نقد اقتصاد سیاسی

‌نخستین ویراست فصل کالا در «سرمایه» / کارل مارکس / ترجمه‌ی کمال خسروی و حسن مرتضوی

متن کامل فصل نخست جلد یکم «سرمایه» اثر کارل مارکس، به‌علاوه‌ی پیوستی که به ویراست جلد یکم (هامبورگ 1867) تعلق دارد.متن کامل فصل نخست جلد یکم «سرمایه» اثر کارل مارکس، به‌علاوه‌ی پیوستی که به ویراست جلد یکم (هامبورگ 1867) تعلق دارد.

marx_m7vswagwef1rz5seqo1_1280

توضیح مترجمان

از آنجا که من (کمال خسروي) درحال تدوین چند نوشتار پیوسته پیرامون نظریه‌ی ارزش هستم و از آنجا که در این نوشتارها مکرراً به فصل نخست سرمايه در نخستین ویراست جلد یکم (هامبورگ 1867) ارجاع داده می‌شود، برآن شدم که این فصل را به تمامی به فارسی ترجمه کنم. اما از آن‌رو که بخش بسیار بزرگی از متن ویراست نخست در ویراست دوم و پس از آن در همه‌ی چاپ‌های بعدی تکرار شده است، و ترجمه‌ی این بخش‌ها (دست کم در سه روایت) به فارسی موجود است، از رفیق عزیزم حسن مرتضوی خواهش کردم که این کار را با هم انجام دهیم. به این ترتیب که من بخش‌هایی را که در ویراست نخست آمده‌اند و در ویراست‌های بعدی تکرار نشده‌اند، ترجمه کنم و برای بخش‌های تکرار شده و موجود از ترجمه‌ی ایشان استفاده کنیم. ضمن اینکه کل ترجمه را، هم ترجمه‌ی موجود و هم ترجمه‌ی بخش‌های تازه را دوباره با متن آلمانی مقایسه کنیم، به‌طوری‌که آنچه پیشِ رو دارید، کار مشترک هردوی ما باشد؛ که هست.

این ترجمه، متن کامل فصل نخست، به‌علاوه‌ی پیوستی است که به این ویراست تعلق دارد. ساختمان فصل نخست مربوط به کالا در این ویراست با ساختمان این فصل در ویراست‌های بعدی تفاوتی آشکار دارد. مارکس به این فصل پیوستی 23 صفحه‌ای نیز افزوده است با عنوان «شکل ارزش»، که در پایان کتاب (صفحات 626 تا 649 متن آلماني) آمده است. او در پیش‌گفتار به این ویراست به خوانندگانی که «الفتی با اندیشیدن دیالکتیکی ندارند»، توصیه کرده است که فصل کالا را تا سرِ بندی که با این جمله آغاز می‌شود: «واکاوی این شکل اندکی دشوار است…» بخوانند، سپس متن را رها کنند و پیوست را بخوانند و پس از پیوست، متن را از جایی که «شکل IV» آغاز می‌شود، دنبال کنند. این اشاره در متن پیش‌گفتار به چاپ نخست، در ویراست‌های بعدی تکرار نشده است.

ما اين ترجمه را براي راحتي كار خوانندگان به دو شكل منتشر مي‌كنيم. در شكل نخست فقط ويراست 1867 آورده شده است. اما در شكل دوم، بخش‌هایی که در ویراست‌های بعدی به فصل کالا افزوده یا به‌نحو دیگری صورت‌بندی شده، لحاظ شده‌اند. متن 1867 با كروشه‌هايي همراه با اعداد لاتين در سمت چپ و تغييرات اعمال‌شده در ويراست‌هاي بعدي را در سمت راست آورده‌ايم؛ به اين ترتيب، امكان مقايسه‌ي تطبيقي دو ويراست يادشده در اين شكل فراهم آمده است.

متن آلماني مرجع براي ترجمه‌ي ويراست 1867

MEGA² II.5 – Karl Marx – Das Kapital. Kritik der politischen Ökonomie. Erster Band, Hamburg 1867

و براي ترجمه‌ي ويراست 1890

MEGA² II.10 – Karl Marx – Das Kapital. Kritik der politischen Ökonomie. Erster Band, Hamburg 1890

بوده است. تمامي مطالب ميان دو آكلاد از مترجمان است.

هدف ما در این یادداشت کوتاه واکاوی جنبه‌های نظری، روش‌شناختی، مارکس‌شناسانه و غیره نیست. این کاری است که می‌تواند جداگانه صورت گیرد. چه از سوی دیگران، و چه بهتر؛ و چه از سوی ما.

اینک امکان این کار برای خواننده‌ی علاقمند موجود است.

كمال خسروي ـ حسن مرتضوي

 

برای دریافت فایل پی دی اف مقاله‌ی حاضر kapital-ware-1867-final-e-finalnرا کلیک کنید

:نخستین ویراست فصل کالا

کتاب نخست

فرآیند تولید سرمایه

فصل نخست

کالا و پول

1) کالا

ثروت جوامعي كه شيوه‏‌ي توليد سرمايه‌‏داري بر آن‌‏ها حاكم است، همچون «توده‏‌ي عظيمي از كالا»[1]، و كالاي منفرد همچون شكل عنصري اين ثروت به‌نظر مي‌رسد. پس پژوهش ما با واكاوي كالا آغاز مي‌شود.

كالا در وهله‌ي نخست، شيئي است خارج از ما؛ چيزي كه با خاصيت‌‏هاي خود، اين يا آن نياز انساني را برآورده مي‌‏كند. ماهيت اين نياز، چه از شكم سرچشمه بگيرد چه از خيال، تغييري در اصل مطلب نمي‏‌دهد.[2] همچنين در اين‌جا بي‌اهميت است كه آن چيز، چگونه نياز انساني را برآورده مي‌كند: مستقيم در حكم وسيله‌‏ي معاش، يعني وسيله‌ي تمتع؛ يا غيرمستقيم به‏‌مثابه‌‏ي وسيله‌‏ي توليد.

هر شيئي مفيد، مثلاً آهن، كاغذ و غيره را مي‌‏توان از منظري مضاعف بررسي كرد: كيفيّت و كميّت. هر چيز مفيد، كلي است مركب از خاصيت‌‏هاي بسيار؛ بنابراين، مي‌‏تواند از جنبه‌‏هاي گوناگون مفيد باشد. كشفِ اين جنبه‌‏هاي متفاوت و بنابراين، كاربست‌هاي گوناگون چيزها، كارِ تاريخ است.[3] يافتن مقياس‌‏هاي اجتماعي براي {سنجشِ} كميّت اشيا مفيد به همين منوال است. گوناگوني مقياس‌ها تا اندازه‌اي ناشي از ماهيت متنوع اشيايي است كه سنجيده مي‏‌شوند و تا اندازه‌اي قراردادي است.

فايده‌ي يك شيء براي زندگي انسان آن را به ارزش مصرفي بدل مي‌كند.[4] به‌طور خلاصه ما خود اين شيئي مفيد يا كالبد كالا، مانند آهن، گندم، الماس و غيره، را ارزش مصرفي، يك چيز مفيد، جنس مي‌ناميم. هنگام بررسي ارزش‌‏هاي مصرفي، هميشه تعيّن كمي {آنها} مانند  دوجيني ساعت، ذرعي پارچه، يا تُني آهن و غيره فرض گرفته مي‏‌شود. ارزش‌ مصرفي كالاها، ماده و مصالحِ رشته‌ي خاصي از علم، يعني دانش {تجاري} كالاها را فراهم مي‏‌آورد.[5] ارزش‏ مصرفي، فقط با استفاده يا با مصرف تحقق مي‌‏يابد. ارزش‌هاي مصرفي محتواي مادي ثروت را، صرف‌‏نظر از شكل اجتماعي‌اش، تشكيل مي‌‏دهند. در آن شكلِ اجتماعي، كه در اين‌جا بررسي مي‏‌كنيم، ارزش‏‌هاي مصرفيْ هم‌هنگام حامل‌هاي مادّيِ ارزش مبادله‏‌اي نيز هستند.

ارزش مبادله‏‌اي ابتدا همچون رابطه‌‏اي كمّي، نسبتي، ظاهر مي‌شود كه بنا بر آن، نوعي ارزش مصرفيْ با نوع ديگري از آن مبادله مي‌‏شود.[6] اين رابطه، پيوسته با زمان و مكان تغيير مي‏‌كند. از اين‌‏رو ارزش مبادله‌‏اي، چيزي تصادفي و صرفاً نسبي به‌‏نظر مي‌‏رسد؛ بنابراين، ارزش مبادله‌‏اي كه دروني و درون‌ماندگارِ كالا باشد (يعني ارزش ذاتيتناقضي در خود به نظر مي‌‏رسد.[7] موضوع را دقيق‌‏تر بررسي ‏كنيم.

يك كالاي منفرد، مثلاً يك كوارتر گندم با اقلام ديگر در متنوع‏‌ترين نسبت‌‏ها مبادله مي‌‏شود. با اين همه، ارزش مبادله‏‌اي‌اش تغيير نمي‌كند، خواه در x  مقدار واكس كفش، y   مقدار ابريشم، z   مقدار طلا و غيره، بيان شود. ارزش مبادله‌اي بايد از اين شيوه‌هاي بيان گوناگون متمايز باشد.

 اکنون دو كالا مانند گندم و آهن را در نظر مي‏‌گيريم. هر نوع نسبت مبادله‌‏اي بين آن‌‏ها را همواره مي‌‏توان به كمك معادله‌‏اي نشان داد كه در آن، مقدار معيني گندم با مقداري آهن برابر است؛ مثلاً، يك كوارتر گندم = x  سنتنر آهن. اين معادله چه مي‌گويد؟ ارزشي برابر در دو چيز متفاوت، يعني در يك كوارتر گندم و به همين نحو، در x   سنتنر آهن وجود دارد. بنابراين، آن‌‏ها هر دو با چيز سومي نيز برابرند كه در خود و براي خود، نه اين يكي است و نه آن ديگري. از اين‏رو، هر یك از آن دو، تا آن‌جا كه ارزش مبادله‏‌اي هستند، بايد، مستقل از يكديگر، به اين چيز سوم قابل تحويل باشند.

يك مثال ساده‌ي هندسي، اين موضوع را روشن مي‌‏كند. براي تعيين و مقايسه‌‏ي مساحتِ تمامي چندضلعي‌‏ها، آن‌‏ها را به چند مثلث تقسيم مي‌‏كنند. سپس {مساحتِ} خودِ مثلث، به عبارت كاملاً متفاوتي با شكل ظاهري‏اش تحويل مي‌شود: نصف حاصل‏‌ضربِ قاعده و ارتفاع. به همين منوال، ارزش‏‌هاي مبادله‌‏اي كالاها بايد بتوانند به {جوهري} مشترك تحويل شوند كه هریک از آن‌‏ها، بازنمود كميّت بيش‌تر يا كم‌تري از آن {جوهر} مشترك باشند.

اینکه جوهر ارزش مبادله‌اي از وجود فیزیکی ملموس کالا يا هستی‌اش به مثابه‌ی ارزش مصرفی سراسر متمایز و مستقل است، در نخستین نگاه به نسبت مبادله‌ی {کالاها با یکدیگر} آشکار می‌شود. از راه انتزاع از ارزش مصرفی است که سرشت این {جوهر} تشخص می‌یابد. یک کالا، اگر از زاویه‌ی ارزش مبادله‌اي بدان بنگریم، درست مانند هر کالای دیگری است، اگر تنها به سهم متناسبی موجود باشد.[8]

بنابراین باید کالاها را مستقل از نسبت مبادله‌شان یا مستقل از شکلی که در آن به مثابه‌ی ارزش مبادله‌اي نمودار می‌شوند نخست به مثابه‌ی ارزش، صرفاً و فقط ارزش، تلقی کرد.[9]

کالاها به مثابه‌ی اشیاء مصرفی یا محصولات مفید چیزهایی هستند با پیکرهای گوناگون. برعکس، ارزش بودگی‌شان، یگانگی‌شان را می‌سازد. این یگانگی نه از طبیعت، بلکه از جامعه نشأت می‌گیرد. جوهر اجتماعی مشترکی است که خود را در ارزش‌های مصرفی گوناگون، تنها به‌نحوی گونه‌گون بازمی‌نمایاند ــ کار.

کالاها به مثابه‌ی ارزش‌ها چیزی نیستند جز کار تبلوریافته. واحد اندازه‌گیری خودِ کار نیز، کار میانگین ساده است؛ واحدی که سرشتش بسته به کشورها یا دوران‌های گوناگون تمدن البته تغییر می‌کند، اما در یک جامعه‌ی مفروض، امری است مفروض.

کار پیچیده‌تر فقط تصاعد هندسی یا دقیق‌تر مضروب کار ساده است، به‌گونه‌ای که مثلاً مقدار کوچکی از کار پیچیده با مقدار بزرگ‌تری از کار ساده برابر است. اینکه این تحویل چگونه تنظیم می‌شود، در اینجا بی‌اهمیت است. تجربه نشان می‌دهد که این تحويل پیوسته انجام می‌شود. ممکن است کالایی محصول پیچیده‌ترین کار ممکن باشد، {اما} ارزشش آن را با محصول کار ساده برابر و بنابراين خود را فقط همچون مقدار معيني كار ساده بازنمايي مي‌كند.

بنابراين، ارزش مصرفي يا يك شيئي مفيد، تنها از اين جهت داراي ارزش است كه كار در آن عينيت يا ماديت يافته است. اكنون چگونه مقدار اين ارزش را بسنجيم؟ با كميت «جوهر ارزش‌‏آفرين»، يعني كار، كه در آن شيء گنجانده شده است. كميّت خودِ كار، با مدت زمان آن سنجيده مي‏‌شود و اجزاي معين زمان، يعني ساعت، روز و غيره مقياس زمان كار هستند.

شايد به نظر برسد كه اگر ارزش كالا با مقدار كارِ صرف‏‌شده در توليد آن تعيين مي‌‏شود، هرقدر انساني كه آن را توليد مي‌‏كند، ناماهرتر و تنبل‌‏تر باشد، ارزش آن كالا بيش‌تر مي‌‏شود، زيرا به زمان كار بيش‌تري براي ساخت آن كالا نياز دارد. اما فقط زمان كار اجتماعاً لازم ارزش‌آفرين شمرده مي‌شود. زمان كار اجتماعاً لازم، عبارت است از زمان كاري كه براي توليد هر نوع ارزش مصرفي، در شرايط متعارف توليد، در جامعه‏‌اي معين و با ميزان مهارت ميانگين و شدت كار رايج در آن جامعه لازم است. مثلاً، پس از رواج ماشين‌‏هاي بافندگي با نيروي بخار در انگلستان، كار لازم براي تبديل مقدار معيني نخ به پارچه، به نصف كاهش يافت. در عمل، بافنده‌ي انگليسي با دستگاه بافندگي دستي، براي توليد همين مقدار پارچه، به زمان كاري برابر با گذشته نياز داشت؛ اما اكنون محصول ساعت كار فردي‏‌اش، بيان‌گر نصف ساعت كار اجتماعي است و درنتيجه، ارزشِ آن، به نصف ارزشِ سابق خود كاهش يافت.

بنابراين، آن‏چه منحصراً، مقدار ارزش هر كالايي را تعيين مي‌‏كند، مقدار كار اجتماعاً لازم يا زمان كار اجتماعاً لازم، براي توليد ارزش مصرفي است. هر تك كالا در اين‌جا فقط نمونه‌‏ي ميانگينِ نوع خود به‌‏شمار مي‌‏آيد.[10] بنابراين، كالاهايي كه محتوي كميّتِ كار برابرند، يا مي‌‏توانند در زمان يك‌ساني توليد شوند، مقدار ارزش يك‌ساني دارند. ارزش يك كالا به ارزش هر كالاي ديگر، مانند زمان كار لازم براي توليد آن كالا، به زمان كار لازم براي توليد كالاي ديگر معطوف مي‌شود. «تماميِ كالاها به‌‏عنوان ارزش، صرفاً مقادير معيني از زمان كار منعقدشده، هستند».[11]

بنابراين، مقدار ارزش يك كالا هنگامي ثابت باقي مي‌‏ماند كه زمان كار لازم براي توليدِ آن ثابت بماند. اما اين زمان، با هر تغيير در بارآوري كار تغيير مي‏‌كند. بارآوري كار را طيف وسيعي از شرايط تعيين مي‌‏كند كه از جمله مي‌‏توان ميانگين درجه‌ی مهارت كارگران، سطح پيشرفت علم و كاربردِ فن‏آورانه‌‏ي آن، تركيب اجتماعي فرآيند توليد، گستره و كارآيي وسايل توليد و شرايط طبيعي را برشمرد. مثلاً، كميت يكساني كار در فصل‏‌هاي مساعد، در هشت بوشل گندم بازنموده مي‌‏شود و در فصل‌‏هاي نامساعد، فقط در چهار بوشل. با كميت يكساني كار، فلزات بيش‌تري از معادن غني استخراج مي‌‏شود تا از معادن كم‌مايه. الماس به‌‏ندرت در سطح زمين يافت مي‏‌شود و درنتيجه، كشف آن به‏‌طور ميانگين به زمان كار زيادي نياز دارد؛ بنابراين، حجم كوچكي از آن، بيانگر كار زيادي است. جاكوب ترديد دارد كه ارزش كامل طلا هرگز پرداخت شده باشد. اين موضوع در مورد الماس بيش‌تر صدق مي‏‌كند. به گفته‏‌ي اشوگه، كل محصول استخراج‌‏شده از معادن الماس برزيل طي هشتاد سال، هنوز در سال 1823 به ارزش محصول ميانگين 1 سال مزارع ني‌شكر يا قهوه‏‌ي همان كشور نرسيده بود. همان مقدار كار در معادن غني‌‏تر، در الماس بيش‌تري بازنموده مي‏‌شود و ارزش آن سقوط مي‏‌كند. اگر موفق مي‏‌شدند با كارِ كم، كربن را به الماس تبديل كنند، ارزش آن شايد از ارزش آجر هم كم‌تر مي‏‌شد. به‌طور كلي، هرچه بارآوري كار بيش‌تر باشد، زمان كار لازم براي توليد يك كالا كم‌تر، توده‏‌ي كارِ متبلور در آن كم‌تر، و ارزش آن كم‌تر خواهد بود. برعكس، هرچه بارآوري كار كم‌تر باشد، زمان كار لازم براي توليد يك كالا، بيش‌تر و ارزش آن نيز بيش‌تر خواهد بود. بنابراين، مقدار ارزش كالا به نسبت مستقيم با كميت كار، و به نسبت معكوس با بارآوري كاري كه در كالا تحقق مي‌‏يابد، تغيير مي‏‌كند.

اكنون جوهر ارزش را مي‌شناسيم كه كار است. مقياس اندازه‌گيري آن را مي‌شناسيم كه زمان كار است. شكل‌اش را، شكلي كه بر ارزش، مُهر ارزش مبادله‌اي را مي‌زند، هنوز بايد واكاوي كرد اما پيش از آن لازم است تا خصوصياتي را كه تاكنون يافته‌ايم، دقيق‌تر بسط و گسترش دهيم.

يك چيز مي‏‌تواند ارزش مصرفي باشد، بدون آن‏‌كه ارزش مبادله‌اي باشد: اين حالتي است كه شي‏ء، بدون ميانجي كار، براي انسان وجود داشته باشد. هوا، زمينِ بكر، چمن‌زارهاي طبيعي، جنگل‌‏هاي خودرو و مانند آن‌‏ها در اين مقوله مي‌‏گنجند. چيزي مي‏‌تواند مفيد و محصولِ كار آدمي باشد، بدون آن‌‏كه كالا باشد. كسي كه نياز خود را با محصولِ كارِ خويش برآورده مي‌‏كند، مسلماً ارزش مصرفي به وجود مي‏‌آورد، اما كالا توليد نمي‌‏كند. او براي توليد كالا نه‌تنها بايد ارزش مصرفي، بلكه بايد ارزش مصرفي براي ديگران نيز، يعني ارزش مصرفي اجتماعي توليد كند. سرانجام، هيچ چيز نمي‌‏تواند بدون آن‌كه شيئي مفيدي باشد، ارزش باشد. اگر چيزي بي‏فايده است، كاري كه دربر دارد نيز بي‌‏فايده است؛ آن كار، كار شمرده نمي‌‏شود و بنابراين، ارزشي هم به وجود نمي‌‏آورد.

كالا نخست همچون چيزي دوسويه بر ما ظاهر مي‌شود:  ارزش مصرفي و ارزش مبادله‌ا‌ي. در بررسي دقيق‌تر مي‌بينيم كه كار گنجيده در كالا نيز خصلتي دوسويه دارد. اين نكته كه من نخستين بار نقادانه شرح و بسطش دادم[12]، محوري است كه درك اقتصاد سياسي بر گرد آن مي‌چرخد.

دو كالا، مانند يك دامن و 10 ذرع پارچه‏ را در نظر مي‌‏گيريم و فرض مي‌كنيم ارزش دامن دوبرابر ارزش پارچه است، در نتيجه اگر 10 ذرع پارچه‏ = W باشد، آن‏گاه يك دامن = W2 خواهد بود.

دامن ارزش مصرفي است كه نياز خاصي را برآورده مي‏‌كند. نوع خاصي از فعاليتِ هدفمند مولد لازم است تا آن را به وجود آورد. اين فعاليت بنا به هدف، طرزعمل، شي‏ء، وسايل و نتيجه تعيين مي‌شود. كاري را كه سودمندي‌اش توسط ارزش مصرفي محصول آن بازنموده مي‌شود، يا اين‌كه محصول آن يك ارزش مصرفي است، در اين جا براي ساده‌سازي، به‌اختصار كارِ مفيد مي‌ناميم. از اين منظر، كار مفيد هميشه از لحاظ اثر مفيدي كه ايجاد آن را هدف خود قرار مي‌دهد، در نظر گرفته مي‌شود.

همان‌‏طور كه دامن و پارچه از لحاظ كيفيّت، ارزش‏‌هاي مصرفي متفاوتي هستند، شكل‌‏هاي كارهايي كه ميانجي وجود آن‌‏ها شده، يعني خياطي و بافندگي نيز، از لحاظ كيفيّت متفاوت‏اند. اگر اين چيزها، ارزش‏‌هاي مصرفي كيفيّتا متفاوتي و درنتيجه، محصولِ كارهاي مفيدِ كيفيتاً متفاوتي نبودند، نمي‌‏توانستند اساساً به‌‏عنوان كالا در برابر هم قرار گيرند. دامن را نمي‌‏توان با دامن ديگري معاوضه كرد؛ يك ارزش مصرفي را نمي‌‏توان با همان ارزشِ مصرفي مبادله كرد.

تماميتي از كارهاي مفيد متفاوت نمودار مي‌شود كه از لحاظ جنس، نوع، خانواده، انواع فرعي و تنوع به همان اندازه گوناگون است: يك تقسيم‌كار اجتماعي. اين تقسيم‌كار، شرط وجودي توليد كالايي است، اگرچه عكس آن درست نيست، يعني توليد كالايي، شرط وجودي تقسيم اجتماعي كار نيست. كار در دهكده‌ي بدوي هندي از لحاظ اجتماعي تقسيم مي‌‏شد، بي‌آنكه محصولات به كالا تبديل ‏شوند. يا مثالي نزديك‌‏تر به خودمان، كار در هر كارخانه‌‏اي به‌طرز منظمي تقسيم مي‌‏شود، اما اين تقسيم‌كار به اين علت به وجود نيامده است كه كارگران، محصولِ انفراديِ خود را با يك‌ديگر مبادله كنند. تنها محصولاتِ كارهاي خاص مستقل‌ازهم، كه جداگانه انجام مي‏‌شوند، مي‌‏توانند به‌‏عنوان كالا در برابر هم قرار گيرند.

بنابراين ديديم: در ارزش مصرفي هر كالا فعاليتي معين، هدف‏مند و مولّد، يا كار مفيد، نهفته است. ارزش‌‏هاي مصرفي نمي‌‏توانند به‌‏عنوان كالا در برابر هم قرار گيرند، مگر اين‏‌كه كار مفيد گنجيده در آن‌‏ها از لحاظ كيفيّت، در هر مورد متفاوت باشد. در جامعه‌‏اي كه محصولات آن عموماً به شكل كالا درمي‌‏آيند، يعني در جامعه‌‏اي با توليدكنندگان كالا، اين تفاوت كيفي ميان كارهاي مفيد كه به‌‏طور مستقل و خصوصي توسط توليدكنندگان منفرد انجام مي‌‏شود، به نظام پيچيده‌‏اي تكامل پيدا مي‌‏كند كه تقسيم‌كارِ اجتماعي است.

به‌‏علاوه، اين موضوع براي دامن بي‏‌اهميت است كه خياطْ دامن آن را مي‌پوشد يا مشتري‌اش. در هر دو حالت، دامن هم‌چون يك ارزش مصرفي عمل مي‌‏كند. به همين ترتيب، رابطه‌‏ي بين دامن و كاري كه آن را توليد كرده است، با تبديل خياطي به حرفه‌اي متمايز، يعني به شاخه‌‏اي مستقل در تقسيم‌كار اجتماعي، درخود و براي‌خود، ذره‏اي تغيير نمي‏‌كند. آدمي هزاران سال، تحت اجبارِ نياز به پوشاك، لباس مي‌‏دوخت، بي آن‌‏كه حتي يك نفر هم خياط شود. اما دامن، پارچه و هر عنصري از ثروت مادّي كه {بي‌ميانجي فعاليت انسان} در طبيعت موجود نيست، هميشه بايد به ميانجيِ يك فعاليت مولّدِ خاص و متناسب با هدف آن ايجاد شود؛ فعاليتي مولد كه مواد طبيعي ويژه‏اي را براي نيازهاي ويژه‌ي انساني جذب مي‌‏كند. بنابراين، كار به‌‏عنوان آفريننده‌‏ي ارزش‏‌هاي مصرفي و به‌‏عنوان كار مفيد، يكي از شرط‌‌هاي وجودي انسان است كه از همه‌ي شكل‌‏هاي جامعه مستقل است؛ اين ضرورتي طبيعي دائمي است كه ميانجي تبادل مادي ميان انسان و طبيعت و بنابراين، خودِ زندگي انسان مي‌‏شود.

ارزش‏‌هاي مصرفي، مانند دامن، پارچه و غيره، يعني به‌‏طور خلاصه كالبد كالاها، پيوندي از دو عنصرند: ماده‌‏اي كه طبيعت فراهم مي‌‏آورد و كار. اگر مجموع انواعِ متفاوتِ كار مفيدي را كه در دامن، پارچه و غيره گنجيده است از آن‏‌ها كسر كنيم، هميشه شالوده‏‌اي مادّي باقي مي‌‏ماند. اين شالوده را طبيعت، بدون دخالت انسان فراهم مي‏‌آورد. انسان با مشاركت در توليد، فقط مي‌‏تواند مانند خودِ طبيعت عمل كند، يعني تنها مي‌‏تواند شكل مواد را تغيير دهد.[13] علاوه‌براين، حتي در اين عملِ جرح‌وتعديل، نيروهاي طبيعت، پيوسته به انسان ياري مي‌‏رسانند. بنابراين، كار، تنها منبع ثروت مادّي، يعني ارزش‌‏هاي مصرفي كه توليد مي‌‏كند، نيست. به گفته‏‌ي ويليام پتي، كار، پدرِ ثروت مادّي و زمين مادر آن است.

اكنون از كالا به‏‌عنوان شيئي مفيد بگذريم و به ارزش كالاها بپردازيم.

