نقد اقتصاد سیاسی

ایدئولوژیِ «اول، آمریکا» / یورگ لاو

 

در شماره‌ی هفته‌ی گذشته‌ی هفته‌نامه‌ی آلمانی «دی تسایت» (Die Zeit) نوشته‌ی کوتاهی در مجموعه‌ی ویژه‌ی مارکس منتشر شده بود تحت عنوان «اول، آمریکا»، که در آن نویسنده کوشیده است با ارائه‌ی مراجع و منابعی نشان دهد که این شعار نه تازه است، نه صرفاً ساده، ابلهانه و عوام‌فریبانه، بلکه ریشه، زمینه و تاریخی بسیار درازمدت دارد. بی‌آن‌که بخواهیم استواری و دقت این ارجاعات را تصدیق کنیم یا در نتیجه‌گیری‌های نویسنده شریک باشیم، از این زاویه که این نوشته را هشداری بجا در این راستا می‌بینیم که سیاست‌های حکومت تازه‌ی آمریکا را نباید صرفاً به اندیشه، رفتار و کردار فردی ابله، خودشیفته و مستبد تقلیل داد، خواندنش را خالی از فایده نمی‌دانیم. (نقد اقتصاد سیاسی)

2015-08-19t235659z_1357981182_gf10000176917_rtrmadp_3_usa-election-trump

هنوز چند روزی بیش‌تر از انتخابات ریاست جمهوری در امریکا نگذشته است که نوعی آداب و رسوم ترامپی شکل می‌گیرد. رئیس‌جمهور با چرخش شلاقیِ قلم، فرمان‌هایی را امضا می‌کند که به‌موجب آن‌ها میراث پیشینیان او روانه‌ی زباله‌دانی می‌شود: بیمه‌ی اوباما متوقف شد؛ کمک به برنامه‌های مشورتی در مورد سقط جنین در کشورهای درحال توسعه، خط خورد؛ قرارداد تجارت با آسیا، بنداز دور.

صحنه‌ی بعدی این مراسم، نمایش‌های عجیب و غریبی است که در آن‌ها دونالد ترامپ در مقابل دوربین‌های خبرنگاران و در پخش زنده‌ی گزارش‌ها رک و پوست‌کنده دروغ می‌گوید؛ مثلاً درباره‌ی تعداد تماشاگرانی که به مراسم تحلیفش آمده‌اند. به خبرنگارانی هم که حاضر نیستند این‌طور «فاکت‌های اختراعی» را بپذیرند، اعلام جنگ می‌دهد. از سوی دیگر در این فاصله اعتراض و راهپیمایی‌های زنان شکل می‌گیرد، با کلاه‌ـ‌‌کپی‌های صورتی، با شعار «ترامپ رئیس‌جمهور من نیست» و با بسیاری شعارهای «ملوس» دیگر روی پلاکاردها.

اعتراض‌کنندگان پرشمارتر بودند از هواداران ترامپ. اما خبط بزرگی است که به این واقعیت امید بسیاری ببندیم. عادی و روزمره شدن ریاست جمهوری ترامپ آغاز شده است و این اعتراضات علیه او بخشی از همین عادی‌شدن است. درست مثل دست به یقه شدنش با رسانه‌ها. آدم عادت می‌کند به این که قدرتمندترین مرد جهان صبح تا شب آشکارا دروغ بگوید. اما معضل اصلی آن‌جا نیست که او چیزهایی می‌گوید که خودش هم باور ندارد. معضل این‌جاست که منظور او از آن‌چه هر روز درباره‌ی محوری‌ترین مسائل سیاسی اعلام می‌کند، دقیقاً همانی است که می‌گوید. این داوری درباره‌ی جمله‌ی محوری و مکرراً نقل شده ـ و به‌ندرت فهمیده شده ـ از سخنرانی‌اش در مراسم تحلیف نیز صادق است؛ این جمله که: « از امروز به بعد آمریکا مقدم بر همه؛ یعنی اول، آمریکا».

پشت این شعار ظاهراً مبتذل و پیش‌پاافتاده برنامه‌ای رادیکال نهفته است. نگاه ترامپ به جهان معجونی است از مفروضات سیاست داخلی و خارجی آمریکا، که اگرچه می‌توان تک‌تک آن‌ها را انکار کرد، اما آن‌ها به نحوی پذیرفتنی سراسر به‌هم پیوسته‌اند. او معتقد است که ایالات متحده‌ی آمریکا به‌واسطه‌ی سیاست خارجی نادرستش روبه زوال است؛ به‌خصوص به‌دلیل حمایت از اتحادهای بین‌المللی، جنگ‌های ناکارآمد و قراردادهای تجاری چند ملیتی. ترامپ اساساً اعتقاد دارد که نقش رهبری آمریکا در نظام آزاد جهانی به زیان شهروندهای آمریکایی است.

