نقد اقتصاد سیاسی

واپسین نوشته‌های ماركس/ حسن مرتضوی

/ درباره‌ی جوامع غیرغربی و پیشاسرمایه‌داری /

R5800-GS_001

ماركس پس از شكست كمون پاریس در 1871 بار دیگر به شكل‌هایی از مقاومت خارج از اروپای غربی و آمریكای شمالی توجه كرد. گفته می‌شود كه علت توجه ماركس به جوامع دهقانی غیرغربی عدم موفقیت كمون در گسترش جنبش انقلابی به روستا بود. سه رشته مطلب در نوشته‌های او این چرخش به جوامع زراعی غیرغربی را در واپسین دهه‌ی زندگیش، 1872-1883 نشان می‌دهد. این چرخش بخشی از تحول تدریجی اندیشه‌ی ماركس از اواخر دهه‌ی 1850 است. چه نشانه‌هایی این چرخش جدید را مشخص می‌كنند؟

نخستین نشانه تغییراتی است كه ماركس در ویراست فرانسه سرمایه مطرح كرد و در مقاله‌‌ی از گروندریسه تا سرمایه: درون‌مایه‌های چند راستایی به بحث كشیده شد.

دومین نشانه، كه در این مقاله بحث می‌شود، در دفاتر گزیده‌ی 1879ـ1882 درباره‌ی جوامع غیرغربی و پیشاسرمایه‌داری یافت می‌شود كه برخی از آن‌ها به هیچ‌ زبانی انتشار نیافته‌اند و بالغ بر سیصد هزار كلمه هستند. این یادداشت‌ها، كه كل آن‌ها در بخش چهارم MEGA 2 انتشار می‌یابد، تنها دفاتر گزیده‌ای نیستند كه ماركس در سال‌های 1879 تا 1882 به رشته‌ی تحریر درآورد. اما آن‌ها به‌ویژه از آن‌رو مهم هستند كه نشان می‌دهند ماركس به حوزه‌های جدیدی از تحقیق حركت می‌كرد. مطالبی كه ماركس در سه سال آخر عمرش كار كرد عبارتند از مطالبی درباره‌ی تاریخ روسیه و فرانسه، به ویژه مناسبات زراعی، گاه‌شناسی تاریخ جهان كه در سال‌های 1881 تا 1882 نوشته شده، درباره‌ی ریاضیات و شیمی. یادداشت‌های دفاتر مربوط به تحقیقات سایر نویسندگان، كه بسیاری از آن‌ها انسان‌شناس هستند، طیف گسترده‌ای از جوامع و دوره‌‌های تاریخی را از جمله تاریخ و فرهنگ روستایی هند، استعمار هلند و اقتصاد روستایی در اندونزی، الگوهای جنسیتی و خویشاوندی در میان آمریكایی‌های بومی و یونان و روم و ایرلند باستان و مالكیت اشتراكی و خصوصی در الجزایر و آمریكای لاتین در بر می‌گیرد. نكته‌ی مهم این است كه نوشته‌های یادشده زمانی ذهن ماركس را اشغال كرده بود كه بسیاری، از جمله انگلس، از او انتظار داشتند تا جلدهای دوم و سوم سرمایه را كامل كند.

مجموعه‌ای از متون كوتاه‌تر اما معروف‌تر درباره‌ی روسیه از سال‌های 1877 تا 1882 سومین رشته مطالب واپسین نوشته‌های ماركس را تشكیل می‌دهد. ماركس در 1869 شروع به فراگیری زبان روسی كرد؛ علاقه‌ی او به این جامعه با بحث گسترده‌ای كه ترجمه‌ی روسی سال 1872 جلد یكم سرمایه برانگیخت افزایش یافت. ماركس در مكاتبه‌اش با تبعیدی روسی، ورا زاسولیچ، و در جاهای دیگر شروع به طرح این بحث كرد كه دهكده‌های اشتراكی زراعی روسیه می‌توانند نقطه شروع دگرگونی سوسیالیستی باشند، نقطه آغازی كه می‌تواند مانع از فرایند بیرحمانه‌ی انباشت بدوی سرمایه شود. ماركس اعتقاد داشت كه روسیه برای رسیدن به سوسیالیسمی موفقیت‌آمیز نیاز دارد با فناوری غربی پیوند یابد و از آن مهم‌تر مناسبات متقابلی را با جنبش كارگری غرب برقرار كند. در این متون دیدگاه ماركس درباره‌ی جوامعی نشان داده می‌شود كه «توسعه‌یافته» یا «پیرامونی» توصیف‌شان می‌كنیم؛ روسیه نخستین «جامعه‌ی در حال توسعه» به معنایی است كه امروزه مطرح می‌شود و بافت اجتماعی و فكری آن در آغاز سده‌ی بیستم نخستین موج نظریه‌ها و استراتژی‌های مدرنیزاسیون را پدید آورد.

ماركس به جز پیش‌گفتاری كوتاه بر ویراست روسی مانیفست كمونیست در 1882، كه همراه با انگلس نوشته بود، هرگز نتایج تحقیق جدید خود را درباره‌ی جوامع غیرغربی و پیشاسرمایه‌داری پیش از مرگ خود در سن شصت و پنج سالگی در 1883 منتشر نكرد.

ماركس در واپسین دهه‌ی زندگی خود مطالب كمی را منتشر كرد، و این را می‌توان از این واقعیت فهمید كه جلدهای دوم و سوم سرمایه را كامل نكرد و انگلس آن‌ها را پس از مرگ ماركس ویرایش كرد و منتشر ساخت. معروف‌ترین اثر ماركس در این دوره نقد برنامه‌ی گوتا (1875) است كه آن‌ هم پس از مرگ ماركس انتشار یافت. بسیاری از تحقیقات درباره‌ی زندگی و اندیشه‌ی ماركس این نظر را مطرح كرده‌اند كه ماركس در 1879 توانایی برای كار فكری جدی را از دست داده بود. دیوید ریازانوف، ویراستار برجسته‌ی ماركس كه نخستین MEGA را در دهه‌ی 1920 آغاز كرد، همین نظر را بیان كرد و می‌نویسد كه در این زمان «هر نوع كار فكری شدید تهدیدی برای مغزش شمرده می‌سد كه به‌شدت از آن كار كشیده بود»، و این ناشی از «سلامتی از هم‌گسیخته‌اش» بود: «پس از 1878 [یعنی هنگامی‌كه ماركس 60 ساله شده بود!] ماركس مجبور شد تمامی كار بر سرمایه را كنار گذارد» اما «هنوز می‌توانست یادداشت بردارد».[1] تقریباً به‌یقین می‌توان گفت كه ریازانوف از جمله به دفاتری اشاره می‌كند كه در مقاله‌ی حاضر به آن خواهیم پرداخت. علاوه بر این، در 1925، در گزارشی كه درباره‌ی اقدامات مقدماتی‌اش برای نخستین  MEGA تهیه كرده بود، این دفاتر گزیده را به عنوان نمونه‌هایی از «فضل‌فروشی ناموجه»[2] توصیف می‌كند. همین دیدگاه سبب شد كه در تهیه و تنظیم نخستین مجموعه آثار كامل ماركس و انگلس معروف به MEGA، دفاتر گزیده‌ی ماركس را در تمامیت خودش كنار بگذارد و در نتیجه تمامی نسل بعدی از مطالعه و بررسی آن بازبماند. این نظر كه كاوش چندزبانی ماركس درباره‌ی جنسیت و طبقه در گستره‌ی وسیعی از مناطق جغرافیایی، فرهنگ‌ها و دوره‌های تاریخی كم‌تر از نقد اقتصاد سیاسی جدی است، بی‌گمان دلالت بر اروپامحوری می‌كند.

 مكاتبات به جامانده‌ی ماركس توضیح روشنی درباره‌ی رابطه‌ی این واپسین نوشته‌ها با سرمایه‌ی نیمه‌تمام نمی‌دهد؛ با این همه، این امكان از سوی ریازانوف در نظر گرفته نشده كه ماركس قصد داشته دامنه‌ی جغرافیایی نقدش را از اقتصاد سیاسی گسترده‌تر سازد یعنی به عبارتی این فرضیه به طور جدی مطرح است كه سرشت ناقص و نیمه‌تمام جلد دوم و جلد سوم ناشی از تغییر افق دید ماركس و همه‌جانبه‌تر شدن دیدگاه ماركس بود.

اریک هابسبام (1917-2012)

اریک هابسبام (1917-2012)

بحث‌های جدیدتر درباره‌ی واپسین نوشته‌های ماركس این نظر را به چالش گرفته كه واپسین سال‌های او با زوال فكری مشخص می‌شود، گرچه این نظر هنوز غالب است. مثلا اریك هابسبام در فرهنگ آكسفورد در مدخلی كه بر زندگی ماركس می‌نویسد دهه‌ی 1870 را پایانی بر آثار نظری او می‌داند.