بنا بر فرض ما، دامن، دوبرابر پارچه مي‌‏ارزد. اما اين تفاوتي صرفاً كمّي است كه در حال حاضر مدنظر ما نيست. بنابراين، فقط به ياد مي‌سپاريم كه اگر ارزش دامن، دوبرابر ارزش 10 ذرع پارچه باشد، 20 ذرع پارچه، همان مقدار ارزش يك دامن را دارد. دامن و پارچه به‌‏عنوان ارزش، جوهر يك‌ساني دارند و هر دو بيان‏‌هاي عيني كاري همسان به‏‌شمار مي‌‏آيند. اما خياطي و بافندگي، كارهايي با كيفيّتي متفاوت‌‏اند. با اين‌همه، شرايطي اجتماعي يافت مي‌شود كه در آن‏ فردي واحد، به‌نوبت لباس مي‌‏دوزد و پارچه مي‌‏بافد. در اين حالت، اين دو شيوه‌‏ي متفاوت كار، تنها تغييراتي در كارِ فرد يكساني هستند و هنوز اعمال ثابت مختص به افراد متفاوت‏ نشده‌اند؛ همان‌طور كه دامن، كه خياط ما امروز، و شلوار، كه او فردا مي‌دوزد، تنها انواع گونه‌گوني از همان كار فردي را پيش‌فرض مي‌گيرند. علاوه‌براين، به يك نظر مي‏‌توان دريافت كه در جامعه‏‌ي سرمايه‌‏داري ما، بخش معيني از كار انساني، مطابق با تغييرات در سمت‌وسوي تقاضا براي كار، به‌‏نوبت به شكل خياطي و بافندگي عرضه مي‌‏شود. شايد اين تغيير در شكل كار، بدون اصطكاك انجام نشود، اما بايد انجام شود. اگر ويژگي معيّنِ فعاليتِ مولّد و بنابراين خصلت مفيدِ كار را ناديده بگيريم، آن‏‌چه از آن باقي مي‌‏ماند، صَرف‌‏كردنِ نيروي كار انساني است. با اين‌كه خياطي و بافندگي فعاليت‏هاي مولّد كيفيّتا متفاوتي‏اند، هر دو آن‌ها صَرف‏كردنِ بارآورِ مغز، عضلات، اعصاب و دستان انسان را مي‌طلبند و به اين معنا، هر دو كار انساني‌ا‌ند. آن‏ها فقط دو شكل متفاوت از صرف‏شدنِ نيروي كار انساني هستند. بي‌گمان نيروي كار انسان بايد به سطح معيني از تكامل رسيده باشد تا بتواند به اين يا آن شكل صرف شود. اما ارزش كالاها، بازنمودِ كار ناب انسان، يعني صرف‌شدن نيروي كارِ انساني به‌طور كلي است. و درست همان‏طور كه در جامعه‏ي بورژوايي، يك ژنرال يا يك بانك‌دار نقش بزرگي ايفا مي‌كند و انسان به معناي دقيق كلمه نقش بسيار حقيري دارد،[14] همين موضوع در اينجا نيز درباره‏ي كار انسان صادق است. كار انسان عبارت است از صَرفِ نيروي كار ساده، يعني نيروي كاري كه هر انسانِ متعارف به‌طور ميانگين در سازواره‏ي جسماني‌اش، بدون آن‏كه پرورش خاصي يافته باشد، از آن برخوردار است. مثلاً نيروي كار رعيت مصداقي براي نيروي كار ساده است، بنابراين صرف آن شامل كار ساده يا كار انساني بدون حشو و زوايد است؛ در مقابل، كار خياط شامل صرف نيروي كار پيچيده‌تر است.  بنابراين، در حالي‌كه بيان ارزشي روزانه كار رعيت تقريباً در  هفته بازنموده مي‌شود، بيان ارزشي روزانه كار خياط در يك هفته بازنموده مي‌شود.[15] اما اين تفاوت هنوز فقط كمّي است. محصول روزانه‌ی كار خياط، دامن، همان ارزشي را دارد كه محصول 2 روزانه كار رعيت. اما كار خياط هميشه فقط به‌عنوان مضروب كار كشاورز شمرده مي‌شود. نسبت‌‏هاي گوناگوني كه بر مبناي آن‌‏ها انواع متفاوت كار، به كار ساده، چون واحد اندازه‏‌گيري خويش تحويل مي‌‏شوند، توسط فرآيندي اجتماعي تعيين مي‌‏شود كه در پسِ پشتِ توليدكنندگان جريان دارد، و به همين دليل، در ‌نظر آنان چون سنتي به‌ارث‌رسيده جلوه مي‌‏كند. از اين‌پس، براي ساده‌كردن مطلب، هر نوع نيروي كار را مستقيماً نيروي كار ساده تلقي خواهيم كرد؛ از اين طريق، خود را از دردسرِ اين تحويل مي‌رهانيم.

بنابراين همانطور كه در ارزش‌هاي دامن و پارچه، تمايز بين ارزش‌هاي مصرفي‌شان ناديده گرفته شده است، در كاري كه اين ارزش‌ها بازنمايي‌اش مي‌كنند، از تفاوت شكل‌هاي مفيد، كه كار در آن‌ها يک بار خياطي است و بار ديگر بافندگي، تجريد مي‌شود. در حالي‌كه ارزش مصرفي دامن پيوند يک فعاليت هدفمند و مولد است با نخِ بافته {يا پارچه‌اي كه ماده‌ي آن است} و پارچه پيوند فعاليت هدفمند و مولد {ديگري} است با نخ، ارزش‌هاي دامن و پارچه برعكس، صرفاً لخته‌هاي بي‌پيرايه‌ي كاري همگن‌اند. به همين ترتيب، كار گنجيده در اين ارزش‌ها، نه به دليل رابطه‌ي توليدي‌اش با پارچه و نخ، بلكه تنها به‌عنوان صَرف‌كردنِ نيروي كار انساني به حساب آورده مي‌شود. خياطي و بافندگي، صرفاً به علت كيفيت‌هاي متفاوت‌شان عناصر سازنده‏‌ي ارزش‌‏هاي مصرفي دامن و پارچه هستند، {و} تنها زماني كه از كيفيّت‌‏هاي ويژه‌ي خود منتزع مي‌شوند و هر دو داراي كيفيّت يك‌ساني، كيفيت كار انساني هستند،  جوهرِ ارزشِ‏ دامن و ارزشِ پارچه را تشكيل مي‌‏دهند.

با اين‌همه، دامن و پارچه، نه‌تنها اساساً ارزش‌اند، بلكه ارزش‌‏هايي با مقداري معين‏اند و بنا بر فرض ما، يك دامن، دوبرابر 10 ذرع پارچه‏ مي‌‏ارزد. اين اختلاف در مقدار ارزش آن‌‏ها از كجاست؟ از آن‌جا كه پارچه فقط نصف كارِ {گنجيده در} دامن را در بردارد، نيروي كار بايد به اندازه‏‌ي دوبرابر زماني {كه براي توليد پارچه لازم است} صرف گردد تا دامن توليد شود.

بنابراين، در حالي‌كه عطف به ارزش مصرفي، كارِ گنجيده در كالا فقط از لحاظ كيفي به‌حساب مي‌آيد، در عطف به مقدار ارزش، پس از تحويل به كار انسانيِ ساده، فقط از لحاظ كمّي مطرح است. آن‌جا، بحث بر محور «چگونه» و «چه» كاري، در اينجا بر محور «چقدر»، «چه‏‌مدت» آن است. چون مقدار ارزش يك كالا چيزي جز كميت كارِ گنجيده در آن نيست، پس تمامي كالاها بايد به نسبت‌‏هاي معيّني از لحاظ ارزش با هم برابر باشند.

اگر بارآوري تماميِ انواع گوناگون كارِ مفيد و لازم، مثلاً براي توليد يك دامن بي‌تغيير باقي بماند، آن‌گاه مقدار ارزشِ كلِ دامن‌‌هاي توليدشده با افزايش كميّت آن‌‏ها زياد خواهد شد. اگر يك دامن، بازنمودx  روز كار باشد، دو دامن، بازنمودx 2 روز كار خواهد بود و غيره. اما اكنون فرض كنيم كه زمان كار لازم براي توليد دامن، دوبرابر يا برعكس، نصف شده باشد. در حالت اول، يك دامن، همان‌قدر ارزش دارد كه سابقاً دو دامن داشت؛ در حالت دوم، دو دامن، همان‌قدر ارزش‌ دارد كه سابقاً يك دامن داشت، هرچند در هر دو حالت، يك دامن نياز يكساني را تأمين مي‌كند و كارِ مفيد گنجيده در آن، با همان كيفيّت باقي مي‌‏ماند. با اين‌همه، مقدار كارِ صرف‌شده براي توليد آن تغيير كرده است.

افزايش كميّت ارزش مصرفي، در خود و براي خود، ثروت مادي بيش‌تري را ايجاد مي‌‏كند. دو دامن بيش‌تر از يك دامن است. با دو دامن، دو نفر را مي‌‏توان لباس پوشاند و با يك دامن فقط يك نفر را و غيره. با اين همه، افزايش در مقدار ثروت مادي مي‌تواند با تنزلي هم‏زمان در مقدار ارزش آن منطبق باشد. اين حركت متقابل ناشي از دوسويه‌گي تعيّن كار است. البته هميشه از «بارآوري»، بارآوري كار مفيدِ مشخص مدنظر است؛ در واقعيت، اين امر فقط درجه‌‏ي كارآيي فعاليتي مولد و معطوف به هدفي معين را در مدتي معلوم بيان مي‏‌كند. بنابراين، كار مفيد به نسبت مستقيمِ افزايش يا كاهش بارآوري‌اش، به سرچشمه‌ي بيش و كم سرشار محصولات تبديل مي‏‌شود. با وجود اين، تغييرات در بارآوري، در خود و براي خود، هيچ نوع تاثيري بر كاري كه ارزش بازنمود آن است، نمي‏‌گذارد. از آن‏‌جا كه بارآوري به شكلِ مفيد و مشخص كار تعلق دارد، طبعاً به محض اين كه از شكل مفيد و مشخص‌اش انتزاع شود، هرنوع ارتباطي را با كار از دست خواهد داد. بنابراين، كاري يكسان در مدت زمان يكسان هميشه مقدار يكساني ارزش را، مستقل از تغييرات در بارآوري، بازمي‌نماياند. اما اين كار در دوره‌هاي زماني برابر، كميت‌هاي متفاوتي از ارزش مصرفي را فراهم مي‌‏آورد، به اين صورت كه اگر بارآوري افزايش يابد ارزش‏‌هاي مصرفي بيش‌تري و اگر بارآوري كاهش يابد، ارزش‏‌هاي مصرفي كم‌تري توليد مي‌‏شوند. در حالت اول، ممكن است دو دامن، كار كم‌تري را از گذشته دربرداشته باشند. بنابراين، تغييري يكسان در بارآوري كه بازده كار و بنابراين، مقدار ارزش‌‏هاي مصرفي توليدشده توسط آن را افزايش مي‌‏دهد، مي‌تواند خود مقدار ارزش كل اين حجم افزايش‌‏يافته را كاهش دهد، يعني اگر كل زمان كار لازم براي توليد آن‌‏ها را كاهش ‌دهد. عكس اين موضوع نيز صادق است.

از آن‌چه تاکنون آمد نتیجه می‌شود که البته چنین نیست که در کالا دو نوعِ گوناگونِ کار نهفته‌اند، اما، بسته به این‌که کار به ارزش مصرفی کالا به مثابه‌ی محصول کار یا به کالا ـ ارزش به مثابه‌ی بیان صرفاً عینی کار معطوف شود، همان تنها کار واحدی که در کالاها نهفته است، به‌نحوی گونه‌گون و حتی متضاد متعین است. همان‌طور که کالا باید عمدتاً شیئی مصرفی باشد تا ارزش باشد، همان‌طور هم کار باید عمدتاً کاری مفید و فعالیت تولیدی وافی به مقصود باشد تا به مثابه‌ی صرف نیروی کار انسانی و بنابراین کار بی غل و غش انسانی به حساب آید.

از آن‌رو که تا این‌جا به تعریف جوهر ارزش و مقدار ارزش پرداخته‌ایم، اینک می‌پردازیم به واکاوی شکل ارزش.

نخست بازگردیم به نخستین شکل پدیداریِ ارزشِ کالا.

ما دو مقدار از دو کالا را درنظر می‌گیریم که برای تولید این مقدار از هر کدام آنها صرف زمان کاری برابر لازم است، یعنی دو کالا مقدارْ ارزش‌های برابری هستند، به‌نحوی که مثلاً 40 ذرع پارچه = 2 دامن، یا 40 ذرع پارچه به دو دامن بیارزد. ما می‌بینیم که ارزش پارچه در مقدار معینی از دامن‌ها بیان می‌شود. ارزش یک کالا را که این چنین در ارزش مصرفی یک کالای دیگر بازنمایی شده است، ارزش نسبی‌اش می‌نامیم.

ارزش نسبی یک کالا می‌تواند تغییر کند، در حالیکه ارزشش ثابت می‌ماند. برعکس، ارزش نسبی کالا می‌تواند ثابت بماند، در حالیکه ارزشش تغییر می‌کند. تساوی: 40 ذرع پارچه = 2 دامن منوط به این است که هر دو کالا مقدار کار مساوی‌ای هزینه داشته باشند. با هر تغییری در نیروی مولد کارهایی که پدید آورنده‌ی آن‌هاست، زمان کاری که برای تولیدشان ضروری است تغییر می‌کند. حالا بپردازیم به تأثیر چنین تغییری بر ارزش نسبی.

I. ارزش پارچه تغيير مي‏‌كند، در حالي‏كه ارزش دامن ثابت مي‌ماند. اگر زمان كار صرف‌شده براي توليد پارچه، درنتيجه‏‌ي مثلاً افزايش سترونيِ خاكي كه كتان در آن كاشته مي‌‏شود، دوبرابر شود، ارزش آن نيز دوبرابر مي‏‌شود. به‌جاي معادله‏‌ي 40 ذرع پارچه = 2 دامن، بايد معادله‏‌ي 40 ذرع پارچه = 4 دامن برقرار باشد، زيرا 2 دامن اكنون شامل فقط نيمي از زمان كار براي توليد 40 ذرع پارچه است. از سوي ديگر، اگر زمان كار لازم براي توليد پارچه، مثلاً درنتيجه‏‌ي پيشرفت ماشين بافندگي، به نصف كاهش يابد، ارزش پارچه نيز به نصف كاهش خواهد يافت. از اين‏‌رو، اكنون معادله به اين صورت درمي‏‌آيد: 40 ذرع پارچه = يك دامن. اگر ارزش B ثابت بماند، ارزش نسبي كالاي A ، يعني ارزش آن كه در كالاي B بيان مي‌شود، به نسبت مستقيم با ارزش A افزايش و كاهش مي‏‌يابد.

II. ارزش پارچه ثابت مي‌ماند، در حالي‌كه ارزش دامن تغيير ‏مي‌كند. اگر تحت اين شرايط، زمان كار لازم براي توليد دامن، مثلاً درنتيجه‏‌ي محصول نامرغوب پشم دوبرابر شود، آن‏گاه به‌جاي معادله‏‌ي 40 ذرع پارچه = 2 دامن خواهيم داشت: 40 ذرع پارچه = يك دامن. از سوي ديگر، اگر ارزش دامن نصف شود، آن‏‌گاه 40 ذرع پارچه = 4 دامن. به اين ترتيب، اگر ارزش كالاي A ثابت بماند، ارزش نسبي آن كه در كالاي B بيان مي‌شود، به نسبت معكوس با تغييرات ارزش B افزايش يا كاهش مي‌‏يابد.

با مقايسه‌ي حالات متفاوت I و II ،  روشن مي‌شود كه تغيير يك‌ساني در ارزش نسبي مي‌تواند بنا به علت‌‏هاي كاملاً متضادي پديد آيد. به اين ترتيب، اگر معادله‌‏ي 40 ذرع پارچه = 2 دامن، به معادله‏‌ي 1) 40 ذرع پارچه = 4 دامن تبديل شود، يا به اين علت است كه ارزش پارچه دوبرابر شده يا ارزش دامن نصف شده است؛ همان معادله ممكن است به معادله‌‏ي 2) 40 ذرع پارچه = يك دامن تبديل شود، به اين علت كه ارزش پارچه، به نصف كاهش يافته يا ارزش دامن دوبرابر شده است.

III. مقدار كار لازم براي توليد پارچه و دامن، هم‏زمان در يك راستا و به يك نسبت ‍بتواند تغيير ‏كند. در اين حالت، باوجود هر تغييري در ارزش آن‌‏ها، مانند گذشته همان معادله‏‌ي 40 ذرع پارچه = 2 دامن خواهد بود. تغيير ارزش آن‏‌ها تنها زماني آشكار خواهد شد كه با كالاي سومي كه ارزش آن ثابت باقي مانده، مقايسه شوند. اگر ارزش تمام كالاها هم‏زمان و به يك نسبت، ترقي يا تنزل كند، ارزش‌هاي نسبي آن‌‏ها بي‌تغيير باقي خواهد ماند. تغيير واقعي در ارزش آن‏ها، در افزايش يا كاهش كميت كالاهاي توليدشده در زمان كار يكسان نمود مي‌يابد.

IV . زمان كارِ لازم براي توليد پارچه و دامن و درنتيجه، ارزش‌هاي آن‌‏ها، مي‌تواند هم‏زمان در يك جهت، اما به درجاتي نابرابر يا خلاف جهتِ يك‌ديگر تغيير كند و غيره. تأثير تمامي تركيب‏‌هاي ممكن از اين قبيل بر ارزش نسبي يك كالا با استفاده از حالات I ، II  و III به‌آساني معلوم مي‌شود.

بنا به بررسی‌های تاکنونی‌مان دیدیم که تغییر در مقدار نسبی ارزش یک کالا، مثلاً پارچه، تا کجا بازتاب مقدار ارزش خود کالاست و به ارزش نسبي تنها از سویه‌ی کمّی آن توجه كرديم. اینک می‌خواهیم به شکل آن {ارزش} بپردازیم. اگر ارزش نسبی شکل بازنمایی ارزش است، بیان هم‌ارزی دو کالا، مثلاً x کالای A = y کالای B یا 20 ذرع پارچه = 1 دامن، شکل ساده‌ی ارزش نسبی است.

I. نخستین شکل یا شکل ساده‌ی ارزش نسبی: 20 ذرع پارچه = 1 دامن (x کالای A = y کالای B).

واکاوی این شکل اندکی دشوار است، زیرا {این شکل} بسیط است.[16] تعینات گوناگون گنجیده در آن، پوشیده‌اند، تکوین نیافته‌اند، انتزاعی‌اند و به‌همین دلیل تنها از راه کلنجارهاي قوه‌ي انتزاع است که می‌توان آنها را از یکدیگر جدا و متمایز کرد. در نخستین نگاه همین‌قدر می‌توان دید که در اینکه 20 ذرع پارچه = 1 دامن باشد یا 20 ذرع پارچه = x  دامن باشد[17]، شکلْ همانی که هست باقی می‌ماند.

پارچه در هیئت یک ارزش مصرفی یا یک چیز مفید به دنیا می‌آید. بنابراین پیکره‌ی زمخت یا شکل طبیعی‌اش، شکل ارزش آن نیست، بلکه درست نقطه‌ی مقابل آن {شکل ارزش} است. پارچه، ارزش‌بودگی‌اش‌ را نخست از این طریق نشان می‌دهد که خود را به کالایی دیگر، دامن، به مثابه‌ی همتای خویش معطوف می‌کند. پارچه اگر خود ارزش نبود، نمی‌توانست خود را به دامن، به مثابه‌ی ارزش، به مثابه‌ی همتایش، معطوف کند. پارچه خود را به‌لحاظ کیفی از این طریق با دامن برابر و همتا قرار می‌دهد که خود را به آن به مثابه‌ی شیئیت‌یافتگی کار انسانی همسان، یعنی جوهر ارزش خودش، معطوف می‌کند؛ و پارچه خود را تنها با یک دامن برابر قرار می‌دهد و نه x دامن، زیرا پارچه نه تنها در اساس ارزش است، بلکه ارزشی است به مقداری معین، و یک دامن دقیقاً محتوی همان مقدار کار است که 20 ذرع پارچه. پارچه با برقراری این رابطه با دامن، چند هدف را با یک تیر می‌زند. {یکم:} از این طریق که خود را با کالای دیگری به مثابه‌ی ارزش همتا قرار می‌دهد، به خودش نیز معطوف می‌شود: به مثابه‌ی ارزش. {دوم:} از این طریق که به خودش به مثابه‌ی ارزش معطوف می‌شود، درعین حال خودش را از خود به مثابه‌ی ارزش مصرفی متمایز می‌کند. {سوم:} از این طریق که مقدار ارزشش را ــ و {فراموش نکنیم که} مقدار ارزش هردو است: هم ارزش بودن به‌خودی خود و هم ارزشی که به لحاظ کمّی اندازه‌گیری شده است ــ در دامن بیان می‌کند، به ارزش‌بودگي‌‌اش شکلی می‌دهد که از هستی بي‌ميانجي‌اش متمایز است: شکل ارزش. {چهارم:} از این طریق که حالا و به این شیوه خود را به مثابه‌ی چیزی در خودمتمایز بازمی‌نمایاند، تازه امکان می‌یابد به‌طور واقعی خود را به مثابه‌ی کالا عرضه کند ــ چیزی مفید که درعین حال ارزش است. پارچه تا آن‌جا که ارزش مصرفی است، چیزی است قائم به ذات. اما ارزش آن {پارچه} تنها در رابطه با کالايی دیگر، مثلاً دامن، جلوه‌گر می‌شود؛ رابطه‌ای که در آن، نوعی کالا مثل دامن به لحاظ کیفی با آن همتا و برابر قرار داده می‌شود و بنابراین، در کمیتی معین با آن هم‌ارز است، جایگزین آن می‌شود و با آن معاوضه‌پذیر است. به این دلیل، ارزش شکل خودش را که با ارزش مصرفی‌اش متمایز است تنها از طریق بازنمایی در ارزش مبادله‌اي به‌دست می‌آورد.

بیان ارزش پارچه در دامن، بر خود دامن نیز مُهر شکلی تازه را می‌زند. واقعاً، شکل ارزش پارچه به ما چه می‌گوید؟ این‌که: دامن با آن قابل معاوضه است. دامن، چه پوشیده و چه تا شده، با همه‌ی تاروپودش و در شکل طبیعی‌اش اینک برخوردار از شکل معاوضه‌پذیری بي‌ميانجي با کالایی دیگر است، شکل یک ارزش مصرفی قابل معاوضه یا شکل هم‌ارز. یک کالا موقعیت و تعین هم‌ارز بودن را تنها از این‌رو به دست نمی‌آورد که خودش در اساس ارزش است، بلکه از آن‌رو نیز که این کالا در هیئت شئ‌وارش، در شکل مصرفی‌اش، به مثابه‌ی ارزش کالایی دیگر تلقی می‌شود و بنابراین بي‌ميانجي به مثابه‌ی ارزش مبادله‌اي برای کالایی دیگر حاضر و آماده است.

به مثابه‌ی ارزش، پارچه چیزی نیست جز کار؛ لخته‌ای بلورین و شفاف از کار. در واقعیت اما این چیز بلورین بسیار تیره و تار است. تا آنجا که کاری در این چیز کشف می‌شود ــ نباید فراموش کرد که هر پاره‌ای از پیکر کالا، کار را نشان نمی‌دهد ــ  که این کار، کار بی‌تمایز انسانی نیست، بلکه بافندگی است، ریسندگی است، و از این قبیل؛ که اینها نیز به هیچ وجه جوهرش {یعنی جوهر ارزش را} نمی‌سازند، بلکه با مواد طبیعی به‌هم آمیخته‌اند. برای آنکه بتوان پارچه را فقط به مثابه‌ی بیانِ شئ‌وار کار انسانی شاخص و متمایز کرد، قبل از هر چیز باید دید چه چیزی واقعاً از این بیان، یک چیز می‌سازد. شیئیت کار انسانی، بدون هيچ كيفيت و محتواي ديگري، خودْ امری انتزاعی است؛ یعنی ضرورتاً شیئیتی انتزاعی است، چیزی است در اندیشه و متعلق به اندیشه. {اگر این‌طور پیش برویم} بافته‌ی کتان تبدیل می‌شود به خیالات واهی و پوچ. اما کالاها {خیال نیستند و} چیزهایی واقعی‌اند. آنها هر چه هستند، باید مادي باشند يا باید خود را در روابط مادي‌‌شان نشان دهند. در تولید، پارچه، مقدار معینی نیروی كار انسانی صَرف‌شده است. ارزش پارچه صرفاً بازتاب شئ‌وار کاری است که بدین‌گونه صَرف شده است، اما در پیکر خود پارچه بازتابیده نمی‌شود. در رابطه‌ی ارزشی با دامن است که ارزش خود را فاش می‌کند و بیان محسوس و قابل لمسش را به‌دست می‌آورد. پارچه با همتا قراردادن دامن به مثابه‌ی ارزش با خودش، درعین حال که به مثابه‌ی ارزش مصرفی با آن متمایز است، دامن را به شکل پدیداری ارزشِ پارچه، در تقابل با ‌پیکره‌ی پارچه، مبدل می‌کند؛ به شکل ارزشش در تمایز با شکل طبیعی‌اش[18].

در بیان نسبی ارزش: 20 ذرع پارچه = 1 دامن یا x پارچه مساوی y ارزش دامن است، درست است که دامن تنها به مثابه‌ی ارزش یا لخته‌ی کار تلقی می‌شود، اما از همین طریق لخته‌ی کار به مثابه‌ی دامن تلقی می‌شود، یعنی دامن به مثابه‌ی قالبی که کار انسانی در آن منعقد شده است.18a ارزش مصرفی دامن تنها از آن‌رو به شکل پدیداریِ ارزشِ پارچه مبدل می‌شود، چون پارچه خود را به ماده‌ی دامن به مثابه‌ی مادیت یافتگیِ بي‌ميانجي کار مجرد انسانی، یعنی به مثابه‌ی کاری همسان و هم‌سرشت با کاری که در خودش هم شیئیت یافته است، معطوف می‌کند. شيء دامن به مثابه‌ی شیئیت محسوس و قابل لمس کار همسان انسانی، و بنابراین به مثابه‌ی ارزش در قالب طبیعی، تلقی می‌شود. از آن‌جا که پارچه به مثابه‌ی ارزش ذاتی است همانند و همتا با دامن، به‌ اين ترتیب قالب طبیعی دامن به شکل پدیداری ارزش خودش تبدیل می‌شود. اما کاری که در ارزش مصرفی دامن بازنموده می‌شود، کار انسانی بسیط و بی‌غل و غش نیست، کاری معین است، کاری است مفید: خیاطی. کار انسانی بسیط، صَرف نیروی کار انسانی، البته قادر است هر تعینی بخود بگیرد، اما به‌خودی خود نامتعین است. بنابراین کار انسانی تنها زمانی می‌تواند خود را متحقق کند یا بخود شیئیت ببخشد که به شکل معینی و به مثابه‌ی کاری معین صرف شود، زیرا آنچه با ماده‌ی طبیعی روبرو می‌شود یعنی ماده‌ای خارجی که کار خود را در آن شیئیت می‌بخشد، تنها کار معین است. تنها {مقوله‌ی} «مفهوم» (Begriff) هگلی چنین هنر و قابلیتی را داشت که بدون ماده‌ی خارجی به‌خود عینیت ببخشد.[19]

پارچه نمی‌تواند خود را به دامن به مثابه‌ی ارزش یا حلول تجسم‌یافته‌ی کار انسانی معطوف کند، بی‌آنکه خود را به خیاطی به مثابه‌ی شکل تحقق بي‌ميانجي کار انسانی معطوف کند. اما آن‌چه در ارزش مصرفی دامن علاقه‌ي پارچه را برمي‌انگيزاند، نه وقار پشمین آن است، نه شخصیت کم‌حرفش و نه هیچ کیفیت مفید دیگری که بر او مُهر ارزش مصرفي می‌کوبد. خدمت دامن به پارچه فقط این است که شیئیت ارزشی پارچه را در تمایز با شیئیت زمخت ارزش مصرفی بودنش، بازبنمایاند. اگر پارچه می‌توانست ارزشش را در  صمغ تلخ و بدبوی آنغوزه (Assa Fötida) یا تپاله یا واکس کفش بیان ‌کند، باز هم به هدفش رسیده بود. به همین دلیل کار خیاطی نیز، مادام که فعالیت مولد هدفمندی است، یعنی کار مفید است، برایش اهمیت و اعتباری ندارد، بلکه فقط به مثابه‌ی کار معین، شکل تحقق یا شیوه‌ی شیئیت‌یابی كار انسانی به‌طور کلی است که به آن توجه مي‌كند. اگر پارچه ارزشش را به جای دامن در واکس کفش بیان می‌کرد، آنگاه به جای خیاطی، واکس‌سازی به مثابه‌ی شکل تحقق بي‌ميانجي کار مجرد انسانی برایش اهمیت و اعتبار داشت19a . شکل پدیداریِ ارزش یا هم‌ارز تنها از این طریق به یک ارزش مصرفی یا پیکره‌ی کالایی مبدل می‌شود که کالای دیگر خود را نسبت به نوع کار مفید و مشخصی که به مثابه‌ی شکل تحقق بي‌ميانجي کار مجرد انسانی در آن گنجیده  است، معطوف کند.