به همین دلیل این نظم باید منسوخ شود. دلیل اظهاراتش درباره‌ی ناتو (که آن‌را «زائد» خواند) و تجارت آزاد همین است. کشورهای دیگر اگر به خدمات آمریکا نیاز دارند، باید سهم بیشتری به‌عهده بگیرند و پول بیش‌تری بپردازند. درمقابل، ایالات متحده باید خود را بر مجموعه‌ای از منافع به‌وضوح تعریف‌شده‌ی داخلی متمرکز کند که وظیفه‌ی «معامله» در قرار و مدارهای دوجانبه با آن‌ها، دنبال کردن همین منافع است.

ایدئولوژیِ «اول، آمریکا» تعیین‌کننده‌ی شیوه‌ی نگرش دونالد ترامپ به قدرت در آمریکاست، تعیین‌کننده‌ی تصوری است که او از نظم دارد و تعیین‌کننده‌ی روش و منش حکمرانی او خواهد بود. این طرز تفکر، آن‌طور که ترامپ آن را می‌فهمد، از کجا ریشه می‌گیرد و چه معنایی برای جهان دارد؟

این افسانه‌ای بیش نیست که ترامپ عقیده‌ای از آنِ خود ندارد و همیشه از نظر آخرین مشاوری که دم دست اوست، پیروی می‌کند. توماس رایت، پژوهشگر آمریکایی علوم سیاسی، مدت‌ها پیش از انتخاب ترامپ نوشته بود که دید ترامپ نسبت به جهان، طی دهه‌های گذشته دراساس تغییری نکرده است.

ترامپ سی سال پیش با هزینه‌ی 95 هزار دلار آگهی تبلیغاتی‌ای به قطع یک صفحه‌ی کامل در روزنامه‌های نیویورک تایمز و واشینگتن پست منتشر کرد تا ملت آمریکا را از وجود و حضور خود آگاه کند. عنوان اصلی این آگهی خواستار این بود که آمریکا باید «در سیاست داخلی و خارجی خود اندکی حمیّت داشته باشد.» زیر این عنوان اصلی، نامه‌ی سرگشاده‌ای از دونالد. جی. ترامپ چاپ شده بود. در این نامه، کل برنامه‌ای که ترامپ امروز، یعنی سه دهه‌ی بعد، تحققش را در دستور کار قرار داده است، نوشته شده بود: دنیا به آمریکایی می‌خندد که، امنیت بقیه‌ی مردم جهان را (آن روزها: عربستان سعودی و ژاپن؛ امروز: اروپا نیز) تأمین می‌کند، و همین مردم در عوض و با اتکا به اهرم‌های قدرت خود در بازار: (آن روزها: نفت و تویوتا؛ امروز: همچنین ب. ام. و.) پول را از جیب کارگران آمریکایی بیرون می‌کشند و شغل‌ها را در آمریکا نابود می‌کنند. نتیجه‌ و واکنشی که باید نشان داده شود هم از همان موقع روشن بود: بنا به نوشته‌ی ترامپ، هم‌پیمانان خائن باید یا خودشان وظیفه‌ی دفاع از خود را به‌عهده بگیرند، یا پولش را به آمریکا بپردازند. نسخه‌ای که ترامپ علیه اهرم‌های قدرت شرکا در بازار توصیه می‌کرد، تعرفه‌های گمرکی بسیار بالا برای واردات و پایین آوردن مالیات‌ها برای آمریکایی‌ها بود.

البته، اسم این برنامه آن وقت‌ها هنوز «اول، آمریکا» نبود. داستان این‌که چه‌طور ترامپ سرانجام به این نتیجه رسید که از این شعار استفاده کند، خود خالی از طنز نیست. درواقع این توماس رایت و دیوید. ای. سانجر، روزنامه‌نگار نیویورک تایمز، بودند که این برچسب را برای برنامه‌ی ناسیونالیستی نامزد انتخاباتی آن زمان، یعنی ترامپ، سزاوار می‌دانستند. غرض آن‌ها البته کنایه به، و یادآوری، تاریخ ننگین شعار «اول، آمریکا» بود که یکی از خلبانان قهرمان آمریکا، چارلز لیندبرگ، که از زمره‌ی انزواطلبان و هواخواهان هیتلر بود، اولین بار آن را در دهه‌ی 1930 بکار برد و منظورش از این شعار جلوگیری از ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم بود. اما ترامپ همه‌ی این طعنه‌ها و اشاره به رسوایی شعار مزبور را نادیده گرفت و به‌نحوی تهاجمی آن را به شعار پرچم خویش مبدل کرد.

