بازنمایی با افزودن تعینات تازه، گامی تعیینکننده از پیکریابی انتزاعات تازه و مهمتر از آن استقلالیابی این عینیتهای شبحوار برميدارد. تبدیل نرخ ارزش اضافي به نرخ سود و تولّد مفاهیم «آشنا»ی «سود»، «قیمت»، «رقابت»، «عرضه و تقاضا» یکی از این گامها و یکی از این نقاط است. نرخ سود امری آشنا، بدیهی و همهفهم است و دقیقاً پشت این بداهت، نرخ ارزش اضافي و نرخ واقعی استثمار را پنهان ميکند. بداهت قیمت، پرده بر منشاء ارزش کالا و کار مجرد مياندازد و «عرضه و تقاضا»، این چوب سحرآمیز و افسونگر اقتصاد بورژوایی، به سادگی پنهان ميکند که اگر عرضه و تقاضا برابر بودند، اقتصاد بورژوایی چگونه میتوانست واقعیت قیمت را توضیح دهد. «رقابت»، این سرشتنشان جامعهي بورژوایی و پرچم افتخار «آزادی»اش، هیچ نیست جز بیان پدیداریِ همهي آن اوضاع و احوالی که تبدیل کار به کار مجرد را، شکلگیری ارزش را، تعدد سرمایهها و مبادلهي «برابر»ها را، آزادی جابجایی سرمایهها در شاخههای تولید را، «آزادی» کارگر در «انتخاب» کار را، اختیار و «آزادی» کارگر در تملک و فروش نیروی کار خویش را، و … موجب ميشوند.
تعلق رقابت به سطح پدیداری، آنرا به امری عرَضَی که از «جوهر»ی که شکل تبارز آن است، مبدل نميکند. رقابت تنها پیکریافتن انتزاع از همهي آن اوضاع و احوالی است که برشمردم و استقلالیافتن این پیکریافتگی، چون واقعیت و عینیتی بدیهی و آشنا و همهفهم و «عیان در تجربه». دیالکتیکِ این انتزاع با روابطی که از آن منتزع شده است و فرآیندِ تناقضآمیزِ پیکریافتنِ این انتزاع و استقلالیافتناش، دیالکتیک ویژهي واقعیت روابط تولید و بازتولید سرمايهداري است که در كاپیتال مارکس بازنموده ميشود؛ به هر دو زبان: هم در شیوه و سیر گسترش تعینها و هم در مأنوسشدن و پنهانکاری توأمانشان. «در رقابت همه چیز وارونه جلوه ميکند. سیمای حاضر و آمادهي مناسبات اقتصادی، آنچنانکه در سطح دیده ميشود، در وجود محسوس خود و لذا در تصوراتی که براساس آن حاملین یا عاملین این مناسبات ميکوشند روابط مذکور را درک نمایند، در مقابل سیمای درونی و اصلی آن مناسبات نهانی و مفهومی که با آن انطباق دارد، قرار گرفته است و سخت با آن تفاوت دارد و درواقع وارونهي آن بشمار ميآید.» (كاپیتال، ج3، فا، منسوب به ایرج اسکندری، ص. 223 ـ MEW, 25.S. 219)
فریفتاری نرخ سود، تعیین مقدار سود از طریق سود میانگین و بنابراین پیدایی قیمتهای تولید، تضاد صوریِ بین شکلگرفتن ارزش کالا و پدیدارشدنش در قالب قیمت کالا را پشت عریانیِ این مفاهیم پنهان ميکند و برملا ساختن دیالکتیکِ این فریفتاری، تضاد صوریای را که موضوع پرسش محوری ما در آغاز این نوشته بود، از میان برميدارد.
نمونهی پنجم: سرمایهی تجاری. استقلال سرمایه در سرمایهي تجاری، یکی دیگر از گامهای تعیینکننده در این راه است. ما برای نخستین بار از فضای تولید خارج ميشویم و قدم به دنیایی ميگذاریم که عرصهي همهي شعبدهبازیهای تلقی سرمايهدارانه از سرمايهداري و اقتصاد بورژوایی است. اینجا برای نخستین بار تنها خرید به قیمت ارزانتر و فروش به قیمتی گرانتر، منشاء منحصر به فردِ سود است. نه تنها دیگر از تولید سخنی درمیان نیست، بلکه برعکس روند تجارت «نشان» ميدهد که چگونه روند تولید نیز چیزی جز بیشتر از ارزانتر خریدن شرایط تولید و گرانتر فروختن حاصل آن نیست و به این ترتیب کماکان بر اصل اساسی تجارت استوار است. بدین ترتیب، اصل رقابت که اصل حاکم بر فضای خرید و فروش است، باید حلال همهي مشکلات نظری و عملی اقتصاددانان بورژوا و سرمايهدار باشد، از طریق فرافکنی امر مبادله بر روند تولید، بر ساز و کار تولید و سودِ سرمایهي صنعتی نیز تعمیم ميیابد و باید به تنهایی بار همهي «درهم گوییهای اقتصاددانان» را به دوش بکشد.
