نقد اقتصاد سیاسی

نقدی بر نظریه‌ی طبقه‌ی متوسط / کریم منیری

?????????????????????????????????????????????????????? 

در این نوشته سعی شده است چند موضوع از جمله کار یدی، کار فکری ـ کار، نیروی کار ـ کار مولد و غیرمولد ـ طبقه‌ی متوسط ارزیابی شود.

کار یدی، کار فکری

عموماً کسانی که بر روی کار یدی و فکری تکیه می‌کنند و فقط کار یدی را ارزش‌زا می‌دانند و به کارگران از این زاویه نگاه می‌کنند، که کارگر کسی است که با صرف نیروی عضلانی در تولید شرکت می‌کند. در این معنا، کارگران ساده ای که طی یک روز می‌توانند کار را یاد بگیرند پرولتر نامیده می‌شوند. مثلاً در این زمینه گفته شده: «کارگر فروشنده‌ی نیروی کار ساده است بدون هیج تخصصی». یا با گفتن این‌که علم از تولید مستقل شده و مانند منابع طبیعی به تمام بشریت تعلق دارد، اما سرمایه‌دار آن را تصاحب کرده است، چنین وانمود می‌شود که تکنیسین یا مهندس یا کارگر فنی متخصص کاری انجام نمی‌دهد و فقط سهمی را که از علم یا فن که ثروت عمومی است و او آن را به نحوی تصاحب کرده می‌فروشد. همچنین، کارگرانی را که در بخش خدمات کار می‌کنند تحت نام کارمندان خطلب می‌کنند که خود جزو سیستم سرمایه‌داری‌اند و منافعی در جهت حفظ این سیستم دارند. دستمزد خود را که بخشی از ارزش اضافی تولید شده توسطه پرولتاریا است به‌اندازه می‌گیرند و هر چند که گاهیبه‌عنوان پرولتر کار می‌کنند، دستمزد آنان بخشی از هزینه‌های ثابت سرمایه است. این نظر معتقد است که چنین نیروهایی در زمینه‌ی مسائل سیاسی رفتاری متناقض دارند و عموماً در جهت کسب قدرت سیاسی حرکت می‌کند و اگر در مواردی موضع‌گیری از زاویه ای به نفع طبقه کارگر می‌کنند این موضع‌گیری‌ها فقط سوسیال دمکراتیک، و یا آنارشیستی است و در جهت تثبیت موقعیت خود آن‌ها در دعوای قدرت است. در توضیح این نظر باز هم بدین مطلب باز خواهم گشت.

چنین نظرگاهی وقتی نیروهای کار را به دو دسته‌ی متنافر یدی و فکری تقسیم می‌کند و دسته‌ی دوم را به‌عنوان استفاده‌کننده از ارزش اضافی تولید شده توسط دسته‌ی اول می‌داند در واقع این گروه را در استثمار و بهره‌کشی دسته‌ی اول شریک سرمایه‌داری می‌داند و بهمین خاطر است که این بخش از نیروی کار را کارگزار و عامل سرمایه تلقی می‌کند. ولی از آن‌جا که آن‌ها را دخیل در مالکیت نمی‌بیند مجبور می‌شود از زاویه‌ی سیاسی بدانان برخورد کند و حیطه‌ی دخالت‌شان را سیاسی بداند تا اقتصادی. تردیدی نیست که نوعی تقسیم‌بندی بین کار فکری و یدی در جامعه‌ی سرمایه‌داری وجود دارد، ولی از سویی باید گفت مشکل این نظر در این نیست که صریحا یا تلویحا به وجود این واقعیت اجتماعی معتقد است بلکه مشکل این نظر این است که تصور می‌کند کارگران فکری ارزش و ارزش اضافی ایجاد نمی‌کنند و استثمار نمی‌شوند. مشکل دیگر این است که توجه ندارد که یک ویژگی کار انسانی این است که انسان قبل از انجام هر کاری، ولو کارهای ساده، و یا تولید چیزی، حتی تولید در سطح ابتدایی، تصویر یا تصوری از آن در ذهن خود دارد و فعالیت او مادیت بخشیدن به آن تصور است. بنابراین اطلاق واژه‌ی یدی به کار انسانی، یعنی حذف دخالت فکر و قوای مغزی در کار از جانب انسانها و تبدیل آن‌ها به ماهیچه اصولاً نادرست و غیرغلمی است. مارکس در این زمینه می‌گوید: «کار بیش از هر چیز فرایندی بین انسان و طبیعت است، فرایندی که در آن انسان به واسطه‌ی اعمال خویش سوخت‌‌وساز خود با طبیعت را تنظیم و کنترل می‌کند. وی با مواد طبیعی چون نیروی طبیعی روبه‌رو می‌شود. او قوای طبیعی پیکر خود ، بازوها و پاها، سر و دستان خود را به حرکت در می‌آورد تا مواد طبیعی را در شکلی سازگار با نیازهایش تصاحب کند. در همان زمان که از طریق این حرکت بر طبیعت خارجی اثر می‌گذارد و آن را جرح و تعدیل می‌کند و توانمندی‌های نهفته در آن را نیز تکامل می‌بخشد. ما در این‌جا به آن شکل‌های اولیه و غریزی کار که در سطح جانوران باقی می‌مانند، نمی‌پردازیم. فاصله‌ی زمانی عظیمی اوضاع و احوال را که در آن آدمی نیروی کار خود را به عنوان کالا برای فروش به بازار کار می‌آورد، از وضعیتی جدا می‌کند که در آن کار انسان هنوز شکل غریزی اولیه‌ی خود را از دست نداده است. بنابراین، کار را در شکلی پیش‌انگاشت قرار می‌دهیم که منحصراً از آن انسان است. عنکبوت اعمالی را انجام می‌دهد که به کار بافنده شبیه است، و زنبور با ساختن خانه‌های مشبکی لانه ی خود روی دست بسیاری از معماران بلند می‌شود. اما آن‌چه بدترین معمار را از بهترین زنبور متممایز می‌کند این است که معمار خانه‌های مشبکی را پیش از آن‌که از موم بسازد در ذهن خود بنا می‌کند. در پایان هر فرایند کار، نتیجه‌ای حاصل می‌شود که از همان آغاز در تصور کارگر بود و بناباین پیش‌تر به طور ذهنی وجود داشت. آدمی نه‌تنها در شکل مواد طبیعی تغییری پدید می‌آورد بلکه قصد خود را هم زمان در این مواد به تحقق می‌رساند و این قصدی است که او از آن آگاه است و شیوه‌ی فعالیت او را با صلابت قانون تعیین می‌کند و او باید اراده‌ی خود را پیرو آن کند.» (۱)

در دنیای کنونی که هرچه بیش‌تر دانش بشری رشد می‌کند و تولید هر چه بیشتر اتوماتیک می‌شود و نقش ماشین در تولید اهمیت بیش‌تری می‌یابد و به‌کارگیری چیزی به نام نیروی بازو نقش خود را هر چه بیش‌تر از دست می‌دهد، چه‌گونه می‌توانیم مدعی شویم که کارگر یعنی نیروی بازو و کسانی که ضمن استفاده از سایر توان‌های خود بیش‌تر از نیروی مغزی استفاده می‌کنند، کارگر نیستند. آیا چنین نگرشی، آن‌هم در این زمان که عصر اطلاعات، کامپیوتر و اتوماسیون نام گرفته است می‌تواند پیشرفتی را نشان دهد که ما را مجبور به تئوری‌سازی برای آن کند. رشد عظیمی که در زمینه‌های علمی و فناوری صورت گرفته است و در نتیجه تقسیم کار وسیعی را که به‌وجود آمده است چه‌گونه می‌توان با چنین نظریه‌‌سازی‌هایی پاسخ‌گو بود. این نگرش هنوز مبنای نظری خود را بر پایه‌ی تکیه بر بورژوازی صنعتی می‌گذارد و از نظرات آدام اسمیت و دوستو دو تراسی حرکت می‌کند که آن‌ها تنها صنعتگر، یعنی سرمایه‌دار صنعتی را کارگر مولد می‌دانستند. در ادامه در بحث کار مولد و غیرمولد بدین مسئله باز خواهم گشت ولی فقط در این‌جا اشاره کنم که اگر این نظر خودش را پشت نظرات مارکس می‌خواهد پنهان کند، مبنی بر اینکه کار مادی ـ که البته مارکس عموماً از چنین واژه‌ای استفاده نمی‌کند، مگر در مقابل کار فکری ـ فقط ارزش اضافی تولید می‌کند، مارکس صراحتاً می‌گوید: «با توسعه‌ی شیوه‌ی تولید مشخصاً سرمایه‌داری، که در آن کارگران متعدد در تولید کالای واحد مشارکت می‌کنند، طبعاً رابطه‌ی مستقیمی که کار هر یک از آنها با شیئ تولید شده پیدا می‌کند، بسیار متنوع خواهد بود. برای مثال کارگران غیرماهر در کارخانه‌ای که قبلاً به آن اشاره کردیم مستقیماً هیچ نقشی در کار بر روی مواد خام ندارند. آن کارگرانی هم که وظیفه‌ی نظارت بر کسانی را دارند که مستقیماً روی مواد خام کار می‌کنند، خود یک پله از این {فرایند} دورترند. مهندس قسمت هم به سهم خود رابطه‌ی دیگری دارد و عمدتاً کار فکری می‌کند، و ِقس علی‌هذا. اما کلیت این کارگران که صاحب نیروی کاری با ارزش‌های مختلف هستند (هر چند همه‌ی کارکنان از سطحی کمابیش یکسان برخوردارند) محصول را تولید می‌کنند. محصولی که به عنوان نتیجه‌ی فرایند کار در یک کالا یا محمول مادی متجلی می‌شود. این کارگران، همه با هم به‌عنوان یک کارگاه، ماشین زنده‌ی تولید این محصولات‌اند ـ درست همان‌طور که، اگر فرایند تولید را در کلیت آن در نظر بگیریم، آن‌ها کار خود را با سرمایه مبادله می‌کنند و پول سرمایه‌دار را به‌صورت سرمایه بازتولید می‌کنند، یعنی به‌صورت ارزشی که ارزش اضافی تولید می‌‌کند، به‌صورت ارزش خودافزا.»(۲) این‌جا تولید اجتماعی مورد توجه است و شرح داده می‌شود و در جنین تولیدی که بر پایه‌ی تقسیم کار وسیعی صورت گرفته است نمی‌توان بخشی از این نیروی کار را که ضرورتاً در این تقسیم کار شرکت کرده و یا گنجانده شده است متنافر با بقیه دانست. ما نمی‌توانیم بر مبنای ذهنی‌گری‌های خود و از زاویه‌ی ایدئولوژیک به پای تعیین جا برای نیروهای اجتماعی دخیل در تولید برویم. در یک تولید با تقسیم کار پیچیده، که هزاران قطعه در فرایند‌های مختلف محاسبه، طراحی و تولید می‌شوند و کسانی که سر آخر تولیدکننده‌ی آن هستند در واقع ناظرین دستگاه‌ها و ماشین‌آلات بسیار پیچیده و اتوماتیک‌اند و بیش‌تر در واقع کار فکری می‌کنند تا کار یدی، و اگر ما در چنین تقسیم کاری، بخشی را تحت نام غیر کارگر جدا کنیم و در مقابل بقیه قرار دهیم، در واقع فقط ناآگاهی خود را از فرایند‌های جدید تولید نشان داده‌ایم و این‌که هنوز در عهد و زمانی زندگی می‌کنیم که کارگر یعنی مشتی ماهیچه و نه چیز دیگر. ما هنوز متوجه نشده‌ایم که این نظام نه تنها کلیه منابع و نیروهای تولیدی را در خدمت خود برای ارزش‌افزایی سرمایه به کار می‌گیرد، بلکه با تصاحب آن‌ها، در این رابطه وارونگی ایجاد می‌کند که به نظر می‌رسد این‌ها خود سرمایه هستند و یا سرمایه است که بقیه‌ی چیزها را به‌وجود آورده است. مارکس در این زمینه توضیح می‌دهد «از آن‌جا که کار زنده ـ از طریق مبادله میان سرمایه و کارگر ـ در سرمایه ادغام می‌شود و به مجرد آغاز فرایند کار و به‌صورت فعالیتی متعلق به سرمایه نمودار می‌گردد، تمام قدرت مولده‌ی کار اجتماعی به‌صورت قدرت مولده‌ی سرمایه جلوه‌گر می‌شود، درست همان‌طور که شکل اجتماعی عام کار، در هیأت پول به‌صورت خاصیت یک شیئ ظاهر می‌شود. بدین سان، قدرت مولده‌ی کار اجتماعی و اشکال خاص آن، اکنون به‌صورت قدرت مولده و اشکال سرمایه به نظر می‌رسد، یعنی به‌صورت قدرت مولده و اشکال کار مادیت یافته، قدرت مولده و اشکال شرایط مادی کار ـ شرایطی که پس از آن‌که این شکل مستقل را به خود می‌گیرد، در وجود سرمایه‌دار در برابر کارگر شخصیت و فردیت می‌یابد.»(۳) و در این رابطه‌ی مشخص نیز، دوستان ما در همین دام می‌افتند و فکر می‌کنند که این نیروها بخشی از سرمایه هستند در حالی‌که «بارآوری سرمایه در وهله‌ی نخست ـ حتی اگر صرفاً تابع شدن صوری کار به سرمایه را مد نظر بگیریم ـ در اجبار به انجام کار اضافه خلاصه می‌شود، یعنی اجبار به انجام کاری مازاد بر نیاز فوری.»(۴) پس نه تنها کار فکری کنونی که مهندسان و پزشکان و ِقس‌علی‌هذا انجام می‌دهند، کار کارگران به خدمت درآمده برای سرمایه‌داری است و در رابطه‌ی مبادله‌ی کار و سرمایه، حاصل آن به تصاحب سرمایه در می‌آید، بلکه کارهای دیگر نیز که توسط همین نوع نیروها در آزمایشگاه‌ها، و فرایند‌های تحقیق انجام می‌شود، کار اضافه‌ای است که مازاد بر نیاز فوری کنونی سرمایه انجام می‌شود. مهم این است که حاصل تمام این کارها، همچنان‌که دیگر کارها، به تملک سرمایه در می‌آید، حتی در شکل طرح و نقشه و ایده که به قول پل سوییزی در گاوصندوق‌های شرکت‌های بزرگ سرمایه‌داری برای استفاده در آینده ذخیره می‌شود.

کسانی که کار را صرفاً به کار یدی محدود می‌کنند و به ناچار مادیت‌یافتگی را معیار کار «مادی» می‌دانند، نقشی را که دانش و حاملان آن در توسعه‌ی صنعت جدید و بزرگ دارند، نمی‌توانند بفهمند و در نتیجه آن‌ها را از طبقه‌ی کارگر حذف و در طبقه‌ی جدیدی دسته‌بندی می‌کنند که از ارزش اضافی ارتزاق می‌کنند. چه در سرمایه‌داری زمان مارکس، یعنی سال‌های اواسط قرن نوزدهم و چه اکنون ـ هرچند در حال حاضر قابل قیاس با قرن نوزدهم نیست ـ توده‌ی وسیعی از کارگران توسط سرمایه‌داری به کار گرفته می‌شوند که تولید را بارآورتر کنند. سرمایه‌ی هنگفتی به این مسئله اختصاص می‌یابد، تمامی دانشگاه‌ها و مؤسسات آموزشی و تحقیقاتی در این راه به کار گرفته می‌شوند، تمامی دانش پیشین چه به‌صورت مادیت یافته در ماشین‌آلات و ابزار و یا در شکل نظریه‌ها و اندوخته‌های علمی در این راه مورد استفاده قرار می‌گیرد. اگر ارزش اضافی را حاصل تفریق ارزش ایجاد شده توسط کارگر و مقدار دستمزد پرداختی به او بدانیم، ارزش اضافی تولید شده در این حیطه بسیار بالا خواهد بود. همواره بخش صنعت و بازتولید و بارآوری آ ن در این حیطه ـ و اساساً کلیه‌ی بخش‌های جانبی تولید هم ـ مورد توجه سرمایه بوده است، زیرا بدون سرمایه‌گذاری در این بخش نه رقابتی ممکن است و نه در نهایت تولیدی. چه‌گونه ممکن است که توده‌ی وسیعی ای را که در این بخش کار می‌کنند و چنین ارزش‌های وسیعی‌ای را تولید می‌کنند بدون آن‌که کوچک‌ترین نقشی در مدیریت کار داشته باشند، کارگزاران سرمایه و مصرف‌کنندگان ارزش اضافی بنامیم. در حالی‌که مارکس به‌درستی با توجه به رشد صنعت و نقش‌آفرینی این دسته از کارگران و صرفاً با توجه به روشن‌کردن عوامل تعیین‌کننده و گروه‌های فعال در تولید بورژوایی و نه از زاویه‌ی احساسی و دسته‌بندی‌های ایدئولوژیک ـ سیاسی به مسئله نگاه می‌کند، و در این زمینه به شیوه‌ی دیگری می‌اندیشد. «مبادله‌ی کار زنده با کار عینیت‌یافته ـ یعنی در آوردن کار اجتماعی به شکل تناقضی میان سرمایه و کار مزدبگیری ـ آخرین تحول در رابطه‌ی ارزشی و تولید مبتنی بر ارزش است. لازمه‌ی پیدایش چنین رابطه‌ای این بوده که حجم کار مستقیم، کمیت کار به خدمت گرفته‌شده، عامل تعیین‌کننده در تولید ثروت باشد، فرضی که همچنان به قوت خود باقی است، اما به‌موازات رشد و توسعه‌ی صنعت بزرگ، ایجاد ثروت واقعی دیگر کم‌تر زمان کار و مقدار کار به خدمت گرفته شده وابسته است و بیش‌تر تابع نیروی عواملی می‌شود که در خلال زمان کار به حرکت درمی‌آیند، عواملی که تأثیر نیرومندشان به نوبه‌ی خود به‌هیچ‌رو با زمان کار مستقیم مصرف شده در تولید آن‌ها تناسبی ندارد بلکه به وضع عمومی علوم و پیشرفت فناوری یا کاربرد این علوم در تولید بستگی دارد، (تحول این علوم، خاصه علوم طبیعی، و سایر علوم هم البته به‌نوبه‌ی‌خود به رشد تولید مادی بستگی دارد.). کشاورزی، مثلاً دیگر چیزی جز کاربرد علم متابولیسم مادی و پیدا کردن سودمندترین راه تنظیم آن برای تمامی پیکر جامعه نیست. ثروت واقعی ـ چنان‌که در صنعت بزرگ، به‌خوبی پیداست ـ دیگر بیش‌تر در عدم تناسب عظیم میان زمان کار صرف‌شده و فرآورده‌ی آن و نیز در عدم تعادل کیفی میان نیروی فرایند تولیدی زیر دست کار و خودِ کار است که دیگر به حد یک{عالم} انتزاعی محض تنزل یافته است. کار دیگر مثل سابق جزیی از اجزاء سازنده‌ی درونی فرایند تولید نیست و بیش‌تر بدان می‌ماند که نیروی انسانی نقش ناظر و ناظم را در فرایند تولید برعهده گرفته است (این نه تنها از جهت ماشین، بل از حیث ترکیب فعالیت‌های بشری و تحول {چگونگی} مراودات آدمیان در {امر تولید} نیز مصداق دارد،) دیگر کارگر یک شیئ طبیعی تغییر شکل یافته را واسطه میان عین {خارجی} و {وجود} خویش قرار نمی‌دهد بلکه بیش‌تر از فرایند طبیعت که به فرایند صنعت تبدیل شده است به صورت ابزاری میان خود و طبیعت غیرآلی استفاده می‌کند و بر آن مسلط می‌شود. کارگر به جای آن‌که در فرایند تولید فعال عمده و عامل اصلی باشد به حاشیه‌ی فرایند تولید رانده می‌شود. این تغییر و تبدیل چنان است که کار مستقیم انسانی‌ای که از خود کارگر ساخته است، یا مدت زمانی که طی آن خود کارگر مشغول کار است دیگر سنگ‌بنای تولید ثروت را تشکیل نمی‌دهد، بلکه بیشتر به تملک {غیر} در آمدن نیروی مولد کارگر، درک او از طبیعت و تسلطش بر طبیعت از طریق حضور او در پیکری اجتماعی، خلاصه، رشد و توسعه‌ی فرد اجتماعی است که به صورت بزرگ‌ترین سنگ بنای تولید و ثروت نمودار می‌شود.»(۵) ضمن آن‌که ما اگر کمی چشم‌های‌مان را باز و به اجتماع اطراف‌مان نگاه کنیم، دنیای کنونی سرمایه که می‌توان گفت تقسیم کار خیلی بیش‌تر از دوران مارکس رشد کرده است، آن‌چنان تنوعی در نیروهای کار به‌وجود آورده است که هیچ‌گاه نمی‌توانیم این توده‌ی وسیع و گوناگون را که در نگاهی سطحی می‌توانند بی‌ربط به تولید ارزش اضافی به نظر برسند، غیرمولد و حتی غیر کارگر بنامیم. حتماً و «مسلماً این یک خصلت مشخصه‌ی شیوه‌ی تولید سرمایه‌‌داری است که انواع مختلف کار، و ازاین‌رو کار فکری و یدی ـ و نیز انواعی از کار را که در آن یکی از این دو جنبه ثقل بیش‌تری دارد ـ از هم تفکیک و میان افراد مختلف تقسیم می‌کند. اما این مسئله نافی این نیست که محصول مادی محصول مشترک این افراد است، یعنی محصول مشترک آن‌ها که در ثروت مادی تجسم یافته است، درست همان‌طور که این مسئله مانع و نافی این واقعیت نیست که در رابطه با سرمایه این افراد کارگران مزدبگیر هستند و به معنای بارز کلمه کارگران مولدند. کلیه‌ی این افراد نه تنها مستقیماً در تولید ثروت مادی دخیل می‌شوند، بلکه کار خود را مستقیماً با پول به‌مثابه سرمایه مبادله می‌کنند و لذا مستقیماً علاوه بر مزد خود ارزش اضافه‌ای برای سرمایه‌دار تولید می‌کنند. کار این‌ها شامل کار پرداخت‌شده به‌علاوه کار اضافه پرداخت نشده {بلاعوض}است.(۶)

اصلاً نمی‌خواهم با این بحث مخالفت کنم و به‌کلی آن را ناوارد بدانم، زیرا با اجتماعی‌شدن تولید در این سطح وسیع باید ما بتوانیم این تولید اجتماعی رابیش‌تر بفهمیم و نیروهای دخیل در آن را بیش‌تر مورد کنکاش قرار دهیم ولی از این زاویه که فقط اغتشاش فکری ایجاد می‌کند نمی‌توان بدین بحث پرداخت. چندی است که به‌اصطلاح «جریانی» با طبقه‌بندی‌های مغشوش و به ظاهر با برخورد عاریه‌ای به نظرات آدام اسمیت در تقابل با نظرات مارکس حرف‌هایی زده و از جمله همه کس را کارگر و در نهایت نه کارگر، که نیروی کار نامیده است که به نظر من باید به‌عنوان یک اغتشاش و پریشانی فکری بدان برخورد کرد و هشدار داد که این نظر می‌خواهد کیمیاگری را به جای دانش شیمی جا بزند و این تمام مسئله است. ولی برخی به‌جای آنکه بدین «جریان» برخورد کنند و با افشای تناقضات و اغتشاش فکری آن قصد و نیت زیر این لفافه را روشن کنند، با قرار دادن این نظر در کنار سایر نظراتی که می‌توان گفت بصورت طیفی وسیع و در سطوح مختلفی چنین مسئله ای را در نظرات‌شان مطرح می‌کنند، در واقع بدین اغتشاش فکری بیشتر دامن می‌‌زنند.