در این راه، دو مرد وظیفه‌ی تهیه و تولید شعارهای ترامپ را بعهده گرفتند: سرمشاورش، استفن بانون و مشاور امنیت ملی‌اش، مایکل فلین. هردو نفر، اولی رئیس وب‌سایت راستگرای برایت بارت نیوز، و دومی، مدیر سابق سازمان دفاع جاسوسی، افرادی افراطی در حوزه‌ی فعالیت خود هستند که نقشی حاشیه‌ای و به‌دور از جریان اصلی به‌عهده داشتند. استفن بانون به دلیل گزارش‌های کین‌توزانه و آتش‌افروزانه‌اش در وب‌سایت برایت بارت علیه زنان، لیبرال‌ها و اقلیت‌ها، مظنون است به راست‌گرایی افراطی و بیگانه‌ستیزی. مایکل فلین، به دلیل روش‌های توطئه‌گرانه‌اش از شغلش اخراج شد. دونفر، که خود را قربانی دستگاه حاکم می‌دانند و به همین دلیل صددرصد با ترامپ جور درمی‌آیند. از این‌دو، بانون مهم‌تر از دیگری است. او تولید کننده‌ی ایده‌های اصلی «اول، آمریکا»ست؛ وظیفه‌ی فلین بیش‌تر پیاده کردن این ایده‌ها در ابعاد ژئوپلیتیک ـ نظامی است. سخنرانی وحشت‌انگیز ترامپ در مراسم تحلیف، آشکارا مبتنی است بر افکار و فعالیت‌های این‌ دونفر.

کسی که می‌خواهد منظور ترامپ را از شعار «اول، آمریکا» بفهمد، نخست باید با شیوه‌ی تفکر استفن بانون آشنا شود. این مرد 63 ساله، اندکی منزوی و مردم‌گریز است. از زمان انتخابات تا امروز، تنها یک خبرنگار موفق شد با مشاور رئیس‌جمهور تماس برقرار کند؛ مایکل وُلف، روزنامه‌نگار اهل نیویورک که از جمله برای روزنامه‌ی آمریکای امروز (یو. اس. آ. تودی) کار می‌کند. او توانست چندین بار به‌طور مشروح با بانون گفتگو کند. بعد از سخنرانی مراسم تحلیف ترامپ، وُلف اطمینان مطلق دارد که: «بانون، مغز ترامپ است».

سرمشاور ترامپ در رؤیای یک انقلاب فرهنگی جهانی است

در این سخنرانی، از «مردان فراموش شده»ای یاد می‌شود که در کمربند زنگاربسته‌ی ویرانه‌های صنعتی سرمایه‌داریِ جهانی شده، برجای نهاده شده‌اند؛ «نظام حاکم»ی مورد حمله قرار می‌گیرد که فقط به فکر پر کردن جیب‌های خود است؛ تصویری ساخته می‌شود از جمعی میهن‌پرست که با یک دستگاه دولتی بسیار کوچک، اما بسیار پرتوان، می‌خواهد شغل ایجاد کند، امنیت را تأمین کند و به «قتل عام آمریکایی‌ها» در میادین شهرها پایان دهد. بنابه تخمین وُلف، همه‌ی این شعارهای سخنرانی ترامپ، بی‌کم و کاست حرف‌های بانون‌اند.

استفن بانون

استفن بانون

«اول، آمریکا» شعاری است راست، که قابلیت اتصال به چپ را هم دارد. استفن بانون یکی از تندروترین ناقدان سرمایه‌داریِ مالی است. این را می‌توان در سندی دید که در اینترنت ثبت شده و مربوط است به سخنرانی او در تابستان 2014 در کنفرانسی در واتیکان که روشنفکران محافظه‌کار کلیسا را به هیجان آورده بوده است. در این سخنرانی، کسی که خود سابقاً یکی از بانکداران گُلدمن ساکس بود از بحران معنوی سرمایه‌داری سخن می‌گوید، بحرانی که انسان‌ها را به کالا تقلیل داده است؛ از این‌که سرمایه‌داری باید به اهداف آغازینش بازگردانده شود، یعنی ایجاد رفاه برای وسیع‌ترین بخش جامعه. بانون، وقتی در این سخنرانی، «حزب داوُس» [اشاره به گردهم‌آیی سالانه‌ی سران سیاست و اقتصاد در دهکده‌ی داوُس در سوئیس ـ م] را مورد حمله قرار می‌دهد و آن‌ها را نخبگان لیبرالی می‌نامد که بر گرده‌ی طبقه‌ی متوسط، سرگرم موعظه‌ی «جهانی‌سازی» برای گردش آزاد کالا، پول و انسان‌اند، درست مثل یکی از جوان‌هایی حرف می‌زند که در جنبش اِشغال وال‌استریت فعال‌اند. رؤیای بانون، اما رؤیای جهانِ دیگری است: حاکمیت ملی، خط کشی شده توسط گمرک‌ها و مرزها؛ دولت‌های قدرتمندی که اهل مداخله در امور اجتماعی و رفاهی نیستند؛ و محور و شیرازه‌ی انسجام‌شان وطن‌پرستیِ آتشین است؛ یعنی، شکل‌بندی‌ای از وطن‌های مسیحی ـ یهودی و ملی ـ سرمایه‌دارانه که در دفاع دربرابر نیروهای خارجی، قدرتمندند و در جنگ اعلام نشده علیه «فاشیسم اسلامی» بی چون و چرا حاضر یراق‌اند.