شیوهای که مارکس سود بازرگانی را استنتاج و مستدل ميکند، یکی از عالیترین نمونههای انسجام تئوریک کار اوست. مسئله فقط این نیست که این شیوهي تبیینِ سود تجاری در روابط تولید سرمایهداری راهحلی پذیرفتنی برای امکان تحقق ارزش را پیشنهاد ميکند، بلکه مستقربودن این حلقهی استدلالی در زنجیرهي استدلالاتی که از تئوری ارزش مارکس تا استقلال سرمایهي تجاری ادامهيافته است، و درست پیوستگی این حلقه به حلقههای پیش از خود و توانایی این حلقه در تبیین سود بازرگانی، حتی ميتواند دلیل تازه و دیگری برای تواناییها و بالقوگیهای تئوری ارزش مارکس باشد.
در اینجا اما برای ما نقش فریفتارانهای که سود سرمایهي تجاری ایفا ميکند، اهمیت دارد. شیوهي استدلال مارکس، همانطور که دیدیم این است که سود تجاری از آنجا ممکن ميشود که سرمایهي تجاری، به عنوان حضور سرمایهي صنعتی در درون دَوَران، مثل هر سرمایهي دیگر در تشکیل نرخ میانگین سود، مداخله دارد. این واقعیت اما، از سوی دیگر نشان ميدهد که اگر نرخ ارزش اضافي ثابت مانده باشد، مداخلهي سرمایهي تجاری باعث کاهش نرخ سود و بدین ترتیب مهآلود کردن نرخ استثمار ميشود. مثلاً اگر سرمایهي پیشریختهای برابر با 800 واحد باشد که 600 واحد آن به سرمایهي ثابت و 200 واحدش به سرمایهي متغیر اختصاص داده شده باشد و اگر نرخ ارزش اضافي را 100 در صد بگیریم، مقدار ارزش اضافي نیز 200 واحد و بنابراین نرخ سودِ حاصل کسری است که صورتش مقدار ارزش اضافي و مخرجش کل سرمایهي پیشریخته يعنی 800 واحد است. نرخ سود برابر ميشود با 25 درصد. حال اگر 200 واحد سرمایهي تجاری به سرمایههای پیشریخته اضافه شود، نرخ سود از 25 درصد به 20 درصد کاهش خواهد یافت، در حالیکه در شرایط دیگر، یا به عبارت دیگر در شرایط بهرهکشی از کار تغییری حاصل نشده و نرخ ارزش اضافي کماکان برابر با 100 درصد است. در این حالت سرمايهدار شاهد کاهش سود خویش است، و با اینکه این کاهش از شرایط و ابعاد استثمار نیروی کار ناشی نیست، او بهدنبال راههایی خواهد بود که مثلاً با افزایش طول روزانه کار یا بالابردن شدت کار، مقدار ارزش اضافي را بالا ببرد و کاهش سود را از این طریق جبران کند. با قراردادن این حلقه در سلسله گامهای فرآیند بازنمایی جای شگفتی نیست که «تصورات یک بازرگان، دلال بورس یا یک بانکدار» از «روابط واقعی و درونی تولید سرمايهداري» که «بیان آگاهانه»ی جلوهي ظاهری آنهاست، «کاملاً وارونه» باشند. (كاپیتال، جلد سوم. MEW, 25.S. 324)
نمونهي ششم: سرمایهي بهرهآور. آنگاه که سرمایه، برای آنکه پولِ پولافزا باشد، نه تنها دیگر به محیط تولید نیاز ندارد، بلکه حتی پیوندهای مستقیماش را با تجارت و مبادلهي کالا هم گسسته است. سرمایهي بهرهآور به مثابهي پیکریابیِ این انتزاعات، هستی مستقل ميیابد. اینکه سرمایهي بهرهآور در همهي قالبهای خود، چه سرمایهي استقراضی، چه اعتباری و چه بانکی بلاواسطه به بندِ نافِ اعتباراتِ تجاری بسته بود، اینکه اعتبارات چیزی جز استقلالیافتن کارکرد پول به مثابهي وسیلهي پرداخت نیستند، اینکه پول در نهایت چیزی جز وسیلهای برای امکان تحقق ارزش نیست و اینکه در نهایت ارزش ميبایست در فضای تولید آفریده شده باشد، همه پلهایی هستند که سرمایهي