ما این‌جا به نقطه‌ی حساسی رسیده‌ایم که گره‌گاه همه‌ی دشواری‌هایی است که مانع فهم شکل ارزش می‌شوند. متمایز کردن ارزش کالا از ارزش مصرفی‌اش، یعنی تشخیص کاری که به ارزش مصرفی‌اش شکل می‌دهد از خود همان کار، مادام که به مثابه‌ی صَرف نیروی کار انسانی در ارزش کالا محاسبه می‌شود، کار نسبتاً ساده‌ای است. نگاه کردن به کالا یا کار در این شکل، اما نه در آن شکل، و برعکس. این تضادهای انتزاعی خیلی راحت از هم جدا می‌شوند و خیلی ساده می‌شود از یکدیگر تشخیص‌شان داد. در مورد شکل ارزش، که فقط در رابطه‌ی کالا با کالا وجود دارد، قضیه به این سادگی نیست. در اینجا ارزش مصرفی یا پیکره‌ی کالا نقش تازه‌ای بازی می‌کند. ارزش مصرفی این‌جا به شکل پدیداری ارزش کالا و بنابراین به ضد {یا نقطه‌ی مقابل خود} تبدیل می‌شود. به همین منوال، کار مفید و مشخص گنجيده در ارزش مصرفی، به ضد خود، یعنی به شکل تحقق صِرف کار مجرد انسانی مبدل می‌شود. در اینجا، تعینات متضاد کالا، به‌جای این‌که به‌راحتی از یکدیگر جدا شوند، در یکدیگر بازتاب می‌یابند. هر چند که این وضع در نخستین نگاه عجیب و بیگانه به‌نظر آید، با تأملی بیش‌تر روشن می‌شود که امری ضروری است. کالا از همان آغاز و بنا به ماهیتش چیزی دوپهلوست، ارزش مصرفی و ارزش، محصول کار مفید و لخته‌ای انتزاعی از کار. کالا برای آنکه خود را به مثابه‌ی آنچه هست عرضه کند، باید شکلش را مضاعف کند. کالا شکل یک ارزش مصرفی دارد که از طبیعت گرفته است. این شکل طبیعی‌اش است. شکل ارزشی را نخست در مراوده با کالاهای دیگر کسب می‌کند. اما شکل ارزشی‌اش هم باید {مثل شکل ارزش مصرفی} به‌نوبه‌ی خود عینی باشد. تنها شکل‌های عینی کالاها، هیئت مصرفی آنها یا شکل طبیعی‌شان است. اما از آن‌جا که شکل طبیعی یک کالا، مثلاً پارچه، دقیقاً نقطه‌ی مقابل و ضد شکل ارزشی آن است، ناگزیر است شکل طبیعی دیگری را، یعنی شکل طبیعیِ کالای دیگری را ، شکل ارزشی خود کند. آن‌چه را نمی‌تواند بي‌ميانجي برای خود کند، می‌تواند به‌طور بي‌ميانجي برای کالای دیگر کند و بنابراین با دور زدن راه مستقیم، برای خودش نیز. کالا نمی‌تواند ارزشش را در پیکره‌ی خود یا در ارزش مصرف خودش بیان کند، اما می‌تواند خود را به ارزش مصرفی دیگری یا به پیکره‌ی کالایی دیگری به مثابه‌ی وجود واقعی و بي‌ميانجي ارزش، معطوف کند. او نمی‌تواند خود را به کاری که در خود اوست مرتبط کند، اما می‌تواند به کار مشخص که در کالای نوع دیگری گنجیده است به مثابه‌ی شکل تحقق صِرف کار مجرد انسانی مربوط سازد. {برای این‌کار} فقط کافی است خود را با کالای دیگر به مثابه‌ی هم‌ارز، یکسان و همتا قرار دهد. ارزش مصرفی یک کالا، مادام که به اين شیوه در خدمت {بازنمایی} شکل پدیداری، ارزش کالای دیگری است، اساساً فقط برای آن کالای دیگر موجودیت دارد. اگر ما در شکل ساده‌ی بیان ارزش نسبی: x کالای A = y کالای B، فقط نسبت کمّی را درنظر بگیریم، آنگاه قوانینی را نیز که در بالا درباره‌ی حرکت ارزش نسبی طرح و مستدل کردیم، می‌یابیم؛ قوانینی که همه بر این اصل استوارند که مقدار ارزش کالاها بوسیله‌ی زمان کاری که برای تولیدشان لازم است، تعیین می‌شود. اما اگر رابطه‌ی ارزشی دو کالا را از وجه کیفی‌اش مورد ملاحظه قرار دهیم، آن‌گاه در همان بیان ارزشی ساده، راز شکل ارزش را، و بنابراین {هسته‌ی آغازین} پول را نیز، به‌طور محض (in nuce)، کشف می‌کنیم.[20]‌

واکاوی تاکنونی ما نشان داده است که شکل نسبی بیان ارزش یک کالا دربرگیرنده‌ی دو شکل ارزشی گوناگون است. پارچه ارزشش را و مقدار ارزش معینش را در دامن بیان می‌کند. پارچه ارزشش را در رابطه‌ی ارزشی با کالایی دیگر، و بنابراین به مثابه‌ی ارزش مبادله‌اي، بازمی‌نمایاند. از سوی دیگر، کالای دیگر، دامن، که در آن ارزش پارچه به‌طور نسبی بیان می‌شود، دقیقاً از همین طریق شکل ارزش مصرفی‌ای را که بي‌ميانجي با او مبادله‌پذیر است، یا شکل هم‌ارز را، به‌دست می‌آورد. هردو شکل، شکل نسبی ارزش یک کالا، و شکل هم‌ارز کالای دیگر، اَشکال ارزش مبادله‌اي‌اند. آن‌ها در واقعیت، وجوه وجودی {یا لحظه‌های} بیان نسبی ارزشی واحد، یا تعینات متقابلاً منوط و مقید به یکدیگرِ آن‌اند؛ منقسم به دو حد همتا نهاده شده‌ی کالا، همچون دو قطب.

تعین یافتگی کمّی در شکل هم‌ارز یک کالا دربرگرفته ‌نشده است. نسبت معینی که در آن، مثلاً دامن هم‌ارز پارچه است، از شکل هم‌ارزَش، یعنی از شکل مبادله‌پذیری بی‌ميانجي‌‌اش با پارچه، نشأت نمی‌گیرد، بلکه ناشی از تعین مقدار ارزش به‌وسیله‌ی زمان کار است. پارچه می‌تواند ارزش خودش را فقط در چند دامن‌ بیان کند، از این طریق که خود را به مقدار معینی دامن به مثابه‌ی مقدار معینی کار انسانی تبلوریافته معطوف می‌کند. اگر ارزش دامن تغییر کند، این رابطه نیز تغییر می‌کند. اما برای آنکه ارزش نسبی پارچه تغییر کند، نخست باید موجود باشد و تشکیل آن تنها زمانی ممکن است که ارزش دامن مفروض باشد. این‌که پارچه ارزش خودش را در 1، 2، یا x دامن نمایان کند، بدین‌قرار تنها وابسته است به مقدار ارزش یک ذرع پارچه و تعداد ذرع‌هایی که ارزش‌شان باید در شکل دامن نمایانده شود. مقدار ارزش یک کالا تنها می‌تواند خود را در ارزش مصرفی کالایی دیگر بیان کند؛ به مثابه‌ی ارزش نسبی. در مقابل، یک کالا شکل یک ارزش مصرفیِ بي‌ميانجي مبادله‌پذیر یا شکل یک هم‌ارز را آنگاه به‌دست می‌آورد که برعکس، تنها به مثابه‌ی ماده‌ای که ارزش کالای دیگر در آن بیان شده است، نقش ایفا می‌کند.

این تمایزگذاری به‌واسطه‌ی خودویژگی سرشت‌نمای بیان نسبی ارزش در شکل ساده یا شکل نخستین‌اش، تیره و ناروشن است. معادله‌ی 20 ذرع پارچه = 1 دامن یا 20 ذرع پارچه یک دامن می‌ارزد، آشکارا متضمن معادلات همسان دیگری نیز هست: 1 دامن = 20 ذرع پارچه یا 1 دامن 20 ذرع پارچه می‌ارزد. بیان نسبی ارزش پارچه، که دامن در آن نقش هم‌ارز را ایفا می‌کند، درعین حال و از طریق عطف وارونه شامل بیان نسبی ارزش دامن نیز هست، که در آن پارچه نقش هم‌ارز را به‌عهده دارد.

اگرچه هر دو تعین شکل ارزش یا هر دو شیوه‌ی بازنمایی ارزش کالاها به مثابه‌ی ارزش مبادله‌اي تنها نسبی هستند، به‌نظر می‌آید که به یک میزان نسبی نباشند. در ارزش نسبی پارچه: 20 ذرع پارچه = 1 دامن، ارزش مبادله‌ا‌ی پارچه مؤکداً به مثابه‌ی رابطه‌اش با کالاهای دیگر به نمایش گذارده شده است. دامن به نوبه‌ی خود البته تا آنجا تنها هم‌ارز است که پارچه خود را به مثابه‌ی شکل پدیداری ارزش خود پارچه و بنابراین به مثابه‌ی چیزی بي‌ميانجي مبادله‌پذیر با خود معطوف می‌کند. دامن تنها در چارچوب این رابطه، هم‌ارز است. اما در اینجا رفتاری منفعل دارد. دست به هیچ ابتکاری نمی‌زند. او خود را در یک رابطه می‌بیند، اما فقط به این دلیل که به او عطف شده است. بنابراین به‌نظر می‌آید شخصیتی که از دامن در اینجا و از رابطه‌اش با پارچه بروز می‌کند، نتیجه‌ی رابطه‌اش نباشد، بلکه بدون دخالت یا کنش فعال خود او، از پیش موجود باشد. فراتر از این حتی. شیوه و طرز رفتار معینی که پارچه در معطوف کردن خود به دامن دارد، چنان است که گویی پارچه این «بدرفتاری» را حتی به دامن روا می‌داشت، اگر حتی به مراتب فروتن‌تر از آنچه هست می‌بود و مدعی نمی‌بود محصول کار «خیاطی شیفته‌ی غرور خویش» (Tailor run mad Pride) است. کاری که پارچه می‌کند تنها معطوف کردن خود است به دامن، به مثابه‌ی موجودیتی محسوس و ملموس که مادیت‌یافتگی کار مجرد انسانی است، یعنی به مثابه‌ی پیکره‌ی موجود ارزش. دامن چنین جایگاهی دارد، زیرا، و مادام که پارچه خود را به این شیوه‌ی معین به او معطوف می‌کند. به این اعتبار، هم‌ارزبودگی‌اش، صرفاً تعینّی انعکاسی از پارچه است. اما چنین به‌نظر می‌آید که قضیه کاملاً وارونه باشد. از یک سو دامن هیچ زحمتی به‌خود نمی‌دهد این رابطه را برقرار کند. از سوی دیگر پارچه خود را به او معطوف می‌کند، نه از آن‌رو که از او چیزی بسازد، بلکه از آن‌رو که دامن نقداً خود چیزی هست. بنابراین از دید دامن، این‌که او محصول حاضر و آماده‌ی رابطه برقرار کردن پارچه با اوست، شکل هم ارز بودنش، تعین‌یافتگی‌اش به مثابه‌ی ارزش مصرفی‌ای بي‌ميانجي مبادله‌پذیر، {همه‌ی اینها} حتی بیرون از رابطه‌اش با پارچه هم، به‌لحاظ عيني و مادي به خود او متعلق‌اند، درست مثل خاصیتش در گرم نگاه داشتن {بدن پوشنده‌اش}. در شکل نخستین و یا ساده‌ی ارزش نسبی: 20 ذرع پارچه = 1 دامن این فرانمود دروغین هنوز کاملاً محکم و استوار نشده است، زیرا این شکل ساده درعین حال حاکی از وارونه‌ی این رابطه نیز هست، یعنی دامن هم‌ارز پارچه است و هر یک از دو کالا این تعین‌یافتگی را دارد، مادام که، و از آن‌رو که، هر یک از دو کالا، دیگری را به بیان نسبی ارزش خودش تبدیل کند.[21]

در شکل ساده‌ی ارزش نسبی یا بیان هم‌ارزی دو کالا، تکوین شکلی ارزش برای هردو کالا یکنواخت است، اگر چه در راستاهایی متقابل با یکدیگر. به‌علاوه، بیان نسبی ارزش در عطف به هر یک از دو کالا یکسان است، زیرا پارچه ارزشش را فقط در یک کالا بازمی‌نمایاند، دامن؛ و برعکس هم همینطور، اما این بیان ارزشی برای هردو کالا، همیشه واحد است، اگرچه متفاوت و مضاعف بنظر آید. نهایتاً هر یک از دو کالا تنها هم‌ارزی برای یک نوع دیگر از کالاست، یعنی تنها هم‌ارز است.

معادلاتی مثل 20 ذرع پارچه = 1 دامن یا 20 ذرع پارچه یک دامن می‌ارزد، ظاهراً ارزش کالا را تنها به‌نحوی کاملاً محدود و یک‌سویه بیان می‌کنند. اگر من پارچه را به‌جای دامن با کالاهای دیگر مقایسه کنم، بیان‌های نسبی دیگری برای ارزش یا معادلات دیگری به‌دست می‌آورم: مثلاً 20 ذرع پارچه = u قهوه، 20 ذرع پارچه = v چای و غیره و غیره. بنابراین پارچه به همان تعداد بیان‌های نسبی بسیار متفاوتی برای ارزش دارد، که کالاهای دیگری جز او وجود دارند و تعداد این بیان‌های نسبی با افزایش شمار انواع کالاهای تازه دائماً رو به افزایش است.[22]

شکل نخستین 20 ذرع پارچه = 1 دامن، دو بیان نسبی برای ارزش دو کالا را به‌دست داد. این شکل دوم برای ارزش همان یک کالا {پارچه} رنگارنگ‌ترین موزائیک از بیان‌های نسبی را به ارمغان می‌آورد. اما به‌نظر می‌رسد این شکل دوم نه برای بیان مقدار ارزش ثمره‌ای تازه داشته باشد، زیرا در معادله‌ی 20 ذرع پارچه = 1 دامن، مقدار ارزشی، هرقدر در معادلات فراوان دیگر مثل 20 ذرع پارچه = v چای و غیره بازنمایی شود، ثابت می‌ماند و نه برای تعیین شکل هم‌ارز حاصل جدیدی ببار آورد، زیرا در 20 ذرع پارچه = u قهوه و غیره، قهوه و کالاهای دیگر تنها هم‌ارزهای منفردی هستند، مثل دامن.

با این همه این شکل دوم پیشرفتی بسیار اساسی به همراه می‌آورد. این شکل دوم می‌گوید که پارچه ارزشش را نه تنها به‌طور تصادفی گاه در دامن بیان می‌کند، گاه در قهوه و گاه در کالاهای دیگر، بلکه این کار را هم در دامن و هم در قهوه و هم در کالای دیگر می‌کند، یا از این‌طریق و یا از طریق دیگر و الی آخر. این تعریف پیشرفته‌تر را می‌توان با نمایش جامعِ شکل گسترده‌ی بیان ارزش، بهتر دید.

II. شکل دوم یا شکل گسترده‌ی ارزش نسبی

20 ذرع پارچه = 1 دامن یا = u قهوه یا = v چای یا = x آهن یا = y گندم یا = الی آخر.

z کالا A = u کالای B یا = v  کالای C یا = w کالای D یا = x کالای E یا = y کالای F یا = الی آخر.

نخست این‌که روشن است که شکل ساده، عنصر اصلی شکل دوم را می‌سازد، زیرا شکل دوم ترکیبی است از شمار بسیاری بیان‌های ساده‌ی ارزش نسبی، مثل 20 ذرع پارچه = 1 دامن، 20 ذرع پارچه = u قهوه و غیره.

در شکل نخست: 20 ذرع پارچه = 1 دامن، ممکن است تصادفی به‌نظر آید که این دو کالا به تناسب کمّی معینی مبادله‌پذیرند. اما در شکل دوم بلافاصله آشکار می‌شود که این‌جا پس‌زمینه‌ای تعیین‌کننده وجود دارد که با پدیداری اتفاقی ماهیتاً متفاوت است. ارزش پارچه، چه در دامن بازنمایی شود، چه در قهوه یا آهن و غیره، یعنی در کالاهای گوناگون و بی‌شمار دیگری که هر یک دارندگان متفاوتی دارند، همیشه مقداری یکسان باقی می‌ماند. البته رابطه‌ی تصادفی بین دو فرد صاحب کالا، کماکان حفظ می‌شود. به اين‌ترتيب، آشکار می‌شود که این مبادله نیست که مقدار ارزش را تعیین می‌کند، بلکه برعکس این مقدار ارزش کالا است که نسبت مبادله را تنظیم می‌کند.

در عبارت: 20 ذرع پارچه = 1 دامن، دامن شکل پدیداری کاری بود که در پارچه شیئیت یافته است. به این ترتیب کاری که در پارچه گنجیده  بود با کاری که در دامن گنجیده بود همسان و همتا قرار گرفت و بنابراین به مثابه‌ی کار همسان انسانی تعریف شد. در آن رابطه، این تعیّن به‌طرزی مؤکد برجسته نبود. {زیرا} شکل نخست کاری را که در پارچه گنجیده است به‌طور بي‌ميانجي فقط با کار خیاطی همسان و همتا قرار می‌دهد {، نه با کار بی‌تمایز و بی‌تعین}. در شکل دوم، وضع به نحو دیگری است. پارچه {درشکل دوم} در زنجیره‌ی بی‌پایان و هر دم گسترش‌یابنده‌ی بیان‌های نسبی ارزشش خود را به همه‌ی انواع ممکن پیکره‌های کالاها، تنها به مثابه‌ی شکل پدیداری کاری که در خود نهفته دارد، معطوف می‌کند. این‌جاست که ارزش پارچه خود را حقیقتاً به مثابه‌ی ارزش، یعنی به مثابه‌ی تبلور کار انسانی به‌طور کلی بازمی‌نمایاند.

شکل دوم مرکب است از مجموعه‌ی پرشماری از معادل‌های شکل نخستین. هر یک از این معادل‌ها، مثلاً 20 ذرع پارچه = 1 دامن، درعین حال متضمن عطف وارونه نیز هست: 1 دامن = 20 ذرع پارچه، جایی که اینک دامن ارزشش را در پارچه، و بنابراین پارچه را به مثابه‌ی هم‌ارز، می‌نمایاند. از آن‌جا که این عطف وارونه در مورد هر یک از بیان‌های بی‌شمار ارزش نسبی پارچه اعتبار دارد، نتیجه می‌گیریم:

III. شکل سوم وارونه یا عطف وارونه‌ی شکل دوم ارزش نسبی

1 دامن = 20 ذرع پارچه

u قهوه = 20 ذرع پارچه

v چای = 20 ذرع پارچه

x آهن = 20 ذرع پارچه

y گندم = 20 ذرع پارچه

غیره = 20 ذرع پارچه

در اینجا بیان نسبی ارزش کالاها به هیئت آغازینش بازمی‌گردد: 1 دامن = 20 ذرع پارچه. اما این معادله‌ی ساده اینک تحول بیش‌تری یافته است. در آغاز تنها حاکی از این بود که ارزش دامن با بیانش در کالایی دیگر، شکلی به‌دست می‌آورد که از ارزش مصرفی دامن یا از پیکره‌ی دامن متمایز و مستقل است. اینک همان شکل، دامن را به مثابه‌ی ارزش، در برابر همه‌ی کالاهای دیگر بازمی‌نمایاند و بنابراین شکل ارزش اوست با اعتباری عام. اکنون نه تنها دامن، بلکه قهوه، آهن، گندم و در یک کلام همه‌ی کالاهای دیگر ارزش‌شان را در ماده‌ی پارچه بیان می‌کنند. همه‌ی آنها به مثابه‌ی مادیت‌یافتگی واحدی از کار انسانی، خود را در برابر یکدیگر به نمایش می‌گذارند.  تفاوت‌شان تنها در کمیت‌شان است، یکی 1 دامن است، دیگری u قهوه، x آهن و غیره و غیره. مقادیر متفاوتی از این چیزها = 20 ذرع پارچه که برابر است با همان مقدار کار انسانی شیئیت‌یافته. بنابراین همه‌ی این کالاها از طریق بیان ارزش مشترک‌شان در ماده‌ی پارچه خود را به مثابه‌ی ارزش مبادله‌اي از ارزش مصرفی خود متمایز می‌کنند و درعین حال به مثابه‌ی مقادیر ارزش به هم معطوف می‌شوند، یعنی به‌لحاظ کیفی همتا و برابر و به‌لحاظ کمّی متفاوت. به این ترتیب، تنها در این بیان نسبیِ ارزشِ یگانه و واحد است که کالاها نخست در دید یکدیگر به مثابه‌ی ارزش پدیدار می‌شوند و بنابراین ارزش‌شان شکل پدیداری متناظر با خود را به مثابه‌ی ارزش مبادله‌اي به‌دست می‌آورد. در تمایز با شکل گسترده‌ی ارزش نسبی (شکل II)، که ارزش یک کالا را در محدوده‌ی همه‌ي کالاهای دیگر بازمی‌نمود، این بیان واحد و یگانه‌ی ارزش را شکل عام ارزش نسبی می‌نامیم.

در شکل II: {در}20 ذرع پارچه = 1 دامن یا = u قهوه یا = v چای یا x آهن و غیره، که پارچه در آن بیان ارزش نسبی‌اش را گسترش می‌دهد، خود را به هریک از کالاها، دامن، قهوه، و غیره به مثابه‌ی یک هم‌ارز ویژه، و به همه‌ی آنها به مثابه‌ی محدوده‌ی شکل‌های هم‌ارز ویژه‌اش معطوف می‌کند. در مقابل او، هیچ یک از این انواع کالا، هم‌ارزی {یکتا و} به‌خودی خود نیست، طوری که مثلاً هم‌ارز {در شکل ساده} بود، بلکه هم‌ارزی ویژه است که یکی دیگری را منتفی می‌کند. برعکس در شکل III که عطف وارونه‌ی شکل دوم است و بنابراین متضمن این شکل {دوم}، پارچه به مثابه‌ی شکل نوعیِ هم‌ارز برای همه‌ی کالاها پدیدار می‌شود. یعنی چنان است که گویی در کنار شیرها، ببرها، خرگوش‌ها و همه‌ی انواع حیوانات واقعی دیگر که جنس‌ها، نوع‌ها، زیرنوع‌ها، خانواده‌ها و غیره را در جهان حیوانات زیر یک نام جمع می‌آورند، یک حیوان دیگر هم وجود دارد که پیکریابی منفرد و مجسم همه‌ی حیوانات است. چیز واحدی که همه‌ی انواع واقعی و موجود حیوانات را در خود جمع می‌آورد، چیزی است عام، مثل حیوان، خدا و غیره. بنابراین پارچه همانطور که به هم‌ارز منفرد مبدل شد، یعنی از این طریق که یک کالای دیگر خود را به او به مثابه‌ی شکل پدیداری ارزش معطوف کرد، اینک به مثابه‌ی شکل مشترک پدیداری ارزش همه‌ی کالاها به هم‌ارز عام تبدیل می‌شود، به پیکره یا کالبد عام ارزش، به مادیت یافتگی عام کار مجرد انسانی. بنابراین کار خاص و مادیت یافته در آن، اینک به مثابه‌ی شکل تحقق عام کار انسانی، به مثابه‌ی کار عام اعتبار دارد.

به‌هنگام بازنمایی ارزش کالای A در کالای B که از طریق آن، کالای B به تنها هم‌ارز تبدیل می‌شود، اهمیتی نداشت که کالای B از چه نوع ویژه‌ای باشد. مهم فقط این بود که کالبد کالای  Bبا کالبد کالای A متفاوت باشد و بنابراین محصول کار مفید دیگر و متفاوتی باشد. دامن با بازنمایی ارزشش در پارچه، خود را به پارچه به مثابه‌ی کار انسانی تحقق‌یافته معطوف می‌کرد و دقیقاً از این طریق به بافندگی به مثابه‌ی شکل تحقق کار انسانی؛ اما ویژگی معینی که بافندگی را از انواع دیگر کار متمایز می‌کرد، سراسر بی‌اهمیت بود. تنها کافی بود نوع دیگری از کار باشد متفاوت با خیاطی، ضمن اینکه باید نوعی معین از کار می‌بود. اما از آن زمان که پارچه هم‌ارز عام است، وضع به‌گونه‌ی دیگری است. این ارزش مصرفی معین در تعین‌یافتگی ویژه‌اش، و از این طریق پارچه در تمایز با همه‌ی انواع دیگر کالا، قهوه، آهن و غیره، اینک به شکل عام ارزش همه‌ی کالاهای دیگر و بنابراین هم‌ارز عام تبدیل می‌شود. از همین‌رو کار مفید و ویژه‌ای که در آن بازنموده می‌شود، اینک همچون شکل تحقق عام کار انسانی، کار عام، اعتبار دارد و مادام که کاری است با تعینی ویژه، بافندگی، متمایز است نه تنها با خیاطی، بلکه با کشت قهوه، کار در معدن و همه‌ی انواع دیگر کار. برعکس همه‌ی انواع دیگر کار دربرابر بیان ارزش نسبی پارچه، یعنی در هم‌ارز عام (شکل II) تنها اَشکال ویژه‌ی تحقق کار انسانی‌اند.

کالاها به مثابه‌ی ارزش‌ها، بیان‌های واحد یگانه‌ای هستند، بیان‌های کار مجرد انسانی. آنها در شکل ارزش مبادله‌اي دربرابر هم به مثابه‌ی ارزش‌ها پدیدار می‌شوند و به یکدیگر به مثابه‌ی ارزش‌ها معطوف می‌شوند. از همین‌رو، آنها هم‌هنگام خود را به کار مجرد انسانی به مثابه‌ی جوهر اجتماعی‌ مشترك‌شان معطوف می‌کنند. رابطه‌ی اجتماعی آنها منحصراً حاکی از این است که خود را با دیگری به‌لحاظ کمّی متفاوت و به‌لحاظ کیفی همسان و همتا بدانند و بنابراین برای یکدیگر به مثابه‌ی بیان جایگزین‌پذیر و تعويض‌پذیر این جوهر اجتماعی‌شان اعتبار داشته باشند: کالا به مثابه‌ی چیز مفید، مادام که برای کسی جز دارنده‌اش ارزش مصرفی است، یعنی نیازی اجتماعی را ارضاء می‌کند، تعینی اجتماعی دارد. اما فارغ از آنکه خواص مفیدش چه نیازی را ارضاء می‌کند، همواره به دلیل همین خواص به مثابه‌ی شیئی که برآورنده‌ی نیاز انسانی است مورد توجه قرار می‌گیرد و هیچوقت کالایی برای کالاهای دیگر نیست. ولی آن‌چه اشیاء مصرفی صِرف را به کالاها مبدل می‌کند، می‌تواند آنها را به مثابه‌ی کالاها به هم معطوف کند و در ارتباطی اجتماعی قرار دهد. این، اما، ارزش آن‌هاست. بنابراین شکلی که کالاها در قالب آن به مثابه‌ی ارزش‌ها، به مثابه‌ی لخته‌هایی از کار انسانی اعتبار دارند، شکل اجتماعی‌شان است. در نتیجه شکل اجتماعی کالا و شکل ارزش یا شکل مبادله‌پذیری تعابیری یکی و همان‌اند. اگر شکل طبیعی یک کالا هم‌هنگام شکل ارزش باشد، در آن‌صورت این کالا از شکل مبادله‌پذیری بي‌ميانجي با کالاهای دیگر و بنابراین از شکل اجتماعی بي‌ميانجي برخوردار است.

شکل ساده‌ی ارزش نسبی (شکل I) 1 دامن = 20 ذرع پارچه با شکل عام ارزش نسبی، 1 دامن = 20 ذرع پارچه، تنها از این‌طریق متمایز می‌شود که اینک این معادله حلقه‌ای است از یک زنجیره.

1 دامن = 20 ذرع پارچه

u قهوه = 20 ذرع پارچه

v چای = 20 ذرع پارچه

و غیره.

بنابراین تمایز درواقع تنها در این است که پارچه از یک هم‌ارز منفرد به هم‌ارز عام تکامل یافته است. در نتیجه اگر در شکل ساده‌ی بیان نسبی ارزش نه کالایی که مقدار ارزشش بیان می‌شود، بلکه کالایی که این مقدار ارزش در آن بیان می‌شود، شکل مبادله‌پذیری بي‌ميانجي، شکل هم‌ارز، یعنی شکل بی‌میانجیْ اجتماعی را به‌دست می‌آورد، پس این حالت برای شکل عام بیان ارزش نسبی هم صادق است. اما در شکل ساده‌ی ارزش نسبی این تمایز، صوری و محو است. اگر دامن در {معادله‌ی} 1 دامن = 20 ذرع پارچه، ارزش نسبی‌اش را، در پارچه بیان می‌کند و از این‌طریق پارچه شکل هم‌ارز را به‌دست می‌آورد، پس این معادله بي‌ميانجي متضمن عطف وارونه نیز هست: 20 ذرع پارچه = 1 دامن، كه در آن دامن شکل هم‌ارز را به‌دست می‌آورد و ارزش پارچه به‌طور نسبی بیان می‌شود. این تحولِ همساز و دوجانبه‌ی شکل ارزشِ هردو کالا به مثابه‌ی ارزش نسبی و به مثابه‌ی هم‌ارز نمی‌تواند ادامه یابد. وقتی {معادله‌ی} 1 دامن = 20 ذرع پارچه شکل عام ارزشِ نسبی می‌شود و پارچه به هم‌ارز عام مبدل می‌گردد، در رابطه‌ی وارونه، یعنی در  20 ذرع پارچه = 1 دامن، دامن از اینطریق به هم‌ارز عام برای همه‌ی کالاهای دیگر مبدل نخواهد شد، بلکه تنها یک هم‌ارز خاص برای پارچه است. شکل ارزش نسبی دامن تنها بدین معنا عام است، زیرا دامن درعین حال شکل نسبی ارزش همه‌ی کالاهای دیگر است. در این معنا، آنچه در مورد دامن صادق است، در مورد قهوه و دیگر کالاها هم چنین است. نتیجه این است که پس شکل عام ارزش نسبی هر کالا، خود را به مثابه‌ی شکل هم‌ارز عام منتفی می‌کند. برعکس، وقتی یک کالا، مثلاً پارچه، جایگاه شکل هم‌ارز عام را بدست می‌آورد، از شکل عام ارزش نسبی برکنار می‌شود. {زیرا شکل} عامی که بیان واحدی برای شکل نسبی ارزش پارچه می‌توانست باشد، چنین می‌بود: 20 ذرع پارچه = 20 ذرع پارچه. اما این یک همانگویی است که مقدار ارزش کالایی را که شکل هم‌ارز عام است و بنابراین شکلی دائماً مبادله‌پذیر است، بیان نمی‌کند. برعکس شکل گسترده‌ي ارزش نسبی: 20 ذرع پارچه = 1 دامن یا = u قهوه یا = v چای یا = غیره، اینک به شکل ویژه‌ی بیان ارزش نسبی برای معادل عام مبدل می‌شود.