در این رؤیای بانون، گرته‌ای نوستالژیک از دوران پس از جنگ را می‌توان حس کرد. بانون در گفتگو با وُلف اعتراف می‌کند: «راستش این است که او در اساس مثل یک دمکرات در دهه‌ی پنجاه فکر می‌کند.» آن روزها چپ هنوز به فکر کارگران بود، آمریکا قدرتمندترین کشور جهان و در سراسر جهان مورد احترام بود، صنعت آمریکا برای بخش عمده‌ی آمریکایی‌ها شغل و درآمدی مکفی ایجاد می‌کرد.

اما بانون به چیزی فراتر از آمریکا فکر می‌کند. او می‌خواهد به عنوان پیشتاز انترناسیونال ناسیونالیست‌ها، کل جهان را دیر یا زود دوباره به منظومه‌ای کثیر از دولت ـ ملت‌های قدرتمند در مرزهای مشخص بازگرداند. از همین روست که طرفدار «برگزیت» و ماری لوپن است. آرزوی برچیدن سیاست تجارت آزاد، فقط به دلایل اقتصادی نیست: هدف یک انقلاب فرهنگی جهانی است. این است زمینه‌ی واقعی خروج آمریکا از قرارداد تجاری تی. پی. پی که ترامپ فرمانش را امضا کرد. در فیلمی که از مراسم امضای این فرمان در کاخ سفید تهیه شده، می‌توان بانون را لبخندزنان در کنار ترامپ دید. نخستین گام برداشته شده است.

نبرد علیه «تروریسم رادیکال اسلامی (…)، که ما از زمین ریشه‌کنش خواهیم کرد.»(ترامپ)، نقطه‌ای است که در آن بانون و مغز متفکر دیگر شعار «اول، آمریکا» با یکدیگر تلاقی می‌کنند. تیمسار مایکل فلین از همان زمانِ مبارزه‌ی انتخاباتی، چهره‌ی اصلی دُکترینِ امنیتی ترامپ بود. او اخیراً کتابی منتشر کرد تحت عنوان «میدان نبرد»، میدانی که آمریکا در آن درگیر است. اثری مالیخولیایی.

فلین ایمان مطلق دارد که ایالات متحده رودرروی «اتحادی بین‌المللی از کشورها و جنبش‌های شریر ایستاده است که می‌خواهند ما را نابود کنند.» شرکت کنندگان در این ائتلاف علیه آمریکا عبارتند از: کره‌ی شمالی، چین، روسیه، سوریه، کوبا، بولیوی، ونزوئلا، نیکاراگوئه و مهم‌تر و محوری‌تر از همه، ایران. از نظر فلین، همکاری اشرار استوار است بر نفرتی غیرعقلایی نسبت به بهترین کشور جهان: آمریکا. او منکر «جهادیست‌ها، کمونیست‌ها و جباران سراسر جهان» است. فلین نیروی محرک اصلی و جهانی جنگ علیه آمریکای خیرخواه را ایران می‌داند.

البته واقعیتی است که نفرت نسبت به آمریکا از زمان انقلاب ایران، یکی از اهرم‌های قدرت دولتی است. اما پاپیچ شدن لجوجانه‌ی فلین با ایران واقعاً عجیب و غریب است. آدم هرقدر در شیوه‌ی تفکر او بیش‌تر حفر می‌کند، به اعماق توطئه‌گرانه‌تری می‌رسد. او می‌نویسد: «جهادیست‌ها معتقدند» که پیروز خواهند شد، «من هم همین باور را دارم.» یعنی، ایرانِ شیعی، پشتوانه و پشتیبان جهادیسم سنیِ «دولت اسلامی» است؟ مشاور امنیتی رئیس‌جمهور آمریکا این‌طور تناقض‌هایی را قبول ندارد. اما خواهان «جنگ جهانی» علیه «اسلام رادیکال» و «نابودی» بی بروبرگرد آن است. به همین دلیل هم، توافق دولت اوباما با ایران را اشتباهی خطیر می‌داند که باید حتماً تصحیح شود. به‌نظر او، آمریکا به‌جای حمله به عراق در سال 2003، می‌بایست در صدد تغییر رژیم در ایران می‌بود.

تصور این‌که چنین خشک‌مغزی مانند مایکل فلین در بلندمدت دروازه‌بان درگاهی باشد که رئیس‌جمهوری را به دستگاه عریض و طویل اداره‌ی امور امنیتی در آمریکا وصل می‌کند، دستگاهی برخوردار از سلاح اتمی، بسیار دشوار است. اما عجالتاً همین است که هست.