لارنس كرادر در سال 1972 رونوشتی دقیق با عنوان دفاتر قوم‌شناسی كارل ماركس را منتشر ساخت. این مجلد نفس‌گیر چندزبانه، كه صدها صفحه از دفاتر ماركس را از 1880 تا 1882 در برمی‌گیرد برای نخستین بار گستره و عمق آن‌ها را درباره‌ی جوامع غیرغربی و پیشاسرمایه‌داری آشكار می‌سازد كه در مجموعه آثار ماركس به زبان انگلیسی و آلمانی گنجانده نشده‌اند. كرادر یادداشت‌های ماركس را بر كارهای انسان‌شناس آمریكایی، لوییس هنری مورگان، درباره‌ی بومیان آمریكایی و یونان و روم باستان، هنری سامنر ماین درباره‌ی مناسبات اجتماعی در ایرلند باستانی، جان بود فیر درباره‌ی دهكده‌ی روستایی و جان لوبوك درباره‌ی شماری از جوامع نخستین منتشر ساخت.با این همه، ویراست دفاتر قوم‌شناسی كرادر فقط حاوی نیمی از یادداشت‌های 1879ـ1892 ماركس درباره‌ی جوامع غیرغربی و پیشاسرمایه‌داری است. بقیه كه برخی از آن‌ها هنوز به هیچ زبانی ترجمه نشده، در ارتباط با یادداشت‌های ماركس درباره‌ی تحقیق ماكسیم كوالفسكی، انسان‌شناس روس، درباره‌ی مالكیت اشتراكی در قاره‌ی آمریكا، هند و الجزایر؛ درباره‌ی تاریخ هند بر اساس كتابی كه رابرت سویل، مستخدم حكومت استعماری نوشت؛ درباره‌ی نوشته‌های كارل بوشر، لودویگ فریدلندر، لودویگ لانگه، رودلف یارینگ و رودلف زوم، مورخان اجتماعی آلمان، درباره‌ی طبقه، وضعیت اجتماعی و جنسیت در روم و اروپای سده‌های میانه؛ درباره‌ی تحقیق ج. و. ب. مانی، وكیل دعاوی بریتانیایی، از اندونزی (جاوه)؛ درباره‌ی آثار جدید در انسان‌شناسی و دیرین‌شناسی جسمانی؛ درباره‌ی تحقیقات مربوط به روسیه‌ی روستایی به زبان روسی؛ و سرانجام در مورد اقدامات بریتانیا در مصر در دهه‌ی 1880 است. این یادداشت‌ها به انضمام یادداشت‌های قبلی كه توسط كرادر انتشار یافت بالغ بر هشتصد صفحه‌ی چاپی می‌شوند. قرار است تمامی این متن در چند سال آینده در بخش چهارم MEGA 2 در آید و همچنین قرار است كل متن به زبان انگلیسی انتشار یابد.

كرادر در تحلیل خود از این دفاتر (1974، 1975) بر رابطه‌ی آن‌ها با آثار قدیمی‌تر ماركس در مورد شیوه‌ی تولید آسیایی و سهم‌شان در اندیشه‌ی انسان‌شناسی تاكید می‌كند. هانس پتر هارستیك، مورخ آلمانی، كه یادداشت‌های 1879 ماركس را بر كتاب كوالفسكی در مورد مالكیت اشتراكی انتشار داد، این دفاتر را بیشتر نقطه‌عزیمت جدیدی می‌داند: «نگاه ماركس از صحنه‌ی اروپا… به آسیا، آمریكای لاتین و آفریقای شمالی معطوف شده بود». دونایفسكایا بر توجه این دفاتر بر مسئله‌ی جنسیت و تفاوت بین یادداشت‌های ماركس درباره‌ی مورگان و آنچه انگلس از آن‌ها در منشاء خانواده، مالكیت خصوصی و دولت (1884) بسط داده بود تأكید می‌ورزد. نویسنده‌ی دیگری این دفاتر را به نوشته‌های ماركس درباره‌ی جهان سوم ربط می‌دهد و عده‌ای دیگر آن را به كار لوكزامبورگ و موضع ماركس درباره‌ی جنسیت ارجاع می‌دهند.

این دفاتر كه در آمیزه‌ای صیقل‌نیافته، و گاهی بدون دستور زبان، از انگلیسی، آلمانی و سایر زبان‌ها نوشته شده است، دست‌نوشته‌هایی مقدماتی نیستند بلكه دفاتری هستند كه ماركس در آن‌ها قطعاتی را از كتاب‌هایی كه مطالعه می‌كرد ثبت یا خلاصه می‌كرد. با این همه، آن‌ها چیزی بیش از خلاصه‌ی آثار نویسندگان دیگر است. چنانكه دونایفسكایا مطرح می‌سازد، این دفاتر «به ما اجازه می‌دهند فكر كردن ماركس را بشنویم». اولاً، ماركس را به عنوان یك «خواننده» نشان می‌دهند. این دفاتر نه تنها شامل نقد مستقیم یا غیرمستقیم از فرضیه‌ها یا نتیجه‌گیری‌های نویسندگانی است كه ماركس در حال مطالعه‌ی آثار آن‌هاست بلكه همچنین نشان می‌دهد كه چگونه درونمایه‌ها و موضوعات را در متونی كه می‌خوانده به هم ربط می‌داده یا از هم جدا می‌كرده است. ثالثاً نشان می‌دهد كه چه درونمایه و داده‌هایی را ضرورتاً با مطالعات جوامع غیرغربی و پیشاسرمایه‌داری مربوط می‌دانسته است. به‌طور خلاصه، این دفاتر پنجره‌ای منحصربه‌فرد را به روی اندیشه‌های ماركس در زمانی می‌گشاید كه به نظر می‌رسید در جهت‌های جدیدی در حال حركت است.

 41vnvOKx-fL._SY300_به علت بی‌شكلی و پراكندگی موضوعات در دفاتر قوم‌شناسی ماركس خلاصه‌كردن آنها بسیار دشوار است و ناگزیر به چند چند درونمایه می‌پردازیم.

یادداشت‌های ماركس بر اثری از مردم‌شناس آمریكایی لوییس مورگان با عنوان جامعه‌ی باستانی كه در 1877 انتشار یافت معروف‌ترین دفتر از میان دفاتر 1879ـ1882 درباره‌ی جوامع غیرغربی و پیشاسرمایه‌داری، دست‌كم غیرمستقیم، محسوب می‌شود، زیرا انگلس كتاب منشاء خانواده، مالكیت خصوصی و دولت را بر اساس این دفاتر نوشته بود. انگلس در این كتاب با استدلال قوی از برابری جنسیتی دفاع كرد و پیش‌داوری‌های نه تنها افكار عمومی بلكه گفتمان سوسیالیستی را به چالش طلبید كه در آن شخصیت‌هایی مانند پرودون خصومتی بی‌قیدوبند نسبت به حقوق زنان از خود بروز می‌دادند. علاوه بر این، انگلس بدیلی را در مقابل فمینیسم لیبرالی ارائه كرد، زیرا تبعیت زنان را به سپهر اقتصادی گره زد و این بحث را مطرح كرد كه رهایی زنان تا زمانی كه سلطه‌ی طبقاتی تداوم دارد، نمی‌تواند به طور كامل كسب شود. اما این نظر انگلس با باریك‌بینی و ظرافت یادداشت‌های ماركس درباره‌ی مورگان یكی نیست.