در شکل عام بیان ارزش نسبی کالاها، هر کالا، دامن، قهوه، چای و غیره، از یک شکل ارزش برخوردار است که با شکل طبیعی‌اش متمایز است؛ یعنی شکل پارچه. و دقیقاً در این شکل است که کالاها به مثابه‌ی مبادله‌پذیر و به مثابه‌ی چیزهایی که در نسبت‌های کمّی معین قابل مبادله‌اند، به یکدیگر معطوف می‌شوند، زیرا 1 دامن = 20 ذرع پارچه، u قهوه = 20 ذرع پارچه و غیره درعین حال به معنای 1 دامن = u قهوه و غیره نیز هست. از این‌طریق که همه‌ی کالاها تصویر خود را به مثابه‌ی مقداری ارزش در یک کالای واحد می‌بینند، از آن پس به‌طور متقابل نیز، در بین یکدیگر، خود را به مثابه‌ی مقداری ارزش بازتاب می‌دهند. اما شکل طبیعی‌ای که به مثابه‌ی ارزش مصرفی دارند، تنها از این طریق، یعنی تنها از راه  دور زدن، و نه بي‌ميانجي، به مثابه‌ی شکل پدیداری ارزش اعتبار دارد. بنابراین، در بی‌واسطه‌گی‌شان، بي‌ميانجي مبادله‌پذیر نیستند؛ یعنی از شکل مبادله‌پذیری بي‌ميانجي برای یکدیگر برخوردار نیستند یا شکل اجتماعاً معتبرشان، شکلی است باواسطه. برعکس، از این‌طریق که همه‌ی کالاها خود را به پارچه به مثابه‌ی شکل پدیداری ارزش معطوف می‌کنند، شکل طبیعی پارچه به شکل مبادله‌پذیری بي‌ميانجي‌اش با دیگر کالاها، و بنابراین بي‌ميانجي به شکل عام اجتماعی‌اش تبدیل می‌شود.

یک کالا تنها آن‌زمان و از آن‌رو شکل عام هم‌ارز را به دست می‌آورد که خدمتگزار بقیه‌ی کالاها برای بازنمایی شکل عام ارزش نسبی‌شان، و بنابراین، نه شکل بي‌ميانجي ارزش‌شان است. کالاها باید به‌طور کلی وجهه‌ی شکل نسبی ارزش داشته باشند، زیرا شکل طبیعی‌شان، تنها شکل ارزش مصرفی‌شان است، و باید وجهه‌ی شکل یگانه و بنابراین عام ارزش هم داشته باشند تا بتوانند به مثابه‌ی ارزش، به مثابه‌ی لخته‌های همسان از کار انسانی به یکدیگر معطوف شوند. از همین رو یک کالا تنها از آن‌رو، و تا آن‌جایی، در موقعیت شکل مبادله‌پذیری بي‌ميانجي با همه‌ی کالاهای دیگر و بدین ترتیب در موقعیت شکل بی‌میانجیْ اجتماعی قرار می‌گیرد که بقیه‌ی کالاها در این موقعیت نیستند، یا، چون کالایی از این کالاهای دیگر، فی‌نفسه در شکلی بی‌میانجیْ مبادله‌پذیر یا اجتماعی وجود ندارد، یعنی شکل بي‌ميانجي‌اش، شکل ارزش مصرفش است، نه شکل ارزشش.

آدم واقعاً هم نمی‌تواند از ظاهر شکل عام و بي‌ميانجي مبادله‌پذیری به هیچ وجه بفهمد که این شکل، شکل کالاییِ متناقضی است، درعین حال جدایی‌ناپذیر از شکل باواسطه‌ی مبادله‌پذیری، همانگونه که قطب مثبت یک آهن‌رُبا از قطب منفی‌اش جدایی‌پذیر نیست. از همین‌رو، آدم ممکن است دچار این توهم شود که می‌تواند مُهر مبادله‌پذیری بي‌ميانجي را همزمان بر همه‌ی کالاها بکوبد، همانگونه که آدم ممکن است دچار این توهم شود که می‌تواند از تک‌تک کارگران سرمایه‌دار بسازد. اما واقعیت این است که شکل عام ارزش نسبی و شکل هم‌ارز عام، قطب‌هایی متناقض، متقابلاً متنافر و متقابلاً پیش‌شرط یکدیگر، از شکل اجتماعی واحد کالاها هستند.[23]

پارچه به مثابه‌ی مادیت‌یافتگی بی‌میانجیْ اجتماعی کار، هم‌ارز عام، مادیت‌یافتگی کارِ بی‌میانجیْ اجتماعی است، حال آن‌که همه‌ی پیکره‌های کالاهای دیگر، که ارزش‌شان را در پارچه بازمی‌نمایانند، مادیت‌یافتگی‌های کارهای بی‌میانجیْ اجتماعی نیستند.

درواقع همه‌ی ارزشهای مصرفی کالایند، زیرا محصول کارهای خصوصی مستقل از یکدیگرند، کارهای خصوصی‌ای که اگرچه خاص و استقلال یافته‌اند، به مثابه‌ی اعضای یک نظام بی‌قاعده و خودسر از تقسیم کار، به‌لحاظ مواد کار، به‌هم وابسته‌اند. آن‌ها دقیقاً به دلیل همین متفاوت‌بودن‌شان و برخورداری از سودمندی‌های خاص‌شان، به‌لحاظ اجتماعی به‌هم منوط و متکی‌اند؛ و از همین‌روست که ارزش‌های مصرفیِ کیفیتاً گوناگونی را تولید می‌کنند. اگر چنین نبود، این ارزش‌های مصرفی برای یکدیگر کالا نبودند. از سوی دیگر، اما، این کیفیت مفید بودنِ گوناگونِ محصولات نیز آنها را به کالا تبدیل نمی‌کند. اگر یک خانواده‌ی دهقانی برای مصرف خود دامن و پارچه و گندم تولید کند، این چیزها در برابر خانواده به مثابه‌ی محصولات گوناگون کار خانوادگی‌شان ظاهر می‌شوند، اما در عطف متقابل به یکدیگر به‌خودی خود کالا نیستند. اگر کار، بی‌میانجیْ اجتماعی می‌بود، یعنی کار اشتراکی می‌بود، آنگاه محصولات، سرشت بي‌ميانجي اجتماعیِ محصولی مشترک را برای تولیدکنندگانش می‌یافتند، اما نه سرشت کالاها را برای یکدیگر. در اینجا نیاز به جستجوی بسیاری نیست که ببینیم و بیابیم که شکل اجتماعی کارهای خصوصی و مستقل از یکدیگر و گنجیده در کالاها ناشی از چیست. این نتیجه را پیشتر در واکاوی کالا به‌دست آوردیم. شکل اجتماعی‌شان، عطف‌شان است به یکدیگر به مثابه‌ی کار یکسان، یعنی، چون برابری کارهای مختلف به تمامی (toto coelo) تنها با انتزاع از نابرابری‌شان میسر است، عطف‌شان است به یکدیگر به مثابه‌ی کار انسانی بطور اعم، یعنی صَرف نیروی کار انسانی، آنچه درواقع کار انسانی است، فارغ از محتوایش و نحوه‌ی اجرایش. در هر شکل اجتماعیِ کار، کارهای افراد گوناگون به مثابه‌ی کار انسانی به‌هم معطوف می‌شوند، اما در اینجا، خود رابطه به مثابه‌ی شکل اجتماعیِ ویژه‌ی کار اعتبار دارد. اینک هیچ‌یک از این کارهای خصوصی در شکل طبیعی‌اش از شکل اجتماعی ویژه‌ی کار مجرد انسانی برخوردار نیست، همان‌گونه که کالا در شکل طبیعی‌اش، شکل لخته‌ای صِرف از کار را، یا شکل ارزش را، ندارد. اما از این‌طریق که شکل طبیعی یک کالا، مثلاً پارچه، به شکل هم‌ارز عام مبدل می‌شود، زیرا همه‌ی کالاهای دیگر خود را به او به مثابه‌ی شکل پدیداری ارزش‌شان معطوف می‌کنند، بنابراین بافندگی نیز به شکل تحقق عام کار مجرد انسانی یا به کار در شکل بي‌ميانجي اجتماعی تبدیل می‌شود. معیار «اجتماعیت» باید از سرشت روابطی که ویژه‌ی هر شیوه‌ی تولیدند برگرفته شود، نه از تصوراتی بیگانه نسبت به آن. همان‌طور که پیش‌تر نشان دادیم که کالا بنا به سرشت خویش شکل بي‌ميانجي مبادله‌پذیری عام را منتفی می‌کند و بنابراین شکل هم‌ارز عام تنها به‌نحوی متناقض قابل تکوین است، همین امر اینک برای کار خصوصی نهفته در کالاها نیز صادق است. از آن‌جا که این کارها، کار بی‌میانجیْ اجتماعی نیستند، اولاً شکل اجتماعی شکلی است انتزاعی، متفاوت با شکل طبیعی کارهای واقعاً مفید، و بیگانه با آنها، و ثانیاً، همه‌ی انواع کار خصوصی سرشت اجتماعی‌شان را تنها به‌نحوی متناقض به‌دست می‌آورند، از این طریق که آن‌ها همه با نوعی منحصر از کار خاص، در اینجا بافندگی، همسان و همتا گذارده می‌شوند. بدین ترتیب بافندگی به شکل پدیداری بي‌ميانجي و عام کار مجرد انسانی و بدین ترتیب به کار، در شکل بی‌میانجیْ اجتماعی تبدیل می‌شود. از همین رو نیز، این کار خود را بي‌ميانجي در محصولی اجتماعاً معتبر و عموماً مبادله‌پذیر به نمایش می‌گذارد.

این فرانمود که گویی شکل هم‌ارز یک کالا از سرشت شئ‌وارش نشأت می‌گیرد، به‌جای آنکه بازتاب صِرف روابط دیگر کالاها باشد، از طریق تبدیل یک هم‌ارز منفرد به هم‌ارز عام تثبیت و استوار می‌شود، زیرا وجوه متناقض شکل ارزش دیگر به‌نحوی یکنواخت برای کالاهای معطوف به یکدیگر تکوین نمی‌یابند، زیرا شکل هم‌ارز عام یک کالا را از همه‌ی کالاهای دیگر به مثابه‌ی چیزی کاملاً متمایز و ممتاز جدا می‌کند و سرآخر زیرا، این شکل {هم‌ارز} در واقعیت دیگر محصول تشخص هر کالای دلبخواه دیگر نیست.

البته هم‌ارز عام در مرحله‌ای که ما اینک در آن قرار داریم، هنوز استخوان‌دار و سخت‌جان نشده است. پارچه چطور واقعاً به هم‌ارز عام مبدل می‌شود؟ از این‌طریق که ارزشش را نخست در یک کالای منفرد (شکل I)، سپس در همه‌ی کالاهای دیگر به ترتیب و به‌طور نسبی بازنمایاند (شکل II) و به‌این ترتیب همه‌ی کالاهای دیگر به‌نحو عطف وارونه ارزش‌شان در پارچه را به‌طور نسبی بازنمایاندند (شکل III). بیان نسبی ساده‌ی ارزش، هسته‌ی نخستین {یا نطفه} بود که از درون آن شکل هم‌ارز عام پارچه رشد کرد. در درون این تکوین است که نقش پارچه تغییر می‌کند. نخست آغاز می‌کند به اینکه مقدار ارزشش را در کالایی دیگر بازنمایاند و در پایان به ماده‌ای مبدل می‌شود که در خدمت بیان ارزش همه‌ی کالاهای دیگر است. آنچه برای پارچه صادق است، برای هر کالای دیگری نیز صدق می‌کند. در بیان گسترش‌یافته‌ی ارزش نسبی (شکل II)، که تنها ترکیبی است از بسیاری بیان‌های ساده‌ی ارزش او، پارچه هنوز کارکرد هم‌ارز عام را ندارد. برعکس در این‌جا، پیکر هر کالای دیگر، هم‌ارز آن را می‌سازد، با آن بي‌ميانجي مبادله‌پذیر است و بنابراین می‌تواند جایش را با آن عوض کند.

بنابراین ما سرانجام می‌رسیم به:

شکل IV:

20 ذرع پارچه = 1 دامن یا = u قهوه یا = v چای یا = x آهن یا = y گندم یا = غیره.

1 دامن = 20 ذرع پارچه یا = u قهوه یا = v چای یا = x آهن یا = y گندم یا = غیره.

u قهوه = 20 ذرع پارچه یا = 1 دامن یا = v چای یا = x آهن یا = y گندم یا = غیره.

اما نتیجه‌ی هر یک از معادلات:

در عطف وارونه عبارت است از دامن، قهوه، چای و غیره به مثابه‌ی هم‌ارز عام و بنابراین بیان ارزش در دامن، قهوه، چای و غیره به مثابه‌ی شکل عام ارزش نسبی برای همه‌ی کالاهای دیگر. شکل هم‌ارز عام همیشه نصیب یک کالا در تقابل با همه‌ی کالاهای دیگر می‌شود؛ اما نصیب هر یک از کالاها در تقابل با همه‌ی کالاهای دیگر می‌شود. اما اگر هر کالایی شکل طبیعی خود را به مثابه‌ی شکل هم‌ارز عام در برابر همه‌ی کالاهای دیگر قرار دهد، بنابراین همه‌ی کالاها همه‌ی کالاهای دیگر را به مثابه‌ی شکل هم‌ارز عام و به اين ترتیب خود را نیز به مثابه‌ی بازنمایی اجتماعاً معتبر مقدار ارزش‌شان منتفی می‌کنند.

می‌بینیم که: از واکاوی کالا همه‌ی تعینات بنیادین شکل ارزش و خودِ شکل ارزش در همه‌ی وجوه متناقضش، شکل عام ارزش نسبی، شکل هم‌ارز عام، سرآخر زنجیره‌ی پایان‌ناپذیر بیان‌های ساده‌ی ارزش نسبی، چیزی که نخست مرتبه‌ای میانی و موقتی در تحول شکل ارزش است تا سرانجام در شکل ویژه‌ی ارزش نسبیِ هم‌ارز عام به پایان برسد. اما واکاوی کالا این اشکال را به مثابه‌ی اشکال کالایی به‌طور اعم به‌دست داد، یعنی شکلی که می‌تواند نصیب هر کالایی بشود، اما به‌نحوی متناقض، به‌طوری‌که وقتی کالای A تعین شکلي مي‌يابد، کالاهای B و C باید در برابر آن تعین دیگری را اختیار کنند. اما آنچه به‌نحو تعیین‌کننده‌ای اهمیت داشت، کشف پیوستگی و وابستگی ضروری و درونی بین شکل ارزش، جوهر ارزش و مقدار ارزش بود، یعنی به بیان نظری (ideell)، اثبات اینکه شکل ارزش از مفهوم ارزش نشأت می‌گیرد.[24]

كالا در نگاه نخست، چيزي بديهي و پيش‌‏پاافتاده به نظر مي‌‏رسد. اما واكاوي آن نشان مي‏‌دهد كه چيزي است بسيار پيچيده و تودرتو، پر از وسواس‌هاي متافيزيكي و قلم‌به‌‏بافي‌‏هاي پرمدعاي الاهياتي. به‌منزله‌ي ارزشِ مصرفي محض، چيزي است محسوس كه هيچ رمز و رازي در آن نيست، چه آن را از اين نظر ملاحظه كنيم كه ويژگي‏‌هايش، نيازهاي انسان را برآورده مي‌‏كند، چه از اين نظر كه اين ويژگي‏‌ها را فقط نخست به‌عنوان محصول كار انساني كسب مي‌كند. در اين‌كه انسان از طريق فعاليت خويش، شكل مواد طبيعي را به‌گونه‏‌اي تغيير مي‏‌دهد تا آن‏ها براي او مفيد واقع شوند مطلقاً هيچ چيز مرموزي نيست. مثلاً، هنگامي كه انسان از چوب، ميز مي‌‏سازد، شكل چوب تغيير مي‏‌كند. با اين‌همه، ميز همان چوب باقي مي‌‏ماند، يعني شيئي عادي و محسوس. اما به‌محض آن‏كه ميز، در نقش كالا وارد صحنه شد، به شيئي بدل مي‌‏شود هم‌‏هنگام محسوس و فراسوي حواس. ميز نه‌تنها با پايه‌‏هاي خود بر زمين قرار نمي‌‏گيرد، بلكه در برابر تمامي كالاهاي ديگر، روي سر مي‏ايستد و در سر چوبينِ خود، سوداهايي مي‌‏پروراند شگفت‏انگيزتر از آن‏‌كه به‌دل‌خواه خود، به رقص درمي‏‌آمد.[25]

بنابراين، سرشت رازآميز كالا، از ارزش مصرفي آن سرچشمه نمي‏‌گيرد. في‌نفسه از تعيّنات ارزش نيز ناشي نمي‏‌شود. زيرا در وهله‌‏ي نخست، هر قدر هم انواع مفيد كارها يا فعاليت‌‏هاي مولّد، تنوع داشته باشند، اين حقيقتي فيزيولوژيك است كه آن‏‌ها كاركردهاي سازواره‏‌ي خاص انسان در تمايز با سازواره‌هاي ديگر‏اند و هریك از آن كاركردها، هر محتوا و شكلي هم كه داشته باشند، اساساً حاصل به‌كارگرفتنِ مغز، اعصاب، عضلات، اندام‌‏هاي حسي انسان و ديگر اندام‏‌ها هستند. در وهله‏‌ي دوم، آن‌جا كه مسأله به مبناي تعيين مقدار ارزش مربوط مي‏‌شود، يعني طول زماني كه صرفِ نيروي بدني يا كميّت كار مي‌‏شود، تمايزقايل‏‌شدن بين اين كميّت {از ‏سويي} و كيفيت كار {از سوي ديگر}، حتي به نحو آشكارتري ممكن است. زمان كاري كه براي توليد وسايل معاش لازم است، بايد در هر دوران، توجه آدمي را به خود جلب كرده باشد، هرچند اهميت آن در مراحل مختلف تكامل، يك‌سان نبوده باشد. سرانجام به‌محض آن‏كه انسان‏‌ها به نحوي براي يك‌ديگر كار مي‏‌كنند، كار آن‏‌ها نيز شكل اجتماعي به خود مي‏‌گيرد.

رابينسون را در جزيره‌اش در نظر مي‌گيريم. اگر چه او بنا به عادتِ آباواجدادي‏‌اش آدم قانعي است، اما نيازهايي دارد كه بايد آن‏‌ها را برآورده كند و بنابراين، بايد دست به كارهايي مفيد بزند: بايد ابزار بسازد، اثاثيه درست كند، لاماها را اهلي كند، ماهي صيد كند، به شكار برود و غيره. در اين‌جا از نيايش‌‏هاي وي و اموري از اين قبيل سخن نمي‏‌گوييم، چون رابينسون ما از آن‏‌ها لذت مي‌‏بَرد و اين قبيل كارها را تفريح و سرگرمي مي‏‌داند. او با وجود تنوع فعاليت‏‌هاي توليدي‌‏اش، به‏‌خوبي مي‌‏داند كه اين اَعمال، فقط شكل‏‌هاي گوناگون فعاليت خود رابينسون و بنابراين، تنها شيوه‏‌هاي گوناگوني از كار انساني هستند. خودِ اضطرار، او را وادار مي‏‌كند تا اوقاتش را با دقت، ميان فعاليت‏‌هاي متفاوتِ خويش تقسيم كند. ميزان زماني كه فعاليت معيني در ميان كل فعاليت‏‌هاي او به خود اختصاص مي‌‏دهد، به ميزان مشكلاتي بستگي دارد كه براي رسيدن به اثري مطلوب، بايد بر آن‏‌ها چيره شود. دوست ما، رابينسون، اين موضوع را به تجربه درمي‌‏يابد و با ساعت، دفتر، قلم و جوهري كه از كشتيِ غرق‏‌شده، نجات داده، خيلي زود و مانند يك انگليسي درست‌وحسابي، شروع به ثبت وضع خويش مي‏‌كند. سياهه‏‌ي او شامل صورت اشيای مفيدي است كه در اختيار دارد، هم‌چنين شامل شيوه‏‌هاي گوناگون كاري كه براي توليد آن‌‏ها لازم است و سرانجام، زمان كاري كه او بايد براي توليدِ كميّت‏‌هاي مشخصي از اين محصولات، به‌‏طور ميانگين صرف كند. تمام روابط بين رابينسون و اين اشيا كه ثروت خودآفريده‏‌ي او را تشكيل مي‌‏دهند، به‌قدري ساده و روشن‏‌اند كه حتي آقاي ماكس ويرث هم مي‌‏تواند آن‏‌ها را بدون تأملاتِ عالمانه‏‌ي ويژه‌‏اي درك كند. و با اين‌همه، اين روابط شامل تمام تعيّناتِ اصلي ارزش‌‏اند.

اكنون به جاي رابينسون، انجمني از انسان‏‌هاي آزاد را مي‌گذاريم كه با وسايل توليدِ مشترك كار مي‌كنند و نيروي كار فردي‏‌شان را  خودآگاهانه در حكم يك نيروي كارِ اجتماعي صَرف مي‌‏كنند. تمامي خصوصيات كار رابينسون دوباره تكرار مي‌‏شوند، اما تنها به‌نحوي اجتماعي و نه فردي. اما با يك تفاوت اساسي. همه‏‌ي محصولات رابينسون، منحصراً محصول كار شخصي‌‏اش بودند و بنابراين، بي‌ميانجي اشيای مصرفي مفيدي براي وي تلقي مي‏‌شدند. محصول كل انجمنِ {فرضي} ما، محصولي اجتماعي است. بخشي از اين محصول، به‏‌عنوان ابزار توليد، دوباره به كار مي‌‏رود و اجتماعي باقي مي‌‏ماند. اما بخش ديگر آن را اعضاي اين انجمن، به‌‏عنوان وسايل معاش مصرف مي‌‏كنند و بنابراين بايد ميان آن‌ها تقسيم شود. شيوه‌‏ي اين تقسيم‌بندي بسته به نوع خاص  سازمان اجتماعيِ توليد و متناظر با آن سطح تكامل تاريخيِ توليدكنندگان تغيير مي‌كند. صرفاً براي اين‌‏كه با توليد كالايي توازي برقرار كنيم، فرض مي‏‌كنيم كه سهم هريك از توليدكنندگان از وسايل زندگي، طبق زمان كارش تعيين شده باشد. در اين‌صورت، زمان  كار نقش دوگانه‌اي ايفا مي‌‏كند. از يك‌‏سو، تقسيم اجتماعيِ كار بر اساس يك برنامه‏‌ي معين، نسبت صحيح وظايف مختلفي را كه كار بايد براي رفع نيازهاي متفاوت انجام دهد، تنظيم مي‏‌كند. از سوي ديگر، زمان كار، هم‌چنين ملاكي است براي تعيين سهمي كه فرد در كار مشترك به عهده دارد و نيز ملاك سهمي است از كل محصول كه به او تعلق مي‏‌گيرد و مي‌‏تواند به مصرف فردي‏‌اش برسد. در اين‌جا مناسبات اجتماعي انسان‏‌ها با كارشان و با محصول كارشان، چه در توليد و چه در توزيع، شفاف و ساده است.

پس سرشت معماگونه‌ی محصول کار، آن‌گاه که شکل کالا به‌خود گرفته است، از کجا سرچشمه می‌گیرد؟

اگر انسان‌ها محصولات‌شان را به مثابه‌ی ارزش‌ها به یکدیگر معطوف می‌کنند، مادام که این چیزها صرفاً پوششی مادی برای کار نامتفاوت انسانی هستند، علت این است که درعین حال و به وارونه، کارهای گوناگون‌شان تنها به مثابه‌ی کار متفاوت انسانی اعتبار دارند، در پوسته‌ا‌ی مادی. آن‌ها با معطوف‌ساختن محصولات‌شان به یکدیگر به مثابه‌ی ارزش، كارهاي متفاوت‌شان را به یکدیگر به مثابه‌ی کار انسانی معطوف می‌کنند. رابطه‌ی شخصی به‌واسطه‌ی شکل شئ‌وار پنهان شده است. بنابراین بر پیشانی ارزش نوشته نشده است که چیست. انسان‌ها برای این‌که محصولات‌شان را به یکدیگر معطوف کنند، ناگزیرند کارهای گوناگون‌شان را به مثابه‌ی کارهای مجرد انسانی با یکدیگر همسنگ قرار دهند. آن‌ها بی‌آن‌که بدانند چنین می‌کنند، از این‌طریق که شيء مادی را به ارزش تقلیل می‌دهند. این عملکرد خودپو، و بنابراین ناآگاه و غریزی مغز آنهاست که از شیوه‌ی ویژه‌ی تولید مادی و روابطی که آنها در معرضش قرار گرفته‌اند، به ناچار نشأت می‌گیرد. نخست این رابطه عملاً موجود است، سپس، چون آنها انسانند، این رابطه‌ای می‌شود برای آنها. این‌که آن‌ها چه‌گونه حضور این رابطه را ادراک می‌کنند یا در ذهن‌شان بازتاب می‌یابد، از سرشت خود رابطه ناشی مي‌شود. بعدتر، آن‌ها می‌کوشند به یاری علم راز محصول اجتماعی متعلق به خودشان را کشف کنند، چرا که تعین بخشیدن به یک شيء به مثابه‌ی ارزش، محصول خود آن‌هاست، همان‌گونه که زبان محصول آنهاست. تا آن‌جا که قضیه به مقدار ارزش مربوط می‌شود، این دو مورد {ارزش و مقدار ارزش} مستقل از یکدیگر لحاظ می‌شوند. زیرا حلقه‌های تقسیم کار طبیعت‌وار خودپو، کارهای خصوصی همه‌جانبه وابسته به یکدیگر را کماکان از این‌طریق به مقادیری اجتماعاً متناسب تحویل می‌کنند که در پسِ نسبت مبادله‌ی دائماً نوسان‌کننده و تصادفیِ محصولات‌شان زمان کار اجتماعاً لازم  برای تولید آن‌ها به مثابه‌ی قانونی طبیعی و قهرآمیز و به‌نحوی تنظیم‌کننده عمل می‌کند، همان‌گونه که دست قانون جاذبه در کار است كه سقف بر سر کسی فرو می‌ریزد.[26] بنابراین تعیین مقدار ارزش از طریق زمان کار یکی از جنبش‌های تعیین‌کننده‌ای است که در پسِ راز ارزش نسبی کالا پنهان است. جنبش اجتماعی تولیدکننده در دید آنها شکل جنبش اشیاء را اختیار می‌کند، شکلی که تولیدکنندگان به‌جای مهار آن، در مهار آنند. سرانجام تا جایی که قضیه به شكل ارزش مربوط می‌شود، دقیقاً همین شکل است که به‌جای آشکارکردن روابط اجتماعی کارگران منفرد، و بنابراین تعینات اجتماعی کارهای خاص، آنها را به‌طور شئ‌وار پنهان می‌کند. اگر من بگویم دامن، چکمه و غیره، خود را به مثابه‌ی مادیت یافتگی عام کار مجرد انسانی به پارچه معطوف می‌کنند، بلافاصله دیوانه‌وار بودن وارونگی این سخن به چشم می‌خورد. اما وقتی که تولیدکنندگان دامن، چکمه و غیره، این کالاها را به پارچه به مثابه‌ی هم‌ارز عام معطوف می‌کنند، رابطه‌ی اجتماعی کارهای خصوصی‌شان دقیقاً در این شکل دیوانه‌وار وارونه است که دربرابر چشمان آن‌ها پدیدار می‌شود.

مقوله‏‌هاي اقتصاد بورژوايي، دقيقاً از همين نوع شكل‌‏ها هستند. آن‌‏ها به لحاظ اجتماعي، شكل‏‌هاي معتبر، و بنابراين عيني انديشه براي مناسبات توليدي متعلق به اين شيوه‏‌ي توليدي اجتماعي تاريخاً معين  هستند.