معیارهایی در این نظریه به کار گرفته شده است که کم‌تر می‌توان آن‌ها را علمی تلقی کرد، مثلاً وقتی از کارگران به عنوان کارگر یدی نام برده می‌شود چنین به نظر می‌رسد که این نوع کارگران صرفاً با دست کار می‌کنند و مغز و اعصاب و دانش و تجربه‌ای ندارند و صرفاً ماهیچه هستند. در حالی‌که کارگران علاوه بر عضلات مغز خود را نیز در فرایند تولید به کار می‌اندازند و این بدان معناست که آن‌ها صرفاً ماهیچه و «ید» نیستند. آنان برای پیشبرد کار به تجربه و دانشی نیاز دارند، که برحسب کاری که انجام می‌دهند با هم تفاوت دارد. در این‌جا لازم است برای روشن کردن نظرم در این زمینه که بحث کارگر یدی و مادی در تقابل کارگر فکری است مثالی بزنم. ما می‌دانیم که خلبانان کارگر یدی هستند و کارگران بخش برج مراقبت که کنترل پرواز‌ها را بر عهده دارند، کارگر فکری. حال به نظر بیاوریم که تفاوت آموزش یک خلبان و پیچیدگی کار او با کارگران بخش مراقبت پرواز در چه سطح است. ازاین‌رو اصولاً نمی‌توان در چنین تقسیم‌بندی‌ای تعیین کنیم که کارگران بخش یدی از آموزش بری هستند و یا به آموزش کم‌تری و یا ساده‌ای احتیاج دارند و برعکس کارگران بخش فکری صرفاً با مغزشان کار می‌کنند و حتماً از آموزش بالایی برخوردارند. اکنون با توجه به صنعت مدرن کنونی موضوع حتماً فراتر از حد معمول می‌رود، یعنی این دو بخش یکی به کلی از آموزش بری می‌شود و دیگری بیش‌تر آموزش می‌گیرد. ولی مسئله چنین نیست ما اگر اکنون به طبقه کارگر ایران نگاه کنیم به افراد کاملاً متفاوتی نسبت به چند سال پیش برخورد می‌کنیم در کارخانه‌های بزرگ شاید بتوان گفت حداقل سواد دیپلم است و حد سواد کارگرن مشغول به کار در کارگاه‌ها به‌صورت کلی حداقل سواد خواندن و نوشتن است. ما اگر سواد را به داشتن دانش‌های معمولی و در حد حل و فصل مسائل فنی محیط کار پایین بیاوریم و در این زمینه کارگران اروپایی، امریکایی، ژاپنی و یا بهتر است گفته شود کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته را در نظر نگیریم، چون در چنین کشور‌هایی برای هر کاری آموزش معینی به کارگر داده می‌شود، آن‌گاه باید پاسخ داد که واقعاً چند درصد کارگران جهان بی‌سواد هستند. و اگر تراکم و پیشرفتگی اجتماعی را به‌عنوان معیارهایی برای تعیین کنندگی این گروه‌ها در نظر بگیریم، آن‌گاه چند درصد کارگران باقی می‌مانند که می‌توانند در این دسته‌بندی جای گیرند، آن‌هم زمانی که با پیشرفت در زمینه‌ی صنعت وابستکی انسان‌ها به به‌کارگیری نیروی صرف بازو هرچه کم‌تر می‌شود و جای آن را ماشین می‌گیرد که خود به‌خود کارگر به‌عنوان نیروی عضلانی اهمیت خود را از دست می‌دهد و جای خود را به ماشین از سویی و انسان‌هایی که صرفاً با استفاده از نیروی مغزی خود در به‌کارگیری این ماشین‌ها کار می‌کنند، از سوی دیگر، می‌دهند. ضمن آن‌که «کار در سراسر مدت انجام خود، علاوه بر تلاش و تقلای اندام‌های عمل کننده، مستلزم دقتی مداوم است و این دقت فقط می‌تواند نتیجه‌ی فشار پیوسته‌ی اراده باشد. هر قدر ابژه‌ی کار و شیوه‌ی اجرای آن کارگر را کم‌تر جلب کند، و بنابراین هر قدر کارگر کم‌تر کار را بازی آزادانه‌ی نیروهای جسمانی و فکری خود احساس کند، یا به بیان دیگر، هر قدر کم‌تر جذاب باشد، دقت او نیز ناگزیر بیش‌تر می‌شود.» (۷) اکنون در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری پیشرفته ما هر چه بیش‌تر با کاری سروکار داریم که فقط دقت کارگر و در نتیجه نیروی فکری او را طلب می‌کند و دیگر مفاهیمی چون کارگر یدی بدان معنا که از جانب برخی مطرح می‌شود جایی در این میان نمی‌تواند داشته باشد.

کلیه‌ی کارهای ضروری برای تولید و تحقق ارزش اضافی جزو این فرایند است که نمی‌توان آن‌ها را حذف کرد و کسانی که به چنین کارهایی می‌پردازند الزاماً جزو طبقه‌ی کارگرند. مارکس درباره‌ی کارگران بخش تجارت در عین حال که بر غیرمولد بودن کارشان تأکید می‌کند، این کار را ضروری می‌داند. «تغییر حالت مستلزم صرف وقت و نیروی کار است، ولی نه برای ارزش‌آفرینی بلکه به منظور جانشین ساختن شکلی از ارزش به جای شکل دیگر.»(۸) و یا در ادامه، مبادله و کاری را که در این حوزه انجام می‌شود واجب می‌داند، که اگر با نظر موردنقد مقایسه کنیم هیچ همخوانی با آن ندارد. «وظیفه‌ای که فی‌نفسه غیرمولد است ولی مرحله‌ی واجبی از بازتولید را تشکیل می‌دهد، اگر در نتیجه‌ی تقسیم کار از حالت عمل فرعی عده ای بی‌شمار به اشتغال منحصر عده‌ای معدود گردد، و به‌صورت کسب‌وکار ویژه‌ی اینان درآید، در خصلت خود وظیفه‌ی تغییری بروز نمی‌کند…

وی نیروی کار خود و زمان کارش را در این معاملات W – G وG – W صرف می‌کند و زندگی خویش را از این راه تأمین می‌کند. همچنان‌که شخص دیگری مثلاً در ریسندگی و یا حب سازی زندگی می‌کند. وی وظیفه‌ی لازمی را انجام می‌دهد زیرا روند بازتولید، خود مستلزم انجام وظایف غیرمولد است.» (۹)

ضمن آن‌که در جوامع سرمایه‌داری به‌ندرت می‌توان کسانی را یافت که خود، کار خود را انتخاب کرده‌اند این سیستم سرمایه‌داری است که با ایجاد روابطی آن‌ها را در سیستم خود «مشغول به کار» می‌کند. در چنین سیستمی که بر پایه‌ی سیستم بازار بنا شده است معامله صورت می‌گیرد و در این بده‌بستان کسانی هستند که عمدتاً نیروی عضلانی و فکری و در نسبت‌های بعدی عمدتاً نیروی ذهنی خود را می‌فروشند بدون آن‌که قدرت این را داشته باشند که تعیین کنند در کجا و چه مدت زمانی باید کار کنند. این تغییر جا و مدت بنا بر ثبات و عدم‌ثبات بازار از این‌جا به آن‌جا و از این مدت تا آن مدت تغییر می‌کند و در نتیجه هیچ جای مستحکمی برای این نیروی کار ایجاد نمی‌کند. طبق قانون کار سوئد، که مشابه دیگر کشور‌های اروپایی است، و مورد تأیید اتحادیه‌ی سراسری کارگری نیز است، کارفرما حق دارد که کارگر را حداقل تا پنجاه کیلومتر از محل زندگی و کارش برای انجام کاری گسیل دارد. زمانی کسی مدیر برنامه‌ریزی یک شرکت و در صورت ورشکستگی، که امروزه امری رایج است، بیکار و احتمالاً فروشنده و یا کارگر دیگر بخش‌های خدماتی و یا تولیدی می‌شود که در نتیجه چنین وضعیتی نمی‌تواند یک نفر را به عضوی از طبقه‌ی متوسط که در این تعریف بخشی از طبقه‌ی سرمایه‌داری است، تبدیل کند. علاوه بر آن، مهم این است که توجه کنیم فروش نیروی کار چه صرفاً فکری و یا عضلانی در مبادله با سرمایه زمینه‌های گسترش و تحقق سرمایه و یا بازتولید آن را ایجاد می‌کند یا نه، و در نتیجه این‌که صاحبان این نیروی کار در چه شکلی نیروی کارشان را عرضه می کنند، نقش تعیین‌کننده‌ای نخواهد داشت.

دانش بشری را نمی‌توان به مرزهایی خودخواسته محدود کرد. آن زمان که یک انسان نئاندرتال و یا نیمه‌انسان دیگری دو سنگ آتش‌زنه را به‌هم زد و آتش به‌وجود آورد این دانش نامیده می‌شد تا امروز که تهیه‌ی انرژی از آب، باد، خورشید، سوخت‌های فسیلی و یا اتم و غیره دانش نامیده می‌شود. ضمن آن‌که دانش بشری، همچنان‌که دیگر منابع، به دست سرمایه تصاحب شده است و دیگر مایملک عمومی نیست، این سیستم سرمایه‌داری است که صاحبان این دانش بشری را، از کارگر صاحب‌تجربه تا شیمیست، فیزیکدان و غیره را برای افزودن به سرمایه به خدمت خود درآورده است و جامعه را هر چه بیش‌تر دوقطبی می‌کند. مارکس هزینه‌های آموزش را بخشی از هزینه‌های سرمایه برای آماده کردن نیروی کار و در نتیجه بخشی از دستمزد کارگران می‌داند. او در کاپیتال در بخشی که به «فروش و خرید نیروی کار» می‌پردازد ضمن توضیح مزد هزینه‌های آموزش را نیز در همین زمینه مورد توجه قرار می‌دهد و می‌گوید «برای این‌که ماهیت کلی انسان چنان تغییر کند که با کسب مهارت و چیره‌دستی لازم در شاخه‌ی معینی از صنعت به نیروی کار تکامل‌یافته و ویژه‌ای تبدیل شود، تعلیم و آموزش ویژه‌ای لازم است و این نیز مستلزم هزینه‌کردن مبلغ بیش‌تر و کم‌تری از کالاهای هم‌ارز است. هزینه‌های آموزش به‌تناسب میزان پیچیدگی نیروی کار مورد نیاز تغییر می‌کند . این مخارج کارآموزی (که در مورد نیروی کار معمولی بی‌نهایت ناچیز است) بخشی از کل ارزش مصرف شده در تولید نیروی کار را تشکیل می‌دهد.»(۱۰)

کار، نیروی کار

قبل از آن‌که به مفاهیم دیگر بپردازیم باید برای خود روشن کنیم که عموماً کار چیست و نیروی کار کدام است، زیرا وقتی در این‌گونه نظریات دقت می‌شود به نظر می‌رسد که تعین درستی از نیروی کار، کار، ارزش مصرفی، ارزش مبادله و ارزش اضافی، و کلاً سرمایه و روابط سرمایه‌داری ندارند و در نتیجه به‌دلیل درک نادرست خود به چنین نظریه‌سازی‌هایی پرداخته‌اند. کسی در باغچه‌ی خود با وسایلی که به خودش تعلق دارد سیب زمینی و یا هر چیز دیگر تولید می‌کند که می‌تواند خودش مصرف کند و یا به همسایه‌اش بدهد، هنوز وارد هیچ رابطه‌ی مبادله‌ای نشده است. او اگر تولیداتش را در ازای خدمتی و یا تولید مشابهی با همسایه‌اش مبادله کند و حتی اگر آن را در بازار در ازای پول بفروشد، وارد روابط سرمایه‌داری نشده است و سرمایه‌دار به حساب نمی‌آید، با وجود آن‌که ارزش مصرفی تولید و کار کرده است و حتی وارد مبادله (یا پایاپای و یا در مقابل پول) شده است، یعنی با سه عنصر روابط سرمایه‌داری سروکار دارد، باز هم سرمایه‌دار نیست، یعنی چیزی به نام سرمایه هنوز در این رابطه به‌وجود نیامده است. این‌جا ما نقداً با کار و ارزش، یعنی ارزش مصرفی به‌معنای عام آن سروکار داریم. در این‌جا لازم است توضیح دهم که ما چیزی به نام ارزش به شکل کلی نداریم چون همه‌ی ارزش‌ها برای ارضای خواسته و نیازی تولید می‌شوند و در نتیجه به مصرف خاصی می‌رسند بنابراین ما با ارزش‌های مصرفی سروکار داریم. «سودمندی شیئ آن را به ارزش مصرفی تبدیل می‌کند.»(۱۱) در جامعه‌ی سرمایه‌داری است که ارزش جنبه‌ی دوگانه‌ای پیدا می‌کند، ارزش‌های مصرفی در روابط سرمایه‌داری به ارزش مبادله‌ای تغییر شکل داده می‌شوند، زیرا این ارزش‌ها به‌واسطه‌ی رابطه‌ای که سرمایه ایجاد می‌کند، حاوی چیزی می‌شوند که سرمایه به‌دنبال آن است؛ ارزش اضافی. ولی ما اکنون با کار و ارزش به شکل کلی سروکار داریم یعنی کاری که چیز‌های مفید تولید می‌کند، چیز‌هایی که به نوعی نیاز‌های انسان را بر طرف می‌کنند، بدون آن‌که هنوز ارزش مبادله‌ای باشند. «چیزی می‌تواند مفید و محصول کار آدمی باشد بدون آن‌که کالا باشد. کسی که نیاز خود را با محصول کار خویش برآورده می‌کند، مسلماً ارزش مصرفی به‌وجود می‌آورد اما کالا تولید نمی‌کند.»(۱۲) اگر کار را به شکل کلی به‌عنوان رابطه‌ی انسان با طبیعت برای دگرگونی آن در جهت نیاز‌های انسان تعریف کنیم، آن‌گاه کلیه‌ی حرکاتی که به تولید نوعی ارزش مصرفی ختم می‌شوند بدون در نظر گرفتن رابطه و شرایط زمانی و مکانی انجام گرفتن آن، کاری انسانی به شکل کلی است. انسان با هدف تولید نان، گوشت، کفش، لباس، خانه و یا هر ارزش مصرفی دیگر توانایی‌های جسمی و مغزی خود را به کار می‌گیرد و حاصل این فعالیت در ارزشی نمایانده می‌شود که می‌تواند نیازش را برطرف کند. ما این فعالیت هدفمند را کار به شکل کلی می‌نامیم. این کار منفک از حاصلش و نحوه‌ی عملکردش و بدون در نظر گرفتن شرایط زمانی و مکانی، کار مفید انسانی است.

سرمایه با شرکت در تولید نه تنها آن را سازمان‌دهی، که مدیریت هم می‌کند. شرکت، سازمان‌دهی و مدیریت سرمایه بنای رابطه‌ای است که در آن انسان‌هایی در قامت کارگر که رها از هر قیدوبند است با فروش نیروی کارش به‌عنوان تنها دارایی‌اش در این رابطه شرکت می‌کند. شرکت کارگران در تولید نه انتخابی است و نه آزادانه بلکه آن خواست زنده ماندن که در هر موجود زنده‌ای او را وادار به حرکت در جهت یافتن غذا و آب و تنفس می‌کند، کارگر را نیز به فعالیت تولیدی وامی‌دارد و در جامعه‌ی سرمایه‌داری که از قبل همه‌ی امکانات و ابزار و وسایل کار به تصرف سرمایه درآمده است کارگر را وادار می‌کند که تنها دارایی‌اش یعنی نیروی کارش را در بازار کار بفروشد و بدین واسطه در تولید شرکت کند. این واضح است که او ارزش نیروی کارش را تمام و کمال دریافت می‌کند، یعنی در قبال دستمزدی که می‌گیرد کاری لازم را انجام می‌دهد ولی سرمایه کار لازم را فقط در صورتی پرداخت می‌کند که کار اضافی را دریافت کند و این کار اضافی است که کار پرداخت نشده و منشأ ارزش اضافی است و همانگونه که گفتم کارگر نه آزادانه که از روی اجبار بدین بازار رجوع می‌کند و در معامله‌ای که انجام می‌شود ارزش اضافی تولید شده از طرف کارگر «متعلق به سرمایه در پایان فرایند تولید همان ارزشی است که با فروش فرآورده به قیمت بالاتر {از هزینه‌های تولید} تنها در جریان گردش تحقق می‌یابد. اما این قیمت مانند همه‌ی قیمت‌ها، از پیش معین شده است. اگر بخواهیم به زبان و با استفاده از مفاهیم عام ارزش مبادله‌ای سخن بگوییم باید گفت {ارزش اضافی} یعنی این‌که زمان کار ماهیت‌یافته در فرآورده تولیدی بیش‌تر از کار موجود در عناصر سازنده‌ی سرمایه در آغاز تولید است. توجه داشته باشیم که که کار موجود در فرآورده به صورت ساخته و پرداخته‌ی آن نوعی کار حجمی است در حالی‌که در روند تولید مقدار کار با واحد زمان اندازه‌گیری می‌شود، پس ارزش اضافی به این معناست که کار موجود در مقدار مزد پرداخت‌شده به کارگر کم‌تر از کار زنده‌ی خریداری‌شده از اوست که در کل فرآورده مادیت یافته است.»(۱۳) اگر شرکت کارگر در این رابطه به‌خاطر امرارمعاش و ادامه‌ی زندگی و تداوم نسل‌اش است، شرکت سرمایه نیز برای بقا و ادامه‌ی نسل‌اش است، و در نتیجه حاصل رابطه‌ی کار و سرمایه ارزشی است که بقا و رشد سرمایه را ممکن می‌سازد. ولی در طبقه‌ی کارگر رشدی ایجاد نمی‌کند بلکه کارگران زنده می‌مانند ولی هر روز در مقابل این ارزش خودساخته ضعیف و ضعیف‌تر می‌شوند. این ارزش، ارزش اضافی است. سرمایه در تولید شرکت نمی‌کند جز برای تولید این ارزش. سرمایه‌دار نمی‌خواهد ارزش مصرفی و یا هیچ ارزش دیگری تولید کند. او در واقع نمی‌خواهد تولید کند او به قصد افزودن بر سرمایه‌اش به بازار می‌آید، و اگر ممکن بود که بدون به خطر افکندن سرمایه‌اش بدین نتیجه برسد حتماً آن کار را می‌کرد. ولی او به‌خوبی می‌داند که سرمایه‌اش خودبه‌خود به‌عنوان ارزش، ارزش نمی‌آفریند و در نتیجه دنبال چیزی می‌گردد که بتواند به‌وسیله‌ی آن سرمایه‌اش را فزونی ببخشد و در بازار نیروی کار را می‌یابد که اگر با سرمایه‌اش درهم‌آمیزد ارزش‌آفرین است و سرمایه‌ی او را بیش‌تر می‌کند. «پس کار اضافی {از نظر سرمایه} شرط کار لازم است و ارزش اضافی حد {نهایی} کار عینیت یافته و ارزش به‌طور کلی است، پس سرمایه تا جایی به کار لازم نیاز دارد که این کار برای وی ارزش‌آفرین باشد چون بر اساس تولید سرمایه‌داری کار لازم مستقل از ارزش اضافی مطرح نیست. این محدودیت ـ که انگلیسی‌ها آنرا مانع مصنوعی می‌نامند ـ مستقیماً ناشی از این حقیقت است که کار سرمایه اساساً و ذاتاً ایجاد کار اضافی و ارزش اضافی است.»(۱۴) سرمایه هرگز به‌دنبال تولید ارزش مصرفی نیست او در نهایت کالا تولید می‌کند که ارزش اضافی را در خود حمل می‌کند و در مبادله تحقق می‌یابد. ارزش مصرفی به‌عنوان محتوای فرآورده‌ی تولید فقط زمانی به ارزش مبادله‌ای تبدیل می‌شود که معیاری برای تعیین ارزش آن که بتوان با دیگر فرآورده‌ها معاوضه نمود پیدا شود و این معیار عام در واقع زمان کاری است که صرف تولید آن فرآورده شده است و این معیار باید عامیت یابد. این معیار در وهله‌ی اول ربطی به پول به‌عنوان معیار تعیین ارزش و یا وسیله‌ی مبادله ندارد، هر چند که خودبه‌خود به همراه آن می‌آید. بنابراین کالا زمانی شکل می‌گیرد که روابط کالایی شکل گرفته باشد و تولید صرفاً در جهت ایجاد کالا و یا ارزش مبادله‌ای صورت گیرد. این بدان معنا نیست که با ظهور ارزش مبادله‌ای ارزش مصرفی ناپدید می‌شود، چون به‌هرحال ارزش مصرفی ذات فرآورده است ولی این بدان معناست که ارزش مبادله‌ای جنبه‌ی تعیین‌کنندگی می‌یابد و مبادله‌کنندگان دیگر به فرآورده‌ها نه از زاویه‌ی ارزش مصرفی موجود در کالا، بلکه صرفاً از زاویه‌ی مبادله‌پذیری آن و ارزشی که در مبادله به گردش درمی‌آید، توجه می‌کنند و بدین خاطر آن‌ها را بدون آن‌که به ارزش مصرفی‌شان توجه کنند و یا مصرف نمایند، مبادله می‌کنند. من فرآورده ای را در بازار می‌خرم بدون آن‌که بدان نیاز داشته باشم و آن را به دیگری می‌فروشم بدون آن‌که از نحوه‌ی مصرف آن خبر داشته باشم، یعنی در این رابطه این فرآورده برای من سرمایه‌دار صرفاً یک کالاست، مقداری ارزش است، پول است البته نه همچون پول داخل کیف پولم، بلکه مقداری ارزش است که این ارزش فقط در مبادله برای من کاربرد دارد و نه در جای دیگر. بنابراین اگر ما در نظام سرمایه‌داری حرف می‌زنیم، در این رابطه فقط کالا و نه چیز دیگر، آن‌هم برای فروش، یعنی تحقق ارزش اضافی ضمیمه و یا موجود در آن، تولید می‌شود.