لوییس هانری مورگان (1818-1881)

لوییس هانری مورگان (1818-1881)

انگلس پس از بررسی شماری از جوامع نخستین و فاقد دولت كه مورگان تحلیل کرده بود، نشان می‌دهد كه دولت یك نهاد انسانی جدید و گذرا است و جوامعی بوده كه بدون دولت اداره می‌شدند و طایفه ساختار این جوامع را تشكیل می‌دهد. انگلس ادعا می‌كند كه داده‌های جدید انسان‌شناسی به نحو منحصربه‌فردی ثابت كرده است كه تمدن در كلیت خود با سلسله‌مراتب طبقه، مالكیت و جنسیت‌اش، شیوه‌‌ای نامتعارف و تلویحاً غیرطبیعی در اداره‌ی امور انسانی بود. معتقد بود كه این جوامع مساوات‌طلب اولیه «مقدر بود منقرض شوند» زیرا از سطح اقتصادی و فناوری پایا‌تری برخوردار بودند و بعد درباره‌ی جنسیت نتیجه‌ می‌گیرد كه ظهور این سلسله‌مراتب‌های تازه یعنی مالكیت خصوصی، طبقات اجتماعی، دولت و خانواده‌ی پدرسالار «شكست جهانی ـ تاریخی جنس مؤنث را رقم زد» كه طی آن مشاركت زنان در تصمیم‌گیری‌های سیاسی همانند شكل‌های مادرتباری توارث ناپدید شد. و چون مالكیت خصوصی، دولت و پدرسالاری یك كلیت را تشكیل می‌دهند، تنها با یك دگرگونی سوسیالیستی تمام‌عیار می‌توان بر آن‌ها چیره شد. انگلس در مجموع استدلال اقتصادی جبرگرایانه‌‌ای را مطرح كرد كه بنا به آن تكامل اقتصاد سرمایه‌داری در تركیب با جنبش كارگری قدرتمند شكست جهانی‌ ـ ‌تاریخی جنس مؤنث را به‌طور خودكار معكوس خواهد ساخت.

engels_familyمنشأ خانواده را اظهارنظر كلاسیك ماركسیستی درباره‌ی جنسیت و خانواده می‌دانند. اما در اواسط سده‌ی بیستم، برخی از متفكران فمینیست شروع به نقد جبرباوری اقتصادی آن كردند و معمولاً آن را به ماركس نیز مرتبط می‌ساختند. مثلاً، سیمون دو بووار، فمینیست اگزیستانسیالیست، علیه انگلس استدلال می‌آورد كه «روشن نیست كه نهاد مالكیت خصوصی ضرورتاً در برده‌سازی نقش داشته است.» در نتیجه، خطای انگلس در این نهفته است كه «تلاش كرد تا آنتاگونیسم جنس‌ها را به كشمكش طبقاتی تقلیل دهد.» اما این نقد از انگلس، گرچه قدرتمند بود، اما ضعف‌هایی نیز داشت. به نظر بسیاری از منتقدان اگزیستانسیالیسم این مكتب اهمیت زیادی برای ذهنیت و انتخاب فردی در مقابل شرایط اقتصادی و اجتماعی قائل است.

به نظر می‌رسد ماركس در یادداشت‌هایش رهیافت طایفه‌مدار مورگان را می‌پذیرد، به‌ویژه این مفهوم را كه طایفه زمان درازی مقدم بر خانواده بوده است. علاوه بر این، به نظر می‌رسد كه می‌پذیرد خانواده هنگامی كه از فروپاشی نظام طایفه‌ای ایجاد شد، همانند آنچه در روم رخ داد، شكل‌های چندگانه‌ی سلطه را شامل بود. ماركس در اظهارنظری كوتاه كه انگلس هم آن را نقل كرده ، این موضوع را چنین شرح می‌دهد:

«خانواده‌ی مدرن در مراحل بدوی خود نه تنها برده‌داری بلكه سرف‌داری را نیز شامل است، زیرا از همان ابتدا برای كشاورزی به خدمات رجوع می‌كرده است. خانواده درون خود به صورت كوچك تمامی تضادهایی را در بر داشت كه بعدها به‌طور گسترده در جامعه و دولتش تكامل یافت.»[3]

علاوه بر این، به نظر می‌رسد كه اساساً تز مورگان را درباره‌ی برابری نسبی جنسیتی جوامعِ طایفه‌ای اولیه قبول دارد. با این همه، هنگامی كه مورگان و انگلس صرفاً بر تجزیه‌ی جامعه‌ی طایفه‌ای به عنوان منشاء سلطه‌ی جنس مذكر، جامعه‌ی طبقاتی و دولت تأكید می‌كنند، دفاتر ماركس رهیافت ظریف‌تر و دیالكتیكی‌تری را نشان می‌دهد كه از پذیرش چنین‌ طرح‌واره‌ای اجتناب می‌كند و حتی سلطه‌ی جنس مذكر در یونان كلاسیك را پدیده‌ی متناقضی می‌داند كه دست‌كم رد و نشانه‌هایی از مقاومت را در خود دارد. مورگان معتقد بود كه گرایش به كاهش اهمیت زن‌ها در میان یونانی‌ها موجب شد كه مهر ونشان مادون‌بودن بر ذهن زنان یونانی نقش بزند اما ماركس با اشاره به رابطه‌ی ایزدبانوهای المپ جایگاه قدیمی‌تر، آزادتر و قدرتمند زنان را نشان می‌دهد. برخلاف تصویر كاملاً سیاهی كه انگلس و مورگان از سلطه‌ی جنس مذكر در یونان باستان ترسیم می‌كردند، ماركس قطعه‌ی یادشده را دیالكتیكی‌تر می‌كند و نشان می‌دهد كه ایدئولوژی جنسیتی یونان با شكاف‌های عمیق و نادرستی از هم شكافته است. بلافاصله پس از آن، ماركس در یادداشت‌های خود قطعه‌ای طولانی از مورگان را درباره‌ی جایگاه نسبتاً آزادتر زنان رومی نقل می‌كند.

مادرخانواده خانم خانواده بود؛ بدون مانع و محدودیتی از سوی شوهرش آزادانه به خیابان‌ها می‌رفت و با مردان در تئاترها و جشنواره‌ها معاشرت می‌كرد؛ در خانه محدود به اتاق‌های خاصی نبود و از میز مردان هم رانده نمی‌شد. به این ترتیب، زنان رومی مقام بیشتری از زنان یونانی‌ها داشتند؛ اما ازدواج آنان را تحت قدرت شوهران قرار می‌داد.[4]

در این‌جا، به نظر می‌رسد كه یادداشت‌های ماركس جهت متفاوتی از صورت‌بندی انگلس از «شكست جهانی ـ تاریخی جنس مؤنث» را در زمان اضمحلال جامعه‌ی مبتنی بر طایفه و جایگزینی آن با جامعه‌ی طبقاتی و اشكال دولتی ارائه می‌‌كند. نه تنها ایزدبانوهای یونانی چشم‌اندازهای بدیلی را درون نظم پدرسالار ارائه می‌كنند، بلكه در جامعه‌ی رومی متأخر، جایگاه زنان تا حدی بهتر شده بود، ولو این‌كه بسیاری از محدودیت‌های جدی باقی ماند.

ماركس باز هم تا حدی متفاوت از مورگان و انگلس، به نشانه‌های سلسله‌مراتبی لایه‌لایه در جامعه‌ی طایفه‌ای اولیه توجه می‌كند و خود ساختارهای اولیه‌ی طایفه‌ای را منشاء رشد نابرابری می‌داند و نشان می‌دهد كه مدت‌ها پیش از تجزیه‌ی كمون اولیه، مراتب و رده‌ها درون كمون مساوات‌طلب به وجود آمده بود. این آغاز دگرگونی آن به ضد خود ــ طوایف به كاست ــ بود. به بیان دیگر، درون شكل كمون مساوات‌طلب عناصری از ضد آن ــ كاست، اشرافیت و منافع متفاوت مادی ــ به وجود آمد.

انگلس، كه به ظهور مالكیت خصوصی توجه می‌كرد، این امكان را نادیده گرفت كه شكل‌های اشتراكی سلطه كه مالكیت خصوصی را به حداقل می‌رساند، می‌تواند سلسله‌مراتب‌های اجتماعی بسیار منسجمی را پدید می‌آورد. اگر انگلس به فصل مربوط به آزتك‌های مورگان می‌پرداخت، چنان‌كه ماركس تاحدی انجام داده بود، این تمایزات می‌توانست برای او روشن‌تر شود. در نتیجه با چنین قطعیتی درباره‌ی جوامع طایفه‌ای بومیان آمریكایی نمی‌نوشت كه «به عنوان یك قاعده… فضایی برای انقیاد طوایف» وجود ندارد زیرا ائتلاف آزتك جامعه‌ی طایفه‌ای اشتراكی بود، جامعه‌ای كه مورگان «دمكراسی نظامی» می‌نامد كه با این همه بر طوایف تابع حكمرانی می‌كرده است.