بهرهآور پشت سر خویش شکسته است و همهي اینها شجرهنامهي هویتی هستند که سرمایهي بهرهآور با آواز بلند انکارش ميکند. سرمایهي بهرهآور نميخواهد بداند که «تعین اجتماعاً متناقض ثروت مادی ــ تضاد آن نسبت به کار به مثابهي کارِ مزدور ــ جدا از روند تولید، قبلاً در مالکیت سرمایه از حیث سرمایه بودنش نمایش یافته است. این وضع که لحظهای جدا از خود روند تولید سرمايهداري و نتیجهی دائمی آن است و به مثابهي نتیجهي دائمی آن همواره شرط مقدم روند مزبور ميشود، بدینسان صورت بیان پیدا ميکند که پول و همچنین کالا بهخودی خود و بالقوه سرمایه هستند و میتوانند به مثابهي سرمایه بفروش بروند و در همین شکل بر کارِ غیر فرمانروا ميشوند و حق پیدا ميکنند که کار غیر را تصاحب نمایند و به این دلیل ارزشی ميشوند که خود را بارور میسازد.» (كاپیتال، ج3،فا، منسوب به ایرج اسکندری، ص 380 ـ MEW, 25, S. 368 )
با سرمایهي بهرهآور آخرین گام برای پانهادن به دنیایی برداشته ميشود که بهشت انتزاعات پیکریافته و قبرستان زنده و فعال مردگان واقعی است که مهار زندگی زندگان واقعی را در دست خویش دارند.
در سرمایهي بهرهآور، تضادی بین کار و سرمایه وجود ندارد. اساساً محملی برای این هستیِ واقعی موجود نیست. سهامداری که در خانهاش نشسته است کوچکترین تماسی با کارگری ندارد که ارزش اضافياش با عبور از مراحل گوناگونِ پیکریابی انتزاعات به صورت سودِ سهام ماهانه به حساب سهامدار ریخته ميشود. «تضاد با کار مزدور در شکل بهره ناپدید ميشود، زیرا سرمایهي بهرهآور از حیث اینکه سرمایهي بهرهآور است، نه با کار مزدور، بلکه با سرمایهي فعال در تضاد قرار میگیرد.» (كاپیتال، جلد سوم. MEW, 25. S. 392). شعبدهي سرمایهي بهرهآور «جبهه»های تازهای ميسازد. سرمايهداران صنعتی مدافعان سینهچاک کارگران ميشوند و جنگ زرگریشان را با پولداران بر نیات «شرافتمندانه» برای «حفظ شغلها» مستدل ميکنند و تقریباً همواره سندیکاهایی هستند که دستکم به شکل «تاکتیکی» در این جنگ در کنار سرمايهداران صنعتی بایستند و حتی «تندروان» را در صفوف کارگری سرزنش کنند و نمایندهي دشمن بدانند. در این فضای مهآلود، شناخت دوست و دشمن کار سادهای نیست. «در بهره، یعنی در قالب ویژهای از سود، خصلت تضاد سرمایه برای خود بیان مستقلی ميیابد، آنچنانکه این تضاد در درون آن بکلی ناپیداست و باید کاملاً از آن انتزاع شود.» (همانجا، ص 396)
در سرمایهي بهرهآور، پول، چیزی که همه ميشناسندش و پولزایی، چیزی که همه ميشناسندش، ميپذیرندش و به آن امید رستگاری بستهاند، رسالتش را به انجام ميرساند. در اینجا واقعاً پول، پول ميزاید و خاصیت «بارآور»بودن را فقط از پول بودنش، از چیز بودنش دارد. اگر در رابطهي خرید کالا و فروش آن به قیمتی بالاتر (G – W – G›)، سود به مثابهي نتیجهي یک «رابطهي اجتماعی» دریافت ميشود، در سرمایهي بهرهآور (G- G›)، «محصولِ یک چیز (Ding)» است. «با سرمایهی بهرهآور رابطهي سرمایه به خارجیترین و بتوارهترین شکل خویش ميرسد.» (MEW, 25, S. 404 – 5). «در وجود سرمایهي بهرهآور است که این فتیشِ خودکار، این ارزشِ خودبارورساز، این پولی که پول ميزاید و هیچ نشانی از منشاء آن باقی نميماند، بهصورت خالص و آمادهي خود نمایان میگردد. رابطهي اجتماعی بهصورت رابطهي یک چیز، یعنی پول، نسبت به خودش، سرانجام یافته است.» (همانجا، ص 405)