تولیدکنندگان خصوصی نخست به وساطت محصولات کارشان، اشیاء، با هم در تماسی اجتماعی قرار می‌گیرند. بنابراین رابطه‌ی اجتماعی کارهایشان مناسبات بي‌ميانجي اجتماعی بین اشخاص در حین کار نیستند و بنابراین چنین نیز نمودار نمی‌شوند، بلکه به مثابه‌ی مناسبات شئ‌گون انسانها یا مناسبات اجتماعی اشیاء پدیدار می شوند. اما نخستین و عام‌ترین بازنمایی شيء به مثابه‌ی شیئی اجتماعی تبدیل محصول کار به کالاست.

بنابراین رازآمیزی کالا از آنجا نشأت می‌گیرد که در چشم تولیدکنندگان خصوصی، تعینات اجتماعی کارهای خصوصی‌شان به مثابه‌ی تعینات طبیعی محصولات کار در جامعه، و در دیده‌ی شخص، روابط اجتماعی تولید اشخاص به مثابه‌ی روابط اجتماعی اشیاء با یکدیگر نمودار می‌شود. رابطه‌ی کارگر خصوصی با کل کار اجتماعی در برابر او شیئیت می‌یابد و بنابراین در نزد او همچون اشکال اشیاء وجود دارد.

براي جامعه‏‌اي متشكل از توليدكنندگان كالا كه مناسبات اجتماعي توليدی‌شان عبارت از اين است كه محصولات خويش را هم‌چون كالا، هم‌چون ارزشْ تلقي ‏كنند و كارهاي خصوصي خود را به‏‌عنوان كارِ انسانيِ برابر، در اين شكلِ شي‏ءوار، با يك‌ديگر در ارتباط قرار ‏دهند، مسيحيت با كيش انسان انتزاعي‏‌اش، به‌‏ويژه در شكل تكامل‏‌يافته‌‏ي بورژواييِ آن، يعني پروتستانيسم، دئيسم و غيره، مناسب‏‌ترين شكل مذهب است. در شيوه‌‏هاي توليدي آسيايي كهن، دوران باستان و غيره، تبديل محصولات به كالا و بنابراين، هستي متعيّن انسان به‌‏عنوان توليدكننده‌‏ي كالا، نقش فرعي دارد؛ با اين‌همه، هر اندازه كه اين جماعات پا به مرحله‌‏ي زوال مي‏‌گذارند، اهميت اين نقش بيش‌تر مي‏‌شود. درواقع اقوام تاجرپيشه، چونان خدايان اپيكور، تنها در حدفاصل‏‌هاي جهان باستان، يا مانند يهوديان، در منافذ جامعه‌‏ي لهستان، وجود داشتند. اين سازواره‌‏هاي اجتماعيِ توليد باستاني، به‌مراتب ساده‌‏تر و شفاف‌‏تر از سازواره‏‌هاي جامعه‌‏ي بورژوايي‌‏اند. اما آن‏‌ها يا بر ناپختگي بشر از نظر فردي متكي‏‌اند كه هنوز بندنافش را از پيوند طبيعي با انسان نوعي نبريده است، و يا به مناسبات بي‌ميانجي خدايگاني و بندگي متكي‏‌اند. اين سازواره‏‌هاي اجتماعي، به سطح پايينِ تكامل نيروهاي مولّدِ كار مقيدند و به همان نسبت، اسير روابط انسان‏‌ها در چارچوب فرآيند توليد مادّي زندگي‌‏شان، و بنابراين، در رابطه‌‏شان با يك‌ديگر و با طبيعت هستند.

اين اسارت واقعي به شكل مينوي، در مذاهب طبيعي و قبيله‌‏اي قديم بازتاب مي‌‏يابد. فرانمودِ مذهبيِ جهانِ واقعي، تنها هنگامي مي‌‏تواند ناپديد شود كه مناسبات عملي انسان‏‌ها در كار و زندگي روزانه‏‌شان با يك‌ديگر، هر روز، و به‌سادگي و شفافي، رابطه‏‌ي عقلايي‏‌شان را با يك‌ديگر و با طبيعت در برابر چشمان‏شان بگذارد. اين مناسبات اما فقط به همان نحو كه هست مي‌تواند بيان شود. چهره‌‏ي فرآيند زندگي اجتماعي انسان، همانا فرآيند توليد مادّي، حجاب مه‏‌آلود و رازآميزش را تنها آن‏‌گاه ازهم خواهد دريد كه هم‌چون محصولِ انسانْ آزادانه اجتماعيت بيابد و به مهار برنامه‏‌ريزي آگاهانه‏‌ي او درآيد. ولي رسيدن به اين مرحله مستلزم شالوده‏‌ي مادّي معيني در جامعه يا گردآمدن يك سلسله از شرايط مادّي در زندگي است كه خود، محصولِ خودپوي يك تكامل تاريخي بلندمدت و پررنج است.

راست است كه اقتصاد سياسي، ارزش و مقدار ارزش را، هرچند به‌طور ناقص[27]، واكاوي كرده بود. اما هرگز حتي اين پرسش را طرح نكرده است كه چرا كار در ارزش، و مقدار كار، برحسب مدت آن، در مقدارِ ارزش بازنمايي مي‏‌شود؟ شكل‌هايي كه آشكارا بر پيشاني‏‌شان نوشته شده كه به يك صورت‏بندي اجتماعي تعلق دارند كه در آن، فرآيند توليد بر انسان مسلط است و نه انسان بر اين فرآيند، در آگاهي بورژوازي همچون خودِ كارِ مولّد، چون ضرورتي بديهي كه از سوي طبيعت تحميل شده است، ظاهر مي‌شود. بنابراين، اقتصاد سياسي با شكل‏‌هاي پيشابورژواييِ سازمان اجتماعيِ توليد همان رفتاري را مي‌‏كند كه آباي كليسا با مذاهب پيشامسيحيت روا مي‏‌دارند.[28]

مشاجرات كسل‏‌كننده و ملال‌‏آور برخي از اقتصاددان‏‌ها درباره‏‌ي نقش طبيعت در شكل‏‌گيري ارزش مبادله‌اي نشان مي‌‏دهد كه آن‌‏ها تا چه ميزان فريب بت‌واره‏‌گي آميخته با جهان كالاها يا فرانمود عيني مختصات اجتماعيِ كار را مي‏‌خورند. از آن‌جا كه ارزش مبادله‌اي، عبارتست از شيوه‌ي اجتماعيِ معيني براي بيان كاري كه در توليد يك شي‏ء به كار رفته، طبيعت نمي‏‌تواند تاثيري بيش‌تر از آنچه در فرايند تعيين نرخ تسعير مي‌نهد بر آن بگذارد.

شكل كالايي كه در دوره‌هاي توليد پيشين ظهور كرد، عام‌ترين و توسعه‌نيافته‌ترين شكل توليد بورژوايي  است ــ اگرچه نه به همان سبك و سياق مسلط كنوني و بنابراين شاخص  ــ  كه نسبتاً به سادگي پي برده مي‌شود. اما درباره‌ي شكل‌هاي مشخص‌تر همچون سرمايه و از اين قبيل چه بايد گفت؟ بت‌‌وارگي اقتصاد كلاسيك در اين‌جا ملموس است.

براي پيش‌گيري از پرداختن زودرس يه موضوع، در اين‌جا تنها به مثال ديگري درباره‏‌ي خودِ شكل كالايي بسنده مي‏‌كنم. ديديم كه در رابطه‌ي كالا با كالا مثلاً كفش با پاشنه‌كش، ارزش مصرفي پاشنه‌كش و بنابراين سودمندي ويژگي‌هاي واقعي شي‌ءوار آن براي كفش كاملاً بي‌اهميت است. فقط به‌مثابه‌ي شكل پديداري ارزش‌ كفش است كه پاشنه‌كش علاقه‌ي كفش را به خود جلب مي‌كند.* اگر كالاها زبان سخن گفتن مي‌‏داشتند، مي‌‏گفتند: ارزش مصرفي ما شايد مورد علاقه‌‏ي انسان‏‌ها باشد، اما دليل چيز بودن ما نيست. آن‏‌چه دليل چيز بودن ماست، ارزش‏مان است. رد و بدل شدن ما به مثابه‌‏ي چيزهاي كالايي، اين را ثابت مي‌‏كند. ما با هم فقط به مثابه‏‌ي ارزش‌‏هاي مبادله‏‌اي رابطه برقرار مي‏‌كنيم. حال بشنويم، اقتصاددان چه مي‏‌گويد، چنان كه گويي روح كالا را به سخن واداشته است:

«ارزش (يعني ارزش مبادله‌اي) ويژگي اشيا است؛ ثروت» (ارزش مصرفي) «ويژگي انسان است. ارزش به اين معنا ضرورتاً واجدِ مبادله است؛ ثروت اما چنين نيست.»[29] «ثروت (ارزش مصرفي)، صفت انسان است؛ ارزش، صفت كالاها. يك انسان يا يك جماعت ثروتمند است، مرواريد يا الماس ارزش‏مند است… يك مرواريد يا يك الماس، به‌‏عنوان مرواريد و الماس، داراي ارزش است».[30]

تاكنون هيچ شيمي‌داني، هرگز در مرواريد يا در الماس، ارزش مبادله‏‌اي را كشف نكرده است. اما نويسندگان ما كه مدعي بصيرتِ ژرفِ انتقادي نيز هستند، دريافته‏‌اند كه اشيا، مستقل از خواص مادّي‏‌شان، داراي ارزش مصرفي‏‌اند، ولي ارزش مبادله‌اي آن‏‌ها از شيئيت‌‏شان سرچشمه مي‏‌گيرد. آن‏‌چه مؤيد آن‏ها در اين عقيده است، شرايطي‌ است خودويژه كه در آن، ارزشِ مصرفيِ اشيا براي انسان، بدون مبادله، يعني در رابطه‌‏ي بي‌‏واسطه‌‏ي بين شي‏ء و انسان تحقق پيدا مي‌‏كند، در حالي‌‏كه ارزش اشيا، تنها در مبادله، يعني در يك فرآيند اجتماعي متحقق مي‌‏شود. كيست كه در اين‌جا پند داگ‏بريِ نيك‌‏نهاد را به سيكول، نگهبان شب، به ياد نياورد:

«خوش‌‏سيمابودنِ مرد، زاده‏‌ي اتفاق است؛ اما خواندن و نوشتن، از طبيعت ناشي مي‌‏شود».[31]

کالا وحدت بی‌میانجی ارزش مصرفی و ارزش مبادله‌اي است، همانا دو {سرشت} رودررو نهاده شده. از این رو تضادی است بی‌میانجی. این تضاد، آنگاه که نه دیگر به شکل تاکنونیِ واکاوانه، گاه از منظر ارزش استفاده بودنش، گاه از منظر ارزش مبادله‌اي‌بودنش لحاظ شود، بلکه همچون کلی واحد به کالای دیگری معطوف شود، باید تکوین یابد. عطف واقعی کالاها نسبت به یکدیگر، اما، روند مبادله‌شان است.

پیوستِ فصل اول، بخش اول

شکل ارزش

واکاوی کالا نشان داد که چیزی مضاعف است، ارزش مصرفي و ارزش. بنابراین برای اینکه چیزی شکل کالایی اختیار کند، باید شکلی مضاعف به‌خود بگیرد، شکل یک ارزش مصرفی و شکل ارزش. شکل ارزش مصرفی شکل خودِ کالبد {یا پیکره‌ی} کالاست، آهن، پارچه، غیره؛ شکلِ هستیِ محسوس و ملموس آن است. این شکل طبیعی کالاست. در مقابل، شکل ارزشیِ کالا، شکل اجتماعیاش است.

اینک، ارزش یک کالا چگونه بیان می‌شود؟ یعنی، چگونه شکل پدیداری‌اش را به‌دست می‌آورد؟ از طریق رابطه‌ی بین کالاهای مختلف. برای واکاوی سزاوارِ شکل حاوي این رابطه، باید از ساده‌ترین، تکامل‌نایافته‌ترین قواره‌اش عزیمت کرد. آشکارا، ساده‌ترین رابطه‌ی یک کالا، رابطه‌اش است با یک کالای منفرد دیگر، هرچه باشد. بنابراین رابطه‌ی دو کالا با یکدیگر ساده‌ترین بیان ارزش را برای یک کالا به‌دست می‌دهد.

I. شکل ساده ارزش

20 ذرع پارچه =1 دامن یا: 20 ذرع پارچه 1 دامن می‌ارزد.

راز هر شكلِ ارزش، بايد در اين شكل ساده ارزش نهفته باشد. بنابراين، واكاوي همين شكل است كه دردسر و دشواري اصلي است.

.1. دو قطب بيان ارزش: شكل نسبي ارزش و شكل هم‏‌ارز

شكل نسبي ارزش و شكل هم‏‌ارز

در بيان ساده‌ي ارزش نسبي، دو نوع كالا ، پارچه و دامن، آشكارا دو نقش متفاوت ايفا مي‌كنند. پارچه كالايي است كه ارزش خود را در قالب يكي از پيكرهاي كالايي متفاوتش، دامن، بيان مي‌كند. از سوي ديگر، نوع كالاي دامن به عنوان ماده‌اي عمل مي‌كند كه ارزش در آن بيان مي‌شود. يك كالا نقش فعال و كالاي ديگر نقش منفعل ايفا مي‌كند. ما درباره‌ي كالايي كه اكنون ارزشش در كالاي ديگري بيان مي‌شود مي‌گوييم: ارزش آن به منزله‌ي ارزش نسبي بازنموده مي‌شود يا به بيان ديگر، ارزش آن در شكل ارزش نسبي وجود دارد. در مقابل، درباره‌ي كالاي ديگر، اينجا دامن، كه براي ماده و مصالح بيان ارزشي استفاده مي‌شود، مي‌گوييم: اين كالا به عنوان معادل كالاي اول عمل مي‌كند يا بيان ديگر در شكل هم‌ارز وجود دارد.

اكنون بدون واكاوي عميق‌تر، نكات زير از همان آغاز روشن است:

 

الف) جدايي‌ناپذيري دو شكل

شكل ارزش نسبي و شكل هم‌ارز به هم تعلق دارند، لازم و ملزوم يكديگرند، وجوه جدايي‌ناپذير يك بيان ارزش‌اند.

ب) قطب‌هاي دو شكل

از سوي ديگر، اين دو شكل حدها يا قطب‌هاي متقابلاً دافع يا متقابل يك بيان ارزشي واحد‌اند. اين دو شكل هميشه بين كالاهاي متفاوتي كه بيان ارزش آن‏ها را در ارتباط با هم قرار مي‏دهد، سرشكن مي‏شوند. مثلاً، ارزش پارچه را نمي‏توان در پارچه‏ بيان كرد. 20 ذرع پارچه‏ = 20 ذرع پارچه، بيان ارزش نيست، بلكه فقط كميت معيني از شيئي مصرفيِ پارچه را نشان مي‌دهد. بنابراين، ارزش پارچه فقط مي‌‏تواند در كالاي ديگري، يعني فقط به‌طور نسبي، بيان شود. از اين‌‏رو، شكل نسبي ارزشِ پارچه مشروط به آن است كه كالاي ديگري در شكل هم‏‌ارز در مقابل آن قرار مي‌گيرد. از سوي ديگر، اين كالاي ديگر، در اينجا دامن كه هم‏‌ارز پارچه قلمداد مي‌شود و در شكل هم‌ارز وجود دارد، نمي‏تواند هم‏زمان در شكل نسبي ارزش باشد. اين كالا نمي‏تواند ارزش خود را بيان كند بلكه فقط ماده‌‏اي را براي بيان ارزش كالاي ديگر در اختيار مي‏‌گذارد.

مسلماً عبارت 20 ذرع پارچه‏ = يك دامن، يا 20 ذرع پارچه‏ يك دامن مي‌‏ارزد، عكس آن را نيز شامل است. اما در اين مورد بايد معادله را معكوس كرد تا ارزش دامن را به‌طور نسبي نشان داد؛ در اين حالت، پارچه به جاي دامن به شكل هم‌‏ارز تبديل مي‌‏شود. بنابراين، يك كالاي واحد نمي‌‏تواند هم‏زمان به دو شكل، در يك بيان ارزشي ظاهر شود. اين شكل‏‌ها به‌‏عنوان قطب‏‌هاي متقابل، هم‌ديگر را دفع مي‌‏كنند.

فرض بگیریم مبادله‌ی پایاپای بین تولید کنندگان پارچه‌ی A و تولید کنندگان دامن B را. پیش از آنکه آنها با هم به توافق برسند، A می‌گوید: 20 ذرع پارچه 2 دامن می‌ارزد (20 ذرع پارچه = 2 دامن)، B جواب می‌دهد: 1 دامن  22 ذرع پارچه می‌ارزد (1 دامن = 22 ذرع پارچه). سرآخر، بعد از چانه‌زنی کشداری به توافق می‌رسند. A می‌گوید: 20 ذرع پارچه 1 دامن می‌ارزد و B می‌گوید: 1 دامن  20 ذرع پارچه می‌ارزد. در این حالت، هردو، پارچه و دامن، هم‌زمان هم در وضعیت شکل نسبی ارزش هستند و هم در شکل هم‌ارز. اما، فراموش نکنیم، برای دو شخص مختلف و در دو بیان ارزشی گوناگون، که صرفاً هستی‌یافتن‌شان هم‌زمان است. از دید A، پارچه‌اش در شکل نسبی ارزش است، ــ زیرا از دید او ابتکار {مبادله} از کالای او آغاز شده است ــ  و کالای فرد دیگر، دامن، در عوض شکل هم‌ارز را دارد. از موضع B قضیه برعکس است. بنابراین یک کالای واحد، حتی در این حالت نیز، هرگز هردو شکل را همزمان در بیان واحدی از ارزش ندارد.

ج) ارزش نسبی و {شکل} هم‌ارز تنها اَشکال ارزش‌اند.

ارزش نسبی و {شکل} هم‌ارز هردو تنها اَشکال ارزش کالایند: این‌که کالایی در یک زمان این شکل را داشته باشد یا شکلی را که قطب مقابل آن است، صرفاً وابسته است به موضعش در بیان ارزش. این وضع به‌وضوح در شکل ساده‌ی ارزش، که بررسی کردیم، بروز پیدا می‌کند. زیرا از حیث محتوا هردو عبارت:

1) 20 ذرع پارچه = 1 دامن، یا: 20 ذرع پارچه 1 دامن می‌ارزد،

2) 1 دامن = 20 ذرع پارچه، یا: 1 دامن  20 ذرع پارچه می‌ارزد، هیچ تفاوتی با هم ندارند. اما از حیث شکل نه تنها متفاوتند، بلکه متقابل هم هستند. در عبارت 1) ارزش پارچه به‌نحو نسبی بیان می‌شود. بنابراین پارچه در وضعیت شکل نسبی ارزش است، درحالی‌که هم‌زمان ارزش دامن به مثابه‌ی هم‌ارز بیان شده است. بنابراین دامن در وضعیت شکل هم‌ارز است. حال اگر عبارت 1) را وارونه کنیم، می‌رسیم به عبارت 2). اینجا کالاها جایگاه‌شان را عوض می‌کنند و حالا بلافاصله دامن در وضعیت شکل نسبی ارزش است و پارچه شکل هم‌ارز. آنها چون متناظراً موقعیت معینی در بیان واحدی از ارزش را تغییر داده‌اند، شکل ارزش را تغییر داده‌اند.

. 2. شکل نسبی ارزش

 

الف) رابطه‌ی هم‌سنگی

چون این پارچه است که می‌خواهد ارزشش را بیان کند، او نقطه‌ی عزیمت ابتکار است. او به برقراری رابطه با دامن، یا هر کالای دیگر که با او متفاوت است، قدم می‌گذارد. این رابطه، رابطه‌ی همسان‌گذاری است. مبنای عبارت: 20 ذرع پارچه = 1 دامن، درواقع این است: پارچه = دامن؛ و اگر این رابطه را با واژه‌ها بیان کنیم، تنها به‌ این معنی است که: کالای نوع دامن، سرشت همسان و جوهر همسان دارد با کالای نوع پارچه که با آن متفاوت است. این جنبه اغلب نادیده گرفته می‌شود، زیرا نسبت کمّی این رابطه همیشه همه‌ی توجه را به سوی خود جلب می‌کند؛ یعنی تناسب معینی که از طریق آن مقداری از یک نوع کالا با مقداری از کالایی دیگر برابر نهاده می‌شوند. بنابراین دائماً فراموش می‌شود که مقادیر مختلف از چیزهای مختلف فقط زمانی به‌لحاظ کمّی با یکدیگر قابل مقایسه‌اند که قابل‌تحویل به معیار واحدی باشند. مقادیر {کالاها} تنها چون بیان معیاری واحدند، هم‌نام‌اند و بنابراین قیاس‌پذیرند. در نتیجه در عبارت فوق پارچه با دامن به مثابه‌ی چیزی همتای خود رفتار می‌کند، یا دامن خود را به پارچه به مثابه‌ی چیزی که جوهری همچون او دارد، معطوف می‌کند، به مثابه‌ی چیزی با ذاتی همسان. بنابراین او خود را با پارچه به‌لحاظ کیفی همسان و همتا قرار می‌دهد.

 

ب) رابطه‌ی ارزشی

دامن تنها زمانی همانی ا‌ست که پارچه هست، که هردو ارزش‌اند. بنابراین اینکه پارچه با دامن رفتاری چون چیزی همچون خود دارد، یا اینکه دامن به مثابه‌ی چیزی که جوهری یکسان با پارچه دارد، با پارچه برابر نهاده می‌شود، بیانگر این امر است که در این رابطه دامن به مثابه‌ی ارزش اعتبار دارد. دامن با پارچه برابر نهاده می‌شود، مادام که او نیز ارزش است. بنابراین رابطه‌ی هم‌سنگی، رابطه‌ای ارزشی است، اما رابطه‌ی ارزشی بیش از هر چیز بیان ارزش یا ارزش‌بودگی کالایی است که ارزش آن را بیان می‌کند. پارچه به مثابه‌ی ارزش مصرفی یا پیکره‌ی کالا، خود را از دامن متمایز می‌کند. برعکس ارزش‌بودنش زمانی آشکار و برجسته می‌شود که خود را در یک رابطه بیان می‌کند، رابطه‌ای که از طریق آن یک نوع کالای دیگر، دامن، با او {یعنی با پارچه} برابر قرار داده می‌شود یا هم‌ذات با او تلقی می‌شود.

ج) محتوای کیفی شکل نسبی ارزش که در رابطه‌ی ارزشی گنجیده است.

دامن تنها تا آنجا ارزش است که بیان شئ‌وار نیروی کار انسانی صرف‌شده در تولیدش باشد، یعنی لخته‌ی کار مجرد انسانی ـ کار مجرد، زیرا از خصلت معین، مفید و مشخص کاری که در آن گنجیده است انتزاع شده است؛ کار انسانی، زیرا کار در اینجا تنها به مثابه‌ی صَرف نیروی کار انسانی بطور اعم، به شمار می‌آید. بنابراین پارچه نمی‌تواند دربرابر دامن به مثابه‌ی یک ارزش ـ شيء (Werthding) رفتار کند یا به دامن، به مثابه‌ی ارزش معطوف شود، بی‌آنکه  به آن {دامن} به مثابه‌ی پیکره یا کالبدی معطوف شود که تنها ماده‌ی سازنده‌اش، نیروی کار انسانی است. اما پارچه به عنوان ارزش لخته‌اي از همان كار انساني است. درنتیجه در چارچوب این رابطه پیکره‌ی دامن جوهر ارزشی‌ای را نمایندگی می‌کند که با پارچه در آن مشترک است؛ یعنی کار انسانی. بنابراین در چارچوب این رابطه، دامن تنها به مثابه‌ی ظرف(Gestalt) ارزش و از این رو ظرف ارزشی پارچه، به مثابه‌ی شکل پدیداریِ محسوسِ ارزش پارچه، اعتبار دارد. بدین شیوه است که به وساطت رابطه‌ی ارزشی، ارزش یک کالا در ارزش مصرفی کالای دیگر بیان می‌شود. یعنی پیکره‌ی کالایی که در نوع با او متفاوت است.

د) تعّین یافتگی کمّی شکل نسبی ارزش که در رابطه‌ی ارزشی گنجیده است.

20 ذرع پارچه نه تنها ارزش به‌طور اعم است، یعنی لخته‌ای کار انسانی، بلکه ارزشی است با مقداری معین؛ به عبارت دیگر، در آن مقدار معینی از کار انسانی شیئیت یافته است. در نتیجه در رابطه‌ی ارزشی پارچه با دامن، نوع کالای دامن نه تنها به مثابه‌ی پیکره‌ی ارزش به‌طور اعم، یعنی به مثابه‌ی پیکریافتگی کار انسانی، با پارچه به‌لحاظ کیفی همسنگ قرار داده می‌شود، بلکه مقدار معینی از این پیکر مادی، یعنی 1 دامن و نه یک دوجین دامن یا هر مقدار دیگر از آن {در این رابطه‌ی همسنگی وارد می‌شود}، یعنی مادام که در 1 دامن دقیقاً همان جوهر ارزش یا کار انسانی نهفته است که در 20 ذرع پارچه.

هـ) ارزش نسبی به‌طور کل.

بنابراین در بیان نسبی ارزش، یکم اینکه، ارزش کالا شکلی می‌یابد که با ارزش مصرفی خودِ آن متفاوت است. ارزش مصرفی اين كالا، مثلاً، پارچه است. برعکس از شکل ارزش خود، در رابطه‌ی همسنگی با دامن برخوردار می‌شود. از طریق این رابطه‌ی برابری یا همسنگی، کالای دیگری که محسوساً پیکره‌ی متفاوتی با او دارد، به آینه‌ی ارزش بودگی‌اش، به قالب نمایش ارزشش بدل می‌شود. به این شیوه پارچه شکل ارزشش را، که با شکل طبیعی‌اش متفاوت، ناوابسته به آن و قائم به ذات است، به دست می‌آورد. دوم اینکه، به مثابه‌ی ارزشی با مقداری معین، به مثابه‌ی مقدار ارزشی معین، از طریق یک نسبت کمّی معین یا تناسبی که در آن مقداری از پیکره‌ی کالایی دیگر با او برابر نهاده شده است، اندازه‌گیری می‌شود.

. 3. شکل هم‌ارز

 

الف) شکل مبادله‌پذیری بي‌ميانجي

همه‌ی کالاها به مثابه‌ی ارزش اعتباری همسان دارند، {آنها} بیان‌های جایگزینی‌پذیر و معاوضه‌پذیر یک و همان واحد‌ند؛ کار انسانی. بنابراین، یک کالا اساساً با کالای دیگر مبادله‌پذیر است، مادام که شکلی دارد که در قالب آن به مثابه‌ی ارزش پدیدار می‌شود. یک پیکره‌ی کالایی بی‌میانجی با کالای دیگر مبادله‌پذیر است، مادام که شکل بي‌ميانجي‌اش، یعنی کالبد یا شکل طبیعی‌اش، دربرابر کالای دیگر معرف ارزش است یا همچون قالب ارزش اعتبار دارد. این ویژگی‌ای است که دامن در رابطه‌ی ارزشی پارچه با او، از آن برخوردار است. درغیر این‌صورت، ارزش پارچه در شيء دامن، مبادله‌پذیر نمی‌بود. بنابراین اینکه یک کالا اساساً شکل هم‌ارز دارد، تنها به این معنی است: به‌واسطه‌ی جایگاهی که در بیان ارزش دارد، شکل طبیعی‌اش به مثابه‌ی شکل ارزش برای کالاهای دیگر تلقی می‌شود یا اینکه از شکل مبادله‌پذیری بي‌ميانجي با دیگر کالاها برخوردار است. بنابراین، برای اینکه از دید کالاهای دیگر به مثابه‌ی ارزش پدیدار شود، به مثابه‌ی ارزش اعتبار داشته باشد و به مثابه‌ی ارزش بر آنها اثر گذارد، ضرورتی ندارد نخست شکلی بخود بگیرد که با شکل طبیعی‌ بي‌ميانجي‌اش متفاوت است.

ب) تعّین‌یافتگی کمّی در شکل هم‌ارز گنجیده نیست.