در بخش‌های عمده‌ا‌ی از دفاتر 1879-1882، ماركس یك‌سره به جامعه‌ی هند متمركز است. این موضوع را می‌توان در یادداشت‌های طولانی‌اش بر كتاب مالكیت اشتراكی زمین ـ علتها، مسیر، پی‌آمدهای اضمحلال آن، اثر ماكسیم كوالفسكی، انسان‌شناس جوان، یافت كه در سال 1879 به زبان روسی انتشار یافته بود. یادداشت‌های ماركس درباره‌ی شبه‌قاره‌ی هند در این دوره شامل حدود 90 هزار كلمه است. اما در این‌جا ماركس برخلاف یادداشت‌هایش بر مورگان اظهارات بسیار كم‌تری را با صدای خودش در این یادداشت‌های مربوط به هند كرده است. ماركس در قسمت‌هایی از یادداشت‌هایش درباره‌ی كوالفسكی كه به هند می‌پردازد مناسبات اجتماعی را، به‌ویژه بر حسب مالكیت اشتراكی، در تمامیت تاریخ هند شامل: (1) دوره‌ی پیش از فتوحات مسلمانان، (2) دوره‌ی مربوط به سلطه‌ی مسلمانان و (3) دوره‌ی استعمار بریتانیا كندوكاو كرد. در واقع «هیچ كشوری» به‌غیر از هند چنین «تنوعی از شكل‌های مناسبات ارضی» را به خود ندیده است. در دوره‌ی نخست، ماركس به‌دقت گونه‌شناسی تاریخی صورت‌های اشتراكی را در هند روستایی دنبال می‌كند و با توجه به تغییرات گسترده در صورت‌های اشتراكی هند به نظر می‌رسد كه هند هندو به نظر ماركس دیگر جامعه‌ای «بی‌تغییر» و بدون تاریخ واقعی همانند آنچه در سال 1853 درباره‌ی آن نوشت نبود. ماركس با تحلیل نظام روستاهای هندی اشاره می‌كند كه تضاد بین نظام قدیمی‌تر طایفه یا خویشاوندی و نظام متكی بر برابری در چارچوب دهكده اشتراكی نیروی عمده‌ در پس تغییرات اجتماعی در دهكده‌ی هندی اولیه بوده است. در سطح دیگر نتیجه می‌گیرد كه تكامل قانون هندو فروپاشی مالكیت اشتراكی را تسهیل كرده است. ماركس تأكید می‌كند كه این قانون از طریق ارث و هدیه به نهادهای مذهبی تداوم یافته است.

در همان حال به نظر می‌رسد كه ماركس برخی از استدلال‌های كوالفسكی را درباره‌ی مالكیت اشتراكی هندی می‌پذیرد و گه‌گاه با فرضیه‌های قوم‌شناس جوان مخالفت می‌كند. مثلاً در پاسخ به این جمله‌ی كوالفسكی كه ظهور مالكیت اشتراكی در زمین پایه‌ی «بهره‌برداری اشتراكی از زمین توسط اعضای طوایف» است، می‌نویسد كه همیاری كه «به دلیل شرایط مربوط به شكار و غیره ضروری شده بود» حتی پیش از رواج كشاورزی ثابت و دایمی میان «اقوام كوچ‌نشین و حتی وحشی» رخ داده بود.[5] در این‌جا همانندی میان مناسبات اجتماعی اشتراكی با صورت‌های مالكیت اشتراكی توسط كوالفسكی را رد می‌كند و مانند گروندریسه صورت‌های اشتراكی تولید را به عنوان صورت‌های تاریخی مقدم و نیز بنیادی‌تر از مالكیت اشتراكی می‌داند.

بخش دوم یادداشت‌های ماركس درباره‌ی كوالفسكی كه درباره‌ی هند است، به تاثیر حكومت مسلمانان بر مناسبات اجتماعی قدیمی‌تر می‌پردازد. در این‌جا ماركس یكی از صریح‌ترین حملات را به این ایده كه هند پیشااستعماری فئودالی بوده است وارد كرد. فاتحان مسلمان اقطاع را باب كردند، شكلی از وقف كه بنا به آن رهبران نظامی به‌ازای خدمات نظامی بیشتر زمین را دریافت می‌كردند یا از زمین درآمد می‌گرفتند. اما برخلاف تیولداران فئودالیسم غربی اقطاع معمولاً موروثی نبود. همچنین محدودیت‌های جدی در مورد مقدار زمینی كه می‌توانست تفویض شود وجود داشت و در بسیاری موارد اتباع هندو صاحب زمین‌های خویش باقی می‌ماندند. ماركس در شرحی مبسوط خشم شدید خود را از تفسیر دوستش از این مناسبات به عنوان مناسبات فئودالی ابراز می‌كند:

چون «موقوفات»، «مزرعه‌داری به واسطه‌ی داشتن مناصب» [[اما این به‌هیچوجه فئودالی نیست چنانكه روم نیز شاهدی بر این مدعاست]] و بیعت در هند یافت می‌شوند، كوالفسكی فئودالیسم را به مفهوم اروپای غربی در این‌جا می‌یابد. كوالفسكی از جمله سرف‌داری را فراموش می‌كند كه در هند وجود ندارد و مؤلفه‌‌ی اساسی است.[6]

این قطعه مخالفت قاطع ماركس را با این نظر كه جوامع طبقاتی پیشاسرمایه‌داری یكدست «فئودالی»‌اند نشان می‌دهد، نظری كه گاهی به عنوان ارتدوكسی ماركسیستی مطرح شده است. نه تنها ماركس خود را از چنین تصوراتی دور می‌كند، چنان‌كه دو دهه‌ پیش از آن در گروندریسه انجام داده بود، بلكه آشكارا به كسانی حمله می‌كند كه از تفسیر «فئودالی» حمایت می‌كنند. چنانكه نویسنده‌ای درباره‌ی این قطعه می‌نویسد: «ماركس مدافع بررسی‌های متفاوت درباره‌ی تاریخ آسیا و اروپاست و استدلالش را… بیش از هر چیز علیه انتقال ساده‌ی مفاهیم ساختار اجتماعی مدل اروپای غربی به مناسبات اجتماعی هند یا آسیا معطوف می‌كند.»[7]

ماركس در بخش دیگری از یادداشت‌هایش درباره‌ی كوالفسكی به الجزایر توجه می‌كند. در این یادداشت‌ها به شكل‌های اشتراكی هم در دوران پیشااستعماری و هم در دوران مستعمراتی می‌پردازد. در این گزیده‌های نسبتاً كوتاه هفت هزار كلمه‌ای، به قدرت مالكیت اشتراكی در منطقه‌ی مغرب توجه می‌كند. اگرچه میزان چشمگیری از مالكیت خصوصی بر زمین در دوران عثمانی‌ها پا به وجود گذاشت، بخش اعظم زمین‌ها در الجزایر در مالكیت اشتراكی طوایف و خانواده‌های گسترده بود. در سده‌ی نوزدهم، مقامات مستعمراتی فرانسه كوشیدند تا این وضعیت را تغییر دهند اما با مقاومت سرسختانه‌ای روبه‌رو شدند. ماركس نقش مجلس ملی فرانسه در 1873 را در این تلاش‌ها برای برچیدن مالكیت اشتراكی برجسته می‌كند و نقل‌قولی از كوالفسكی می‌آورد كه اظهارنظر معترضه‌ی خود در جمله‌ی نخست آشكار است.

تكوین مالكیت خصوصی بر زمین (از نظر بورژوای فرانسوی) شرط ضروری تمامی پیشرفت‌ها در سپهر سیاسی و اجتماعی است. تداوم حفظ و نگهداری مالكیت اشتراكی، «به عنوان شكلی كه گرایش‌های كمونیستی را در اذهان مردم تقویت می‌كند» (مجادلات مجلس ملی، 1873) هم برای مستعمره و هم برای سرزمین مادری خطرناك است؛ توزیع دارایی طایفه تشویق و حتی تجویز می‌شود، ابتدا به عنوان وسیله‌ی تضعیف قبایل تحت ‌انقیادی كه همواره انگیزه‌ی شورش دارند و دوم به عنوان تنها راه برای انتقال مالكیت بر زمین از دست بومی‌ها به دست مستعمره‌نشین‌ها.[8]

به این ترتیب، قانونگذاران فرانسوی پیوندی را بین مانند مالكیت اشتراكی بومی و جنبش سوسیالیستی هم‌دوره‌اش می‌دیدند، از این لحاظ كه هر دو موانع عمده‌ای را در مقابل تحكیم مناسبات مالكیت بورژوایی، «هم برای مستعمره و هم برای سرزمین مادری» به وجود می‌آوردند. ماركس می‌نویسد:

به همین دلیل است كه نخستین دغدغه‌ی مجلس دهاتی‌های 1873 یافتن اقدامات موثرتر برای دزدیدن زمین عرب‌ها بود. [[در بحث‌ها و مجادلات این مجلس شرم كه معطوف به پروژه‌ی «اجرای مالكیت خصوصی» در الجزایر بود ‌كوشیده می‌شد تا تحت پوشش به اصطلاح قوانین ابدی و تغییرناپذیر اقتصاد سیاسی شرارت و تبهكاری را پنهان كنند. در این مباحثات «دهاتی‌ها» متفق‌القول یك هدف داشتند: نابودی مالكیت اشتراكی. بحث‌ها فقط پیرامون روش و چگونگی اجرای آن می‌چرخید.]][9]

در این‌جا نیز ماركس پیوندی را بین كسانی كه «كمون» مدرن برپاشده توسط كارگران پاریس را سركوب كردند و آنانی كه دارایی‌های اشتراكی بومی را در الجزایر غصب كردند برقرار كرد. ماركس كمی بعد در گزیده‌های خویش اشاره‌ی كوالفسكی را به ترس فرانسوی‌ها از طغیانی ضداستعماری و متكی بر طوایف می‌گنجاند. فرانسوی‌ها اعتقاد داشتند كه با جداكردن عرب‌ها از پیوند طبیعی‌شان با زمین و شكستن آخرین قدرت اتحادیه‌ی طوایف كه به این ترتیب تجزیه می‌شوند و هر نوع خطر شورشی دفع می‌شود از این طغیان می‌توانند اجتناب كنند.