در نظراتی که مورد انتقاد قرار می‌دهم، عموماً با مفاهیمی مثل کار مادی و فکری یا غیر مادی، کار یدی و ذهنی، برخورد می‌کنیم که در نزد مارکس به‌عنوان کار مولد و غیرمولد بیان می‌شود. ولی اشکال کار این نظر در این خلاصه نمی‌شود، بلکه آنگاه که سعی می‌کند خود را در شکل یک نظریه بیان کند از آنجا که زمینه‌ی مادی برای به اصطلاح کار فکری در جامعه نمی‌یابد، بدین می‌پردازد که کار ذهنی در خدمت سرمایه به تثبیت افکار عمومی در رابطه با وضعیت موجود می‌پردازد و در عین حال تأکیداً می‌گوید که کار مادی تحقق یابنده است ولی نه کار ذهنی، کار غیر مادی به کار غیرمزدی تبدیل می‌شود. و یا طبقه‌ی متوسط بدون مالکیت بر ابزار تولید در هر نسبتی تعلقاتی به طبقه سرمایه‌دار دارد و سهمی از ارزش اضافی را به‌دست می‌آورد. طبقه‌ی متوسط با اعمال نظر برای به‌دست آوردن سهم بیش‌تری از ارزش اضافی، عمل می‌کند. خواننده توجه دارد که چنین اظهارنظر‌هایی هیچ ربطی به علم ندارد گویش‌هایی است برای صرف گفتن و نه فهماندن و یا ابراز یک نظر. ما در تاریخ تا به حال کسی و یا گروهی را سراغ نداریم که بدون داشتن منافعی خود را در اختیار گروه دیگری گذاشته باشد، البته دیوانگان و سفیهان را در پرانتز می‌گذاریم، بنابراین چه‌گونه می‌توان تصور کرد که عده‌ای، آن‌هم آموزش دیده ترین بخش جامعه بدون مالکیت بر ابزار تولید تعلقاتی به طبقه سرمایه‌دار داشته باشد، ضمن آن‌که سرمایه هرگز سهمش را بی‌ربط با کسی تقسیم نمی‌کند.

یکی از اشکالاتی که این‌گونه نظریه‌پردازی بدان دچار است برخورد عاطفی و ارزشی به یک مسأله‌ی اجتماعی است یعنی کسانی که ارزش اضافی تولید می‌کنند دارای نوعی ارزش خاص و برتر در مقابل کسانی که این ارزش را تولید نمی‌کنند هستند. این ارزشمندی نه در این است که آن‌ها ارزش اضافی تولید می‌کنند بلکه در این است که بر این پایه آنها این زمینه را می‌یابند که به نیرویی انقلابی تبدیل شوند، یعنی ما باید مسئله را نه در تجسدش، که در حرکتش ببینیم. علاوه بر آن فرق یک محقق اجتماعی با یک پراکتسین در همین است که محقق اجتماعی بر پایه‌ای ساکن ایستاده و مسئله را مورد تحقیق قرار می‌دهد ولی یک پراکتسین مسئله را در حرکتش نگاه می‌کند.

به نظر بیاوریم که هر سال چه تعداد فیلم و سریال سینمایی و تلویزیونی در دنیای سرمایه‌داری تولید می‌شود. ـ تئاتر را کنار می‌گذاریم چون آن‌قدر طرفدار ندارد که جلب توجه سرمایه را بکند و در نتیجه حالا بیش‌تر به اهالی دنیای هنر تعلق دارد ـ ما در این‌جا احتیاجی نداریم که خود را برای آمار این مسئله زحمت دهیم و یا حتی مقدار سرمایه‌ای را که در این رابطه صرف می‌شود محاسبه کنیم تنها کافی است بگوییم سالی هزاران عدد فیلم و میلیاردها دلار سرمایه. اگر کمی با انصاف باشیم و همه را از دم آشغال ندانیم حداقل این را می‌توانیم بگوییم که بالای 90 درصد آنها یا در خدمت توسعه‌ی فرهنگ و توجیه کارکرد سرمایه‌داری است و بخشی هم مزخرفاتی که فقط برای سرگرم کردن مردم این جوامع، که خبر نشوند سرمایه با آن‌ها و آینده آنها چه می‌کند، هستند. ولی منظور من توضیح این جنبه قضیه نیست، بلکه می‌خواهم از این‌جا به سراغ آن توده وسیعی بروم که در این عرصه کار می‌کنند و نیروی کار خود را به سرمایه‌دار می‌فروشند و سرمایه او را افزایش می‌دهند. در این توده‌ی وسیع ما هم کارگر مولد داریم و هم کارگر غیرمولد. نظافتچی صحنه، کارگر نجار، نقاش، آرایشگر، مانیکوریست، سیاهی لشکر، خیاط، کارگردان، ماسور، فیلمبردار، کارگر چاپ و از همه سرمایه‌سازتر، هنرپیشه‌ی نقش اول. ما به این هم کاری نداریم که این اهالی چگونه شخصیت‌هایی هستند فقط این را می‌دانیم که چه کارگردان و فیلمبردار و یا نویسنده سناریو هر کاری را که سرمایه بخواهد، البته برای پرفروش‌تر کردن و کمی هم شاید بهتر جلوه دادن چهره‌ی سرمایه، انجام می‌دهند. هر دروغی را بخواهند سر هم می‌کنند و نه تنها واقعیات تاریخی را می‌پوشانند، که دروغ‌های بزرگ را به جای حقایق به خورد خلق‌الله می‌دهند هنرپیشه که جای خود دارد و بدین‌وسیله میلیون‌ها دلار را به جیب می‌زنند و دقیقاً همین‌ها هستند که کارگر مولدند، چرا برای آنکه با فروش نیروی کارشان به سرمایه‌دار ارزش اضافی تولید می‌کنند و سرمایه سرمایه‌دار را افزایش می‌دهند. این محتوای کار کارگر نیست که او را کارگر، غیرکارگر، مولد و یا غیرمولد می‌کند این ارزش‌آفرینی کار کارگر است که بدو این خصوصیت را می‌دهد در نتیجه کارگر کارخانه تولید کننده‌ی بمب و توپ و تانک، کارگرانی که در کشتزارهای کوکایین به بردگی کشیده می‌شوند و یا در کارگاه‌های دربسته به تولید ماده‌ی مخدر کوکایین وادار می‌شوند، کارگران کارخانه‌های تولیدکننده‌ی مواد آرایشی، همه در مقابل دریافت دستمزد کار می‌کنند و کارگرند، ما سوای اینکه چه تولید می‌کنند و تولیدشان در چه رابطه‌ای مصرف می‌شود. ارزشی که آن‌ها تولید می‌کنند، اگر چه ضد ارزش است از نظر سرمایه‌دار مربوطه کالا است و برای او اضافه ارزشی را در بر دارد که سرمایه‌ی او را ارزش‌آفرین میکند. «پس این‌که اقتصاددان‌های با انصاف کارگران تولیدات تجملی را کارگران مولد می‌شمرند و تی تیش مامانی‌های مصرف‌کننده‌ی این تولیدات را یک قلم از زمره پول‌هدرده‌‌های غیرمولد به حساب می‌آورند درست و در عین حال معنی دار است. این کارگران «از آنجا که سرمایه‌های ارباب شان را که از نقطه نظر ماهیت تولیداتش غیرمولد است، زیا د می‌کنند» واقعاً هم مولدند.» (۱۵) من قبلاً راجع به مسئله‌ی کار حرف زده‌ام و باز هم بدین مطلب باز خواهم گشت ولی در این‌جا اجازه بدهید ببینیم نیروی کار چیست چون در این زمینه کم‌تر احتیاج به تجرید است و این نیرو است که که در واقع به سرمایه‌دار فروخته می‌شود و سرمایه‌دار با به کار انداختن آن در تولید سرمایه اش را مولد می‌کند و ارزش‌اش را بالا می‌برد. مارکس در رابطه با نیروی کار در کاپیتال چنین تعریفی ارائه می‌دهد. «ما از نیروی کار یا توانایی کار کردن، مجموع توانایی‌های ذهنی و جسمانی موجود در یک کالبد مادی، شخصیت زنده، یعنی نوع انسان را در نظر می‌آوریم، توانایی‌هایی که هنگام تولید هر نوع ارزش مصرفی به کار انداخته می‌شوند.» (۱۶)

برای این‌که متهم به مارکسیسم ارتدوکس نشوم باید بگویم، من بدین دلیل این کار را می‌کنم چون برای کسانی که خود را صراحتاً پیرو مارکس می‌نامند از جمله کسانی که در اینجا نظرات‌شان مورد نقد قرار گرفته‌اند، راحت‌تر است که به جای توضیح روی توضیحات مارکس خود گفته‌های مارکس را نقل کنند، ـ که من این کار را به‌جای آنان می‌کنم ـ چون عموماً عدم چنین کاری و نقل توضیحی ناقص، که در عین حال توضیح سر و دم بریده مارکس است و ما به غلط در صحبت‌های‌مان مطرح می‌کنیم، به آشفتگی ختم می‌شود. چه احتیاجی بدین است که ما مسئله را چنین پیچیده کنیم که مجبور شویم نیروی کار را «ارزش مصرفی نیروی خویش{منظور کارگرـ توضیح از من است}» و یا کار را «به‌عنوان ارزش مصرفی سرمایه به منزله قانون ضروری مبادله با آن در جدایی از تمامی وسایل و مواد کار و جدا از تمامی عینیت یافتگی خارجی‌اش است. (یعنی هنوز تحقق پیدا نکرده است، کار زنده، مجرد از عناصر سازنده واقعیت عملی اش تا موقعی که شکل کالایی نیافته و در واقع نوعی غیر ارزش است.)» بدانیم، وقتی خود مارکس چنین واضح خود توضیح می‌دهد. مگر آن‌که توضیح مارکس را قبول نداریم که آن‌گاه بایستی به نظر من، این را به صراحت بگوییم و در مقابل آن توضیح و یا بحث خود را ارائه دهیم.

نیروی کار همچنان‌که دیگر کالا‌ها که در بازار عرضه می‌شود، یک کالا است که «همانند کالاهای دیگر دارای ارزش است». کالایی که ارزش آن «همانند هر کالای دیگر بر اساس زمان کار لازم برای تولید و بنابراین بازتولید این کالای ویژه تعیین می‌شود.»(۱۷) شاید بتوان از ویژگی‌های این کالا این را گفت که «اگر توانایی کار کارگر به فروش نرود، هیچ فایده‌ای برای او ندارد. کارگر این را ضرورت بی‌رحمانه‌ی طبیعت تلقی می‌کند که توانایی کار او برای تولید خود مستلزم مقدار معینی وسایل معاش است و برای بازتولید آن همچنان مستلزم آن است، سپس مانند سیسموندی کشف خواهد کرد که «توانایی کار ـ هیچ است مگر آنکه فروخته شود.»(۱۸)

البته باید یادآور شد که یک اشکال مهم این گفته که: » کلیه‌ی نیروهای کار فروشندگان ارزش مصرفی نیروی خویش هستند» (تأکید از من است) این است که شاید معنای کالا بودن نیروی کار یا توانایی کار و حتی باید گفت واقعا معنای کالا را نفهمیده است، بگذریم از اینکه اصطلاح نیروی کار از جانب او در معنای خودِ کارگر، از نظر ترمینولوژی مارکسی درست نیست. «نیروی کار» در معنی آحاد کارگر یا نیروی انسانی، اصطلاح بورژوازی است که در روزنامه‌ها و گفتارهای روزانه‌ی بورژواها و نیز به تبعیت از آنها در گفتار روزانه‌ی مردم هم به کار می‌رود. در حالی که معنی نیروی کار یا توانایی کار همان چیزی است که مارکس در بالا می‌گوید.

اشکال گوینده این است که تصور می‌کند کارگر تنها ارزش مصرفی نیروی کارش را به کارفرما می‌فروشد. در حالی که به هنگام فروش یک کالا، هم ارزش مصرفی و هم ارزش مبادله‌ی کالا ـ دقیق‌تر بگوییم هم ارزش مصرفی و هم ارزش کالا ـ از فروشنده به خریدار منتقل می‌شود. اصولا همان گونه که مارکس در فصل اول سرمایه می‌گوید ارزش مصرفی حامل ارزش مبادله یا ارزش است. «در آن شکل اجتماعی که ما بررسی می‌کنیم {سرمایه‌داری} ارزش‌های مصرفی در عین حال حاملان مادی ارزش مباذله ای را می‌سازند.» (۱۹) کسی که یک کامپیوتر، یک گونی سیب زمینی، تعدادی تیرآهن، یک کتاب فلسفه یا ریاضیات عالی، مقداری کیسه‌ی زباله، چند جعبه آبجو و غیره می‌خرد می‌تواند آنچه را خریده یا خود مصرف کند و یا دوباره بفروشد زیرا با خرید اقلام بالا هم ارزش مصرف و هم ارزش مبادله‌ی این اقلام به او منتقل شده است. به همین طریق کسی که نیروی کار در بازار خریداری می‌کند می‌تواند یا خود آن را، مانند کارفرمای مستقیم مصرف کند، و یا مانند مؤسسات کار موقت یا پیمانکاران نیروی کار، مجددا بفروشد. بنا براین فرق نیروی کار با کالاهای دیگر در روند مبادله، این نیست که در مورد کالاهای دیگر ارزش مبادله، مبادله می‌شود و در مورد نیروی کار ارزش مصرف مبادله می‌شود. چنین درکی چنانکه توضیح داده شده نادرست است. فرق نیروی کار با کالاهای دیگر این است که مصرف نیروی کار، خود مولد ارزش است و آن هم ارزشی که بیش از ارزشی است که صرف خریداری آن شده است، یعنی مزد یا سرمایه‌ی متغیر. نیروی کار همان گونه که مارکس می‌گوید تنها کالایی است که چنین ویژگی ای دارد. مارکس می‌گوید «استفاده یا به کارگیری از نیروی کار همانا خود کار است. خریدار نیروی کار با واداشتن فروشنده‌ی آن به کار کردن، آن را مصرف می‌کند. برای آن‌که فروشنده نیروی کار بتواند کالا تولید کند، کار او باید مفید باشد، یعنی در قالب ارزش‌های مصرفی تحقق یابد. بنابراین، ارزش مصرفی ویژه‌ای است، یک جنس خاص که سرمایه‌دار به واسطه‌ی کارگرش تولید می‌کند. این واقعیت که تولید ارزش‌های مصرفی، یا کالا‌ها، تحت کنترل سرمایه‌دار و از سوی او انجام می‌شود، تغییری در ماهیت عام آن تولید پدید نمی‌آورد. هم چنین، ابتدا باید پویش کار مفید را به طور کلی و جدا از هر نوع مُهر خاصی که این یا آن مرحله ی پیشرفت اقتصادی جامعه بر آن می‌زند، مطالعه کنیم.» (۲۰)

سخنران توجه ندارد که در روابط سرمایه‌داری قوانین عام حاکم بر بازار همواره رعایت می‌شود و این شامل نیروی کار به‌عنوان یک کالا در بازار هم می‌شود. مارکس در رابطه با مبادله ارزش‌ها و نحوه خرید آنها از جانب سرمایه می‌نویسد: «تغییر در ارزش پول که باید به سرمایه تبدیل شود، نمی‌تواند در خود پول اتفاق افتد…… بنابراین، این تغییر باید در کالایی اتفاق افتد که در نخستین عمل گردش، M- C، خریده شده است؛ اما نه در ارزش آن، زیرا هم ارز‌ها مبادله می‌شوند و ارزش کالا پرداخت می‌شود.بنابراین، این تغییر فقط می‌تواند از ارزش مصرفی بالفعل کالا یعنی از کاربرد یا مصرف آن ناشی شده باشد. در حالی که موضوع بر سر تغییری در ارزش مبادله پذیر و افزایش آن است.» (۲۱) بدین سان باید ارزش کالایی که سرمایه‌دار خریده است افزایش یافته باشد. این ارزش اضافی در جریان تولید و نه مبادله، به ارزش کالاهایی که سرمایه‌دار خریده است ایجاد شده است. برای آنکه چنین امری تحقق پذیر باشد باید «دوست ما، صاحب پول، برای این که بتواند ارزش مبادله‌پذیر با ارزش معمولی یک کالا را بیرون کشد، باید چنان خوش اقبال باشد که در قلمرو گردش، یعنی در بازار، کالایی را بیابد که ارزش مصرفی آن از ویژگی منشأ ارزش بودن برخوردار، و بنابراین، مصرف شدن بالفعل آن همانا شیئیت یافتگی کار و از همین رو آفرینش ارزش باشد. صاحب پول چنین کالای ویژه ای را در بازار پیدا می‌کند: توانایی کار کردن یا به بیان دیگر نیروی کار.» (۲۲)

این قانون که مارکس در مورد خرید نیروی کار از جانب سرمایه‌دار توضیح می‌دهد، دقیقاً منطبق است با قانون حاکم بر مبادله همه کالا‌ها، زیرا در بازار هم ارز‌ها مبادله می‌شوند، همچنانکه در مورد نیروی کار هم سرمایه‌دار ارزش نیروی کار را به کارگر پرداخت می‌کند. این‌که بعداً در تولید این ارزش در به کارگیری اش، یعنی تولید کردنش باعث ایجاد ارزشی فراتر از خودش می‌شود، از ویژگی‌های نیروی کار است.