سیاست خارجی آمریکا دیگر بهایی برای ارزش‌ها قائل نیست

آدم می‌تواند مثل روز روشن چهار ستون سیاست خارجی آمریکا را، استوار بر شعار «اول، آمریکا» ببیند: [یکم:] انزواطلبانه است؛ عدم شرکت در عملیات نظامی بدون عطف مستقیم به امنیت ملی. (این وجه یادآور اِکراه آمریکا از ورود به هر دو جنگ جهانی است).

[دوم:] حمایت‌گرانه است؛ بالاترین اولویت، دفاع از خود در برابر رقابت غیرمنصفانه است (چیزی که مجازات‌های گمرکی علیه چین و کشیدن دیوار دربرابر مهاجرت‌های غیرقانونی را شامل می‌شود و هدف هردو، حمایت از کارگران آمریکایی است).

[سوم:] معامله‌گرانه است؛ و این بُرش با آن چیزی است که هویت بدیهی آمریکا به مثابه‌ی قدرت هژمونیک بود، یعنی مهیا ساختن و برپا نگاه داشتن مؤسساتی (مثل ناتو، سازمان ملل، نفتا) که مستقیماً کم‌تر به نفع خود آمریکا و بیش‌تر به نفع هم‌پیمانانش هستند).

[چهارم:] واقع‌گرایانه است؛ به این معنی که یک رئیس‌جمهور قدرتمند مجاز است با رهبران کشورهای دیگر، فارغ از اختلافات ایدئولوژیک و بدون توجه به ارزش‌ها، و فقط در جهت منافع آمریکا دست به معامله بزند؛ مثلاً با رئیس‌جمهور روسیه.

مایکل فلین

مایکل فلین

تیمسار فلین، البته برخلاف رئیسش، به روس‌ها اعتمادی ندارد، اما آماده است برای دست‌یابی به هدفی بزرگ‌تر، در نابودی اسلامیسم با پوتین همکاری کند. بنابه گزارش رسانه‌های آمریکایی، او حتی پیش از انتخابات درصدد برقراری تماس با محافل و مراجع روسی بود تا قرار ملاقاتی بین ترامپ و پوتین را جور کند. در مواقعی این فعالیت‌ها به ‌ثابه‌ی خیانت احتمالی به کشور مورد وارسی اِف. بی. آی قرار گرفتند. وارسی‌ها اما بی‌نتیجه ماند.

بااین حال، اگر رسوایی یا جار و جنجالی سیاسی مایکل فلین را از صحنه‌ی سیاسی می‌روبید، شعار «اول، آمریکا» به پایان نمی‌رسید. حتی بدون این «دکتر مرموزِ» دستگاه امنیتی آمریکا، نگاه ترامپ به جهان، چالشی دشوار برای سیاست جهانی است. پیش از این هم نظم لیبرال جهان مورد حمله قرار گرفته بود؛ این بار اما مهاجم کاخ سفید است.

مشخصات منبع:

Jörg Lau; America first, Die Zeit, Nr. 5. 26. Jan. 2017

برچسب‌ها: , , ,

دسته‌بندی شده در: نما, نظام جهانی

۱ پاسخ

  1. جدال اصلی بین بورژوازی ایالات متحده آمریکا و سرمایه داری آلمان است.
    19/11/1395
    هفته‌نامه‌ی آلمانی «دی تسایت» یا نمی داند و یا خود را به تجاهل زده که، بعد از بحران جهانی سال 2008، صدراعظم مرکل در اتحادیه ی پولی یورو سرمایه داری آلمان را بر مجموعه‌ای از منافع به ‌وضوح تعریف‌ شده‌ی بومی متمرکز کرد.
    در واقع، بخشی از سرمایه داری ایالات متحده آمریکا که حامی دونالد ترامپ است اخیرا مطمئن شده که صدراعظم اتحادیه اروپا ، نواحی اوراآسیا، و در دراز مدت، کل جهان سرمایه داری را بر مجموعه ی منافع به وضوح تعریف شده ی سرمایه داری آلمان تعریف کرده است.
    جورج سوروس، در حالیکه کماکان معتقد به گسترش بیش از پیش جهانی سازی سرمایه است، خود راهنمای دستیابی به تحلیلی واقعی از اوضاع کنونی جهان سرمایه داری است. او نوشت: » در اتحادیه اروپا آنچه در گذشته اتحادی از کشورهای برابر بود به رابطه ای بین وام دهندگان و بدهکاران تبدیل شد و بدهکاران در عمل به تعهدات خود دچار مشکل شدند و وام دهندگان شروطی را تعیین کردند که بدهکاران مجبور به اطاعت از آن بودند. این رابطه نه داوطلبانه و نه مبتنی بر برابری بوده است.
    آلمان به عنوان قدرت مسلط در اروپا ظاهر شد اما نتوانست به تعهدات یک قدرت هژمون موفق عمل کند. یکی از این تعهدات این است که یک قدرت هژمون موفق باید فراتر از منافع محدود خود نگاه کند و به منافع مردمی که به آن متکی هستند توجه داشته باشد. رفتار آمریکا پس از جنگ جهانی دوم را با رفتار آلمان پس از بحران مالی 2008 مقایسه کنید. آمریکا طرح مارشال را اجرا کرد که به توسعه اتحادیه اروپا منجر شد؛ آلمان یک برنامه ریاضتی اعمال کرد که که منافع محدود آن را تامین می کرد. آلمان پیش از اتحاد نیروی اصلی محرک همبستگی و اتحاد بود. کمک و نقش آلمان را در تامین خواسته های مارگارت تاچر درباره بودجه اتحادیه اروپا را به یاد بیاورید.
    اما اتحاد آلمان بر اساس برابری دو طرف (آلمان غربی و شرقی) بسیار پرهزینه بود و آلمان آنقدر ثروتمند نبود که تعهدات بیشتری بر عهده بگیرد. بعد از بحران جهانی سال 2008، هنگامی که وزیران دارایی اتحادیه اروپا اعلام کردند که هیچ موسسه مالی مهم دیگری اجازه شکست ندارد، آنگلا مرکل صدر اعظم آلمان با تعبیر درست آمال رأی دهندگان اعلام کرد که هر کشوری باید مراقب موسسات خود باشد. این سرآغاز فرایند از هم گسیختگی بود.»( پیش‌بینی جورج سوروس درباره آینده اتحادیه اروپا و آمریکای دوران ترامپ)
    در واقع عملکرد صدراعظم مرکل، رهبر دوفاکتو اتحادیهٔ اروپا، و سرمایه های مالی، بعد از بحران جهانی سال 2008، شرایط عینی و ذهنی فروپاشی ناحیه پولی یورو را مهیا کرده است.
    اگر طرفداران «برگزیت» و ماری لوپن در انتخابات ریاست جمهوری فرانسه پیروز شوند جدائی فرانسه از اتحادیه پولی یورو حتمی است.
    اینکه سیاست آلمان تا آخرین لحظه، قبل از پیروزی دونالد ترامپ، طابق النع بالنعل با سیاست آمریکا یکی بود، راز پنهانی نیست.
    «ویلی ویمر» سالهای متمادی مشاور صدر اعظم پیشین آلمان «هلموت کهل» در عرصه سیاست دفاعی بود. او در پرسش و پاسخی ، در اوت سال 2012، در باره ناتو ، اوضاع خاورمیانه، و سیاست های جهانی آمریکا نظرات و ارزیابی هائی خود را بیان میکرد که چون دیپلماتی کاملا محافظه کار است دیدگاه های او قابل توجه اند. در عین حال به این نکته نیز باید توجه داشت که شخصیت های سیاسی در سطح او معمولا سخنگوی جناح یا جناح هائی از هیئت حاکمه هستند و از این منظر نظرات آنها حائز توجه ویژه است. متن پرسش و پاسخ:
    ــ آیا خاورنزدیک ــ سوریه و ایران ــ را خطر جنگی بزرگ تهدید می کند؟
    ــ از سیر رویدادها چنین بر می آید. نیروهای ویژه ای که آمریکا، عربستان و قطر در رأس آنها هستند دیر زمانی است که در پی نوعی «تسویه حساب» هستند . کسی که پای به سوریه بگذارد هدفش رسیدن به محور ارومچی ــ پکن از طریق تهران است. محور دوم رسیدن به مسکو از طریق سوریه و قفقاز است.
    ــ ارزیابی شما از سیاست خارجی آلمان، بطور اخص دو سال اخیر، در مورد خاور نزدیک چگونه است؟
    ــ دولت آلمان باید هرچه زودتر از جنگ لیبی نتیجه گیری کند. در مورد مخالفت جدی با دخالت نظامی در لیبی نیز اتفاق نظر کامل وجود داشت. این اتفاق نظر تا زمان تغییر نظر ناگهانی آمریکا که برای آلمان کاملا نامنتظر بود، نیز وجود داشت. این احتمال از ذهن دور نمی شود که به هر حال بدلیلی که روشن نیست چیست، نمی خواستند آلمان هم در دخالت نظامی علیه لیبی سهیم باشد. این رویداد ها بار دیگر آلمان را در تنگنائی می گذارد که تا کنون بارها در آن قرار گرفته است. ما بدلیل موقعیت جغرافیائی خود که در کانون اروپا قرار داریم در پی آن هستیم که اختلاف نظرها دوستانه حل شوند. ولی از اواسط دهه نود ما عضو اتحادیه ای هستیم ، که صاحب قدرت اول آن، به شهادت آنچه رخ داده است ، سخت علاقمند به تجاوز است.
    مثلا دولت آلمان باید دقیقا آنچه را که طی 15 سال گذشته رخ داده و ما را به راه بی بازگشت جنگ می راند بررسی کند. بعنوان نمونه، یکی از آنها، تنبیهات اقتصادی است که دو دولت آمریکا و انگلیس به اجرا در آورده اند . گویا کنگره آمریکا بیش از هفتاد کشور جهان را محکوم به مجازات کرده است. اگر این تنبیهات یکی پس از دیگری شکل نظامی پیدا کند، آنوقت بیم آن می رود که ما درگیر یک جنگ داخلی جهانی شویم.
    ــ آیا خصلت ناتو از سال 1990 تغییر کرده است؟
    ــ کاملا ، و در این هیچ تردیدی نیست. ناتو که یک اتحادیه دفاعی مورد قبول مردم کشورهای عضو آن بود تغییر ماهیت داده و به یک ائتلاف تجاوزگر تبدیل شده است . پیشنهادهای مطروحه برای تراکم آمیزش نظامی در آخرین کنفرانس سران، که در ماه مه در شیکاگو برپا شد، و نیز چنگ اندازی جهانی ناتو به فراسوی مرزهای آن که در کنفرانس سران در 2008 در ریگا پذیرفته شد ،این تغییر را بوضوح نشان می دهد…
    ــ فرانسه در سالهای 1960 ساختار نظامی ناتو را ترک کرد و فقط بعضویت سیاسی آن اکتفا کرد، آیا بهتر نیست که آلمان هم امروزهمان کاری را بکند که فرانسه در آن زمان کرد؟
    ــ اوضاع سیاسی جهان و پایان جنگ سرد در واقع این الزام را برای تمام کشورهای عضو ناتو بوجود آورد که از در هم آمیزی نظامی ( مانند) امروز دور بمانند، و عضویت خود را در ناتو به همان عضویت سیاسی محدود سازند. داشتن سیاست و مناسبات امنیتی نزدیک با آنسوی اقیانوس اطلس ( آمریکا) بسیار منطقی است . اما ناتو به این شکل که هست به مرتبه تامین کننده منابع نظامی و مالی برای چنگ اندازی های جهانی آمریکا تنزل می کند. علائق همه سویه آلمان حکم می کند که ما دست دوستی بسوی همه کسانی دراز کنیم که با هم در یک قاره مشترک زندگی می کنیم و با آنها همکاری صلح آمیز داشته باشیم و سیاست خود و سیستم قراردادهائی را که پذیرفته ایم بر این اساس قرار دهیم. در درجه اول فدراسیون روسیه قراردارد که امروز بگونه ای قابل توجه می کوشد تا با توسل به حقوق بین المللی با چالش ها برخورد کند.
    ــ یکی از موارد مهم اختلاف بر سر حفظ صلح در اروپا، استقرارچتردفاعی ضد موشکی است که آمریکا نقشه آنرا طرح کرد و ناتو هم بعدا آنرا پذیرفت، تفسیر روسیه از این طرح این است این نقشه برای مقابله با روسیه است.
    ــ آمریکا باید از احمدی نژاد و رهبران قبلی و نیز رهبران بعدی ایران سپاسگزار باشد که امکان ایجاد تصویر دشمن خبیث را تا این حد فراهم آورده اند. آمریکا معتقد است که با تکیه بر تصویر این دشمن خبیث ـ صرفنظر از درستی یا نادرستی نسبت هائی که به ایران داده می شودــ ، می تواند دست اندازی های خود را به قاره ارو ـ آسیا و کنترل آن را قابل قبول سازد. سیستم ناتو و نقشه آمریکا برای استقرار چترهای دفاعی ضد موشکی نیز جز این نیست. آمریکا و دیگران باید ایران را بدون چون و چرا برای انجام این وظیفه حفظ کنند . از این منظر ایرانی که در محدوده همکاریهای بین المللی قرارداشته باشد بایستی از سوی آمریکا بعنوان عاملی علیه منافع آمریکا تلقی گردد.
    ــ یعنی کنترل » صفحه شطرنج ارو آسیا » ؟ که از نظر زبیگنیو بریژینسکی ، طراح نقشه های راهبردی آمریکا، کلید دست یافتن به قدرت جهانی است؟
    ــ دیگران (شاید اشاره ایست به ناپلئون و هیتلر ؟ م . )هم این رؤیا را در سر پرورانده بودند . آنچه از سال 1990 روی داده حکایت از این دارد. در آغاز سالهای 1900 نشانه های فراوانی در واشنگتن پدیدار گشتند که نشان می دادند مسیر سیاسی بکلی دگرگون خواهد شد و حرکت بسوی جهانی شدن آغاز شده است.
    پایان پرسش و پاسخ