اوج بسیاری از درونمایه‌های عمده‌ای كه تاكنون بررسی كردیم، در نوشته‌های واپسین ماركس درباره‌ی روسیه در سال‌های 1877 تا 1882 است. اولاً، در این‌جا به نظر می‌رسد كه ماركس بیشترین فاصله را از مدل تك‌راستایی تكامل تاریخ در مانیفست كمونیست گرفته است. ثانیاً، با صراحت بیشتری از هر جای دیگری این امكان را مطرح می‌كند كه جوامع غیرسرمایه‌داری ممكن است برپایه‌ی شكل‌های اشتراكی بومی خود مستقیماً به سوی سوسیالیسم حركت كنند، بدون این‌كه ابتدا دستخوش مرحله‌ی سرمایه‌داری شوند. با این همه، این نظر با یك قید و شرط مهم همراه بود كه ماركس و انگلس در پیش‌گفتار خود بر ویراست 1882 روسی مانیفست بیان كردند: این انواع جدید انقلاب فقط هنگامی موفق می‌شوند كه بتوانند با انقلاب‌های تازه آغازشده‌ی طبقه‌ كارگر در غرب توسعه‌یافته از لحاظ صنعتی پیوند یابند.

ماركس در سال‌های 1875 و 1876، پس از مطالعه‌ی زبان روسی برای چند سال، شروع به نگارش مجموعه‌ای طولانی یادداشت از منابع روسی درباره‌ی توسعه‌ی اجتماعی و سیاسی آن كشور از 1861 به بعد كرد. اما واپسین نوشته‌های ماركس درباره‌ی روسیه محدود به دفاتر گزیده نیست. همچنین نامه‌ها، پیش‌نویس‌های نامه به رزا ساسولیچ و یك متن چاپ‌شده یعنی پیش‌گفتار به مانیفست كمونیست وجود دارد. اكثر این نوشته‌ها شكل‌های اشتراكی را دست‌كم در روسیه به دورنماهای انقلاب در زمانه‌اش مربوط می‌ساخت. اگرچه این مطالب مربوط به روسیه كه در دفاترش نیامده است، خیلی مفصل نیستند ــ حدود سی صفحه متن در معروف‌ترین ویراست از آن با عنوان ماركس متاخر و راه روسی[10] نتایجی را كه ماركس از مطالعاتش درباره‌ی شكل‌های كمونی در روسیه گرفته بود نشان می‌دهد. تجدیدعلاقه‌ی ماركس به روسیه با ترجمه‌ی سرمایه به روسی در سال 1872 برانگیخته شد. این ترجمه نخستین ویراست غیرروسی آن بود و با ملاحظه‌ی این‌كه این جامعه در لبه‌ی شرقی اروپا هنوز به‌طور جدی تحت‌تاثیر سرمایه‌داری قرار نگرفته‌ بود، موضوع تعجب‌انگیز این بود كه به دنبال این ویراست بحث وسیعی برپا شد. در روسیه‌ی كشاورزی، اپوزیسیون سیاسی تحت‌سلطه‌ی پوپولیست‌ها بودند كه از انقلابی زراعی دفاع می‌كردند كه از سرمایه‌داری پرهیز می‌كرد و روسیه را در راستای مسیرهایی متفاوت از غرب توسعه می‌داد. در سال 1877 ماركس پاسخی را به مقاله‌ای درباره‌ی سرمایه آماده كرد كه جامعه‌شناس و رهبر پوپولیست‌ها نیكلای میخائیلفسكی انتشار داده بود. در واقع مقاله‌ی میخائیلفسكی از ماركس در مقابل یك نقد تند و تیز از سرمایه دفاع كرده بود. میخائیلفسكی هنگام دفاع از ماركس نظریه‌ی تك‌راستاانگاری تاریخ بشر را به او نسبت داد كه با نظریه‌ی توسعه‌ای پیوند داشت كه بنا به آن سایر جوامع مقدر بود راه انگلستان را به سمت سرمایه‌داری دنبال كنند. میخائیلفسكی می‌نویسد:

در فصل ششم سرمایه بخشی با عنوان «به‌اصطلاح انباشت اولیه» وجود دارد. در اینجا ماركس یك طرح تاریخی از نخستین گام‌های فرایند تولید سرمایه‌داری در نظر دارد. اما در این‌جا چیزی بزرگ‌تر یعنی یك نظریه‌ی كامل فلسفی ـ تاریخی به ما ارائه می‌دهد.[11]

دست‌نویس پاسخ ماركس به ویژه بر نخستین نكته‌ی میخائیلفسكی درباره‌ی سرمایه متمركز است كه گویا بر «یك نظریه‌ی كامل فلسفی ـ تاریخی» استوار است. ماركس در نامه‌اش می‌گوید كه مسائل روس‌ها ذهن او را در دهه‌ی 1870 به‌شدت به خود مشغول داشته است: «من برای اینكه درباره‌ی تكامل اقتصادی روسیه آگاهانه قضاوت كنم، زبان روسی یاد گرفتم و سال‌های زیادی مدارك رسمی و كتاب‌های دیگری را كه به این موضوع مربوط بودند، خواندم.»[12] ماركس در این‌جا برای نخستین بار، البته بدون این‌كه تصدیق كند كه موضعش تغییر كرده است، می‌نویسد كه مشتاقانه آماده‌ی شنیدن استدلال نیكلای چرنیشفسكی پوپولیست درباره‌ی جهش از مرحله‌ی سرمایه‌داری برای حركت در جهت سوسیالیسم از مسیر دیگری است: «به این نتیجه رسیده‌ام كه اگر روسیه همچنان در مسیری باقی بماند كه از سال 1861 دنبال كرده است، بهترین بخت و اقبالی را كه تاكنون تاریخ به مردم اعطا كرده از دست خواهد داد و دستخوش تمامی نوسانات مرگبار رژیم سرمایه‌داری خواهد شد.»[13] ماركس انكار می‌كند كه كوشیده است تا آینده‌ی روسیه و سایر جوامع غیرغربی را در سرمایه‌ ترسیم كند: «فصل مربوط به انباشت بدوی چیزی بیش از دنبال كردن مسیری را ادعا نمی‌كند كه بر اساس آن در اروپای غربی، نظم اقتصادی سرمایه‌داری از رحمِ نظم اقتصادی فئودالی ظهور كرد.»[14] در تایید این ادعا از ویراست فرانسه 1872ـ1875 نقل‌قول می‌آورد. ماركس در ارتباط با «سلب‌مالكیت از تولیدكنندگان كشاورزی» می‌نویسد: «انگلستان تاكنون تنها كشوری است كه این امر به‌طور كامل در آنجا انجام شده است… اما همه‌ی كشورهای دیگر اروپای‌ غربی همین تكامل را طی خواهند كرد».[15]

ماركس در همین نامه می‌نویسد كه «اگر روسیه بخواهد مانند كشورهای اروپای غربی به كشوری سرمایه‌داری بدل شود» (1) باید از دهقانان خویش سلب مالكیت كند و آن را به پرولترهای غیروابسته تبدیل كند و (2) در غیر این‌صورت «در آغوش رژیم سرمایه‌داری قرار بگیرد» كه پس از آن دستخوش «قوانین بی‌رحمانه‌ی» آن می‌شود.[16] در این مقطع، ماركس مثالی از مسیر تكاملی مشابه با انباشت بدوی سرمایه می‌دهد كه اما به سرمایه‌داری نمی‌انجامد. این مثال مربوط به روم باستان بود. می‌گوید:

در بخش‌های گوناگون جلد یكم سرمایه تلویحاً به سرنوشتی اشاره كرده‌ام كه پلبین‌های روم باستان با آن روبرو شدند. آنان اساساً دهقانان آزاد بودند، هر كدام قطعه‌ی خود را شخصاً كشت می‌كردند. در جریان تاریخ روم از آنان سلب ‌مالكیت شد. همین حركت كه آنان را از وسایل تولید و معاش‌شان جدا كرد، در تشكیل نه‌تنها مالكیت بزرگ ارضی بلكه در ایجاد سرمایه‌های بزرگ پولی نیز نقش داشت. به این ترتیب، یك صبح قشنگ، از یك سو انسان‌های آزاد و فاقد همه چیز جز نیروی كار خود، و در سوی دیگر مالكان تمامی ثروت كسب‌شده و آماده برای استثمار كارشان، رویاروی هم قرار گرفتند. چه اتفاقی افتاد؟ پرولترهای روم، نه به كارگران مزدبگیر، بلكه به عوام‌الناسی عاطل و باطل تبدیل شدند كه بیش از كسانی كه در جنوب ایالات متحد سفیدهای فقیر نامیده می‌شوند در فقر مطلق به‌سر می‌بردند.[17]