اگر فرمول عمومی‌سرمایه یعنی رابطه‌یM-C-M’، پول – کالا- پول (بیشتر) را برای سرمایه‌دار صنعتی (کارخانه دار و غیره) در نظر بگیریم، می‌بینیم که در روند تبدیل پول به کالا یعنی روند

CM-، سرمایه‌دار ما پولش (یا دقیق تر بگوییم پول – سرمایه اش) را صرف خرید کالا می‌کند و در روند C-M’ کالایش را (که همان کالایی که خریده نیست، چون از سرمایه‌دار صنعتی حرف می‌زنیم و نه از تاجر) در مقابل پول بیشتری یعنی M’می‌فروشد. (اگر بخواهیم دقیق تر باشیم در مورد فرمول سرمایه‌ی صنعتی باید بنویسیم :M-C{MP + LP} –C’-M’که در این فرمول MP بیانگر وسایل تولید و LP بیانگر نیروی کار و C’ بیانگر کالای جدیدی است که در مؤسسه‌ی سرمایه‌دار صنعتی تولید شده و با پولی برابر M’ که بیش از M است مبادله شده است. نکته‌ای که باید مورد توجه قرار گیرد این است که ما فرض کرده‌ایم که خرید و فروش بر اساس قانون ارزش صورت می‌گیرد، بنابراین «گران فروشی» در این رابطه مطرح نیست. پس تفاوت بین M و M’ از کجا می‌آید؟

نخست ببینیم سرمایه‌دار چه خریده است؟ سرمایه‌دار مقداری وسایل تولید (ماشین آلات، ساختمان و تأسیسات تولیدی، مواد خام و غیره) خریده و شماری کارگر استخدام کرده است. استخدام کارگر به معنی خرید نیروی کار کارگر برای مدت معینی است. زیرا کارگر مزدی چیزی جز نیروی کار یا توانایی انجام کار برای فروش ندارد. سرمایه‌دار این نیروی کار را در روند تولید به کار انداخته یا مصرف کرده و در نتیجه مقداری کالا یعنی C’ که ارزش آن از C بیشتر است تولید شده است. تفاوت ارزش بین C و C’ به خاطر مواد خام و استهلاک ماشین آلات و غیره که در کالای تولید شده تجسم یافته اند، نیست، زیرا این‌ها در بهترین حالت، یعنی در صورتی که هیچ گونه اتلاف نباشد، با ارزش خود وارد کالای جدید می‌شوند و نه بیشتر. تفاوت ارزش بین C وC’ صرفا ناشی از تفاوت بینارزش پرداختی برای نیروی کار و ارزشی است که از مصرف این نیروی کار برای سرمایه‌دار حاصل شده است. مارکس تفاضل بین ارزش نیروی کار یا مزد و ارزشی که این نیروی کار تولید می‌کند را ارزش اضافی می‌نامد که منشأ سود سرمایه، در تمام اشکال آن، و منشأ ارزش‌افزایی و «شکوفه‌دهی» سرمایه است. من برای آن‌که بتوانم موضوعاتی چون کالا، ارزش مصرفی، ارزش مبادله و ارزش اضافی را توضیح دهم، که به نظر می‌رسد در این میان یا فهمیده نشده است و یا به صورت اشتباه برداشت شده است مجبورم همچنان‌که تا به‌حال، به مارکس رجوع کنم که به دقیق ترین شکل آنها را توضیح داده است. بنابراین از خواننده‌ی صبور می‌خواهم که با توجه به این نقل قول‌ها که از چندین صفحه کاپیتال انتخاب شده است دقت لازم را بکند. «آن چه مبلغی پول را از مبلغی دیگر متمایز می‌کند، همانا مقدار آن است. بنابراین، محتوای فرایند M-C-M› به هیچ تفاوت کیفی میان کران‌های آن وابسته نیست ـ زیرا آن‌ها هر دو پول‌اند ـ بلکه صرفاً به تغییرات کمّی وابسته است. سرانجام پول بیش‌تری نسبت به پولی که در آغاز به گردش انداخته شده است، از آن بیرون آورده می‌شود. مثلاً، پنبه‌ای که اساساً ۱۰۰ پوند خریداری شده بود اکنون به قیمت ۱۰۰ + ۱۰ پوند یعنی ۱۱۰ پوند دوباره فروخته می‌شود. بنابراین، شکل کامل این فرایند M-C-M`است که در آنM`برابر با M+ دلتا Mاست، یعنی مبلغ اصلی پیش پرداخت شده به اضافه‌ی یک افزوده. این افزایش یا افزوده بر ارزش اصلی را من ارزش اضافی می‌نامم. بنابراین ارزش اولیه‌ی پیش پرداخت شده که نه تنها در گردش دست نخورده باقی می‌ماند بلکه مقدار آن تغییر می‌کند، ارزش اضافی را به خود می‌افزاید یا ارزش‌افزا می‌شود و این حرکت آن را به سرمایه تبدیل می‌کند… سرمایه پول است، سرمایه کالا است. اما، در واقع، ارزش در اینجا سوژه‌ی {عامل فعال مستقل} فرایندی است که در آن در حالی که پیوسته شکل پول و کالا را می‌پذیرد، مقدار خود را تغییر می‌دهد و خود به عنوان ارزش اضافی از خودش به عنوان ارزش اولیه جدا، و به این ترتیب خود به خود ارزش‌افزا می‌شود… ارزش تنها به صورت پول است که دارای چنین شکلی می‌شود. بنابراین، پول نقطه آغاز و پایان هر فرایند ارزش‌افزایی است… به نظر می‌رسد که M-C-M`، خریدن برای فروختن یا به بیان دقیق‌تر، خریدن برای فروختن گران‌تر، فقط شکل خاص یک نوع سرمایه، یعنی سرمایه‌ی تجاری است، اما سرمایه‌ی صنعتی نیز پولی است که به کالاهایی تبدیل و با فروش این کالا‌ها از نو به پول بیش‌تری تبدیل می‌شود. اتفاقاتی که خارج از قلمرو گردش، در فاصله‌ی میان خریدن و فروختن، می‌افتد، تأثیری بر شکل این حرکت ندارند…. از همین رو، در پس تمامی‌تلاش‌ها برای بازنمایی گردش کالا‌ها به عنوان خاستگاه ارزش اضافی، یک جابه‌جایی اشتباه نهفته است، یعنی اشتباه گرفتن ارزش مصرفی با ارزش مبادله‌ای.» (۲۳) (تأکید از خود مارکس است)

بدین سان منشأ سود سرمایه یا ارزش‌افزایی سرمایه، نیروی کار انسانی یعنی توانایی‌های بدنی، عصبی و فکری انسان است که در روند تولید مصرف می‌شود. به عبارت دیگر منشأ ارزش اضافی یا ارزش‌افزایی سرمایه کار زنده است.

نکته‌ی دیگری که باید موردتوجه قرار داد این است که در روند کار، جدایی عامل ذهنی یا فعال (یعنی سوژه) از وسایل و شرایط عینی کار (وسایل تولید) را امری عام و کلی می‌دانند. در حالی که چنین نیست. این امر در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری مبتنی بر استثمار کارِ مزدی صادق است، اما در مورد تولید کنندگانی که صاحب وسایل تولید خود هستند (مانند دهقانان خرده مالک یا پیشه وران) صادق نیست. مگر این‌که بگوییم فقط کارگران مزدی کار می‌کنند و بقیه کار نمی‌کنند.

این نگرش مبنی بر آن‌که فروش نیروی کار بدون آنکه به تولید ارزش اضافی ختم شود کاری است که کارگزاران سرمایه انجام می‌دهند و عاملین آن از ارزش اضافی تغذیه می‌کنند، بدان‌جا ختم می‌شود که کار یک تعمیرکار ماشین، کارگر انبار، حسابدار و یا فروشنده و هر کارگر دیگری را که در بخش خدمات کار می‌کند، و یا کلیه‌ی کارهای ضروری در فرایند تولید را زائد تلقی می‌کند. من در این‌جا به شکل کوتاه بگویم که اگر ما حتی مدیریت تولید و یا کسانی که در مدیریت کار می‌کنند را، جزو عوامل کارفرما به حساب بیاوریم، که در عین حال کار می‌کنند، باید بدین توجه کنیم که نباید کلیه‌ی مهندسان و تکنیسین‌ها را در این رده قرار داد، زیرا اکثریت قریب به اتفاق آن‌ها در عین حال که کارشان هیچ ربطی به مدیریت ندارد، در تولید و مشخصاً بگویم تولید ارزش اضافی شرکت دارند.

 

کار مولد و غیرمولد

در گفتارهای موردبحث همان‌گونه که قبلاً اشاره شد با پرداختن به کار مادی و کار فکری اولاً کار مادی را کاری میدانند که حاصلش شیئی است که از کارگر جدا شده و در مقابلش قرار می‌گیرد و در این صورت است که کاری ارزشمند می‌شود. در غیر این صورت کاری بی‌ارزش است که در نهایت اجرا کنندگانش بلع‌کننده‌ی ارزش اضافی هستند. من در این نوشته تا به‌حال سعی کرده‌ام که نشان دهم کهآن چیزی را که به عنوان کار مادی و کار غیرمادی یا فکری به کار می‌برند،بایستی به کار مولد و غیرمولد ترجمه کرد تا بتوان بدان پاسخ داد. آنها این تقسیم‌بندی غیرعلمی را تا بدان‌جا جلو می‌برند که تقابل بین آن‌ها به سطحی تضادمند کشیده می‌شود، و در نتیجه اجرا کنندگان کار غیرمولد در طبقه‌بندی جدیدی، به‌عنوان طبقه‌ی متوسط وابسته به سرمایه‌داری که از ارزش اضافی ارتزاق می‌کنند، جای می‌گیرند. حال در اینجا ببینیم که این «تضاد» از کجا آمده است و یا زمینه‌ی این رادیکالیسم نظری در این رابطه از کجا سرچشمه می‌گیرد. ایستوان مزاروش در بخشی از کتاب خود با استناد به مارکس بدین نظر می‌رسد که کار غیرمولد در تضاد آشتی ناپذیر با کار مولد قرار دارد و آن‌هم بدین دلیل که سرمایه‌دار در فرایند رشد خود ابتدا به مرحله‌ای می‌رسد که خود را از کار کردن معا ف می‌کند و سپس قادر است مدیریت را نیز به گردانی از «کارگران، به نوع ویژه‌ای از کارگر مزدی» بسپارد. «تضاد میان کار مولد و کار غیرمولد بخشی جدانشدنی از تضاد آشتی‌ناپذیر میان منافع سرمایه و منافع کار بوده و از این رو حل ناشدنی است. این تضاد در درجه نخست، سرچشمه در خصلت استثمار فرایند کار سرمایه‌داری و ضرورت یافتن شکلی از کنترل دارد که با تداوم آن متناسب باشد.» (۲۴) بحث آقای مزاروش البته بحثی از زاویه‌ی کلان است و اگر ایرادی بدان گرفته شود مطمئناً طرفداران ایشان خواهند گفت که این بحث تفسیر نظر مارکس است، با این وجود می‌توان ریسک کرد و پرسید آیا کار غیرمولد فقط کار مدیریت است و ما در تولید سرمایه‌دارانه هیچ کار غیرمولدی نداریم و در نتیجه چه‌گونه می‌توان کلیه این کار‌های غیرمولد و عاملان آنها را در تضاد آنتی گونیستی با کار مولد دانست. چه‌گونه می‌توان هر نوع هماهنگ کردن، نظارت و سرپرستی را در این چارچوبی گذاشت که شما گذاشته اید، یعنی مدیر عامل کنسرن زیمنس را می‌توان در کنار سرکارگر بی‌نوایی گذاشت، که ضمن شرکت در تولید گوشه‌چشمی هم به کارگران دارد که عموماً اینگونه سرکارگران، کارگران باتجربه ای هستند که بیش‌تر اشکالات دیگران را تصحیح می‌کنند، در عین حال که نظم و هماهنگی تولید را نیز برعهده دارند. آیا این نادرست نیست که با یک حکم کلی کلیه کارگران غیرمولد را در تقابل با کارگران مولد قرار داد و با دیوار تضاد آنتی گونیستی آنها را از هم جدا نمود. بحث من در اینجا به‌هیچ‌وجه راجع به مدیریت و «متخصصین» بهره‌کشی تا سر حد لازم برای هر چه بیشتر سرمایه‌آفرین کردن کار اضافی از کارگران نیست، من فکر می‌کنم که این برای همه روشن است که کلیه‌ی کسانی که در برقراری نظم استبدادی سرمایه‌دارانه چه در سطح محیط کار و یا اجتماع برای سرمایه «کار» می‌کنند به‌عنوان اعوان و انصار و کارگزاران سرمایه برای کارگران، همچنان‌که خود سرمایه‌داران غیرلازمند، ولی عدم تفکیک سطوح متفاوت از طرفی و تداخل متخصصین با یکدیگر، به‌صورتی که هر گونه تخصص و آموزش به‌عنوان لکه ننگ و علامت ضد کارگر بودن ـ که در نظر مورد بحث ما به نظر می‌رسد که به‌معنای انقلابی گرفته شده است ـ در آید و از سوی دیگر عدم تخصص و سادگی کار، مشخصه ای برای پرولتر بودن گردد، می‌تواند ما را از این‌هم که هستیم سرگردان‌تر نماید.

مارکس می‌گوید سرمایه‌داری به‌واقع زمانی آغاز می‌شود که هر سرمایه‌دار منفردی همزمان شمار نسبتاً زیادی از کارگران را به کار می‌گیرد و در مقایسه کار به‌صورت تقسیم شده بین کارگاه‌های کوچک با استادکاران مجزا با کار متمرکز شده در کارخانه‌ها با تعداد زیاد کارگر، بدین نتیجه می‌رسد که در مورد دوم «حتی بدون تغییری در شیوه کار، اشتغال همزمان شمار بزرگی از کارگران، انقلابی را در شرایط عینی فرایند کار ایجاد می‌کند.» (۲۵) اکنون با جمع شدن چنین شمار زیاد از کارگران در یک جا و علاوه بر آن این امکان که سرمایه‌دار اکنون می‌تواند کار مدیریت چنین توده وسیع از نیروی کار را به دیگران واگذار کند، و به‌دلیل آن‌که «در ابتدا انگیزه ی محرک و هدف تعیین کننده فرایند تولید سرمایه‌داری پیشینه‌سازی خود ارزش‌افزایی سرمایه تا سر حد امکان، یعنی تولید بیش‌ترین ارزش اضافی تا حد امکان و از این رو بیش‌ترین میزان استثمار نیروی کار توسط سرمایه‌دار است. با افزایش شمار کارگرانی که همزمان به کار اشتغال دارند، مقاومت آن‌ها نیز بیش‌تر می‌شود و ضرورتاً فشاری که سرمایه برای چیرگی بر این مقاومت اعمال می‌کند افزایش می‌یابد. مدیریت اِعمال شده از سوی سرمایه‌دار نه تنها کارکرد ویژه ای است که از ماهیت فرایند کار اجتماعی پدیدار می‌شود و خاص این فرایند است، بلکه در عین حال کارکرد استثمار فرایند کار اجتماعی نیر هست و بنابراین، بنا به تضاد اجتناب‌ناپذیر بین استثمارگر و ماده ی خام استثمارش تعیین می‌شود. به همین ترتیب با گسترش وسایل تولید که کارگر مزدبگیر با آنها در حکم دارایی غیر روبرو می‌شود، ضرورت کنترل نحوه‌ی استفاده‌ی شایسته از آن‌ها افزایش پیدا می‌کند. علاوه بر این همیاری کارگران مزدبگیر تنها در اثر وجود سرمایه‌ای است که آن‌ها را همزمان استخدام کرده است. اتحاد آنان به منزله‌ی پیکری مولد و ایجاد پیوند بین کارکرد‌های فردی‌شان، خارج از توانایی آنهاست و در سرمایه‌ای نهفته است که آن‌ها را کنار هم گرد می‌آورد و در آن وضعیت نگاه می‌دارد. از همین رو پیوند متقابل میان کارهای گوناگون کارگران، در قلمرو اندیشه در حکم نقشه‌ای است که سرمایه‌دار کشیده، و در عرصه‌ی عمل چون اقتدار سرمایه‌دار است که مانند قدرت اراده‌ای غیر که فعالیت آن‌ها را تابع هدف خود می‌سازد، در مقابل آن‌ها جلوه‌گر می‌شود.»(۲۶)

در ادامه مارکس با توجه به دوجانبه بودن فرایند تولید که از یک سو فرایند کار اجتماعی است و از سوی دیگر به دلیل آن‌که مالکیت سرمایه‌دارانه فرایند ارزش‌افزایی سرمایه را در کنترل خود دارد، و فقط در جهت افزودن بر سرمایه حرکت می‌کند، که هیچ معنای دیگری جز استثمار تا حد نهایی آن است، مضمون مدیریت سرمایه‌داری را دوجانبه و شکل آن را مستبدانه می‌داند، که توسط نوع خاصی از کارگران مزدبگیر انجام می‌شود. مارکس در این بررسی به‌هیچ‌وجه بدین جمع‌بندی و یا نتیجه‌ نمی‌رسد که بین این دو بخش از طبقه‌ی کارگر تضاد آشتی‌ناپذیر وجود دارد، زیرا او تضاد آشتی‌ناپذیر را صرفاً بین دو بنیان کار و سرمایه می‌بیند، دو بنیانی که با نابودی سیستم سرمایه‌داری نفی خواهند شد. مزاروش با طرح تضاد آشتی‌ناپذیر بین کار مولد و غیرمولد در واقع جامعه را به دو بخش متنافر تقسیم می‌کند که هیچ‌گاه قادر نیستند در جایی کنار یکدیگر قرار گیرند. در چنین حالتی اگر به نظر بیاوریم که با رشد صنعت به طور کلی سهم نسبی کار زنده (کار لازم + کار اضافی) در تولید کاهش می‌یابد (که البته الزاما به معنی کاهش مطلق کار زنده نیست). و در ضمن سهم کار غیرمولد افزایش پیدا می‌کندو در نتیجه تعداد کارگران مولد را پایین می‌آورد، اگر به چنین تضادی بین این دو بخش جامعه معتقد باشیم، در آن صورت چه‌گونه می‌توان بر نیروی قاهر سرمایه پیروز شد. همچنانکه من طی این نوشته بارها با اشاره به نظرات مارکس نشان داده ام، چنین نظراتی هیچ همخوانی با دیدگاه‌های مارکس ندارند و حاصل تراوشات ذهن طراحان آنها هستند. ضمن آن‌که می‌دانیم کار غیرمولد، که الزاما به معنی کار زائد نیست، در جامعه‌ی سرمایه‌داری گرایش به افزایش دارد. البته بخشی از این کار غیرمولد از نظر طبقه کارگر زائد است و در جامعه‌ی سوسیالیستی می‌تواند در عین حال که در جهت تولید صرفاً ارزش‌های مصرفی لازم قرار گیرد، بعضاً نیز از بین برود مانند آن بخش از کار کنترل که به کنترل کارگران از سوی سرکارگران و غیره مربوط می‌شود، کار حسابداران، کارکنان تجارت و امور بانکی و بورس و غیره، ویا پلیس و ژاندارم و نظامی و وکیل دادگستری و قاضی و مآمور اجرای دادگستری وغیره و غیره به نحوی از روابط حذف شوند. همزمان تعداد زیادی از آنچه به لحاظ سرمایه‌داری غیرمولد و زائد ولی برای توده‌ی مردم مفید است می‌ماند و حتی می‌تواند افزایش یابد، ضمن آن‌که اصولا در سوسیالیسم تقسیم کار به مولد و غیرمولد از میان می‌رود.