    اگر اقدامات صدراعظم مرکل مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد، به آسانی می توان یک تز قدیمی آلمانی را باز شناخت؛ » کمبود فضای حیاتی.»
    از طریق هیتلر عواقب دردناک این تز را جهان در جنگ جهانی دوم تجربه کرد. اما در واقع قبل از جنگ جهانی اول نیز در آلمان از فقدان فضای حیاتی سخن در میان بود. افزون بریکصد سال پیش برای نخستین بار تز اروپای مرکزی در عرصه تئوری مطرح شد. این ایده را » فریدریش ناومان» فیلسوف و نظریه پرداز سیاسی آلمانی فرموله کرد. معنا و هدف این تفکرات آلمانی بطور خلاصه و گویا این بود:»هرچه که روسی نیست باید متعلق به اروپای مرکزی باشد»، معنی ساده و صریح تعلق به اروپای مرکزی داشتن نیز این است ؛ متعلق بودن به آلمان.
    اروپای مرکزی اساسا آلمانی خواهد شد، برای ارتباطات بین المللی نیز زبان آلمانی بکار خواهد رفت. ( منبع؛کتاب اروپای مرکزی، پتروگراد، صفحه 69، 1918 نوشته فریدریش ناومان)
    موضوع به همین سادگی است. اصرار برای گسترش فضای حیاتی آلمان سبب شد که آلمان جنگ اول و بعدا جنگ دوم جهانی را بر پا سازد. آلمان موفق شد تا آغاز قرن بیست و یکم این بیماری ارثی را در درون خود مهار کند. اما در پس پرده، صدراعظم مرکل دیگر نتوانست خود را نگه دارد. چرا در پس پرده؟ چون در ظاهر پیوسته خود را خواستار»دموکراسی، صلح و تجاوز ناپذیر بودن مرزها» جلوه می داد. ولی آلمان در دوران او می خواست اوکرائین را بمعنی دقیق کلمه ببلعد، کاملا مطابق با همان نظریه قدیمی اروپای مرکزی و فضای حیاتی.
    اینجا دست شیطان هم در بازی بود. تا فوریه2014 آلمان از طریق «اشتاین مایر» وزیر خارجه خود و تضمین کتبی او، خواستار کسب قدرت در اوکرائین از طریق مسالمت آمیز و انتخابات پیش از موقع بود. اما هنوزیک روز از آن تضمین نگذشته، در کیف – دوفاکتو- ، و به اصطلاح «بنام اروپا» به حمایت از کودتای خونین پرداخت.
    مرکل سرمست از باده ی پیروزی بود که توانسته اوکرائین را به چنگ آورد – نکته ای که امروز دیگر کاملا روشن شده است -. او راضی از آنچه رخ داده فکر می کرد صرفه در گرفتن مار بدست دیگران است. بهتر آنست که انجام این بخش از کار را دیگران بعهده بگیرند، بویژه از آن رو که در کودتای اوکرائین امریکا ساز اول را می زد.
    کار برای مرکل راحت بود؛ کار کثیف را امریکائی ها می کنند و مسئولیت اخلاقی آن هم بگردن آنهاست. ولی اوکرائین چون یک میوه رسیده در سبد آلمان افتاده است، در پایان هم از زحمات امریکا تشکر کرد. ازاین بهتر نمی شد.(اقتباسی از مقاله؛ ترامپ بموقع توانست مچ صدراعظم آلمان را بگیرد!، روسیه امروز، ترجمه رضا نافعی)