 نكته‌ی عمده‌ی ماركس این بود كه برخلاف نظر میخائیلفسكی او «یك نظریه‌ی كامل فلسفی ـ تاریخی» از جامعه بنا نكرده بود كه برای همه‌ی زمان‌ها و مكان‌ها صدق كند. به گفته‌ی خودش:

رویدادهایی با شباهتی خیره‌كننده، كه در بسترهای تاریخی متفاوتی رخ داده بودند، به نتایجی كاملاً متفاوت انجامیدند. با مطالعه‌ی جداگانه‌ی هر كدام از این تحولات، شاید به آسانی بتوان كلید این پدیده را یافت. اما درك آن هرگز با شاه‌كلید یك نظریه‌ی عام تاریخی‌ـ فلسفی حاصل نمی‌شود كه فضیلت برترِ آن فراتاریخی بودن است.[18]

 ماركس اعتراض می‌كند كه میخائیلفسكی «اصرار دارد طرح تاریخی‌ام را از تكوین سرمایه‌داری در اروپای غربی ــ صرف‌نظر از شرایط تاریخی این مردم ــ به نظریه‌ا‌ی تاریخی ـ فلسفی درباره‌ی مسیر عامی تبدیل كند كه به‌طرزی ویرانگر بر همه‌ی مردم تحمیل شده است.»[19] به این ترتیب، ماركس انكار می‌كند كه (1) وی یك نظریه‌ی تك‌راستایی درباره‌ی تكامل تاریخ ایجاد كرده، (2) براساس مدل جبرباور توسعه‌ی اجتماعی عمل كرده یا (3) روسیه به طور ویژه مقدر است كه به شیوه‌ی سرمایه‌داری غربی تحول یابد. تا حدی، این برهان‌ها جدید بودند اما از حركت به سمت چارچوب تحلیل چندراستایی تكامل تاریخ پدید آمده بودند كه ماركس از گروندریسه به بعد شكل داده بود.

با توجه به سطح عامی كه ماركس این نكات را موردبحث قرار داده بود، احتمال دارد كه قصد داشته این قیود را نه تنها در مورد روسیه بلكه در مورد هند و سایر جوامع غیرغربی و غیرصنعتی آن زمان كه در این دوره مورد مطالعه قرار داده بود به كار برد. هند مانند روسیه دارای شكل‌های اشتراكی در روستاهای خود بود كه سبب شد كرادر از این موضوع بنویسد كه ماركس «بدیل‌هایی را مطرح ساخت كه به روی نهادهای اشتراكی روستایی هندی و روسی گشوده بود».[20] اندونزی، الجزایر و آمریكای لاتین كه در دفاتر 1879-1882 موردبررسی قرار گرفته بودند، دارای شكل‌های اشتراكی روستایی بودند. این جوامع از طریق استعمار همواره مستقیم‌تر از روسیه تحت‌تاثیر سرمایه‌داری قرار گرفته بودند. با این همه، می‌توان حدس زد كه ماركس به حركت غیرسرمایه‌داری ممكن آن‌ها، تاحدی در راستای خطوطی كه تازه در مورد روسیه طرح‌ریزی كرده بود، علاقه‌مند بود.

نامه‌ی 1877 دیدگاه چندراستایی ماركس را مورد تأكید قرار داد اما جامعه‌ی روسیه را بیش از جلد یكم سرمایه تحلیل نكرده بود. ماركس در دست‌نویس نامه‌ی مارس 1881 خود به ورا زاسولیچ، انقلابی روسیه، شروع به ترسیم طرح كلی مسیر روسی تحول اجتماعی در چارچوب دیدگاه چندراستایی كرد كه در نامه‌ی 1877 و ویراست فرانسه‌ی سرمایه مطرح كرده بود. در نامه‌ی 16 فوریه‌ی 1881، زاسولیچ كه خود را یكی از اعضای «حزب سوسیالیست» روسیه نامیده بود از ماركس می‌پرسد كه آیا «كمون روستایی، رها از مطالبات گزاف مالیاتی و پرداخت به اشراف و مدیریت خودسرانه، قادر به تكامل در جهت سوسیالیستی است»، یا این‌كه «مقدر است كمون نابود شود» و سوسیالیست‌های روسی می‌باید برای توسعه‌ی سرمایه‌داری و ظهور پرولتاریا و غیره منتظر بمانند. زاسولیچ با اشاره به مجادلات مندرج افزود كه پیروان روسی ماركس مدافع این نظر آخری هستند.[21] زاسولیچ از ماركس درخواست پاسخ كرد كه به روسی ترجمه شود و انتشار یابد.

ماركس در پاسخ خود به تاریخ 8 مارس 1881 بار دیگر قطعه‌ی از ویراست فرانسه سرمایه را نقل می‌كند كه بحث انباشت اولیه را به اروپای غربی محدود می‌كند و نتیجه می‌گیرد: «بنابراین، آشكارا «اجتناب‌ناپذیری تاریخی» این حركت فقط به كشورهای اروپای غربی محدود شده است».[22] ماركس می‌افزاید كه در اروپای غربی، گذار از مالكیت سرمایه‌داری به مالكیت فئودالی «تبدیل یك شكل از مالكیت خصوصی به شكل دیگری از مالكیت خصوصی است» اما توسعه‌ی سرمایه‌داری مستلزم آن است كه دهقانان روسی «برعكس مالكیت اشتراكی‌شان را به مالكیت خصوصی تبدیل كنند».[23] بنابراین، سرمایه در مورد مسئله‌ی آینده‌ی روسیه شكاك است. ماركس نامه‌اش را با اشاراتی محتاطانه درباره‌ی روسیه پایان می‌برد:

 اما مطالعه‌ی خاصی كه من درباره‌ی آن انجام داده‌‌ام… مرا متقاعد كرده است كه كمون تكیه‌گاه نوزایش اجتماعی در روسیه است. اما برای این‌كه بتواند چنین كاركردی داشته باشد، ابتدا باید اثرات مخربی را كه از همه‌ی جهات به آن هجوم می‌آورند برطرف و سپس شرایط متعارف تكاملی خودجوش را برای آن تأمین كرد.[24]

 همانند سال 1877، ماركس نشان می‌دهد كه مسیرهای جایگزین توسعه برای روسیه امكان‌پذیر است. وی داوری خود را تا حد زیادی بر تفاوت‌های شاخص بین ساختار اجتماعی دهكده‌ی روسی با شكل‌های اجتماعی اشتراكی‌اش و دهكده‌ی قرون‌وسطایی اروپای غربی استوار ساخته بود. علاوه براین ماركس معتقد شده بود كه «. . . كمون روسی تكیه‌گاه نوزایش اجتماعی در روسیه است».[25]

در دست‌نویس‌های مقدماتی و مهم‌تر نامه‌اش، ماركس این نكات و نیز نكات دیگری را كه از پاسخ بالفعل‌اش به زاسولیچ قلم گرفته بود با عمق بیشتری مورد بررسی قرار می‌دهد. وی ویژگی‌های موقعیت روسیه را به عنوان كشوری بزرگ در حاشیه‌ی اروپا مورد بحث قرار می‌دهد: «روسیه از دنیای مدرن منزوی نیست و همانند هند شرقی اسیر قدرت خارجی فاتح نشده است.»[26] بنابراین، این امكان وجود داشت كه شكل‌های اشتراكی باستانی روسیه را با فناوری مدرن، با استثماری كمتر از سرمایه‌داری، تركیب كرد. در این‌جا باید تاكید كرد كه ماركس نه یك خودكفایی اقتصادی بلكه تركیب جدیدی از باستانی و مدرن را پیشنهاد می‌كند، تركیبی كه از بالاترین دستاوردهای مدرنیته‌ی سرمایه‌داری سود می‌برد:

كمون روستایی كه پیش‌تر در سطح ملی استقرار یافته است، به مدد تركیب منحصربه‌فردِ شرایط در روسیه می‌تواند به‌تدریج خود را از شرِ سرشت‌نشان‌های بدوی‌اش خلاص كند و مستقیماً به عنوان عنصر تولید جمعی در مقیاس ملی توسعه یابد. دقیقاً به این دلیل كه كمون روستایی با تولید سرمایه‌داری معاصر است، می‌تواند تمامی دستاوردهای ایجابی را تصاحب كند، بدون این‌كه دستخوش فراز و فرود‌های هولناك آن شود… اگر ستایشگران نظام سرمایه‌داری در روسیه امكان تئوریك چنین تحولی را نفی می‌كنند از آن‌ها این پرسش را می‌كنم: آیا روسیه برای استفاده از ماشین، كشتی‌های بخار، راه‌آهن و غیره، ناگزیر بود مانند اروپا یك دوره‌ی طولانی جنینی صنعت ماشینی را پشت سر گذارد؟ آیا آن‌ها می‌توانند توضیح دهند چه‌گونه روس‌ها توانست تمامی سازوكار مبادله (بانك‌ها، مؤسسات اعتباراتی و غیره) كه در غرب محصول قرن‌ها بود، به یك چشم به هم زدن وارد كنند؟[27]

 تأكید بالا برخلاف جبرگرایی تك‌راستاانگاری بر سرشت متناقض و دیالكتیكی تحول اجتماعی گذاشته شده است. در سطح عینی همین حیات مدرنیته‌ی سرمایه‌داری غربی به معنای آن بود كه كمون روستای روسیه می‌توانست دستاوردهای آن را مورد استفاده قرار دهد. در سطح ذهنی، این امر موقعیت بسیار متفاوتی را ایجاد می‌كرد كه جنبش‌های مردمی در جوامع پیشاسرمایه‌داری با آن روبرو بودند.