شیفتگی در نظر ارائه شده از جانب مزاروش برخی را بدانجا کشیده است که به تقسیم کار فکری و مادی پرداخته و این تضاد آشتی‌ناپذیر را تا سطح بخش وسیعی از جامعه گسترش داده اند، به صورتی که ما در آن صورت یک طبقه‌ی تولیدکننده‌ی مادی داریم و بقیه‌ی جامعه که می‌توان گفت اکثریت جامعه هم هستند در تقابل با آن‌ها و در تضاد آشتی‌ناپذیری با آن‌ها سر می‌کنند. آیا این نگرش به نوعی طبقه‌ی کارگر را تکه پاره نمی‌کند و حقانیت را به سرمایه‌داری نمیدهد. اینان توجه ندارند که با وجود آن‌که مالکیت سرمایه‌دارانه است، با گسترش تقسیم کار، تولید جنبه‌ی کاملاً اجتماعی به خود گرفته است، در آن سطح که می‌توان آن را کار بشری به معنای عام کلمه تلقی کرد. این نوع تولید دیگر الزاماً مادی به معنای پیکره یافته در جسمی که از تولید کننده جدا شود نیست ـ هر چند که از ابتدا نیز نبوده است ـ بلکه در بسیاری موارد به شکل آموزش، کمک‌های پزشکی، مراقبت و نگهداری و یا طرح و نقشه می‌باشد. به‌عنوان نمونه در همان کشور آلمان یکی از شرکت‌های تابعه‌ی کنسرن کروپ کارش صرفاً طراحی و نصب پالایشگاه‌ها، کارخانجات پتروشیمی و غیره است که در سطح بین‌المللی کار می‌کند. کارکنان این شرکت عموماً مهندسین و تکنیسین‌هایی هستند که با کار خود چه در محل و یا همان آلمان چنین پروژه‌هایی را طراحی و سپس نصب می‌کنند. آیا چنین کاری را که ارزش اضافی بالایی هم تولید می‌کند، کار ذهنی و یا فکری و در نتیجه بلعنده‌ی ارزش اضافی می‌دانیم و پیرو آن چنین کسانی را در زمره‌ی طبقه‌ی متوسط قلمداد باید کرد. در نقل قول ناقصی از مارکس کار آموزگاران را با تأکید بر این‌که اگر فقط و فقط در خدمت سرمایه‌دار باشد، کار ارزش‌آفرین است. ولی مارکس نه فقط در آن نقل قول که در جاهای دیگر هم به کار آموزگاران برخورد می‌کند و از آن‌جا که بحث مارکس نه بحث طبقه‌ی متوسط، که فقط بحث کار مولد و غیرمولد است، کار آموزگاران (و بسیاری حرفه‌های دیگر) را آن‌گاه که در مبادله با سرمایه، ارزش اضافی تولید می‌کند کار مولد و در غیر این صورت کار غیرمولد می‌داند. ولی آیا اکنون در این دوره زمانی که سرمایه‌داری تمامی عرصه‌های تولیدی و اجتماعی را به تصرف در آورده است و دیگر نمی‌توان از منافع عمومی حرف زد، زیرا همه‌ی منافع خصوصی و متعلق به سرمایه است، می‌توانیم به کار آموزگاران خارج از روابط سرمایه برخورد کنیم و آن‌ها را نیرو‌های کاری بدانیم که کارشان را با درآمد مبادله می‌کنند و در نتیجه سرمایه‌آفرین نیستند، به‌صورتی که معلمین سر خانه بودند. مارکس در بخشی از «درباره‌ی کار مولد و غیرمولد» که در همین زمینه بحث مبنی بر تفکیک و یا عدم تفکیک حاصل کار از انجام دهنده آن، دو حالت را تشریح می‌کند در حالت دوم «حالتی که تولید نتواند از عمل تولید کردن تفکیک شود. مثل کار تمام بازیگران، نقال‌ها، هنرپیشه‌ها، معلمین، اطبا، کشیشان و غیره. اینجا نیز صرفاً تا حد محدودی به شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری برخورد می‌کنیم و به‌خاطر خصلت این عرصه‌ها شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری صرفاً در موارد معدودی می‌تواند به عمل درآید. مثلاً معلمین در مؤسسات آموزشی ممکن است صرفاً کارگرانی مزدبگیر در خدمت صاحب مؤسسه باشند. از این نوع کارخانه‌های تعلیم و تربیت در انگلستان فراوان است. اگر چه در رابطه با شاگردان، معلمان کارگر مولد نیستند، در رابطه با کارفرمای خود کارگر مولدند. صاحب کار سرمایه ای را با نیروی کار آنها مبادله می‌کند و خود از طریق این فرایند ثروت می‌اندوزد.» (۲۷)

این تقسیم کار به ذهنی یا فکری، و بلعنده‌ی ارزش اضافی دانستن آن، و کار مادی، که تولیدکننده‌ی ارزش اضافی است، نه تنها هیچ همخوانی با نظرات مارکس ندارد، بلکه خود نظردهندگان را در تنگنا قرار می‌دهد، به حدی که مجبورشان می‌کند این عاملان کار را از طبقه‌ی کارگر منفک و در طبقه‌ای به‌نام طبقه‌ی متوسط جای دهند، در حالی که ما از منظر مارکس فقط و فقط شاهد کار مولد و غیرمولد هستیم و نه چیز دیگر. این نظر، همچنان‌که مشاهده می‌کنیم ما را بدانجا می‌رساند که کار‌های غیر»یدی» را زائد بدانیم. ولی اگر به کار مولد و غیرمولد از دیدگاه مارکسی نگاه کنیم یک کار «مادی» یا «یدی» می‌تواند در عین حال مولد و غیرمولد باشد. کار یک خیاط اگر برای من غیر سرمایه‌دار در قبال درآمدم صورت گیرد، غیرمولد است و در یک کارگاه خیاطی برای صاحب کارگاه، مولد است. کار «فکری» یا «ذهنی» و یا «غیریدی» می‌تواند کار مولد باشد و در عین حال غیرمولد. یک نویسنده، شاعر و یا هنرمند، اگر برای خود بنویسد و یا کار کند، هر چند اثرش فروش زیادی هم داشته باشد، کار غیرمولد انجام داده است، ولی همان نویسنده اگر در خدمت یک ناشر کار کند و بر سرمایه او به‌واسطه‌ی کارش بیافزاید، کار مولد کرده است. چون «شکل مادی معین کار و بنابراین محصولش به‌خودی خود هیچ ربطی به تمایز بین کار مولد و کار غیرمولد ندارند» (۲۸)

دوستان ما از اغتشاشی که در بین معتقدین به کار مولد و غیرمولد وجود دارد فراتر رفته و این دو نوع کار را صرفاً به کار یدی و غیریدی تنزل می‌دهند و آن‌هم تا جایی که مادیت یافتگی حاصل کار و در نتیجه جدایی حاصل کار از تولید کننده را دلیلی برای اعلام کار مولد می‌دانند و بقیه‌ی کار‌ها را در واقع کار ندانسته و عاملان آن را مصرف‌کنندگان ارزش اضافی و در نتیجه انگل‌های اجتماعی می‌دانند. همچنان‌که قبلاً اشاره کردم آبشخور این نظر آدام اسمیت است که معتقد بود کار مولد کاری است که «خود را در موضوعی ویژه یا کالایی قابل فروش تثبیت و متحقق می‌کند که دوام آن چند صباحی پس از پایان کار باقی است.» (۲۹) در مقابل کار غیرمولد «خود را در موضوعی ویژه یا کالایی قابل فروش تثبیت و متحقق نمی‌کند و عموماً در همان لحظه تولید مصرف می‌شود و به ندرت اثر یا ارزشی از خود به جای می‌نهد که بتوان آن اثر یا ارزش را بعد از تولیدش با معادلی معاوضه کرد.» (۳۰)

خواننده خود می‌تواند این نظر آدام اسمیت را با نظراتی از این دست که «کار مادی تحقق یابنده است ولی نه کار ذهنی» مقایسه کند و نکات اشتراک آن‌ها را بیابد. البته برای من روشن نیست که منظور از تحقق یافتن در این‌جا چیست ولی اگر از زاویه‌ی ارزش اضافی به رابطه نگاه کنیم تحقق ارزش اضافی در بازار صورت می‌گیرد و به‌صورت پول به صاحب سرمایه بر می‌گردد، یعنی ارزش موجود در کالا نقد می‌شود. این نظر نه تنها رشد و پیچیدگی جامعه‌ی سرمایه‌داری، و از پس آن پیچیدگی و رشد تقسیم کار را نمی‌بیند و درک نمی‌کند، بلکه همچون فیزیوکرات‌ها بر الگوهای اولیه اقتصاد پیشاسرمایه‌داری تکیه می‌کند که فقط به جامعه سرمایه‌داری منتقل شده است. نظری که در آن دهقانان تنها تولید کننده ارزش‌های تولیدی بودند و بقیه‌ی آهالی روستا و شهر از قِبَل ارزش‌های او زندگی می‌کردند و حال به جای آنان کارگران یدی چنین نقشی را به‌عهده گرفته اند. محصولی که در همان لحظه‌ی تولید مصرف شود خدمت یا سرویس نام دارد و سرویس یا خدمت می‌تواند مولد باشد یا نباشد. مثلا کار آرایشگری یا کار حمل و نقل یا کار مخابراتی و غیره خدماتی هستند که در همان لحظه‌ی تولید مصرف می‌شوند و هیچ کس نمی‌تواند بگوید که این کارها نمی‌توانند واجد ارزش اضافی باشند. صاحب آرایشگاهی که تعدادی آرایشگر مزدبگیر در استخدام دارد، شرکت مخابراتی که مکالمات تلفنی یا ارتباطات اینترنتی می‌فروشد و شماری کارگر و تکنیسین و مهندس در استخدام دارد، صاحب یا سهامداران شرکت‌های راه آهن یا اتوبوس رانی یا خطوط هوایی در واقع کارگران خود را استثمار می‌کنند و این کارگران که مولد خدمات هستند برای آنها ارزش اضافی تولید می‌کنند.

بیش از این بر این مسئله تکیه نمی‌کنم و بیشتر سعی می‌کنم که بر روی خود کار مولد و غیرمولد تکیه کنم، تا بتوانم جنبه‌های مختلف آن را از نظر مارکس توضیح دهم. من قبلاً نظر مارکس در رابطه با کار مولد مبنی بر ارزش‌آفرین بودن و یا سرمایه‌افزا بودن آن را، نقل کرده ام، ولی در زمینه‌ی کار غیرمولد مارکس به دوجنبه اشاره می‌کند که می‌تواند تفسیربردار باشد و در نتیجه آشفتگی فکری ایجاد کند. مارکس از سویی کار غیرمولد را کاری می‌داند که با درآمد تعویض شود، مثل خیاطی که در مثال خودش شلوار سفارشی در منزل برایش می‌دوزد، که در این مورد پولی که مارکس پرداخت کرده است به شکل کلی مبادله پول با کار در شکل خدمات است و در عین حال که برای او هزینه است باعث افزوده شدن به سرمایه‌ی خیاط نشده است، هر چند که خیاط کاری بیشتر از کار خیاطی که در کارگاه صورت می‌گیرد، انجام داده باشد. مارکس از پس این توضیحاتجملات زیر را مطرح می‌کند. «وقتی مبادله‌ی مستقیم پول با کار، بدون آنکه کار باعث ایجاد سرمایه شود، صورت می‌گیرد، یعنی هنگامی‌که کار به این ترتیب کار مولد نیست، به‌عنوان خدمات خریداری می‌شود، که به‌طور کلی چیزی جز اسم دیگری برای ارزش مصرف خاص کار نیست، مانند هر کالای دیگر، مع‌هذا، این اصطلاح ویژه ای برای ارزش مصرف خاص کار است، آنجا که این کار خدمت خود را نه به‌صورت یک شیئ، بلکه به‌صورت یک فعالیت ارائه می‌کند.» (۳۱) و جمله‌ی دیگر که مارکس بدان می‌رسد، «چنین نتیجه می‌شود که صِرف مبادله پول با کار، کار را کار مولد نمی‌کند. و از سوی دیگر محتوای این کار نیز در وهله‌ی اول از این لحاظ تأثیری ندارد.» (۳۲) درنتیجه ما تا بدین جا دو مشخصه را برای کار غیرمولد داریم. یک آن‌که پول به‌عنوان درآمد و نه سرمایه با کار معاوضه می‌شود و دوم آن‌که این کار در شکل خدمات عرضه می‌شود و به‌هرحال سرمایه‌آفرین نیست، چون در عین حال که با پول به‌عنوان وسیله‌ی گردش معاوضه شده است، ولی به‌دلیل آنکه این پول نقش سرمایه را بازی نمی‌کند، ارزش‌آفرین به‌معنای سرمایه‌ساز نیست. مارکس در عین حال تعویض کار با سرمایه را هم مطرح می‌کند که این تعویض را نیز در هر حال مولد نمی‌داند، و اینچشم اسفندیار نظریه اوست. مارکس به‌دلیل آنکه کار مولد را کاری تعریف می‌کند که اولاً با سرمایه معاوضه شود و بعد هم با تولید ارزش اضافی، سرمایه‌آفرین باشد، کلیه‌ی کار‌هایی را که کاملاً(زیرا نه کاملاً چون در عرصه تجارت در عین حال که کار با سرمایه معاوضه می‌شود، ولی به‌دلیل آن‌که سرمایه‌ی متغیر در این‌جا، یعنی بخش تجارت چون سرمایه‌ی صنعتی ارزش اضافی ایجاد نمی‌کند، در نتیجه کار در این عرصه غیرمولد است.)در چنین چارچوبی قرار نمی‌گیرند، مولد نمی‌داند. ولی اشکال به همین‌جا ختم نمی‌شود، زیرا در همان فرایند تولید نیز کارگران بخش خدمات تولید، کار غیرمولد انجام می‌دهند، در حالی که کارشان با بخش متغیر سرمایه‌ی تولیدی و نه تجاری، معاوضه می‌شود. درست این‌جاست که از جمله برخی بدین نتیجه می‌رسند که این نوع کارگران کارغیرمادی می‌کنند و از آن‌ها جدا نمی‌شود. حال برگردیم و به‌کمک خود مارکس این نظر را مورد سنجش قرار دهیم. یکی از توضیحاتی که باید مورد توجه قرار گیرد در این زمینه که کار خاصی ـ که در اینجا با توجه به اشاره این دوستان صرفاً کار مادی خواهد بود ـ ایجادکننده‌ی ارزش اضافی نیست، بلکه کلیه‌ی کار‌هایی که می‌تواند در خدمت سرمایه عاملی باشند که سرمایه این امکان را بیابد که خود را به‌عنوان سرمایه افزایش دهد، شامل کار مولد می‌شوند. «از آن‌چه گفتیم چنین نتیجه می‌شود که اطلاق کار مولد به کار، هیچ ربطی به محتوای متعین کار، به کاربرد ویژه‌ی آن و یا ارزش مصرفی خاصی که خود را در آن به ظهور می‌رساند، ندارد. یک نوع کار معین می‌تواند هم مولد باشد و هم غیرمولد. برای مثال، میلتون که در ازای پنج لیره بهشت گمشده را نوشت کارگر غیرمولد بود. در مقابل، نویسنده ای که به سبک کارخانه برای ناشر خود مطلب بیرون می‌دهد، یک کارگر مولد است.» (۳۳) بنابراین بحث در اینجا فقط بر سر کار مولد و غیرمولد است و نه بیشتر، زیرا وقتی ما از کار حرف می‌زنیم مجموعه حرکاتی را در نظر می‌گیریم که الزاماً بایستی انجام شوند تا چرخ زندگی سرمایه بگردد. این کار‌ها ضروری جامعه سرمایه‌داری‌اند و بدون آن‌ها نه سرمایه‌ای به‌وجود می‌آید و نه تحقق می‌یابد. مولد و غیرمولد، کارهایی است که باید ضرورتاً انجام شوند.

بحث کار مولد و غیرمولد بحثی تازه نیست، «از زمانی که آدام اسمیت بین کار مولد و نامولد تمایز قایل شد، دعوا بر سر این‌که چه چیزی کار مولد است و چه چیزی نیست ادامه دارد. منشأ این دعوا تحلیل جنبه‌های متفاوت سرمایه است. کار مولد فقط آن کاری است که سرمایه‌آفرین باشد.»(۳۴) و نه ساده و فرموله شده که بتوان با آوردن چند فاکت کوتاه بدان جواب داد. ولی به نظر من با استناد به مارکس و در همان چارچوب نظری می‌توان مسئله را صرفاً از زاویه‌ی مولد و غیرمولد بودن نگاه کرد که سرمایه تمامیت این انواع کار را، که یک عمل تاریخی اجتماعی است، مدیریت می‌کند و به تملک خود در می‌آورد و تمامی خصوصیات آنها را از آن خود می‌کند و بدین خاطر است که ظاهراً به نظر می‌رسد که این خصوصیات سرمایه است. با توجه به تقسیم کار، چه از زاویه‌ی بین‌المللی و یا ملی، هیچ کاری انجام نمی‌شود مگر آن‌که ضروری باشد. بنابراین کلیه کارهایی که در چارچوب سرمایه‌داری صورت می‌گیرد، با توجه به این خصوصیت‌شان و منهای این‌که تحت مدیریت چه نوع سرمایه‌ای صورت می‌گیرند، یا مستقیماً در خدمت ایجاد ارزش اضافی هستند و یا زمینه‌های این ارزش‌سازی را ایجاد می‌کنند. اگر همان‌گونه که مارکس از سه نقل میکند ما هم از مارکس بپذیریم «که سرمایه جمع ارزش‌هاست » و «سرمایه مساوی ارزش مبادله‌ای است.» (۳۵) پس باید بپذیریم که جمع ارزش‌ها، یعنی سرمایه فقط در عمل مبادله به شکل عام است که خود را نشان می‌دهد و این وضع فقط مخصوص شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری است، ولی این به‌هیچ‌وجه بدان معنا نیست که سرمایه خودافزا است، بلکه آن گوهری که با سرمایه درهم می‌آمیزد و آن را به شکلی تغییر می‌دهد، که باعث فزونی آن می‌شود، ارزش‌آفرین است و این هیچ چیزی نیست جز کار اجتماعی ضروری‌ای که در سرتاسر فرایند صورت می‌گیرد، سرمایه را لحظه‌به‌لحظه دگرگون می‌کند و افزایش می‌دهد و یا زمینه‌های این دگرگونی را فراهم می‌کند، از این زاویه هیچ فرقی نمی‌کند که این کار در چه مقطعی از این فرایند وارد این روند شده باشد فقط همان‌قدر لازم است که کاری ضروری در این فرایند باشد.

عمل مبادله یا تجارت و وجود پول قدمتی بس زیادتر از روابط سرمایه‌داری دارند، و مبادله را اگر در شکل مبادله‌ی پایاپای در نظر بگیریم، حتی قدمتی بیش از پول به‌عنوان وسیله‌ی گردش دارد. پول و مبادله در دوران‌های ماقبل سرمایه‌داری وجود داشتند. پول علاوه بر آن‌که در جریان تجارت به کار برده می‌شد به‌صورت مستقل در شکل پول برای مصرف در ربا و نوعی بانکداری به کار برده می‌شد. تجارت نیز در بین اقوام مختلف به صورت نسبتاً گسترده انجام می‌شد، تجارتی که بر پایه‌ی مازاد تولید آن مردمان صورت می‌گرفت، ولی نه آن تولید تماماً تولید ارزش بود و نه آن مبادله، مبادله‌ی ارزش‌ها، ضمن آن‌که پول موجود در آن رابطه سرمایه‌ای که به تولید برگردد و آن را گسترش و در نتیجه خود را گسترش دهد، نبود، بلکه صرفاً سرمایه‌ی تجاری بود. «سرمایه‌ی تجاری به این عنوان تنها مبتنی بر گردش صرفاً معطوف به مصرف » (۳۶) بود. این اتفاق، یعنی تولید ارزش‌ها، مبادله‌ی ارزش‌ها و تبدیل پول به سرمایه، زمانی می‌افتد که سرمایه به‌عنوان جمع کلیه‌ی ارزش‌ها نه تنها خود شیوه و روش تولید را تعیین می‌کند، بلکه گردش سرمایه را هم تعیین می‌کند و در نتیجه کلیتی را می‌سازد که در یک هماهنگی تولید و تحقق ارزش را با هم و به‌عنوان لحظه‌های ایجاد ارزش در یک کلیت سامان می‌دهد. در این نظام هر عنصری و هر لحظه‌ای جایگاه ویژه و ضروری خود را دارد که ضمن این‌که دیگر هیچ تقدم و تأخری نسبت به یکدیگر ندارند، نمی‌توان هیچ کدام از آن‌ها را حذف کرد و هر چه این نظام بیش‌تر رشد می‌کند و پیچیده‌تر می‌شود این عناصر بیش‌تر و لحظه‌ها متعددتر می‌شوند و این خصوصیت یک تولید اجتماعی است که تناقض را از ابتدا در خود دارد و بیش‌تر و بیش‌تر پرورش می‌دهد. این اساساً اشتباه است که ما در پیشرفته‌ترین دوران سرمایه‌داری بخواهیم پرنسیپ‌های روابط سرمایه‌داری اولیه را هنوز جایز و معتبر بدانیم. اگر در آن زمان «عناصر گردش مقدم بر گردش‌اند» زیرا پول در این رابطه به محض آن‌که از شکل ارزش مبادله‌ای دوباره به شکل پول برمی‌گردد، دیگر بیانگر رابطه‌ی تولیدی نیست و کالا‌ها هم در عین این‌که همین خصوصیت را دارند، نه به‌صورت جریان دائمی، بلکه با توجه به موقعیت کشوری و محلی و مقدار نیاز خود تولید کنندگانشان، جریانی منقطع دارد. در نتیجه در چنین روابطی است که «گردش فی‌نفسه دربردارنده‌ی اصل احیای خویش در خویش نیست. عناصر گردش مقدم بر گردش‌اند. …گردش به خودی خود رابطه‌ای است میان دو حد نهایی مقدم بر گردش …بنابراین وجود بی‌واسطه‌ی گردش یک ظاهر محض است که فرایند حقیقی در پس آن صورت می‌گیرد : یا به‌صورت کالا، یا به صورت پول و یا به صورت رابطه میان این دو، و خلاصه به صورت مبادله‌ی ساده و گردش دو عنصر مذکور.»(۳۷) ولی روابط سرمایه‌داری رشد می‌کند، سرمایه حاصل کار زنده است و با تصرف و تملک حاصل کار زنده و شیره‌ی آن را کشیدن هر قدر که نیروی کار پژمرده‌تر می‌شود سرمایه شاداب‌تر خواهد شد و در نتیجه این رشد به مراحل پیچیده‌تری می‌رسد. حرص تملک به رقابت دامن می‌زند و در اثر رقابت مرکزیت به‌وجود می‌آید، انحصار، که همه چیز را می‌خواهد یکپارچه کند و در این رهگذر غول‌هایی به‌وجود می‌آید که نه تنها بخش‌های مختلف تولید را به هم وصل کرده و در اختیار و تملک گرفته است، بلکه سرمایه‌ی مالی، تجاری و تولیدی را در هم ادغام کرده است. در این صورت دیگر نمی‌توان گردش را جدا از تولید و متأخر نسبت بدان دانست اگر «در آغاز، ارزش‌های مبادله‌ای مقید و مشروط به تولید اجتماعی بودند، ولی به‌تدریج ارزش‌های مبادله‌ای به عامل تعیین‌کننده در گردش تبدیل شدند و گردش تبدیل به حرکت کاملاً توسعه‌یافته ارزش‌های مبادله‌ای فی‌مابین خود شد. اما اکنون خود گردش فعالیت آفریننده‌ی ارزش مبادله‌ای است، یعنی گویی به بنیاد یا زمینه‌ی خود برمی‌گردد. این کالا‌ها هستند که (به شکل خاص کالایی یا به شکل عام پول) مقدمه‌ی لازم برای گردش را به‌وجود می‌آورند… پس برمی‌گردیم به آغاز حرکت و به تولید که وضع‌کننده و ایجادکننده‌ی ارزش‌های مبادله‌ای است، اما این تولید دیگر تولیدی‌ست که گردش به صورت یک امر توسعه‌یافته از شرایط لازم آن است. و حکم فرایندی پیوسته را دارد که مدام از گردش به خود برمی‌گردد تا دوباره به گردش برسد. بدین ترتیب حرکتی که ارزش مبادله‌ای را ایجاد می‌کند در این‌جا شکل بسیار پیچیده‌تری دارد. چون دیگر تنها حرکت ارزش‌های مبادله‌ای مفروض یا منطقاً موسوم به قیمت نیست بلکه {حرکتی} است که ضمن اتکای صوری به آن‌ها در واقع آن‌ها را ایجاد یا تولید می‌کند. این‌جا دیگر خود تولید پیش از فرآورده‌هایش، یعنی به صورت قبلاً مفروض وجود ندارد، بلکه همان نتایجی است که همراه با خود به بار می‌آورد. اینجا دیگر مثل مرحله‌ی اول نیست که فرآورده‌هایی تولید شوند بعد به گردش بیفتند؛ تولید در اینجا تمامی دایره‌ی گردش را به شکل توسعه‌یافته‌ی آن در ذات خود در بر می‌گیرد.» (۳۸)

سرمایه کلیتی است که اگر در مجموعه‌ی کلی‌اش مورد توجه قرار نگیرد باعث سردرگمی ما می‌شود. سرمایه به‌عنوان عامل حاکم، مالک و صاحب همه چیز، مُهر خود را بر همه‌ی ارزش‌های تولید شده می‌زند و یک ناظر بیرونی را که به شکل سطحی به این مناسبات نگاه می‌کند بدین اشتباه می‌اندازد که تمامی ارزش‌های موجود حاصل سرمایه است، حتی ارزش‌های به ارث رسیده از زمان‌های ماقبل سرمایه‌داری.