    هفته‌نامه‌ی آلمانی «دی تسایت» بغلط اتحادهای تجاری بین دولت –ملت های جهان را با «اتحادیه پولی یورو» یکی دانسته، اما بدرستی الغای پیمان تجاری ترانس پاسیفیک را تدارک برای ایجاد شرایطی ذهنی در عزم ترامپ به فروپاشی اتحادیه اروپائی و تبدیل آن به منظومه ای از دولت-ملت های تضعیف شده در مرزهای مشخص ارزیابی کرده است.

    با شکست ائتلاف نظامی آمریکائی – عربی در سوریه ، واشنگتن در هر دو محور «ارومچی ــ پکن از طریق تهران» و «سوریه و قفقاز به مسکو» ناکام مانده است. مضحکه آنکه به آنچه از طریق نبرد نظامی نتوانستند نائل آیند، اکنون از طریق تبلیغات مسلکی در رسانه ها سراب پیروزی را دنبال میکنند.
    از سوی دیگر، جناح هائی از هیئت حاکمه شکست خورده آلمانی از طریق دویچه وله به ایران هشدارباش داده که واشنگتن با سه کشور همسایه برای حمله ای از نوع تجاوز صدام حسین به ایران تدارک دیده است. این در حالی است که کشورهای همسایه نمونه وار عراق صدام حسین خود غرق در فقر و بحران اند. از طرفی دیگر، کنش و سیاست خارجی دولت روحانی با دولت های احمدی نژاد تفاوتی 180 درجه ای دارد.
    اکنون پرسش اساسی اینست که: آیا اروپا قادر است بسرعت خود را با بحران ناشی از حمایتگرائی اقتصادی آمریکا سازگار سازد و موجودیت اتحادیه پولی یورو را حفظ نماید؟
    تا روشن شدن تغییر وتحولات در ناحیه پولی یورو، میبایست رهبران ایران آقای حسن عباسی را مهار کنند که در خیال گروه های چریکی اش را به ایالات متحده آمریکا اعزام نفرماید.