اینکه یک شيء که شکل دامن دارد، بي‌ميانجي با پارچه مبادله‌پذیر است، یا یک شيء که شکل طلا دارد، بي‌ميانجي با همه‌ی کالاهای دیگر مبادله‌پذیر است؛ این شکل هم‌ارز بودن یک شيء، به هیچ روی تعّین کمّی ندارد. دیدگاه سراسر خطایی که با این نکته مخالف است از علل زیر ناشی مي‌شود:

یکم: مثلاً کالای دامن، که ماده‌ای است که در خدمت بیان ارزش پارچه قرار می‌گیرد، در چارچوب چنین بیانی، همیشه مقدار کمّی معینی است، مثلاً 1 دامن است، نه 12 دامن و غیره. اما چرا؟ زیرا 20 ذرع پارچه در بیان نسبی ارزشش نه تنها به مثابه‌ی ارزش به‌طور اعم، بلکه هم‌هنگام به مثابه‌ی مقدار معینی ارزش اندازه‌گیری می‌شود. اینکه 1 دامن، و نه 12 دامن، محتوی همان مقدار کار است که 20 ذرع پارچه، و از این‌رو با 20 ذرع پارچه برابر نهاده می‌شود، به هیچ روی کوچکترین ربطی ندارد به ویژگی سرشت‌نمای کالای نوع دامن که بي‌ميانجي با نوع کالای پارچه مبادله‌پذیر باشد.

دوم: اگر 20 ذرع پارچه به مثابه‌ی ارزشی با مقدار معینی در 1 دامن بیان می‌شود، در عطف وارونه مقدار ارزش 1 دامن را در 20 ذرع پارچه بیان می‌کند، یعنی به‌طور کمّی اندازه می‌گیرد، اما تنها به‌طور غیرمستقیم، یعنی با وارونه‌کردن رابطه‌ی بیانی و نه تا زمانی که دامن نقش هم‌ارز را بازی می‌کند، بلکه زمانی که ارزش نسبی خودش را در پارچه بازمی‌نمایاند.

سوم: ما می‌توانیم فرمول 20 ذرع پارچه = 1 دامن یا: 20 ذرع پارچه، 1 دامن می‌ارزد را این‌طور هم بیان کنیم: 20 ذرع پارچه و 1 دامن هم‌ارزند یا مقدار ارزش برابری هستند. در اینجا، ارزش یکی از دوکالا را در ارزش مصرفی دیگر بیان نمی‌کنیم. بنابراین هیچ‌کدام از دو کالا شکل هم‌ارز بخود نمی‌گیرد. {کلمه‌ی} هم‌ارز در اینجا فقط به معنای مقدار برابر است، یعنی این دو کالا، در فکر ما، مخفیانه و در سکوت، قبلاً به انتزاع ارزش تحویل شده‌اند.

پ) ويژگي‌هاي شكل هم‌ارز

 

α( نخستين ويژگي شكل هم‌ارز:

ارزش مصرفي شكل ‌پديداري ضد خود، يعني ارزش مي‌شود.

شكل طبيعي كالا، شكل ارزشِ آن مي‏‌شود. اما بايد متوجه بود كه اين بده بستان مثلا براي كالاي B )دامن، يا گندم يا آهن و غيره(، فقط در چارچوب رابطه‌ي ارزشي‌اي صورت مي‌گيرد كه در آن، يک كالاي ديگر A )مثلاً پارچه و غيره(، رابطه‌اي با آن برقرار كند؛ تنها در اين چارچوب. مثلاً اگر دامن را جداگانه در نظر بگيريم، فقط يك يك شيء مفيد، يك ارزش مصرفي است، دقيقاً مانند پارچه؛ بنابراين، شكل دامن فقط شكل ارزش مصرفي يا شكل طبيعي گونه‌اي خاص از يك كالاست. اما چون هيچ كالايي نمي‏‌تواند به‌‏عنوان هم‌‏ارز، به‌خود معطوف شود و بنابراين، نمي‏‌تواند پوست طبيعي‏‌اش را بيان ارزش خود سازد، ناگزير بايد كالاي ديگري را به‏‌عنوان هم‌‏ارز به كار گيرد يا پوست طبيعيِ پيكر  كالاي ديگري  را شكل ارزشِ خود سازد

مثالي از يك مقياس كه براي سنجش كالبد كالا به‏‌منزله‌‏ي اشياي مادي، يعني به‌‏منزله‌‏ي ارزشِ مصرفي به‌كار مي‌رود، موضوع را روشن مي‌‏كند. كله‌ قند، چون جسم است، سنگين است و بنابراين، وزن دارد؛ اما نمي‌‏توان سنگيني هيچ كله‌‌ قندي را ديد يا آن را لمس كرد. اينك چند قطعه‏‌ي متفاوت آهن را در نظر مي‏‌گيريم كه وزن‏‌شان از پيش تعيين شده است. شكل جسماني آهن، به‌خودي‌خود، بيش از كله قند، شكل پديداريِ وزن نيست. با اين‌همه، براي اين كه كله قند را به منزله‌ي سنگيني يا وزن بيان كنيم، آن را با آهن در موازنه قرار مي‏‌دهيم. در اين رابطه، آهن كالبدي تلقي مي‏‌شود كه بازنمودِ چيزي جز وزن نيست. بنابراين، كميّت‏‌هايي از آهن براي سنجش وزن قند به كار مي‏‌روند، و در ارتباط با كالبد كله قند، بازنمود وزن در شكل ناب خود، يعني شكل پديداري وزن هستند. آهن اين نقش را فقط در چارچوب رابطه پيدا مي‏‌كند، يعني در چارچوب رابطه‏‌اي كه قند يا هر جسم ديگري كه وزن آن را بايد يافت، با آهن برقرار مي‏‌كند. اگر هر دو شي‏ء، سنگيني نداشتند، نمي‌‏توانستند اين رابطه را برقرار كنند، از اين‏‌رو هيچ‌‏یك نمي‏‌توانستند براي بيان وزنِ شي‏ء ديگر به كار روند. اگر هر دو شي‏ء را در كفه‏‌هاي ترازو بگذاريم، درواقع مي‌بينيم كه به‌لحاظ سنگيني، يك‌سان‏‌اند و بنابراين، هرگاه نسبت‌‏هاي معيني از آن‌ها اختيار شود، وزن يك‌ساني دارند. همان‏‌طور كه در اينجا كالبد آهن در رابطه با كله قند، صرفاً بازنمود سنگيني است، در بيان ارزشي ما نيز كالبد دامن، در مقابل پارچه، فقط نماينده‌ي ارزش است.

β) دومین خودویژگی شکل هم‌ارز

کار مشخص به شکل پدیداریِ ضد خود تبدیل می‌شود، به کار مجرد انسانی

دامن در بیان ارزش پارچه به مثابه‌ی پیکره‌ی ارزش تلقی می‌شود، و بنابراین کالبد یا شکل طبیعی‌اش به مثابه‌ی شکل ارزش؛ یعنی به مثابه‌ی پیکریابی شکل کار انسانی بی‌تمایز، کار انسانی به‌خودی خود. اما کاری که به‌وسیله‌ی آن شيء مفید، دامن، دوخته می‌شود و به شکل مشخص دامن درمی‌آید، کار انسانی مجرد، کار انسانی به‌خودی خود نیست، بلکه نوعی کار معین، مفید و مشخص است ـ خیاطی. شکل ساده‌ی ارزش نسبی حاکی از آن است که ارزش یک کالا، مثلاً پارچه، تنها در یک نوع کالای دیگر بیان می‌شود. اینکه این کالای دیگر، چه نوع کالایی است، برای شکل نسبی ارزش کاملاً علی‌السویه است. ارزش پارچه می‌توانست بجای کالایی از نوع دامن، در کالایی از نوع گندم، یا بجای گندم در کالایی از نوع آهن و غیره بیان شود. چه دامن، چه گندم و چه آهن، در هر حالت، به مثابه‌ی هم‌ارز پارچه، تنها پیکره‌ی ارزشی آنهاست که مطرح است. یعنی پیکریافتگی کار انسانی به‌خودی خود بودن. و همیشه شکل معین کالبدِ هم‌ارز، چه پارچه یا گندم یا آهن، پیکریافتگی کار مجرد انسانی نیست، بلکه پیکریافتگی کاری معین، مفید و مشخص است، چه خیاطی، چه کشاورزی و چه معدنی. کار معین، مفید و مشخصی که پیکره‌ی {کالای} هم‌ارز را تولید می‌کند، همواره باید در بیان ارزشی، ضرورتاً به مثابه‌ی شکل تحقق یا شکل پدیداریِ معین کار انسانی به‌خودی خود، یا کار مجرد انسانی تلقی شود. مثلاً دامن، مادام که پیکره‌ی ارزش است، پیکریافتگی کار انسانی به‌خودي خود تلقي مي‌شود و کار خیاطی شکل معینی از کار است که در آن نیروی کار انسانی صَرف می‌شود یا در آن کار مجرد انسانی تحقق می‌یابد.

در چارچوب رابطه‌ی ارزشی و بیان ارزش، که در آن به‌لحاظ مفهومی مستتر است، امر عام انتزاعی به مثابه‌ی صفت امر مشخص، محسوس ـ واقعی، تلقی نمی‌شود، بلکه برعکس، امر محسوس ـ مشخص به مثابه‌ی شکل پدیداری صِرف یا شکل تحقق معین امر انتزاعی ـ عام اعتبار دارد. مثلاً کار خیاطی که در دامن به مثابه‌ی هم‌ارز نهفته است، درچارچوب بیان ارزشی پارچه، دارنده‌ی این صفت عام نیست كه {به‌مثابه‌ي خياطي} کار انسانی {عام} نیز ‌باشد. برعکس. کار انسانی بودن، ذات آن است و کار خیاطی بودن تنها شکل پدیداری یا شکل تحقق معین این ذات. این بده بستان (quid pro quo) اجتناب‌ناپذیر است، زیرا کار بازنموده شده در محصول کار، مادام که کار بی‌تمایز انسانی است، تنها ارزش‌ساز است، به‌طوریکه کار شیئیت یافته در ارزش یک محصول به هیچ‌روی با کار شیئیت‌یافته در هر محصول متفاوت دیگر، تفاوتی ندارد.

وارونگی‌ای که از طریق آن، امر محسوس ـ مشخص تنها به مثابه‌ی شکل پدیداری امر عام ـ انتزاعی، اعتبار دارد و برعکس امر عام ـ انتزاعی صفتی برای امر مشخص نیست، سرشت‌نشان بیان ارزش است. این وارونگی درعین حال فهم این قضیه را دشوار می‌کند. اگر بگویم: حق رمی و حق آلمانی، هردو حق‌اند، این امر بدیهی {وبرای همه قابل فهم} است. اما اگر بگویم: حق، این امر انتزاعی، خود را در حق رمی متحقق می‌کند و در حق آلمانی، در این دو حق مشخص، کل قضیه رازآمیز می‌شود.

γ) سومین خودویژگی شکل هم‌ارز

کار خصوصی به شکل متضاد خود، به کار بی‌میانجیْ اجتماعی مبدل می‌شود.

محصولات كار به کالا تبدیل نمی‌شدند، اگر محصولات کارهای خصوصیِ مستقل و ناوابسته به یکدیگر نبودند. ارتباط و پیوند اجتماعی این کارهای خصوصی با یکدیگر مادامی وجود دارد که آنها به‌لحاظ ماده‌ی کار حلقه‌های تقسیم کار اجتماعی خودپويي هستند، و بنابراین محصولات آنها نیازهای گوناگونی را ارضاء می‌کنند که به‌هم‌ بستگی کل آنها، درعین حال نظام خودپوی نیازهاي اجتماعي را تشکیل می‌دهد. اما این بهم‌پیوستگی اجتماعی مبتنی بر ماده‌ی کار بین کارهای خصوصی مستقل از یکدیگر، تنها از راه مبادله‌ی محصولات وساطت می‌شود و تحقق می‌یابد. در نتیجه محصول کار خصوصی تنها از آن رو شکل اجتماعی دارد که از شکل ارزش و بنابراین شکل مبادله‌پذیری با دیگر محصولات برخوردار است. یعنی شکل بي‌ميانجي اجتماعی دارد، مادام که پیکره یا شکل طبیعی‌اش هم‌هنگام شکل مبادله‌پذیری‌اش با کالاهای دیگر است، یا برای کالای دیگر به مثابه‌ی شکل ارزش تلقی می‌شود. اما همانطور که دیدیم این امر تنها زمانی روی می‌دهد که محصولی از کار، در یک رابطه‌ی ارزشی کالایی دیگر با آن در شکل هم‌ارز برای آن کالا باشد یا دربرابر کالای دیگر نقش هم‌ارز را ایفا کند.

هم‌ارز، شکل بی‌میانجیْ اجتماعی دارد، مادامی که شکل مبادله‌پذیری بي‌ميانجي با کالای دیگر را اختیار می‌کند، و این شکل مبادله‌پذیری بي‌ميانجي را مادامی دارد که برای کالای دیگر به مثابه‌ی پیکره‌ی ارزش تلقی می‌شود، و بنابراین همتایش است. در نتیجه کار مفید و معین گنجیده در آن نيز به مثابه‌ی کار، شکل بی‌میانجیْ اجتماعی دارد، یعنی کاری است که از شکل هم‌سنگی و همتایی با هر کار گنجیده در کالای دیگر، برخوردار است. یک کار معین و مشخص مثل خیاطی تنها می‌تواند شکل هم‌سنگی و همتایی با کار گنجیده  در کالای دیگر، مثلاً پارچه، را داشته باشد که شکل معین‌اش به مثابه‌ی بیان چیزی تلقی شود که واقعاً هم‌سنگی و همتایی کارهای گوناگون دیگر یا امر همسنگ و همتا را در آنها می‌سازد. آنها هم فقط زمانی همسنگ و همتایند که کار انسانی به‌طور اعم، کار مجرد انسانی، یا صَرف نیروی کار انسانی‌اند. بنابراین، همانطور که نشان داده شد، از آن‌رو که کار مشخص و معین گنجیده در هم‌ارز به مثابه‌ی شکل تحقق معین یا شکل پدیداری کار مجرد انسانی تلقی می‌شود، از شکل همسنگی و همتایی با کار دیگر برخوردار است، و بنابراین، اگر چه کار خصوصی است، مثل همه‌ی کارهای دیگری که کالاها را تولید می‌کنند، با این‌حال، کار در شکل بی‌میانجیْ اجتماعی است. دقیقاً از همین‌رو نیز خود را در محصولی بازمی‌نمایاند که بي‌ميانجي با کالای دیگر مبادله‌پذیر است.

دو ويژگي شكل هم‌‏ارز كه اكنون بيان كرديم، هنگامي آشكارتر مي‌‏شوند كه به پژوهش‌گر بزرگي رجوع كنيم كه نخستين كسي بود كه شكل ارزش را مانند بسياري از شكل‏‌هاي ديگر انديشه، جامعه و طبيعت واكاوي كرد ، و اغلب كامياب‌تر از جانشينان مدرنش بود؛ مقصودم ارسطو است.

وي ابتدا به‌نحو كاملاً روشني بيان مي‏‌كند كه شكل پوليِ كالا فقط صورت تكامل‌يافته‌تر شكل ساده ارزش، يعني بيان ارزش يك كالا در هر نوع كالاي دلخواه ديگر است، زيرا مي‌‏گويد:

5 تخت‌خواب = 1 خانه

Κλίναι πέντε ἀντὶ οἰϰίας

با معادله‏‌ي زير «تفاوتي ندارد»:

5 تخت‌خواب = مبلغ معيني پول

Κλίναι πέντε ἀντὶ … ὅσου αἱ πέντε ϰλίναι

علاوه‌‏براين، وي مي‌‏داند كه رابطه‏‌ي ارزشي كه اين بيان ارزش در آن قرار دارد، ايجاب مي‌‏كند كه خانه از لحاظ كيفي با تخت‌خواب برابر گرفته شود، و اگر اين چيزهاي محسوس متفاوت، فاقد اين هم‌گوهري باشند، نمي‏‌توانند با يك‌ديگر به‌‏عنوان مقاديري قياس‌‏پذير در ارتباط قرار بگيرند. ارسطو مي‌‏گويد: «بدون برابري، مبادله و بدون قياس‌‏پذيري، برابري نخواهد بود» ( ‘οΰτ’ ίσος μή οΰσης συμμετρίας’). اما در اين‏جا ترديد مي‌كند و از واكاوي بيش‌تر شكل ارزش دست مي‏‌كشد. مي‏‌گويد: «با اين‌همه، درحقيقت ناممكن است (“τή μέυ οΰυ άληθεία άδύυατου”) كه چنين چيزهاي متفاوتي بتوانند قياس‌پذير باشند»، يعني از لحاظ كيفي برابر باشند. اين شكل از يك‌ساني، فقط مي‌‏تواند با ماهيت راستينِ چيزها بيگانه باشد و بنابراين، فقط «چاره‏‌ي اضطراري براي رفع نيازهاي عملي است».

بنابراين، ارسطو خود به ما مي‏‌گويد كه چه چيزي مانع واكاوي بيش‌تر او شد: فقدان مفهوم ارزش. آن چيز يك‌سان، يعني جوهر مشتركي كه در بيان ارزش تخت‌خواب، بازنمودِ خانه براي تخت‌خواب است، چيست؟ ارسطو مي‏گويد «درحقيقت چنين چيزي نمي‏تواند وجود داشته باشد.» اما چرا نمي‌تواند؟ خانه در برابر تخت‌خواب، بازنمود چيز يك‌ساني است، زيرا بازنمود چيزي است كه هم در تخت‌خواب و هم در خانه به واقع يك‌سان است، و آن كار انساني است.

با اين‌همه، ارسطو نمي‌‏توانست با كندوكاو در شكل ارزش، اين واقعيت را استنتاج كند كه تمامي كارها، در شكل ارزش كالا، هم‌چون كارِ انسانيِ يك‌سان و بنابراين، هم‌چون كاري با كيفيتي يك‌سان بيان مي‌‏شوند، زيرا شالوده‏‌ي جامعه‏‌ي يونان بر كار برده‏‌ها استوار بود و درنتيجه، نابرابري بين آدم‌‏ها و كارشان، از شرايط متعارف آن دوران بود. راز بيان ارزش، يعني برابري و هم‌‏ارزي تمامي انواع كارها به اين دليل كه همه‏‌ي آن‏‌ها به‏‌طور كلي كارِ انساني هستند، تا زماني كه مفهوم برابري بشر از استحكام يك پيش‌داوري عمومي برخوردار نشده بود، نمي‏‌توانست كشف شود. با اين‌همه، اين امر تنها در جامعه‌‏اي امكان‏پذير شد كه شكل كالايي، همانا شكل عام محصول كار است و درنتيجه، مناسبات مسلط اجتماعي، همانا مناسبات بين انسان‏‌ها به‌‏عنوان صاحبان كالاها است. نبوغ ارسطو دقيقاً آنجا مي‌درخشد كه در چارچوب بيان ارزشِ كالاها رابطه‏‌ي همگني را كشف مي‌كند. فقط محدوديت تاريخيِ ذاتيِ جامعه‌‏اي كه در آن زندگي مي‌‏كرد، مانعش شد تا دريابد كه «در واقعيت»، اين رابطه‌‏ي يكساني، از چيست.

δ) خودویژگی چهارم شکل هم‌ارز

بت‌وارگی شکل کالایی در شکل هم‌ارز عیان‌تر است از بت‌وارگی در شکل نسبی ارزش

این‌که محصولات کار، چیزهای مفیدی مثل دامن، پارچه، گندم، آهن و غیره، ارزش‌ها، مقادیر معینی از ارزش‌ها و اساساً کالاها هستند، بی‌گمان خصلت‌هایی است که ما در مراوده‌مان به آنها نسبت می‌دهیم، نه خصلت‌هایی طبیعی، مثل خصلت سنگین بودن، گرم‌کنندگی، یا تغذیه‌کنندگی. اما این چیزها در چارچوب مراودات ما با یکدیگر به مثابه‌ی کالا با یکدیگر رفتار می‌کنند. آن‌ها ارزش هستند، آنها به مثابه‌ی مقادیر ارزش قابل‌اندازه‌گیری هستند و خصلت مشترک ارزش‌بودن‌شان را در یک رابطه‌ی ارزشی با یکدیگر قرار می‌دهند. اینکه مثلاً 20 ذرع پارچه = 1 دامن است یا 20 ذرع پارچه 1 دامن می‌ارزد، تنها حاکی ار آن است که 1) کارهای مختلفی که برای تولید این چیزها لازم هستند، به مثابه‌ی کار انسانی اعتباری همسان دارند، 2) مقدار کاری که در تولیدشان صَرف شده است بنا به قوانین اجتماعی معینی اندازه‌گیری می‌شود، و 3) خیاط و بافنده وارد رابطه‌ی اجتماعی معینی از تولید می‌شوند. این رابطه‌ی اجتماعی معین بین تولیدکنندگان است که در قالب آن، آنها کارهای مفید متفاوت‌شان را به مثابه‌ی کار انسانی یکسان دربرابر یکدیگر قرار می‌دهند. درست همانگونه که این رابطه‌ی اجتماعی معینی بین تولیدکنندگان است که در قالب آن، آنها مقدار کارشان را با زمان صَرف نیروی کار انسانی اندازه می‌گیرند. اما در چارچوب مراودات ما، این سرشت اجتماعی کارهای خودشان در چشم آنها به مثابه‌ی خصوصیاتی طبیعی در جامعه، به مثابه‌ی تعینات عینی خود محصولات کار؛ این همسنگی و همتایی کارهای انسانی به مثابه‌ی خصلت ارزشی محصولات کار؛ مقدار کار به‌وسیله‌ی زمان کار اجتماعاً لازم به مثابه‌ی مقدار ارزش محصولات کار؛ و سرانجام رابطه‌ی اجتماعی توليدكنندگان از طریق کارشان به مثابه‌ی رابطه‌ی ارزشی یا رابطه‌ی اجتماعی این اشیاء، يعني محصولات كار پدیدار می‌شود. به همین طریق، تأثیری که یک شيء بر عصب بینایی می‌گذارد، نه همچون تحریک عصب انسان، بلکه همچون شکل عینی چیزی خارج از چشم نمودار می‌شود. البته در عمل دیدن، نور واقعاً از چیزی، از شیئی خارجی، به چیز دیگری، یعنی چشم تابیده می‌شود. این یک رابطه‌ی فیزیکی، بین اشیاء فیزیکی است. برعکس، شکل کالا و رابطه‌ی ارزشی محصولات کار که این شکل در قالب آن نمایان می‌شود، مطلقاً هیچ ربطی به ماهیت طبیعی کالا و مناسبات شئ‌وار برآمده از آن ندارد. تنها رابطه‌ی اجتماعي معین خود انسان‌هاست که در اینجا و نزد آنان، شکل شبح‌وار رابطه‌ی اشیاء را به‌خود گرفته است. بنابراین، برای یافتن همانندی‌ها یا تمثیلی از این دست باید گریزی به وادی مه‌آلود مذهب بزنیم. آنجا آفریده‌های سر انسان، همچون پیکره‌های قائم به ذات نمودار می‌شوند که گویی حیاتی از آنِ خویش دارند و با یکدیگر و با انسانها در رابطه‌اند. چنین است محصولات دست انسان در جهان کالا. من این را بتوارگی می‌نامم، سرشتی که به محض تولید محصولات کار به مثابه‌ی کالا، خود را به آنها می‌چسباند و بنابراین از تولید کالایی جدایی‌ناپذیر است.

این سرشت بت‌واره اینک در شکل هم‌ارز به شیوه‌ی آشکارتری از حضورش در شکل نسبی ارزش پدیدار می‌شود. شکل نسبی ارزش یک کالا، {شکلی} است وساطت شده، یعنی از طریق رابطه‌اش با کالای دیگر {وساطت می‌شود}. در این شکل ارزش، ارزش کالا به مثابه‌ی چیزی بیان می‌شود که سراسر با هستی محسوس کالا متمایز است. علت این است که درعین حال ارزش‌بودن برای یک چیز نسبتی است بیگانه، رابطه‌ی ارزشی اوست با چیزی دیگر و تنها می‌تواند شکل پدیداری رابطه‌ای اجتماعی باشد که پشت آن پنهان است. در شکل هم‌ارز قضیه وارونه است. این شکل دقیقاً از این‌روست که کالبد یا شکل طبیعی یک کالا بي‌ميانجي به مثابه‌ی شکلی اجتماعی اعتبار دارد، به مثابه‌ی شکل ارزشِ کالایی دیگر. بنابراین در چارچوب مراودات ما چنین بنظر می‌آید که گویی اختیار کردنِ شکل هم‌ارز، یکی از خصلت‌های طبیعی یک چیز در اجتماع است، خصلتی که از طبیعت نصیب آن شده است، و بنابراین در هیئت محسوس و موجودش، همانطور که هست، بي‌ميانجي با اشیاء دیگر مبادله‌پذیر است. اما از آنجا که درچارچوب بیان ارزش کالای A، شکل هم‌ارز ناشي از طبیعت کالای B است، چنین بنظر می‌آید که حتی خارج از این رابطه نیز، این خصلت را بطور طبیعی دارا باشد. درست به همین دلیل است که بنظر می‌آید مثلاً طلا، در کنار دیگر خصلت‌های طبیعی‌اش، مثل رنگ درخشانش، وزن ویژه‌اش، قابلیت اُکسیده نشدنش در هوا، به‌طور طبیعی از خصلت شکل هم‌ارز بودن هم برخوردار است یا این کیفیت اجتماعی را دارد که بي‌ميانجي با همه‌ی کالاهای دیگر مبادله‌پذیر باشد.

§. 4. به محض آنکه ارزش قائم به ذات به‌نظر برسد، شکل ارزش مبادله‌اي را دارد.

بیان ارزش دو قطب دارد، شکل نسبی ارزش و شکل هم‌ارز. کالایی که در وهله‌ی نخست نقش هم‌ارز را دارد، برای کالای دیگر به مثابه‌ی پیکره‌ی ارزش تلقی می‌شود، کالبدی در شکل بی‌میانجیْ مبادله‌پذیر ـ ارزش مبادله‌اي. اما کالایی که ارزشش به‌طور نسبی بیان می‌شود، شکل ارزش مبادله‌اي را داراست، از این طریق که 1) ارزش بودنش از‌ طريق مبادله‌پذیری کالبد کالای دیگری با او برایش عیان می‌شود، 2) مقدار ارزشش از طريق نسبتی که کالای دیگر با او مبادله‌پذیر است، بیان می‌شود. ـ بنابراین ارزش مبادله‌اي شکل پدیداریِ مستقلِ ارزش کالا به‌طور اعم است.

§. 5. شکل ساده‌ی ارزش کالا، شکل پدیداری ساده‌ی تضاد بین ارزش مصرفی و ارزش مبادله‌اي گنجیده در آن است.

در رابطه‌ی ارزشی پارچه با دامن، شکل طبیعی پارچه تنها به مثابه‌ی پیکره‌ی ارزش مصرفی اعتبار دارد، و شکل طبیعی دامن، تنها به مثابه‌ی شکل ارزش یا پیکره‌ای برای ارزش مبادله‌اي. بنابراین تضاد درونی محتوی در کالا بین ارزش مصرفی و ارزش از طريق یک تضاد بیرونی بازنمایانده می‌شود، یعنی رابطه‌ی دو کالا، که از آنها یکی بي‌ميانجي فقط به مثابه‌ی ارزش مصرفی، و دیگری بي‌ميانجي فقط ارزش مبادله‌اي تلقی می‌شود، یا رابطه‌ای که در آن، هردو تعین متضاد ارزش مصرفی و ارزش مبادله‌ای همچون دو قطب بین دو کالا تقسیم می‌شوند. وقتی من می‌گویم: پارچه به مثابه‌ی کالا ارزش مصرفی و ارزش مبادله‌ای است، این حکمی است که من از واکاوی سرشت کالاها به‌دست آورده‌ام. برعکس، در عبارت: 20 ذرع پارچه = 1 دامن است یا: 20 ذرع پارچه 1 دامن می‌ارزد، خودِ دامن می‌گوید که او 1) ارزش مصرفی (پارچه)، 2) در تفاوتِ با آن، ارزش مبادله‌ای (هم‌سنگ دامن) و 3) وحدت این دو تمایز است، یعنی کالاست.

§. 6. شکل ساده‌ی ارزش کالا شکل ساده‌ی ارزش محصول کار است.

شکل یک ارزش مصرفی، محصول کار را در شکل طبیعی‌اش به دنیا می‌آورد. بنابراین، برای آنکه دارای شکل کالایی شود، یعنی، برای آنکه به مثابه‌ی وحدت تضاد ارزش مصرفی و ارزش مبادله‌ای پدیدار گردد، تنها نیازمند شکل ارزشی است. از این‌رو، تکوین شکل ارزشی با تکوین شکل کالایی یکی و همان است.

 

§. 7. رابطه‌ی شکل کالایی و شکل پولی.

اگر ما به‌جای:

20 ذرع پارچه = 1 دامن یا 20 ذرع پارچه 1 دامن می‌ارزد این شکل را بگذاریم:

20 ذرع پارچه = 2 لیره‌ی استرلینگ یا 20 ذرع پارچه 2 لیره‌ی استرلینگ می‌ارزد، آنگاه در نخستین نگاه دیده می‌شود که شکل پولی تماماً چیزی نیست جز قالب تکامل‌یافته‌ی شکل ساده‌ی ارزشیِ کالا، یعنی شکل کالایی ساده‌ی محصول کار. از آنجا که شکل پولی تنها شکل تکامل‌یافته‌ی شكل کالایی است، آشکارا از شکل کالایی ساده نشأت می‌گیرد. بنابراین، به محض آنکه شکل کالایی فهمیده شده باشد، تنها باید زنجیره‌ی دگردیسی‌هایی موردبررسی قرار گیرند که شکل کالایی ساده‌ی 20 ذرع پارچه = 1 دامن باید طی کند تا به قالب: 20 ذرع پارچه = 2 لیره‌ی استرلینگ درآید.