من در این بخش به‌تمامی سعی کردم نشان دهم که که ما در جامعه‌ی سرمایه‌داری دو نوع کار داریم: مولد و غیرمولد. این دو نوع کار عملکردی انسانی است که در جهت تأمین معاش صورت می‌گیرد. این‌که انسان‌های جامعه‌ی سرمایه‌داری هیچ بخشی از زندگی خود را تعیین نمی‌کنند و این تعیین‌کنندگی از جانب سرمایه صورت می‌گیرد و در نتیجه نوع کار و محل قرار گرفتن آن‌ها در تولید در اختیار سرمایه است و کاری که در این سیستم صورت می‌گیرد همگی در خدمت هستی و شکل‌گیری سرمایه است و ضروری برای شکل گرفتن و به حرکت در آمدن و بقای آن است. این کار چه در شکل مولد و یا غیرمولد توسط کارگران مزدبگیر انجام می‌شود، که تحت مالکیت و مدیریت سرمایه صورت می‌گیرد و حکم ضرورت برای سرمایه‌ دارد و مابه‌ازایی که کارگر دریافت می‌کند نه صله‌ی سرمایه که در قبال کار آن‌هاست. هیچ کارگری، کارگر دیگر را مورد بهره‌برداری قرار نمی‌دهد و از قِبل کار کارگران دیگر زندگی نمی‌کند. ما اگر این موضوع را نفهمیم حتماً در تحلیل عملکرد‌های این نظام دچار مشکل و ابهام خواهیم شد و در تور مشکلات بدفهمی تناقضات سرمایه از نفس خواهیم افتاد. مارکس با تحلیل موشکافانه‌ای که در رابطه با اقتصاد و نظام سرمایه انجام داده است در این زمینه راهنمای خوبی برای ماست، ولی به شرطی که نخواهیم تحلیل‌های ناپخته‌ی خود را به جای نظرات او بگذاریم. ما اگر از مارکس بپذیریم که «سرمایه، به مثابه ارزشی که بارور می‌شود، تنها متضمن روابط طبقاتی نیست، یعنی تنها متضمن خصلت اجتماعی مشخصی که بر پایه‌ی وجود کار به‌مثابه کار مزدور قرار دارد، نیست. سرمایه عبارت از حرکتی است، عبارت از یک فرایند دورپیمایی با مراحل مختلف است، که به نوبه‌ی خویش متضمن سه شکل مختلف روند دورپیمایی است. بنابراین سرمایه را فقط می‌توان به مثابه حرکت، نه مانند چیزی که در حال سکون است، درک کرد. آن‌ها که استقلال‌یابی ارزش را به مثابه تجرید صِرف می‌انگارند، فراموش می‌کنند که حرکت سرمایه‌ی صنعتی خود همین تجرید in sich(بالفعل) است. در این‌جا ارزش از اشکال مختلفی می‌گذرد و حرکات گوناگونی انجام می‌دهد، که ضمن آن هم خود را حفظ می‌کند و هم در عین حال بارور می‌شود، بزرگ‌تر می‌گردد.» (۳۹) یعنی بپذیریم که سرمایه و حرکاتش را در یک عامیت و کلیت بررسی کنیم، در حرکتی که بُعد اجتماعی تاریخی دارد، در کلیه‌ی ابعاد جامعه رسوخ کرده و تمامی نیروهای اجتماعی را در بر گرفته و به خدمت خود در آورده است، و اگر بپذیریم که سرمایه با ویژگی تملکش نه تنها حاصل کار دیگران، بلکه خصوصیات و ویژگی‌های کار نیروهای فعال در این عرصه را به تملک خود در می‌آورد و به سان ویژگی‌های خود نشان می‌دهد، آن‌گاه دیگر نمی‌توانیم این تصور را داشته باشیم که سرمایه مولد است، سرمایه فعال است و یا سرمایه خلاق است. سرمایه تمام این خصوصیات را از نیروهای کار اجتماعی کسب می‌کند، از آن خود می‌کند و در یک واژگونگی به‌عنوان خصوصیات خود به نمایش می‌گذارد. سرمایه کار گذشتگان را نیز به تملک خود در می‌آورد و با توسل بدین تملک، چنین وانمود می‌کند که خالق آن ارزش‌ها نیز او بوده است. تملک شرط همه چیز می‌شود. «اما شیوه‌ای که موجب می‌شود به‌وسیله‌ی گذار از طریق نرخ سود، اضافه ارزش به شکل سود مبدل گردد، جز تقاریب گسترده تر موضوع و محمول* که همانا طی روند تولید انجام می‌پذیرد، چیز دیگری نیست. چنانکه سابقاً طی آن روند مشاهده کردیم مجموع نیروهای بارآور ذهنیِ** کار به‌صورت نیروهای بارآور سرمایه نمودار می‌گردند. از سویی ارزش کار گذشته که بر کار زنده حاکم است در شخص سرمایه‌دار تجسم می‌یابد و در مقابل از سوی دیگر، کارگر فقط به‌مثابه نیروی کارِ شیئیت یافته، به‌منزله‌ی کالا، نمود می‌کند. از این رابطه‌ی معکوس، حتی در همان مناسبات ساده تولید نیز ضرورتاً تصور واژگونه ای منطبق با آن بروز می‌کند، تصوری که چون در ضمیر جایگزین شده از طریق دگرسانی‌ها و تغییرات ویژه روند دوران گسترده تر می‌گردد.» (۴۰)

طبقه‌ی متوسط

این نظر که در جوامع سرمایه‌داری بخشی از جامعه تحت نام طبقه یا اقشار متوسط وجود دارد نظر جدیدی نیست. تا کنون بیش‌تر این نوع طبقه‌بندی بر مبنای مقدار ثروت و درآمد صورت می‌گرفت و بیشتر جنبه‌ای عامیانه داشت تا علمی و تئوریزه شده. قبل از آن‌که به نظرات در زمینه‌ی طبقه‌ی متوسط برخورد کنم فقط برای آن‌که برای خواننده زمینه آشنایی با این نظر را ایجاد کنم به دو نویسنده در این زمینه رجوع می‌کنم. اشاره‌ی من به این نوشته‌ها از زاویه‌ی نقد آن‌ها نیست بلکه فقط برای آن‌ است که نشان دهم عموماً کسانی که می‌خواهند به این مسئله در شکل نظری برخورد کنند، مجبور می‌شوند از یک زاویه، و آن‌هم از زاویه‌ی سیاسی به آن برخورد کنند و این نکته‌ی مشترک همه‌ی آن‌ها است.

چند سال پیش نوشته‌ای از نویسنده‌ای به نام آزاده ـ ت در نشریه نقد شماره ۷ (اردیبهشت ۱۳۷۱) به نام «نقش اقشار متوسط جدید در انقلاب» منتشر شد، که در این نوشته نویسنده از اقشار متوسط در ایران چنین یاد می‌کند «با وجود این‌که اهمیت دانشگاه‌ها در اوایل وقایع انقلابی پذیرفته می‌شود، اما نقش روشنفکران غیرمذهبی و دیگر اقشار طبقه‌ی متوسط جدید اعم از اساتید دانشگاهها، دانشجویان، نویسندگان و شعرا، معلمین، وکلا و قضات، هنرمندان، روزمامه نگاران و غیره کاملاً انکار می‌شود.»(۴۱) البته در این نوشته هیچ استدلالی برای توضیح این اصطلاح آورده نشده است، زیرا نویسنده ضمن آنکه این اصطلاح را امری درست و اثبات شده از قبل، پذیرفته، به‌مناسبت موضوع نوشته از پس اثبات و یا تحلیل این مطلب نیز نبوده است، ولی در عین حال تمامی کسانی را که در این دسته‌بندی نام برده است مطابق دسته‌بندی کسانی است که در این نوشته مورد خطاب قرار گرفته‌اند. نویسنده‌ی مذکور اقشار متوسط جدید را چنین توضیح می‌دهد «اقشار متوسط جدید اقشاری هستند که در طی روند مدرنیزه کردن کشور ایجاد شده و رو به افزایش نهادند. این اقشار فارغ‌التحصیلان نهادهای آموزشی غیرمذهبی می‌باشند و عمدتاً از دو بخش تشکیل یافته‌اند: حقوق‌بگیران بخش دولتی و خصوصی (مانند اساتید دانشگاهها، معلمین، تکنوکرات‌ها، بوروکرات‌ها، قضات، روزنامه نگاران و غیره) و شاغلین در مشاغل آزاد (مانند وکلا، پزشکان و غیره).» (۴۲) و سپس در توضیح اضافه می‌کند که «ما در بحث خود راجع به اقشار متوسط جدید مفهوم مارکسیستی طبقه را که روابط تولیدی را توضیح می‌دهد، به‌کار نمی‌بریم، زیرا اولاً تمرکز این اقشار در بخش خدمات بوده و ثانیاً از نظر تئوریک ثابت نشده است که این اقشار طبقه‌ای اجتماعی به معنای مارکسیستی کلمه را تشکیل می‌دهند. به‌جای مفهوم «طبقه» از مفهوم وبری «اقشار» استفاده خواهیم کرد زیرا روابط بازار و توزیع و نیز روابط قدرت را بهتر توضیح می‌دهد.»(۴۳) نویسنده در ادامه به نوعی نظر خود را مطابق تئوری اسپینگ ـ اندرسون (Sping Anderson) می‌داند که «به نظر وی این اقشار نه از طریق توسعه‌ی درونی سیستم سرمایه‌داری، بلکه به‌طور سیاسی و از طریق دولت ایجاد شده‌اند و لذا هویت‌های جمعی‌شان بر عوامل سیاسی نظارت دارد. در ایران، سیاست‌های دولتی صنعتی کردن کشور جایگزین توسعه‌ی درونی سیستم سرمایه‌داری شده و اقشار متوسط جدید مولود همین سیاست‌ها بودند.» (۴۴) نویسنده بر پایه‌ی این تئوری بدین نتیجه می‌رسد که این اقشار به شکل مستقل و بدون وابستگی طبقاتی و به‌دلیل شکل‌گیری سیاسی عموماً نقش اپوزیسیون و فعالیت‌های سیاسی را برعهده گرفته‌اند «که اعضای آن یا به جرم مخالفت با رژیم دیکتاتوری در زندان‌ها به‌سر می‌برند (مثلاً گروه ۵۳ نفر) و یا در دولت به‌عنوان بوروکرات‌های جدید به کار مشغولند.» (۴۵)

این نوع نگاه عموماً فراموش می‌کند که ما فرد و یا گروه مستقل در جامعه نداریم. رابینسون کروزئه‌ها هم در روابط خود در واقع مناسبات طبقاتی ایجاد می‌کنند. علاوه بر آن در این نظر دولت جنبه‌ای کاملاً فراطبقاتی به‌خود می‌گیرد و درست مثل آنکه مستقل از هر رابطه‌ی طبقاتی و نه از درون جامعه و بر مبنای دینامیزم درونی آن بلکه مطابق طرحی از بیرون شکل گرفته است، دست به تشکیل اقشاری می‌زند که در این تئوری به اقشار متوسط نام‌گذاری می‌شود، ضمن آن‌که مگر ما گروه و یا افراد خارج از روابط تولیدی داریم که حال در این‌جا این اقشار متوسط یا در زندان‌ها جای می‌گیرند و یا مشاغل دولتی را به عهده می‌گیرند، بدون آن‌که معلوم شود کدام منافع را نمایندگی می‌کنند و یا اصولاً در این میان چه منافعی دارند. ضمن آن‌که آیا مشاغل دولتی شرکت در امر تولید، حال در بخش خدمات آن، به حساب نمی‌آید.

در نزد یرواند آبراهامیان در کتاب «ایران بین دو انقلاب»، طبقه‌ی متوسط برای اولین بار تحت نام طبقه‌ی متوسط سنتی، متمرکز در بازار، که این «بازار از حجره‌ها، کارگاه‌ها، بانک‌ها، محل کار اصناف، فروشگاه‌ها، مراکز تجاری و اماکن مذهبی تشکیل می‌شد.» (۴۶) در جامعه‌ی ایران زمان قاجاریه مطرح می‌شود، که «در این بازارها، تجار کالای خود را می‌فروختند، صنعتگران به تولید اشتغال داشتند، بازرگانان مسجد می‌ساختند، مراجع مذهبی وعظ می‌کردند، دولت به ذخیره‌ی غله می‌پرداخت، صرافان وام می‌دادند و اشراف و برخی پادشاهان نیز بر سر وام چانه می‌زدند» (۴۷) این طبقه‌ی متوسط «علی‌رغم این‌که بازارها و بازاریان کارکردهای اقتصادی ـ اجتماعی مهم و حساسی داشتند، به دلیل تفاوت‌ها و اختلاف‌های گروهی، نفوذ سیاسی چندانی نداشتند، زیرا عوامل جغرافیایی، شهرها را از یکدیگر جدا می‌کرد و رقابت‌های فرقه‌ای، سازمانی و زبانی درون شهرها نیز به چندپارگی بازار شهر می‌انجامید. بنابراین طبقه‌ی متوسط سنتی، نه به صورت یک نیروی سیاسی ملی و گسترده، بلکه به مثابه پدیده‌ای اجتماعی ـ اقتصادی بود.» (۴۸) تا بدین جا از کل بحث آبراهامیان می‌توان این نتیجه‌گیری را کرد که طبقه‌ی متوسط سنتی در عین حال که عمده‌ی فعالیت‌های اقتصادی و اجتماعی را بر عهده دارد و علاوه بر آن یک «پدیده‌ی اجتماعی ـ اقتصادی» است، ولی نقش چندانی در امور سیاسی ندارد و «یک نیروی سیاسی ملی و گسترده» نیست. این طبقه بعد از صد سال «به یک نیروی همبسته‌ی ملی تبدیل شد که برای نخستین بار از شخصیت و هویت سیاسی مشترک خود آگاهی داشت.» (۴۹) و قاعدتاً بورژوازی ملی نامیده شد که در کنار خود یک بورژوازی کمپرادور نیز داشت. جالب است که در قرن بیستم با تبدیل شدن طبقه‌ی متوسط سنتی به بورژوازی ملی طبقه‌ی متوسط جدیدی شکل می‌گیرد که اکنون از روشنفکران تشکیل شده است. اگر این روشنفکران «در سده‌ی نوزدهم، تنها یک قشر کوچک به شمار می‌آمدند، زیرا بسیار کم شمارتر و ناهمگون‌تر از آن بودند که یک طبقه‌ی اجتماعی تشکیل دهند، در سده‌ی بیستم طبقه‌ی متوسط حقوق‌بگیر به شمار می‌آمدند.» (۵۰) (جمله‌ی یرواند آبراهامیان را بر مبنای سده نوزدهم و بیستم جابجا کرده ام) در عین حال این طبقه‌ی متوسط یکپارچه و همگون هم نبود بلکه «برخی جزو اشراف و حتی شاهزادگان سلطنتی، گروهی کارمند دولت و افسر ارتش و شماری نیز از روحانیون و تجار بودند.اما آنان علی‌رغم این گونه تفاوت‌های حرفه‌ای و اجتماعی، قشر ممتازی را تشکیل می‌دادند، زیرا همگی خواستار دگرگونی‌های بنیادی اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک بودند.» (۵۱) اگر توجه کنیم طبقه‌ی متوسط در این‌جا با این درهم‌آمیختگی گوناگون به قشر تبدیل می‌شود که همگی خواستار دگرگونی‌های اجتماعی و اقتصادی هستند. در این تحلیل، آبراهامیان سنگ تمام می‌گذارد گاهی از طبقه حرف می‌زند و آن‌هم طبقه‌ای که از بخش‌های مختلف اجتماع می‌آیند و هر کدام به کاری مشغول‌اند از شاهزاده تا کارمند دولت و تاجر در این طبقه عضو هستند و سر آخر هم این طبقه‌ی متوسط به طبقه‌ی روشنفکر تبدیل می‌شود و آن‌گاه که به مشخصه‌های این به اصطلاح طبقه اشاره می‌کند این مشخصه‌ها خواسته‌هایدگرگونی اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک است. اگر کمی در این زمینه دقت شود ما در واقع با همان تئوری آندرسون روبروییم، بدون آن‌که آبراهامیان به‌ما گفته باشد که تئوری‌اش را از کجا قرض گرفته است. این طبقه نیز بدون آن‌که مبنای اقتصادی داشته باشد، بنا بر سیاست خلق شده است، زیرا از سویی برگزیدگان طبقات و اقشار دیگر در آن شرکت کرده‌اند و از سویی نیز خواسته‌های صرفاً سیاسی دارد، یعنی به سخن دیگر ما با یک حزب سروکار داریم، نه یک طبقه.

در تحلیل سوم که موضوع بحث کنونی ماست، نیز ما حدوداً با چنین مشخصه‌هایی روبرو هستیم، یعنی از سویی ما یک طبقه و در نتیجه یک واحد اجتماعی را مطرح می‌کنیم، ولی از سوی دیگر به‌دلیل آن‌که آن را سرهم‌بندی کرده‌ایم مناسبات تولیدی و اجتماعی او را و در نتیجه نقش او را در تولید و منابع درآمدش را نمی‌توانیم مشخص کنیم و در نتیجه مجبور می‌شویم آن را زائده‌ی طبقه‌ی سرمایه‌دار کنیم. باید پرسید آیا برای کسانی که خود را در چارچوب نظریه‌های مارکس، حال چه به‌عنوان مارکسیست، یا با گوشه‌چشمی به نظرات مارکس خود را توجیه می‌کنند، می‌توان چنین برخوردی را توجیه کرد. چون یا باید در توضیح طبقات معیار‌های مارکس را به کناری بگذاریم و خود را از آن خلاص کنیم و یا آنکه در مقابل آن ادله‌ی علمی و تاریخی بیاوریم. نمی‌توان بین دو صندلی نشست، یعنی هم خود را در چارچوب نظرات مارکس توجیه کرد و هم معیارهای آن نظرات را کنار گذاشت. در کدام مقطع تاریخی و یا در کجای جهان تا کنون ما شاهد وجود طبقه ای بوده ایم که زائده‌ی طبقه‌ی دیگری بوده است و مناسبات خاص تولیدی و اجتماعی نداشته است، یعنی از زاویه‌ی مالکیت و یا عدم مالکیت و از طریق کارش در تولید شرکت نداشته است. اگر به مارکس استناد می‌کنیم، در مورد کارکنان جامعه‌ی سرمایه‌داری باید خود را در چارچوب کار مولد و غیرمولد محدود کنیم، و اگر غیرمولدین، یعنی کارکنانی که در تولید سرمایه‌داری شرکت می‌کنند، ولی کارشان مولد سرمایه نیست، ارزش اضافی تولید نمی‌کند، را مورد بررسی قرار می‌دهیم، آنگاه نبایستی کار کردن‌شان را حذف کنیم. آیا نمی‌توانیم زمینه‌ی طرح این نظریه را همان نظرات اندرسون بدانیم، آن‌جا که تمام حرکت و حاصل و پیامدهای حرکت این طبقه متوسط را در تئوری سازی‌ها و رفتار متناقض دانسته می‌شود و یا آن‌جا که رابطه‌ی طبقه‌ی متوسط با دولت را در این شکل می‌داند که این طبقه از دولت خواهان قدرت سیاسی است، یعنی می‌خواهد که در تعیین سیاست و اِعمال آن نقش و قدرت تصمیم‌گیری داشته باشد و در این زمینه جامعه را دچار توهم می‌کند.

اجازه دهید برای روشن شدن این نظرات به گفته‌های مورداشاره برگردم و بخوانیم که چه کسانی به طبقه‌ی متوسط تعلق دارند.