دومین درونمایه‌ در این پیش‌نویس‌ها، كه در نامه‌ای كه ماركس عملاً برای زاسولیچ فرستاد مطرح نشده بود، مربوط به رابطه‌ی دفاتر گزیده‌اش درباره‌ی انسان‌شناسی و هند با این تأملات درباره‌ی روسیه است. مثلاً ماركس تلویحاً به نظر مورگان اشاره می‌كند كه در آینده، تمدن غربی كمونیسم باستانی را در شكلی بالاتر احیا خواهد كرد. ماركس همچنین بر پایداری و تداوم شكل‌های اشتراكی در طول قرون بسیار تأكید می‌كند. می‌نویسد تحقیقات اخیر آن‌قدر پیشرفت كرده است كه تأیید كند:

«(1) كمونته‌های بدوی به نحو غیرقابل‌مقایسه‌ای سرزندگی بیش‌تری از جوامع سامی، یونانی، رومی و به‌طریق اولی از جوامع مدرن سرمایه‌داری داشتند؛ و (2) علل اضمحلال جوامع آن‌ها در آن دسته از عوامل اقتصادی نهفته است كه مانع از عبورشان از یك درجه‌ی معین تكامل شد، و نیز ناشی از آن بسترهای تاریخی است كه با بستر امروزی كمون روسی هیچ شباهتی ندارد.»[28]

ماركس‌ در پیش‌نویس نامه به زاسولیچ بر ویژگی‌های مشترك كمون‌های روستایی روسیه و كمون‌های دیگر در زمان‌ها و مكان‌های دیگر متمركز است. به‌یقین ماركس نظریه‌ی توسعه‌ی اجتماعی یا انقلاب را برای روسیه ساخته و پرداخته نكرده بود، چه رسد برای كشورهای اغلب مستعمره در آسیا، آفریقا و آمریكای لاتین. علاوه بر این، وی صراحتاً روسیه‌ی مستقل از لحاظ سیاسی را در مقابل هند مستعمره قرار می‌دهد: «روسیه از دنیای مدرن منزوی نیست و همانند هند شرقی اسیر قدرت خارجی فاتح نشده است». اما این تضاد نه مطلق بلكه نسبی بود زیرا وجه اشتراك‌های بسیاری وجود داشت كه عمده‌ترین آن حضور كمون‌های روستایی در دهكده‌های این دو جامعه‌ی زراعی بزرگ بود. این به معنای آن بود كه در هند همانند روسیه، توسعه‌ی مالكیت خصوصی سرمایه‌داری مدرن ضرورتاً مستلزم گذار از مالكیت اشتراكی بود و نه گذار از مالكیت خصوصی فئودالی شبه‌خصوصی. به خاطر داریم كه در دست‌نویس 1877 و این نوشته‌های سال 1881، ماركس قوانین انباشت بدوی را در سرمایه به كشورهای اروپای غربی محدود كرد و نه به آن كشورها و مستعمرات‌شان. در این مقطع آیا ماركس هند و سایر جوامع غیرغربی را، دست كم تا گستره‌ی معینی، خارج از منطق مدرنیته‌ی سرمایه‌داری قرار داده بود؟

موضوع دیگر در دست‌نویس‌های مربوط به نامه به زاسولیچ به دورنماهای انقلاب در روسیه و شكلی كه ممكن بود انقلاب بیابد مربوط می‌شد. در این‌جا ماركس قدرت‌ شكل اشتراكی روسیه را در مقابل تهدیدهایی قرار می‌دهد كه از جانب سرمایه و دولت با آن مواجه بود. در حالی كه كمون‌های روسیه در دهكده‌هایی كه در سراسر «گستره‌ی عظیم كشور» پراكنده بودند، با «استبدادی مركزی» دولتی كه بر آن‌ها چیره بود منزوی شده بودند. اما اگرچه دولت موجود انزوای آن‌ها را تقویت می‌كرد، «هنگامی كه غل و زنجیرهای حكومت برچیده شوند به‌سادگی می‌تواند رفع شود.» این امر بدون انقلاب امكان‌پذیر نبود. اما چنین انقلابی به آسانی انجام نخواهد شد چرا كه زمان به ضرر كمون روستایی در جریان است:

«آنچه حیات كمون روسیه را تهدید می‌كند، نه اجتناب‌ناپذیری تاریخی است نه یك نظریه، بلكه سركوب دولتی و استثمار توسط متجاوزان سرمایه‌دار است كه دولت به هزینه‌ی دهقانان آنان را قدرتمند ساخته است.»[29]

 اما در سطح بین‌المللی، عوامل عینی دیگری در جهت ایجابی‌تری عمل می‌كردند: «تقارن با تولید غربی، كه بر بازار جهانی مسلط است، روسیه را قادر می‌سازد تا تمامی دستاوردهای ایجابی نظام سرمایه‌داری را در كمون بگنجاند، بدون اینكه خراج‌های بی‌رحمانه‌ی آن را از سر بگذراند.»[30] بیان این نكته در این‌جا مهم است كه ماركس برای نخستین بار در واپسین نوشته‌هایش درباره‌ی روسیه، به عامل ذهنی عمده‌ی خارجی، حضور در جنبش طبقه‌ی كارگر متشكل و خودآگاه در اروپای غربی و آمریكای شمالی، اشاره می‌كند. این عامل ذهنی در كنار دستاوردهای عینی مدرنیته‌ی سرمایه‌داری نیز قادر بود بر روسیه تأثیر بگذارد.

سرشت انقلاب روسیه چه‌گونه می‌بود و چه‌گونه بر تكامل آتی آن جامعه می‌توانست تاثیر بگذارد؟

«برای نجات كمون‌ روسیه، انقلابی روسی ضروری است. علاوه بر این، حكومت روسیه و ستون‌های جدید جامعه نیز تمام تلاش خود را می‌كنند تا توده‌ها را برای چنین فاجعه‌ای آماده سازند. اگر انقلاب به‌موقع رخ دهد، اگر انقلاب تمامی نیروهای خود را متمركز كند تا تكامل آزادانه‌ی كمون‌های روستایی را تضمین نماید، آن‌گاه طولی نخواهد كشید كه این كمون‌ها به عنصری برای تجدیدحیات جامعه‌ی روسیه و به عامل برتری بر كشورهایی تبدیل خواهند شد كه توسط نظام سرمایه‌داری به بردگی كشیده شده‌اند.»[31]

روستای روسیه در دوران تزاری

روستای روسیه در دوران تزاری

واپسین بخش نوشته‌های ماركس درباره‌ی روسیه پیش‌گفتاری است كه همراه با انگلس برای دومین ویراست روسی مانیفست كمونیست در سال 1882 نوشته شده است. در آن‌جا در ارتباط با روسیه به ظهور یك جنبش انقلابی جدی در زمانی كه بقیه‌ی اروپا نسبتاً خاموش بوده است توجه می‌كنند: «روسیه پیشگام عمل انقلابی در اروپاست.» اما انقلاب روسیه چه شكلی خواهد یافت؟ ماركس و انگلس امكانات انقلابی را درون شكل اشتراكی دهكده‌ی روسی، با ابشچینا یا میر، سبك و سنگین می‌كنند.