در سرمایهي بهرهآور، بهره، یعنی شعبدهای که خود را به مثابهي حاصل و نتیجه و معلولِ مقدار پول، دارندهي حق حیات ميداند، با حیرت به نظارهي شعبده بازان تازه و تردست تری مينشیند که او را حتی علت و نشانهي مقدار پولِ دیگری ميدانند. بهره دیگر حاصل سرمایه نیست، بلکه دلیلی برای وجود سرمایه است؛ با وارونگی دوم، که از آن سخن گفتیم، سرمایهي بهرهآور به چنان مقامی رسیده است که ميتواند خود را «کالا» بنامد، کالایی که قیمتش «بهره» است و مصرفش «ارزشافزا» است. سرمایهي بهرهآور که خود را حاصل بارآوری یک چیز ميداند، ميتواند با نهایت عنایت، مزد را نیز بهرهي «سرمایهي انسانی» بنامد. اینکه امروز فاکتور کار در زبان رایج اقتصاد بورژوایی «سرمایهي انسانی» (human capital) یا «منبع انسانی» (human resource) نامیده میشود، امری به بداهت آفتاب است که دانشجویان دانشکدههای ریز و درشت اقتصاد در سراسر جهان آنرا هرروز ميآموزند. «دیوانهوار بودن شیوهي تفکر سرمايهدارانه در اینجا به نقطهي اوج خود میرسد، زیرا بهجای آنکه ارزشیابی سرمایه را از طریق استثمار نیروی کار تبیین کند، به وارونه، بارآوری نیروی کار را از این طریق توضیح ميدهد که خودِ نیروی کار را به چیزی رازآمیز، یعنی به سرمایهي بهرهآور مبدل ميکند.» (كاپیتال، جلد سوم. MEW, 25, S, 483 -) و این جنون نه کابوسی خیالی است، نه افسانه و اسطورهای دوردست. ما، اعضای این جامعهي بورژوایی، هر روز و هر دم، در همهي نقشهایی که ایفا ميکنیم و در همهي نقشهایی که در برابرشان قرار ميگیریم، این کابوس را زندگی ميکنیم. ما بازیگران واقعی این اسطورهي مدرن هستیم.
آنگاه که سود، درآمد سرمايهدار تلقی ميشود، بهره، درآمد پولدار، رانت، درآمد زمیندار و در نهایت مزد درآمد کارگر، آنگاه که در دهلیزهای هزارتویِ مهآلودگی و فریفتاری و بتوارگیِ سرمایهدارانه، پنهان ميشود که سود و بهره و رانت تنها غنیمت ارزش اضافياند که تاراجگران بین خود تقسیم ميکنند و پنهان ميشود که مزد، تنها وسیلهي زندهماندن برای دوباره کارکردن است، که در بسیاری نقاط جهان چه دیروز و چه امروز حتی به تمامی پرداخت نميشود، آنگاه «شکل درآمد و سرچشمههای درآمد بیانکنندهي مناسبات تولید سرمايهدارانه در بتوارهترین شکل آن است. این شکل هستی واقعی (Dasein) آن است، همانگونه که در سطح، بریده از همهي پیوندهای نهفته و حلقههای میانی واسط، پدیدار ميشود.» (تئوریهای ارزش اضافی، جلد سوم.MEW, 26.3, S. 445).
مارکس گفتهاش را در سال 1857 در کتاب «نقد اقتصاد سیاسی» (MEW, 13, S.158) را در پایان جلد سوم كاپیتال و در بحث پیرامون سرمایهي بهرهآور تکرار ميکند که سپهر گردش پول «سطحیترین و انتزاعیترین سپهر فرآیند تولید بورژوایی» است. (MEW,25, S. 563).
انتزاعیترین؟ آیا راستای بازنمایی مارکس از مجردترین به مشخصترین، از انتزاعیترین به انضماميترین نبود؟ بدیهی است که چنین است. «انتزاعیترین»، سرشت همپای «انضماميترین» جلوههایی است که چیزی جز انتزاعی پیکریافته نیستند: دیالکتیکِ پنهانشدنِ پشتِ عریانی.
كاپیتال را باید بخوانیم.
کمال خسروی
دیماه 1394