به گفته‌ی مورداشاره، کسانی در طبقه‌ی متوسط شرکت دارند که «تا زمانی که تعلقات طبقاتی آن‌ها را به آن طبقه وصل میکند و صرفاً از اعتبار اجتماعی و امتیازاتی که از این طریق می‌گیرند و سپس به منافعی در آن می‌انجامد، مد نظر ما خواهد بود که نقش سیاسی و ایدئولوژیک‌شان در جامعه و هر جامعه‌ی سرمایه‌داری چه می‌تواند باشد. جنبه‌ی شرایط سیاسی و ایدئولوژیک تولید سرمایه‌داری از جمله عوامل ابقای این مناسبات و تجمیع کل جامعه (منظور توده‌های بزرگ است) که زیر هژمونی دولت است که طبقه‌ی متوسط صرفاً از طریق قدرت اِعمال نظر برای به‌دست آوردن هر چه بیش‌تر از سهم ارزش اضافی معنی پیدا می‌کند. بنابراین از آن‌جایی که شرایط سیاسی، ایدئولوژیک تولید به طور سرراست در روند بازتولید گسترده سرمایه دخالت دارد و اشکال موجودیت بازتولید است، نیروهای خارج از قدرت اعمال سرمایه تنها از این طریق است که به تقابل و تعامل با سرمایه می‌رسد. بنابراین فضای تولید به‌عنوان تابعی از همان شرایط سیاسی ایدئولوژیک بازتولید تجدید سازمان می‌یابد. (یعنی وقتی از این زاویه وارد می‌شود، در حقیقت جنبه‌ی اقتصادی‌اش برایش اهمیت پیدا می‌کند که به لحاظ تعلقات، بهره‌وری‌اش از این انتقال بخشی از سهم ارزش اضافی که این‌ها نیز متصرف آن می‌شوند.)» در ادامه گفته می‌شود «ما از این مجموعه تنها به اجماعی از مناسباتی که میان دو طبقه‌ی اصلی این نظام پدیدار می‌گردند و به گونه‌ای با طبقه اصلی سلب مالکیت‌شدگان مرتبط می‌گردد، سروکار خواهیم داشت. نیروهای کار، تولید ارزش اضافی، کار دستمزدی و چگونگی تقسیم ارزش اضافی و یا انتقال آن، موضوع بحث ما در این مبحث است. هرگاه ما صحبت از طبقه متوسط می‌کنیم از این اصطلاح به منظور کمیت مقدار سرمایه و تعلق آن به فرد یا گروه‌های سهامدار وارد نمی‌شویم و اینها را از این دید نگاه نمی‌کنیم (یعنی وقتی طبقه متوسط گفته می‌شود ما مقدار و کمیت سرمایه که به چه کسی تعلق میگیرد منظورمان نیست) تنها جنبه‌ی توصیفی آن و تمایز آن {از} طبقه‌ی سرمایه‌دار حاکم به‌عنوان آنتی تز تاریخی طبقه‌ی کارگر مد نظر خواهیم داشت. از طرف دیگر جنبه‌ی تعلق آن را نسبت به طبقه‌ی حاکم می‌رساند، بی آن‌که در بنیان اصلی، یعنی سرمایه این تعلق طبقاتی تصرفی داشته باشد و یا در ابزار و وسایل تولید آن سهمی به دست آورده باشد، مگر آنکه به‌عنوان مثال مدیران سطح بالا…» از تمام این بحث می‌توان این نظر را بیرون کشید که طبقه‌ی متوسط در عین حال که مالک ابزار تولید نیست به‌عنوان زائده‌ی طبقه‌ی سرمایه‌دار ـ «تعلق طبقاتی» ـ سهمی از ارزش اضافی به دست می‌آورد. ما می‌دانیم که در جامعه‌ی سرمایه‌داری خرده بورژوازی به‌واسطه‌ی سرمایه‌ی اندکش و در عین حال شرکتش در تولید که همراه با مدیریت نیز است، سرمایه‌دار تجاری به‌واسطه‌ی سرمایه‌ی خود که در این رابطه به کار می‌اندازد، سرمایه‌دار صنعتی به‌واسطه‌ی سرمایه‌اش که در تولید به شکل سرمایه‌ی ثابت و متغیر به‌کار می‌اندازد، سرمایه‌ی بانکی صرفاً به‌واسطه‌ی سرمایه‌ی پولی‌اش، مالکین زمین به‌واسطه‌ی مالکیت بر بخشی از وسایل تولید ـ زمین ـ کارگران که صاحب هیچ‌کدام از این‌ها نیستند، به‌واسطه‌ی کارشان که در شکل فروش نیروی کارشان به سرمایه‌دار در قبال مزد، در تولید شرکت می‌کنند. ما در این رابطه کلیه‌ی بخش‌های گوناگون سرمایه را تحت نام سرمایه می‌شناسیم و در مقابل آن نیرویی را که این سرمایه را با کار خود ارزش‌آفرین می‌کند، کارگر می‌نامیم و اگر هنوز در جوامعی که رشد کافی نکرده اند ما شاهد حضور بخشی هستیم که تحت نام خرده بورژوازی دسته‌بندی می‌کنیم، وجود دارند، اولاً وجود اینها به درجه‌ی رشد آن جامعه بستگی دارد، و از سوی دیگر در عین حال که این‌ها بخشی از طبقه سرمایه‌دار هستند، در رشد خود الزاماً به طبقه‌ی سرمایه‌دار می‌پیوندد. بنابراین ما در نهایت جز دو طبقه سرمایه‌دار و کارگر نداریم که در تقابل با یکدیگر قرار دارند.

این طبقه‌ی متوسط در واقع به هیچ واسطه‌ای در تولید شرکت ندارند، یعنی نه کار می‌کنند و نه آن‌که مالکیتی بر سهمی از سرمایه‌دارند، بلکه کسانی هستند که آزاد از هر گونه رابطه‌ای، میان زمین و اسمان برای خود می‌گردند و ارزش اضافی بلع می‌کنند و گاهی هم با نظریه‌بافی‌های خود در جامعه اخلال ایجاد می‌کنند و آن‌گاه که به تعدادشان و جایگاهشان در جامعه نگاه می‌کنند خود را مجبور می‌دانند که بدانان به‌عنوان طبقه برخورد کنند. آیا دیدگاهی علمی‌تر از این می‌توان یافت. من در بخش کار مولد و غیرمولد به اندازه‌ی کافی به نقش تولیدی چنین کسانی ولی در چارچوب طبقه‌ی کارگر برخورد کرده ام و احتیاجی بدان نمی‌بینم که بدان باز گردم فقط می‌خواهم اشاره‌گون بگویم که با این تقسیم‌بندی دقیقاً بخشی از جامعه را طفیلی قلمداد کرده اند که جزو ارزش‌آفرین‌ترین بخش‌های جامعه هستند.

یادداشت‌ها

*موضوع. محمول در معنای منطقی کلمات در برابر و در روند تولید سرمایه‌داری نیروی بارآور کار که موضوعیت آن مسلم است (زیرا به‌وسیله‌ی شخص کارگر اعمال می‌شود) به محمول خود که عبارت از سرمایه است تبدیل می‌گردد و بدینسان بصورت نیروی بارآور سرمایه تجلی می‌کند، وارونه می‌شود و تقایب می‌گردد. (توضیح از مترجم)

**ذهنی در برابر عینی، در اینجا غَرَض همان کار زنده است در برابر وسایل کار که عینی است یا بنا به اصطلاح منطق، وضعی در مقابل حملی (توضیح از مترجم)

۱ ـ کاپیتال جلد اول ـ فصل پنجم ـ تولید ارزش مصرفی و تولید ارزش اضافی ـ ترجمه حسن مرتضوی صفحه ۲۰۹ تا ۲۱۰(لازم است توضیح دهم که من در این نوشته فقط از این ترجمه استفاده کرده‌ام علاوه بر آن آنجایی که مرتضوی تصحیحات مارکس در ترجمه فرانسه را نقل کرده است، از آن‌ها استفاده کرده‌ام)

۲ ـ نقل از «درباره‌ی کار مولد و غیرمولد» نوشته‌ی مارکس، کلیه‌ی تأکیدات در متن موجود است و گیومه از مترجم است

۳ ـ همان‌جا صفحه ۲۳۵

۴ ـ همان‌جا صفحه ۲۳۵

۵ ـ گروندریسه جلد دوم صفحه ۲۷۰ و ۲۷۱

۶ ـ مأخذ شماره ۲ صفحه ۲۵۶

۷ ـ کاپیتال جلد اول صفحه ۲۱۰

۸ ـ کاپیتال جلد دوم ـ فصل ششم هزینه‌های دَوَران ترجمه ایرج اسکندری صفحه ۱۱۸

۹ ـ همان‌جا صفحه ۱۱۹ و ۱۲۰

۱۰ ـ کاپیتال جلد اول صفحه ۲۰۲

۱۱ـ. کاپیتال جلد اول صفحه ۶۶

۱۲ـ همان‌جا صفحه ۷۰

۱۳ ـ گروندریسه جلد اول صفحه ۲۸۹

۱۴ ـ گروندریسه جلد اول صفحه ۴۰۹

۱۵ ـ گروندریسه جلد اول صفحه ۲۳۵ مارکس در این‌جا بخشی را از همان اقتصاد دانان با انصاف نقل قول آورده است که متأسفانه آقایان پرهام و تدین در زیرنویس نیاورده‌اند. من این نقل قول را در گیومه مشخص کرده‌ام.

۱۶ ـ کاپیتال جلد اول صفحه ۱۹۷

برای آنکه بر این مسئله تأکید کنم که اساساً سرمایه فقط به دنبال ایجاد ارزش اضافی است و نه هیچ چیز دیگر، چون در آن صورت می‌تواند توجیهی باشد برای وجود و حضور سرمایه، باز هم خواننده را به مارکس ارجاع می‌دهم. مارکس در کاپیتال جلد اول فصل پنجم «تولید ارزش مصرفی و تولید ارزش اضافی» بخش «تولید ارزش اضافی» صفحه ۲۱۸ می‌نویسد: «محصول، دارایی سرمایه‌دار، ارزشی مصرفی است؛ مانند نخ، چکمه. اما اگرچه مثلاً چکمه تا حدی پایه ی پیشرفت اجتماعی است و سرمایه‌دار ما قاطعانه طرفدار پیشرفت است، اما پارچه‌ی کتانی، چکمه، را به خاطر، به عشق خود چکمه به‌طور کلی تولید نمی‌کند. در تولید کالا‌ها، ارزش مصرفی یقیناً چیزی نیست که به خاطر خودش مورد علاقه باشد. در اینج‌ا ارزش‌های مصرفی از آن جهت و تا هنگامی تولید می‌شوند که شالوده‌ی مادی و حاملان ارزش مبادله‌ای‌اند. سرمایه‌دار ما دو هدف را دنبال می‌کند: در وهله‌ی نخست، می‌خواهد یک ارزش مصرفی که ارزش مبادله‌ای دارد، یعنی جنسی که باید فروخته شود، به بیان دیگر کالا تولید کند؛ و ثانیاً او می‌خواهد کالایی را با ارزش بیش‌تری از مجموع ارزش‌های کالاهایی تولید کند که برای تولید آن به کار گرفته شده است، یعنی وسایل تولید و نیروی کاری که با پول عزیزش در بازار آزاد خریده است. هدف او نه تنها تولید ارزش بلکه ارزش اضافی نیز است.»

 و یا در گروندریسه می‌نویسد «کار به عنوان غیرسرمایه از ویژگی‌های زیر برخوردار است: ۱ ـ یا کار عینیت نیافته‌ای است که هنوز در رابطه‌ای سلبی ادراک می‌شود (خودش عینیتی است که هنوز در چیز دیگری عینیت نیافته) یعنی نه ماده‌ی خام است، نه ابزار کار، نه فرآورده‌ی خام. کاری جدا از تمامی وسایل و مواد کار و جدا از تمامی عینیت‌یافتگی خارجی‌اش، کاری زنده مجرد از عناصر سازنده‌ی واقعیت عمل‌اش (کاری که بنابراین، ارزش نیست). این نوع کار کاملاً عریان و تهی از هرگونه عینیت، ذهنیت محض است، فقر مطلق است. فقر نه بعنای نبود و فقدان ثروت مادی، بل به معنای محرومیت از آن. {در این حالت} کار در واقع نوعی غیر ارزش است…۲ ـ یا همین کار عینیت یافته فاقد ارزش به رابطه‌ای ایجابی می‌انجامد؛ کاری که نخست نسبت به خویش حالت سلبی دارد، یعنی عینیت نیافته و بی مورد است و چیزی جز ذهنیت محض کار {در وجود فرد} نیست، در عین حال نوعی فعالیت {یا امکان فعالیت} است؛ هرچند خود آن هنوز ارزش نیست اما میتواند منبع زنده ارزش باشد. ثروت عام (که واقعیتی عینی در سرمایه است) از لحاظ کار حالت امکان عام را دارد و در عمل ساخته و پرداخته می‌شود.» گروند ریسه جلد اول صفحه ۲۶۰ و یا در چند صفحه بعد باز هم می‌نویسد «کار به عنوان ارزش مصرفی در برابر سرمایه وجود دارد، و کار همان ارزش مصرفی خود سرمایه است، یعنی فعالیتی است که سرمایه در خلال آن ارزش پیدا می‌کند، بازتولید و افزایش سرمایه برای آن است که ارزش مبادله ای مستقلی (به نام پول) به حرکت افتاده و تبدیل به فرایندی ارزش‌ساز شده است. پس کار ارزش مصرفی، یا نیروی تولیدی ثروت، یا وسیله و عامل ثروتمند شدن کارگر نیست. کارگر ارزش مصرفی کار خود را در فرایند مبادله با سرمایه که نه به صورت سرمایه، بلکه بیش‌تر به صورت پول در برابر وی قرار گرفته وارد می‌کند. در قبال کارگر، سرمایه تنها با مصرف کار است که سرمایه می‌شود، کاری که در آغاز خارج از این مبادله و مستقل از آن است، کاری که برای سرمایه، ارزش مصرفی است برای کارگر چیزی جز ارزش مبادله‌ای صرف آماده برای مصرف نیست. کارگر بدین سان در فرایند مبادله با سرمایه داخل می‌شود و کار او با پول معاوضه می‌گردد. ارزش مصرفی شیئ مورد توجه فروشنده نیست، بلکه مورد نظر خریدار آن است.» گروندریسه جلد اول صفحه ۲۷۱ و ۲۷۲ (در هر دو این نقل قول‌ها باید توجه کرد که اولاً مارکس از کار در سرمایه‌داری حرف می‌زند و بعد هم برای آن‌که به تعریف مشخص کار که در این رابطه و به شکل واقعاً موجود ارزش‌ساز است برسد، به تجرید مفهوم کار دست زده است، که در نتیجه سخنران موضوع موردانتقاد در نوشته‌ی حاضر را که متأسفانه همچون بسیاری دیگران به‌صورت فاکتی به کتاب‌های مارکس رجوع کرده است به اشتباه انداخته که کار چنین معنا می‌دهد، یعنی غیر ارزش. در حالی که مارکس این بررسی را از دو جانب انجام می‌دهد یکبار از جانب کارگر و یکبار از جانب سرمایه. بنابراین انتقال این تعاریف از مارکس بصورت سر و دم بریده، تنها یک قرض ادا نشده از مارکس است.

۱۷ـ کاپیتال جلد اول صفحه ۲۰۰

۱۸ـ همانجا صفحه ۲۰۳

۱۹ـ همانجا فصل اول ـ کالا صفحه ۶۶

برای این‌که مسئله را بیشتر توضیح دهم، اضافه می‌کنم که همان‌گونه که در متن اشاره شد اشکال در این است که تشخیص داده نمی‌شود که کارگر به‌عنوان نیروی کار انسان زنده‌ای است که حاصل فرایند‌های قبلی مختلفی است و در کارگاه سرمایه‌دار به‌دنیا نیامده است. او انسانی است دارای قدرت فکری، دانش، تجربه، و در نتیجه حامل کار گذشته‌ای است که سرمایه‌دار کنونی در به‌وجود آمدن آن هیچ دخالتی نداشته و هیچ پولی بابت آن نپرداخته است. سرمایه‌دار کنونی فقط ارزش مصرفی نیروی کار کارگر را خریده است، یعنی در شکل مزد پرداخت کرده است، و باز هم یعنی ارزش وسایل زندگی روزانه‌ی کارگر را پرداخته است، ولی با تصاحب این ارزش مصرفی تمام تجربه، دانش و همه‌ی کیفیت‌های کارگر را در تمام ساعات کار به تملک خود در می‌آورد. این آن چیزی است که مارکس به‌عنوان راز ارزش‌افزایی کار کارگر نام می‌برد. مارکس در کاپیتال جلد اول فصل پنجم «تولید ارزش مصرفی و تولید ارزش اضافی» در بخش «تولید ارزش اضافی» در صفحات ۲۲۴ تا ۲۲۵ راجع به این موضوع توضیح می‌دهد که خواننده می‌تواند در ادامه آن را مورد توجه قرار دهد «موضوع را دقیق تر بررسی می‌کنیم، ارزش روزانه نیروی کار برابر با ۳ شلینگ است، زیرا نیم روز کار در آن شیئیت یافته است، به این دلیل که وسیله معاش لازم روزانه برای تولید نیروی کار فقط نیم روز کار می‌ارزد. اما کار گذشته ای که در نیروی کار نهفته است و کار زنده ای که این نیرو می‌تواند اجرا کند، و نیز مخارج روزانه ی نگهداری نیزوی کار و مصرف روزانه آن در کار، دو مقدار متفاوت‌اند. اولی ارزش مبادله‌ای کار را تعیین می‌کند و دومی ارزش مصرفی آن را. این امر که نیم روز کار برای زنده نگهداشتن کار طی ۲۴ ساعت لازم است، به هیچ وجه مانع آن نیست که تمام روز را کار کند. بنابراین ارزش نیروی کار، و ارزش‌افزایی نیروی کار در فرایند کار دو مقدار کاملاً متفاوت اند؛ و این تفوت ارزش همان چیزی است که سرمایه‌دار هنگام خرید نیروی کار در ذهن داشته است. کیفیت سودمند نیروی کار که بنا به آن نخ و چکمه می‌سازد، از نظر سرمایه‌دار صرفاً شرط ضروری برای فعالیت اوست؛ زیرا برای خلق ارزش، کار باید به شکلی سودمند صرف شود. آن چه حقیقتاً برای او تعیین‌کننده بود، ارزش مصرفی ویژه‌ای بود که این کالا به‌عنوان سرچشمه‌ی نه تنها ارزش بلکه ارزشی بیش‌تر از ارزش خود داراست. این خدمت ویژه‌ای است که سرمایه‌دار از نیروی کار توقع دارد. و وی در این مورد طبق قانون‌های ابدی مبادله‌ی کالایی عمل می‌کند. در واقع، فروشنده‌ی نیروی کار مانند فروشنده‌ی هر کالای دیگر، ارزش مبادله‌ای آن را تحققق می‌بخشد و ارزش مصرفی آن را واگذار می‌کند. او نمی‌تواند یکی را داشته باشد بدون آن‌که دیگری را بدهد. ارزش مصرفی نیروی کار، و به بیان دیگر خود کار، همان قدر به فروشنده‌ی آن تعلق دارد که ارزش مصرفی روغن پس از فروش آن به فروشنده‌ی آن. مالک پول ارزش روزانه ی نیروی کار را پرداخته است؛ بنابراین، وی استفاده از آن را در طول روز به خود اختصاص داده، یعنی مدت کار روزانه به او تعلق دارد. ارزش وسیله‌ی معاش روزانه نیروی کار فقط نیم روز است، در حالی که همین نیروی کار می‌تواند در کل روز کارآمد باقی بماند و کار کند، و در نتیجه ارزشی که با مصرف نیروی کار در طول یک روز خلق می‌شود دو برابر ارزش روزانه‌ی خود آن نیروی کار است؛ این واقعیت اقبال ویژه‌ای را نصیب خریدار می‌کند اما به‌هیچ‌وجه در حق فروشنده بی‌عدالتی نشده است.»

۲۰ـ همان‌جا ـ فصل پنجم تولید ارزش مصرفی و تولید ارزش اضافی صفحه ۲۰۹

۲۱ـ همان‌جا ـ فصل چهارم تبدیل پول به سرمایه صفحه ۱۹۷

۲۲ـ همان‌جا

۲۳ـ همان‌جا صفحات ۱۸۰ تا ۱۸۹

۲۴ـ ایستوان مزاروش ـ فراسوی سرمایه جلد اول، ۵۳

۲۵ـ کاپیتال جلد اول ـ فصل یازدهم ـ همیاری صفحه ۳۶۰

۲۶ـ همان‌جا صفحه ۳۶۷

۲۷ـ مأخذ شماره ۲ صفحه ۲۵۵ در این زمینه شهرام والامنش ملاحظه ای دارد که باید در این‌جا نقل شود. او در بخش «دورپیمایی‌های سرمایه» در مقاله «کار مولد و نامولد» مندرج در نشریه نقد شماره ۷ صفحه ۵۲ در اشاره به نقل قول بالا می‌نویسد «پیش از پرداختن به دورپیمایی‌های سرمایه که در عین حال حکم الگوی مارکس را برای حل مسئله‌ی تمایز بین کار مولد و نا مولد دارد، نخست باید به دو ابهام غیرضروری که مارکس جابجا وارد بحث کرده است اشاره کنیم. در نظریه‌های ارزش اضافی مارکس برای رد این معیار که مولد بودن کار منوط است به حاصل مادی آن می‌نویسد «معلمین در مؤسسات آموزشی ممکن است صرفاً کارگرانی مزد بگیر در خدمت صاحب مؤسسه باشند… اگر چه در رابطه با شاگردان معلمان کارگر مولد نیستند، در رابطه با کارفرمای خود کارگر مولدند.» اشاره‌ی مارکس به رابطه ی معلمان با شاگردان، وارد کردن عنصری زائد و ابهام برانگیز در بحث است. زیرا مولد بودن یا نبودن کار را نمی‌توان از زاویه ی خریدار محصول کار مورد قضاوت قرار داد. این‌که کالای تولید شده از سوی یک کارگر، اعم از این‌که پیکره‌ای مادی داشته باشد و قابل جدایی از تولید کننده‌اش باشد یا همچون آموزش یا بهداشت از تولید کننده‌اش جدایی‌پذیر نباشد، به چه نحو فروش رود، مورد استفاده‌ی چه کسی قرار گیرد و به چه نحو استفاده شود، نمی‌تواند معیاری برای تشخیص مولد بودن یا نبودن تولید کننده‌اش باشد.»