§. 8. شكل ارزش نسبي ساده و شكل هم‌ارز منفرد

بيان ارزش در دامن به پارچه شكل ارزش مي‌دهد، كه از طريق آن پارچه صرفاً به عنوان ارزش از خود به مثابه‌ي ارزش مصرفي‌ متمايز مي‌شود. اين شكل همچنين پارچه را فقط در رابطه با دامن، يعني هر كالاي منفرد، متمايز از نوع كالايش قرار مي‌دهد. اما به عنوان ارزش همانند هر كالاي ديگر است. بنابراين شكل ارزش بايد همچنين شكلي باشد كه آن‌ها را در برابري كيفي و تناسب كمي با همه‌ي كالاهاي ديگر قرار دهد. شكل ساده‌ي ارزش نسبي يك كالا با شكل هم‏‌ارزِ منفرد كالاي ديگري متناظر است. يا اينكه، كالايي كه در آن ارزش بيان مي‌شود، در اينجا فقط به عنوان هم‌ارز منفرد عمل مي‌كند. به اين ترتيب، دامن در بيان ارزش نسبي پارچه‏، فقط شكل هم‏ارز يا شكل مبادله‏پذير بي‏واسطه را در رابطه با اين نوع كالاي منفرد، يعني پارچه دارد.

§. 9. گذار شکل ساده‌ی ارزش به شکل گسترش یافته‌ی ارزش

شرط شکل ساده‌ی ارزش این است که ارزش یک کالا تنها در یک کالای دیگر، هرچه باشد، در کالایی از نوع دیگر بیان می‌شود. بنابراین، این بیان ساده‌ی ارزش نسبی پارچه است که در آهن، گندم و غیره بیان می‌شود، همان‌گونه که می‌تواند در نوع کالای دامن بیان شود. درنتیجه، بسته به اینکه با این یا آن نوع کالا در رابطه‌ی ارزشی قرار گیرد، بیان‌های ساده‌ی مختلفی برای ارزش نسبی پارچه شکل می‌گیرند. به این ترتیب، پارچه بالقوه به تعداد کالاهای دیگری که متمایز از او وجود دارند، بیان‌های مختلفی برای ارزش نسبی دارد. درواقع، بیان ارزشی پارچه بطور کامل، تنها مرکب از یک بیان ساده‌ی منفرد ارزش نسبی‌اش نیست، بلکه مجموعه‌ی همه‌ی این بیان‌های نسبی ارزش اوست. بنابراین:

II. شکل تام یا گسترده‌ی ارزش

20 ذرع پارچه = 1 دامن یا = 10 پوند چای یا = 40 پوند قهوه یا = یک کواتر گندم یا = 2 اونس طلا یا =  تن آهن یا = غیره.

§. 1. پایان ناپذیریِ زنجیره.

این زنجیره‌ی بیان‌های ساده‌ی ارزش نسبی بنا به سرشت خود دائماً تعمیم‌پذیر است و پایان نمی‌یابد. زیرا همواره انواع کالاهای دیگری پیدا می‌شوند و هر نوع کالای تازه ماده‌ای برای یک بیان ارزشی تازه می‌سازد.

§. 2. شكل نسبي گسترده‌ي ارزش

ارزش كالا، مثلاً پارچه، در همه عناصر ديگر جهان كالاها بازنموده مي‌شود. كالبد هر كالاي ديگر آيينه‌ي ارزش پارچه مي‌شود. به اين ترتيب، براي نخستين‌ بار اين ارزش، درواقع چون لخته‏اي از كار نامتمايز انساني جلوه‌‏گر مي‏شود. زيرا كاري كه ارزش پارچه را به وجود آورده، اكنون آشكارا همچون كاري نموده مي‏‌شود كه با هر نوع كار انساني ديگر يكسان شمرده مي‌شود، صرف‏نظر از شكل طبيعي آن و بنابراين، صرف‏‌نظر از اين‌كه در قالب دامن، گندم، آهن و طلا شيئيت يافته باشد. پارچه به‌واسطه‌‏ي شكل ارزشي خود، ديگر نه فقط با يك كالاي منفرد ديگر بلكه با كل جهان كالاها در يك رابطه‏‌ي اجتماعي قرار مي‌گيرد. پارچه به‌‏عنوان كالا، شهروند آن جهان است. در همان‌حال، رشته‌هاي بي‏پايانِ بيان‏هاي ارزشيِ آن، حاكي است كه ارزش كالاها نسبت به شكل ويژه‏‌ي ارزش مصرفي‏‌يي كه در آن ظاهر مي‌‏شود، بي‌‏اعتناست.

§. 3. شكل خاص هم‏‌ارز

در بيان ارزش پارچه، هر كالايي مانند دامن، چاي، آهن و غيره همچون يك هم‏‌ارز، و از اين‌رو، همچون كالبد ارزش تلقي مي‏‌شود. شكل طبيعي خاص هریك از اين كالاها همانا يك شكل خاص هم‌‏ارز از ميان بسياري شكل‌هاي هم‌ارز است. به همين منوال، بسياري از انواع معين، مشخص و مفيدِ كار که در كالبد كالاهاي گوناگون گنجيده است، اكنون اساساً شكل‏‌هاي خاص تحقق يا پديداري كارِ انساني محسوب مي‌‏شوند.

§.4. كاستي‌هاي شكل تام يا گسترده‌ي ارزش

يكم، بيان ارزش نسبي پارچه در اين شكل ناكامل است، زيرا رشته‌ي بازنمودهاي آن هرگز به پايان نمي‌‏رسد. دوم، اين زنجيره، آميزه‏‌اي است رنگارنگ از بيان‏‌هاي گوناگون و نامرتبط ارزش. و سرانجام، چنان‌چه بايد هم همين‏‌طور شود، اگر ارزش نسبي هر كالا در اين شكلِ گسترده بيان شود، آن‏‌گاه شكل نسبي ارزش هر كالا رشته‏‌ي بي‌‏پاياني از بيان‏‌هاي ارزش خواهد بود كه همگي با شكل نسبي ارزش هر كالاي ديگري متفاوت هستند. نقایصِ شكلِ نسبي گسترده‌ي ارزش، در شكلِ هم‏‌ارزِ متناظرش منعكس مي‌شود. چون شكل طبيعي هر نوع كالاي خاص، يك شكل هم‏‌ارزِ خاص در ميان بي‏‌شمار شكل‏‌هاي هم‌‏ارز است، شكل‏‌هاي هم‌‏ارز موجود نيز شكل‌هاي محدودي‌ هستند و هریك نافي ديگري است. به همين منوال، نوع معين، مشخص و مفيد كارِ گنجيده در هر كالاي هم‏ارزِ خاص، فقط شكل خاص كار است، و نه شكل پديداري فراگيرِ كارِ انساني به‌طور عام. درست است كه شكل پديداري كامل يا تامِ كار انساني از تماميت شكل‌هاي پديداري خاص آن ساخته مي‌شود، اما در اين صورت، كار انساني هيچ نوع شكل پديداري واحدي ندارد.

  • . 5. گذار از شكل ارزشي تام در شكل عام

با اين همه، شكل نسبي تام يا گسترده‌ي ارزش چيزي جز مجموع بيان‌هاي‌ ارزش‌هاي نسبي ساده يا معادلات نخستين شكل نيست، مانند:

20 ذرع پارچه‏ = يك دامن

20 ذرع پارچه‏ = 10 پوند چاي و غيره.

اما هریك از اين معادلات، متضمن معادل‌ه‏اي يك‌سان در جهت معكوس است:

يك دامن  = 20ذرع پارچه

10 پوند چاي =  20 ذرع پارچه و غيره.

درواقع، وقتي صاحب پارچه كه كالايش را با بسياري از كالاهاي ديگر مبادله و به اين ترتيب، ارزش كالايش را در رشته‌اي از ساير كالاها بيان مي‌كند ضرورتاً نتيجه مي‏شود كه ساير صاحبانِ كالاها نيز كالاهاي خود را با پارچه‏ مبادله و بنابراين، ارزش كالاهاي گوناگون خود را در قالب كالاي سومي، پارچه‏، بيان مي‌كنند. پس اگر، ما مجموعه‏‌هاي 20 ذرع پارچه = يك دامن، يا = 10 پوند چاي و غيره را معكوس كنيم، يعني عطف معكوسي را كه پيش‌تر در خود، ضمني، در اين رشته وجود داشت بيان كنيم، آن‏گاه خواهيم داشت:

III. شكل عام ارزش

1 دامن

10 پوند چاي

40 پوند قهوه

                                                                   1 كوارتر گندم                        =   20 ذرع پارچه

2 اونس طلا

نيم تن آهن

x  مقدار كالاي A  و غيره

§. 1. قالب تغییر‌یافته‌ی شکل نسبی ارزش

شکل نسبی ارزش اینک قالبی کاملاً تغییریافته دارد. همه‌ی کالاها ارزش‌شان را بیان می‌کنند 1) به‌طور ساده، همانا در کالبد یک کالای منفرد دیگر، 2) به‌طور یکنواخت، یعنی همه در پیکره‌ی یک کالای معین دیگر. شکل ارزش‌شان ساده و مشترک است؛ یعنی عام است. برای همه‌ی پیکره‌های کالایی گوناگون، اینک پارچه به مثابه‌ی پیکره‌ی ارزشِ مشترک و عام‌شان تلقی می‌شود. شکل ارزش یک کالا، یعنی بیان ارزشش در پارچه، اینک نه تنها از وجود واقعی خودش به مثابه‌ی شيء مصرفی، یعنی از شکل طبیعی خودش متمایز می‌شود، بلکه هم‌هنگام خود را به مثابه‌ی ارزش به همه‌ی کالاهای دیگر، به مثابه‌ی چیزی همتا و هم‌سنگ آنها، معطوف می‌کند.

نخست از طریق سرشت عامش است که شکل ارزش با مفهوم ارزش متناظر می‌شود. شکل ارزش باید شکلی باشد که در آن کالاها به مثابه‌ی لخته‌هایی صِرف از کار بی‌تمایز و همسان انسانی، یعنی بیان شئ‌وار همان جوهر کار دربرابر یکدیگر پدیدار می‌شوند. زیرا آنها همه به مثابه‌ی مادیت‌یافتگی یکی و همان کار بیان شده‌اند، در کار گنجیده در پارچه، یا در مادیت‌یافتگی همان کار، یعنی به مثابه‌ی پارچه. به این ترتیب، آنها به‌لحاظ کیفی همتا و برابر نهاده شده‌اند.

درعین حال آنها به‌لحاظ کمّی نیز سنجیده شده یا به مثابه‌ی مقادیر ارزشی معینی برای یکدیگر نمودار می‌شوند. مثلاً 10 پوند چای = 20 ذرع پارچه و 40 پوند قهوه = 20 ذرع پارچه. بنابراین 10 پوند چای = 40 پوند قهوه. یا در 1 پوند قهوه فقط  برابر جوهر ارزش، کار، نهفته است تا در 1 پوند چای.

§. 2. قالب تغییریافته‌ی شکل هم‌ارز

شکل ویژه‌ی هم‌ارز اینک به شکل عام هم‌ارز تکامل یافته است. یا کالایی که موقعیت شکل هم‌ارز را دارد، اینک هم‌ارز عام است. از زمانی که شکل طبیعی پیکره‌ی کالاییِ پارچه، پیکره‌ی ارزش برای همه‌ی کالاهای دیگر تلقی می‌شود، شکل بی‌تفاوتی‌اش یا مبادله‌پذیریِ بي‌ميانجي‌اش با همه‌ی عناصر جهان کالاهاست. بنابراین شکل طبیعی‌اش، هم‌هنگام شکل اجتماعی عامش است.

برای همه‌ی کالاها، فارغ از اینکه محصول گوناگون‌ترین کارها باشند، پارچه به مثابه‌ی شکل پدیداری کارهای گنجیده در آنها، و بنابراین به مثابه‌ی پيكريابي کار بی‌تمایز و یکسان انسانی تلقی می‌شود. در نتیجه بافندگی، این نوع کار خاص و مشخص، اینک از طریق رابطه‌ی ارزشی جهان کالاها با پارچه، به مثابه‌ی شکل عام و بی‌میانجیْ آفریننده‌ی تحقق کار مجرد انسانی، یعنی صرف نیروی کار انسانی به‌طور اعم، تلقی می‌شود.

از همین رو کار خصوصی گنجیده در پارچه نیز در مقام کاری تلقی می‌شود که شکل بی‌میانجیْ عام اجتماعی یا شکل یگانگی و همتایی با همه‌ی کارهای دیگر است.

بنابراین وقتی کالایی شکل هم‌ارز عام را اختیار می‌کند، یا به مثابه‌ی هم‌ارز عام کارکرد دارد، شکل طبیعی یا کالبدش به مثابه‌ی تجسد قابل‌رؤیت، به مثابه‌ی {دگردیسی نهایی و} پیکریافتگی عام و اجتماعی کار انسانی تلقی می‌شود.

§. 3. نسبت یکنواخت توسعه‌ی شکل نسبی ارزش و شکل هم‌ارز

درجه‌ی تکامل شکل نسبی ارزش متناظر است با درجه‌ی تکامل شکل هم‌ارز. اما، و این نکته‌ای است که باید به آن توجه داشت، تکامل شکل هم‌ارز تنها بیان و نتیجه‌ی تکامل شکل نسبی ارزش است. نقطه‌ی عزیمتِ حرکت و ابتکار، دومی است.

شکل ساده‌ی ارزش نسبی، ارزش یک کالا را فقط در یک نوع کالای دیگر، فارغ از آنکه چه باشد، بیان می‌کند. بنابراین آنچه کالا به‌دست می‌آورد، تنها شکل ارزشي است در تمایز با شکل ارزش مصرفی یا شکل طبیعی‌اش. هم‌ارز آن هم فقط یک شکل منفرد هم‌ارز به‌دست می‌آورد. شکل گسترده‌ی ارزش نسبی، ارزش یک کالا را در همه‌ی کالاهای دیگر بیان می‌کند. بنابراین، همه‌ی کالاهای دیگر شکل هم‌ارزهای ویژه‌ی متعددی یا شکل هم‌ارز ویژه را بدست می‌آورند. سرانجام، دنیای کالاها با طرد یک نوع منفرد از کالا، که در آن همه‌ی کالاهای دیگر ارزششان را به‌طور مشترک بیان می‌کنند، برای خود یک شکل ارزش نسبیِ یگانه، عام و یکتا می‌سازند. از این‌طریق، کالای طردشده به هم‌ارز عام یا شکل هم‌ارز به شکل هم‌ارز عام تبدیل می‌شود.

§. 4. تکامل قطبیت شکل نسبی ارزش و شکل هم‌ارز

تقابل قطبی یا تعلق جدایی‌ناپذیر شکل نسبی ارزش و شکل هم‌ارز به یکدیگر و طرد دائمی یکدیگر به نحوی که 1) یک کالا نمی‌تواند این شکل را اختیار کند، بی‌آنکه کالای دیگر شکل متقابل و متضاد را گزیده باشد، و 2) به محض آنکه یک کالا این شکل را اختیار کرد، نمی‌تواند هم‌هنگام در چارچوبِ همان بیان ارزشی، شکل ديگر را هم اختیار کند؛ این تقابل قطبی دو وجه وجودیِ بیان ارزش به همان مقیاسی تکامل و استحکام می‌یابد که شکل ارزش به‌طور اعم تکامل یافته و سامان گرفته است.

در شکل I ، هردو شکل یکدیگر را به‌طور متقابل طرد می‌کنند، اما تنها به‌طور صوری. بسته به این که این رابطه‌ی تساوی رو به پیش یا رو به پس خوانده شود، هریک از دو کالا که در دو حد این رابطه قرار گرفته‌اند، مثل پارچه و دامن، به‌نحوی یکنواخت گاه شکل نسبی ارزش‌اند، گاه شکل هم‌ارز. در اینجا به سختی می‌توان تقابل قطبی را پایدار نگاه داشت.

در شکل II همیشه تنها یک نوع کالا می‌تواند ارزش نسبی‌اش را کاملا گسترش دهد یا اینکه تنها خود از شکل گسترش‌یافته‌ی ارزش نسبی برخوردار است، زیرا، و مادام که، همه‌‌ي کالاهای دیگر در برابر آن حائز شکل هم‌ارز هستند.

در شکل III، بالاخره جهان کالا به یک شکل نسبی ارزش که اجتماعاً عامیت دارد، دست می‌یابد، زیرا، و تا آنجا که، همه‌ی کالاهای متعلق به این جهان به مثابه‌ی شکل هم‌ارز یا شکل مبادله‌پذیریِ بي‌ميانجي منتفی شده‌اند. برعکس، کالایی که جایگاه شکل هم‌ارز عام را احراز کرده یا به مثابه‌ی هم‌ارز عام عمل می‌کند، از شمار شکل یگانه و بنابراین عام ارزش نسبی در جهان کالاها کنار نهاده شده است. اگر پارچه، یا هر کالای دیگری که شکل هم‌ارز عام را دارد، بخواهد هم‌هنگام در زمره‌ی شکل ارزش نسبی عام به‌شمار آید، آنگاه باید به خودش به مثابه‌ی هم‌ارز معطوف شود. یعنی 20 ذرع پارچه = 20 ذرع پارچه؛ یک همان‌گویی، که در آن نه ارزش بیان می‌شود و نه مقدار ارزش. برای بیان ارزش نسبی هم‌ارز عام، ما باید شکل III را وارونه کنیم. این هم‌ارز، شکل ارزش نسبی‌ای ندارد که با دیگر کالاها مشترک باشد، بلکه ارزشش خود را به‌طور نسبي در زنجیره‌ی بی‌انتهای تک تک کالبدهای کالاهای دیگر بیان می‌کند. اینک شکل گسترش‌یافته‌ی ارزش نسبی یا شکل II به مثابه‌ی یک شکل خاص از ارزش نسبی کالا نمودار می‌شود که نقش هم‌ارز عام را ایفا می‌کند.

 

§. 5. گذار از شکل عام ارزش به شکل پولي

شکل هم‌ارز عام، شکلی است از ارزش به‌طور اعم. این شکل می‌تواند نصیب هر کالایی شود، به شرط آنکه این کالا از همه‌ی کالاهای دیگر برکنار بماند.

اکنون می‌توان دید که تمایز صرفاً شکلی بین شکل II و شکل III تا حدی ویژه است؛ تمایزی است که نمی‌شد بین شکل I و II قائل شد. به عبارت دیگر، در شکل گسترش‌یافته‌ی ارزش (شکل II) یک کالا همه‌ی کالاهای دیگر را طرد می‌کند، تا ارزش خود را در آنها بیان کند. این طردکردن می‌تواند فرآیندی خالصاً سوبژکتیو باشد، مثلاً روندی از منظر دارنده‌ی پارچه که می‌خواهد ارزش کالایش را در بسیاری کالاهای دیگر تخمین بزند. برعکس، یک کالا تنها به این دلیل در جایگاه شکل هم‌ارز عام است (شکل III)، چون، و تا آنجا که از سوی همه‌ی کالاهای دیگر به مثابه‌ی هم‌ارز طرد می‌شود. این طرد شدن در اینجا روندی است عینی که از کالای طرد شده، مستقل است. بنابراین ممکن است در جریان تکامل تاریخی شکل کالایی، جایگاه شکل هم‌ارز گاهی نصیب این و گاه نصیب کالای دیگری شده باشد. اما یک کالا هرگز به‌طور واقعی نقش هم‌ارز عام را ایفا نمی‌کند، مگر آنگاه که برکنار شدنش از دیگر کالاها و بنابراین احراز شکل هم‌ارز نتیجه‌ی یک فرآیند اجتماعی عینی باشد.

شکل عام ارزش شکل تکامل‌یافته‌ی ارزش است و بنابراین شکل تکامل‌یافته‌ی کالا. محصولات کار که به‌لحاظ محتوای مادی کاملاً با یکدیگر متفاوتند نمی‌توانند شکل کالایی تمام و کمال اختیار کنند و بنابراین نمی‌توانند در روند مبادله، کارکرد کالا را داشته باشند، بی‌آنکه به مثابه‌ی بیان شئ‌وار کار انسانی، یکسان و یگانه بازنمایی شده باشند. به عبارت دیگر، برای به‌دست آوردن شکل تمام و کمال ارزش، آنها باید شکل عام و یگانه‌ی ارزش نسبی را به‌دست آورند. اما آنها این شکل یگانه‌ی ارزش نسبی را تنها زمانی می‌توانند کسب کنند که یک نوع کالای معین را به مثابه‌ی هم‌ارز عام از زنجیره‌ی خود طرد کنند. سپس، از لحظه‌ای که این عملِ طردكردن شامل حال کالای ویژه‌ای می‌شود، شکل یگانه‌ی ارزش نسبی استحکام عینی و اعتبار عام اجتماعی را به‌چنگ آورده است.

نوع خاصي از كالا، كه شكل هم‏ارز با شكل طبيعي آن از لحاظ اجتماعي درهم تنيده شده باشد، اكنون به كالاي پولي تبديل مي‏شود يا در حكم پول عمل مي‏كند. كاركرد خاصِ اجتماعي و بنابراين، امتياز انحصاري اجتماعي آن، همانا در جهان كالاها ايفاي نقش هم‏ارز عام است. در ميان كالاهايي كه در شكل II، هم‏ارزهاي خاصِ پارچه قلمداد مي‏شوند و در شكل III كه ارزش‏هاي نسبيِ مشترك‌شان در قالب پارچه بيان مي‌شوند، يك كالاي معين به ويژه اين موقعيت ممتاز را از لحاظ تاريخي كسب مي‏كند: طلا. بنابراين، اگر در شكل III، ما كالاي طلا را جاي‌گزين كالاي پارچه كنيم، خواهيم داشت:

IV. شكل پولي

20 ذرع پارچه

1 دامن

10 پوند چاي

40 پوند قهوه

                                                                    1 كوارتر گندم                        =   2 اونس طلا

2 اونس طلا

نيم تن آهن

x  مقدار كالاي A  و غيره

§. 1. تفاوت گذار شكل ارزش عام به شكل پولي از گذارهاي تكاملي گذشته

در جريان گذار از شكلِ I به شكل II، و از شكلِ II به شكل III، تغييرات بنيادي رخ داده است. اما اين شكل IV، هيچ تفاوتي با شكل III ندارد، جز اين‏كه اكنون به‌جاي پارچه، طلا، شكل هم‏ارزِ عام را يافته است. طلا در شكل IV، همان پارچه در شكل III، يعني هم‏ارز عام است. تنها پيشرفتي كه شده فقط اين است كه شكل بي‏واسطه و عام مبادله‏پذيري يا شكل هم‏ارزِ عام، بنا به عرفي اجتماعي، سرانجام با شكل طبيعيِ خاصِ كالاي طلا، درهم تنيده شده است.

طلا در حكم پول، تنها به اين علت در مقابل كالاهاي ديگر قرار مي‏گيرد كه پيش‏تر در مقام يك كالا، در مقابل آن‏ها قرار گرفته بود. طلا همانند كالاهاي ديگر، به‌مثابه‌ي يك هم‏ارز نيز عمل مي‏كرد، خواه به‏صورت هم‏ارزِ منفرد در مبادلات جداگانه و خواه به‏عنوان هم‏ارزي خاص در كنار ساير هم‏ارزهاي كالايي. طلا به‏تدريج هم‌چون هم‏ارزي عام در قلمروهايي محدودتر يا گسترده‏تر به كار گرفته مي‏شد. به‌محض آن‌كه انحصار اين جايگاه را در بيان ارزشِ جهان كالاها به دست آورد، به كالاـ پول تبديل شد؛ و تنها از آن لحظه كه طلا به كالاـ پول تبديل شده بود، شكل IV از شكل III متمايز شد يا شكل عامِ ارزش به شكل پولي بدل گرديد.

§. 2. تبديل شكل ارزش نسبي عام به شكل قيمت

بيان ساده‌ي ارزشِ نسبي يك كالا، مانند پارچه، در كالايي كه اكنون در مقام كالاي پولي عمل مي‏كند، مانند طلا، عبارت است از شكل قيمت. بنابراين، «شكل قيمتِ» پارچه، عبارت است از:

20 ذرع پارچه‏ = 2 اونس طلا؛

يا هنگامي‌كه 2 اونس طلا به صورت سكه ضرب مي‏شود، برابر با 2 پوند استرلينگ مي‌شود؛ در اين‌صورت:

20 ذرع = 2 پوند استرلينگ.

§. 3. شکل نسبی ارزش راز شکل پول است.

می‌بینیم که شکل پول، همانگونه که هست، به‌هیچ روی دشواری خاصی ایجاد نمی‌کند. آنگاه که {راز} شکل هم‌ارز عام یکبار عیان شده است، فهم این نکته کوچکترین دشواری‌ای  ندارد که هر اندازه هم‌ارز عام از زاویه‌ی سرشت طبیعی‌اش، کنار گذاشته شدنِ اجتماعی یک کالا از جهان کالاها را کمتر مقید کند، شکل هم‌ارز در یک کالای ویژه مثلاً طلا تثبیت می‌شود. قضیه فقط این است که این کنار نهاده شدن به‌لحاظ عینی دوام اجتماعی و اعتبار عمومی بیابد و بنابراین نه دائماً از این کالا به آن کالا شود و نه صرفاً بُردی محلی یا بُردی در حوزه‌ی معینی از جهان کالاها داشته باشد. دشواریِ مفهوم شکل پول محدود است به فهمیدن شکل هم‌ارز عام، یعنی شکل عام ارزش به‌طور اعم، یا شکل III. اما شکل III در عطف وارونه در شکل II حل می‌شود و عنصر شالوده‌ریز شکل II، شکل I است: 20 ذرع پارچه = 1 دامن یا x کالای A = y کالای  B. اگر اینک بدانیم که ارزش مصرفی چیست و ارزش مبادله‌ای چیست، آنگاه درمی‌یابیم که این شکل I ساده‌ترین و تکامل‌نا‌یافته‌ترین شیوه برای بازنمایی یک محصول دلخواه کار، مثلاً پارچه، به مثابه‌ی کالاست، یعنی وحدت ضدین ارزش مصرفي و ارزش مبادله‌ای. درعین حال، به‌سادگی درمی‌یابیم که زنجیره‌ی دگردیسه‌های شکل ساده‌ی ارزش: 20 ذرع پارچه = 1 دامن چه راهی را باید طی کند تا به‌صورت کامل و تمام شده‌ی 20 ذرع پارچه = 2 لیره‌ی استرلینگ يعني شكل‌ پولي درآید.

(از اینجا، متن را از ص 35 کتاب دنبال کنید.)

پی‌نوشت‌ها

  1. كارل ماركس، در نقد اقتصاد سياسي، برلين، 1859، ص 3.
  2. «دل‌خواست (le désir) ، متضمن نياز است؛ اشتهاي روح است، و همان‏قدر طبيعي است كه گرسنگي براي بدن…. بيش‌ترين (چيزها) از آن‌جهت ارزش دارند كه نيازهاي ذهن را برآورده مي‏كنند» (نيكلاوس باربون، گفتاري درباره‌‏ي ضرب سكه‏ي The New Money Lighter. در پاسخ به ملاحظات آقاي لاك و …، لندن، 1696، صص 2 و 3).
  3. «اشياء فضيلتي ذاتي دارند» (فضيلت، اصطلاح خاص باربون براي ارزش مصرفي است) «و همه‌جا، همان فضيلت را دارند؛ درست مانند اين خاصيت كه آهن‏ربا آهن را جذب مي‏كند» (اثر پيش‏گفته، ص 6). اما خاصيت جذبِ آهن توسط آهن‏ربا، فقط زماني سودمند واقع شد كه به كشف قطبيّتِ مغناطيسي انجاميد.
  4. «ارزش طبيعي هر چيز، عبارت از قابليت آن در برآورده‏‌كردن نيازها يا ايجاد آسايش در زندگي آدمي است» (جان لاك، «ملاحظاتي درباره‏‌ي پي‌آمدهاي كاهش بهره» (1691) مجموعه آثار، لندن، 1777، مجلّد دوم، ص 28). در آثار نويسندگانِ انگليسي سده‏‌ي هفدهم، اغلب به واژه‏‌ي «worth» براي ارزشِ مصرفي و «value» براي ارزشِ مبادله‏‌اي برمي‌‏خوريم. اين اصطلاحات، با روح زباني هم‌خوان است كه گرايش دارد براي بيانِ اشياي واقعي، از واژه‏‌هاي تيوتني {زبان و نام قبيله‏‌اي ژرمني} و براي بازتابِ آن در ذهن، از واژه‏‌هاي روميايي استفاده كند.
  5. در جامعه‏‌ي بورژوايي، اين پندارِ حقوقي حاكم است كه هر شخص در مقام خريدار، از كالاها شناختي علامه‌‏وار دارد.
  6. «ارزش، عبارت است از نسبت مبادله‌‏اي ميان يك چيز با چيز ديگر، ميان مقداري معين از يك محصول با مقداري معين از محصول ديگر» (لوترون، منافع اجتماعي در فيزيوكرات‌‏ها، انتشارات دِر، پاريس، 1846، ص 889 ).
  7. «هيچ‌‏چيز نمي‌‏تواند ارزشي ذاتي داشته باشد» (ن. باربون، اثر پيش‏‌گفته، ص. 6)؛ يا به بيان باتلر: «ارزشِ هر چيز، همان‌قدر است كه از آن عايد مي‏‌شود».*

    * ساموئل باتلر، هوديبراس، بخش دوم، بند 1، سطر‏هاي 466 ـ 465، «زيرا مگر ارزش هر چيز، پول بيش‌تري از آن عايد مي‏‌كند؟» ـ م. ا.