 آیا ابشچینای روسی، یعنی شكل كاملاً فرسوده‌ی مالكیت اشتراكی بدوی زمین، می‌تواند مستقیماً به شكل كمونیستی بالاتر مالكیت اشتراكی گذار كند؟ یا ابتدا باید همان فرایند فروپاشی را طی كند كه مشخصه‌‌ی تكامل تاریخی غرب است؟ تنها پاسخ ممكن به این سؤال در حال حاضر به این شرح است: اگر انقلاب روسیه به نشانه‌ای برای انقلاب پرولتری در غرب بدل شود، به نحوی كه این دو همدیگر را كامل كنند، آن‌گاه مالكیت ارضی اشتراكی كنونی دهقان روسی می تواند چون آغازگاه تكامل كمونیستی عمل كند.[32]

در این‌جا دو موضوع مطرح می‌شود. (1) جمله‌ی پایانی نكته‌ای را روشن می‌كند كه ماركس به تلویح در دست‌نویس‌های نامه به زاسولیچ بیان كرده بود: انقلاب روسی متكی بر شكل‌های اشتراكی زراعی‌اش شرط لازم اما شرط كافی برای تكامل كمونیسم مدرن نخواهد بود. علاوه بر آن كمك از سوی یك عامل ذهنی خارجی، انقلابی از سوی طبقات كارگر غرب، لازم بود. تنها این عامل اجازه می‌داد كه دستاوردهای مدرنیته‌ی سرمایه‌داری در اختبار روسیه‌ی عقب‌مانده قرار گیرد، به جای آن‌كه برای استثمار آن به كار گرفته شوند. اما عوامل ذهنی می‌توانند در جهت دیگری نیز عمل كنند: لازم نیست كه انقلاب روسیه به دنبال انقلاب در غرب رخ دهد؛ در واقع، می‌توانست «نقطه عزیمت» برای چنین طغیانی باشد. (2) نكته‌ی تلویحی دیگر در دست‌نویس‌های نامه به زاسولیچ در اینجا نیز روشن شده است: انقلاب روسیه می‌تواند به «تكامل كمونیستی» بیانجامد. لازم نیست كه روسیه تكامل مستقل سرمایه‌داری را طی كند تا میوه‌های سوسیالیسم مدرن را درو كند، مشروط بر آنكه انقلاب آن به جرقه‌ی طغیان طبقه‌ی كارگر در جهان دموكراتیك‌تر و از لحاظ فناوری توسعه‌یافته‌تر تبدیل شود.

این ادعا متفاوت‌تر و رادیكال‌تر از آن‌چیزی بود كه در دهه‌ی 1850 درباره‌ی بحران اقتصادی چین گفته بود و آن را عامل بحران اروپا و بنابراین انقلاب می‌دانست، یا آن‌چه در ارتباط با شورشیان سپوی در هند به عنوان متحدان طبقات كارگر غربی گفته بود. در دهه‌ی 1850، جنبش‌های مقاومت ملی در چین و هند را حداكثر حامل بالقوه‌ی دگرگونی دمكراتیك در این كشورها می‌دانست. در دهه‌ی 1870 انقلاب ملی ایرلند را كه ماهیت كمونیستی نداشت، پیش‌شرط دگرگونی كمونیستی در بریتانیا می‌دانست. اما در واپسین نوشته‌هایش درباره‌ی روسیه این بحث را مطرح می‌كند كه دگرگونی كمونیستی مدرن در یك كشور زراعی و از لحاظ فناوری عقب‌افتاده مانند روسیه ممكن است، مشروط بر اینكه بتواند با انقلابی از سوی طبقات كارگر غربی متحد شود و به این ترتیب، بر پایه‌ی هم‌یاری به ثمرات مدرنیته‌ی غربی دست یابد.

SNA_segment

سخن پایانی

در پنج مقاله‌ی اخیر كوشیدم با بررسی نوشته‌های ماركس درباره‌ی ناسیونالیسم، نژاد، قومیت و جوامع غیرغربی، سرشت چندبعدی پروژه‌های فكری‌اش را روشن كنم. نقد ماركس از سرمایه گسترده‌تر و همه‌جانبه‌تر از آن چیزی است كه گمان می‌رود. بحث‌های پیشین نشان می‌دهد كه ماركس نظریه‌ای چندراستایی و غیرتقلیل‌گرا درباره‌ی تكامل تاریخ مطرح كرده و با تحلیل پیچیدگی‌ها و تفاوت‌های جوامع غیرغربی از تأیید الگویی واحد برای توسعه یا انقلاب اجتناب كرد. به گفته‌ی كوین آندرسن پرسشی كه مطرح می‌شود این است كه دیالكتیك چندراستایی ماركس چه چیزی را درباره‌ی سرمایه‌ی جهانی‌شده‌ی امروز آشكار می‌كند. صرف‌نظر از برخی مناطق جهان مانند چیاپاس مكزیك، مناطق كوهستانی بولیوی و گواتمالا و مناطقی در آمریكای لاتین، آفریقا و آسیا و خاورمیانه كه شكل‌های اشتراكی بومی باقی مانده‌اند، اما در كل سرمایه به درجات بسیار بزرگ‌تری از زمان ماركس در همه‌ی جای جهان نفوذ كرده است. رهیافت چندراستایی ماركس به گفته آندرسن امروزه در سطح عام نظری و روش‌شناسی مناسبت بیشتری دارد. این رهیافت می‌تواند به عنوان بحثی اكتشافی درباره‌ی نظریه‌ی دیالكتیكی وی درباره‌ی جامعه یا به عنوان نمونه‌ای عمده از آن استفاده شود. علاوه بر این در سطح كنش متقابل طبقه با نژاد، قومیت و ناسیونالیسم بسیاری از نتایج نظری ماركس امروزه مستقیماً به ما مربوط می‌شود. تقسیمات قومی كه عمدتاً با مهاجرت ایجاد شده تركیب طبقات كارگر را تغییر داده است. اصول نهفته در نوشته‌های ماركس درباره‌ی رابطه‌ی نژاد و طبقه، یا نوشته‌هایش درباره‌ی مبارزه برای استقلال لهستان یا رابطه‌ی جنبش استقلال‌طلبی ایرلند با مبارزات كارگران انگلستان بسیار مناسبت دارد. این نوشته‌ها می‌توانند شاخص‌های مهمی را در شرایط امروز در ارتباط با دیالكتیك چندراستایی تكامل، روش اكتشافی درباره‌ی نظریه‌پردازی جنبش‌های بومی در مواجهه با سرمایه‌داری جهانی و نیز نظریه‌پردازی درباره‌ی رابطه‌ی طبقه با نژاد، قومیت و ناسیونالیسم در اختیار قرار دهد.

برای مطالعه‌ی بیش‌تر در زمینه‌ی این بحث ن.ک.

حسن مرتضوی، ماركس و جوامع غیرغربی، ناسیونالیسم، نژاد و قومیت

___________، ماركس، جنگ داخلی آمریكا و رهایی ایرلند

___________، رابطه‌ی رهایی ملی با انقلاب

___________، از گروندریسه تا سرمایه: درون‌مایه‌هایی چندراستایی


[1]. Riazanov, David. [1927] 2001 . Karl Marx and Friedrich Engels: An Introduction to Their Lives and Work. New york: Monthely Review, pp. 205-206

[2]. Riazanov, David. 1925. “Neueste Mitteilungen über den literarischen Machlass von Karl Marx und Friedrich Engels.” In Archiv für Geschichte des Sozialismus und der Arbeiterbewegung, 11: 385-400.

[3]. Marx, Karl [1880-82] 1974, Ethnological Notebooks, Second Edition. Ed. Lawrence Krader, Assen: Van Gorcum

[4] . همان منبع، ص. 121

[5]. Marx, Karl [1879] 1975. “Excerpts from M. M. Kovalevskij” in The Asiatic Mode of Production: Sources, Development and Critique in the Writings of Karl Marx, trans, Lawerence Krader, 343-412, Assen: Van Gorcum

[6] . همان منبع، ص. 383

[7] . قومیت و جوامع غیرغربی، ص. 361

[8] . همان منبع، ص. 374

[9] . همان‌جا

[10] . مارکس و راه روسی، ترجمه حسن مرتضوی، انتشارات روزبهان (1392)

[11] .  قومیت و جوامع غیرغربی، ص. 383

[12] . همان‌جا

[13] . همان‌جا

[14] . همان منبع، ص. 385.

[15] . همان‌جا

[16] . همان‌جا.

[17] . همان منبع، ص. 386

[18] . ص. 387.

[19] . همان‌جا

[20]. Krader Lawrence, 1974, Introduction to Ethnological Notebooks, by Karl Marx, p. 29

[21] . قومیت و جوامع غیرغربی، ص. 388.

[22] . همان منبع، ص. 389.

[23] . همان‌جا.

[24] . همان‌جا.

[25] . همان‌جا.

[26] . ص. 390

[27] . همان‌جا

[28] . ص. 391

[29] . ص. 394.

[30] . ص. 395.

[31] . ص. 396.

[32] . همان‌ منبع، ص. 397.

برچسب‌ها: , , , , , , , ,

دسته‌بندی شده در: مارکس‌پژوهی, اندیشه