علاوه بر آن، با آن‌که مارکس در بسیاری از نوشته‌های خود ارزش بودن حاصل کار را موکول به مادی بودن و نبودن آن نمی‌کند ـ که چند نقل قول از او در این نوشته آورده شده است ـ اما هم در نوشته‌ی «کار مولد و غیرمولد» مأخذ شماره ۱ صفحه ۲۴۱ مبنی بر اینکه «به عبارت دیگر {آن کاری مولد است} که ارزش کار مادیت یافته و مستقل شده از نیروی کار را حفظ می‌کند و افزایش می‌دهد.» و هم در گروندیسه جلد اول صفحه ۲۱۰ «وجود ارزش به صورت خالص و خام آن مستلزم وجود شیوه‌ی تولیدی خاصی است که در آن فرآورده کار از تولید کننده، یا بهتر است بگوییم، از کارگر جداست و فقط از مجرای گردش موجودیت پیدا میکند.» این حرف خود را نقض می‌کند.

۲۸ـ «تئوری‌های ارزش اضافی» مارکس جلد یک صفحه ۱۵۹به نقل از مقاله «کار مولد و نا مولد» نوشته‌ی شهرام والامنش نشریه نقد شماره سیزدهم صفحه ۴۰

۲۹ـ همان‌جا صفحه ۴۴

۳۰ـ همان‌جا صفحه ۴۴ تا ۴۵

۳۱ ـ مأخذ شماره ۲ صفحه ۲۴۹

۳۲ـ همان‌جا صفحه ۲۴۹

۳۳ـ همان‌جا صفحه ۲۴۶

۳۴ـ گروند ریسه جلد اول صفحه ۲۷۰ (زیرنویس)

۳۵ـ همان‌جا صفحه ۲۰۹

۳۶ـ همان‌جا صفحه ۲۱۲

۳۷ـ همان‌جا صفحه ۲۱۳

۳۸ ـ همان‌جا صفحه ۲۱۳ و ۲۱۴

۳۹ ـ کاپیتال جلد دوم فصل چهارم ـ اشکال سه گانه روند دورپیمایی صفحه ۹۸ تا ۹۹

۴۰ـ کاپیتال جلد سوم فصل دوم نرخ سود صفحه ۴۵

۴۱ـ نشریه نقد شماره ۷ (اردیبهشت ۱۳۷۱) صفحه ۳۷ و ۳۸

۴۲ ـ همان‌جا صفحه ۳۹

۴۳ ـ همان‌جا صفحه ۴۰

۴۴ـ همان‌جا صفحه ۴۰

۴۵ـ همان‌جا صفحه ۴۱

۴۶ـ یرواند آبراهامیان ـ ایران بین دو انقلاب صفحه ۷۵

۴۷ـ همان‌جا صفحه ۷۵

۴۸ـ همان‌جا صفحه ۷۵

۴۹ـ همان‌جا صفحه ۷۶

۵۰ـ همان‌جا صفحه ۷۹

۵۱ـ همان‌جا صفحه ۷۹

برچسب‌ها: , , , , , ,

دسته‌بندی شده در: نقد / بازتاب, اندیشه

4 پاسخ

  1. {…}
    اجازه بدهید جملۀ اول این متن دراز {…} که ناقص است را کامل کنم : « عموماً کسانی که بر روی کار یدی و فکری تکیه می‌کنند و فقط کار یدی را ارزش‌زا می‌دانند و به کارگران از این زاویه نگاه می‌کنند، که کارگر کسی است که با صرف نیروی عضلانی در تولید شرکت می‌کند. [ ؟‌] »
    یک چیزی جا افتاده است؟ خب این کسان چه می‌کنند؟ با توجه به بخش اول متن، با اجازه جای خالی را پر کنم : «… این کسان کاری را می‌کنند که نویسنده مقاله بالا می‌کند.» ایشان چه می‌کند؟ ایشان روند تاریخی انباشت سرمایه، ستیز طبقاتی جاری و سطح دسترسی‌های اقتصادی-اجتماعی کنونی را به حال تعلیق در می‌آورد و بر « دانش بشری، فکر و قوای مغزی» تکیه می‌کند. اگر گروهی (معلوم نیست کجا و در چه متنی؟) با تکیه بر فکر و ماهیچه، تقسیم کار را توضیح می‌دهند و کارگر را از غیر کارگر تمیز می‌دهند؛ نویسنده در عوض سنگ تمام می‌گذارند و با تکیه بر مغز و ماهیچه به این کشف نایل می‌آیند که همۀ انسان‌ها در درازای تاریخ چیزی به نام مغز و قوای ذهنی دارند. عجب کشفی. انسان قبل از وارد شدن به سازمانِ اجتماعی تولید و مستقل از مناسبات عینی « قوای مغزی» دارد. انسان فقط ماهیچه نیست. {…}
    پس کارگری که در یک روستا یا شهر دورافتاده در یک کارگاه قطعه‌سازی کار می‌کند فرقی با برنامه‌ریز یا مدیر خطوط تولید ندارد. هر دو مغز دارند. کارگر می‌تواند در کنار خط تولید اندکی در فکر فرو رود، یا مدیتیشن کند و با مغز خود بر جریان کار تسلط پیدا کند. این کارگر با مغز خود می‌تواند کل جریان تولید و سودآوری را ببیند. می‌تواند ببیند که این قطعه‌ای که دارد تولید می‌شود در کنار چه قطعه‌های دیگری می‌نشنید و در نهایت چه سازه‌ای را تولید می‌کند. حتماً این کارگر می‌تواند از مغز خود مثل یک مهندس یا بازاریاب کار بکشد. چون مغز، مغز است دیگر! کارگر ما می‌تواند به کمک مغز خود میزان تولید، نوع تولید، میزان ترکیب سرمایه و زمانِ عرضه را تنظیم کند. همان‌طور که یک مهندس یا مدیر با مغز! خود این کارها را می‌کند.
    از نظر نویسنده مشکل اینجاست که « کار، به خدمت در آمده برای سرمایه‌داری است» مهندس و قاضی و روزنامه‌نگار و دله‌دزد و کارآفرین و کشاورز و جلاد و پزشک و زندان‌بان، فرقی ندارد. همه در حال تولید چیزی هستند که به درد سرمایه‌داری می‌خورد. همه هم مغز دارند!
    بنابراین مهندسان، مدیران و ناظران کمی-کیفی شرکت نستله سوییس به همان شیوه و شکل استثمار می‌شوند که کارگران فلک‌زده و بخت برگشته مزارع تحت نظارت نستله. فرقی ندارد چون هر دو مغز دارند. مغز و نیروی فکری مدیران نستله به آنان می‌گوید، جوخۀ اعدام برای کارگران خاطی راه بیاندازند، در مزارع افریقا باند ترور اجیر کنند تا کارگران اعتصابی را نابود کنند!. مغز کارگران هم به آنان می‌گوید برای زنده ماندن بهتر است مثل خر کار کنند. باند ترور هم به همان میزان دارد استثمار می‌شود، چون مانع افزایش دستمزد و کاهش سود سرمایه می‌شود. بنابراین اعضای باند ترور، مهندسان و ناظران همه کارگرند. بر منکرش لعنت استاد منیری.

    جناب منیری عزیز، حتماً در مطالعاتِ عمیق‌تان در کتاب سرمایه با این جمله برخورد کرده‌اید که : کارگری که نیروی‌ کارش از وجود شخصی‌اش جدا نیست؛ در زمان انجام کار همانند اسبی است که سرمایه‌دار برای یک روز کرایه کرده است. ؟ خب با این استدلال، مارکس هم که جزو اولین کسانی است که کارگر را مشتی ماهیچه می‌بیند. شما هم مثل بسیاری از چپ‌های وطنی واقعیت جاری را رها کرده‌اید و عشق و علاقۀ خرده‌بورژوایی‌تان به کارگر را با این جملات بیان می‌کنید که : کارگر فقط ماهیچه ندارد بلکه مغز هم دارد. بسیار خوب اما کدام مغز؟ همان مغزی که کارگر را با مدیر تولید و کار‌آفرین یکی می‌کند؟ این مغز و قوای فکری به درد طبقه‌ای می‌خورد که مدافع‌اش هستید. برای چه کاری؟ برای این‌که در بزنگاه‌های تاریخ این طبقه مغز و عقلانیت خودش را بر سر فرودستان آوار کند. نقش رهبر و پیشتاز کارگران را بر عهده بگیرد و آنان را به سمت یک سرمایه‌داری انسانی و یک توسعۀ پایدار! هدایت کند.
    ماتریالیسم شما بد جور می‌لنگد. نهایت این ماتریالیسم را بارها در تاریخ دیده‌ایم : نفوذ صاحبانِ منافع به صفوف متشکل کارگران، نفی عقلانیتِ پویای سیاست کارگری و لغو متشکل شدن کارگران در محل کار.
    این که کارگر در جریانِ کارش مغز خود را به کار می‌اندازد نه در جریانِ تلاش اصیل و مستقل‌اش برای اعلام نیاز و نقصان بنیادین خود، این که سخنی از ارتقا سطح آگاهی و دانش در جریان ستیز اقتصادی کارگران آورده نمی‌شود نشانه‌های گویایی است از ماهیت بورژوایی ماتریالیسم نوشته حاضر. کارگران، با چنین دوستانی دیگر چه نیازی به دشمن دارند؟

  2. اگر مبنا را بر مسیر تاریخی و منطق تکاملی خود سرمایه قرار دهیم و بر این مبنا روندهای عمومی سرمایه‌داری را مورد توجه قرار دهیم؛ آن‌گاه به احتمال زیاد قادر خواهیم شد پاسخی عینی و قابل سنجش و بازنگری برای کلاف سردرگمی که به اصطلاح تئوری‌پردازی‌هایی چون مقالۀ بالا پیش روی طبقۀ کارگر می‌گذارند بیابیم. پاسخی تاریخی و قابل سنجش با سنجۀ مبارزۀ زنده و جاری طبقۀ کارگر.

    ما فرض می‌گیریم که ترفندهای هزارتو مانند و پیچ در پیچی که نمونه‌اش را در مقالۀ بالا دیدیم، محصول تلاش فکری و مغزی یک فرد نیستند بلکه بیانی هستند برای شرایط و مناسباتِ تولیدی – اجتماعی حاضر و محصول سطح معینی از تحولات مناسبات حاکم بر جامعۀ طبقاتی. همچنین انکشاف چنین دوخت و دوز به‌ظاهر علمی بی‌ارتباط با تحرکات و جنب و جوش‌های ارتجاعی گاه و بیگاه خرده‌بورژوایی و طبقۀ متوسط نیست و برآمده از این اعمال تاریخی است.
    گرچه بخش‌هایی از متن بالا واقعاً کمیک و مفرح است (مثل قضیۀ خلبان‌ها یا تعریف علم کشاورزی و…) اما در هر صورت روح حاکم بر این متن آن‌چنان فارغ و آزاد از مبارزۀ طبقاتی حی و حاضر نیست. اگر چه آزادانه در آثار مارکس پرسه می‌زند و تئوری می‌بافد، اما اگر از موضعی معین و تاریخی به آن نگاه کنیم، بیگمان مهر مناسبات عینی و ضرورت‌ها و اقتضائات کنونی را بر آن می‌یابیم.

    فعلا و در این‌جا اصلِ حاکم بر مقالۀ سردرد آور آقای منیری را این گونه جمع‌بندی می‌کنم : اعلام رسوب‌ِ پرولتاریا به عنوان طبقه‌ای جهانی و طبقه‌ای که «منافع انقلابی تمامی جامعه در آن متمرکز و رهایی‌اش به معنای برافتادن نهایی شکاف طبقاتی است»(مارکس)
    همچنین حکمِ « به حاشیه رانده شدن» این طبقه که به معنای فرونشستن این طبقه و نوع تشکل و سازمان‌یابی‌اش است. همچنان که در بالا می‌بینیم این فرونشستن به معنای هم‌سطح‌شدن، هم‌رتبه شدن و هم‌سو شدن این نوع تشکل، سازمان‌یابی و پراکسیس معین با انواع و اقسام کنش‌ها و سازمان‌یابی‌هایی است که اقشار و تولیدکنندگان دیگر، بسته به منافع و وضعیت خود خلق و ابداع می‌کنند. اقشاری که هریک جایگاه و موضع متفاوتی در سازمان تولید اجتماعی دارند. – نقد تفصیلی‌تر مقاله منیری را به فرصت دیگری موکول می‌کنم-

    آقای منیری با ترفندهای خاصی، مثل دیگر نظریه پردازانِ «چپ بورژوایی» با پرولتاریا وداع نمی‌کند، بلکه آن را در کلِ طبقه متوسط یا خرده‌بورژوازی مستحیل می‌کند. آن هم به نحوی که هیچ از پراکسیس، سازمان‌یابی و تشکل معین، تاریخی و ضروری این طبقه باقی نماند. این‌جا می‌توانیم دلیل اصرار نویسنده را برای به تعلیق درآوردن «رفتار سیاسی» تولیدکنندگان مختلف و همچنین چشم‌بستن بر پیامدها و نتایج سیاسی برخاسته از موضع اقتصادی-اجتماعی‌شان را بیابیم.
    نمونه‌های تاریخی بسیاری برای افشای ماهیت بورژوایی تحلیل این مقاله می‌توان به دست داد. مثلاَ کشاورزی که آقای منیری آن را « پیدا کردن سودمندترین راه تنظیم تمامی پیکر جامعه» می‌داند. نمونه‌های بسیاری وجود دارد از این‌که چگونه سرمایه‌گذاری کلان اتحادیه اروپا و آمریکا در تحقیقاتِ «علمی-دانشی» کشاورزی نه تنها انحصارهای خارق‌العاده در زمینه نهاده‌های کشاورزی (بذر،کود و…) برای سرمایه‌گذاران این بخش به ارمغان آورده است بلکه این «علم» کشاورزی هر کجا که رفته است از آسیا بگیرید تا آفریقا و امریکای جنوبی با خودش تضاد و تعارض شدید طبقاتی برای مردم آن‌جا به‌همراه آورده است. کارگران فکری که مورد محبت و عشق آقای منیری هستند به واسطۀ این علم بر سلطه و سیطرۀ طبقاتی خود افزوده‌اند. عجیب است که این موارد از چشم محققی چون آقای منیری پنهان می‌ماند.

  3. ××این قطعه‌ها را از شاهکار بی‌بدیل مارکس «نبردهای طبقاتی در فرانسه» بخوانیم.

    – « حذف حقوق حمایتی سوسیالیسم است! … تنظیم و تعدیل بودجه دولت سوسیالیسم است!…ورود آزادانه گوشت و گندم باز هم سوسیالیسم!…. طرفداری از ولتر سوسیالیسم است!… آزادی مطبوعات، حق تشکیل انجمن‌ها و اتحادیه‌ها، درخواست آموزش و پرورش عمومی، همۀ این‌ها سوسیالیسم است، تا بخواهی سوسیالیسم است! چرا؟ چون به مجموعه انحصارطلبی حزب نظم آسیب می‌رساند…. همه خود را مدعی اعلای وسیلۀ رهایی پرولتاریا معرفی [می]کنند و رهایی پرولتاریا را هدف خود قرار [می]‌دهند. این‌کار فریبکاری آگاهانه و از روی اختیار از جانب گروهی، یا نابینایی عمدی و آگاهانه از سوی گروه دیگر است که مدعی‌اند جهان اگر بنا به نیازهای خودِ آنان تغییر کند بهترین جهان برای همگان، تحقق همۀ تمایلات انقلابی و الغاءِ همۀ برخوردهای انقلابی خواهد بود. » ( ترجمه باقر پرهام. ص142-143 به متن رجوع شود برای تلخیص بخش‌هایی را حذف کرده‌ام) .
    – « درحالی که اوتوپیا یا سوسیالیسم آیین‌پرداز در کار است که جنبش کلی پرولتاریا را به یکی از عناصر سازنده‌اش برگرداند و نظریه‌های فاضلانۀ زورکی فردی را به جای تولید جمعی و اجتماعی بنشاند… در حالی که این سوسیالیسم آیین‌پرداز، که درواقع کاری جز آرمانی کردن جامعۀ کنونی ندارد، تصویری بی‌لک و پیس از جامعه ارائه می‌دهد و می‌کوشد تا تصویر آرمانی خویش را به جای واقعیت موجود بگذارد، پرولتاریا این‌گونه سوسیالیسم را به خرده‌بورژوازی وا‌می‌گذارد….» (ص144-145).
    – «… با تاسیس جمهوری، سلطۀ بورژوازی نابود شده می‌نمود. اینجا بود که همۀ سلطنت‌طلبان به جمهوریخواه تبدیل شدند و همۀ میلیونرهای پاریسی به کارگر….» (ص 45).

    بله، مارکس با توجه به مبارزۀ طبقاتی زمان خودش به خوبی می‌دید که بحران‌ها و فغان‌های ذاتی نظم سرمایه‌دارانه به چه ترتیب همه را برادر و برابر می‌کند!
    شاید آقای منیری و هم‌نظرانشان به من ایراد بگیرند که دچار بدفهمی تاریخی شده‌ام. اما باید تاکید کنم که مقاله بالا یکی از برجسته‌ترین نمونه‌های مغشوش ساختن تاریخ است. ادغامِ همۀ تولید کنندگان اجتماعی، صنعتی و خدماتی، مولد و غیر مولد و یکسان‌سازی آن‌ها فقط در حیطۀ اقتصاد سیاسی و علمِ اقتصاد نمی‌ماند، بلکه دامن تاریخ و سیاست کارگری را نیز چرکین می‌کند. یادتان باشد که ما در چارچوب ماتریالیسم تاریخی کار می‌کنیم.
    ادغام و یکی‌کردنِ جایگاه‌های تولید اجتماعی فقط کار فکری و کار یدی را به هم نمی‌دوزد، بلکه از آن مهم‌تر دوره‌های تاریخی، سطوح تکامل جامعه طبقاتی و انکشاف‌ها و انقلاب‌های تاریخی را هم یکدست می‌کند و این‌همان می‌سازد. ما به این شکل تاریخ را گم می‌کنیم و به همراه آن اشکال پیشتاز و نوین سازمان‌یابی و تشکل کارگران صنعتی را نیز مسکوت می‌گذاریم.
    یکسان‌سازی انواع کارهای خدماتی یا بوروکراتیک با کارهای صنعتی و تولیدی به معنای امحای روندهای تاریخی است که جوهر بروز این کارها هستند. اکنون در ایران مثل نقاط دیگر جهان، بخش‌هایی از سرمایه رسماً برده‌داری به راه انداخته اند، یکسان سازی و هم‌سطح کردن این بردگی با انواع دیگر کار، قبل از هرچیز ظلم و ستم طبقاتی در حق همین برده‌های نوین است. این یعنی بیرون گذاشتن نیازها و الزامات آنان از حیطۀ مبارزه طبقاتی. همچنین است یکسان کردن انواع کارهای خدماتی مولد و غیرمولد که در مقیاس تاریخ پدید آمده‌اند با کارهای صنعتی.

    متنِ بالا تلاشی است در جهت این یکسان‌سازی. به همین دلیل نویسندۀ متن این‌همه از تاریخ و پراکسیس طبقاتی می‌گریزد. نمونه‌های تاریخی بسیاری از خیانت‌های کارگران جدید و متفکر -که آقای منیری سنگشان را به سینه می‌زند- به پرولتاریا وجود دارد.
    بر خلاف نظر آقای منیری و هم‌نظرانش، پرولتاریا آب نرفته است و نیازی به یارهای کمکی ندارد. تلاش اصیل طبقۀ کارگر برای تشکل در محل کار نقطۀ عزیمت اندیشه معقول است و این مبارزۀ روزمره است که مسیر بسط و تعمیق سازمان‌یابی به دیگر اقشار و گروه‌های تحت ستم طبقاتی را می‌سازد. لازم به تکرار است که مسایل مربوط به این تشکل مسایلی نیستند که در حیطۀ نظر قابل حل و فصل باشند بل که مسایلی مطلقاً پراتیک و عملی هستند.

  4. خوب بود اقای منیری اشاره ای یا لینکی ارائه می کردند که در نقد چه کسانی این مقاله را نوشتند تا خواننده بتواندبهتر به درک موضع برسد از این رو من لینک بحثی را که در آن بحث طبیقه متوسط شده ارائه می دهم تا خونندگان بهتر بتوانند موضوع را برسی کنند.