[8]. «يك نوع جنس، به اندازه‏‌ي نوع ديگر خوب است، به شرطي كه ارزش‌مبادله‌اي‌شان برابر باشد. ميان چيزهايي كه مقدار ارزشِ برابري دارند، تفاوت يا تمايزي وجود ندارد… صد پوند استرلينگ سرب يا آهن، همان‌‏قدر ارزش دارد كه صد پوند استرلينگ نقره يا طلا ( ن. باربون، اثر پيش‏گفته، صص 53 و 7. )

[9]. از اين پس از واژه‌ي «ارزش» بدون هيچ تعريف بيش‌تر به‌معناي ارزش مبادله‌اي استفاده مي‌شود.

  1. «به‌طور خاص، تمامي محصولات از يك نوع، توده‏‌ي واحدي را تشكيل مي‌‏دهند كه قيمت‌شان به‌طور كلي و بدون توجه به اوضاع‌واحوال خاص، تعيين مي‏‌شود». لوترون، اثر پيش‌‏گفته، ص 893 .
  2. كارل ماركس، اثر پيش‌‏گفته، ص 6.
  3. كارل ماركس، در نقد اقتصاد سياسي، صص 13- 12 و جاهاي ديگر.
  4. 13. «تمام پديده‏هاي عالم را، خواه توسط انسان توليد شده باشند خواه توسط قانون‏‌هاي كلي فيزيك، نبايد عمل آفرينش تلقي كرد، بلكه منحصراً بايد آرايش مجدد ماده دانست. تركيب و تجزيه، تنها عناصري‌‏اند كه ذهنِ بشر، هنگام تحليل مفهوم بازتوليد، مي‏‌يابد؛ اين موضوع در مورد بازتوليد ارزش» (مقصود ارزش مصرفي است، هرچند وري، در اين جدل با فيزيوكرات‏‌ها مطمئن نيست كه به چه نوع ارزش اشاره مي‌كند) «و نيز ثروت صدق مي‏‌كند، خواه زمين، هوا و آب باشند كه در مزارع به گندم تبديل مي‏‌شوند، خواه ترشحات حشره‏اي كه توسط انسان به ابريشم تبديل مي‏‌شود، يا قطعات كوچك فلز كه به‏‌گونه‏‌اي كنار هم چيده مي‌‏شوند كه از آن‏‌ها ساعت شماطه‌‏داري به وجود مي‏‌آيد» (پيترو وري، تأمل در باب اقتصاد سياسي، چاپ نخست 1771، در مجموعه‌‏اي از آثار اقتصاددان‏‌هاي ايتاليايي به كوشش كوستودي، بخش مدرن، مجلّد 15، صص 22 – 21).
  5. نگاه كنيد به هگل، فلسفه‏‌ي حق، برلين، 1840، ص 250، بند 190.
  6. خواننده بايد متوجه باشد كه ما در اين‌جا از مزدها يا ارزشي كه كارگر (مثلاً) براي يك روز كار دريافت مي‏‌كند، سخن نمي‏گوييم، بلكه منظورمان ارزش كالايي است كه كار روزانه‏‌ي وي در آن عينيت مي‏‌يابد. در اين مرحله از ارائه‏‌ي موضوع، مقوله‏‌ي مزدها به‌هيچ‌‏وجه مطرح نيست.

[16]. به عبارتي شكل سلولي، يا به زبانی هگلی، درخودبودگی پول است.

[17]. اقتصاددانان معدودي مانند س. بيلي كه به واكاوي شكل ارزش پرداخته‌اند، نتوانسته‏‌اند به هيچ نتيجه‏‌اي برسند، اولاً به اين علت كه شكل ارزش را با خود ارزش اشتباه مي‏‌گرفتند، و ثانياً تحت‏ تأثير نفوذ خام بورژوازي اهل‌عمل، از همان ابتدا، فقط به جنبه‏‌ي كمّي موضوع توجه مي‏‌كردند. «ارزش… به فرمان كميت ساخته مي‌شود» (س. بيلي، پول و فراز و نشيب‌‏هاي آن، لندن، 1837، ص 11).

[18]. به همين دليل مي‏‌توانيم از ارزش دامني پارچه‏، هنگامي كه ارزش آن در دامن بازنموده مي‌شود، يا از ارزش گندميِ آن، هنگامي‌كه در گندم بازنموده مي‏‌شود و جز اين‌‏ها سخن بگوييم. هریك از اين بيان‏‌ها به ما مي‌‏گويند كه اين ارزش پارچه‏ است كه در قالب ارزش‌‏هاي مصرفي دامن، گندم و غيره ظاهر مي‌‏شود.

a18. به تعبيري، انسان در چنين شرايطي مانند كالاست. از آن‏‌جا كه انسان نه با آيينه پا به جهان نمي‏‌گذارد و نه همانند فيلسوفي فيشته‏‌اي‏‌مسلك است كه بتواند بگويد «من، من هستم»، ابتدا خود را در انساني ديگر مي‌‏بيند و مي‌‏شناسد. پيتر به اعتبار رابطه‌‏ي خويش با انسانی ديگر، مثلاً پل، به مثابه‌ی همتای خویش، با خود به‏‌عنوان يك انسان ارتباط برقرار مي‌‏كند. با اين‌همه، پل هم‌چنين از فرق‌سر تا نوك‌پا، در شكل جسماني‏‌اش به‏‌عنوان پل، به مثابه‌ی شكل پديداري انسانِ نوعي براي پيتر اعتبار دارد.

[19]. « مفهوم، كه در وهله‌ي نخست فقط سوبژكتيو است، بدان‌سو پیش می‌رود تا بی‌نیاز از هر مايه يا ماده‌ي بيروني، خود را تنها به اعتبار فعاليت خويش، عينيت بخشد.» (هگل، منطق، ص. 367، در «دانشنامه، بخش اول، برلين 1840»)

a19. مادام که در زبان روزمره، برق انداختن با واکس را واکس زدن می گویند.

[20]. وقتی منطق‌دانان حرفه‌ای قبل از هگل حتی پیوستگی شکل و محتوای احکام داوری و  برهان را نادیده می‌گرفتند، جای شگفتی چندانی نیست که اقتصاددانان، تحت تاثیر شدید علاقه به موضوع کارشان، پیوستگی شکل و محتوای بیان نسبی ارزش را نادیده بگیرند.

[21]. اساسا تنها با این تعيّنات بازتابي است که چیزی تشخص می‌یابد. مثلاً این فرد شاه است فقط به اين دليل كه ديگران خود را رعایای او می‌دانند. از طرف ديگر آن‏ها تصور مي‌‏كنند رعایای او هستند، چون او شاه است.

[22]. «چون ارزش هر كالا نسبت آن را در مبادله با كالاي ديگر نشان مي‌دهد، مي‏‌توانيم از آن به‏‌عنوان… ارزش گندمي، ارزش پارچه‌‏اي، برحسب كالايي كه با آن مقايسه مي‌‏شود، سخن بگوييم؛ همين است كه به تعداد انواع كالاهاي موجود، هزاران نوع متفاوت ارزش وجود دارد و همه‏‌ي آن‏ها، هم واقعي و هم مجازي‏‌اند» (رساله‌‏اي انتقادي درباره‏‌ي ماهيت، مقياس‌‏ها و علت‌هاي ارزش: عمدتاً با رجوع به نوشته‌‏هاي آقاي ريكاردو و طرفدارانش. اثر نويسنده‌‏ي مقالاتي درباره‌‏ي شكل‌‏گيري… نظرات، لندن، 1825، ص 39). س. بيلي، مؤلف اين اثر بي‌نام كه در زمان خود سروصداي زيادي در انگلستان برپا كرد، اين توهم را داشت كه با اشاره به تنوع بيان‏‌هاي نسبي يك ارزشِ كالايي واحد، هر نوع امكان تعيّن مفهوميِ ارزش را از بين برده است. اما وي، با وجود تنگ‏‌نظري‌‏اش، توانست بر برخي نواقص جدي نظريه‌‏ي ريكاردو انگشت گذارد. حمله‌ي خصمانه‌ي طرفداران ريكاردو به وي، مثلاً در مجله‌‏ي وست‏مينستر ريويو، اين را نشان مي‌دهد.

[23]. يقيناً از ديد خرده‌‏بورژوا كه توليد كالاها را همچون اوج آزادي انسان و استقلال فردي مي‌‏داند، بسيار مطلوب است كه مشكلات ناشي از عدم امكان تبادل مستقيم كالاها كه با این شكل پیوندی ناگسستنی دارد، رفع شود. اين آرمان‌شهر نافرهيخته، در سوسياليسم پرودون توصيف شده است، سوسياليسمي كه، چنان‏كه در جاي ديگري نشان داده‌‏ام، حتي مزيت نوآوري در اين مورد را نيز ندارد، زيرا مدت‏‌ها قبل از پرودون، گري، بري و ديگران اين نظريه را با موفقيت تكامل داده بودند. اين امر اما مانع از آن نیست، چنین پند و اندرزهایی جان سالم بدربرده و امروزه در فرانسه، تحت نام «علم»، رايج باشند. هيچ مكتب فكري بيش از مكتب پرودون، چنين بي‏‌حساب‌وكتاب از واژه‏‌ي «علم» استفاده نكرده است، زيرا

«wo Begriffe fehlen, Da stellt zur rechten Zeit ein Wort sich ein.» **

** «زماني كه افكار غايب باشند، واژه‏‌ها چون جاي‌گزيني سهل‏‌الوصول، پا به عرصه مي‏‌گذارند»، نقل‏‌قول با اندكي تغيير از گوته، فاوست، پاره‏‌ي اول، صحنه 4، اطاق مطالعه‌‏ي فاوست، سطرهاي 1996 ـ 1995 ـ م. ا.

[24]. يكي از كاستي‌هاي بنيادي اقتصاد سياسي كلاسيك اين است كه هرگز نتوانسته است از واکاوی كالا و به‌خصوص واکاوی ارزشِ كالا، شكل ارزش را نتيجه بگيرد؛ شكلي كه درواقع ارزش را به ارزش مبادله‌‏اي بدل مي‌كند. حتي بهترين نمايندگان اقتصاد سياسي كلاسيك، آدام اسميت و ديويد ريكاردو، به شكلِ ارزش، همچون چيزي بي‏‌اهميت يا چيزي بيروني نسبت به ماهيت خودِ كالا مي‌پرداختند. اين امر صرفاً از آن‏‌رو نبود كه واکاوی مقدار ارزش، يك‌سره، نظر آن‏ها را جلب مي‏كرد. دليل آن عميق‌‏تر است. شكل ارزشِ محصولِ كار، مجردترين، و در عین حال عام‌‏ترين شکل شيوه‏‌ي توليدِ بورژوايي است كه از اين طریق به‌‏عنوان نوعی ويژه‏، و بنابراین هم‌هنگام تاريخي از توليد اجتماعي تشخص می‌یابد. اگر مرتكب اين اشتباه شويم كه این شیوه‌ی تولید را شكل طبيعي و ابديِ  توليدِ اجتماعي بدانيم، ضرورتاً جنبه‌‏ي خاصِ شكلِ ارزش، سپس شكل كالايي و در درجاتي متكامل‌‏تر، شكل پولي و شكل سرمايه‏‌اي و غيره را تشخيص نخواهيم داد. بنابراين مي‌بينيم كه اقتصاددان‏‌هايي كه توافق كامل دارند كه مدت كار مقياس مقدار ارزش است، متنوع‌‏ترين و متناقض‌‏ترين تصورات را درباره‏‌ي پول، يعني صورت كمال‌يافته‌ي هم‌‏ارزِ عام دارند. اين موضوع هنگامي به‌شدت بارز مي‌شود كه اين اقتصاددانان به مبحث بانكداري مي‌پردازند، يعني آنجا كه تعاريفِ پيش‌پاافتاده‌ي پول ديگر كارساز نيست. به اين ترتيب، در تقابل با اقتصاددان‏‌هاي كلاسيك، نظام مركانتيليستيِ بازسازي‌شده‌اي (گانيل و غيره) سربرآورده است كه در ارزش، تنها يك شكلِ اجتماعي يا به بيان دقيق‌‏تر، فرانمودي بي‌بنياد را مي‏‌بيند. مي‌‏خواهم يك بار براي هميشه خاطرنشان سازم كه منظور از اقتصاد سياسي كلاسيك، كل اقتصادي است كه از ويليام پتي به بعد ساختار دروني مناسبات توليد بورژوايي را پژوهيده است؛ در مقابل آن، اقتصاد عاميانه فقط در ميان ساختار ظاهريِ آن مناسبات چرخ مي‌‏خورد و بي‌‏وقفه مطالبي را نشخوار مي‏‌كند كه از مدت‌‏ها پيش اقتصاد سياسي علمي آن‌ها را فراهم كرده بود، و مي‌كوشد براي ناخوشايندترين پديده‌‏ها توضيحات موجهي را جست‌وجو كند تا نيازهاي روزمره‏‌ي بورژوازي را برآورده سازد. علاوه‌براين، اقتصاد عاميانه به اين بسنده مي‏‌كند كه تصورات پيش‌‏پاافتاده و خودپسندانه‏‌ي عوامل بورژواييِ توليد را درباره‏‌ي جهان خويش، كه آن را بهترين جهان ممكن مي‏‌دانند، به طرز فاضل‏‌مآبانه‌‏اي نظام بخشد و آن‌ها را حقايقِ ابدي اعلام كند.

  1. به ياد داريم كه كشور چين و ميزها زماني به رقص درآمدند كه به نظر مي‏رسيد بقيه‌‏ي جهان دچار سكون شده‏‌اند ـ *pour encourager les autres.

* «براي تشويق ديگران». اشاره به شورش دهقانان تايپينگ در چين 1864 ـ 1851 و تب احضار ارواح در دهه‌‏ي 1850 كه در طبقات فرادستِ جامعه‌‏ي آلمان رايج شده بود. بقيه‏‌ي جهان در دوران ارتجاع كه بلافاصله پس از شكست انقلاب‏‌هاي 1848 حاكم شد، «دچار سكون» شده بودند ـ م.

[26]. «درباره‏‌ي قانوني كه فقط از طريق انقلاب‏‌هاي ادواري مي‌‏تواند خود را اعمال کند، چه بايد انديشيد؟ آن نيز قانوني طبيعي است كه بر فقدانِ آگاهي مردمي كه در معرض آن قرار مي‏‌گيرند استوار است» (فريدريش انگلس، خطوط كلي در نقد اقتصاد سياسي در سالنامه‏‌ي آلماني ـ فرانسوي، به سردبيري آرنولد روگه و كارل ماركس، پاريس، 1844).

  1. نارسايي واکاوی ريكاردو از مقدار ارزش ـ البته واکاوی وي بهترين واکاوی است ـ در مجلّد سوم و چهارمِ اثر حاضر معلوم خواهد شد. اما تا آنجا که به ارزش به‌طورکلی مربوط است، اقتصاد سياسي كلاسيك هيچ‌جا بين كار كه در ارزشْ بيان مي‌شود و همان كار كه در ارزشِ مصرفيِ محصول‌‏اش نمود پيدا مي‏كند، تمايز اکید و آگاهانه‌اي قايل نمي‌‏شود. يقيناً اين تمايز در عمل انجام مي‏‌شود، زيرا با كار، گاهي از جنبه‏‌ي كمّي‌‏اش برخورد مي‌‏كنند و زماني ديگر از لحاظ كيفي. اما به ذهن اين اقتصاددان‏‌ها خطور نمي‏‌كند كه پیش‌فرض تمايزِ صرفاً كمّي بين انواع كارها، وحدت يا يكساني كيفي آن‏ها و بنابراين، تحويل آن‏ها به كارِ مجردِ انساني است. مثلاً، ريكاردو اعلام مي‏‌كند كه با اين سخن دستوت دو تراسي موافق است كه مي‌‏گويد: «همان‌‏طور كه مسلماً استعدادهاي جسماني و اخلاقي ما به‌تنهايي ثروت راستين ما هستند، به‌كارگرفتن اين استعدادها، يعني نوع معيني از كار، گنجينه‌‏ي راستين ما به‌‏شمار مي‏‌آيند و هميشه، با همين روندِ بهره‌‏گيري از استعدادهاست كه تمام چيزهايي خلق مي‏‌شوند كه آن‏‌ها را ثروت مي‏‌ناميم… هم‌چنين مسلماً تمام اين چيزها فقط بازنمود كاري هستند كه آن‏ها را خلق كرده است و اگر ارزشي، يا حتي دو ارزشِ متمايز داشته باشند، تنها مي‌‏توانند از ارزشِ «كاري حاصل شده باشند كه از آن سرچشمه گرفته‏‌اند» (ريكاردو، اصول اقتصاد سياسي، ويراست سوم، لندن، 1821، ص 334). در اين‌جا تنها به ذكر اين نكته بسنده مي‌كنيم كه ريكاردو تفسير عميق‌‏تر خويش را بر واژه‏‌هاي دستوت تحميل كرده است. مسلماً دستوت مي‏‌گويد كه تمامي چيزهايي كه ثروت را تشكيل مي‌‏دهند «بازنمود كاري‌‏اند كه آن‏ها را به وجود آورده است»، اما از سوي ديگر، وي هم‌چنين مي‏‌گويد كه آن‏‌ها «دو ارزش متفاوت» (ارزش مصرفي و ارزش مبادله‌‏اي) را از «ارزش كار» كسب مي‏‌كنند. در نتيجه، همان خطاي پيش‌‏پاافتاده‌‏ي اقتصاددان‏‌هاي عاميانه را مرتكب مي‏‌شود كه فرض مي‏‌كنند ارزش يك كالا (در اين‌جا كار)، براي تعيين ارزش كالاهاي ديگر به كار گرفته مي‌‏شود. اما ريكاردو گفته‏‌ي دستوت را چنين تعبير مي‏‌كند كه گويا گفته است كار (نه ارزش كار)، در هر دو ارزش مصرفي و ارزشْ مبادله‌ای بيان مي‌شود. با اين‌همه، ريكاردو خود نيز، ميان خصلت دوگانه‏ي كاري كه به اين شيوه‌‏ي مضاعف جلوه مي‏‌كند، چنان تمايز اندكي قايل است كه ناگزير، كل فصل «ارزش و ثروت و ويژگي‏‌هاي متمايز آن‏‌ها» را در كتاب خود به بررسي شاق مسایل بي‌‏اهميت ژان باتيست سه اختصاص مي‌‏دهد و عاقبت خود نيز، كاملاً از اين موضوع شگفت‌‏زده مي‏شود كه پي مي‏‌برد به‏‌رغم توافق با دستوت در اين خصوص كه كارْ سرچشمه‏‌ي ارزش است، وي با «سه» نيز در مفهوم ارزش توافق نظر دارد.
  2. «اقتصاددان‏‌ها شيوه‌‏ي خاصي در برخورد دارند. از نظر آنان، فقط دو نوع نهاد وجود دارد: مصنوعي و طبيعي. نهادهاي فئودالي نهادهاي مصنوعي‌‏اند و نهادهاي بورژوايي نهادهاي طبيعي. از اين‌نظر، شبيه به عالمان دين هستند كه به همين منوال، دو نوع دين را به رسميت مي‏‌شناسند. هر ديني كه از آنِ ايشان نباشد، ساخته‌‏ي بشر است در حالي‌كه دين خودشان ، فيض خداوند است… پس بدين‏‌سان، تاريخي وجود داشته است اما از اين‌پس، ديگر وجود نخواهد داشت» (كارل ماركس، فقر فلسفه، 1847، ص 113). واقعاً آقاي باستيا بامزه است كه تصور مي‏‌كند يوناني‏ها و رومي‏‌هاي باستان، تنها با غارتگري زندگي مي‏‌كردند. زيرا اگر مردم قرن‏‌ها با غارتگري زندگي مي‏‌كردند، به هر حال هميشه بايد چيزي براي غارت‌كردن وجود داشته باشد؛ به عبارت ديگر، آن‏چه به غارت برده مي‏‌شود، بايد پيوسته بازتوليد شود. بنابراين، به نظر مي‏‌رسد كه حتي يوناني‌ها و رومي‌ها نيز، فرآيندي از توليد، و بنابراين، اقتصادي داشتند كه پايه‏‌ي مادّي جهان آن‏‌ها را مي‏‌ساخت، هم‌چون اقتصاد بورژوايي كه پايه‌‏ي مادّي جهان كنوني را مي‏‌سازد. يا شايد باستيا مقصودش اين است كه شيوه‏‌ي توليديِ متكي بر كار برده، نظامي است متكي بر غارتگري؟ در اين صورت، به عرصه‏‌ي خطرناكي گام نهاده است. وقتي متفكر غولي همچون ارسطو، در ارزيابي خود از كار بَرده مرتكب خطا مي‏‌شود، چرا اقتصاددان كوتوله‌‏اي مانند باستيا در ارزيابي‌اش از كار مزدبگيري به قضاوت درستي رسيده باشد؟ از اين فرصت استفاده مي‏‌كنم تا چند كلمه‌‏اي درباره‏‌ي ايرادي بگويم كه يك نشريه‏ي آلماني ـ آمريكايي درباره‌ي اثر من، در نقد اقتصاد سياسي، 1859، گرفته بود. به‌ گفته‌ي اين نشريه، نظر من كه هر شيوه‌‏ي توليديِ معين و مناسبات توليدي متناظر با آن، به عبارت خلاصه «ساختار اقتصادي جامعه، پايه‌اي است واقعي كه بر آن روبنايي حقوقي و سياسي سر بر مي‌‏آورد و شكل‏‌هاي معين آگاهي اجتماعي با آن در انطباق است» و «شيوه‌‏ي توليد حيات مادّي فرآيند كلي حيات اجتماعي، سياسي و فكري را مشروط مي‏‌كند»، براي دوران كنوني‏‌مان كاملاً صدق مي‌‏كند، زيرا منافع مادّي بر آن غالب است، اما نه براي سده‌‏هاي ميانه كه كاتوليسم بر آن تسلط داشت يا براي آتن و روم كه سياست بر آن غالب بوده است. در وهله‏‌ي نخست، غريب به نظر مي‏‌رسد كه كسي بپندارد اين عبارت‏‌پردازي‏هاي شهره‌‏ي آفاق درباره‏‌ي سده‏‌هاي ميانه و جهان باستان بر ديگران مجهول مانده است. يك چيز روشن است: سده‏‌هاي ميانه نمي‏توانست از قِبَلِ كاتوليسم و جهان باستان، از قِبَلِ سياست زندگي كند. برعكس! شيوه‌‏ي گذران زندگي اين اعصار نشان مي‌‏دهد كه چرا در يكي، سياست و در ديگري، كاتوليسم نقش ايفا مي‏‌كرده است. از اين گذشته، فقط آشنايي مختصري با مثلاً تاريخ جمهوري روم كافي‏ است تا دريابيم كه راز تاريخ آن، تاريخ مالكيت ارضي است. دون كيشوت هم مدت‏ها پيش، تاوان اين تصور خطاي خود را داد كه ماجراجويي سلحشورانه مي‌‏تواند با تمام شكل‏‌هاي اقتصادي جامعه سازگار باشد.
  3. ملاحظاتي درباره‌‏ي برخي مشاجرات كلامي در اقتصاد سياسي به ويژه در ارتباط با ارزش، و عرضه و تقاضا، لندن، 1821، ص 16.
  4. س. بيلي، اثر پيش‏گفته، ص 165.
  5. هم مؤلفِ ملاحظات… و هم س. بيلي، ريكاردو را متهم مي‏‌كنند كه ارزش مبادله‌اي را از چيزي نسبي به چيزي مطلق تبديل كرده است. برعكسِ. ريكاردو آن نسبيت ظاهري را كه اين اشيا (الماس، مرواريد و غيره) به‏‌مثابه‏‌ي ارزش مبادله‌اي‏ دارند، به رابطه‌ا‏ي واقعي كه پشت اين ظاهر پنهان است، يعني به نسبيت آن‏ها به‏‌عنوان بيان‌‏هاي صرفِ كارِ انساني تحويل كرده است. اگر پيروان ريكاردو با بدزباني به بيلي پاسخ مي‌دهند، كه به‌هيچ‌وجه قانع‌‏كننده نيست، به اين علت است كه نمي‏‌توانند در آثار خود ريكاردو هيچ توضيحي درباره‏‌ي پيوند دروني ارزش و ارزش مبادله‌اي‏، بيابند.

برچسب‌ها: , , , , , ,

دسته‌بندی شده در: مارکس‌پژوهی, اندیشه

5 پاسخ

  1. وقتی مترجم با تجربه و توانایی مثل آقای مرتضوی و فیلسوف و اقتصاددان معتبری مثل آقای خسروی کار مشترکی بکنند نتیجهش اینطوری عالی میشود. واقعا احسنت. من خودم البته آلمانی نمیدام و راجع به غلط یا درستی نمیتوانم اظهارعقیده بکنم ولی چون شخصا به مقالات و کتابهای استاد خسروی و سبک و انشای ایشان علاقه دارم که آدم در این ترجمه کاملا احساس می کند، به صحت کار اطمینان دارم. علی الخصوص باید از کار علمی مقایسه کتابها و متون قدردانی کرد. فقط میخواستم به سهم خودم از زحمات مترجمین ارجمند تشکر کنم. سلامت و برقرار باشید.
    حسین نوری

  2. «مضاعف» در فرهنگ معين دوبرابر و دو چندان معنا شده كه به هيچ روي مناسب منظور ماركس نبوده و حتا گمراه كننده است، چون وقتي چيزي دوچندان شود يعني يك پديده دو برابر مي شود بدون دگرگوني در ويژگي هاي ديگرش: يك دگرگوني در سويه ي كميتي و چندايي اش

    در حالي كه كالا در رخساره اش چون ارزش مصرفي تفاوت هاي جدي و همه جانبه با رخساره ي ارزشي اش (ارزش مبادله) دارد.
    در انديشه ي ماركس سويه ي مصرفي و سويه ي ارزشي كالا در دو سطح هستي شناسانه ي متفاوت جلوه گر مي شوند و به هيچ وجه چيزي معين دوچندان و دوبرابر نمي شود.

    فصل يك را اگر كه با نگاه انتولوژي مسطح بنگريم بازباره با ظهور نيكي تين ها و جوانشيرها و ……. روياروي خواهيم شد كه حقيقتا فاجعه اي خواهد بود: فاجعه ي مضاعف!!!!!!!

    بياييد و با همتي مضاعف فصل يك را حقيقتا واكاوي كنيم!

  3. آقاي سعيد كشاورزي
    در مورد کلمه ی «مضاعف»: ما تصمیم گرفتیم که در همه ی مواردی که مارکس از ترکیباتی مثل doppelt یا verdoppelt یا Verdoppelung یا … استفاده کرده از معادل «مضاعف» و هم ریشه هایش استفاده کنیم، تا بتوانیم ار معادل هایی مثل «دوگانه» یا «دوپهلو» یا «دوسویه» برای ترکیباتی مثل zwieschlächtig استفاده کنیم. قاعدتاً دوست عزيز ما هم مي‌دانيم کلمه ی مضاعف به معنای دوبرابر هم هست، اما استدلال ما این است که کلمات هم ریشه با doppel در عین حال چنین معنایی هم دارند. استدلال و اصرار موکد ما در ترجمه و به‌خصوص ترجمه ی آثار مارکس همیشه این بوده است که در ترجمه، ترجمه کنیم و به خود اجازه‌ی تعبیر و تاویل و تفسیر ندهیم.
    با احترام
    مترجمان

  4. آقاي حسين نوري
    از لطفتان ممنونيم. سلامت و برقرار باشيد

    با احترام
    مترجمان

  5. با عرض خسته نباشيد براي زحمتي كه مي كشيد،
    مضاعف تنها و تنها به معني دوبرابر و دوچندان است، معناي ديگري بر آن بار نمي شود. و چون دريافت من از ماركس در فصل يكم مفهومي كاملا متفاوت و حتي متضاد با مضاعف است، بر اين باورم كه متاسفانه تصميم نادرستي گرفته ايد.